پنجشنبه , آذر 22 1403

بیستم

بیستم:

قراری چون ندارد جانم اینجا        دل خود را چه می‌رنجانم اینجا؟

سر عاشق کُله‌داری نداند       بنه کفشی، که من مهمانم اینجا

مرا گفتی: کز آنجا آگهی چیست؟       چه می‌پرسی، که من حیرانم اینجا

                                                                                         (اوحدی مراغه‌ای)

آرتور همین که بیدار شد، از این کار پشیمان شد، البته با قدری ناسپاسی آمیخته بود، چون کاملا احتمال داشت به خواب ابدی برود و هرگز بیدار نشود. در عمرش بارها بدمستی کرده بود ولی این یکی چیز دیگری بود. حالش طوری افتضاح بود که دیگر بدتر از آن نمی‌شد. آرتور به این نتیجه رسید که اگر از بخت بد دوباره در سفینه‌ای به مقصد خورشید گیر افتاد، حتما همان راه را برود و به هر قیمتی که شده از پرتوهای جابجایی ماده پرهیز کند.

درد مثل ضربه‌های طبل در سرش ‌تپید و بر جا میخکوبش کرد. این بود که به جای برخاستن تصمیم گرفت همان طور روی زمین ولو شود و به مسائل مهم اجتماعی فکر کند. درست بود که مدتی از متلاشی شدن زمین گذشته بود، اما باز اولین چیزی که به نظرش رسید، صحنه‌ی معطلی‌اش در راه‌بندان صبحگاهی بزرگراه‌ها بود. بعید می‌دانست موقعیتی پیش بیاید که آن شیوه از ترابری را به چیز دیگری ترجیح بدهد. اما بی‌شک در مقابل دستگاه جابجایی ماده گیر کردن در ترافیک تجربه‌ای دلپذیر محسوب می‌شد.

روش ترابری بر زمین هم البته ایرادهای خاص خودش را داشت. کلید اصلی همه چیز هم ماده‌ی بدبوی سیاهی بود که خردمندانه در زیر زمین پنهانش کرده بودند تا گزندی به کسی نرساند. آن هم جایی که هیچکس فکرش را نمی‌کرد، یعنی در قلمرو تمدنی ایران زمین، که از قدیم همه‌ی اتفاق‌های مهم آنجا می‌افتاد و بنابراین وقتی همه می‌خواستند دنبال چیزهای ارزشمند زیر زمین بگردند، با این فرض که عدالتی در دنیا حاکم است، جاهای دیگری دنبالش می‌گشتند. اما بالاخره یک عده‌ بیکار پیدا شدند و اول در باکو و بعد در مسجد سلیمان و آخرش در دورادور خلیج فارس شروع کردند به سوراخ کردن زمین و بیرون کشیدن این ماده که نفت نامیده می‌شد.

دیگر بقیه‌اش روشن بود که باید چه کار کنند. روش استفاده از نفت اینطوری بود که با بخشی‌اش که سفت‌تر بود و چسبناک، زمین را می‌پوشاندند، با بخش دیگریش کوره‌های کارخانه‌ها را روشن می‌کردند و داخلش خودروهای فلزی می‌ساختند، و بقیه‌اش را هم داخل همان خودرو می‌ریختند تا راه برود. به هرکدام از اینها هم دودکشی در طرح‌ها و اندازه‌های مختلف وصل می‌کردند تا بتواند هوا را کثیف می‌کرد.

انجام این کارها حدود شش روز در هفته وقت می‌گرفت. در نتیجه روز هفتم که تعطیل بود مردم سوار خودروهایشان می‌شدند و با سرعت زیاد از شهرهایشان به اطراف می‌گریختند. سوار بر خودوروهایی که نفت می‌سوزاند، در جاده‌هایی تشکیل شده از نفت، برای گریز از شهری که آسمانش بوی نفت می‌داد، به مناطق سرسبز و طبیعی -اغلب در شمال- می‌شتافتند و سطح آنجا را از پلاستیک‌هایی پر می‌کردند که آن هم از پسماند نفت ساخته شده بود. نتیجه خیلی روشن بود. همان طور که زمانی یکی از موش‌ها -برنامه‌ریزان رایانه‌ی زمین- گفته بود، کل این فرایند تلاشی همه‌جانبه و کارآمد بود برای این که کل سطح زمین با پوششی از پلاستیک پوشانده شود. هدف البته این بود که بعد از پایان کار زمین و معلوم شدن پرسش غایی برای همه چیز، آن را به کسی کادو بدهند و می‌خواستند سیاره کار نکرده و آکبند به نظر برسد. در حدی که پلاستیک رویش هم هنوز باز نشده باشد.

این برنامه‌ی هوشمندانه متاسفانه در میانه‌ی مسیر متوقف ماند و دلیلش هم آن بود که زفود -که آن وقتها رئیس دولت کهکشانی بود- در امضای اسناد اداری دقت نکرد و اشتباهی نامه‌ای را توشیح کرد که بر مبنای آن زمین به خاطر افتادن داخل مسیر جاده نابود می‌شد. حالا کاری نداریم که انجمن روانپزشکان بیناستاره‌ای هم در این بین توطئه‌ای چیده بودند تا نگذارند پردازنده‌ی زمین کارش را تمام کند.

با همه‌ی این ایرادها، آن لجن سیاه بدبویی که نفت نامیده می‌شد، از سیستم جابجایی ماده بهتر بود. درست است که با آن دامنه چیزها را جابه‌جا نمی‌کرد، اما دست کم در زمان انتقال اشیا و افراد از جایی به جایی کل مولکول‌هایشان را قاطی نمی‌کرد و از نو نمی‌چید. حالا بگذریم که تک تک اتم‌ها در همین حین می‌بایست سوار بر امواج فرو-اثیری از نقطه‌ای از کیهان به نقطه‌ی دیگری بجهند و وقتی در مقصد دوباره ظاهر می‌شدند، تا مدتی گیج می‌زدند و سر از پا نمی‌شناختند.

به خاطر همین دشواری‌ها بود که جنبشی عرفانی در کهکشان شکل گرفته بود تا استفاده از این دستگاه را محدود و منسوخ کنند. شعرهایی هم در این زمینه سروده شده بود که به ویژه یکی‌اش شهرت زیادی داشت. گروه‌های معترض وقتی پشت دروازه‌ی کارخانه‌ی سیستم‌های جابجایی ماده شرکت سیبرنتیک دوخواهران تظاهرات می‌کردند، اغلب همین را می‌خواندند:

«ای که اندر فریب ایشانی       در فریب تو اند، تا دانی

گر دهندت به دست بر بوسه       کاه پیشت نهند و سنبوسه

گه به باغ و به خانه خوانندت       گاه پیش ملک دوانندت

آن نیامد ببین که: حالش چیست       وین درآمد، نگر سالش چیست؟

شعر خوانند، تا تو شور کنی       مدح گویند، تا غرور کنی

این یکی از سفر رسید، ببین       وان سفر میکند، چنین منشین

نروی از در تو باز استند       بروی جمله در مجاز استند»

این شعر به یکی از فرهیختگان نامدار منظومه‌ی دوخواهران منسوب است به اسم سنایی، که نوبتی با همین دستگاه به زمین منتقل شد و بعدش آنقدر از آن متنفر شد که حاضر نشد دوباره تن به آن بدهد و تا آخر عمرش در زمین زندگی کرد. میمون‌نماهای زمین البته احترامش را نگه می‌داشتند و او را حکیم خواجه سنایی می‌نامیدند، ولی هیچ کدام‌شان آخرش حرف‌های دیوانه‌ی لای‌خوار باورشان نشد که می‌گفت او شبانگاهی در یک پرتو نور سبزرنگ از آسمان بر گلخن حمامی تابیده و آنجا شکل مادی پیدا کرده است.

به هر صورت این شعر سنایی خدماتی که شرکت انتقال ماده به مسافران می‌داد را ریشخند می‌کند. چیزهایی مثل کاه (برای نژادهای چرنده) و سنبوسه گوشتی (برای نژادهای درنده) که در تالار پذیرش و قبل از انتقال مادی برای مسافران آورده می‌شد، یا آیین دستبوسی که بعد از تصویب قانون «کرامت ارباب رجوع» باب شده بود. به هر صورت سنایی دیگر از این دستگاه استفاده نکرد، و با سرودن این شعر ارزش سهام شرکت انتقال ماده‌ی دوخواهران را بسیار کاهش داد و انتقام سرگیجه‌های سال اول اقامتش بر زمین را گرفت.

آرتور در همین فکرها بود که حس کرد درد دارد کم کم از سنگرهای کله‌اش عقب‌نشینی می‌کند. دو دقیقه که گذشت، دیگر دردی درکار نبود. تنها تپشی ناواضح در جایی وسط سرش باقی مانده بود، و امیدوار بود این به خاطر جابه‌جا شدن مغز و قلبش نبوده باشد. چشمانش را مالید و به آرامی ‌و با دقت تمام از جا برخاست. صدای فورد را شنید که می‌گفت: «تو هم اون صدا رو می‌شنوی؟»

آرتور تلوتلوخوران به دور خود چرخی زد. فورد داشت از آن طرف به سویش پیش می‌آمد. چشمانش دو کاسه‌ی خون بودند و معلوم بود ناخوش احوال است.

آرتور پرسید: «زنده‌ای؟ سالمی؟ اینجا کجاست؟»

فورد دور و برش را از نظر گذراند. در راهرویی خمیده بودند که از هر دوسو تا چشم کار می‌کرد ادامه داشت. دیوار شکم داده‌ی راهرو رنگ سبز بیجان وچندش‌آوری داشت. همان رنگ ملال‌آوری که ظاهرا در رنگ‌فروشی‌ها همیشه فروش نرفته باقی می‌ماند و رنگرزها جهت سرهم‌بندی با قیمتی پایین می‌خریدندش و دیوارهای مدرسه‌ها، بیمارستان‌ها و تیمارستان‌ها را با آن رنگ می‌زدند. عجیب آن که آن سمت راهرو، دیوار روبرویی به رنگ قهوه ای تیره بود و بافتی داشت مثل کنف. کف راهرو هم پوششی لاستیکی داشت به رنگ سبز تیره. قاب تیره‌ای روی دیوار سبز نظر فورد رابه خود جلب کرد. از درون قاب می‌شد سوسو زدن بی‌رمق ستارگان را دید.

فورد گفت: «فکر کنم تو یه جورکشتی فضایی باشیم». از جایی در راهرو صدایی تپ تپ ناواضحی می‌آمد.

آرتور با نگرانی داد زد: «تریلیان؟ زفود؟ کجایین؟»

فورد شانه بالا انداخت و گفت: «این اطراف رو گشتم. اینجا نیستن. هرجایی ممکنه پرت شده باشن. جابجایی ماده بدون برنامه‌ریزی می‌تونه آدم رو توی شعاع چند میلیون سال به هرجایی ببره. ماها که معلومه مسیر طولانی‌ای رو طی کردیم. وگرنه حالمون این شکلی نمی‌بود».

– «اینطوری که میگی خیلی خطرناکه ها. یعنی ممکنه یهو وسط فضا توی خلأ سر در بیارن؟»

– «آره خب، ممکنه. ولی بدتر از این نیست که جایی ظاهر بشن که قبلش یه چیز دیگه‌ای اونجاست. فرض کن در مختصات مکانی‌ای مولکول‌هات سرهم بشه که پیشاپیش یه آدم دیگه اونجا رو پر کرده، یا حتا همون جایی که یه ووگون ایستاده».

– «آره ها… افتادن توی فضا شرافتمندانه‌تره»

– «به هر صورت راهی نداریم الان پیداشون کنیم. تنها راهش اینه که فعلا بی‌خیال بشیم تا ببینیم چی میشه».

آرتور داشت فرایند بی‌خیال شدن را ارزیابی می‌کرد که فورد دوباره گفت: «آهان، فهمیدم، صدای پاست!»

– «صدای پا؟»

– «آره، اون صدای تپ تپ. صدای پاست. گوش بده!»

آرتور گوش کرد. صدا خفیف بود و نامحسوس و سرچشمه‌اش در فاصله‌ای نامعلوم آنسوی خمیدگی راهرو قرار داشت. ولی فورد حق داشت و شکی نبود که صدای پایی بود که بر زمین کوفته می‌شد. به تدریج هم داشت بلندتر و بلندتر می‌شد. صدا طنین و اغتشاشی عجیب داشت. انگار به موجودی با پاهای متعدد تعلق داشته باشد، یا شاید هم یک هزارپای فضایی مهیب و درنده.

فورد شتابزده گفت: «داره میاد این طرف. بیا، باید بزنیم به چاک». ایراد کار در آنجا بود که صدا انگار از هردو سمت راهرو برمی‌خاست. کمی که پس و پیش رفتند دیدند روبرویشان راهرویی دراز و باریک و تاریک دهان گشوده است و به ناچار هردو به داخلش چپیدند. هرچه درآن پیشتر می‌‌رفتند، هوا سردتر می‌شد. از چپ و راستش هم مدام راهروهای دیگری جدا می‌شد که از همه‌شان موجی از هوای یخزده بیرون می‌زد. همان وقت بود که با وحشت متوجه شدند هرچه جلوتر می‌روند صدای کوبیدن پاها هم بلندتر به گوش می‌رسد.

فورد یک دفعه ایستاد و نفس نفس‌ زنان به دیوار سرد راهرو تکیه داد. آرتور هم ایستاد و متوجه شد که رفیقش دارد مثل بید از ترس می‌لرزد. چون تجربه‌ی زیادی در زمینه‌ی پرش به سفینه‌های سرگردان نداشت، خودش هم دچار هراس شدیدی شد. اما چیزی که نمی‌دانست، دلیل هراس فورد بود. او یکباره به یاد داستان‌های ترسناکی افتاده بود که مادرش وقتی خیلی کوچک بود برایش تعریف می‌کرد. داستان‌هایی که هدفش ظاهرا سرگرم کردن کودکان بود، ولی به خاطر اشاره‌ی مداوم به سفینه‌های ارواح سرگردان در فضا، بیشتر مایه‌ی ترس و کابوس شبانه می‌شد تا سرگرمی.

داستان‌هایی مخوف درباره‌ی سفینه‌هایی که همه‌ی سرنشینانش قرن‌ها پیش مرده بودند و حالا با زیر سلطه‌ی یک روح خبیث یا یه موجود شکنجه‌گر فرابُعدی قرار داشت که از وحشت و درد رهگذران بخت برگشته تغذیه می‌کرد. سفینه‌هایی مسخ شده که کم کم همچون بدنی عظیم و اهریمنی در می‌آمد که هر گوشه‌اش هراس‌انگیز بود و آماده بود تا وارد شوندگان را در معده‌ی مهیب خود هضم کند. این سفینه‌ی خالی با راهروهای خمیده و هزارتوی دالان‌هایش و صدای پایی که از همه‌سو به آنها نزدیک می‌شد، شباهتی چشمگیر به کشتی‌های فضایی نفرین شده داشت.

فورد همان‌طور که به دیوار تکیه داده بود، چشمش به کاغذدیواری قهوه‌ای کنفی افتاد و ناگهان انگار آب روی آتش ریخته باشند، ترس و وحشتش در یک لحظه دود شد و به هوا رفت. هیچ شکی نبود که هیچ هیولای خبیث و روح شیطانی‌ای دیوارهای سفینه‌اش را با این بافت کنفی نمی‌پوشاند. پس این نشان می‌داد که اینجا یک سفینه‌ی ارواح نبود. یک دفعه از لرزیدن دست برداشت و خودش را جمع وجور کرد. بازوی آرتور را گرفت و محکم گفت: «بیا، باید از راهی که اومدیم، بر‌گردیم».

آرتور گفت: «چی شد؟ چرا زرد کرده بودی پس؟»

فورد گفت: «توضیحش مشکله، ولش کن»

آرتور گفت: «خب چی شد که حالا دوباره روبراه شدی؟»

فورد گفت: «توضیح این یکی مشکل‌تره. بی‌خیال!»

دیگر چیزی نگفتند و دوتایی راه آمده را برگشتند. وقتی به تقاطع راهروها رسیدند، با دیدن منظره‌ای غریب از جا پریدند و خود را گوشه‌ای پنهان کردند. چون یک دفعه با صاحبان پاهایی روبرو شدند که صدای گام‌هایشان اینقدر وحشت‌آفرین بود. خودشان ولی اصلا ترسناک نبودند. دست کم دوجین زن و مرد چاق و چله بودند که داشتند با آه و ناله و زاری و زحمت می‌دویدند. همگی لباس ورزشی به تن داشتند و صدای نفس‌هاشان هر جراح قلبی رابه وجد می‌آورد. گروه چاق بدون این که نیم‌نگاهی به آنها بیندازند از برابرشان گذشتند. تا مدتی بعد از گم شدن‌شان در خم راهرو همچنان صدای تپ تپ پاهایشان در گوش می‌پیچید.

فورد با احتیاط دور شدن‌شان را تماشا کرد وگفت: «اهه…دونده‌ها رو باش!»

آرتور نجوا کرد: «دونده بودن این‌ها؟ توی سفینه وسط فضا؟»

فورد گفت: «آره دیگه، ظاهرا دونده بودن». و شانه‌ای بالا انداخت.

آن گوشه‌ای که بدان پناه برده و پنهان شده بودند، به راهرویی پهن و کوتاه راه داشت که آخرش یک در پولادی بزرگ دیده می‌شد. فورد سراغش رفت و در را آزمود و راه باز کردنش را یافت و آن را گشود. پایشان را که به تالار پشت در گذاشتند، با چیزی روبرو شدند که به نظر می‌رسید یک تابوت شیک و سفید باشد. دقیق‌تر که نگاه می‌کردی، می‌دیدی هر چهار هزار و نهصد و نود و نُه چیز دیگری هم که در تالار دیده می‌شد، تابوت بود.

 

 

ادامه مطلب: بیست و یکم

رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب