دهم:
در مذهب آنكه عقل او هست تمام هستی ما را به جز عدم نیست قیام
تا نیست نگردی نشوی هست ز آنك هستی است كه نیستی نهادندش نام
(ابوالوفا خوارزمی)
در میان دانشمندان بحثهایی پردامنه درگرفته در این مورد که کیهاننمای تام و تمام چطور کار میکند؟ در این مورد چندین نظریهی رقیب مطرح شده که دقیقتریناش به همان موجودات ابرهوشمند همهبُعدی مربوط میشود که اندیشهی ژرف را ساخته بودند. بر اساس نظریهی این عزیزان، همه چیز به همه چیز وصل است. به همین خاطر نظم حاکم بر کل دنیا در ریزترین چیزها هم به صورت کامل و یکپارچه حضور دارد. فیزیکدانان آن نژاد این قاعده را اصل تحلیل برونیافتی ماده مینامند و این همان است که در زمین نظریهی جهان هولوگرافیک نامیده میشود.
محتوای این حرفها در زمین البته ربطی به حقیقت مسئله ندارد. چون نظریهی جهان هولوگرافیک در واقع بخشی از یک آگهی بازرگانی بود که زمانی ابرهوشمندان همهبعدی زیر سخنرانی یکی از فیزیکدانهایشان در این زمینه به صورت پانویس گذاشته بودند، و همان با قدری آلودگی اطلاعاتی وارد پردازندهی زمین شد و به صورت هولوگرافیک ترجمه شد و در میموننماهای مقیم آن سیارانه قدری سوءتفاهم تولید کرد.
بر مبنای اصل تحلیل برونیافتی ماده نه تنها هرچیزی به همهی چیزهای دیگر وصل است، که نوعی اثرگذاری و اثرپذیری هم بینشان برقرار است. یعنی از آنجا که هر پاره مادهای در کیهان از هر پاره مادهی دیگری در کیهان به شکلی تاثیر میپذیرد، به لحاظ نظری میتوان تمام پهنهی هستی را در کوچکترین و سادهترین چیزها منعکس کرد و بالعکس. یعنی همهی خورشیدها، تک تک سیارهها، کل ترکیبهای شیمیایی ممکن و سراسر تاریخ تمدنها را میشود در چیزی پیش پا افتاده مثل یک باقلوا گنجاند، یا آن را از یک باقلوا استخراج کرد.
کیهاننمای تام و تمام بر همین اساس اختراع شده است. انگیزهی این کار البته خیلی جاهطلبانه و آرمانگرایانه نبود. مخترعش در میانهی یک دعوای زناشویی برای پاسخ به همسرش به این ایده دست یافت و چیزی ساخت که تاریخ خرد و حکمت را در سراسر کیهان تغییر جهت داد. این مخترع بزرگ و تاریخساز کسی نبود جز ترین تراگولا، که از قیافهی خواننده معلوم است چیزی دربارهاش نشنیده است. البته این موضوع دربارهی خوانندهای که مقیم یک رایانه – و نه حتا سیاره- باشد، آنقدرها هم دور از ذهن نیست. اما مشکل اینجاست که روی سیارههای درست و حسابی هم مخاطبان درست و حسابی این بابا را نمیشناسند. یک دلیلش البته شاید این باشد که ترین در ضمنِ هوش درخشان و دانش عمیقش، یک موجود الدنگ و ولنگار بود که زمانی یک بابایی رمان اُبلوموف را بر مبنای شخصیتش نوشته بود.
ترین یک مخترع خلاق و یک متفکر اصیل بود. فیلسوفی بود پیشرو با ذهنی که قرنها از زمانهاش جلوتر پیش میتاخت. اهل کشف و شهود هم بود و هر مسئلهای را در کسری از ثانیه حل میکرد. شاید به همین خاطر هم بود که زندگی ملالآور و کسالتباری را میگذراند و از شور و شوق و تکاپوی کسانی بیبهره بود که برای درست کردن یک لیوان چایی باید ساعتها با ذهنشان کلنجار بروند. احتمالا به خاطر همین ویژگیها موجود شل و ول و بیخاصیتی هم بود و کسی که این را مدام گوشزدش میکرد، زنش بود.
این فیلسوف پیشروی خلاق بیشتر اوقاتش را صرف خیره شدن به فضا میکرد، گاهی ساعتها دربارهی مکانیک سنجاق قفلی تامل میکرد و دربارهی تحلیل طیف نگاشتی شیربرنج و کیک شکلاتی بیبی مقالههایی بسیار طولانی مینوشت که هرگز منتشر نمیشد. کارهای بیاهمیت و پیش پا افتادهای مثل کار کردن، پول درآوردن، غذا درست کردن، بچهدار شدن و پروردن فرزندان را هم زنش انجام میداد، و چون دست تنها بود بیوقفه به جانش غُر میزد و غُر میزد.
ایدهی کلیدی آن نوآوری تاریخساز هم از همین نقطه شروع شد. چون تکیهکلام زنش این بود که مدام میگفت: «بابا آخه یه درکی از موقعیت داشته باش!» درست معلوم نبود چرا از این جمله خوشش میآید، محققان بعدها گمان کردند شاید جبران فرویدیای در کار بوده، یا اضطرابی اگزیستانسیالیستی. اما به هر صورت گاهی میشد که در یک روز هشتاد بار این جمله را به ترین بگوید. البته ناگفته نماند که هر روز در سیارهی ترین اینها یک ماه و نیم زمینی طول میکشید. اما باز هم بسامد هشتاد تکرار عدد بالایی است.
به این دلیل بود که ترین تصمیم گرفت کیهاننمای تام و تمام را بسازد تا پاتکی زده باشد و به زنش نشان دهد که موقعیت از چه قرار است. وقتی نمونهی اولیهی این دستگاه را ساخت، به عنوان نمونهی حامل کل نظم هستی نزدیکترین چیزی که دم دستش بود -یک باقلوای پستهای اعلا- را به سیمها وصل کرد و زنش را هم به آن طرف سیم متصل کرد. (یادم رفت بگویم که نژاد این موجودات یک تعدادی پریز روی بدنشان داشتند. پریزها و سرپریزها نر و مادگی هم داشتند و این موجودات همینطوری بچهدار میشدند.
خلاصه ترین آن سر سیم را به پریز زنش وصل کرد و دستگاه را روشن کرد. نتیجهاش این شد که کدبانوی بخت برگشته در یک آن کلیت بیکران کائنات را دید و رابطهی خودش با با آن را هم دریافت، یعنی که به معنای دقیق کلمه درکی از موقعیت پیدا کرد. در نتیجه او اولین قربانی مظلوم این دستگاه اهریمنی شد. بعد از آن یک دادگاه پر سر و صدا برای ترین برگزار کردند که فیلمش به صورت زنده در چندین منظومه پخش میشد. آخرش هم او را به جرم قتل غیرعمد محکوم و زندانی کردند. اما دستگاه کیهاننما که اصل قضیه بود، این وسطها ملاخور شد و یک شرکت تولید چیپس آن را صاحب شد. بدون این که درست بداند با آن چه میشود کرد؟
احتمالا انگیزهی اولیهی شرکت این بوده که از آن به عنوان یک ابزار بازاریابی و تعیین موقعیت خود نسبت به مشتریان استفاده کند. اما مدیران بخش بازاریابی که از این وسیله استفاده میکردند یکی پس از دیگری از بین رفتند و روح و روانشان سوخت و جزغاله شد. در نتیجه راهی نماند جز آن که تنها نسخهی حرفهای این دستگاه را جایی سر به نیست کنند و از شرش خلاص شوند، و آنجا وزغاختر-ب بود.
این تاریخچهای که خواندید را بر خلاف تصورتان راوی داستان که بنده باشم تعریف نمیکرد. بلکه این حرفهایی است که گارگراوار داشت به خودش میزد. در آن لحظاتی که جلوی اتاقک کیهاننما ایستاده بود و منتظر بود که کار تمام شود و به آدمآهنیهای کارگر دستور بدهد که بدن درهم پیچیده و عذاب کشیدهی قربانی را ببرند و در کورهی آدمسوزی بیندازند. در این حین البته به شکلی مبهم دلش هم برای زفود تنگ شده بود. به ندرت پیش میآمد رئیس دولتی را اینجا بفرستند. چون اغلب شهروندان همان دولت پیشاپیش طرف را قیمه قیمه میکردند و کار به اینجاها نمیکشید. زفود هم به هر صورت موجود جالب توجهی بود با کلی ویژگیهای خاص، که البته اغلب نکوهیده و بد بودند.
داشت همین فکرها را میکرد (روشن است که الان دیگه راوی خودم هستم دیگه، روشن نیست؟) که در کیهاننما باز شد. کار کردنش همیشه همینقدر سریع بود و اغلب یکی دو ثانیه بس بود تا قربانی جان به لب بشود و قضیه خاتمه پیدا کند. این بار تازه قدری هم بیشتر طول کشیده بود، حوالی پنج ثانیه.
بعد گارگراوار با عجیبترین تجربهی زندگیاش روبرو شد. زفود به جای آن که مثل همهی قربانیان قبلی با بدنی مچاله شده و بیجان از اتاقک کلفت استالین بیرون بیفتد، شق و رق و خوشحال بیرون آمد و گفت: «سلام!»
ذهن گارگراوار به شکل نامتعادل و نامعمولی حیرت کرد. دلیلش هم این بود که معمولا این نوع حیرتهای شدید با باز ماندن دهن یا انگشت به دهان ماندن منتهی میشد، یا عمل دیگر که بالاخره به دهان ارتباطی پیدا میکرد. اما گارگراوار به خاطر غیاب بدنش، دهن هم نداشت. در نتیجه شگفتیاش به وضعیتی منتهی شد که روانشناسان به آن ناساگاری ذهن-دهن میگفتند، و در ادبیات تخصصیشان به صورت ذ/دهن نشانش میدادند.
گارگراوار بهتزده گفت: «علیک سلام…»
زفود گفت: «واقعا دیگه الان باید یه چیزی بخورم. قند خونم افتاده از بس که سرخوشم».
گارگراوار به زحمت گفت: «ببینم، تو توی کیهاننما بودی دیگه؟»
– «آره، خودت دیدی که».
– «و کیهاننما درست کار میکرد؟»
– «آره، عالی بود کار کردنش… دقیق مثل ساعت»
– «یعنی تو پهنهی بیکران کائنات رو دیدی؟»
– «بعله که دیدم. نمیدونی که… جای معرکهایه این کائنات».
ذهن گارگراوار به شدت احساس نیاز به دهن داشت، در حدی که نزدیک بود به «نظریهی دهن دیگری» بگرود، که در کنار «نظریهی ذهن دیگری» از مهمترین دستاوردهای روانشناسی تکوینی بود. گفت: «ببینم، دستگاه نسبت تو رو با پهنهی بینهایت هستی بهت نشون داد؟»
– «اوهوم، با دقتی خیره کننده نشونم داد. خیلی منظرهی باشکوهی بود».
– «آخه مگه میشه؟ بعدش تو هنوز هم سُر و مُر و گنده وایسادی اینجا؟ یعنی احساس پوچی و حقارت و فنا نکردی؟»
زفود با حالتی که قدری به نظر از خود راضی میرسید، شانه بالا انداخت: «خب میدونی، تقریبا همون چیزی رو نشونم داد که همیشه خودم میدونستم. همیشه این حقیقت رو به همه میگفتم ها، ولی خب هیشکی جدی نمیگرفتش».
– «چی بود حالا اون حقیقت؟»
– «این که من خیلی آدم حسابیام. حالا بین خودمون باشه. اینقدر کسی این ماجرا رو تحویل نگرفته بود که خودم هم دیگه داشتم کم کم شک میکردم. اما حالا دیگه خیالم تخت شده. چون کیهاننما هم همین رو بهم گفت. اصلا نیازی به گفتن نبود، خیلی دقیق نشونم داد که چقدر باحالم و منحصر به فرد، و این که چه نقش مهمی رو در کلیت هستی دارم ایفا میکنم».
– «عجب! چه نقشی هست این حالا؟»
– «اسم مشخصی نداره متاسفانه، بس که خاااااصه!… میشه بهش گفت زفودیت، یا زفودیگری، یا حتا زفودبازی در آوردن».
– «تو اولین کسی هستی که میبینم زنده از کیهاننما بیرون اومده. البته توی کاتالوگ دستگاه نوشته که قدیم ندیمها چند نفری به شکل داوطلب رفته بودن اون تو و زنده بیرون اومده بودن. اما اونها اغلبشون اهل زمین بودن و چون اونجا سیاره حساب نمیشه زیاد کسی حسابشون نمیکرد».
– «چه جالب. کیها بودن اینها؟ اونها هم اسمشون زفود نبوده احیانا؟»
– «نه، اسمهای عجیب و غریبی داشتن. یکیشون حسین بن منصور حلاج بوده و یکی دیگهشون شهابالدین سهروردی. قضیهشون مال قبل از اینه که من متصدی کیهاننما بشم. همیشه برام سوال بود چطوری اینها زنده از دستگاه کیهاننما بیرون میاومدن. تا این که تو رو دیدم».
– «حالا سرنوشت اینهایی که میگی چطوری شد؟ حتما بعدش کلی بهشون خوش گذشته، نه؟ به من که داره خوش میگذره».
– «نه اتفاقا، ظاهرا یه رسمی بوده توی زمین که هرکی به حقیقت از یک حدی نزدیکتر میشده به شکل فجیعی میکشتنش. اینها رو هم کشتن».
– «ئه… چرا آخه؟»
– «درست معلوم نیست. میگن توی پردازندهی زمین یک ویروس رایانهای تکثیر شده بوده که باعث میشده گزارههای دروغ مقدس فرض بشن. طبعا بعدش هرکی راستش رو میگفته دارش میزدن دیگه».
– «باز جای شکرش باقیه ما ربطی به زمین نداریم. ببینم این رو توی کاتالوگ نوشته که هرکی از کیهاننما زنده بیرون بیاد خیلی گشنهست؟ البته من قبلش هم گرسنه بودم…»
– «نه، چیزی در این مورد ننوشته».
– «اهه… ببینم، این باقلواست آیا؟»
نگاه زفود بین بند و بساطی که به کیهاننما متصل بود، روی ظرف بلورینی ثابت ماند که نمونهی آغازین مرجع بازنمایی کیهان را در خود جای میداد. یعنی همان تکه باقلوایی که همسر روانسوختهی مخترع دستگاه در آخرین ساعات عمرش درست کرده بود.
گارگراوار شروع کرد دربارهی تاریخچهی دستگاه و اهمیت هستیشناختی آن باقلوا توضیح بدهد. اما به جایش خیلی کوتاه فریاد زد: «ئه… ئه… چیکار میکنی؟ خوردیش؟»
زفود با رضایت خاطر باقلوا را قورت داد و گفت: «واووو دست پزندهاش درد نکنه. عالی بود».
گارگراوار جیغ کشید: «واااای… میدونی چکار کردی؟ بر اساس اون باقلوا بود که کیهاننما کائنات رو نشون میداد».
– «چه جالب. بیخود نبود کائنات اینقدر قشنگ و تر و تمیز دیده میشد. نگو کیفیت باقلواش عالی بوده».
ادامه مطلب: یازدهم
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب