استتار، فضاپریشی و انضباط درونی

استتار، فضاپریشی و انضباط درونی

نوراستِنیا[1] بیماری غریبی است که شاید بتوان به «فضا پریشی» ترجمه اش کرد. در این بیماری، که در اثر آسیب به ناحیه ی آهیانه ای قشر مخ روی می دهد، بیمار از تشخیص موقعیت خویش در فضا ناتوان می شود. وضعیت قرار گیریِ اندام ها و بخش های متفاوتِ بدن برای این بیماران، هم چون معمایی نا گشودنی جلوه می کند و سازمان دهی اشیای مشاهده یا لمس شده بر اساس جایگاه شان و رابطه شان با بدن، برای این بیماران وظیفه ای سنگین و دشوار می نماید.

نشانه ی بالینی بیماری فضا پریشی آن است که مبتلایان از حرکت کردنِ آزادانه و خود مختار در محیط ناتوان هستند؛ نه از آن رو که به فلجی عضلانی یا اختلالی حرکتی دچار باشند، تنها به سبب آن که که جای گاه خویش در فضا را در نمی یابند. نکته ی تکان دهنده در مورد این بیماران آن است که به ظاهر تواناییِ تجربه ی واقع بینانه و بی طرفانه شان از جهان را از دست نمی دهند. برعکس، با دقت بیش تر و واقع گراییِ بالاتری فضا را لمس می کنند و می فهمند.

همه ی ما در جهانی به شدت جانب دار و فضایی بسیار نا متقارن زندگی می کنیم. با هر گردشِ سر و هر چرخشِ چشم، منظره ی پیشا روی ما دگر گون می شود و جریانی از تصاویر و اشکال و اشیا به شبکیه ی چشم مان و شبکه ی عصبی مان هجوم می آورد. جریانی سریع و شتاب زده که ازدحامی از چیزها و موقعیت ها را به ذهن مان سرازیر می کند. تنها با سازمان دهیِ موفقیت آمیزِ این انبوهِ چیزهای بی شمار و مکان های ویژه ی منسوب به هر یک از آن ها ست که امکانِ رفتار کردنِ درست در محیط برای ما فراهم می شود.

همه ی ما به مرکز ثقلی شناختی نیاز داریم تا کار سازمان دهیِ فضا را به انجام رسانیم. گرانیگاهی معنایی لازم است و مرکز دستگاه مختصات محاسباتی، تا چیده شدن چیزها در موقعیت هایی فهم پذیر و منظم را ممکن سازد. این مرکز مختصات غایی همان «من» است.

این من است که مرکز فضا را در دید هر یک از ما بر می سازد. برای همه ی ما، تقارن فضا و تخت و هموار بودنِ موقعیت های گوناگونِ کمین کرده در آن، با حضوری تعیین کننده و غیر قابل چشم پوشی در هم می شکند و آن، خودِ ما هستیم. من، با حضور سنگین و تردید ناپذیرش در میانه ی گیتی، مرکزی را به فضای گسترده و پهناوری که از هر سو تا بی نهایت گسترده شده، تحمیل می کند. این من است که در پشت چشمخان کمین کرده است و هم چون مرکز مختصاتی اساطیری موقعیت همه ی چیز ها و تمام رخداد ها را نسبت به خویش می سنجد. اشیا نسبت به من است که دور و نزدیک می نمایند و تمایز میان این جا و آن جا با سنجش فاصله شان نسبت به من است که مفهوم می شود. من محوری است تکاملی، که در تمام نظام های هوش مند و شناسنده حضور دارد.

ضرورتی تکاملی، شکل گیریِ این محور مختصات را در تمام جان داران ایجاب کرده است و همین ضرورت است که تجربه ی فضای واقعی، یعنی زمینه ای انباشته از اشیا و تهی از من ای سازمان دهنده به آنان، را به امری چنین دور از ذهن، ناممکن و بیمار گونه تبدیل کرده است؛ به امری که فضا پریشی ا ست.

***

هر جانور شناس علاقه مندی، دیر یا زود با پدیده ی استتار[2] رویا رو می شود. در آن هنگام که در لابه لای شاخ و برگ درختان، زنبوری را می بینید که بر خلاف وابستگان به راسته ی زنبوران، شاخکی آشکار و بلند ندارد؛ در آن هنگام که چیزی شبیه به برگ را می بینید، که در اصل بال های تغییر شکل یافته ی پروانه ای است؛ یا آن هنگام که تکه ای چوب خشک را می بینید که در اصل، لارو پروانه ای استتار شده است، با نمودهایی از پدیده ی استتار روبه رو شده اید.

استتار ترفندی است تکاملی که در جریانِ آن، موجودات به شکل زمینه ی خود درمی آیند و با رنگ هایی مسلح می شوند که ایشان را به بستری که بر آن نشسته اند، شبیه می کند و به شکلی آراسته می شوند که با اشیای پیرامون شان اشتباه گرفته شوند. استتار حیله ای است برای گمراه کردن دشمنان و شکار چیان؛ روشی است که موجودات به کمک آن، خویش را در زمینه ی رنگ ها و طرح های خنثای محیط شان گم می کنند و به این ترتیب از چشم کاوش گرِ شکار چیان و انگل ها پنهان می شوند.

چنان که رُژه کایلوا[3] عنوان کرده است، استتار شیوه ای است برای حل کردنِ خویشتن در فضا. روشی است برای پنهان کردن این حقیقت که من، مرکز گیتی است. در آن هنگام که موجودی خُرد و ناچیز و آسیب پذیر باشی و در مخاطره ی تهدیدِ دائمِ شکار چیان و انگل های جور اجور، نمایشِ مغرورانه ی سنجیدنِ مرکز ثقل فضا و هستی و جهان بر مبنای محور مختصاتِ خویشتن، کاری خطرناک و جسورانه جلوه می کند.

هر موجودی، گرانیگاه شکستنِ تقارن در فضای پیرامون خود است و شناخت خویش از جهان را به این ترتیب حاصل می کند، اما بیان کردنِ این حقیقت و نشان دادن این گرانیگاه، خواه ناخواه نظر بسیاری از بیگانگان را نیز به خود جلب خواهد کرد و بسیاری از آنان با دید یک وعده غذا یا منبعی برای استثمار کردن به من خواهند نگریست. از این رو ست که ترفند هایی مانند استتار در جهان جانوران چنین رواج دارد.

ملخ هایی که به تکه های سنگ و کلوخ می مانند؛ پروانه هایی که به برگ ها شبیه اند؛ لارو هایی که به شاخ و برگ درختان یا گونه ای سمی و خطرناک شباهت دارند؛ و آفتاب پرستانی که خود را به رنگ محیط درمی آورند، در طبیعت بسیارند و حضور خاموش و پنهان ایشان، نشان گرِ مخاطرات دیده شدن در فضایی است که همه ی ما خویش را در بطن آن، و در مرکز آن تعریف می کنیم.

استتار برگزیدن داو طلبانه و زیرکانه ی چیزی است که در فضا پریشی به شکلی بیمار گونه و نا خواسته بروز می کند. جانوری مقلد، به شکلی رفتار می کند و پیکر خویش را به شکلی می آراید که در فضای پیرامون خویش حل شود. موجود مقلد، در زمینه ی فضای اطراف اش، تخت و هموار دیده می شود و تقارنِ محیطِ خویش را در هم نمی شکند. این تقارن، نه در چشمِ خود موجود، که در چشم ناظرانی که به او نگاه می کنند متبلور می شود.

تقارنِ فضا و حل شدنِ پیکر موجود در فضا، اگر هم چون شیوه ای برای پنهان کاری از چشم دیگری به کار گرفته شود و تقارن را در چشمان ناظری بیرونی احداث کند، راهبردی پیروز مندانه و برتری جویانه به شمار می آید، و اگر در چشمِ من رسوخ کند به فضا پریشی می انجامد.

***

بابلیان باستان اسطوره ای به نام اِنوما اِلیش[4] داشتند که روایتی از آفرینش گیتی را به دست می داد. بر مبنای این اسطوره، در ابتدای آفرینش، خدایی مادینه و کهن سال و بد خواه به نام تیامَت وجود داشته است که نماد آب های طغیان گرِ رود های دجله و فرات بوده است. تیامَت نماد آشوب و ظلمت و غیاب بود و بر سپاهی از فرزندانِ هیولا مانندش فرمان می راند.

نبرد میان خدایان، که دست مایه ی ظهور گیتی به شکل کنونی بود، هنگامی آغاز شد که خدای جوانی به نام مَردوک، که نماد نظم و حافظ قانون بود، تیامَت را به چالش کشید و او را در جنگی سهمگین از پای در آورد.

مَردوک خدایی سازمان دهنده و حافظ نظم بود. نام اش را بر لوح حمورابی به عنوان حامی قانون می خوانیم، و بسیار ند قانون گذارانی که خود را پرستنده ی او، پیرو او و تحت حمایت او دانسته اند. مَردوک آن نظم دهنده ای است که با نابود کردن آشوب، در سازمان دهی گیتی کامیاب می شود.

بر مبنای اِنوما اِلیش، جهان از پاره های بدنِ تیامَت ایجاد شده است که پس از نبرد نخستین توسط مَردوک از هم دریده شد و به عنوان ماده ی اولیه ی ساختِ کائنات مورد استفاده قرار گرفت. مَردوک نخستین خدای بابلی است که با لقب «شاهِ خدایان» نامیده می شود و این برتری بر سایر خدایان را به بهای جسارتی که در نبرد با تیامَت نشان داد، فرا چنگ آورد.

رابطه ی من با فضا هم چون رابطه ی مَردوک با تیامَت است.

فضا، با ازدحام ستوه آور چیزها و هیاهوی نا مفهومِ رخدادهایش، تبلوری از مفهوم آشوب است. اگر مرجعی سازمان دهنده در میان نباشد؛ اگر مرکز مختصاتی نباشد که همه چیز را در ارتباط با خود معنا کند؛ و اگر مردوکی نباشد که بر این دیو آشوب چیره شود، همه چیز چونان روزهای نخست آفرینش، در پهنه ای متقارن و بی سر و ته سپری می شود.

این من است که باید با جسارتی در خور، با آشوبِ فضا در آویزَد و چیزها را یک به یک رامِ خویش کند. چیزها و پدیدارها که مستقل از وجود ما و معمولاً بسیار پیش از زایش ما در آن بیرون وجود داشته اند، هم چون فرزندان هیولاوشِ تیامَتی کهن سال می مانند. مردوکی توان مند باید تا بر این لشگریان انبوه چیره شود و همگان را در قالب صفوفی منظم، با لگام نظمی آهنین، رام نماید.

در اساطیر آفرینشِ امروزین، زایش نظم امری برگشت ناپذیر و همیشگی پنداشته می شود. گویی ما امروز بر این اعتقادیم که نظم در روزگاری دور دست، یک بار و برای همیشه بر آشوب چیره شده است و آن چه تاریخِ هستی را بر می سازد، ترقی گام به گامِ نظم و پیچیده تر شدنِ مرحله به مرحله ی قانون مندی است.

از دید ما، چه هستی را زاده ی نبوغ پروردگاری هوش مند بدانیم و چه محصول مِه بانگی بی هدف، نظم است که در هستی می بالد و آشوب است که به تدریج فرو می میرد و از دامنه ی شناسایی ما پا پس می کشد.

از دید بابلیان باستان اما، نبرد میان مردوک و تیامت به پایانی قطعی ختم نشده بود. بابلیان هر ساله در جشن های سال نویشان، که به آکیتو موسوم بود و با نوروزِ ما برابر است، اسطوره ی نبرد میان این دو خدا را بارِ دیگر شبیه سازی می کردند و به تعبیری نبرد نخستین را در قالب نمایش ها و سرود خوانی ها و باز خوانی سرود اِنوما اِلیش بارِ دیگر تجربه می کردند.

از دید ایشان، که همواره با طغیان های گاه و بی گاهِ دجله و فرات در گیر بودند ، پیروزیِ مَردوک امری موقت و مقطعی بود؛ احتمالی تحقق یافته و دل پذیر، که تداوم اش مشکوک و غیرقطعی بود. مَردوک؛ خدایی پیروز مند بود که ممکن بود هر لحظه با پا تکِ سپاه آشوب از آسمان رانده شود و از این رو می بایست در هر نوروز و با هر مراسم آکیتو، بارِ دیگر قوایی امدادی برای یاری به وی گسیل کرد.

***

با مرور مفهوم فضا پریشی و استتار در می یابیم که حق با بابلیان باستان بوده است. پیروزیِ مَردوک بر تیامَت، چندان هم قطعی و برگشت ناپذیر نبوده است. ممکن است مَردوک در هر لحظه به ضعفی مبتلا شود و من، در هجومِ بی امانِ چیزهایی که ماهیتی آشوب گونه دارند و از فضایی متقارن و نظم ناپذیر زاده شده اند، حل شود.

در این بیان، کاستی گرفتنِ قدرتِ مَردوک در نبرد با تیامَت است که فضا پریشی را ممکن می سازد. به همین ترتیب، ممکن است مَردوک رندانه خود را شکست خورده بنماید؛ بدان سودا که رقیبانِ دیگرِ خویش را از میان خدایان بفریبد و ایشان را از دست یازی به مقاومتی که می توانند در برابر سلطه اش نشان دهند، منصرف کند.

مَردوک، می تواند خود را شکست خورده ای رانده از تختِ سلطنت خدایان بنماید و در عین حال از پشت صحنه، به اداره ی امور و حفاظت از نظم خویش مشغول باشد؛ بی آن که دیگران بدانند و بفهمند و بتوانند سودای مقاومت در برابر این نظم را به ذهن خویش راه دهند، و چنین است استتار.

***

اینک نیرومند ترین بدن و اینک پیروز مند ترین من، آن پیکری که تقارنِ فضا را در چشم خویش بشکند و مرکز تقارنِ فضای پیرامون خود باشد، بی آن که دیگران بویی از آن برند؛ آن مرکز مختصاتی که چیزها را سازمان ­دهی کند و نسبت های میان اشیا را در ارجاع با خویش مشخص کند، اما این موضوع را از چشم ناظرانی که هم چون اشیایی در این زمینه حضور دارند، پنهان نماید.

آن گرانیگاهی که در چشم دیگران حضور خویش را انکار کند مؤثر ترین است، و آن مرکزی که حاشیه های خویش را در بی خبری از وجود خویش نگاه دارد بر ترین شیوه از تمرکز را ایجاد می کند.

فضا پریشی و استتار دو سویه ی یک سکه ی تکاملی هستند. سکه ای که جایگاه من در فضا، حضور سوژه در زمینه ای پیچیده، و ارتباط این حضور با آگاهی و شناختِ سایر حضور های حاضر در آن زمینه را تعیین می کند.

فضا پریشی شکل بیمار گونه ی حیله ای ا ست که در جریانِ استتار، با مهارت، به کار گرفته می شود. در یکی، من از مرجعیت و مرکزیت خویش محروم می شود و از این رو به موجودی فلج و ناتوان در زمینه ای آشوب زده از چیزها تبدیل می شود. در دیگری، مرجعیت و مرکزیتِ این من محفوظ می ماند، چرا که من های دیگری که به دنبال مراجع رقیب می گردند، از حضور وی بی خبر باقی می مانند و امکان شناساییِ وی به عنوان رقیبی بالقوه و هدفی برای تهاجم را از دست می دهند.

مَردوکِ حیله گری که در پشت نقابِ استتار از چشم ها پنهان شود، دامنه ی قدرت خویش را به فرا سوی فضایی که در اختیارِ دیگر خدایانی پیروزمند، ساده لوح و خودنماست گسترش می دهد. چنین مَردوکی، نه تنها اشیای اطراف خود و فضای پیرامون خویش، که قلمرو های دیگران را نیز نظم می دهد و سلطه ی خویش را در افقی گسترده تر از آن چه برای نظم دهندگانی عادی ممکن است، بسط می دهد.

نظامی از سازمان دهی و نظم بخشی، که هم چون جانوران از ترفندِ استتار استفاده کند و نقش خویش را به عنوان مرجع غاییِ نظم دهنده به فضا پنهان سازد، ماشینی سلطه گر است که من های پیرامونِ خویش را به گرانیگاه هایی بی تأثیر و فرعی و حاشیه ای تبدیل می کند. در مقام استعاره، می توان چنین پنداشت که پیرامون هر استتار کننده ی موفقی را انبوهی از فضا پریشانِ مطیع و ناتوان احاطه کرده اند و این همان بلایی است که در جریان بسطِ دامنه ی عملِ ماشین های سلطه، بر من های پیرامون شان نازل می شود.

من در برخورد با مرجعی نامرئی و پر نفوذ که نظم گیتی را تعیین می کند، دو راه پیشاروی خود دارد: یا به پیروی از نظمی که توسط این مرکز ترشح شده، گردن خواهد نهاد؛ یا خود به مثابه ی گرانیگاهی رقیب با وی هم عنان خواهد شد و نظم خویش را هم چون بدیلی فرا پیش خواهد نهاد. گزینه ی دوم، تنها در شرایطی ممکن می شود که من، مرکزِ سلطه گرِ بیرونی را به عنوان نظم دهنده ای مؤثر و رقابت پذیر بشناسد و بتواند امکان هم آوردی با وی را صورت بندی نماید.

ماشین سلطه ای که از روشِ استتار استفاده کند، با نامرئی ساختن خویش، این بخت را از من های پیرامون خود می گیرد و به این ترتیب، من های گرداگردش را اسیرِ نظمی فرا گیر و به ظاهر بی مرجع می یابد. نظمی که بدیهی و طبیعی و عادی تلقی می شود و مقاومتی را بر نمی انگیزد. نظمی، که به دلیل غیاب مرجعی ملموس در آن، به وضعیت آشوب اولیه می ماند اما در زیر نقاب این تقارنِ ظاهری و شمولِ عام، فعالیت دایمی و بی وقفه ی مرجعی نظم دهنده را پنهان کرده است.

این مَردوکی است که زیر ردای تیامتی کهن سال پنهان شده است تا با منسوب کردن قدمت و قدرت آشوب به قوانین بر ساخته ی خویش مشروعیتی مقاومت ناپذیر را برای شان ایجاد کند. من هایی که در معرض چنین نظمی قرار می گیرند، به پیروان مطیع و دنباله روان نظمی بیرونی تبدیل می شوند. آنان روز به روز از جایگاه خویش به عنوان نظم دهنده ی غایی به فضای پیرامون شان دور تر و دور تر می افتند، و بیش از پیش در نظمِ آشوب گونه ی پیرامون شان حل می شوند. به این ترتیب، ماشین سلطه ی استتار گر سوژه های انسانی فضا پریشی را در اطراف خود پدید می آورد که تابع نظم و مهره های منظمِ تحمیل شده از سوی وی هستند.

ماشین سلطه، با وجود آن که هم چون آشوبِ فراگیر و ازلی و جهان شمول می نماید، در واقع چنین نیست. هر ماشینِ سلطه در نهایت، نظمی موضعی و محلی و موقت را به گیتیِ پیرامون خویش تحمیل می کند که وجود و دوامِ آن به کام یابیِ نظام سلطه در نامرئی ساختن خویش و چیرگی اش بر رقیبانِ احتمالی وابسته است.

ماشین سلطه، بر خلاف آشوب و تقارنی که زیر بنای تمام چیزها و بر سازنده ی تمام فضاها ست، بر شالوده ی نظمی استوار است و قوانینی را باز تولید می کند. سلطه جریانی از نظم و قانون مندی را در من های پیرامون خویش جاری می سازد و به این ترتیب، هویت های فضا پریشِ وابسته به خود را از سقوط در ورطه ی سکون و انجمادِ محض باز می دارد.

هدف ماشین سلطه، فلج کردن کامل من های پیرامون خود نیست؛ بلکه می خواهد تمام کارکرد ها و رفتار های ایشان را در راستای باز تولید خویش و توانمندسازی خودش بسیج کند. از این رو، نظم و قانونی خاص را بر ایشان تحمیل می کند؛ نظم و قانونی که زاینده ی شکلی از قدرت است. قدرتی که من های وابسته بدان را به تداوم هستی شان امیدوار، و ماشین سلطه را به چرخ دنده هایی کار آمد و مقاوم مسلح می سازد. انضباط بیرونی الگوهایی از رفتار منظم است که از مرجع ماشین سلطه تراوش می شود و در سوژه ها نفوذ می کند و ایشان را از سویی توان مند و از سوی دیگر محدود می سازد.

ماشین سلطه دستگاهی شخصی نیست؛ بلکه سیستمی است که در سطحی کلان تر از سوژه های انسانی تعریف می شود و به سطح نهاد های اجتماعی تعلق دارد، نه هویت های روان شناختی. از این رو، آنچه در این ماشین صورت بندی و تولید می شود و به اتم ها و عناصرِ روان شناختی اش تحمیل می شود، فاقد معنا و غایت مندی ای ا ست که در سطوح روان شناختی، انتظارِ یافتنِ آن را داریم.

ماشین سلطه، مانند تمام زیر سیستم های اجتماعی دیگر، تنها سازواره ای است که بر مبنای قواعدی تکاملی بغرنج و پیچیده شده است و با هدف بقا و تداوم خویش، کار کرد هایی را بر آورده می کند. از این رو، پرداختن به نقدِ اخلاقی آن و منسوب دانستنِ معناهایی، که در سطوح روان شناسانه برای من های کنش گر مهم و مقدس تلقی می شود، راه به جایی نخواهد برد.

در واقع، بخش مهمی از نقد های رمانتیست ها و مارکسیست ها به نظام های سلطه ی اجتماعی به همین دلیل ابتر و بی ربط به نظر می رسد. نظریه پردازان متأثر از این دیدگاه ها، عموماً می کوشند تا با تکیه کردن به مفاهیمی که در سطحی دیگر و مقیاسی دیگر معنا دارند، شالوده ی نظامی را وا سازی کنند که در سطح سلسله مراتبیِ متفاوتی وجود دارد و به همین دلیل به نقد هایی این گونه، حساس نیست.

ماشین سلطه را نمی توان غیر اخلاقی، ناپسند، حریص، زیاده خواه یا دروغ آمیز دانست؛ چرا که تمام این مفاهیم به واژگان سطحِ روان شناختی و به سیستم های عصبی / روانیِ مربوط به من ها تعلق دارند. این مفاهیم، آن گاه که از سطح جامعه شناسانه گذر کنند و به نهاد ها و ساخت های این سطح منسوب شوند، معنای خود را از دست می دهند و به گفتار هایی کاهنانه تبدیل می شوند که کارکردی جز بر انگیختن هیجان در مورد موضوعی مبهم یا خود ساخته را ندارند.

ماشین های سلطه، تنها در برابر ماشین های سلطه ی دیگر شکست می خورند. جانورانی که استتار گر هستند، تنها زمانی به مخاطره می افتند که دیدنی و مشاهده پذیر شوند، و فضا پریشان تنها زمانی درمان می شوند که شیوه ای از سازمان دهیِ شخصیِ چیز ها و مکان ها را بیاموزند. بر این مبنا، رهایی از سلطه ی بیرونی و جابرانه ی ماشین های سلطه گرِ نامرئی، تنها با مشاهده پذیر کردن شان ممکن است.

برای چیرگی بر این ماشین ها، باید ساز وکارهای شان را شناخت؛ حضور فرا گیر و بسط یافته شان را تشخیص داد؛ و در برابر نظامی از قدرت که به سوژه های وابسته به خود تحمیل می کنند، نظامی رقیب را برای تراوشِ قدرت بر ساخت. راه نادرست برای در هم شکستن یک ماشین سلطه آن است که ماشین سلطه ی دیگری در برابر ش بر سازیم.

تاریخ سیاست، و در بیانی عمومی تر کل تاریخ، ماجرای جایگزینیِ ماشین های سلطه ای است که معمولاً به سودای رهاندنِ سوژه های انسانی از شر ماشین های سلطه نظام های سلطه گرِ رقیبی را آفریده اند و تنها ساز و کارهای نامرئی کردنِ این مراجع سازمان دهنده را تکمیل کرده اند.

مسیر کلاسیکِ مقابله با ماشین های سلطه آن است که انضباطِ بیرونیِ تحمیل شده از سوی ایشان را نقد کنیم و دستگاهی را بر سازیم که انضباطِ بیرونیِ دیگری را ـ با کارآیی بیش تر برای خلق قدرت، و پیچیدگی بیش تر برای نامرئی ساختن خویش ـ به جای آن قرار دهیم. راه دیگر آن است که بر گرانیگاهی دیگر، برای خلق نظم و قدرت و معنا تأکید کنیم و آن، خودِ سوژه ی انسانی است.

من، به عنوان گرانیگاهی که امکان نظم بخشیدن به فضا و چیز ها را دارد، آغاز گاهی است که کهن ترین شکلِ چیرگیِ مَردوک بر تیامَت را ممکن ساخته است. ابتدایی ترین و پیچیده ترین نظام های سلطه گر، من هایی هستند که نظم دست ساخته ی خود را به شکلی عریان و نمایان بر من های معدودِ پیرامون خویش تحمیل می کنند؛ هم چون گوریلِ نرِ پشت نقره ای تنومندی که اقتدار خود را بر قبیله ی کوچک خویش جاری می سازد.

ماشین های سلطه ای که در سطح اجتماعی دیده می شوند، شکل های متأخر تر و نو پاتر و و استعلایی شده ی این قدرت هستند که در نظام های اجتماعیِ پیچیده ی ما انعکاس یافته اند. بذر ماشین های سلطه ای که در سطح اجتماعی به درختانی تنومند تبدیل می شوند، از گیاهان فروتنی بر می خیزد که در سطح روان شناختی ریشه دارند. من، به عنوان مرجع قدرت، امکان بر ساختنِ نظامی برای تولید قدرت را در خود دارد. نظامی که در برابر انضباط تحمیل شده از سوی ماشین های سلطه، شکلی از انضباط درونی را پدید آورد.

انضباط درونی اصیل ترین شکلِ تولید قدرت است؛ چرا که در این جاست که نظام کنش گر، یعنی من، با نظام تعیین کننده ی الگوی قدرت، یعنی «ساخت ِانضباطی» متحد می شود و من را به گرانیگاهی غایی برای سازمان دهیِ همه چیز تبدیل می کند.

غایتِ قدرت در من آن است که بنیاد انضباطی درونی را در خود احداث کند. انضباطی که آن قدر در تولید قواعد و سازمان یافتگی کام یاب شده باشد که بتواند در برابر ماشین سلطه ای که در سطح روان شناختی نامرئی است، عرض اندام کند و گرانیگاهی نو برای باز تعریفِ مفاهیم و باز سازیِ ساختارهای تصمیم گیری را در اختیار سوژه بگذارد. این، تنها شکلِ رهایی از سلطه است. رهایی از سلطه ای که با جایگزین شدنِ نظام تازه ای از دیگر سلطه ای نیرومند، همراه نیست.

***

تاریخ انباشته از بی شمار ماشین سلطه است که در سطوح گوناگون اجتماعی و در حوزه های گوناگونِ فرهنگی ظهور کرده اند و نظم و سازمان یافتگی را به جهانی آشوب ناک تحمیل نموده اند. در میان این ازدحام ماشین های سلطه ای که یکا یک پدید آمده اند؛ از دل یک دیگر زاده شده اند؛ و با یک دیگر به رقابت پرداخته اند، رگه هایی کم یاب و ارزش مند از انضباطِ درونی را نیز می بینیم که در سطوح خُرد پدید آمده است و گهگاه به سطوح کلان تر نشت کرده اند.

پیدایش نظام های اخلاقی ای که به ویژه در قالب ادیانی غیر سیاسی صورت بندی می شده اند، نمود هایی از این نظام های انضباط درونی هستند. یکی از کهن ترین نمونه های این نظام های انضباط درونی، در جریان موجی فرهنگی، که از شهر نشینیِ پیشرفته برخاسته بود، در اوایل قرن پنجم پ.م در سرزمین های ایران و هند و چین پدید آمد.

کسانی که این اشکال اولیه ی انضباط درونی را صورت بندی کردند، امروز به وضعیت موجوداتی مقدس و استعلایی بر کشیده شده اند و این، نشانه ی سرنوشتی است که تمام نظام های این چنینی را تهدید می کند. زرتشت و بودا و لائو تسه شخصیت هایی بوده اند که نظامی از انضباط درونی را تدوین کردند و با تبلیغ و ترویج آن، روش هایی برای رهایی از شرِ ماشین های سلطه ی اجتماعی به من های پیرامون خویش را پیشنهاد کردند.

در برابر ایشان، مبلغانی حضور داشته اند که از شکلی از انضباط بیرونی دفاع می کردند و آن را برای دوام و بقای جامعه یا رستگاریِ آدمیان مهم تر می دانستند. موسی و افلاطون و کنفوسیوس مهم ترین کسانی هستند که نظام های انضباطیِ خود را بر واحدهایی اجتماعی ـ قبیله ای استوار کردند و به این ترتیب، از ابتدا خصلتی سیاسی به نظام های انضباطی موردِ نظر خود دادند. امری که به تنیده شدنِ ساختاری از نهاد های اجتماعی در پیرامونِ این نظام ها انجامید و نظم موردِ نظر شان را به ماشین سلطه ی کار آمدی تبدیل کرد. نظم اجتماعی چین، یونان ـ روم ـ غربِ مسیحی و جمعیت های یهودی ـ ابراهیمی بر ساخته ی مستقیم ماشین های سلطه ای بود که از این نظام های انضباطی تراوش کرد.

در برابر ایشان، نظام هایی مانند دستگاه اخلاقی زرتشتی و بودایی و تائویی وجود داشتند. نظام هایی که بر فرد بیش از جمع تأکید می کردند و بر ایجاد و بلوغ نظامی از تصمیم گیریِ فردی و مسؤولیت پذیری من محور تمرکز یافته بودند.

سرنوشت این نظام ها نیز به قدر کافی آموزنده است: نظام زرتشتی خیلی زود، انگار در زمان زندگی خود او، به ماشینی برای سلطه تبدیل شد؛ نظام بودایی تا آن هنگام که ماشین سلطه ی مهایانه شکل گرفت و پادشاهیِ آشوکا را تقویت کرد، در برابر این خطر ایستادگی کرد؛ و نظام عقل گریزِ تائویی زمانی که در عصرِ هان به مجموعه ای از خرافه های مناسک آمیز تبدیل شد، سپر انداخت و مقهور ماشین های سلطه ای شد که گرداگرد خویش بر ساخته بود.

وارسی سرنوشت این نظام های انضباط درونی دو نکته را به ما گوش زد می کند:

نخست آن که در برابر هر دستگاهِ انضباط درونی، رقیبانی وجود دارند که انضباطی بیرونی را تبلیغ می کنند و به لحاظ سیاسی و اجتماعی برای صاحبان قدرت و جامعه ی خواهانِ ثبات ارزش مند تر و وسوسه انگیز تر جلوه می کنند که معمولاً در کشمکش میان این دو دسته، نظام انضباط بیرونی است که چیره می شود؛ چرا که در سطحی کلان تر و مقیاسی عمومی تر عمل می کند.

دوم آن که نظام های انضباط درونی همواره مستعد آن هستند که به عنوان هسته ای مورد استفاده ی ماشین های سلطه قرار گیرند. بسیاری از ماشین های سلطه از بافته شدن نظمی اجتماعی پیرامون همین بذر های قدرت ساخته شده اند و با پنهان کردن خاستگاهِ خود، امکان تداوم خویش را به دست آورده اند.

ارتقای انضباط های درونی به مرتبه ی ماشین های سلطه، فرجامی است که تمام نظام های انضباط درونی، دیر یا زود با آن دست به گریبان می شوند و به این ترتیب تاریخچه شان به عنوان نظامی برای رهایی پایان می یابد. نظام های انضباط درونی، به این ترتیب عمری کوتاه دارند؛ از سویی، رویکرد کلی آنان به قدرت، با ماشین های سلطه متفاوت است و تصمیم هایی شخصی را جایگزینِ برنامه هایی عام و اجتماعی می کنند و از سوی دیگر، پیرو خصلت رهایی طلبانه شان، از نامرئی سازی خویش و پنهان کردن رگ و ریشه ی خود سر باز می زنند.

نخستین ویژگی، از تعمیم آن ها به مرتبه ی هنجاری اجتماعی پیش گیری می کند و پویاییِ شتاب زده و برق آسایی را برای شان به ارمغان می آورد که به تغییر ساختار و دگر دیسیِ زود هنگامِ کارکردهای شان منتهی می شود.

دومین ویژگی، مقاومتی را در سطح روان شناختی در برابر شان ایجاد می کند.

من هایی که فضا پریشی دارند و به سادگی مطیع نظمی بیرونی شده اند آن گاه که، بر خلاف انتظار، با حضورِ عریان مرجع قدرت روبه رو شوند و گرانیگاهی از تعیین کنندگیِ رفتار ها را به شکلی آشکار مشاهده کنند، در برابرش مقاومت نشان می دهند و معمولاً به ماشین های سلطه ای می پیوندند که با وجود رفتار مستبدانه و هدف بندگی پرورانه اش، به شکلی نامرئی و با ساز و کار هایی ظریف تر و زیر پوستی تر عمل می کنند.

از این رو ست که ناتوانی چنین رایج، و قدرت چنین کم یاب است.

از این رو ست که هسته هایی از استتار، با گوشته هایی از فضا پریشی احاطه می شوند و شالوده های نظم اجتماعی را بر می سازند. و از این رو ست که تلاش های موفق برای رهاییِ من ها، و درمان این فضا پریشی چنین کم یاب، زود گذر و موقت است…

 

 

  1. . neurasthenia
  2. . Mymetism
  3. . Roger Caillois (1913-1978)
  4. . Enuma Elish

 

 

 

رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب