پنجشنبه , آذر 22 1403

یازدهم

یازدهم:

قدر مردم سفر پدید آرد        خانه‌ی خویش، مرد را بند است

چون به سنگ اندرون بود گوهر       کس نداند که قیمتش چند است

                                                                                      (سنایی غزنوی)

یک ساعتی می‌شد که زفود داشت از وسط دشت به سمت خرابه‌های شهری می‌دوید که سراسر افق خاکستری را پوشانده بود. هوای بدبو و خفقان‌آور ریه‌هایش را می‌آزرد و خستگی باعث می‌شد هر از چندی سکندری بخورد. اما شب نزدیک بود و اگر هوا تاریک می‌شد پیمودن آن زمین پر فراز و نشیب دشوار می‌شد. عجله داشت تا غروب نشده خودش را به شهر برساند و جایی برای بیتوته کردن پیدا کند.

با آن که کیفیت هوا افتضاح بودن و منظره‌های اطرافش زشت و بدریخت و غم‌انگیز، اما در دلش مدام گل‌های شادمانی داشتند می‌شکفتند. این سرخوشی از تجربه‌ای ناشی می‌شد که در کیهان‌نما داشت. چون سراسر کیهان را با تمام جزئیات دیده بود. عظمتی مبهوت کننده و سترگ که از هر سو تا بی‌نهایت گسترده می‌شد و ته نداشت. آن وقت در میانه‌ی این دنیای بی‌کران خودش را هم دیده بود که محور کائنات و مهمترین موجود زنده است. این که کسی گستاخ و مغرور و ازخودراضی باشد، که زفود بی‌شک این‌جوری بود، یک حرف است؛ و این که یک ماشین مشهور همان را نشان بدهد، چیزی یکسره متفاوت.

زفود البته با اولین کنش فعالش بعد از خروج از کیهان‌نما این اهمیت را اثبات کرده بود. چون بعد از این که باقلوای حامل اصل هولوگرافیک عالَم را خورد، کیهان‌نما از کار افتاد و به این ترتیب مهیب‌ترین شیوه‌ی اعدام در سراسر کهکشان به کلی تعطیل شد. همچنین بود دستگاهی مهم که صوفیان و عارفان و بوداهای ازلی را تولید می‌کرد، که البته پیامد آن هم باز اعدام به شیوه‌هایی ثانویه بود.

گارگراوار با این که بدن نداشت ولی واقعا موجود شریفی بود. چون از دست رفتن شغل‌اش را نادیده گرفته و از زنده ماندن زفود ابراز خوشوقتی کرده بود. بعد هم قول داده بود در گزارش کردن ماجرا به شرکت چیپس تا حد امکان تاخیر کند تا او فرصت داشته باشد فرار کند. هرچند درست معلوم نبود چه کسی قرار است تعقیبش کند.

زفود درست نمی‌دانست چه باید بکند، و تصویر روشنی هم نداشت که اصولا چرا راهش به آن دنیا افتاده است. ولی همان حس مبهمی که حالا تایید شده بود برایش بس بود. این حس که خودش مهمترین جاندار در سراسر کیهان است. یاد جمله‌ای از یک نفر از هم‌سیاره‌ای‌های تریلیان افتاد که علامت اختصاری اسمش چاچا یا چارچاپ یا چیزی شبیه به این بود و می‌گفت آخرش همه‌چیز درست می‌شود. اگر هنوز همه‌چیز درست نشده، معلوم است که آخرش نیست!

با همین افکار در سر دوان دوان خود را به شهر ویرانه رساند. جاده‌های ترک خورده و پر چاله چوله را پشت سر گذاشت، و همچنین علف‌های بی‌رمق و زردی که بینابینش روییده بود. وقتی وارد شهر شد، کفش‌های پاره پوره، تکه پارچه‌های پوسیده، و انبوهی از خرت و پرت‌های خراب و شکسته را هم رد کرد که زمین را فرش کرده بود. ساختمان‌هایی که از کنارشان می‌گذشت چنان مفلوک و زهوار در رفته بود که می‌ترسید واردشان شود. چون ممکن بود هر آن روی سرش خراب شوند. با این حال می‌بایست جای قایم شود. چون احتمال می‌داد نمایندگان کارخانه‌ی چیپس و صاحبان کیهان‌نمای تام و تمام به خاطر خوردن باقلوا و از کار انداختن دستگاه‌شان در صدد دستگیری‌اش باشند. اگر آنها هم نمی‌آمدند، بی‌شک مهاجمان وزغ‌اختری که در وحله‌ی اول را او را اینجا پرتاب کرده بودند دیر یا زود شست‌شان خبردار می‌شد و می‌آمدند سراغش. شهر پر از سوراخ سنبه‌هایی بود که نمی‌شد در هیچ‌کدام‌شان به آسودگی پنهان شد.

برای ساعتی در شهر پرسه زد و منظره‌ی ویرانه‌ی اطرافش تغییر چندانی نکرد. جاده پر پیچ و خمی را طی کرد و به مسیر پهنی رسید که در انتهایش یک ساختمان بزرگ ولی کوتاه و توسری خورده قرار داشت. اطراف ساختمان می‌شد چند سازه‌ی کوچکتر را دید که شکل‌هایی گوناگون داشتند و انگار بنا به تصادف آنجا پراکنده شده‌اند. دورادور این مجموعه بناها باقیمانده‌ی بارویی فرو ریخته حلقه زده بود. آن ساختمان بزرگ مرکزی به نظر سالم‌تر از بقیه می‌آمد. زفود به آن طرف پیش رفت. تا حدودی چون دور و برش طرف بهتری برای پیش رفتن پیدا نمی‌شد.

همان طور که به ساختمان نزدیک می‌شد، دید که با سه در بسیار بزرگ به بیرون وصل می‌شود، جایی که شاید زمانی ورودی جلوی ساختمان بوده و جلویش میدانی هموار و پهناور بود با کف بتونی. بلندای درها به بیست متر می‌رسید و یکی‌شان باز بود. از همان جا وارد شد. اولش تنها چیزی که دید، تاریکی بود و غبار. هیچ نشانه‌ی راهنمایی در کار نبود. همه چیز در تارهای قدیمی عنکبوت‌هایی غول‌آسا پوشیده شده بود. بخشی از دیوارهای اصلی ساختمان فرو ریخته بود و نوری محو از آنجا به درون نشت می‌کرد. در این نور می‌شد دید که دیوار پشتی شکم داده است. غباری که روی کف زمین نشسته بود آنقدر ضخیم بود که وقتی به هوا بر‌خاست، تنفس زفود را دشوار ساخت.

در میانی آن محوطه‌ی تاریک و پرغبار سایه‌ی چیزهای بزرگی نمایان بود که مثل باقی چیزها متلاشی شده و درهم شکسته به نظر می‌رسیدند. بعضی‌شان استوانه‌ای بودند و بعضی شبیه پیاز. چندتایی هم به تخم‌مرغ شباهت داشتند، یا دقیق‌تر بگوییم، شبیه تخم‌مرغی بودند که در جریان عملیات پخت نیمرو شهید شده باشد. بیشترشان از وسط شکافته شده بودند، یا سطح بالایی‌شان خرد شده بود. از برخی هم فقط استخوانبندی‌شان باقی مانده بود.

زفود تازه با دیدن‌شان دریافت که آنجا زمانی فرودگاه بوده است. آن چیزهای قراضه هم در واقع کشتی‌های فضایی متروکه‌ای بودند که به حال خود وانهاده شده بودند تا بپوسند. باز خوبی‌اش این بود که معلوم بود آنجا زمانی کجا بوده. این بود که زفود شروع کرد به قدم زدن در میان کشتی‌های به گل نشسته‌ی فضایی. هیچ چیز سالمی آنجا باقی نمانده بود. در حدی اوضاع خراب بود که یکی از سفینه‌ها در اثر برخاستن صدای گام‌های زفود فرو ریخت و پودر شد.

نزدیک به انتهای آن محوطه، زیر نیم‌سقفی بتونی کشتی فضایی کهنه‌ای به چشم می‌خورد که کمی از بقیه بزرگتر بود. این یکی را کپه‌ی بزرگتری از غبار و تار عنکبوت پوشانده بود ولی دست کم از روی ظاهرش به نظر می‌رسید سالم باشد. زفود هیجان‌زده رفت سراغش. در تاریکی و غبار پایش به چیزی گرفت و نزدیک بود نقش زمین شود. دقیقتر نگاه کرد و دید سیمی کلفت به پایش گرفته که در اصل خط انتقال نیروست. وقتی داشت با با پنجه‌ي پا کنارش می‌زد، با حیرت دریافت که سیم همچنان به برق وصل است. صدای وزوز خفیفی از آن برمی‌خاست و وقتی در دست گرفتش لرزش عبور جریان را از داخلش حس کرد. ناباورانه به کشتی فضایی نگاه کرد. یعنی ممکن بود…؟

فوری کتش را درآورد و به کناری انداخت تا از بیشتر کلافه شدنش پیشگیری کرده باشد. چهاردست و پا و کورمال کورمال روی زمین خط انتقال نیرو را دنبال کرد و آخرش رسید به جایی که به بدنه‌ی سفینه متصل می‌شد. تردیدی نبود که مدارها همه سالم بود. تپش قلبش شدت گرفت. قشری از کثافت کبره بسته روی بدنه‌ی کشتی فضایی را کنار زد و گوشش را به آن چسباند. از داخلش صداهایی ضعیف و نامفهوم می‌آمد. دستپاچه بین خرده ریزه‌های اطرافش جستجو کرد. یک لوله کوتاه و یک فنجان پلاستیکی یافت و سرهم‌شان کرد و یک گوشی ابتدایی ساخت. آن را به بدنه‌ی کشتی چسباند و گوش داد. چیزی که شنید بیشتر مایه‌ی شگفتی‌اش شد.

صدایی داشت می‌گفت: «خطوط فضایی بین‌ستاره‌ای از مسافران عزیز به خاطر تاخیری که در پرواز پیش آمده، عذرخواهی می‌کند. ما در حال حاضر منتظریم تا صندوق‌های حاوی دستمال مرطوب با بوی لیمو برسد تا سفر خود را شروع کنیم. این دستمال‌ها برای راحتی، سرزندگی و بهداشت شما فراهم شده و طبق پروتکل‌های موجود بعد از رسیدن‌اش پرواز خواهیم کرد. از بردباری شما متشکریم. خدمه‌ی پرواز به زودی با قهوه و بیسکویت از شما پذیرایی خواهند کرد».

زفود پس نشست و مثل دیوانه‌ها به سفینه زل زد. بعد قدری بی‌هدف اطرافش قدم زد. آنجا چشمش افتاد به یک تابلوی اطلاعات پرواز که هنوز از سقف آویزان بود. سطحش زیر گرد و غبار پنهان شده بود ولی هنوز می‌شد بعضی اعداد را خواند.

روی صفحه دنبال پرواز مربوط به خطوط فضایی بین‌ستاره‌ای گشت. وقتی پیدایش کرد، کمی در ذهنش محاسبه کرد و دهانش از تعجب باز ماند. کشتی فضایی روبرویش نهصد سال آنجا در انتظار دستمال با رایحه‌ی لیمو انتظار کشیده بود.

دیگر معطلش نکرد. دو دقیقه بعد زفود از هوابند سفینه گذشته و داخل شده بود. هوای محیط داخلی کشتی فضایی تازه بود و خوشبو. معلوم بود سیستم تهویه‌ی کشتی هنوز کار می‌کند. در واقع ظاهرا همه چیز کار می‌کرد. چون چراغ‌ها هم هنوز روشن بود.

زفود از یک اتاقک ورودی کوچک گذشت و به راهروی تنگی رسید. شتابزده راهرو را طی کرد و

در اواخرش یکباره دری باز شد و کسی نمایان شد و راهش را بست. یک آدم‌آهنی مهماندار بود، که با ادب تمام گفت: «لطفاً برگردین به صندلی‌تون، قربان.»

بعد هم پشتش را به او کرد و در جهت مقابل راهرو به راه افتاد.

زفود اولش یکه خورد و بر جای خود خشک شد. انگار کسی موقع دزدی از خانه‌ای غریبه مچش را گرفته باشد. ولی به نظر می‌رسید به خیر گذشته باشد. پس مهماندار را دنبال کرد. آدم‌آهنی دری را در انتهای راهرو باز کرد و از آن گذشت، و زفود هم به دنبالش. حالا در بخش مسافران بود و منظره‌ای مقابلش بود که باعث شد دوباره از حیرت فلج شود.

روی هر صندلی مسافری نشسته بود، با کمربند بسته و آماده‌ی پرواز. اما شکل ظاهری مسافران بسیار نامنتظره بود. همگی موهایی بلند و شانه نشده داشتند و ناخنهایی خیلی دراز که پیچ و خم خورده بود و از انگشتانشان بر دسته‌ی صندلی‌هایشان آویزان بود. ریش مردها و زنها (در نژادهایی که دو جنس ریش داشتند) بلند بود و ژولیده. تازه اینها نژادهای شبیه انسان بودند. دیگر دازیمداهایی که خارهای دراز پشت گردنشان بالش صندلی را سوراخ کرده بود و غامباراک‌هایی که به گلوله کاموا شبیه شده بودند، بماند، و دهها موجود عجیب و غریب دیگر که شاخها، فلس‌ها، موها و پرهایی بلند و ژولیده از بدن‌شان بیرون زده بود. موجوداتی که داگلاس اصولا موقع نوشتن این بخش از کتابش به آن توجهی نکرده بود، اما شرح‌شان را در کتاب مستطاب «فرهنگ موجودات کیهانی» نوشته‌ام.

زفود برای دقایقی حیران وسط این کلکسیون از موجودات ژولیده ایستاد و نمی‌دانست چه کند. روشن بود که همه‌ی مسافران زنده‌اند ولی تکان نمی‌خوردند و انگار خواب بودند، یا شاید هم بیهوش و در حالت کما. منظره‌ی ترسناکی بود و زفود هم شجاع‌ترین رئیس جمهور کهکشان محسوب نمی‌شد. با این حال با احتیاط از گذرگاه بین صندلی‌ها گذشت. به وسطهای راه رسیده بود که مهماندار مکانیکی روی پاشنه‌ی پایش چرخید و با لحنی محترمانه و شیرین گفت: «مسافران عزیز، عصرتون بخیر. متشکریم که با وجود این تاخیر جزئی همراه ما موندین. به محض این‌که بار دستمال‌های لیمویی برسه پرواز می‌کنیم. الان وقت صرف عصرانه است. براتون قهوه و کلوچه میارم و امیدوارم از مزه‌اش خوشتون بیاد».

یک دفعه سروصدایی برخاست و مسافران همه با هم بیدار شدند. به محض آن که چشمشان را باز کردند، دسته‌جمعی شروع کردند به جیغ زدن. با وحشت به ناخن‌ها، ریش‌ها، موها، شاخ‌ها، فلس‌ها و دم‌های بلندی که روی بدنشان روییده بود نگاه می‌کردند و با تمام توان نعره می‌زدند. البته توان‌شان زیاد هم نبود، چون برای چند قرن چیزی جز قهوه و کلوچه نخورده بودند. به همین خاطر کمربندهای ایمنی صندلی‌شان کافی بود تا سر جای خودشان نگهشان دارد. با این حال همان‌طوری سر جایشان به قدری تقلا کردند و نعره زدند که زفود ترسید مبادا کر شود.

در همان حال که مسافران در تکاپو بودند، مهماندار بردبارانه گذرگاه را طی می‌کرد و پیش روی هرکدام یک فنجان کوچک قهوه و بسته‌ای کلوچه می‌گذاشت. معلوم بود همه گرسنه و تشنه هم هستند. چون آن‌هایی که این خوراکی را دریافت می‌کردند برای دقایقی از جیغ و داد دست برمی‌داشتند و به خوردن و نوشیدن می‌پرداختند. در این بین یک دفعه یکی از مسافران از جایش بلند شد و به سوی زفود حرکت کرد. در آن شلوغی درست نمی‌شد تشخیص داد کیست و به چه نژادی تعلق دارد، و زفود محتاط‌تر از آن بود که در این شرایط به مسائل مردم‌شناسانه‌ای از این دست فکر کند. پس در چشم بر هم زدنی شروع کرد به دویدن و گریختن از آن منظره‌ی پرهیاهوی درهم و برهم.

از راهروی میان صندلی‌ها مثل برق رد شد و به همان راهروی تنگ و باریکی رسید که موقع ورود به سفینه از آن گذشته بود. مرد هم با متانت داشت دنبالش می‌آمد. حرکاتش به کسی که نهصد سال در خواب بوده باشد شباهتی نداشت. زفود اما به احتیاط کردنش ادامه داد و همچنان گریخت. به سرعت خودش را به انتهای راهرو رساند، از اتاقکی گذشت و وارد عرشه‌ی کشتی فضایی شد. در را هم پشت سرش بست و نفس نفس‌زنان به آن تکیه داد.

دقیقه‌ای نگذشته بود که صدای تقه‌ای بلند شد. یکی داشت از آن طرف در می‌زد. قبل از این که زفود بتواند واکنشی نشان دهد، صدایی با زنگ فلزی از گوشه‌ی عرشه به زفود خطاب کرد: «خلبان خودکار با شما صحبت می‌کند، لطفاً به صندلی خود برگردید. مسافران اجازه‌ی ورود به عرشه را ندارند. تشریف ببرید تا خدمه‌ی پرواز با کلوچه و قهوه از شما پذیرایی کنند».

زفود مانده بود جواب کی را بدهد. آن یارو باز از پشت در تقه‌ای زد، و این بار محکم‌تر. خلبان خودکار هم از این طرف دوباره گفت: «لطفاً فوری به صندلی خود برگردید. مسافران اجازه ورود به عرشه را ندارند».

زفود با صدایی ضعیف گفت: «من مسافر نیستم».

– «در هر حال لطفاً به صندلی خود برگردید».

– «من صندلی هم ندارم. من یک نامسافر بی‌صندلی هستم. شیرفهم شدی؟»

– «پس لطفاً به صندلی خود برگردید!»

– «اوهوی، تو اصلاً‌ حرفهای منو میشنوی؟ فهمیدی چی گفتم؟»

– «لطفاً به صندلی خود برگردید».

زفود گفت: «ببینم، گفتی تو خلبان خودکار این کشتی هستی؟‌»

صدا که حالا دیگر معلوم بود از پایانه‌ی پرواز وسط عرشه بلند می‌شود، گفت: «بله».

– «یعنی تو مسئول این سفینه هستی دیگه؟‌»

– «بله، مخلص شما خودمم. متاسفانه تاخیری جزئی پیش آمده و بر اساس پروتکل‌های بهداشتی مسافران برای راحتی و آسایش خودشان به طور موقت در خواب مصنوعی نگه‌ داشته می‌شوند. سالی یک بار هم با قهوه و کلوچه ازشان پذیرایی می‌کنیم که مواد حیاتی بدن‌شان را از دست ندهند. به محض آن که کسری‌های بارنامه تامین شود پرواز خواهیم کرد. پیشاپیش به خاطر تاخیری که پیش آمده عذرخواهی می‌کنیم».

از آن طرف در دیگر سر و صدایی بلند نمی‌شد و به نظر می‌رسید آن کسی که از بین مسافران احیا شده بود، پی کار خودش رفته است. زفود از در دور شد و رفت سراغ پایانه‌ی پرواز که با خلبان نفهم سر و کله بزند. وقتی آنجا رسید سرش داد زد: «تاخیر چیه عمو؟ تو اصلاً می‌دونی اون بیرون چه خبره؟ سیاره‌تون به باد فنا رفته. فرودگاه‌تون هم تبدیل شده به زباله‌دونی. کلا سیاره‌تون یه بیابون بزرگه الان. اون بار دستمال مرطوب‌ها با بوی لیمو که منتظرشی هیچ وقت نمی‌رسه. الان نهصد ساله علاف یک گونی دستمالی تو آخه؟»

خلبان خودکار با لحنی حرفه‌ای و محکم گفت: «بله، مرگ و انقراض در انتظار هر تمدنی هست. اما فراموش نکنید که به لحاظ آماری احتمال دارد تمدن‌های دیگری در این سیاره برخیزند. اگر به اندازه‌ی کافی شکیبا باشید، کل احتمال‌های کائنات بالاخره تحقق خواهد یافت و روزی در آینده باز کارخانه‌ی تولید دستمال مرطوب با بوی لیمو در این سیاره احداث خواهد شد. تا آن هنگام تاخیر کوتاهی خواهیم داشت که پوزش ما را بابتش خواهید پذیرفت. حالا لطفاً تشریفتان را ببرید و به صندلی‌تان بازگردید».

زفود هیچ انتظار نداشت چنین پاسخی بشنود. این بود که قدری یکه خورد و ماند که چه بگوید. اما قبل از این که صدایی در بیاورد، ناگهان پشت سرش در باز شد. زفود برگشت و با مردی سینه به سینه شد که داشت در راهروی بخش مسافران دنبالش می‌کرد. مرد کیف دستی بزرگی در دست داشت و لباسش برازنده بود. موهایش اصلاح شده. ریشش تراشیده و ناخنهایش مانیکور شده بود. نه موی اضافه‌ای بر بدنش دیده می‌شد و نه شاخ و فلس اضافی داشت. زفود با دیدن ظاهرش قدری آرامش خیال پیدا کرد.

مرد با خونسردی گفت: «سلام. خوبی؟ من زارنی‌ووپ هستم. گمونم می‌خواستی منو ببینی؟»

زفود با شنیدن این حرف بهت زده به او نگاه کرد و هر دو دهانش شروع کردند به من من کردن. بعد هم بی‌اختیار روی صندلی ناخدای سفینه ولو شد. خلبان خودکار گفت: «نشستن مسافران بر صندلی کاپیتان ممنوع است. لطفا بروید روی صندلی خودتان بنشینید».

اما هیچ کس به خلبان معصوم توجهی نکرد. زفود گفت: «تو همون زارنی‌ووپی هستی که من معلوم نیست چرا دنبالت می‌گردم؟ اینجا چیکار می‌کنی؟»

زارنی‌ووپ با اعتماد به نفس گفت: «خب رستا بهم خبر که فرستادنت اینجا، من هم در حال سفر در کهکشان بودم و برام فرقی نمی‌کرد کجا برم. اینه که اومدم اینجا، البته راه دیگه‌ای هم نداشتم. چون بدنم توی همون ساختمونی بود که وزغ‌اختری‌ها آوردنش اینجا».

بعد هم با دقت و وسواس کیف دستی‌اش را کناری گذاشت و روی صندلی دیگری روبروی زفود نشست.

خلبان گفت: «مسافران اجازه ندارند روی صندلی ناخدا دوم بنشینند. لطفا اگر روی صندلی خودتان نمی‌نشینید دست کم صبر کنید مهمان‌دارمان برایتان صندلی اختصاصی بیاورد!»

زفود با لحنی توهین‌آمیز گفت: «تو ساکت شو بابا، هر وقت دستمال مرطوب لیمویی داشتی حرف بزن،… مرتیکه‌ی بی‌دستمال!»

زارنی‌ووپ به زفود گفت: «خیلی خوشحالم که دستورات رستا رو درست اجرا کردی و از پنجره رد شدی. راستش می‌ترسیدم موقع ترک اتاق از در عبور کنی، اون‌جوری حسابی تو دردسر می‌افتادی».

زفود هردو کله‌اش را تند تند تکان داد و چیزهای نامفهومی‌گفت. انگار که متوجه باشد داستان از چه قرار است، که البته زهی خیال باطل.

زارنی‌ووپ گفت: «وقتی وارد اون اتاق توی ساختمون ما شدی، در واقع وارد یه دنیای موازی شدی که خودم طراحی‌اش کرده بودم. اگه دوباره از در می‌رفتی بیرون دوباره توی همون دنیای خودت سر در می‌آوردی و این هیچ خوب نبود».

زفود گفت:‌ «دنیای موازی؟ تو دنیای موازی طراحی کردی؟ یعنی چی این حرف؟»

زارنی‌ووپ گفت: «آره دیگه، دنیای موازی. اون دنیاهای متقاطع بیرون خیلی جالب نبودن، خودم یه دونه موازیش رو طراحی کردم. با این هم کنترلش می‌کنم». این را گفت و با غرور و سرافرازی دستی کشید به کیف دستی‌اش.

زفود با احساساتی شدید که دقیقا معلوم نبود محتوایش چیست، به او زل زد. آخرش زیر لب خرناس کشید: «حالا فرق این جهان‌های ما و اون‌ جهان سرکار چیه؟»

زارنی‌ووپ گفت: « خب راستش هیچی، عین هم هستن در واقع. حالا یه خرده جزئیات ممکنه فرق کنه. مثلا توی دنیای واقعی جنگنده‌های وزغ‌اختر خاکستری‌اند. ولی من رنگ‌شون رو سبز کردم. به نظرم شیک‌تره. نیست؟»

زفود به تندی گفت: «آره خب، هست. ولی اصلا من نمی‌فهمم برای چی می‌بایست بیام تو رو پیدا کنم؟‌ می‌دونی که، اون یکی منِ ناپیدا بهم دستور داد این کار رو بکنم».

زارنی‌ووپ گفت: «خب دلیلش رو من می‌دونم. خیلی ساده‌ست، تو دنبال من می‌گشتی چون منم که مختصات اون جای مهم رو می‌دونم».

– «کدوم جای مهم؟»

– «همون جایی که اداره کننده‌ی کائنات رو میشه اونجا پیدا کرد. من جاش رو کشف کردم. یه سیاره‌ی مخفی‌ایه که با یه میدان ناممکن حفاظت می‌شه. این اطلاعات البته خیلی خطرناک و حساسه. برای همین هم تصمیم گرفتم ردپای خودم رو محو کنم. اون دنیای موازی رو برای همین درست کردم. اومدم توش قایم شدم. همین موقع بود که این کشتی فضایی فراموش شده رو پیدا کردم و گفتم خوبه اینجا یه مدتی پنهان بشم. جای امنی به نظر میاد. هیچکس نمی‌تونه اینجا پیدام کنه. مگه کسی مثل تو که همه‌چی رو درباره‌ام می‌دونه».

زفود خشمناک گفت: «کی؟ من؟ من که بار اوله دارم می‌بینمت بابا. می‌خوای بگی من قبلا تو رو می‌شناختم؟»

زارنی‌ووپ گفت: «معلومه که می‌شناختی، ما سالهاست که دوست‌های خیلی نزدیکی هستیم. چه حیف که یادت نمیاد».

زفود گفت: «همون بهتر که زدم اون یکی من‌ام رو خاموش کردم. با این سلیقه‌اش توی انتخاب دوست!».

– «اولندش که خیلی دلت بخواد!… دومندش که ما اون قدر رفیق بودیم که خیلی وقت پیش نقشه کشیدیم تا کسی که کائنات رو اداره می‌کنه رو پیدا کنیم. برای همین لازم شد که تو بری اون کشتی فضایی رو بدزدی که پیشرانه‌ی ناممکنی روش سوار شده. این تنها راه برای رسیدن به اون کنترل کننده‌ی اعظمه. قرار بود تو کشتی رو برای من بیاری اینجا. خبرها رو هم دنبال می‌کنم و میدونم موفق شدی کشتی رو کش بری. کلی تبریک داره همچین کاری».

زارنی‌ووپ این را گفت و لبخندی پرمعنا زد. زفود نه این چیزها یادش می‌آمد و نه معنای لبخند را درست می‌فهمید. به همین خاطر بدش نمی‌آید یک پاره‌آجر پیدا کند و لبخند معمایی را با آن از روی صورتش پاک کند.

زارنی‌ووپ متوجه شد که لبخندش با تفاهم روبرو نشده، پس اضافه کرد: «آهان، راستی، محض اطلاعت باید بهت بگم، این دنیای موازی که الان توش هستیم رو من فقط به خاطر تو ساختم. به همین خاطر هم تو مهمترین موجودش هستی. توی کیهان واقعی اگه گیر کیهان‌نمای تام و تمام می‌افتادی الان چیزی ازت باقی نمونده بود. می‌دونم سرشار از قدرشناسی شدی، ولی تشکر رو بذاریم برای بعد، این رو برای این گفتم که اگه دوباره بهت گفتن بیا برو توی اتاقک کیهان‌نما، مبادا بری!»

– «خب کیهان‌نمای این دنیا که دیگه خراب شده و کار نمی‌کنه».

– «کار نمی‌کنه؟ چطور ممکنه؟»

– «چون به یه باقلوایی بند بود که بنده خوردمش. حالا نمی‌دونم توی دنیاهای دیگه اوضاع چطوره؟»

– «باقلوا رو خوردی؟ همون باقلوای مشهوری که کل هستی به شکل هولوگرافیک توش ذخیره شده بود و کیهان‌نما باهاش کار می‌کرد؟»

– «آره، جات خالی خوشمزه هم بود بسیار»

– «اوخ اوخ… کیهان‌نما یکی از گره‌های بندنافی جهان‌های موازی بود. حالا همه چیز به هم می‌ریزه».

– «گره‌ی بندنافی چیه دیگه؟»

– «یعنی از اون نقاطی بود که همه‌ی جهان‌های موازی توش همگرا می‌شن و به هم وصل میشن. معنیش اینه که حالا دیگه کیهان‌نما توی هیچ دنیایی کار نمی‌کنه».

– «حالا یعنی خیلی فاجعه است؟»

– «نه بابا، کار نکردنش ایرادی نداره. در کل کارش این بود که حقیقت محض رو به مردم نشون بده و کسی علاقه‌ای به این موضوع نداره. فقط چون یکی از بند ناف‌ها بریده شده، ممکنه دنیاهای موازی دچار واگرایی و شاخه‌زایی هستی‌شناسانه بشن».

– «بی‌خیال، هیچ اتفاق خاصی نمیفته. از داخل دنیاها که معلوم نمیشه چی شده. نگرانش نباش. کسی پیگیرش نمیشه».

زارنی‌ووپ انگار مشغول محاسبه‌ی تعطیلی دستگاه کیهان‌نما باشد، کمی مکث کرد. بعد گفت: «حالا کاریه که شده دیگه. خب. بریم؟»

زفود پرسید: «بریم؟ کجا بریم؟‌‌»

– «معلومه دیگه. به کشتی فضایی که دزدیدی دیگه، به زرین‌دل. همون که با خودت آوردیش اینجا، مگه نیاوردیش؟»

– «نه بابا، سفینه‌ی زرین‌دل کجا بود. ولی عوضش ما خودمون یه قلب طلایی داریم که مثل معاون کلانتر پشت یه ستاره‌ی حلبی پنهان شده».

– «معاون کلانتر کیه؟»

– «خیلی موجود مشهوری نیست. حتا داگلاس که قرار بوده این سطرها رو بنویسه هم ازش خبر نداره. یه چیزی بوده مثل گوریل انگوری و کلاه قرمزی».

– «اینها که میگی دیگه کی هستن؟ ببینم مگه این سطرها رو داگلاس نمی‌نویسه؟ توی دنیایی که من بودم داگلاس داشت این داستان رو می‌نوشت ها».

– «آره، ولی الان یکی دیگه داره می‌نویسه که اسم طولانی‌ای داره و توی سیاره‌ی خودشون بهش میگن س.م.ش.و.ط.ت.[1] فکر کنم دنیای موازی من و تو فرق می‌کنه، دو تا نویسنده داره».

– «عجب. فکر کنم اینها همه‌اش نتیجه‌ی همون واگرایی دنیاهای موازی باشه. الان اگه باقلوا رو نخورده بودی همچنان داگلاس داشت ما رو می‌نوشت،‌ یا شاید هم کاوه…»

– «خب پس خوب شد خوردمش!»

– «دیگه کاریه که شده… حالا کت‌ات کو؟»

زفود حیرت‌زده نگاهش کرد: «کتم؟ درش آوردم. بیرون سفینه‌ست».

– «خوبه پس، بریم پیداش کنیم».

زارنی‌ووپ سریع از جا برخاست و به زفود علامتی داد تا دنبالش بیاید. وقتی دوباره به اتاقک ورودی رسیدند، جیغ‌های مسافران همچنان فضا را پر کرده بود. در این بین اما همچنان مهماندارها داشتند با قهوه و کلوچه ازشان پذیرایی می‌کردند.

زارنی‌ووپ گفت: «عجب جای مزخرفی بود اینجا. انتظار کشیدن توی یه همچین محیطی واقعا حال به هم‌زن بود».

زفود غرید: «خیلی می‌بخشین که بهتون خوش نگذشته ها! حالا خوبه دنیاش رو خودت طراحی کرده بودی. پس من چی بگم که همه‌ش در حال بمباران شدن یا اعدام شدن بودم؟»

زارنی‌ووپ با اشاره‌ی انگشت زفود را متوجه کرد که دارد چرند می‌گوید، دقیقه‌ای بعدتر هم هردو بیرون سفینه بودند. کت زفود چند متر آن طرف‌تر روی زمین افتاده بود.

زارنی‌ووپ رفت و کت را برداشت. دستی به جیب‌هایش کشید و آهی از سر آسودگی کشید. گفت: «همه‌ش نگران بودن نکنه گمش کرده باشی».

زفود گفت: «گم کرده باشم؟ چی رو؟»

– «زرین‌دل رو دیگه. این همه برات روضه خوندم نشنیدی یعنی؟»

بعد هم دست کرد و از جیب کت همان تکه فلزی را بیرون آورد که طی این روزهای اخیر مدام جلوی دست و پای زفود بود و نمی‌دانست از کجا آمده است. زارنی‌ووپ آن چیز براق را روی زمین گذاشت و بعد با کیفش قدری ور رفت و چیزهایی را داخلش گرفت و چرخاند. آن وقت در برابر چشمان مبهوت زفود، همان قطعه کوچک فلزی مدام بزرگ و بزرگتر ‌شد. از حدی که بزرگتر شد فهمید که این ماکتی از سفینه‌ی زرین‌دل است. اما فلز به رشد سریع خود ادامه داد و هنوز چند دقیقه نگذشته بود که به به اندازه واقعی‌اش رسید. چیزی که روبرویشان بود، خود سفینه‌ی زرین‌دل بود، در ابعاد واقعی.

زارنی‌ووپ گفت: «این یکی از رخدادهاییه که درجه‌ی ناممکنی‌اش واقعا بالاست. ولی خب زرین‌دل برای همین مهمه دیگه، چون به پیشرانه‌ی ناممکنی مجهزه».

زفود به زحمت خودش را سرپا نگه داشته بود. گفت: «یعنی میخوای میگی من تمام این مدت سفینه‌ رو توی جیبم این ور و اون ور می‌بردم؟»

زارنی‌ووپ گفت: «آره، برای همین نگران بودم مبادا گمش کنی»

زفود گفت: «آخه اصلا این چطور ممکنه؟ مگه میشه سفینه توی جیب من بوده باشه و بعد خودم توی سفینه بوده باشم؟ شیر تو شیر که میگن همینه ها، در محترمانه‌ترین تعبیر!»

– «خب اصلا همینش مهمه که ناممکنه دیگه، دستگاه پیشران فقط چیزهای ناممکن رو مدیریت می‌کنه… خیلی خوب، حالا دیگه وقتش رسیده که از شر این دنیای ساختگی افتضاح خلاص بشیم».

زانی‌ووپ باز همان لبخند مشهورش را بر لب آورد و بعد کیف دستی‌اش را باز کرد و یک دکمه‌ی قرمز را که کنارش دوخته بودند را فشرد. همزمان گفت: «بدرود ای دنیای دست‌ساز، درود بر کیهان واقعی!»

منظره‌ی پیشارویشان برای لحظه‌ای دچار لرزش شد و گویی در مهی غلیظ غرق شد و از چشم پنهان شد. اما بلافاصله مه برطرف شد و دوباره مثل اولش ظاهر شد.

زارنی‌ووپ گفت: «دیدی؟ نگفتم؟ دنیای ساختگی‌ام درست مثل دنیای واقعی بود، فقط یه خرده جزئیاتش فرق می‌کرد».

زفود گفت: «ببین داداش. من اصلا نمی‌فهمم چی میگی و داری چکار می‌کنی. هیچ خاطره‌ای هم ندارم که با هم فالوده خورده باشیم. تو رو به خیر و ما رو به سلامت. من دیگه نیستم. برو خودت هرکی رو می‌خوای پیدا کن».

زارنی‌ووپ گفت: «اهه… شرمنده، ولی نمی‌تونی از این بازی بری بیرون. نقش تو توی میدان ناممکنی تنیده شده و این مسیر یکطرفه است. اصلا راه نداره که ول کنی و بری. یعنی میتونی هرجا خواستی بری ولی دوباره برمی‌گردی میای سر جای اولت».

این را گفت و باز همان لبخندش را بر لب آورد. زفود که ته دلش می‌دانست راست می‌گوید، واقعا دلش می‌خواست با چشم‌پوشی از پاره‌آجر دست کم با یک مشت آن را از روی صورتش پاک کند… و، خب، این بار همان کاری را کرد که دلش می‌خواست!

 

 

  1. ۵ تا برای این حروف اختصاری حرف در نیاورده‌اید خاطرنشان کنم که کوتاه شده‌ی اسم این جانب می‌باشد: سید محمد شروین وکیلی طباطبایی تبریزی؛ و این بخشی کوتاه شده از اسم اینجانب می‌باشد!

 

 

ادامه مطلب: دوازدهم

رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب