درباره ی راز
راز چیست؟ دلیل ماندگاری و پایداری اش چیست؟ چرا برخی از فرهنگ ها، برخی از محفل ها، و برخی از دوران های تاریخی، چنین به راز آغشته اند و دیگران از این موهبت یا نفرین بی بهره اند؟ تفاوتِ شهسواران معبد با سایر شاخه های صلیبیون، و تمایز باطنیان با سایر فرقه های اسلامی، در چیست که یکی راز آلود و دل کش و جذاب و مسأله بر انگیز می نماید، و باقی نه؟
چه عنصری در ذات نازی ها نهفته بود که اسطوره های خیال انگیزشان هنوز ادامه دارد، و چرا این عنصر در رقیبان انگلیسی و فرانسوی شان غایب بود؟
چرا جام جم، و نسخه ی مسیحی شده و سر درگمِ آن، grail، چنین الهام بخش است که از اوستا تا هالیوود را زیر سیطره ی خود دارد؟
و آن چیست که یک ویرانه ی تاریخی را چنین مرموز جلوه می دهد؟
و در نهایت مغان، این نخستین گروهِ سِریِ نام دارِ تاریخِ ما، به راستی چه هنری و چه صنعتی را در آفرینشِ راز به کار گرفتند که، پس از گذرِ هزاران سال، هم چنان به قدرت و قوت باقی است؟
این ها و بسیاری دیگر هم، از رازهای راز هستند.
***
گویی دو شیوه برای شناخت هستی وجود داشته باشد و دو راهبرد برای ادراکِ چیزها و دو الگو برای شکستن پدیدارها و تصاحب کردن شان. انگار دوقطبیِ مشهورِ شهود در برابرِ عقل، و الهام و دریافت مکاشفه آمیز در مقابلِ استدلال و استنتاج منطقی، جفت متضادیِ بنیادین و جهانی باشد.
گویی به راستی از دیر باز، دو راهِ متمایز برای فهمیدن چیزها و سهیم شدن در ذات هستی وجود داشته باشد. این دو را در دور ه های تاریخی مختلف، به اشکال گوناگون نامیده اند و با برچسب های متفاوت متمایزش کرده اند: راهِ دل در برابر راهِ سر؛ طریقت در برابرِ شریعت؛ علم لدنی در برابرِ علم اکتسابی؛ نیم کره ی راست مغز در برابرِ نیم کره ی چپ؛ همه عنوان هایی هستند که برای تفکیک کردن این دو جفت متضاد به کار گرفته شده اند. یک راه فهمی کل گرا، مبهم، واگرا، فرا گیر، خلاقانه، ناگهانی، برق آسا و شور انگیز را پدید می آورد؛ و دیگر ی به شناختی متین، گام به گام، روشن، شفاف، خطی، هم گرا، بیان پذیر و زبان مدار منتهی می شود.
اصولاً استعاره ی چشم در برابر زبان را می توان به خوبی برای تمیز دادن این دو به کار گرفت؛ چرا که یکی به دیدن و نشان دادن مربوط می شود و دیگری به صورت بندی کردن در زبان و بازگو کردن اش در قالب متن. از این رو ست که یکی را بیش تر شخصی و درونی و ناخود آگاه و تلویحی دانسته اند، و دیگری را خود آگاهانه و هوشیارانه و اجتماعی.
به ازای این دو شیوه ی باستانی از شناختن و فهمیدن و داوری کردن، دو الگوی گوناگون از حقیقت ها هم از دیرباز به رقابت با یک دیگر سرگرم بوده اند. یکی، حقیقتی مبهم و استعاری و پوشیده در لفاف صنایع ادبی و صور خیال، با نازک کاری های زیبایی شناسانه اش؛ و دیگری حقیقتی عریان و آشکار و شفاف و علمی و بیان پذیر در زبان، با تمام ویژگی های عقلانی و توافق پذیرش. یکی را حقیقتی از جنس زیبایی و مربوط به عرصه ی هنر دانسته اند؛ دیگری را حقیقتی از زمره ی راستی و وابسته به قلمروی دانایی.
کشمکش میان اشراقیون و استدلالیون، همواره در تاریخ اندیشه وجود داشته است. هوادارانِ هر یک از دو جبهه، دیگری را به ناراستی و فریب و ساده لوحی و دور افتادگی از حقیقتی مقدس محکوم کرده اند و در این میان پرسش های بسیاری هم چنان باقی است.
آیا به راستی این دو عرصه، به دو جنس و ماهیت گوناگون و جمع ناپذیر از گزاره ها و حقایق اشاره می کنند؟ آیا راه های دل و سر جمع پذیر نیستند؟ آیا نمی توان حقیقتی را با دل دریافت و با سر صیقل زد، یا بر عکس با عقل دریافت و سپس با شهود درونی کرد؟
آیا به راستی این دو شیوه و این دو راهبرد از شناساییِ هستی، دو تا هستند و نه یکی؟ و نه سه تا یا بیش تر؟
***
گویی هر حقیقتی را به دو شکل بتوان فهمید و به دو شیوه بتوان بیان کرد. حقیقت، البته، امری وابسته به زمینه است و از این رو هر گاه مفهومی مشترک در دو زبان و دو دستگاهِ رمزگانِ متمایز بیان گردند، در قالب دو گزاره و دو صورت بندی و، معمولاً، دو حقیقتِ متفاوت جلوه گر می شوند.
از این رو می توان فرض کرد که پدیدارها و عناصرِ هستی شناختی، آن گاه که در معرض دستگاه های ادراکی و ابزارهای فهم انسانی قرار می گیرند، دو رده ی متفاوت از شناسایی ها را ممکن می کنند. حقیقت هایی که از پردازش خطی و پیاپی و روشن و شفاف و زبانی شده و هوشیارانه و خودآگاهانه ی هستی پدید می آیند، چندین بار بازنمایی می شوند و به دلیل امکان تبادل نظر و صورت بندی در زبان و توافقِ بر آمده از آن، عقلانی پنداشته می شوند؛ و حقایقی دیگر که با زیر سیستم کهن ترِ عاطفی ـ هیجانی در مغز دریافت می شوند و معمولاً به صورت درکی بیان ناپذیر باقی می مانند، مگر آن که مجراهای باز نماییِ خاصِ خود را در رمزگانی معمولاً چشم مدار بیابند که در آن حالت هنر را بر می سازند.
از این روست که افراط و تفریطی در شیوه ی بیانِ حقیقت وجود دارد. گویی مفاهیم، با پیشروی در افق های شهود و عقلانیت، و در آمیختگیِ بیش تر و بیش تر با شور و هیجان و ابهام شهودی، یا دقت و شفافیت و استدلال عقلانی، مسابقه ای وا گرا از مشروعیت یابی را آغاز کرده باشند. از این رو ست که حقیقت های شهودی و عقلانی با هم متعارض دانسته می شوند و به این دلیل است که این دو رده از حقایق را نا هم خوان، متضاد، جمع ناپذیر و حتی ترجمه ناپذیر به هم می نمایند.
از این روست که سپهر شهود و کرانه های عقلانیت، گویی به دو سیاره ی دور از هم و دو دنیای موازی با هم تعلق داشته باشند و ذهن های تشنه و کنجکاوِ متفاوتی را با سلیقه هایی گوناگون، به خود فرا می خوانند و به دریافت هایی نا هم خوان و واژ گونه و نفی کننده ی یک دیگر مبدل می شوند.
این در حالی ست که در وجود نطفه ی هر یک از این دو در دیگری، پی برده نشده است. شهود و عقلانیت، به یین و یانگی شناخت شناسانه می مانند که هر یک بذری از قلمروی مقابل را در خود پنهان کرده باشد. همگان می دانند که عقلانی ترین کشف های علمی و مستدل ترین اثبات های ریاضی در شهودی ناگهانی ریشه دارد و برای همه چون روز روشن است که شهود در آن هنگام که جامه ی شاهکار های شور انگیزِ شهود مدارانه را بر تن می کند و به شعر و موسیقی و داستان و نقاشی و مجسمه تبدیل می شود، لعابی از مهارت عقلانی و کار کشتگیِ سنجیده و خرد مندانه را بر خود می پذیرد.
از این رو در شگفتم که چرا ضرورتِ مدیریتِ شهود با عقل، و مدیریتِ عقل با شهود چنین اندک موردِ توجه قرار گرفته است، و تعادلِ شکننده ی میان این دو، با میوه های برومند و نیروزایش، چرا این گونه در تند باد افراط و تفریط در هم شکسته است؟
حقیقتی که شفاف و دقیق و روشن بیان شود عقلانی و مستدل است، اما شور انگیز نیست. برای چندتن از ما E=MC2 به قدر اشعار حافظ شور انگیز و هیجان آور است؟ چند تن از ما با شنیدن سخنرانی هایدگر[1] در مورد هستی به شوق می آییم؛ چنان که هنگام گوش سپردن به سنفونیِ نهمِ بتهوون؟
حقیقت، انگار، آن هنگامی که از حدی دقیق تر و عقلانی تر بیان شود، به امری پیش پا افتاده، روزمره، دل زده و به شکلی نا ساز گون و پیچیده و نامفهوم تبدیل می شود.
حقیقت های علمی با وجود اتصالِ استوار شان با جهان بیرون، آن گاه که یکایک و مجزا و مستقل از هم ظاهر شوند، ابتر و دور دست و بی فایده می نمایند. این در حالی ا ست که حقایق شهودی، آن گاه که درست و هنرمندانه ابراز گردند، خاستگاه شور و شوق و هیجان و حرکتی درونی توانند بود، بی آن که اتصالی سر راست و روشن با جهان خارج برقرار کنند. با این همه، گویی شاهکارهای هر دو عرصه، به آن نقطه ای تعلق دارد که این پیوند با درون و بیرون به تعادل می رسد و سرشاریِ ناشی از شورِ شهودی با روشنایی عقلانی جمع می شود.
نمونه های این تعادل را در تمام آثار ماندگارِ هر دو عرصه می توان باز یافت: اشعار حافظ، هم به دلیل صور خیالِ پر ایهام و پر ابهام و شور انگیزش نام دار شده است و هم به خاطر افکار بلندی که عرضه می کند و نقدی که از ریا و حماقت دارد و نگرشی که نسبت به هستی اختیار می کند؛ دستگاه نظری غول آسای مولانا، از آن رو هنوز پس از قرن ها خوانده می شود و منبع الهام است که در تار و پود گوشته ی گوارای داستانی اش استخوانی استوار و محکم از عقلانیت و مفهوم پردازیِ انتزاعی و دقیق را پنهان کرده است.
به همین ترتیب، شکوهمندترین آثار معماری تاریخ آن هایی هستند که محتوای شور انگیز و الهام آسای دل را با محاسبه و فنون مهندسیِ عقلانی به درستی ترکیب کرده اند. این که تخت جمشید، برای بیست و پنج قرن، منبع الهامِ نسل های متمادی از ایرانیان بوده است، هم مدیون شهود هنرمندانه ای است که عظمتی فرو تنانه را چنین زیبا بر سنگ نقش زده است و هم وام دارِ عقلانیتِ خیره کننده ای ا ست که قرن ها پیش، شکوه مند ترین بنای جهانِ باستان را بر کفه ای مصنوعی و بر ستون هایی بیست متری بر افراشت.
بتهوون، در آن هنگام که سنفونی نهم را می ساخت، چندان به اندیشه ی خویش و زبانِ دقیق شاعرانه ی شیلر[2] بها داد که واژه ی «شادکامی» را در سرودِ خویش به «آزادی» تبدیل کند، و آن هنگام که از هیلبرت[3] دلیلِ ترجیح یک شیوه از حل مسأله ای را پرسیدند، او روشی طولانی تر را پیشنهاد کرد و اندرزشان داد که زیرا این راه حل، زیبا تر است. به این شواهد زندگینامه ای می توان پرسش هایی عام تر را افزود. که مگر در هنرِ به کار گرفته شده در صورت بندی های مکانیک کوانتوم شکی هست؟ یا حتی در صورت بندی های ساده ی مکانیک کلاسیک، با آن ادعای سترگ فراگیرش؟
به راستی این را در مورد هر اثر هنری یا علمیِ بزرگی که دیر زمانی ماندگار بوده باشد، می توان بازگفت.
***
حقیقتی که از پیوند شهود و عقلانیت پدید آمده باشد، می تواند دو شکل پیدا کند: این حقیقت که پدر و مادری راستین دارد و، بر خلاف سایر جنین های سقط شده ی محدود به دو حریم، از اصل و نسبی درست و بدنی برومند و تن درست برخوردار است؛ یا عقلانیتی پوشیده در جامه ی شهود است، و یا شهودی پنهان در بیانی عقلانی. به این ترتیب، ما یا با آثار علمی و دستگاه های دانایی سترگ سر و کار داریم، و یا با آفریده های هنری اثر گذار.
تفاوت در این جاست که در علم هسته ای شهودی با پوسته ای از بیان ها و تعبیرهای دقیق پوشیده می شود و مستدل می گردد. در حالی که در هنر آن هسته ی عقلانیت است که با گوشته ای بزرگ و آراسته از شهود تزیین می گردد.
در این میان، ممکن است ابهامِ پوسته به قدری زیاد، و وزن زیورهای استعاریِ آویخته به حقیقت چندان سنگین باشد، که آن حقیقتِ نهفته را به امری دور دست و افقی لمس ناپذیر بدل کند.
اگر حقیقتی عادی و کوچک در میانه ی این دریای استعاره ها قرار گیرد، تابِ کشیدن وزنِ گرانِ آن زیورها را نخواهد داشت و دیر یا زود از یادها خواهد رفت، اما حقایقی هستند چنان مهم و چنان سهم گین، که شتاب و پویشِ کافی برای حمل این پوسته را دارند و به این ترتیب است که راز زاده می شود.
راز با علم تفاوت دارد؛ چرا که کارش بیش تر پنهان کردن است تا باز نمودن. راز آن چیزی است که به خاطر پای بندی و اتصال محکم اش با حقیقتِ سهم گینِ یاد شده، با هنر نیز تفاوت دارد و معمولاً از حقیقتی چنین تکان دهنده در مغزه ی خویش برخوردار نیست. راز با اشاره کردن به حقیقتی مهم و با نا گفته گذاشتن اش است که شکل می گیرد.
راز اشاره ای است به امری غایی و مهم، که عمداً نارسا و ناقص مانده باشد.
راز تلویحی است و اشارتی و کنایه ای، برای آنانی که اهل باشند و یار، تا در یابند. از همین روست که راز را معمولاً در نمی یابند، و از این روست که راز در چشم همگان با معمایی نا گشودنی و آن چه نا دانسته است پیوند خورده است، و نه امر معلوم و دانسته و حقیقتی معلوم.
راز شیوه ای است از پوشاندن حقیقتی خطرناک در لفافی از معناهای جذاب و گیرنده، اما گمراه کننده. روشی است برای برقرار کردن انتخابی طبیعی بر دامنه ی ستیغی از حقیقت، تا تنها نیرو مند تر ها و چابک تر ها توانند تا به اوج فراز روند.
- . Martin Heidegger (1889-1976) ↑
- . Johann Christoph Friedrich von Schiller (1759-1805) ↑
- . David Hilbert (1862-1943) ↑
ادامه مطلب: استتار، فضاپریشی و انضباط درونی
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب