ششم:
ديده آن عنکبوت بيقرار در خيالي ميگذارد روزگار
هست دنيا، وانک دروي ساخت قوت چون مگس در خانه آن عنکبوت
(عطار نیشابوری)
ماروین ته راهرویی که به پل میرسید، دلاورانه ایستاد. انگار که مشغول ایفای نقش در سکانس پایانی یکی از فیلمهای کوروساوا باشد. اگر درست نگاهش میکردی آدمآهنی چندان کوچکی هم نبود. بدنهی نقرهای تنومندی داشت که زیر نور خورشید خرس بزرگ بتا به زیبایی میدرخشید. فنرها و چرخدندههایش هم با مهارت با تلاطم ساختمان مقابله میکرد و او را برافراشته و متعادل روی پاهای پهن و درازش نگه میداشت. با این حال زمین زیر پایش داشت بدجوری زیر آتش جنگندههای وزغاختر میلرزید.
همهی این حرفها البته تا وقتی مصداق داشت که عنکبوتآهنی تانکسان سیاه کوه پیکر به ماروین رسید. آن وقت معلوم شد که ماروین جلوی او واقعا ریزه میزه است و حالتی ترحمبرانگیز دارد.
اولش تانکَنکبوت باور نمیکرد چنین چیزی را برای متوقف کردنش فرستاده باشند. برای همین به او که رسید، ایستاد و از انتهای یکی از بازوهایش یک خطکش دراز بیرون آمد. با آن قد ماروین را اندازه گرفت و صدایی به علامت رضایت بیرون داد. منظور بدی هم نداشت. همینطوری کنجکاو شده بود ببیند قدش چقدر است. ماروین ولی همانطور هفتساموراییوار ایستاد و از جایش تکان نخورد.
تانکَنکبوت بعد از ارضای حس کنجکاویاش گفت: «اوهوی فسقلی، از سر راهم برو کنار».
ماروین گفت: «من که از خدامه برم کنار، اما حیف که نمیشه، من رو اینجا کاشتن که جلوی تو رو بگیرم».
تانکَنکبوت با قدری تردید دوباره خطکشاش را بیرون آورد و ابعاد ماروین را سنجید. انگار این حرفها باعث شده بود فکر کند خطایی محاسباتی رخ داده.
وقتی معلوم شد اعداد اولیه درست بوده، تانکَنکبوت خروشید: «تو؟ تو میخوای جلوی منو بگیری؟ برو پی کارت بابا!»
ماروین به سادگی گفت: «والللا… این طوری بهم دستور دادن».
تانکَنکبوت ناباورانه زوزه کشید: «خب، جلوم رو بگیر ببینم. با این همه ادعا اصلا مسلح هستی؟»
ماروین گفت: «خودت حدس بزن».
موتورهای تانکَنکبوت غریدند و چرخدندههایش به گردش درآمدند. چند کلید الکترونیکی ریز با مقیاس مولکولی در اعماق مغز کوچکش با شگفتی قطع و وصل شدند. گفت: «هان؟ حدس بزنم؟ خب میزنم. من رو از چی میترسونی؟»
در همان حینی که روبوت و تانکنبوت در حال اختلاط و رجزخواهی بودند، زفود و مرد بی نام و نشان تلوتلوخوران راهرو را پشت سر گذاشتند و به در مورد نظر رسیدند. ساختمان هم در این بین همچنان داشت میلرزید. زفود کم کم داشت از این همه کش آمدن قضیه شاکی میشد. بمباران و ویران کردن یک ساختمان کاری نداشت که این همه داشتند طولش میدادند!
وقتی بالاخره وارد اتاق شدند، دیدند خالی است و تقریباً متروکه. فقط یک میز آن وسط بود و یک سطل آشغال کنارش. روی میز هم هیچی نبود مگر گرد و خاک و یک چیزی که به وزنهی کاغذ نگهدار شبیه بود.
یکی از کلههای زفود به آن یکی گفت: «بفرما… اینم نتیجهی گوش کردن به حرف اون نیمهی گمشدهی من، بعد این همه دردسر آخرش رسیدیم به یه اتاق برهوت، اگه حرف آسانسور رو گوش میکردیم و پایین میرفتیم الان میتونستیم توی ساحل با بانوهای زیبارو لم بدیم و …».
کلهی دومی به جای این که جوابش را بدهد به مرد گمنام خیره شد و گفت: «وایسا بینم، زارنیووپ کجاست پس؟»
مرد با همان خونسردی مادرزادش گفت: «اهه… خبر ندارین؟ رفته به یه سفر بیناکهکشانی».
کلهی اول گفت: «میگم نکنه این رفیق ما معتادی چیزی باشه؟ مواد زده رفته فضا؟»
زفود نگاهی به مرد انداخت و چشمهاش را تنگ کرد. میخواست به مکنونات قلبی طرف پی ببرد و قدیمها مشاوری داشت که اینجوری میکرد و مدعی بود با این روش هاله و چاکرا و یین و یانگ و یک سری اندامهای پنهانی مشابه دیگر را در افراد میبیند. با این حال تغییری در انگارهاش از مرد ناشناس پیدا نشد، فقط چشمانش را که تنگ کرد، تصویر قدری کمنورتر شد که آن هم طبیعی بود.
اما به هرحال آن آقا مردی جدی به نظر میرسید. از آنها که با کسی شوخی ندارند. بعید بود چنین آدمی اوقات فراغتش را به دویدن در راهروهای ساختمانهای بمباران شده و مراقبه در اتاقهای خالی بگذراند.
مرد گفت: «خب، حالا دیگه وقتشه خودم رو معرفی کنم، من رستا هستم، این هم حولمه».
هردو کلهی زفود با هم گفتند: «سلام رستا».
رستا وقتی جملهی آخرش را میگفت، یک حوله گُلگُلی بدریخت و کهنه را به زفود عرضه کرد. آن کلهی دومی که اغلب ساکت بود و حالا به خاطر جوگیری نطقش باز شده بود، گفت: «سلام حوله!»
زفود هم به نظرش رسید ادب را مراعات کند. این بود که گوشهی حوله را در دست گرفت و به نشانه دوستی فشرد و تکان تکان داد.
در همان لحظاتی که زفود داشت به حولهی رستا ابراز ارادت میکرد، کشتیهای فضایی بزرگ زالوسانِ سبز دورادور ساختمان میچرخیدند و میغریدند. احتمالا منتظر بودند تانکنبوت نیرومندشان دخل زفود را بیاورد و هیچ تصوری در این مورد نداشتند که قهرمانشان دارد با یک آدمآهنی افسردهی تحت درمان کلنجار میرود.
ماروین داشت در آن لحظه با لحنی تحقیرآمیز به ماشین جنگی کوهپیکر میگفت: «یعنی تو با این هیکلت نمیتونی مطلب به این سادگی رو حدس بزنی؟»
تانکنبوت به اندیشیدن عادت نداشت، ولی میخواست جلوی آدمآهنی ریزهای که ابعادش را هم دقیق میدانست، کم نیاورد. برای همین گفت: «اوووم…. سلاح تو چی میتونه باشه؟… آهان، تیغ لیزری داری؟»
ماروین با جدیت سرش را به علامت نفی تکان داد.
ماشین با همان صدای تهحلقیاش گفت: «نه؟ خب آره، اون که خیلی عادیه. ببینم، نکنه شمشیر ضدماده داری؟»
ماروین انگار با کودکی خنگ همصحبت شده باشد گفت: «نه دیگه، خجالت بکش بابا، این یکی زیادی عادیه»
ماشین کمی شرمنده شد. خرخری کرد و گفت: «اوهوم، راست میگی، بذار ببینم… آهان، فهمیدم، دژکوب پوزیترونی داری؟»
این یکی حتا نامش به گوش ماروین نخورده بود. پس پرسید: «اینی که میگی چی هست؟»
ماشین هیجانزده پر غرور گفت: «از اینا…»
از برجکش یک سهشاخه شبیه چنگال بیرون آمد و از نوکش آذرخشی مرگبار بیرون زد که دیوار پشت سر ماروین را از هم پاشید و به تلی خاکستر تبدیل کرد.
دور و بر ماروین پر از گرد و خاک شد، اما سکوت کرد تا گرد و خاک کامل فرو بنشیند. بعدش گفت: «نه، از اینام ندارم»
– «ولی سلاح خوبیه، نه؟»
ماروین موافقت کرد: «آره، خیلی خوبه، فقط صداش یه خرده بلنده»
ماشین جنگی مخوفی که ارتش پیروزمند وزغاختر ساخته بود، باز کمی فکر کرد. اینبار گفت: «دیگه فهمیدم، لابد یکی از اون تجهیزات جدید داری. مثلا یه تابشگر زنون ناپایدار ساختارشکن؟»
ماروین گفت: «سلاح باحالیه، نیست؟»
ماشین با لحنی که هم ترس و هم احترام را میرساند گفت: «اوووف… واقعاً از اونا داری؟»
ماروین گفت: «نه بابا، اینم نیست»
ماشین ناامیدانه گفت: «اه، خب پس باید یه…»
ماروین دید اینطوری ماجرا بیشتر از زمانی طول میکشد که زفود برای فرار نیاز دارد و قضیه دارد حالت اتلاف وقت پیدا میکند. این بود که وسط حرفش پرید: «ببین عزیز جان، داری تو خط اشتباهی فکر میکنی. یه چیز خیلی مهمی رو توی رابطهی آدمها و آدمآهنیها نادیده گرفتی».
تانکنکبوت گفت: «صبر کن، صبر کن، الان میگم. یه… یه…» اما باز ساکت شد تا بیشتر فکر کند.
ماروین ترغیبش کرد: «فکر کن، فکر کن، از این زاویه به نگاه کن، ببین، اونا من رو این جا گذاشتن تا جلوی تو رو بگیرم. من یه آدمآهنی عادی فروتنی بیش نیستم، در حالی که تو یه ماشین جنگی عظیم کاملاً مسلحی. اونها در رفتن و من رو این جا تنها گذاشتن. حالا فکر میکنی چی بهم دادن تا از خودم دفاع کنم؟»
ماشین هراسان زیر لب گفت: «اوخ اوخ، آره، باید یه چیز بینهایت خطرناکی باشه».
ماروین گفت: «معلومه! حسابی خطرناکه، حالا بهت میگم چی بهم دادن تا از خودم دفاع کنم، میخوای بیشتر فکر کنی یا بگم؟»
تانکنکبوت از اولش در دل میدانست که استعدادی در حل معما ندارد. این بود که گفت: «داشتم میگفتم ها، ولی خب حالا که اصرار داری خودت بگو».
ماروین گفت: «هیچی»
بعد هردو طرف مکثی کردند که هم ترسناک بود و هم به لحاظ فلسفی تاملبرانگیز.
تانکنکبوت نعره زد: «هیچی؟ واقعا هیچی؟ یعنی مثل مجسمههای تناولی؟»
ماروین اندوهگین و آهنگین گفت: «مطلقا هیچی، دریغ از یه بیل!»
عنکبوتآهنی جستجوگر وزغاختر ردهی ت از خشم تکان تکان میخورد. غرید: «یعنی که چی؟ این طوری که اصلاً حال نمیده. هیچی بهت ندادن؟ بی فکرتر از اینم میشه مگه؟»
ماروین با صدای غمانگیزی گفت: «حالا اونم منو با این حالم، منو که تموم این دیودای سمت چپم داره از درد تیر میکشه».
– «واقعا ظالمانه است. کفر آدمو در میارن…»
– «والله»
تانکنکبوت فریاد زد: «این جور کارا خیلی من رو عصبانی میکنه، اصن نمیشه، باید دق دلیم رو یه جوری خالی کنم».
باز چنگال مرگبار از بالای برجک ماشین جنگی بیرون زد و شرارهی دیگری شلیک کرد که نفیرکشان دیوار پل را درهم کوبید.
ماروین به تلخی گفت: «حالا فکرشو بکن من چه حالی دارم…»
عنکبوتآهنی مثل رعد غرید: «پدرسگای ترسو… در رفتن و تو رو جا گذاشتن، هان؟»
ماروین گفت: «آره، میبینی دیگه… منو جا گذاشتن».
– «میدونی چیه؟ دلم میخواد بزنم سقف بیریختشون رو بیارم پایین»
یکی از پاهای عنکبوتآهنی مثل شمشیری آتشین هوا را شکافت و سقف پل را درهم کوبید. سقف شیشهای مثل بارانی از بلور بر سر و رویشان فرو ریخت.
ماروین گفت: «واوووو، این حرکت عجب خفن بود!»
تاکنکبوت گفت: «حال کردی؟ تازه میتونم همینطوری کف زمین رو هم بزنم، برای من کاری نداره. کف رو بزنم کف کنی؟»
ماروین گفت: «آره، برو بریم…»
باز تیغهی شکافنده به حرکت در آمد و در چشم به هم زدنی پل بین دو ساختمان از هم دریده شد و فرو ریخت، و این دقیقا همان جایی بود که تانکنکبوت ایستاده بود. ماشین جنگی کوهپیکر که زده بود زیر پای خودش را نابود کرده بود، همان طور که داشت از ارتفاع پانزده طبقهای سقوط آزاد میکرد، با صدایی که به تدریج شدتش کم میشد داد زد: «دیدی گفتم کاری نداشت….»
ماروین گفت: «آره واقعا کف کردم، ولی خب کار احمقانهای بود. این ترکیب زور و خنگی مایهی افسردگیه».
بعد هم به سمت همان اتاق خالی سلانه سلانه قدم زد.
ادامه مطلب: هفتم
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب