پنجشنبه , آذر 22 1403

نخست

نخست:

گر این پرسش از من بماند نهان         نمانم تو را زنده اندر جهان

                                                                                    (فردوسی توسی)

اگر بخواهم خلاصه‌اش را بگویم، کل داستان ما این است که اول کار، کیهان آفریده شد. خب، طبیعی بود که این ماجرا بسیاری از مردم را خشمگین کند. خیلی از صاحب‌نظران نیز آن را حرکتی نادرست شمردند. البته طبیعی است که در موضوعی به این مهمی ابهام‌هایی هم پیش بیاید. به همین خاطر بسیاری از نژادها به این باور رسیدند که کیهان را نوعی خدا یا قادر مطلق یا دمیورژ آفریده است. بعضی‌ها هم البته می‌گویند طبیعت یا گردش افلاک کیهان را ایجاد کرده است. یک عده‌ای هم که آدم‌های باحال و مسالمت‌جویی بوده‌اند، سعی کرده‌اند جانب همه را نگه دارند و به سمت تقریب مذاهب کیهانی پیش رفته‌اند. بنیانگذارش هم ملک‌الشعرای بهار خودمان بوده که در تصنیف مشهور «مرغ سحر» می‌گوید:

«ای خدا، ای فلک، ای طبیعت          شام تاریک ما را سحر کن»

یعنی روشن است که هر سه نظریه‌ی تئولوژیک و مکانیستی و ناتورالیستی را با هم ترکیب کرده، و آخرش هم چیزی را طلب کرده که بنا به قواعد نجوم تجربی قطعا رخ می‌داده (سحر شدن شام تاریک) و بنابراین هیچ خدا و فلک و طبیعتی در اجرایش شرمنده‌ی خلق نمی‌شده است.

در این بین البته این نظریه که خداوندی شخصی و اراده‌مند جهان را آفریده از همه بهتر و درست‌تر است (اصلاحیه‌ی دایره‌ی مجوز وزارت ارشاد منظومه‌ی خورشیدی و حومه). از قدیم هم چنین نظریه‌ای بوده و هست و خواهد بود. نمونه‌اش شعری‌ست منسوب به شخصیتی گمنام که خیلی وقت پیش در جایی پرت حوالی منظومه‌ی شمسی زندگی می‌کرده و اسمش ناصرخسرو قبادیانی یا ابومعین بن حارث بلخی یا داعی کبیر یمگانی یا یک چیز دیگری بوده است. این که مدام اسمش را عوض می‌کرده هم از سر ترس بوده و به خاطر بیت اول این شعرش:

«خدایا این بلا و فتنه از توست         ولیکن کس نمی یارد چخیدن

همی آرند ترکان را ز بلغار         ز بهر پرده‌ی مردم دریدن

لب و دندان آن خوبان چون ماه         بدین خوبی نبایست آفریدن

که از عشق لب و دندان ایشان         به دندان لب همی باید گزیدن»

این یکی از سندهایی است که نشان می‌دهد برخی از کسانی که به نظریه‌ی خدای کیهان‌آفرین معتقد بوده‌اند، از زاویه‌ای خاص و حرفه‌ای به موضوع توجه می‌کرده‌اند. مثلا از همین بیت‌ها روشن می‌شود که ناصر خسرو بر خلاف تصور مرسوم جهانگرد یا رهبر دینی یا فیلسوف نبوده، بلکه دندانپزشک بوده است.

این نظریه که مهمترین دستاورد خالق کیهان لب و دندان ترکان بلغاری بوده، باورهای مردم جاتراوارتید را به یاد می‌آورد، و باز همچنان از این دومی معقول‌تر است. چون جاتراوارتیدهایی که روی سیاره ویلت‌وودل چهارم زندگی می‌کنند، معتقدند تمام کیهان یک دفعه از بینی موجودی به نام گُنده دماغ سبز بزرگ بیرون زده و مثل آونگی مخاطی از آنجا آویزان مانده است. جاتراوارتیدها به همین دلیل روزگار را در اضطراب و هراسی پایان‌ناپذیر سپری می‌کنند. چون از فرا رسیدن زمانی بیم دارند که خودشان آن را عصر «فراز آمدن دستمال بزرگ» می‌نامند. جاتراوارتیدها گذشته از این عقیده‌ی متعصبانه‌شان نظریه‌ی مهم دیگری پدید نیاورده‌اند. با این همه نباید دچار شوونیسم و نژادپرستی فاشیستی شد و در دفاع از دیکتاتوری پرولتاریا باید به این نکته تاکید داشت که همین جانداران کوچک آبی‌رنگ، که بر بدن هرکدام‌شان پنجاه بازو روییده، از این نظر در تاریخ کیهان بی‌همتایند که افشانه‌ی خوشبو کننده‌ی زیر بغل را پیش از چرخ اختراع کرده‌اند.

با آن که جاتراوارتیدها اعتقاد راسخی به نظریه گنده دماغ بزرگ دارند، این نظریه بیرون از منظومه‌ي ویلت وودل طرفدار چندانی ندارد. با این حال خواه به وجود گُنده‌ دماغ سبز بزرگ قایل باشیم و خواه قبول کنیم که لب و دندان بلغاری‌ها محور کائنات است، به هر صورت این مسئله به جای خود باقی‌ست که کیهان برای نژادهای هوشمند همیشه مایه‌ی سردرگمی‌ و شگفتی بوده است.

به همین خاطر تمدن‌های فراوانی تلاش کرده‌اند با روش‌هایی علمی و عقلانی دلیل پیدایش کیهان را توضیح دهند. مشهورتر از همه موجودات ابرهوشمند همه‌بُعدی‌ای هستند که در پی یافتن پاسخی برای «پرسش غایی زندگی، کیهان و باقی ‌چیزها»، رایانه‌ی بسیار بسیار بزرگی ساختند و اسمش را گذاشتند «اندیشه‌ی ژرف».

اندیشه‌ي ژرف از تمام بانک‌های اطلاعاتی در سراسر کائنات تغذیه کرد و پس از هفت میلیون سال و نیم محاسبه‌ی دقیق و تامل پیگیر اعلام کرد که پاسخ مورد نظر، «چهل و دو» است. اعلام این پاسخ در مجمعی عظیم از دانشمندان صورت گرفت که هرکدام‌شان نماینده‌ی تمدنی و سیاره‌ای بودند، و بیشترشان هم از رمان «دازیمدا» آمده بودند، و نه از «پرسه‌زنان فضایی». اما به هر صورت جدای از رقابت‌های بین نویسندگان، همه‌شان به یک اندازه از این جواب شگفت‌زده شدند. حتا آن موجودات ابرهوشمند همه‌بُعدی هم که اصولا تعجب در فرهنگ‌شان ناشناخته بود، برای اولین بار در تاریخ‌شان اینجا بود که تعجب کردند.

هیچ‌کس درست درک نمی‌کردند چطور شده که جواب «پرسش غایی زندگی، کیهان و باقی ‌چیزها» ۴۲ از آب در آمده است؟ و نه حتا ۴۱ یا ۴۳؟ آخرش بعد از بحث‌های بی‌پایانی که چند قرن طول کشید و به جنگ‌های خونین و انقراض تمدن‌های بزرگی منجر شد، همان ابرهوشمندان همه‌بُعدی پی بردند که ابهام اصلی‌ به پرسش مربوط می‌شده و نه پاسخ. پس مجبور شدند ‌رایانه‌ای حتا بزرگتر از اندیشه‌ي ژرف بسازند تا بفهمند که اصلاً «پرسش غایی زندگی، کیهان و باقی ‌چیزها» دقیقا یعنی چی؟

نام این ‌رایانه‌ی بسیار بزرگ دومی، زمین بود. زمین آنقدر بزرگ بود که خیلی‌ها آن را با یک سیاره اشتباه می‌گرفتند. حتا موجودات عجیب میمون‌نمایی که روی زمین نشو و نما کرده بودند هم مرتکب این خطا می‌شدند. خیلی‌هایشان هم هرگز نفهمیدند که دنیایشان پاره‌ای از یک پردازنده‌ی بزرگ مصنوعی با مدارهای ساخته شده از مواد آلی است. این را دیگر هر توله ابرهوشمند همه‌بعدی می‌داند که هر فعل و انفعال شیمیایی در اصل نوعی پردازش اطلاعات هم هست. به همین خاطر این میمون‌نماها که مغزشان با معیارهای این رایانه پیچیده‌ بود، در سخت‌افزار زمین حکم ریزپردازنده‌هایی را داشتند که مستفرنگ‌ها به آن میکروپروسسور می‌گویند.

البته برخی از دانشمندان کیهانی پیدا شده‌اند و چنین مطرح کرده‌اند که شاید آدمها بیشتر نقش دیود یا ترانزیستور را داشته‌اند. حتا نظریه‌ای هم هست که می‌گوید گونه‌ی آدمیزاد اصولا نوعی مدار ساده بوده برای تولید پلاستیک. یعنی هوموساپینس در اصل دکمه‌ایست روی دستگاهی بیوشیمایی که وقتی فشرده می‌شده، از آن طرفش پلاستیک بیرون می‌ریخته. ولی ما به این نظریه‌ها هیچ اشاره‌ای نمی‌کنیم چون ممکن است باعث جریحه‌دار شدن روحیه‌ی میمون‌نماهایی بشود که هنوز منقرض نشده‌اند. اما این پرهیز ما به آن معنا نیست که به این راز نخواهیم پرداخت. چون این کتاب در واقع شرح حقایقی بسیاری سری و مهم درباره‌ی همین بومیان زمین است و شیوه‌ی ارتباطشان با زمین و زمان و باقی چیزها را افشا خواهد کرد.

این که چنین اشتباهی از میمون‌نماهای زمینی سر زد، قدری عجیب است. چون آنها هم به جزئی از نور آگاهی دست یافته بودند که می‌بایست دست کم بخشی از رخدادهای روی زمین را برایشان معنادار کند. به ویژه که این موجودات به تبارنامه‌ی میمون‌مدار خویش آگاهی داشته‌اند و انگار خردمند و اهل پند و اندرز هم بوده‌اند. چون نقل است از سعدی منظومَوی زمینی که گفته:

«بخت بازآید از آن در که یکی چون تو درآید          رویِ میمون تو دیدن درِ دولت بگشاید»

البته برخی هم این بیت را با توجه به مراعات نظیر بین میمون و دولت به شکل‌های دیگری تعبیر کرده‌اند که به ما مربوط نیست و وارد مسائل سیاسی معاصر نمی‌شویم.

خلاصه که به خاطر همین ابهام‌هایی که بزرگی زمین رقم زده بود. بعضی‌ها اصرار داشتند به آن بگویند سیارانه و این را از ترکیب سیاره و رایانه ساخته بودند. گروههای رقیب دیگری هم بودند که مشتق‌هایی مثل رایاره و راسیانه و رازیانه و سرانه و مشابه اینها را پیشنهاد کرده بودند، که هیچ‌کدام‌شان خیلی موفق از آب در نیامد و هم اسم سیارانه روی زمین باقی ماند.

کار و بار سیارانه‌ی زمین داشت خوب پیش می‌رفت. اما از بد روزگار، درست پیش از آن که کار برنامه به پایان برسد و نتایج خوانده شوند، ووگون‌ها آن را نابود کردند. دلیلش هم این بود که یکی رفته بود در وزارت راه و شهرسازی بین‌الدنیوی اقامه‌ی دعوا کرده بود که زمین در مسیر یک شاهراه فرافضایی قرار گرفته و مایه‌ی سد معبر شده است. آن موجودات ابرهوشمند همه‌بعدی آنقدر در بعدهای مختلف شاخه دوانده بودند که این ریزه‌کاری‌های اداری را درک نمی‌کردند و به این ترتیب طبیعی بود که ووگون‌ها مثل مامورهای شهرداری سر برسند و بساط ملت را به هم بریزند.

به این شکل بود که کل امیدها برای کشف معنای زندگی به باد فنا رفت. یا دست کم به نظر می‌رسید که بر باد فنا رفته باشد. ولی در اصل نرفته بود، چون دوتا از آن جانداران میمون‌نما از این مهلکه نجات پیدا کردند. یکی‌شان آرتور دنت بود که توانست در آخرین لحظه بگریزد. دلیل نجاتش خیلی روشن نبود. چون نه به استعداد خاصی آراسته بود و نه تمایزی با بقیه‌ی میمون‌نماها داشت. شاید بشود گفت خوش‌شانس بود، شاید هم چون وقتی نوجوان بود به فرازمینی‌ها خیلی علاقه داشت اینطوری شده بود.

این را هم بگوییم که آرتور حتا یک مدتی ادعا می‌کرد خودش هم در زهره به دنیا آمده و بعد با بشقاب‌ پرنده به زمین سفر کرده است. این نکته را حتا داگلاس هم ناگفته باقی گذاشته بود، به جهت آبروداری. ادعای آرتور درباره‌ی زهروی بودنش البته آخر و عاقبت نداشت. چون آدم‌های بومی زمین که هنوز متوجه نبودند بخشی از یک رایانه‌ی بزرگ هستند، به جای پردازش معنای سوال غایی، سفینه درست کردند و فرستادند آنجا و تازه معلوم شد اصلا اسم این سیاره زهره یا ونوس نیست، بلکه ناهید است و موجود زنده‌ای هم آنجا یافت نمی‌شود.

حالا بماند که بعضی‌ها می‌گفتند این ناهید -مثل بهرام و تیر- اصلا سیاره نیستند و باقی‌مانده‌ی مواد خامی هستند که برای ساخت زمین مورد استفاده قرار گرفته بودند و پیمانکار ساخت سیارانه‌ی زمین بر خلاف تعهداتش آنها را همینطوری در مدار خورشید ول کرده بود و رفته بود. نشان به آن نشانی که مدار ناهید برعکس باقی سیاره‌ها بود و با زاویه‌ای نسبت به صفحه‌ی چرخش سیارات دیگر قرار گرفته بود. یعنی مدارش داد می‌زند که ضایعات ساختمانی بوده و همینطوری در فضا به امان خدا رها شده است.

آرتور بعد از این ماجرای ناهیدزدایی از هویتش یک مدتی افسرده شده بود. درست مثل کسی که با ناهید زیبارویی قطع رابطه کرده باشد، یا ایزدبانوی ناهید رابطه‌اش را با مخاطب مورد نظرش قطع کرده باشد. اما این تجربه‌ها نمک زندگی است و می‌گذرد. اینطوری بود که بعدش آرتور با مرد شوخ و شنگی آشنا شد به اسم فورد پرفکت، که بر خلاف ادعاهایش اهل گیلدفورد انگلستان نبود، و اصلا زمینی نبود، بلکه از سیاره‌ای در نزدیکی‌های کهکشان شانه‌ی شکارچی آمده بود. فورد همان رندی بود که خوب می‌دانست چه طور می‌شود از کشتی‌های فضایی که از دور و بر می‌گذرند، مجانی سواری گرفت. به این خاطر وقتی داشت فلنگش را از زمین می‌بست، رفیقش آرتور را هم همراه خودش برد.

نفر دومی که نجات پیدا کرد، تریشا مک میلیان نام داشت، و درباره‌ی هویت او هم ابهام‌های زیادی در کار است. داگلاس چون آدم صاف و ساده‌ای بود، راحت اسم و رسم همه را می‌پذیرفت، و مثلا برایش این سوال پیش نمی‌آمد که چرا عکس‌های دوران دبیرستان این بانو مک میلیان، به حجاب کامل آراسته است؟ یا چرا در عکسی که با خانواده‌اش در ساحل دریا دارند تفریح می‌کنند، چرا همه‌شان با لباسهایی بلند بر تن آب‌تنی می‌کنند.

حقیقت امر آن بود که این بانو در اصل ایرانی بود و از آن دخترهای ماجراجویی بود که درسش را خوانده بود و بعد رفته بود در کشورهای دیگر چرخیده بود و آنجاها هم درسی خوانده بود و بعد چون قانع نشده بود تصمیم گرفته بود سری به سیاره‌های دیگر بزند. او برعکس فورد به همه می‌گفت که زادگاهش زمین است. اما همه فکر می‌کردند یک تریلیان زیباروست، و حتما خبر دارید که این نژاد در سراسر کهکشان به خاطر قابلیت‌های زیبایی‌شناسانه‌شان نامدار هستند. پس سه تا از قهرمانان ما معلوم شدند: یکی که زمینی بود و می‌گفت فضایی است. یکی که فضایی بود و می‌گفت زمینی است. یکی دیگر که اهل یک جای زمین بود و داگلاس فکر می‌کرد اهل جای دیگری‌ست، و می‌گفت اهل زمین است، ولی کسی باورش نمی‌شد.

این را هم بگوییم که چون اسم تریشا به زبان ووگون‌ها فحش خیلی بی‌ادبانه‌ای می‌شود، در این کتاب تریلیان صدایش می‌کنیم که مخاطبان‌مان در منظومه‌های آن حوالی را از دست ندهیم. اما چگونگی رستن‌اش از نابودی زمین چه بود؟ داستان چنین بود که این بانوی زیبارو شش ماه پیش از نابودی زمین در یک مهمانی رسمی با زفود بیبل براکس که آن وقت‌ها رئیس دولت کهکشانی بود، آشنایی پیدا کرد و چون زفود سرهایی پرسودا داشت، با هم سر و سری پیدا کردند. زفود به خیال خودش او را گول زد و همراه خودش به سفینه‌اش برد، غافل از این که در اصل خودش گول خورده و تریشا… من واقعا از خوانندگان ووگون‌مان عذر می‌خواهم، تریلیان… بله تریلیان از اولش دلش پر می‌کشیده که سفینه‌اش را ببیند.

حالا نکته‌ی نغز داستان اینجاست که فورد پسرعموی ناتنی زفود بود، و تریلیان هم درست قبل از آن که به فضا برود و با زفود ازدواج شفاف ‌کند (این اصطلاح مربوط به زمانی‌ست که هم‌خانه شدن در سفینه‌ای تحقق یابد)، در یک مهمانی دیگری با آرتور هم آشنا شده بود. پس ما چهار قهرمان داریم که ضربدری با هم ارتباطات نسبی و سببی و رفاقتی دارند، و دو تایشان زمینی هستند و فقط همین دو نفرند که آخرش از بزرگترین آزمایش علمی و فلسفی در سراسر تاریخ هستی باقی می‌مانند.

داستان ما از لحظه‌ای شروع می‌شود که این دو نجات‌یافته داشتند سوار بر یک کشتی‌ فضایی‌ غیرعادی به اسم زرین‌دل، با فراغ بال در میان سیاهی قیرگون فضا راه می‌پیمودند. غافل از آن که در فاصله‌ای کمتر از نیم میلیون کیلومتری‌شان یک کشتی فضایی ووگون دارد به کندی به سویشان پیش می‌آید.

شکل این یکی هم مثل همه کشتی‌های ووگون، به حاصل یک فرایند انجماد سریع شبیه بود و نه چیزی که از زیر دست طراحان صنعتی درآمده باشد. قلمبه‌های ناخوشایند زرد رنگی که از همه جای آن بیرون زده بود، بس بود تا هر چیزی را از ریخت بیندازد. اما در مورد این سفینه‌ی خاص از ریخت انداختن امکان نداشت، چون از اولش ریختی در کار نبود که چیزی بخواهد از آن به جایی بیفتد. البته گزارش‌هایی وجود داشت که می‌گفت چیزهایی زشت‌تر از این هم در کیهان وجود دارند. اما به هیچ کدام از این شاهدها نمی‌شد اعتماد کرد و کارشناسان هنری نمونه‌های نقاشی و معماری مدرن را هم از این رده‌بندی بیرون می‌دانستند.

در واقع تنها راه برای دیدن چیزی زشت‌تر از یک کشتی ووگون، آن است که به داخل آن بروید و خود ووگون‌ها را ببینید. هرچند اگر عقل‌تان سر جایش باشد، از چنین کاری به شدت پرهیز خواهید کرد. چون یک ووگون شریف و بهنجار بدون لحظه‌ای تردید چنان بلای نفرت‌انگیزی سرتان می‌آورد که آرزو کنید کاش هرگز به دنیا نمی‌آمدید. البته خب، اگر کمی باهوش تر باشید به جایش آرزو می‌کنید کاش آن ووگون مورد نظر به دنیا نمی‌آمد، اما این کتاب با این فرض نوشته شده که مخاطبانش هوشی متوسط و رو به پایین دارند، چیزی بین همان میمون‌نماهای زمینی و ووگون‌ها.

در عمل، یک ووگون عادی گذشته از این که در این شرایط تردید نمی‌کرد، حتا فکر هم نمی‌کرد. چون ووگون‌ها موجوداتی ساده‌انگار و کم‌هوش هستند. آن روزی که خدای ناصرخسرو مشغول توزیع استعدادهای گوناگون بود و به بلغاریان لب و دندان و به میمون‌نماهای زمینی اعتماد به نفس و به ابرهوشمندان همه‌بعدی کنجکاوی عطا می‌فرمود، ووگون‌ها ته صف ایستاده بودند و فقط اراده‌ای پولادین نصیب‌شان شد، که مثلا قرار بود جایگزین همه‌ی استعدادهای دیگرشان بشود. در نتیجه فکر کردن از آن دسته کارهایی نیست که این موجودات برایش ساخته شده باشند. حتا شواهدی علمی و کالبدشناسانه در دست است که نشان می‌دهد مغز ووگون‌ها در واقع یک کبد منسوخ شده و تباه است که در جایی اشتباهی، کج و کوله تکامل یافته باشد. با همه‌ی اینها باید منصف باشیم و اشاره کنیم که ووگون‌ها در کنار همه‌ی این معایب، چند سجیه‌ی اخلاقی هم دارند. مثلا یکی‌اش آن که خوب می‌دانند چه چیزی باب میل‌شان است و چه چیز نیست.

مهمترین چیزی که باب میل‌شان است، آزار موجودات زنده است و در صورت امکان اعمال خشونت‌های مهیب. آنچه هم که باب میل هیچ ووگونی نیست، ناتمام ماندن کارهاست. این حرف مخصوصاً دوباره ووگون مورد نظر و کار مورد نظر ما صادق بود. ووگون مورد نظرمان فرمانده پروستتنیک ووگون جلتز از شورای طراحی فرافضایی کهکشان بود. کار مورد نظرش هم نابودی آن چیزی بود که به اشتباه سیاره (یا به درست: سیارانه) ‌زمین می‌نامیدندش.

خب، تا اینجای کار خیلی از دوردست‌ها همه چیز را روایت کردیم. از اتاق فرمان اشاره می‌کنند که اختلال دوربین‌ها برطرف شده و دیگر می‌توانیم داستان را از نزدیک‌تر پی‌ بگیریم. پس وارد سفینه‌ی ووگون‌ها می‌شویم و با یک حرکت سریع دوربین به یک درشت‌نمایی اکید از دماغ فرمانده جلتز می‌رسیم، که البته آن هم در اصل یک جور مخاط دفعی بوده که در جریان تکامل کم کم صلب و محکم شده و به چیزی بین شاخ و دماغ تبدیل شده است. به هر صورت حالا فرمانده را پیشارویمان داریم، با قیافه‌ای که شُر و شُر بدجنسی از آن می‌بارد. فرمانده تن لزج بدریخت‌اش را در صندلی بدقواره‌اش جابه‌جا کرد و به صفحه نمایش مقابلش چشم دوخت، جایی که سفینه‌ی زرین‌دل مثل نقطه‌ای رویش نمایان بود.

‍ برای جلتز هیچ اهمیتی نداشت که زرین‌دل زیباترین و پیشرفته ترین کشتی فضایی دنیاست. حتا پیشرانه‌ی بی‌نهایت ناممکن آن هم -که مهمترین اختراع هزاره‌های پیشین کهکشان‌ها بود- پشیزی برایش ارزش نداشت. چون اصولا مضمون‌های زیبایی‌شناسانه و فناورانه را درک نمی‌کرد. اگر دست خودش بود، شاید یک‌ضرب از دست هردوی این چیزها خلاص می‌شد. حتا حضور زفود بیبل براکس هم در آن کشتی فضایی هم برایش مهم نبود. البته اسمش را شنیده بود و دورادور او را می‌شناخت. چون زفود بیبل براکس رئیس سابق دولت کهکشانی بود، مردی که تمام پلیس‌های کهکشان در تعقیبش بودند. اما هیچ یک از اینها توجه فرمانده ووگون را جلب نمی‌کرد. او به دنبال چیز دیگری بود.

این که ووگون‌ها تا حدودی با رشوه و دوز و کلک کنار می‌آمدند، چیز خارق‌العاده‌ای نبود. جلتز هم ووگون خارق العاده ای نبود. مثل هر ووگونی او هم وقتی دوباره وجدان و اخلاق کاری چیزی می‌شنید سراغ واژه‌نامه‌اش می‌رفت و وقتی صدای جرنگ جرنگ پول به گوش‌اش می‌خورد، سروقت کتاب قوانین می‌رفت. صد البته که آن خوی مردم‌آزاری‌اش هم تعیین کننده بود. شاید به همین خاطر درباره‌ی نابودی زمین و برچیدن بساط حیات در منظومه‌ی شمسی این‌قدر اصرار داشت. دیگر بماند که اصلاً معلوم نبود آن شاهراهی که مهندسان ترابری بیناستاره‌ای می‌گفتند، واقعاً ساخته بشود یا نه. اما رشوه‌ای در کار بود و کلی مسائل پشت پرده که چون همچنان پشت پرده‌ است دیده نمی‌شود و ناچاریم درباره‌اش سکوت کنیم. با این حال گاهی یک خرده پرده کنار می‌رود و دقیقا همین جاست که به داستان ما مربوط می‌شود.

جلتز خرناس چندش‌آوری کشید تا رضایت خود را آشکار کند. خرخر کنان گفت: «‌رایانه، اون متخصص بهداشت مغزی رو برام پیدا کن و باهاش تماس بگیر».

چند ثانیه بعد صورت گگ هفرانت روی صفحه نمایش ظاهر شد. لبخندی به لب داشت. از آن لبخندها که نتیجه‌ی این حقیقت است که صاحبش از ووگون مقابلش ده سال نوری فاصله دارد. آن لبخند البته با ذره‌ای کنایه هم درآمیخته بود. فرمانده ووگون همیشه او را متخصص بهداشت مغزی خودش خطاب می‌کرد. در حالی که عنوان شغلی گگ در اصل یک چیزی بود شبیه «روان‌حفار» یا «مغزخُردکنی» یا «سیم‌کشِ عصب‌نژندها». ووگون‌ها ولی به جای این کلمات از تعبیر «متخصص بهداشت مغزی» استفاده می‌کردند، که در فرهنگ‌شان چیزی بود بین معلم و واعظ و جلاد و شکنجه‌گر.

اگر کسی حرفهای فرمانده‌ی ووگون‌‌ها را می‌شنید، گمان می‌کرد گگ نوعی کارگزار یا طبیب درباری است. در حالی که هیچ اینطور نبود. از یک طرف اصولا مغز چندانی در کار نبود که حالا نگهداری هم بخواهد. از آن طرف در واقع این گگ بود که ووگون را برای کاری استخدام کرده بود، نه برعکس. آن کار هم جنایت کثیفی بود که بابتش پول خوبی عاید ووگون می‌شد. هفرانت یکی از موفق‌ترین و قدرتمندترین روانپزشکان -یا روان‌حفاران، یا سیم‌کش‌عصب‌نژندان- کهکشان بود. او و انجمنی از همکارانش عزم خودشان را جزم کرده بودند تا هر قدر لازم است خرج کنند و با نابود کردن زمین آینده‌ی علم روانپزشکی را نجات دهند.

هفرانت گفت: «خب، خب، حال فرمانده ووگون ما چطوره؟ امروز چطوری فرمانده پروستتنیک؟»

فرمانده ووگون برای او توضیح داد که چطور ظرف چند ساعت گذشته نیمی‌از خدمه سفینه‌اش را در قالب اقدامی‌انضباطی سر به نیست کرده است. بعد هم دقت بلندگوها را بالا برد تا گگ بتواند صدای سه چهار نفری از خدمه‌ی تنبیه شده که هنوز جان داشتند و فریاد می‌زدند را بشنود. گگ درحین شنیدن این سر و صداها و توضیح روش‌های خلاقانه‌ای که برای کشتن خدمه‌ی مغضوب به کار گرفته شده بود، حتا لحظه‌ای از آن لبخند حرفه‌ای‌اش دست برنداشت. آخرش هم گفت: «خب، فکر کنم این جور کارها برای یه ووگون رفتاری کاملاً طبیعی باشه، این هدایت طبیعی و سالم خوی درنده‌ست، به مسیر مناسبش که خشونت بی‌مورد باشه، هیچ جای نگرانی نیست».

ووگون غرید: «تو که همیشه همینو میگی».

گگ گفت: «خب، این هم فکر کنم برای یه روانپزشک رفتاری کاملاً طبیعی باشه. خوبه. ما هردومون آمادگی روانی لازمو برای کار امروزمون داریم. بگو ببینم، چه خبر از ماموریت؟»

– «ما کشتی‌شون‌ رو پیدا کردیم.»

«عالیه! واقعاً عالیه! و کی سوارشه؟»

– «اون زمینی ماده هست.»

– «خوبه! و دیگه؟»

– «اون نمونه‌ی نر هم همین‌طور. فقط همونا موندن».

گگ شادمانه گفت: «خیلی خوبه، دیگه کی هست؟»

– «اون یارو، فورد پرفکتم هست.»

– «و؟»

– «و زفود بیبل براکس

لبخند گگ لحظه‌ای ناپدید شد. گفت: «حدس می‌زدم. جای تاسف داره».

ووگون پرسید: «یه دوست نزدیکه؟» این عبارت «دوست نزدیک» را جایی شنیده بود و حالا می‌خواست یک بار هم که شده به عنوان یک تجربه‌ی نو به کارش بگیرد.

گگ گفت: «نه، این طوری‌هام نیست. می‌دونی که، تو حرفه ما کسی دوست نزدیک نداره».

ووگون خرخری کرد: «آها، نباید به بیماراتون وابسته بشید».

هفرانت سرمست گفت: «نه بابا، ما فقط استعداد دوست پیداکردن رو نداریم».

در این لحظه یک دفعه همه چیز از حرکت بازایستاد، انگار که آپارات‌چی فیلم را وسط کار نگه داشته باشد و تصویر بهروز وثوقی روی پرده به عکسی ثابت تبدیل شود.

صدایی روی صحنه‌ی ایستانده شده آمد که به نگارنده تعلق داشت، و با لحن مودبانه‌ای ‌گفت: «ناگفته نماند که خیلی از دوستان خوب من روانپزشک و روانکاو هستند و بین‌شان واقعا آدم‌های حسابی و بسیار فرهیخته پیدا می‌شود. این رفیق‌مان داگلاس مشخص بوده که با روان‌پزشکش خصومت شخصی داشته و احتمالا این قضیه در دوران کودکی و عقده‌ی اودیپ سرچشمه می‌گیرد. خلاصه که حرف‌هایش به روانشناس‌های خارج از زمین و نمونه‌های ناتوی زمینی منحصر می‌شود و به هیچ عنوان به کل صنف شریف روان‌شناسان و روان‌پزشکان ارجاع نمی‌دهد. در ضمن بنده همین جا از حسین و مهدی و هرایر و سینا و باقی دوستان به ویژه روان افشین عزیز عذرخواهی می‌کنم». همانطور که این صدا در زمینه به گوش می‌رسید، در قالب زیرنویس هم با هفتاد و چهار خط اصلی رایج در کیهان پایین تصویر دیده می‌شد. بعد از این پانویس خیلی مهم، دوباره پویایی به جهان هستی بازگشت و آپارات‌چی عالم لاهوت فیلم را دوباره راه انداخت.

گگ که آمده بود کمی مکث کند، ولی در کل این مدتِ توهین‌زدایی از متن همین‌طوری خشکش زده بود، بالاخره موفق شد خنده‌ی متین‌اش را تکمیل کند. ولی در چشمانش نشانه‌هایی از نگرانی دیده می‌شد. گفت: «خب می‌دونی، زفود بیبل براکس یکی از سودآورترین مشتری‌های منه. مشکلات شخصیتی‌ش یه جوریه که برای ما روانکاوها مثل لوناپارک می‌مونه. توی خواب و خیال هم نمی‌تونیم همچین چیزایی رو تصور کنیم».

بعد کمی دیگر به این مساله فکر کرد. انگار داشت ایده‌ی نجات دادن مراجعش را سبک و سنگین می‌کرد. اما آخرش دید به دنگ و فنگش نمی‌ارزد. گفت: «بی‌خیال بابا، تو آماده‌ای کشتی رو نابود کنی دیگه؟»

– «بله».

– «خب پس، همین حالا نابودش کن».

– «پس زفود بیبل براکس چی؟»

گگ با لحنی که معلوم بود با خودش به صلح رسیده گفت: «خب، اخلاق زفود این جوریه دیگه، هی نابود میشه! …تو که می‌شناسیش». و از روی صفحه نمایش ناپدید شد.

فرمانده ووگون طبق معمول درست نفهمید ماجرا چیست، اما این حالت طبیعی‌اش بود. پس دکمه‌ی دستگاهی ارتباطی‌ را فشرد که پیامش را به خدمه‌ی سفینه‌اش – آن بازماندگانِ هراسان- می‌رساند. گفت: «حمله کنید».

دقیقاً در همان لحظه زفود داشت در اتاقش بلند بلند ناسزا می‌گفت. دو ساعت پیش، گفته بود که برای ته‌بندی به «غذاخوری اون سرِدنیا» می‌روند. اما بعد یک دعوای حسابی با ‌رایانه راه انداخته بود و خشمگین عرشه را ترک کرده بود. فریاد زده بود که خودش محاسبات عددی مربوط به یافتن راه را با مداد و کاغذ انجام می‌دهد، کاری که البته ناممکن بود.

زرین‌دل با پیشرانه‌ی ناممکن‌اش تواناترین و پیش‌بینی‌ناپذیرترین کشتی فضایی کل کهکشان بود. هیچ کاری نبود که زرین‌دل از پس‌اش برنیاید، تنها شرطش این بود که بگویید کاری که می‌خواهید انجام دهد، چه‌قدر ناممکن است. زفود وقتی که رئیس دولت بود این کشتی را دزدیده بود. خودش نمی‌دانست چرا، فقط می‌دانست که دلش می‌خواسته آن را بدزدد. او حتا نمی‌دانست چرا رئیس دولت کهکشانی شده است. فقط می‌دانست که وقتی رئیس دولت بود، خوش می‌گذشت. دامنه‌ی اطلاعاتش چندان وسیع نبود وگرنه می‌توانست مثال‌های معاصر زیادی پیدا کند از میمون‌نماهایی که روی زمین به همین شکل تصادفی و محض تفریح به ریاست و حکومت می‌رسیدند. در واقع روی زمین که این الگوی غالب اداره‌ی مملکت‌ها بود.

ناگفته نماند که در آن پساپشت ذهنش به شکلی مبهم می‌دانست که برای کارهایش دلایل محکمتری هم وجود دارد. اما این دلایل در بخش تاریک و قفل شده‌ی دو مغزش پنهان شده بود و به آن دسترسی نداشت. گاهی آرزو می‌کرد آن بخش پنهانی به کل پی کارش برود. چون گاه به گاه سر و کله اش پیدا می‌شد و ذهنش را پر از افکار عجیب و غریب می‌کرد. آن بخش تاریک سعی می‌کرد بخش‌های روشن و شاد و شنگول ذهنش را از کسب و کار اصلی‌اش منحرف کند، که عبارت بود از آن که تا می‌تواند خوش بگذراند. اگر در این شعر حافظ دقت کنیم که می‌گوید:

«به هرزه بی می و معشوق عمر می‌گذرد          بطالتم بس، از این پس کار خواهم کرد»

او از بطالت پرهیز داشت و سخت هوادار کار کردن بود!

اما در حقیقت آن لحظه اصلاً به او خوش نمی‌گذشت. هم صبرش تمام شده بود و هم مدادش. حسابی هم گرسنه بود. فریاد زد: «آبله‌ی اختری بگیری!»

در همان لحظه که این را می‌گفت، فورد (همان یاروی فضائی که می‌گفت زمینی‌ام) میان هوا و زمین شناور بود. البته مشکل از میدان گرانش مصنوعی کشتی نبود. خودش مشکل داشت که داشت از تونل دسترسی وسط سفینه به زیر می‌آمد، یا دقیقتر بگوییم، مثل گونی برنج پایین می‌ریخت. پرش بلندی کرد که به فرود بدی ختم شد و باعث شد سکندری بخورد. اما زود خودش را جمع و جور کرد و دوان دوان به سوی انتهای راهرو دوید. سر راهش هم چند روبوت خدمتکار کوچک را به گوشه و کنار پرتاب کرد. سر یک پیچ ماهرانه‌ سُر خورد تا آن که دست آخر به اتاق زفود رسید. در را بی مقدمه باز کرد و گفت: «ووگون‌ها».

کمی پیشتر از آن آرتور (همان زمینی که می‌گفت فضایی‌ام) در پی یک فنجان چای اتاقش را ترک کرده بود. او چندان به نتیجه جستجویش امید نداشت چون می‌دانست تنها منبع نوشیدنی گرم در کشتی فضایی‌شان یکی از محصولات خنگِ شرکت سیبرنتیک ستاره‌ی دوخواهران است. همین حقیقت که اسم ماشین را با بی‌سلیقگی گذاشته‌ بودند مغذی‌گَر، نشان می‌داد که از ابتدای کار برنامه‌ی درستی برای طراحی‌اش در کار نبوده است. شرکت ادعاهای گزافی درباره‌ی مغذی‌گرهایش داشت و می‌گفت می‌تواند وسیع‌ترین دامنه‌ی ممکن از نوشیدنی‌ها را طوری درست کند، طوری که با سوخت‌وساز نوشندگانی از نژادهای مختلف کیهانی سازگار باشد.

آرتور پیشتر هم سعی کرده بود از مغذی‌گر استفاده کند و دل پری از آن داشت. چون مغذی‌گر در عمل تنها چیزی که تولید می‌کرد مایعی بود بدبو و بدطمع که به ترکیبی شبیه بود از چایی احمد با عرق زیر بغل محمدعلی کلی بعد از مسابقه‌اش با جورج فورمن، با نسبت وزنی مساوی.

در آن لحظه که آرتور در چشم‌انداز ما ظاهر ‌شد، خیلی معقول به نظر می‌رسید. چون سعی می‌کرد یکبار دیگر با ماشین مغذی‌گر منطقی رفتار کند.

پس با متانت گفت: «چای».

مغذی‌گر پاسخ داد: «با هم قسمت کنید و لذت ببرید». و فنجانی از آن مایع مهوع را تحویلش داد.

آرتور فنجان را دور انداخت. ماشین دوباره گفت: «با هم قسمت کنید و لذت ببرید». بعد هم فنجان دیگری بیرون داد.

«با هم قسمت کنید و لذت ببرید» شعار بخش بسیار موفق رسیدگی به شکایت شرکت سیبرنتیک دوخواهران بود. شرکتی که امروزه سطح تمام خشکی‌های بزرگ سه سیاره‌ی مسکونی را در منظومه‌ی دوخواهران اشغال می‌کند. این منظومه از کلی سیاره‌ی جوراجور تشکیل شده که دور یک جفت ستاره‌ی دوقلو می‌گردند و فرنگی‌ها هم چون از قدیم فکر می‌کردند اینها یکی هستند، اسمشان را گذاشته بودند سیریوس، که البته توجیهی عقلانی نداشته و ندارد. به هر صورت دانستن این نکته هم سودمند است که به دلیل محتوای مارکسیستی این شعار، که طی سال‌های گذشته فقط همین بخش از شرکت پیوسته در دنیای رقابت‌های کاپیتالیستی سودآور بوده است.

خیلی وقت‌ها پیش شمایلی از این شعار را با حروفی به ارتفاع پنج کیلومتر در نزدیکی بندر فضایی سیاره‌ی ایدراکس نصب کرده بودند. درست کنار دفتر رسیدگی به شکایت‌های شرکت. لامپ‌هایی هم داشت که می‌شد روشن‌اش کرد. اما بدبختانه وزن این حروف چندان زیاد بود که کمی پس از نصب شدن‌اش زمین فرونشست و حروف زیربنایی این سخن عمیق، به اعماق وارد ساختمان شد و به عمق اندام‌ها و جوارح متخصصانی جوان و با استعداد دخول کرد که مشغول رسیدگی به شکایت‌ها بودند، … که روحشان شاد، راهشان پر رهرو باد!

حروف نیمه‌ی بالایی این شعار البته هنوز تا به امروز در جای خودش باقی است و از دور می‌شود تماشایش کرد، ایرادش فقط اینجاست که حالا به زبان محلی بومیان ایدراکس معنایش می‌شود چیزی شبیه به این که: «برو کله‌تو بکن توی خوک». تا مدت‌ها گروهی از پیروان ناصرخسرو (همان دندانپزشک شاعری که در منظومه‌ی شمسی زندگی می‌کرد) معتقد بودند در اصل این جمله «من آنم که در پای خوکان نریزم» بوده است. اما چون اصل شعار مارکسیستی بود و تعارضی بنیادی با زبان‌های ملی داشت، مصراع دوم این بیت -«مر این قیمتی دَرّ لفظ دَری را»- تابوی وخیمی بود که به هیچ عنوان نمی‌شد به آن اشاره کرد، چون از زبانی به اسم پارسی دَری ستایش می‌کرد که تنها زبان بازمانده از سیارانه-یا اگر دلتان خوش می‌شود، سیاره‌ی- زمین بود، که در سایر سیاره‌ها هم سخنگویانی پیدا کرده بود. به خصوص یکی به اسم «دیوان» که کتاب شعر مشهوری نوشته بود به اسم «حافظ»، و داستانش را در کتاب «دازیمدا» آورده‌ام که خیلی باحال است!

خلاصه به همین خاطر در نهایت شرکت سیبرنتیک دوخواهران، که خیلی از کارمندانش به خاطر نمایش فرهیختگی‌شان به پارسی دری حرف می‌زدند، برای پرهیز از اشاره به اسم این زبان از خیر این بیت ناصرخسرو گذشت و نسخه‌ی «برو کله‌تو بکن توی خوک» را قبول کرد. در حالی که همه متوجه بودند که پای خوک از سر خوک بهتر است، و ریختن دُرّ و گوهر از فرو کردن کله بسیار شایسته‌تر و پرفضیلت‌تر است. به خصوص که در زبان بومیان ایدراکس خوک اسم جانوری بسیار بی‌ریخت و بدبوست که اتفاقا می‌شود کله را داخلش فرو کرد، اما این کار بسیار بی‌ادبانه و پلشتی است. به همین خاطر هم چراغ‌های حروف این شعار ابتر شده را فقط موقع جشن‌های عروسی محلی و مراسم زفاف نژادهای بومی روشن می‌کردند و در مقابل پولی مختصر می‌گرفتند.

در این فاصله که ما مشغول نوشتن توضیحات مهم بالا بودیم و شما هم بدون اعتراض آن را می‌خواندید، آرتور ششمین فنجان از آن مایع بدمزه را هم دور ریخت. بعد دیگر کاسه‌ی صبرش لبریز شد و گفت: «ماشین ابله، خوب گوش کن، مگه توی دفترچه راهنمات ننوشته که می‌تونی هر نوشیدنی ممکنی رو درست کنی؟ پس چرا هی همین چیز بی مصرف رو به من می‌دی؟».

ماشین مغذی‌گر گفت: «براساس داده‌های ارزش غذایی و طبع گونه‌ی کیهانی شما…».

بعد با لحنی که معلوم نبود ریشخند می‌کند یا صرفا ابهانه است، ادامه داد: «با هم قسمت کنید و لذت ببرید».

– «آخه مزه‌ی گندی می‌ده، چی رو قسمت کنم؟»

– «همون یه ذره لذت رو که می‌برین با دوستاتون قسمت ‌کنین!»

آرتور خشمگین گفت: «عمرا قسمت نمی‌کنم. چون می‌خوام دوستام همچنان دوست باقی بمونم. چرا نمی‌فهمی‌چی می‌گم بابا؟ این نوشیدنی که درست می‌کنی…»

ماشین با خودشیرینی گفت: «این نوشیدنی به طور خاص طراحی شده تا نیازهای غذایی شما رو رفع کنه و مایه‌ی لذت شما بشه».

آرتور گفت: «خب، پس من باید خود آزار باشم دیگه، که از این لذت ببرم، نه؟»

-«اون حالت هم جالب توجهه. خلاصه با هم قسمت کنید و لذت ببرید.»

– «ساکت شو.»

– «یعنی دیگه با من کاری ندارید؟»

آرتور بی‌خیال شد و گفت: «نه، بابا، برو پی کارت… مرسی، اَه!»

ولی بعدش باز با خودش گفت: «عمرا اگه بی‌خیال بشم!» این بود که ماشین را خطاب کرد: «نه، نرو، ببین، این خیلی، خیلی ساده‌س … من فقط یه فنجون چایی می‌خوام. تو هم بالا بری و پایین بیای باید برام درستش کنی. پس یه دقیقه ساکت باش و گوش بده…».

بعد نشست و برای مغذی‌گر همه چیز را تعریف کرد. به معنای دقیق کلمه همه چیز را. از چین گفت و اساطیری که می‌گفت امپراتور زرد چایی را کشف کرده، تا این قصه که بودیدارما بنیانگذار شائولین پلک‌هایش را بریده و انداخته زمین تا موقع مراقبه به خواب نرود، و از پلک‌هایش گیاه چای روییده است. از سیلان و هند هم گفت و این که استعمارگران انگلیس چطور چایکاری را آنجا رواج دادند و به قحطی‌های پیاپی دامن زدند، یک چیزهایی هم درباره‌ی محمد میرزا کاشف‌السلطنه و کاشت چای در لاهیجان برایش تعریف کرد. برایش از آن برگ‌های پهن گفت که در آفتاب خشک می‌کردند، از قاشق‌های چایخوری نقره گفت و از بعدازظهرهای تابستان که در باغچه گذرانده بود. برایش تعریف کرد که چه طور شیر را قبل از چای در فنجان می‌ریختند تا سر نرود. حتا برایش تاریخ شرکت هند شرقی را -البته به اختصار- تعریف کرد.

وقتی گفتارش تمام شد، مغذی‌گر پرسید: «‌خب، ‌همین بود؟»

آرتور گفت: «آره، این چیزیه که می‌خوام. چای لاهیجان باشه لطفا!»

– «یعنی شما مزه‌ی اون برگای خشکیده که توی آب جوشونده باشن رو می‌خواین؟»

– «بعله، خودشه، با شیر البته».

– «که از گاو جاری می‌شه؟»

– «آره، خب، می‌شه گفت از گاو جاری می‌شه …»

ماشین به لحنی کاملاً جدی گفت: «تو این یکی من به کمک نیاز دارم.» تمام شادی و سرخوشی که در لحنش بود ناپدید شده بود. حالا کاملاً جدی و آماده به کار بود.

آرتور گفت: «هر کمکی بخوای من حاضرم».

مغذی‌گر پاسخ داد: «‌شما به قدر کافی توضیح دادین».

و بعد ‌رایانه‌ی کشتی را فراخواند، که گفت: «سلام!»

مغذی‌گر درباره چای برای ‌رایانه توضیح داد. ‌رایانه اول حیرت کرد بعد تردید. بعدتر مدارهای منطقی‌اش را با مدارهای مغذی‌گر جفت کرد و هردو ساکت شدند. آرتور مدتی منتظر ماند. مثل مردی که مکالمه‌ی دو نفر از زنان خویشاوندانش را بشنود و هیچ چیز از محتوایش سر در نیاورَد. آخرش چون دید هیچ اتفاقی نمی‌افتد، مشتی روی دستگاه کوبید. اما باز هم هیچ خبری نشد. بالاخره خسته شد و به عرشه‌ی کشتی فضایی رفت.

از آن طرف درمیان فضای تهی و سترون، زرین‌دل مثل عقابی که ناگهان فلج شده باشد، از حرکت بازایستاد. در اطرافش میلیون‌ها میلیون ستاره در کهکشان‌های بی‌شمار سوسو می‌زدند. در تاریکیِ آن وسطها کشتی فضایی ووگون داشت به آرامی‌به سویشان می‌خزید.

 

 

ادامه مطلب: دوم

رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب