نهم:
اگر ذاتي تواند بود کز هستي توان دارد من آن ذاتم که او از نيستي جان و روان دارد
وگر هستي بود ممکن که کم از نيستي باشد من آن هستم که آن از بينشانيها نشان دارد
وگر با نقطهاي وهمم کسي همبر بود او را هزاران حجت قاطع که ابعاد چنان دارد
چنان گشتم که نشناسد کسم جز بيچگونه و چون که ذات من نه تن دارد نه دل دارد نه جان دارد
(سنایی غزنوی)
همانطورکه پیشتر خدمتتان عرض شد، کیهان یک جای به غایت بزرگ و پیچیدهایست. در واقع چنان بزرگ و پیچیده است که میتواند عقل و هوش هر ذهن کنجکاوی را زائل کند. به همین خاطر آنهایی که عقل و هوش حسابی دارند موقع کنجکاوی دربارهی کیهان احتیاط میکنند، و آنهایی هم که نمیکنند عقل و هوش چندانی ندارند که بخواهد زائل بشود یا نشود. اغلب موجودات هوشمند هم که از حداقلی از لوازم اندیشیدن برخوردارند، ترجیح میدهند این کیهانی که به شکل جانفرسایی پیچیده است را نادیده بگیرند و در میانهاش یک کیهان کوچکتر و سادهتر برای خودشان درست کنند و همانجا زندگیشان را بگذرانند.
یک نمونه از این کیهانهای خوشساخت و جمع و جور و اوکازیون، سیارهایست به اسم اوگلرون که درگوشهای از بازوی شرقی کهکشان راه شیری قرار گرفته است. تمام سطح اوگلرون پوشیده از جنگل است و جاییست سبز و خرم. ولی به دلایلی فلسفی تمام جانداران هوشمند این دنیا در یک جامعهی بسیار شلوغ روی یک درخت زندگی میکنند. اهالی اوگلرون روی این درخت به دنیا میآیند، زندگی میکنند، عشق میورزند، سر کار میروند و اندیشههایی بلند و نغز در باب معنای زندگی را بر تنهی درخت کندهکاری میکنند. این وسطها تجارت و جنگ و رقابتهای اقتصادی و انتخابات و شورای نگهبان و وزارت ارشاد هم طبعا دارند و در همین هیاهو به خوبی و خوشی عمر میگذرانند و آخرش میروند روی شاخههایی دورتر از تنهی درخت مینشینند و پژمرده میشوند و میمیرند.
در جامعهی اوگلرونیها تنها کسانی این درخت را ترک میکنند که مرتکب بدترین جنایتها شده باشند. این جرم مهیب هم تردیدی است که بعضیها پیدا میکنند و میگویند شاید بشود روی درختان دیگر هم زندگی کرد. این کفر صریح و گمراهی تباهکارانه البته مقدمهای دارد و آن هم بدعت و لغزش در پذیرش این اصل موضوعهی مقدس است که باقی درختان موهوم نیستند. چون اوگلرونیها اعتقاد دارند که همهی درختان دیگر روی سیارهشان تخیلی و موهوم هستند و در اثر خوردن مغز میوهي اوگلا پدید میآیند. تعصب و توهمی که گفتیم در این سیاره بسیار رایج است، چون تک تک این مردم وقتی به افق نگاه میکنند بیشمار درخت میبینند، و قوت غالبشان هم میوهی اوگلا است که روی همین درخت میروید. بنابراین بر اساس مقدماتی منطقی، بدیهی است که همهشان درگیر توهمی فراگیر دربارهی تکثر درختان هستند. حالا مجسم کنید یک عده تهیمغزِ نادان این وسط پیدا میشود و به بدعتی موسوم به شِرکالأشجار گرایش پیدا میکنند. یعنی نه تنها فرض میکنند باقی درختها وجود دارند، که به احتمال کوچ کردن و زیستن رویشان هم فکر میکنند.
حالا ممکن است شما نقشهی قارههای سرسبز اوگلرون را جلوی بنده بگذارید و بپرسید آن کدام درختِ یگانه است که این مردم عجیب و غریب در آن ساکن هستند؟ و پاسخش هم آن است که همه!
بله، درست شنیدید، روی هرکدام از این درختها یکی از این جوامع بسته و منزوی لانه کرده است. نکتهای که اولین مسافران کیهانی به اوگلرون کشف کردند و بعدتر مایهی کنجکاوی و بحث بیپایان مردمشناسان فضایی شد، این حقیقت بود که نه تنها سطح این سیاره از درختانی عظیم پوشیده شده بود، که همهاش هم مسکونی بود. یعنی روی هر درختی جامعهای مستقر بود که همین باور به تکینگی درخت و موهوم بودن باقی درختها را داشت. یعنی توصیفی که کردیم دربارهی تک تک درختان این دنیا مصداق دارد.
شاید رفتار مردم اوگلرون به نظر نمونهای استثنایی بیاید، ولی درنهایت هیچ گونهای از جانداران هوشمند پیدا نشده که رفتاری مشابه را از خودش نشان ندهد. از اهالی سیارهی دورافتاده و سرد بَنوتیمیما در منظومهی پِریودیکا که معتقدند دنیا وهم و خیالی بیش نیست و تنها راه رستگاری آن است که خود را به همراه عدهای رهگذر بیخبر از همهجا با بمبهای نوترونی منفجر کنند، تا دنیای داغ و بیابانی ساودایا در همان منظومه که به دلایلی مهیب علامت روی پرچمشان «اره برقی» است و نام منظومهشان (پریودیکا) را به شکلی رکیک در زبان خودشان ترجمه میکنند و معتقدند کیهان لولهی گوارش عظیمی است که به یک لولهی تناسلی عظیمتر متصل شده و فقط تا وقتی پابرجا میماند که چرخههای گوارشی و تولید مثلی با بیشترین شدت حرکت کنند. همهی این باورها و نظامهای تفسیر کیهان در نهایت ساختاری مشابه دارند و همین زیربنای مشترک است که باعث میشود کیهاننمای تام و تمام موجودی چنین دهشتناک باشد.
کیهاننمای تام و تمام از این رو چنین هراسانگیز است که به کلی با هرچیز هوشمندانه و زندهای مخالف میورزد. این موجود سرکش به تافتهای جدا بافته شبیه است که کل سنت فکری کائنات در تمام فرهنگها و سیارهها را با یک حرکت بیاعتبار سازد. به همین خاطر همهی تمدنها در کنار تفاوتهای عمیق عقیدتی و تضادهای فرهنگی شدیدشان در این نکته با هم توافق دارند که فجیعترین و ترسناکترین سرنوشتی که ممکن است بر سر کسی بیاید، رویارویی با کیهاننماست. چون این موجود هرکس که گذرش به حوالیاش بیفتد را با سراسر پهنهی بیکران و تصورناپذیر کیهان روبرو میکند، و بعد در گوشهای پرت از آن نقطهای بسیار ریز، بسیار بسیار بسیار ریز را نشان میدهد و میگوید: «تو این هستی». میگویند تنها کسی که از این شکنجهی باورنکردنی جان به در برده موجودی به نسبت گمنام بوده که مدتی مثل یک ویروس رایانهای در پردازندهی زمین برای خودش چرخش میکرد و تکثیر میشد و دستیابی به معمای راز هستی را به تعویق میانداخت. آن موجود هم البته پس از این رویارویی عقل درست و حسابی برایش باقی نماند و تا آخر عمرش مدام در جواب کیهاننمای تام و تمام تکرار میکرد که «منم آن که هستم».
آن فرجام مهیبی که گارگراوار بدان سمت راهنماییشان میکرد، چنین موقعیت وخیمی بود. زفود در پی او گام به گام به سمت این پایان شوم پیش میرفت، در حالی که بیشتر مسیر داشت ترانههای گوگوش را گوش میداد و گاهی ترانههای داریوش را یوش!
دشت خاکستری بیکرانی که در برابرش گسترده شده بود، به بایگانی بیپایانی از ویرانی و تباهی شبیه بود. در گوشه و کنار شاخههای خشکیده و درهم شکستهی گیاهانی مرده یا دندههای اسکلتی فرسوده به چشم ميخورد که زیر تازیانهی باد وحشی زوزه میکشید. درمیانه چنین چشمانداز مخوفی گنبدی پولادی نمایان بود. همانجا که اقامتگاه کیهاننمای تام و تمام محسوب میشد.
زفود دریافت که مقصدشان آنجاست، و این البته به هوش سرشاری هم نیاز نداشت. چون از وسط دشت برهوت داشتند مستقیم به طرف گنبد میرفتند. همانطور که پیش میرفتند با کنجکاوی به آن نگریست و انگار همین واکنش گنبد را برانگیخته باشد، ناگهان صدای نعرهای بلند و دهشتناک برخاست و در سراسر دشت منعکس شد. فریادی سرشار از ترس و درد، که از کسی برمیخاست که داشتند روحش را از تنش بیرون میکشیدند و میسوزاندند. صدای مهیب برای لحظهای همهچیز را در خود فرو بلعید و بعد خاموش شد. تاثیرش چندان فلجکننده بود که باعث شد راهنمای ناپیدا هم از ترنم ترانهی گوگوش دست بردارد.
زفود از ترس سر جای خودش یخ کرد و احساس کرد خون در رگهایش به هلیوم مایع تبدیل شده است. هرچند نفسش بالا نمیآمد، اما به زحمت پرسید: «اون … اون صدای چی بود؟»
گارگراوار گفت: «نگران نباش، صدای ضبط شدهی آخرین کسیه که توی کیهاننما رفته. همیشه صداش رو برای نفر بعدی پخش میکنیم. به عنوان مقدمهچینی، یا چی میگن بهش… مثلا دیباچه».
زفود منمنکنان گفت: «عجب صدای ترسناکی بود… ببین، حالا نمیشه به جای اینجا که داریم میریم، بریم یه جای بهتر؟ مثلا مهمونیای… چیزی؟»
گارگراوار گفت: «خب حقیقتش اینه که من احتمالاً همین الان تو یه مهمونی باحال هستم. یعنی بدنم توی مهمونی داره خوش میگذرونه. نامردِ نالوطی همیشه بدون من میره این جور جاها. میگه من مزاحمشم… بیمعرفتِ قراضه!»
زفود تصمیم گرفت بلایی که قرار بود سرش بیاید را با هر بهانهای به تعویق بیندازد. هرچند دقیقا نمیدانست چه جور بلایی در انتظارش است. اما از تغییر موضوع بحث استقبال کرد: «این چیزایی رو که دربارهی بدنت میگی خیلی عجیبه ها… من که نمیفهمم منظورت چیه».
گارگراوار قدری تردید کرد، اما بعد فکر کرد مخاطبش به هر صورت تا چند دقیقهی دیگر طی هولناکترین فاجعهی ممکن نابود خواهد شد. این بود که تصمیم گرفت از مسائل خصوصیاش پرده بردارد، و گفت: «خب، بدنم… چهجوری بگم… یه خرده سرش شلوغه».
زفود گفت: «منظورت اینه که با یه ذهن دیگه سر و سری داره؟»
گارگراوار مکثی طولانی و کمی ترسناک کرد. آخر سر با لحنی خشک گفت: «باید بگم این حرفت خیلی توهینآمیز بود».
زفود شرمنده شد و عذر خواهی کرد.
گارگراوار گفت: «عیبی نداره، باشه، تقصیر تو که نیست».
صدایش میلرزید و غمگین بود. لحنش نشان میداد به سختی دارد احساسات خود را مهار میکند. ادامه داد: «حقیقت اینه که… حقیقت اینه که ما الان تو یه متارکهی آزمایشی هستیم، حکم دادگاهه، فکر کنم آخرش به طلاق بکشه».
بعد دوباره ساکت شد. زفود نمیدانست چه بگوید. فقط صداهای نامفهومیاز خودش درآورد. اما گارگراوار تازه سر درد دلش باز شده بود: «فکر کنم ما اصلا از اولش خیلی با هم جور نبودیم، هیچوقت هردومون از یه کار خوشحال نمیشدیم. نمیدونی چه دعواهایی کردیم سر این که برای گذران اوقات فراغت چه تفریحی رو انتخاب کنیم. من میگفتم با جنس مخالف جفتگیری کنیم اون ماهیگیری رو ترجیح کیداد. آخرش هم سعی کردیم هردوتاش رو با هم انجام بدیم. خودت میتونی حدس بزنی دیگه، نتیجهاش افتضاح از آب در اومد».
زفود به احساس موافقت عمیقی گفت: «آره واقعا این جوری نتیجه نمیده. من یه بار سعی کردم بر اساس دستورالعملی که یه آقایی به اسم پاپ صادر کرده بود، همین کار رو همزمان با عبادت آفریدگار هستی انجام دادم و در ضمن قرار بود بر رمههای کلیسای مقدس هم کسانی را اضافه کنیم. اما نتیجه واقعا چنگی به دل نمیزد».
گارگراوار با حالتی تقریبا بغضکرده گفت: «ما هم سر همون قضیه به اختلاف شدید خوردیم. خلاصه یه طوری شده که حالا بدنم دیگه منو راه نمیده. میگه حتا نمیخواد منو ببینه. توی اینستاگرام هم بلاکم کرده. البته خب اونجا خیلی هم فعال نیستم چون هیچوقت عکس از خودم نمیذارم. مثل خیلیهای دیگه یه گلدون گذاشتم جای عکسم. ولی خب انگار زیاد قانع کننده نبوده که کسی درخواست دوستیم رو تایید کنه».
زفود گفت: «عکس یه هنرپیشهی دختر خوشگل بذار. جواب میده!»
– «هی میگه من جلوی ترقیش رو میگیرم. خب وظیفهی من دقیقا همینه دیگه… که جلوی کارهای نادرستش رو بگیرم. ولی میگه دیگه همهچی بین ما تموم شده. حتا چند جلسه پیش روانکاو هم رفتیم، ولی روان اون من بودم و هی طرف میخواست من رو بکاوه و به اون کاری نداشت. این بود که بیخیالش شدم. آخرش گمون کنم حق حضانت اسم کوچیکم رو ازم بگیره».
زفود تقریبا خوشحال بود که بحث گرم شده و ظاهرا ورود به گنبد فعلا منتفی است. هرچند همچنان داشتند به همان سمت قدم میزدند، اما سرعتشان به طور محسوسی کمتر شده بود. گفت: «ای بابا، چقدر بد، حالا اسم کوچیکت چی هست؟»
– «پیزیپوت، اسمم پیزیپوت گارگراواره. حالا که اسمم رو فهمیدی به نظرم کل داستان برات روشن شده باشه، نه؟»
زفود همدلانه گفت: «خب…، نه راستش. یه یارویی بود با همچین اسمی توی سیارهی دوست دخترم که بهش میگفتن پلپوت، شاید فامیلتون باشه. ماجرای اون هم یه شباهتهایی داشت به اینهایی که میگی، چون اون هم با کشورش متارکه کرد و تصمیم گرفت همهی اهالی اونجا رو بکشه و تقریبا موفق هم شد. اما فکر کنم داستان تو اینقدر خشن نباشه. هست آیا؟»
– «نه بابا من یک شهروند نمونه و نرمخو هستم. بعد از این که از خونه بیرونم کرد حتا خونهی پدر و مادرم هم نمیتونستم برم. چون اونها توی بدن پدر و مادر بدنم بودن و اونها طرف اون رو گرفتن».
– «حالا باز شانس آوردی بدنت بهت خیانت نکرده…»
– «بهم خیانت کنه؟ چطوری؟ مگه میشه؟»
– «آره. چرا نشه؟ من یه دوست دختری دارم که توی یک رایانه تکامل پیدا کرده، دنیاشون خیلی عجیبه. تعریف میکرد که اونجا بعضیها دچار یه حالتی میشن که بهش میگن جنزدگی یا چند شخصیتی شدن. خلاصهاش این که طرف یک بدن داره ولی چند نفر توش دارن زندگی میکنن. عملا معادل خیانت زناشویی میشه دیگه، نمیشه؟»
– «عجب! چه وضعیت وحشتناکی. یعنی جلوی چشمت میبینی یکی دیگه اومده رفته توی بدنت؟»
– «بعله… اینه که وضعیت تو اینقدرام وخیم نیست…»
– «ببینم برعکسش ممکن نیست؟ که مثلا یک روحی بره توی چند تا بدن؟»
– «اهه چرا اتفاقا، تریلیان اصرار داشت که ما باید یک روح بشیم در دو بدن. فکر کنم منظورش همین بوده که میگی. شاید هم تناسخ رو میگفته…»
– «تناسخ؟ این چیه دیگه؟»
– «یعنی یکی از یه بدن در بیاد بره توی یه بدن دیگه»
– «وای چقدر عالی! مگه میشه؟ بدن خالی حالا از کجا گیر میاد؟»
– «نمیدونم والله. مثل این که روی سیارهی اونها از این بدنهای بدون روح زیاد بوده»
– «ببین آدرس سیارهی دوست دخترت رو میشه بدی؟ به چشم خواهری فقط میخوام برم ببینم بدنهای…»
– «یه خرده دیر جنبیدی داداش. سیارهشون همین چند روز پیش منهدم شد. توی محدودهی خیابون پیشروی داشت!»
– «اکه هی… بخشکی شانس!… یه بار نشد ما به موقع به اونجایی که لازمه برسیم»
– «حالا اگه بدن گیرت نیاد چی میشه؟»
– «هیچی دیگه، همین وضعیتی که الان دارم. یعنی به عنوان یه ذهن بیبدن مفلس ناچارم این شغلهای پست رو قبول کنم. البته خب مناسب این کار هم هستم. چون هیچ بدنی روی و.ا-ب بیشتر از چند ساعت دوام نمیاره. اما نگهبان کیهاننمای تام و تمام یه شغل تماموقته که به نیمهعمر بیشتری نیاز داره. موقع مصاحبهی شغلی به همین خاطر دیدم همچین رقابتی هم در کار نیست. چون هیشکی حاضر نمیشد بیاد اینجا و کار رو تحویل بگیره. کار کسلکنندهایه البته. معاشرتی با کسی ندارم. به جز قربانیهای کیهاننما که اونها هم، خب، خیلی زودگذرن و به حساب نمیان».
– «دست شما درد نکنه دیگه».
این تکیه کلام را از تریلیان یاد گرفته بود و فکر کرد الان وقتش است که اینجا به کار بگیردش.
– «حالا بهت بر نخوره. ولی حقیقت همینه دیگه. ناراحت نشدی که؟ هان؟»
زفود به نظرش رسید آزرده شدن در آن دقایق برایش ارزشی راهبردی دارد. این بود که با لحنی که از واژگونهاش حکایت میکرد، گفت: «نه…»
صدای بیبدن حالتی دلجویانه به خود گرفت: «خب ببخشید. منظوری نداشتم. از قدیم گفتن «آفرین بر نظر پاک خطاپوشش باد». عوضش اگه بخوای حاضرم داستان این سیاره رو برات تعریف میکنم، میخوای بشنوی؟»
– «باشه دیگه، چاره چیه؟ … به قول یه هنرپیشهای به اسم ملکمطیعی که تریلیان هوادارش بود: خدایا این چشم پاک رو از ما نگیر!»
– «چشم پاک؟ این دیگه چه جور چشمیه؟»
– «یه مدل چشم هست که باعث میشه طرف رو نبینی. مثل من که الان تو رو نمیبینم. اون آقاهه که تریلیان تعریفش رو میکرد یک جفت از اینها داشته ظاهرا».
– «آهان!»
– «داشتی داستان این سیاره رو میگفتی».
– «بعله، جونم برات بگه که… خیلی وقت پیشها اینجا یه سیارهی شاد و سرزنده بود. مردمش متمدن بودن و شهرهای قشنگی درست کرده بودن که الان فقط خرابههاش مونده. لباسهایی که تنشون میکردن زیبا بود و صدای موسیقی از پنجرهی خونهها به گوش میرسید. خلاصه دنیای خوش و خرمی بود».
– «عجب، پس چرا اینطوری شده الان؟»
– «خب یک اختلال جزئی توی سیستم تولید و مصرف این سیاره وجود داشت که به کم کم تشدید شد و همهچی رو متلاشی کرد. اون هم این بود که توی خیابونهای بالای شهر تعداد کفاشیها یه خرده از میانگین باقی سیارهها بالاتر بود. دلیلش هم این بود که این مردم تاریخ و سرزمینی کهنی داشتن و اصرار داشتن با کفشهایی زیبا و شیک روی خاک قدم بردارن».
– «عجب…»
– «بعله… همیشه مشکل از همین جاهای کوچیک شروع میشه. خلاصه صنف کفاشها افتادن به رقابت با هم و تعداد کفشفروشیها کم کم شروع کرد به افزایش بیرویه. از این طرف تعداد کفشها نسبت به پاها بالا رفت و باعث تورم کمی در تولید شد. از اون طرف چون مواد اولیه محدود بود، کیفیت کفشها هی بدتر و بدتر شد. در نتیجه مردم جای این که کفشهای شیک و خوبی بخرن و چند سال بپوشن، ناچار شدن صندلهایی زهوار در رفته بگیرن و هفتهای یه بار هم عوضش کنن. به همین خاطر به قول دانشمندها یه چرخهی بازخوردی مثبت این وسط پیدا شد. هی پاهای مردم برهنهتر و برهنهتر شد و همزمان تعداد بیشتری کارگاه کفشهایی قراضه در تیراژ چند میلیونی درست میکردن که اواخرش حتا برای یک بار پوشیدن هم مناسب نبود. همهی مغازهها و بعدش حتا خونهها هم به مراکز توزیع و فروش کفش تبدیل شد، هرچند دیگه نه کسی فروشنده بود و نه خریدار. فقط یه عده حیرون مونده بودن وسط یه سیلاب عظیم از کفشهای داغون که داشت از روی سرشون رد میشد».
– «اوخ اوخ… عجب وضعیتی بوده».
– «آره، حالا گوش کن ببین آخرش چی شد… خلاصه که یک دفعه یک گذار سیستمی مهم در کل سیاره رخداد. از همونهایی که اقتصاددانها بهش میگن «افق رخداد کفشَوی». برای یه مدتی حتا پول هم منقرض شد و مردم به جاش کفش میدادن و کفش میستوندن. بعدش تخریب محیط زیست و جنگها و انقلابها شروع شد و مردم اول جاندارای بومی دیگهی این سیاره رو کشتن وخوردن، و بعد هم افتادن به جون هم و آخرش همگی منقرض شدن».
– «واقعا؟ یعنی هیچی ازشون نموند؟»
– «خب یه خرده ریزههایی موند، ولی واقعا قابل ذکر نبود. مثلا اقیانوسهای این سیاره قبل از انقراض کامل تمدنها کاملا از پلاستیک پر شد. طوری که الان گردابهایی پلاستیکی داریم که توی اقیانوسهایی انباشته از خرده پلاستیک به وجود مییاد. حتا اواخرش که هنوز همه منقرض نشده بودن، چند نفری خجسته دل پیدا شده بودن و روی موجهایی پلاستیکی که بر سطح دریاها برمیخاست موجسواری میکردن».
– «ببین من همون اول کار یه چیزی شبیه پرنده دیدم…»
– «آهان، آره، اونها تنها بازماندههای این انقراض عمومیاند. همون بقایای مردم متمدن این سیارهاند. اواخر کار یه عده جهش پیدا کردن و بال درآوردن و به پرنده تبدیل شدن. اونقدر هم از سابقهی تاریخیشون ناراحت بودن که سوگند خوردن دیگه هیچوقت پاشون رو روی زمین نذارن. برای همین پاهاشون هم کمکم تحیل رفت. مغزشون هم که به پاشون وصل بود به همین شکل دچار زوال شد. خلاصه فقط جماعت بدبخت و غرغرو از اون تمدن با شکوه باقی موند که حتا پاش رو دیگه روی زمین نمیتونه بذاره. یه نژاد ترکیبی جدید که کل عمرشون رو باد هوا میخورن و کف پس میدن…».
– «اوهوم… وقتی دیدمش گفتم یه مرضی داره ها!»
– «آره، و این بود داستان این سیاره. خب دیگه، بزن بریم که کیهاننمای تام و تمام منتظرته.»
زفود هردو سرش را به کار گرفت تا ببیند بهانهی دیگری برای کش دادن مکالمه پیدا میکند یا نه. دیگر داشتند به گنبد میرسیدند و کل امیدهایش داشت نقش بر آب میشد.
به عنوان آخرین تیر ترکش پرسید: «اگه همهی اهالی اینجا اینطوری منقرض شدن چهجوریه که تو هنوز زندهای؟ مگه تو هم نباید منقرض میشدی؟ ببینم، نکنه منقرض شدی و صداش رو در نمیاری؟ هان؟ بدنت کو اصلا؟»
گارگراوار با حالتی رنجیده گفت: «من؟ نه بابا، معلومه من از اهالی این سیاره نیستم. من توی وزغاختر-پ به دنیا اومدم. خیلی جای قشنگیه. آناناس داره به این گُندگی. حالا البته دیگه بدنی ندارم که دهن داشته باشه و بتونه آناناس بخوره. ولی به هر حال شبها برمیگردم همونجا میخوابم. البته خب بدون بدن یه خرده سخته. وقتی نتونی نصف شب توی رختخوابت غلت بزنی، خوابت خیلی آشفته میشه».
– «این کیهاننما که میگی، چیه دقیقا؟ هیولایی چیزیه؟ قراره من رو بخوره؟»
– «نه بابا، هیولا چیه؟ یه دستگاه پیچیدهست. تقریبا شبیه آسماننما یا رصدخونه میمونه».
– «آخه گفتی قراره من رو بخوره. این همه شعر که از گوگوش خوندی یعنی کشک بود؟»
– «اونها استعاره بود. کسی قرار نیست تو رو بخوره. این یه اصطلاح فنیه، چون روح هرکی وارد کیهاننما بشه برشته میشه، اصطلاح خوردن رو دربارهاش به کار میبرن. قدیمترها میگفتیم مهمونها سوخاری میشن. اما شعبهی وزغاختری اکبر جوجه شکایت شرکت و مجبور شدیم اسمش رو عوض کنیم».
– «حالا چرا اکبر جوجه؟»
– «چون امتیاز مرغ سوخاری کنتاکی رو اکبر جوجه خریده بود. حالا کاری نداریم، یه نظریه هست که میگه اصلا اون شرکت اصلی توی آمریکا رو هم اکبر جوجه تاسیس کرده بوده، البته اون موقع مرغ میفروخته و اسمش بوده اکبر مرغ. میگن چون اکبر خیلی زود عصبانی میشده و سیمهاش کُنتاکت میکرده، تو آمریکا بهش میگفتن اکبر کُنتاکی، بعد کم کم شده مرغ کنتاکی..»
– «ولی عجیبه مردمی به این احمقی که نمیتونستن کفشهاشون رو مدیریت کنن همچین دستگاهی ساختن. عجیب نیست؟»
– «نه کیهاننما رو اونها نساختن. یه شرکت علمی فرهنگی ورزشی تفریحی مشهور دنبال یه جایی میگشت که سر راه نباشه و همسایهها اعتراض نکنن. اومد اینجا ساختش. تنها چیزیه که توی این سیاره کار میکنه. باقیاش همه تعطیله».
دیگر به چند قدمی گنبد فلزی رسیده بودند و زفود میتوانست کم کم چهرهی خودش رادر سطح براق گنبد تشخیص دهد که مثل آیینههای لوناپارک دمی چاق و دمی لاغر میشد. دو تا کلهاش به تصویر همدیگر در آنجا نگاه کردند و نتوانستند جلوی خندهشان را بگیرند. اما باز همان فریاد دلخراش بلند شد و لبخند را بر لب زفود خشکاند و لرزه بر اندامش انداخت.
زیرلبی ضمن وحشت از جوابی که ممکن بود دریافت کند پرسید: «این کیهاننما با آدم چه کار میکنه مگه؟»
گارگراوار به سادگی گفت: «فجیعترین کار ممکن. کل کیهان بی پایان رو نشونت میده. همهاش رو، با بیشمار خورشید و فاصلهی بیکران بینشون رو، سحابیها، سیاهچالهها، مادهی تاریک، خلاصه هرچی که هست رو پیش چشمت میاره. خودت رو هم اون وسط مسطا نشون میده. یه هو متوجه میشی که یه نقطهی کوچیک هستی که در واقع وجود نداری. روحت در اثر این ادراک جزغاله میشه بعدش».
– «این که خیلی وحشتناکه… ببینم همچین کاری غیرقانونی نیست؟»
– «نه، هیچ قانونی دربارهاش وضع نشده. تازه شواهدی هم هست که یه عده توی یه سیارهی دورافتادهای وارد شدن به کیهاننما و برشته شدن روحشون رو دوست داشتن و اون رو معادل رستگاری میدونستن. بهش میگفتن نیروانا یا مرتبهی فنا یه چیز دیگهای شبیه به اینها».
زفود بیشتر سعی کرد به خودش دلداری بدهد، وقتی که گفت: «خب من که از این چیزها نمیترسم. چون من همچین نقطهی ناچیزی هم نیستم. ناسلامتی تو که دیگه میدونی، من زفودم، زفود بیبل براکس. رئیس اسبق دولت کهکشانی».
گارگراوار گفت: «مبارکه ایشالا… ولی هرکی میخوای باش. دیگه از عقاب ناتل خانلری مشهورتر نیستی که. نشنیدی اون چی شد آخرش؟ لحظهای چند بر این لوح کبود/ نقطهای بود و دگر هیچ نبود…»
زفود گفت: «عقاب همچین چیز مهمی هم نیست. یه چیزی بوده شبیه همین پرندهها که اینجا هستن دیگه»
– «بهه… اختیار داری. دقیقا برعکسه. عقاب هم پا داره و هم پاش روی زمینه و هم مثبت فکر میکنه. اون که شما میگی کلاغه»
گارگراوار بعد از این حرف به شکلی آهنگین اهن اهنی کرد و بعد ناگهان بخشی از گنبد کنار رفت و اتاقکی تاریک پشتش نمایان شد. گفت: «خب دیگه. خیلی خوش گذشت. لذت بردیم از معیت حضرتعالی. بریان شدگی خوب و خوشی رو براتون آرزومندیم. بفرمایین داخل».
– «خب داشتی داستان عقابه رو برام تعریف میکردی. بگو ببینیم بعدش چی شد؟»
– «هیچی دیگه، اون آخرش بود که گفتم برات. وقتکشی نکن دیگه…یالا برو تو».
زفود وحشتزده به تاریکی اتاقک خیره شد و گفت: «حالا چه عجلهایه آخه؟»
– «یالا یالا… بدو، کار دارم باید برم».
زفود سراسیمه اتاق را محک زد. دیوارهایش پوشش پولادی داشت زیادی کوچک بود. یک نفر به زحمت درونش جا میشد. گفت: «مطمئنی درست اومدیم؟ اینجا همچین شبیه رصدخونه نیست ها، پس کو دم و دستگاهش؟»
گارگراوار گفت: «اینجا نیست که بابا. این آسانسورشه. برو تو و خودش باقی مسیر رو میبردت».
زفود در حالی که از ترس میلرزید وارد اتاقک شد. در اتاقک بیسر و صدا بسته شد و منظرهی غمانگیز و تیرهی سیاره را از چشمانش پنهان کرد. هیچ فکر نمیکرد به خاطر ندیدن آن منظره احساس ناراحتی کند. اما کرد.
یکی از کلههایش به آن یکی گفت: «چه صدای مسخرهی چرندی بود ها…».
آن یکی ادای حرف زدن صدا را در آورد: « یالا یالا برو تو… انگار نوبرشو آورده… با اون آواز خوندن تخمیش!»
یک دفعه صدای گارگراوار به گوش رسید که گفت: «خیلی هم آواز خوندنم خوبه، سال دیگه قراره توی مسابقات وَزَغیشتَلِنت شرکت کنم».
دو سر زفود با خجالت به هم نگاه کردند و هردو زیر لبی چیزهای نامفهومی گفتند و همهمهای بلند شد: «عجب… شما هم تشریف آوردین؟… خوش اومدین.. صفا آوردین».
ولی معلوم بود به گارگراوار برخورده چون دیگر برای باقی مسیر هیچ حرفی نزد. آسانسور هم با چنان سرعتی به سمت پایین حرکت میکرد که انگار عجله داشت زودتر از شر زفود خلاص شود، یا شاید هم میخواست ناکامی آسانسور قبلی را در این جهت جبران کند. داخل اتاقک سکوت چندان سنگین بود که زفود در کمال ناباوری متوجه شد انتظار میکشد که زودتر به مقصدشان برسند. حالش درست مثل آدم درونگرایی بود که دارد به دوستش تلفن میزند و همزمان خدا خدا میکند طرف گوشی را بر ندارد.
بالاخره به پایان مسیر رسیدند و دری در سمت مقابل اتاقک باز شد. زفود با نهیب صدا راه افتاد و وارد اتاقکی دیگر شد که آن هم چندان بزرگ نبود. هیچ اثری از دستگاههای فنی پیچیده یا آرایه و تزئیناتی هم هیچ جا دیده نمیشد. اتاقی ساده و به نسبت کوچک بود با دیوارهای پولادی صاف و زمخت. ظاهرش طوری بود که انگار معماران ارشد روسیهی شوروی موقع جنگ سرد با مصالح اضافی در ازبکستان ساخته باشندش. هیچ چیز هم در اتاق به چشم نمیخورد، جز یک جعبهی پولادی به قوارهی آدمی ایستاده که گوشهی اتاق به دیوار تکیه کرده بود. جعبه با یک سیمکلفت به کُپهی کوچکی از سیمهای باریکتر درهم و برهم وصل شده بود که از یک ظرف شیشهای بیرون زده بود.
زفود با تعجب پرسید: «اهه… اون کیهاننما که میگفتن همینه؟»
– «آره دیگه شرمنده، همهش همینه».
– «آخه گنبد به اون بزرگی درست کردین که وسطش این چسمثقال اتاق رو درست کنین؟»
– «خب اون گنبد رو یه شرکتی درست کرده که حامی مالی طرح کیهاننما بود و همین اتاقک رو هم با پول اونها ساختیم. واحد تبلیغاتشون اصرار داشت یه گنبد بزرگی درست کنه بالای اتاقک که چشمگیر باشه. میخواستن روش هم عکس درشت چیپس و چسفیل بزنن. شرکته از این جور چیزها درست میکرد. اما بعدش یکی گوشزد کرد که توی این سیاره هیچکس نیست تبلیغ رو ببینه. این بود که بیخیالش شدن. البته تا اون وقت گنبد رو ساخته بودن دیگه».
زفود انگار داشت با خودش حرف میزند: «حالا این خیلی هم بد به نظر نمیاد».
بعد قدری هراسان از گارگراوار پرسید: «آخ آخ، مگه این که یه چیزی باشه شبیه به اون تابوتها که توش سیخ و میخ و این چیزها کار گذاشته بودن… چی بود اسمش؟ یه گروهی از این میموننماها توش آهنگ متال میخوندن تا جایی که یادمه. بهش چی میگفتن؟ نوک زبونمه ها… دوشیزهی فلزی؟ باکره آهنی؟ کُلفَتِ استالین؟ آهان! همین بود: آیرون مِیدِن، به لهجهی یه جزیرهی پرتی توی زمین اسمش این میشد».
گارگراوار گفت: «نه بابا دلت خوشه ها… باکره و دوشیزه چیه؟ اون تو قراره با کلیت پهناور هستی روبرو بشی. در ضمن ما وحشی نیستیم که کسی رو سیخآجین کنیم».
خیال زفود قدری راحت شد: «خب پس، حله. باید برم اون تو، نه؟»
گارگراوار گفت: «آره، باید بری اون تو، در رو هم ببند پشت سرت لطفا چون من دست ندارم که کمکت کنم. واقعا متاسفم که چنین سرنوشت هولناکی پیدا کردی. احتمالا گناهان بزرگی مرتکب شده بودی و این کارمای اونه. اگه جملهی آخری هم داری که میخوای در تاریخ باقی بمونه میتونی به من بگی. قول میدم بین خودمون بمونه و به هیشکی نگم».
– «نه دیگه، قربون شما. عرضی نیست. فقط یه نکته این که توی آسانسور داشتم شوخی میکردم باهات. صدات خیلی هم خوب و دلنشینه. به خصوص اون آهنگی که از دارگوش میخوندی عالی بود».
– «نظر لطف شماست. گوگوش بود البته، اون یکی هم داریوش بود».
– «همون دیگه، گوریوش… هرچی تو بگی. خلاصه از دیدنت خیلی خوشحال شدم. هرچند البته نامرئی بودی».
با همین تبادل تعارفها و به شکلی خیلی مودبانه زفود وارد اتاقک شد و درش را هم پشت سرش بست. به صدای تلقی برخاست و یک آن بعد، ناگهان کیهان – تمام کیهان، بدون جا افتادن یک منظومه یا سیاره- آنجا پیشارویش بود.
ادامه مطلب: دهم
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب