پنجشنبه , آذر 22 1403

نوزدهم

نوزدهم:

مژده بده، مژده بده، یار پسندید مرا       سایه‌ی او گشتم و او برد به خورشید مرا!

                                                                                                         (هوشنگ ابتهاج)

در قلب بیابان پهناور رادلیت که بر سیاره‌ی سرخ و داغ دُژبوق قرار داشت، متخصصان صحنه داشتند سیستم صوتی‌شان را تنظیم می‌کردند. البته روشن بود که متخصصان روی صحنه حضور نداشتند، هرچند آدم‌آهنی‌ها و کارگردان هوشمندشان مثل گروهی مورچه آنجا به فعالیت مشغول بودند. خودِ متخصصان و مهندسان در پناهگاه امن و آرام رزمناو فاجعه‌سازها خزیده بودند و از آنجا سیستم‌هایشان را می‌چیدند و می‌آزمودند. کشتی فضایی غول‌پیکر هم داشت در فاصله‌ی هفتصد کیلومتری در مدار سطح سیاره برای خودش می‌گشت. هر موجود بخت برگشته‌ای که موقع تنظیم صدا از ده کیلومتری به آن نزدیکتر می‌شد جان به در نمی‌برد و آرزوی شرکت در کنسرت اصلی را به گور می‌برد.

اگر آن موجود بخت برگشته آرتور می‌بود، شاید پیش از نابودی یک فکر از ذهنش می‌گذشت. آن هم این بود که مجموعه‌ی آن دم و دستگاه صوتی هم از نظر شکل و هم اندازه شباهتی انکارناپذیر داشت به تاسیسات آزمایش بمب اتمی روی زمین. از این طرف پشته‌های بلندگوی نوترونی از سازه‌ی زیرزمینی عظیمی‌ سر بر آورده بودند و تا دل آسمان بالا می‌رفتند. آن طرف ردیف به ردیف رآکتورهای پلوتونیوم و تقویت کننده‌های لرزه‌افکن را می‌شد دید که دورادور آن پشته‌ها چیده شده بودند. در عمق زمین -زیر این هیولای صوتی- چندین پناهگاه بتونی ساخته بودند که محل استقرار سازهای نوازندگان بود. از بوق‌زنگ فوتونی گلرنگ گرفته تا مِزقون کوه‌شکن بم‌نوا و حتا مجموعه‌ای از طبل‌های زنبورک‌آویزِ مردافکن که اهل فن به آن سکوت‌سپوز می‌گفتند. همه‌ی اینها در آن دخمه‌های عظیم و تاریک به انتظار نوازندگانشان نشسته بودند تا آنها را با سیستم هدایت از راه دور به صدا در آورند. همه‌شان در آن پوشش براق و تر و تمیز در سکوتی متین نشسته بودند، درست مثل خلبان‌های کامیکازه که قرار بود در اولین عملیات‌شان کشته شوند.

در رزمناو فاجعه‌سازها همه چیز و همه کس در جنب وجوش بود. کشتی گرانبهای شخصی کاکاداغی دسیاتو از راه رسیده بود و عملیات پهلوگیری را به خوبی از سر گذرانده بود. هرکس آن را به هنگام پهلو گرفتن دیده بود، پی می‌برد که رزمناو چه عظمتی دارد. مصداق کامل فیل و فنجان بودند کنار هم. پس از متصل شدن دو سفینه، مرحوم دسیاتو را به طبقات زیرین رزمناو برده بودند و بعد از گذراندن‌اش از راهروهای تودرتوی بسیار به دستگاهی متصلش کرده بودند که قرار بود نوسانات روانی‌اش را بخواند و تفسیر کند و بر مبنایش موزیکی که در ذهن منجمدش غلیان می‌کرد را بازسازی نماید.

دور و بر دستگاه تیمی از متخصصان در تکاپو بودند. تیمی متشکل از یک پزشک، یک منطق‌دان و یک زیست‌شناس دریایی که همگی دانشمندانی برجسته بودند و بر مبنای قراردادی با دانشگاه ماکسیمگالون به آنجا فرستاده شده بودند. این سه نفر دستمزد کلانی می‌گرفتند تا تک‌خوان گروه را قانع کنند که ماهی نیست.

این تک‌خوان صدای بسیار قشنگی داشت و در نوجوانی به همین خاطر به شهرت رسیده بود. اما بعدش به سراشیب اعتیاد فروغلتید. مدتی به تریاک و چرس و بنگ معتاد بود و بعدش افتاد به کشیدن شیشه و بلور و اواخرش شیشه نوشابه، که خیلی اعتیاد خطرناک و شرم‌آوری بود. در اثر این استعمال‌های پی در پی و نامعقول آخرش دچار حالتی وخیم شد که به زبان قومی‌شان «مخگوزیدگیمزمن» نامیده می‌شد. به همین خاطر یک دفعه متقاعد شد که نوعی ماهی است و چون از ماهی‌ها صدای چندانی در نمی‌آید، دیگر نمی‌خواند. در آن لحظه هم خودش را در استخر بزرگ رزمناو قایم کرده بود و بیرون نمی‌آمد.

با آن که دغدغه‌ی خاطر مدیران برنامه بر خواننده‌ی خود-ماهی-پندار متمرکز بود، اما وضعیت بقیه‌ی اعضای گروه هم چندان تعریفی نداشت. نوازنده‌ی ساز خطرناک مِزقون کوه‌شکن بم‌نوا داشت طبق عادت روزمره‌اش اتاق خوابش را با یک مسلسل سنگین تغییر دکوراسیون می‌داد. خوشبختانه قبلا پیش‌بینی‌های ایمنی انجام شده بود و اتاق او را وسط رزمناو و بین دیوارهایی فولادی جای داده بودند تا خانه‌تکانی‌های پر سر و صدایش صدمه‌ای به باقی بخش‌ها نزند.

نوازنده‌ی طبل‌ زنبورک‌آویزِ مردافکن هم که موجود خطرناک و مرموزی بود و مثل آدمکش‌های حرفه‌ای ناگهان ظاهر و ناپدید می‌شد، فعلا در هیچ نقطه‌ای از رزمناو حاضر نبود. اما درباره‌ی او نگرانی چندانی وجود نداشت. چون پول خوبی می‌گرفت و همیشه سر وقت می‌آمد و طبل‌هایش را به صدا در می‌آورد و همه‌ی جانداران اطراف محل کنسرت را تا شعاع صد کیلومتر به آبگوشتی لرزان و مرتعش تبدیل می‌کرد و باز دوباره غیبش می‌زد.

کسی که غیابش در آن لحظه روی اعصاب مدیران برنامه بود، نوازنده‌ی بوق‌زنگ فوتونی گلرنگ

بود. این یکی موجودی خونسرد و آرام و بی‌آزار بود که لباس‌هایی گل گلی می‌پوشید که بخش عمده‌ی دست‌ها و پاهای دراز و لاغر و پشمالویش مثل توده‌ای درهم و برهم از زیر آن روی زمین می‌ریخت. او در نواختن بوق‌زنگ مهارتی بی‌بدیل داشت و به همین خاطر همه سربه‌هوا بودن‌اش را نادیده می‌گرفتند. با این حال یک تیم ویژه از کارآگاه‌های خصوصی در استخدام گروه کاکاداغی بودند تا قبل از هر برنامه ردپای او را پیدا کنند و با پس گردنی به سر کنسرت بیاورندش. ایراد کار در اینجا بود که حتا این گروه هم موفق نشده بود تا این لحظه او را پیدا کند.

تقریبا در همان زمانی که آرتور داشت در سفینه‌ی سیاه به راز عدد ۴۲ فکر می‌کرد، بالاخره پرس و جوی طولانی گروه کارآگاهان به نتیجه رسید و معلوم شد نوازنده‌ی سودایی‌شان جایی روی ساحلی در سیاره‌ی کیکاووس-پنج کنار ساحل ایستاده و دارد غروب خورشید زیبای آنجا را تماشا می‌کند. گروهی که برای آوردن او گسیل شده بود قدری در اجرای ماموریت خود با دشواری روبرو شد. چون طبق معمول به تنهایی غروب خورشید را نگاه نمی‌کرد و لشکری دویست نفره از عشاق خسته‌دل دورادورش را گرفته بودند که اجازه نمی‌دادند از کنارشان تکان بخورد.

نوازنده به جنس نر از نژادی تعلق داشت که مردانش لطیف و ملایم و شاعرمسلک بودند، و در مقابل زنانش پهلوانانی جنگاور بودند با عضلاتی آهنین و روحیه‌ای سلحشورانه. به همین خاطر روند دستگیری و انتقال نوازنده به رزمناو فاجعه‌سازها قدری به درازا کشید و در نهایت با کشته و مجروح شدن دهها تن از دلباختگان سینه‌چاک این هنرمند متعهد و ارزشی ختم به خیر شد.

نکته‌ی خیلی مهمی که مدیران برنامه در حین این هماهنگی‌ها از آن غافل بودند، این بود که کل گفتگوهایشان دارد با تلفن‌هایی کیهانی انجام می‌شود که روی امواج صوتی فرو-ارتعاشی تنظیم شده است. در نتیجه گیرنده‌ای که در اتاق تنگ و تاریک سفینه‌ی سیاه کار گذاشته بودند هم آن را می‌گرفت و برای چهار سرنشین از همه جا بی‌خبرش پخش می‌کرد. به این شکل بود که چهار مسافر گیج و سردرگم در حالی که همچنان زیر فشار ارتعاش کوک کردن سازها به در و دیوار چسبیده بودند، شگفت‌زده صدای مهندسانی را ‌شنیدند که داشتند برنامه‌ی نمایش را با هم مرور می‌کردند. برنامه‌ای که اوجش شیرجه زدن سفینه‌ی سیاه به وسط یک خورشید سوزان بود.

چهار قهرمان داستان ما صدایی را شنیدند که می‌گفت: «…آره خوبه، خط نُه راه افتاده، خط پونزده آزمایش می‌شه …»

غرش دیگری سفینه‌ی سیاه را لرزاند.

صدای دیگری گفت: «خط پونزده هم درسته…»

صدای سومی‌به میان گفتگوی آن دو پرید: «کشتی سیاهه کاملا حاضره، سر جاش منتظره، ظاهرش هم محشره، البته همچنان من معتقدم اگه توش چند تا بمب اتمی می‌ذاشتیم انفجارش قشنگ‌تر میشد. ولی خسیس‌بازی در آوردین دیگه… ببینم، ‌رایانه‌ی تنظیم صحنه آماده‌ست؟»

صدایی یکنواخت و دقیق که از لحنش معلوم بود به یک ‌رایانه تعلق دارد، پاسخ داد: «آماده برای شیرجه»

– «هدایت کشتی سیاهه رو به دست بگیر».

– «هدایت کشتی سیاه تایید شد. انتقال به مسیر برخورد. مسیر برخورد قفل شد. در انتظار فرمان.»

– «خط بیست آزمایش می‌شه.»

زفود به یک خیز خود را به سوی دیگر اتاق رساند به سرعت طول موج دستگاه گیرنده را عوض کرد. نوای موسیقی کلاسیکی اتاقک سفینه را پر کرد که حال و هوایی سورآل به همه‌جا بخشیده بود. به خصوص که خیلی زود صدای سوپرانوی بانویی هم روی آوای نوازندگان آمد که به شکلی بسیار غیرشرعی مشغول تک‌خوانی بود. سر تا پای زفود می‌لرزید و هرچند بسیار پایبند شریعت بود، ترجیح داد بقیه‌ی مکالمات مدیرات برنامه را گوش نکند. ولی بقیه به قدر کافی شنیده بودند. تریلیان هراسان گفت: «اون یارو گفت شیرجه، چه شیرجه‌ای؟ چیه قضیه؟»

آرتور گفت: «بمب اتمی چی بود ماجراش؟ هان؟»

ماروین پاسخشان را با لحنی بی‌تفاوت و خونسرد چنین داد: «ماجرا اینه که این سفینه قراره یه راست شیرجه بزنه توی اون خورشیدی که روی صفحه‌ی نمایش می‌بینین».

آرتور گفت: «چی؟ مگه خل شدن؟ خب کشتی رو بهشون پس میدیم. این وحشی‌بازی‌ها یعنی چی؟»

ماروین گفت: «بعله… این همون کارماست. کسی که کشتی نمایش کاکاداغی دسیاتو رو بدزده از وسط یه خورشید سر در میاره دیگه…»

زفود گفت: «تو از کجا می‌دونی این کشتی نمایش کاکاداغیه؟»

ماروین گفت: «پَ نه پَ، میخوای ندونم؟‌ معلومه که می‌دونم. موقعی که اومد توی بندرگاه خودم پهلو گرفتن‌اش رو انجام دادم و سوختش رو عوض کردم. اون یارو محافظه خیلی هم اصرار داشت سطحش رو تر و تمیز کنم که موقع شیرجه زدن توی خورشید برق بزنه و خوشگل باشه».

– «دِه… پس چرا به ما هیچی نگفتی؟»

– «خودت گفتی دلت هیجان و ماجرا می‌خواد و خواستی درش رو باز کنم».

مکثی عمیق و فلسفی پیش آمد که آرتور وسطش گفت: «به نظرم اوضاع راستی راستی خرابه».

ماروین حرفش را قاپید: «اتفاقا منم دقیقا همین رو بهتون گفتم. نگفتم اوضاع خیلی خرابه؟»

صدای موسیقی و آواز سوپرانوی بانو قطع شد و عرش از تطاول صداهای نامشروع مصون ماند، بعدش صدای بوقی برخاست و نشان داد که زمان اخبار فرا رسیده است. صدای شادمان و تراشیده‌ی مجری خبر ‌از گیرنده که آشکارا روی موج یکی از رادیوهای محلی افتاده بود، بیرون زد: «سلام، صبح به خیر. خوبین؟ سلامی به درخشش خورشید منظومه‌ی دُژبوق نثار شما خلق سرافراز بلبله‌سرا. چرا نشستین؟ پاشین پنجره‌های خونه‌هاتون رو باز کنین و ببینین چه مه‌دودفتوشیمایی قشنگی امروز کل شهر رو در آغوش گرفته. شما… بله شما هم‌خَلقی گرامی… چرا نشستی هنوز؟ پاشو! پاشو برو پنجره‌ات رو باز کن… این شعار امروز اداره‌ی کنترل جمعیته: هر نفس عمیق در هوای شهر، یک نون‌خور کمتر!»

فورد گفت: «برو روی همون موج مدیرهای برنامه ببینیم چه خاکی باید به سرمون کنیم!»

مخبر رادیو انگار خطر غیابش از اتاقک سفینه‌ی سیاه را احساس کرده باشد، فوری گفت: «به خدمت خلق سرافراز بلبله‌سرا عرض کنم که امروز عصری هوا عالیه و جون می‌ده برای یه کنسرت خفن. من همین الان دارم از روی صحنه‌ی کنسرت کاکاداغی دسیاتو روی سطح سیاره‌ی دُژبوق با شما حرف می‌زنم. همین طور که می‌بینید اینجا وسط بیابون رادلیت هیشکی نیست، ولی من با ابرعینک اَبَرذره‌بینی‌ام که در ضمن فتوکرومیک هم هست، می‌تونم ببینم که توی افق تا چشم کار می‌کنه مردم پناه گرفتن.

چندین شهر و روستا تخلیه شدن و شایعاتی هست که میگه بعضی‌ها چنان با سرعت پا به فرار گذاشتن که پیرها و نوزادها رو پشت سرشون رها کردن. یه گروه هوادار میراث فرهنگی و آثار باستانی هم بود این وسطها که اعتراض داشت به این که چند قصر باستانی چندهزار ساله توی این کنسرت قراره منهدم بشه. ولی شکر خدا که ماموران خدوم پلیس اومدن و همه رو دستگیر کردن و بردن و دیگه معلوم نیست کسی بتونه پیداشون بکنه یا نه.

بعله… داشتم می‌گفتم که پشت سرم پشته‌های بلندگو رو می‌بینین که مثل یه کوهستان سر به فلک کشیده. بالای سرم وسط آسمون هم خورشید داره بی‌خبر از همه‌جا برای خودش می‌درخشه. بدبخت خبر نداره قراره چی رو بکوبن وسط شیکمش. آهان… اون سمت چپ یه دسته‌ی دیگه از هواداری محیط زیست رو می‌بینین که پلاکارد گرفتن دستشون و دارن اعتراض می‌کنن به این که دستکاری خورشید باعث سیل و توفان‌های عظیم و تخریب جو سیاره میشه. اینها رو البته چند روز پیش دانشگاه مرکزی دُژبوق تایید کرد، ولی شکر خدا که خلق فهیم دُژبوق اصلا به این تحریکات بی‌اساس توجهی نمی‌کنن. بله… صدایی که می‌شنوین صدای رگبار بالگردهاییه که اومدن و دارن به معترض‌ها شلیک می‌کنن…»

آرتور حیران گفت: «ببینم اینا قراره کنسرت اجرا کنن یا جنگ ستارگان رو قراره به صورت تئاتر اجرا کنن؟»

زفود گفت: «هیسسس… بذار ببینیم اسم ما رو هم میاره یا نه!»

ولی گوینده‌ی خبر بدون این که به چهار مسافر بخت برگشته اشاره‌ای بکند سخنانش را ختم کرد و به این ترتیب اخبار پایان یافت. بعدش دوباره صدای بوق ناهنجاری بلند شد و صدای زمزمه‌مانند ممتدی به گوش رسید که اول همه فکر کردند نوعی لالایی است. اما بعد معلوم شد سخنرانی طولانی کسی‌ست که دارد درباره‌ی فواید جویدن یک جور هویج بومی برای ارتقای اخلاق اجتماعی اظهار فضل می‌کند.

زفود گیرنده را خاموش کرد و رو به فورد گفت: «می‌دونی الان چه فکری دارم؟»

فورد گفت: «گمونم می‌خوای یه راهی پیدا کنی و از این مرده‌شورخونه‌ی متحرک پیاده شی…»

زفود گفت: «عجب، آره… چقدر باهوشی تو. چطور حدس زدی؟»

فورد گفت: «معلوم بود دیگه، حتا اسمت رو هم نیاوردن!»

آرتور گفت: «حالا چه جوری پیاده شیم؟»

فورد و زفود یکصدا غریدند: «هیس… ساکت… بذار فکر ‌کنیم».

آرتور گفت: «از اولش هم می‌دونستم… همه‌مون می‌میریم».

فورد گفت: «خب این که بدیهیه. من واقعا نمی‌فهمم چرا میمون‌نماهای زمینی مدام از این حرفها می‌زنن؟»

با توجه به این که سیر داستان به نقطه‌ای آرام و آسوده رسیده، جا دارد که همین جا از نظریه‌هایی یاد کنیم که فورد طی دو قرن اول اقامتش بر زمین درباره‌ی توضیح این رفتار غریب آدم‌ها پرداخته بود. معمایی که با آن روبرو شده بود این عادت زمینی‌ها بود که پیوسته درباره‌ی چیزهایی روشن و واضح گزاره‌هایی بدیهی را بر زبان می‌آوردند. مثلا به شخصی که روبرویشان ایستاده بود و معلوم بود که زنده و سالم است، می‌گفتند: «خوب هستی؟» یا «چه سرحالی امروز». دیگر بگذریم از چیزهایی مثل «چقدر هوا امروز خوبه» یا «داره بارون میاد» یا «لباس نو خریدی» و طبعا همان گفته‌ی معمول آرتور: «همه‌مون می‌میریم». در اوایل کار به این نظریه رسیده بود که اگر آدم‌ها لبهایشان را مدام تکان نمی‌دادند، شاید توان کار کردن با آن را از دست می‌دادند و دچار فلج‌لبی می‌شدند. بعدتر البته به این نتیجه رسید که قضیه اینطوری نیست، و اصل داستان این است که اگر لبشان را تکان ندهند، فلج مغزی‌شان برطرف می‌شود و توان کار کردن به دست می‌آورد، که از دیدشان خیلی خطرناک و نامطلوب است. این نظریه‌ی دوم به ویژه حین برخورد با اهالی منظومه‌ی دُژبوق به ذهنش خطور کرده بود که چنین وضعیتی داشتند.

این هم ناگفته نماند که حتا در همین منظومه هم نژادهایی زندگی می‌کردند که به شکلی شرم‌آور استفاده از مغزشان را بر دهان‌شان ترجیح می‌دادند. مهمترین‌شان هم مردم بلبله‌سرا بودند که یکی از قدیمی‌ترین تمدن‌ها را روی سطح سیاره‌ی دژبوق پدید آورده بودند. در میان نژادهای دیگری که جملگی سبک‌مغز و پرحرف بودند، بلبله‌سراها استثنایی عجیب قلمداد می‌شدند. چون نه تنها بسیار هوشمندتر از باقی بودند، که به ندرت هم سخن می‌گفتند. به همین خاطر آماج نفرت و کین و حسد اقوام دیگری قرار گرفتند که در کنار ایشان احساس کهتری و ناامنی می‌کردند.

سرنوشت بلبله‌سراها البته برای خلوت‌گزیدگان و خاموشان کهکشان مایه‌ی عبرت شد. چون در شورای خلق‌های منظومه‌ی دژبوق بر علیه این نژاد طرح دعوا شد و در نهایت چنین حکم شد که از دوران نوزادی همگی‌شان به یک مترجم مداربسته‌ی ذهنی مجهز شوند. این ابزاری به ظاهر سودمند و بی‌آزار بود که توانایی فرایابی حسی را به حامل‌اش می‌داد، یعنی همان که اغلب تله‌پاتی نامیده می‌شود.

به ظاهر داشتن چنین قدری وسوسه کننده بود و به همین خاطر بلبله‌سراها هم اوایل کار از چنین حکمی استقبال کردند. اما دیری نگذشت که همه متوجه شدند در حال وراجی‌های پایان‌ناپذیری هستند. چون این تنها روشی بود که باقی مانده بود تا کسی به افکار اغلب شرم‌آور و تحقیر‌آمیزشان درباره‌ی دیگران آگاه نشود. به این ترتیب بلبله‌سراها مجبور شدند در سراسر عمرشان با صدای بلند درباره‌ی هوا، ناخوشی‌های جزئی خود و بستگان‌شان، مسابقه‌های ورزشی، شایعه‌های بی‌پایه، و مسائل شخصی این و آن وراجی کنند، مبادا که کسی به افکارشان پی ببرد. دیری نگذشته بود که این تنبیه کار خودش را کرد و این مردم دیگر فکری نداشتند که بخواهند پنهانش کنند، و تنها یادگاری که از دوران هوشمندی و تفکرشان به جا مانده بود، همین وراجی‌های بی‌پایان بود.

برخی از سیاستمداران معتقد بودند بلبله‌سراها به خاطر همین بلایی که سرشان آمده بود، در صدد انتقامجویی از سایر نژادهای سیاره‌شان بودند، و به همین خاطر هر از چندی گروه فاجعه‌سازها را برای اجرای کنسرت به منظومه‌ی دژبوق دعوت می‌کردند. خودشان البته مدعی بودند این روشی است برای خاموش کردن کورسویی از اندیشه و بقایایی از تفکر که در ذهنشان باقی مانده بود. اما بسیاری معتقد بودند که چیزی در بساط باقی نمانده و اینها همه بهانه است.

این‌چنین بود که گذر جسد شادروان کاکاداغی به منظومه‌ی دژبوق افتاده بود و همین باعث شده بود زفود و یارانش در مسیری بی‌بازگشت به سمت خورشیدی گداخته خیز بردارند. همه این را می‌دانستند که در کنسرت‌هایی با این عظمت و کیفیت، زمان‌بندی مهم‌ترین متغیر است. به همین خاطر رایانه‌ی رزمناو با دقت تحسین‌برانگیزی لحظه‌ی مناسبِ برخورد سفینه‌ی سیاه با سطح خورشید را تعیین کرده بود. در واقع شیرجه‌ی کشتی فضایی کمی پیش از شروع نمایش آغاز می‌شد. درست شش دقیقه و سی و هفت ثانیه طول می‌کشید تا چشم‌انداز برخورد با خورشید به بیابان محل کنسرت برسد، و این بخشی از کنسرت بود که می‌بایست نت‌های ویرانگر آغازگر موسیقی را به خاطره‌ای باشکوه بدل نماید.

این دقت و خلاقیت البته برای مسافران کشتی فضایی سیاه چندان مهم نبود. وقتی فورد پس از دقایقی جانکاه از سر و کله زدن با گیرنده و فرستنده‌ی سفینه دست برداشت، ناامیدی از وجناتش می‌بارید. در همان حین زفود که جستجوی وجب به وجب کشتی را به انجام رسانده بود، نفس نفس‌زنان وارد اتاق هدایت شد و هردو دریافتند که چند ثانیه پیش شیرجه‌ی مرگبار سفینه‌ی سیاه آغاز شده است.

حالا قرص آتشین ستاره‌ی دژبوق سراسر صفحه‌ی نمایش را پر کرده بود و حتا از همین زاویه هم منظره‌ی تهدیدآمیزی داشت. جهنمی بود سپید و سوزان که از گداخت هسته‌های هیدروژن به پا شده بود و هر آن داشت چند صد کیلومتر به آنها نزدیک‌تر می‌شد. هیچ هم از قیافه‌ی درمانده‌ی مسافران تابوت مشکی حیا نمی‌کرد. آرتور و تریلیان طوری به قرص خورشید روی نمایشگر خیره مانده بودند که خرگوش‌های کشته شده در تصادف‌های جاده‌ای را به یاد می‌آوردند. آنها هم وقتی در تاریکی شب از جاده‌ها می‌گذشتند، با دیدن چراغ خودروها به جای فرار کردن، همینطور می‌نشستند و به نور شدیدشان خیره می‌شدند، شاید به این امید که خودروها خودشان شرمنده شوند و پی کارشان بروند.

زفود با چشم‌های گشاد از ترس به فورد نگاه کرد، وقتی که گفت: «بگو ببینم زفود، این کشتی فضایی چند تا قایق نجات داره؟»

زفودگفت: «هیچی، نداره!»

فورد به من من افتاد. بعد فریاد زد: «دقیق شمردی‌شون؟ نکنه داری همین‌طوری میگی؟»

زفود گفت: «خب نتونستم بشمرشون. چون وجود نداشتن… تو تونستی با جماعت اون پایین تماس بگیری؟»

فورد با تلخکامی گفت: «آره، حرف زدم باهاشون. گفتم چند نفر هستیم که توی سفینه گیر افتادیم، یه اشتباهی هم کردم و اسم‌مون رو هم گفتم بهشون».

زفود گفت: «خب پس چرا داریم همچنان میریم سمت خورشید؟ دنده عقب نداره این ماسماسک؟ یارو چی گفت در جوابت؟»

فورد گفت:‌ «هیچی، گفت به همه از طرف گروه مدیریت کاکاداغی سلام برسونم!»

چشم‌های زفود گرد شد. گفت: «یعنی چی؟ مگه نمی‌گفتی این یارو خواننده‌هه رفیق توئه… این بود رفاقت‌تون؟»

– «خب راستش ما یه خرده‌حساب‌هایی هم از قدیم با هم داشتیم، ولی اینقدر مهم نبود. کار بخواد به اینجا بکشه. فکر کنم اسم تو اثرگذارتر بود. چون وقتی گفتم کی هستی، خندیدن و گفتن مایه‌ی افتخارشونه توی برنامه حضور داریم. بعد هم یه چیزایی درباره‌ی صورت‌حساب غذاخوری اون‌ سر دنیا گفتن که منظورشون رو نفهمیدم. می‌پرسیدن بعد از مرگ ما با کی هماهنگ کنن سرِ صورت‌حساب».

زفود تازه یادش آمد که صورت‌حساب خودشان در رستوران را به اسم کاکاداغی زده بود. زیر لب گفت: «اَه… تف توی روحت کارما!»

فورد قدری بی‌ادبانه آرتور را کنار زد، که بی‌خیال روی صفحه هدایت عرشه تکیه زده بود. وضعیت طوری نبود که رعایت آداب کمکی به کسی بکند. پرسید: «این دکمه‌ها کاری نمی‌کنن؟»

زفود گفت: «نه، هدایت کشتی از جای دیگه‌ست».

– «نمیشه خلبان خودکار رو بزنیم خرد و خمیر کنیم؟»

– «اول بفرما پیداش کن، ظاهرا هیچی توی این سفینه کار نمی‌کنه»

آرتور می‌دید که بحث فنی است و بهتر است دخالت نکند. پس تصمیم گرفت لحظات آخرش عمرش را در اتاقک‌های سیاه سفینه ول بگردد. در همان حین نگاهش به برچسبی روی دیوار افتاد و پرسید: «راستی بچه‌ها، سیستم جابجایی ماده چیه دیگه؟»

برای یک لحظه همه ساکت شدند. بعد سه تن دیگر به آرامی‌ به سوی آرتور چرخیدند. آرتور گفت: «خب بابا، ببخشید، خودم فهمیدم. توی یه همچین شرایطی نباید همچین چیزی می‌پرسیدم. فقط به نظرم اومد که حرف این جابجایی ماده رو قبلا از خودتون شنیده بودم…»

فورد به آرامی‌پرسید: «جایی نوشته جابجایی ماده؟»

آرتور اشاره ای به یک جعبه هدایت سیاه رنگ کرد و گفت: «اوهوم، این رو نوشته، درست زیر کلمه سیستم و بالای کلمه اضطراری، کنار این علامت که میگه: خراب است».

ناگهان آشوبی به پا شد و در نتیجه توصیف صحنه‌ی درهم و برهم حاصل آمده بسیار دشوار گشت. اما آن وسطها معلوم بود که مثلا فورد به سوی جعبه‌ی هدایت جهیده و دارد بارها دکمه‌ی سیاه کوچک رویش را فشار می‌دهد. در اثر این فشارها بخشی از دیوار به عرض دو متر کنار رفت و معلوم شد آنجا دری متحرک بوده که به خاطر رنگ سیاهش در دیوار سیاه اطراف استتار شده بود. پشت در گشوده اتاقکی آشکار شد که ظاهرش مثل حمام عمومی‌ای بود که برای مدتها پاتوق یک برق‌کار روان‌پریش بوده باشد.

چون در فاصله‌هایی مساوی و بین دیواره‌هایی نیمه‌تمام که می‌توانست اتاق‌های حمام نمره‌ای باشد، توده‌هایی آشفته از سیم‌های رنگی به چشم می‌خورد که با قدری تخیل می‌توانست جریان آب فرو ریخته از دوش‌ها باشد. جدای از این تشبیه‌های شاعرانه، آنجا شبکه‌ای نیمه‌کاره از سیم‌ها دیده می‌شود که از سقف آویزان بود و روی کف اتاقک بر کپه‌هایی از قطعات فراموش شده فرو می‌ریخت. صفحه‌ای که کنترل سیم‌ها را انجام می‌داد و تنظیمات برنامه‌ریزی را در خود جای می‌داد به دل و روده‌ی نمایان از گوشه‌ی دیوار بیرون زده بود.

چیزی که هیچ یک از مسافران سفینه‌ی سیاه نمی‌دانستند، این بود که وقتی آن را می‌ساختند یکی از حسابداران دون‌پایه‌ی وابسته به فاجعه‌سازها سری به اسکله‌ی کشتی‌سازی زده بود و توجهش به صحنه‌ی بارگذاری دستگاهی جلب شده بود. خلاصه بعد از پیگیری‌ها سرپرست مهندس‌ها را پیدا کرده و پرسیده بود که چرا دارند یک ماشین بسیار گرانقیمت جابجایی ماده را در کشتی نصب می‌کنند؟ در حالی که سفینه تنها یک سفر در پیش داشت که آن هم بدون سرنشین بود. سرپرست هم پاسخ داده بود که آن دستگاه را با بیست درصد تخفیف دارند نصب می‌کنند و به صرفه است. حسابدار همچنان اصرار داشت که این کار بیهوده‌ایست و خرج‌تراشی اضافی، و سرپرست مهندسان هم از این طرف می‌گفت کار بی‌کیفیت تحویل نمی‌دهد و چنین سفینه‌ای باید حتما چنین ماشین پیشرفته و مهمی را داشته باشد.

ادامه‌ی مکالمات بین این دو درست مشخص نیست، چون به زبان‌های محلی و قومی هریک انجام می‌گرفت که دیگری اطلاعی از آن نداشت. اما به هر صورت این گفتگو ثمربخش یا مودبانه نبوده است. چون هردویشان را به خاطر کتک‌کاری در هنگام انجام خدمت از کارشان اخراج کردند. ماحصل ماجرا ولی این بود که کارگران ماشین جابجایی ماده را در همان حدی که نصب شده بود رها کردند و دیگر رویش کاری نکردند. یعنی نه حوصله داشتند برش دارند و نه حوصله نکردند کامل راه‌اندازی‌اش کنند. آخرش هم در صورت حساب زیر عنوان «جزئیات و متعلقات» از کاکاداغی پنج برابر بهای دستگاه را گرفتند و هیچ کس هم چیزی نفهمید.

زفود زیر لب گفت: «یا حضرت فیل… نجات پیدا کردیم!» بعد همراه با فورد شروع کردند به پس و پیش کردن کلاف سیم‌ها. دو دقیقه‌ی بعد با احساس رضایت کامل عقب کشیدند و سکه‌ای به درون اتاقک انداختند و کلیدی را روی صفحه‌ی تنظیم فشردند. سروصدای خفیفی برخاست و نوری درخشید و سکه ناپدید شد.

فورد گفت: «در همین حد کار می‌کنه. سیستم تعیین مسیر و تعریف مقصد نداره. ولی جابجایی ماده رو انجام میده. بدون برنامه‌ریزی مسیر آدم ممکنه سر از هر جایی در بیاره».

نگاه همه به خورشید دژبوق دوخته شد که داشت روی صفحه‌ی نمایش هی بزرگتر می‌شد و جزئیاتی زیبا مثل توفان‌های خورشیدی را به نمایش در می‌آورد.

زفود گفت: «بی‌خیال… هر جا بریم از اینجا بهتره».

فورد گفت: «…و یه چیز دیگه. دستگاه خودکار نیست. یه نفر باید بمونه و دکمه‌اش رو بزنه».

سکوت سنگینی حاکم شد. شبیه به آن لحظه‌ای که قرنها پیش بر تنگه‌ی ترموپیل در یونان حاکم شده بود. همان نصف شبی که سرداری اسپارتی قبل از جنگ با پارسی‌ها با قدری ابهام سر افرادش فریاد زد: «یه سربازی بره برای من یه لیوان آب بیاره» و در نتیجه فردا صبح که از خواب بلند شد دید از سی هزار سپاهی‌اش فقط سیصد نفر باقی مانده‌اند، که تازه آنها هم خوابشان سنگین بوده!

سکوت را زفود شکست و با لحنی شیرین گفت: «ماروین جان، چطوری رفیق شفیق؟ اوضاعت چطوره؟»

ماروین زیر لب گفت: «این جور که بوش میاد، حسابی خرابه…»

حدود پنج دقیقه‌ی بعد اجرای موسیقی در منظومه‌ی دژبوق به اوج خود رسید. اما نه آن اوجی که همه منتظرش بودند. کشتی سیاه درست سر وقت به کوره‌ی ملتهب خورشید فرو افتاد و زبانه‌های سهمگین پس از بلعیدن آن گویی خشمگین‌تر شده‌ باشند، تا چند میلیون‌ها کیلومتری در فضای سرد و ساکت اطراف خورشید فوران کردند. زبانه‌سوارانی که از مدتی پیش به انتظار آن لحظه نشسته بودند، هیجان‌زده سوار بر سفینه‌های باریک‌شان روی زبانه‌ها سوار شدند و از آن سواری گرفتند. البته فقط آن چندتایی‌شان که زنده مانده بودند چنین کردند، و بقیه ناگهان در پیشگاه عدل الهی با کارنامه‌ی اعمال‌شان روبرو شدند، که هیچ تعریفی هم نداشت.

تا لحظه‌ای که این انگولک خورشیدی رخ دهد، دیگر همه پی برده بودند که هدف اصلی تخریب محیط زیست در تنها سیاره‌ی مسکونی منظومه‌ی دژبوق بوده است، و منقرض کردن بلبله‌سراهای از خود راضی و وراج. با این حال نتیجه به کلی متفاوت از آب در آمد. درست چند لحظه پیش از آن که زبانه‌های ویرانگر خورشیدی به سطح بیابان رادلیت برسد، در همان لحظه‌ای صخره‌ها داشتند با ضرباهنگ کوه‌شکن بم‌نوا می‌رقصیدند و فرو می‌ریختند، ناگهان زمین از میان فروشکافت و از دل گسل عمیقی که دهان گشوده بود، رودی زیرزمینی بیرون جوشید. آن رود در هیچ نقشه‌ای ثبت نشده بود و بیابان هم فاقد سفره‌های آب زیرزمینی بود. چون بلبله‌سراها مدتها پیش سر سفره‌ی تحولات تاریخی‌شان نشسته بودند و همه‌ی سفره‌های مایعات زیرزمینی -از آب گرفته تا نفت- را تا ته نوشیده بودند. بنابراین ظهور چنین حجم عظیمی از آب توجیه‌ناپذیر به نظر می‌رسید.

از آن عجیبتر آن که ترکیب خشم و غضب خورشید با سیاره‌ای که ناگاه مثل انار آبلمبو شده بود، به پیامدهایی نامنتظره منتهی شد. چند ثانیه بعد از شکافته شدن زمین، عمق گسل چندان بیخ پیدا کرد که مواد مذاب هم از زیرش بیرون فوران کردند. به این ترتیب رود نوظهور با میلیون‌ها تن گدازه قروقاطی شد و اینها همه زیر تازیانه‌ی توفان خورشید درهم کوبیده شدند. در نتیجه کل آن آب یکباره بخار شد و همه‌ی گدازه‌ها یک دفعه سرد شد و در این بین غرشی در سراسر سیاره طنین افکند که بخشی‌اش از انعکاس ساز و آواز فاجعه‌سازها در این حفره‌های خلأ و تراکم ماده حاصل آمده بود. پژواک این صدای مهیب بارها در سراسر منظومه انعکاس پیدا کرد، و به نقطه عطفی در کنسرت‌های این گروه بدل شد.

اما مهمترین پیامدهای این موسیقی زنده به حوزه‌ی بوم‌شناسی و زمین‌شناسی مربوط می‌شد. آن چند تنی که این رخداد را دیدند و جان به در بردند، بعدها در خاطرات‌شان نوشتند که کل بیابان یک جا به هوا برخاسته و پشت و رو شده و دوباره به زمین فرو ریخته بود. درست مثل همبرگری که در تابه‌ای پشت و رو شود، یا از دید گیاهخواران، خاگینه‌ای یا کوکویی. نتیجه آن شد که تا سال بعد بیابان رادلیت که یک چهارم مساحت سیاره‌ی دژبوق را می‌پوشاند، به گلستانی سرسبز تبدیل شده بود.

بخار شدن آن حجم عظیم از آبهای زیرزمینی ساختار جو را تغییر داد و درخشش خورشید بعد از آن فوران اولیه قدری کاسته گرفت. طوری که تابستانها دیگر جانفرسا و سرمای زمستانها دیگر گزنده نبود. باران‌های دلپذیری شروع کردند به ‌باریدن و گدازه‌های سرد شده‌ای که بر بیابان باریده بود به باغی بلورین بدل شد که از وسطش گل و گیاه‌های رنگارنگ بیرون می‌رویید. دژبوق که بین موجودات هوشمند کیهانی شهرت خوبی نداشت، به تدریج به نسخه‌ای از باغ عدن تبدیل شد و عجیب آن که مردم بلبله‌سرا هم در اثر این انقلاب آسمانی قدرت فرایابی‌شان را از دست دادند و دوباره به همان موجودات ساکت و اندیشمند تبدیل شدند که قدیم‌ها بودند. حتا اسم منظومه هم کم کم تغییر کرد و مردم دیگر آنجا را خوش‌بوق می‌نامیدند.

نماینده‌ی گروه فاجعه‌سازها با این که پیشاپیش پول کلانی از اقوام حسود و تنگ‌نظر آن منظومه گرفته بود تا به بهانه‌ی کنسرت این سیاره را نابود کند، شروع کرد به مصاحبه و با حالتی حق به جانب آرمان موسیقی راکی که می‌نواختند را بهروزی فرودستان و کمک به بسط عدالت عنوان کرد. کمی بعد هم جایزه‌ی مشهوری به این گروه دادند که تقریبا معادل نوبل صلح بود و پیشتر فقط به جهانگشایان و فاتحان خونخوار تعلق می‌گرفت، به خاطر خدماتی که در راستای کنترل جمعیت ارائه می‌دادند.

تا قرن‌ها بعد مردم در سراسر کیهان از این موسیقی شفابخش سخن می‌گفتند و درباره‌ی تاثیر ماورایی موزیک راک داستان‌ها می‌گفتند. در همین بین البته چند دانشمند شکاک هم پیدا شده بودند که می‌گفتند جریان به کلی چیز دیگری بوده است. به خصوص یکی‌شان شهرت زیادی پیدا کرد، چون ادعا می‌کرد ردپایی مبهم از یک میدان ناممکنی القایی یافته است. میدانی که سرچشمه‌اش ناشناخته بود، ولی بی‌شک مصنوعی و غیرطبیعی بوده و درست در همان لحظه‌های بحرانی در قلب منظومه‌ی دژبوق پدیدار شده ، و آنجا را به خوش‌بوق بدل ساخته بود.

 

 

ادامه مطلب: بیستم

رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب