پنجشنبه , آذر 22 1403

بیست و دوم

بیست و دوم:

هجران کشنده، عشق همان دشمن قدیم        نومید از وفای توام، دل همان که بود

کردم سفر لیک نبردم رهی به دوست       آواره‌ی جهانم و منزل همان که بود

تو در خیال بردن جان شرف هنوز       آن ساده‌دل ز فکر تو غافل همان که بود

                                                                                                      (شرفجان قزوینی)

– «جناب فرمانده؟ قربان؟ …»

– «چیه، شماره یک؟»

– «همین الان شماره دو باز هم یکی از اون گزارش‌ها فرستاده…»

– «وای نه … گندش رو بالا آورده دیگه»

عرشه‌ی کشتی فضایی در بالاترین طبقه قرار داشت و در حبابی شفاف و عظیم پوشانده شده بود. طوری که فرمانده می‌توانست آنجا روی جایگاه ویژه‌اش ولو شود و خیلی فکورانه به پهنه‌ی بیکران فضا زل بزند. فرمانده اما به دلیلی که درست درنمی‌یافت، قدری بی‌حوصله و آزرده بود. همان طور که روی اورنگ فرماندهی‌اش وسط آبهای کف‌آلود لم داده بود، می‌توانست در پیش رو و بالای سرش ستارگانی را ببیند که سر راه‌شان قرار داشتند. خوشه‌هایی پراکنده از نقاط نورانی، که در چشم‌انداز پشت سرشان به توده‌ای متراکم از لکه‌های روشن کنار هم بدل می‌شدند. انگار که سفینه قیفی باشد و کهکشان‌ها را از خود عبور دهد و به درون بطری‌ای بریزد.

در آن دوردست‌های پشت سر فرمانده، مرکز کائنات قرار داشت. جایی درست وسط همه‌ی کهکشان‌ها که مدتها پیش سفرشان از آنجا آغاز شده بود. سفرشان آنقدر طول کشیده بود که همه از آن خاستگاه اولیه‌شان خاطراتی محو در ذهن داشتند. فرمانده حتا دیگر سرعت کشتی فضایی‌اش را هم به یاد نمی‌آورد. ولی می‌دانست دارند خیلی سریع از مرکز دنیا دور می‌شوند. سرعتشان را می‌شد البته بر حسب نور و صوت و بو و سایر محرک‌ها به صورت عددی بیان کرد، اما هیچ‌کس انگیزه‌ای برای این کار نداشت.

به شکل مبهمی احساس می‌کرد چیزی در جایی کم است. اما نمی‌توانست روی این کاستی انگشت بگذارد. البته این مسئله مایه‌ی نگرانی‌اش نبود. پیش از آغاز سفر دانشمندان با تاکید فراوان خاطرجمعش بودند که همه چیز خوب پیش خواهد رفت، به این شرط که هرکس کار ساده و کوچک خودش را به درستی انجام دهد. از آن مهمتر، هیچ کس نمی‌بایست بترسد یا نگران شود. فرمانده هم به این دلیل نه نگران بود و نه می‌ترسید. تا جایی که به او مربوط می‌شد، همه چیز داشت عالی پیش می‌رفت. به همین خاطر اسفنج را کف آلود کرد و آن را روی بازوی خودش کشید.

صدای سرفه‌ی کوچکی رشته‌ی افکار فرمانده را گسست. متوجه شد که افسر ارشد سفینه همچنان همان جا روبرویش ایستاده است. احتمالا فکر کرده بود فرمانده که خیره به ستارگان می‌نگریست و در بحر تفکر فرو رفته بود، به موضوعی بسیار حیاتی و عمیق فکر مي‌کند. فرمانده در آن لحظه البته داشت به این فکر می‌کرد که افسر ارشدش یعنی همان شماره‌ی یک، مرد خوبی‌ست. جدای این که چندان باهوش نبود و همیشه در بستن بند کفش‌اش دچار اشکال می‌شد، ولی در مجموع افسر خوبی بود.

فرمانده از آن نظامیان مستبدی نبود که زیردستان‌ را با لگد مدیریت کند. حتا وقتی یکی از آن زیردستان نیم ساعت برای بستن بند کفش‌اش وقت تلف می‌کرد، او شکیبایی به خرج می‌داد. شماره‌ی یک هم همین‌طوری بود و به شکلی مسالمت‌‌آمیز با همه برخورد می‌کرد.

اما شماره‌ی دو بر خلاف فرمانده سخت‌گیر و منضبط بود. تمام وقت شق و رق این طرف و آن طرف می‌رفت و دکمه‌های یونیفرم‌اش را برق می‌انداخت. ساعت به ساعت هم با گزارش‌های خسته‌کننده سر فرمانده را درد می‌آورد. مثلاً می‌گفت، «کشتی هنوز تکون می‌خوره، قربان»، یا «هنوز تو مسیریم، قربان»، یا نوآوری جدیدش این که «نسبت اکسیژن به نیتروژن هنوز درسته، قربان».

فرمانده بیشتر مواقع با شنیدم این جملات در دل شبه‌جمله‌هایی مثل «به درک» و «کوفت» ابراز می‌کرد. اما شرمش می‌آمد آنها را از دل به زبانش منتقل کند و مایه‌ی آزردگی شماره‌ی دو شود. ناگهان متوجه شد که دلیل بی‌حوصلگی و آزردگی‌اش همین شماره دوی سخت‌گیر و منضبط بوده است. وقتی به این شهود روشنگر دست یافت، توجهش به شماره‌ی یک جلب شد که داشت همچنان حرف می‌زد. در آن لحظه داشت می‌گفت: «… حالا نمی‌دونم چرا داد و بیداد می‌کرد؟ یه چیزایی می‌گفت درباره‌ی این که چند نفر غریبه رو دستگیر کرده … »

فرمانده کمی به احتمال دستگیری چند غریبه اندیشید، آن هم در سفینه‌ای که داشت با سرعت وسط فضا پیش می‌تاخت. بسیار نامحتمل بود چنین چیزی. اما حال و حوصله‌ی بحث و جدل با افسرانش را نداشت. گفت: «خب، بد هم نیست. شاید یه مدت سرش گرم بشه به این موضوع. اون همیشه دلش می‌خواست چند تا زندانی داشته باشه».

از آن طرف فورد و آرتور داشتند سلانه سلانه راهروهای کشتی را پشت سر می‌گذاشتند. اگر چه شبکه پیچ در پیچ راهروها بی‌پایان به نظر می‌آمد، می‌توانستند حس کنند که مقصدشان جایی در بالای کشتی است. شماره‌ی دو همان‌طور شق و رق داشت پشت سرشان می‌آمد. هر از چندی هم سرشان داد می‌زد: «هیچ حرکت اضافی ازتون سر نزنه! یه تکون زیادی بخورین کارتون تمومه!»

پس از پیمودن دست کم دو کیلومتر از راهروی خمیده، آخر سر به دری بزرگ رسیدند. شماره‌ی دو با فریاد خطاب به در چیزی گفت و در پولادی بزرگ به کناری لغزید و همزمان صدایی از خود در آورد که تقریبا معنی‌اش این بود که: «خیله خب بابا!»

زندانیان با دستهای بالا گرفته وارد عرشه‌ی هدایت سفینه شدند، و شماره‌ی دو هم در پی‌شان.

چیزی که روی عرشه چشم فورد و آرتور را گرفت، حباب شفاف پنجاه متری پوشاننده‌ی محوطه‌ی ناوبری نبود. منظره‌ی خیره‌ کننده‌ی ستارگان بالای سرشان هم هیچ توجهشان را جلب نکرد. برای کسی که تازه از غذاخوری اون سر دنیا به این سر دنیا آمده بود، چنین چشم‌اندازی کودکانه و پیش پا افتاده به نظر می‌رسید. حتا لایه‌ای شگفت‌انگیز از ابزارهای گوناگون که دیوار داخلی عرشه را پوشانده بود هم چشمگیر نبود. چون آرتور که یک میمون‌نمای زمینی تازه‌وارد بود هم می‌توانست تشخیص دهد که فناوری آن دستگاه‌ها بسیار قدیمی است، که البته دور از انتظار هم نبود. چون کشتی مشکی انتحاری اعلام کرده بود که یکی دو میلیون سالی در زمان به عقب منتقل‌شان کرده است.

اینها همه به نظر عادی می‌رسید. اما چیزی که واقعاً مایه‌ی شگفتی‌شان شد، وان حمام بزرگی بود که درست وسط عرضه قرار داشت. وان روی پایه‌ای بلورین و آبگون در ارتفاع دو متری زمین جای گرفته بود. بلورش را در تیزترین زاویه‌ها تراشیده بودند، انگار که بخواهند آن را به نوعی سلاح مخوف برنده بدل سازند. چیزی شبیه آن را تنها می‌شد در موزه‌ی کژاندیشی‌های روان‌پُف‌پریشانگان پیدا کرد. لوله‌کشی وان هم در رده‌ی آثار همین موزه جای می‌گرفت. چون بیشتر به دل و روده‌ی زلیخا شبیه بود، بعد از آن صحنه‌ی مشهور سریال یوسف پیامبر که به دلایل شرعی هرگز ساخته نشد، ولی مشهورترین بخش فیلم بود. انگار که لوله‌های قرع و انبیق‌های کیمیاگری باستانی را به اشتباه طلاکاری کرده و به کار تازه‌ای گمارده باشند. سرشیرها و سردوش هم با تزئیناتی هیولاوار آراسته شده بود که شاید روزگاری برای دفع اشباح و دیوان کاربرد داشته است.

البته این را همه‌ی نظامیان از کل نژادها می‌دانستند که در یک فضای منضبط و ارتشی نباید چنان وانی را وسط عرشه‌ی یک کشتی فضایی بگذارند. شماره‌ی دو هم این را می‌دانست و به همین خاطر هربار بعد از این که چشمش به وان می‌افتاد، احساس تلخکامی می‌کرد. ایراد کار اینجا بود که برای سخن گفتن با فرمانده باید به وان نزدیک هم می‌شد. چون اورنگ ویژه‌ی او و جایگاه مطلوبش درون وان بود.

شماره‌ی دو با همان حالت شق و رق سه قدم به وان نزدیک شد و از میان دو ردیف دندان کلید شده‌اش فریاد زد: «جناب فرمانده، شماره‌ی دو گزارش می‌ده، قربان!»

آن جور فریاد زدن از بین دندان‌های کلید شده هیچ کار آسانی نبود. ولی سال‌ها تمرین و ممارست باعث شده بود بر چنین فن بی‌فایده‌ای کاملا مسلط شود.

فورد و آرتور دیدند چهره پت و پهن مهربانی از پس لبه‌ی وان ترسناک بیرون آمد، که بازوی پت و پهن برهنه‌ای هم کنارش دیده می‌شود، که آن هم مهربان به نظر می‌رسید. فرمانده اسفنجش را که کف‌آلود بود، شادمانه تکان داد و گفت: «سلام، شماره‌ی دو، حالت چطوره؟»

شماره‌ی دو کوشید از وضعیت عمودی همیشگی‌اش هم راست‌تر بایستد. سلحشورانه غرید: «قربان، من این دو نفر رو تو سردخونه‌ی شماره‌ی هفت دستگیر کردم و آوردم به پیشگاه آن حضرت».

فورد و آرتور سردرگم سرفه‌ای کردند و با هم گفتند: «سلام … سلام.»

فرمانده سرخوش نگاهشان کرد. پس‌ شماره‌ی دو واقعاً دو نفر را دستگیر کرده بود. فرمانده راضی بود. او دوست داشت سر هر کس به کاری که بلد بود گرم باشد. گفت: «سلام بچه‌ها، ببخشید که از جام بلند نمی‌شم. می‌بینین دیگه، دارم یه تنی به آب می‌زنم. شماره‌ی یک، برو سر وقت یخچال. نفری یه عَرقومَزَگ برامون بیار».

– «چشم، قربان.»

در این جمله‌ی ساده‌ای که فرمانده بر زبان راند، یکی از شگفت‌انگیزترین حقایق کل کیهان نمودار بود. حقیقتی که به همگرایی توضیح‌ناپذیر اسم نوشیدنی‌ها در جهان‌های دور افتاده مربوط می‌شود. این موضوع را دانشمندان گوناگونی از رشته‌های تخصصی متفاوت صورتبندی کرده‌اند. بیان ساده و سرراستش اینطوری است که اسم نوشیدنی‌ها در سیاره‌هایی که هیچ ارتباطی با هم ندارند، شباهتی چشمگیر با هم دارد.

این واقعیتی شناخته شده است که یکی از ارکان هر تمدنی در کیهان، نوشیدنی‌هایی است که تولید می‌کند. به همین ترتیب نظام‌های سیاسی و چارچوب‌های عقیدتی و حتا نوع شخصیت افراد را بر اساس اسمی به نوشیدنی‌ها می‌دهند، می‌شود تحلیل کرد. به عنوان مثل روی زمین عده‌ای به یک نوشیدنی قدیمی و مشهور می‌گویند آبجو، برخی دیگر به همان می‌گویند ماءشعیر (که چندان هم عربی نیست)، و یک عده‌ هم به تازگی پیدا شده‌اند که می‌گویند بیر (که اصلا ترکی نیست). این اسمها تا حدودی نوع شخصیت فرد و اختلالاتی که ممکن است داشته باشد را نشان می‌دهد. به همین ترتیب آن تمدنی که دوغ را ابداع کرد، آشکارا بر تمدن سازنده‌ی کوکاکولا برتری داشته است، چون نسخه‌ای سالم‌تر از این دومی را قدیم‌تر درست کرده بود و بهش می‌گفت شربت، که اسم مناسب‌تری برای نوشیدنی‌ هم هست و این همه کاف هم ندارد.

در این بین آنچه مایه‌ی بهت و حیرت است، شباهت زبان‌شناسانه‌ی اسم نوشیدنی‌ها در سیارات گوناگون است. این را نمی‌شود توضیح داد که چرا موجوداتی بسیار متنوع که در دنیاهایی به کلی گوناگون تکامل یافته‌اند و نوشابه‌هایی به کل متفاوت را اختراع کرده‌اند، آنها را با کلماتی مشابه نامگذاری می‌کنند؟

به عنوان مثال قولوپمزه که در دوخواهران ابداع شده بود و در واقع یک لیوان آب ولرم بود، پسوندی همسان با شیشومَزَک دارد که نام نوعی ماده‌ی مذاب سهمگین است که نژاد سنگان می‌نوشند و وقتی در شکم‌شان سرد و متبلور شد، احساس سرمستی می‌کنند. عرقومزگ هم چنان که از اسمش بر می‌آید، چیزی بود شبیه عرق نعنا و آبلیمو که با یک لیوان از ترشحات بینی‌های دوازده‌گانه‌ی یک شَمغوش ماده‌ی بالغ مخلوط شده باشد. حتا در زمین که سیاره‌ای درست و حسابی نبود هم متمدن‌ترین مردمش کلماتی مثل خوشمزه و بدمزه را برای توصیف نوشیدنی‌ها به کار می‌بردند و چیزی به اسم «مزه» همراهش می‌خوردند که به خاطر شترنجی شدن اسناد در بایگانی کیهانی نمی‌شود بیشتر درباره‌اش توضیح داد.

گذشته از نام‌های مشابه تنها یک چیز دیگر این نوشیدنی‌های گوناگون را به هم پیوند می‌دهد، و آن این که بومیان سیاره‌ای همه‌شان را پیش از ارتباط با جهان‌های دیگر نامگذاری کرده‌اند. این نتیجه‌ی مبهوت کننده، یعنی همگرایی اسم نوشیدنی‌ها در سراسر کیهان، مهمترین چالش علمی در تاریخ پژوهش‌های زبان‌شناسی مقایسه‌ای بوده است. عده‌ای فرض کرده‌اند که شاید مایع بودن و سیالیت نوشیدنی‌ها باعث شده چنین شباهتی ایجاد شود، و اینجا با نوعی نام‌آوا سروکار داشته باشیم. اما برخی از این مواد حالت گازی یا جامد دارند و دست کم یک نمونه هم سراغ داریم که نوشیدنی‌ای از جنس تابش و پلاسماست.

در فاصله‌ای که ما داشتیم این مباحث مهم علمی را مرور می‌کردیم، شماره‌ی دو همینطوری سیخ روبروی وان حمام ایستاده بود و داشت بر و بر فرمانده‌اش را نگاه می‌کرد. وقتی دید فرمانده دارد با بی‌خیالی زیر بغلش را با اسفنج کف‌آلود می‌شورد، نجواکنان و با سرخوردگی گفت: «قربان… احیانا نمی‌خواین زندانی‌ها رو بازجویی کنین؟»

فرمانده نگاهی سرسری به او کرد. حواسش جای دیگر بود. پرسید: «یا حضرت فرگشت؟ برای چی بازجویی‌شون کنم؟ چی‌کار کردن مگه؟»

– «برای اینکه ازشون اطلاعات بیرون بکشیم، قربان. اطلاعات سری که دارن پنهانش می‌کنن رو…مثلا برای این که بفهمیم چرا اومدن اینجا؟»

آرتور سعی کرد مهربانانانه با شماره‌ی دو برخورد کند و آن وسطها گفت: «یا این که چطور اومدیم؟»

– «بله، این هم خیلی مهمه، اصلا چطور اومدن؟»

فرمانده گفت: «نه بابا حوصله داری ها… لازم نیست، معلومه دیگه، اومدن یه سری به ما بزنن و یه عرقومزگ با هم بزنیم تو رگ، روشن نیست یعنی؟»

– «ولی قربان، اونها زندانی‌های من هستن. من باید ازشون بازجویی کنم. یه عمره برای در انتظار همچین روزی بودم».

فرمانده نگاهی تردیدآمیز به شماره‌ی دو و زندانی‌هایش انداخت. بعد گفت: «باشه بابا، اگه دلت می‌خواد بازجویی کن. ولی سوال‌های چرت و پرت و نامربوط نپرس که اسمشون چیه و از کجا اومدن؟ اینها امور شخصی مردمه و به ما ربطی نداره. ولی ازشون بپرس ببین نوشیدنی ما رو دوست دارن اصولا؟»

درخششی سرد و وحشیانه چشمان شماره‌ی دو را روشن کرد. مثل پلنگی که آهویی را در تله‌ی شکارچی فراموشکاری گرفتار پیدا کرده باشد، گام به گام به فورد نزدیک شد. معلوم بود از همکاری آرتور با روند بازجویی خوشش آمده است. لوله‌ی تفنگ نقره‌ایش را به شکم فورد فشرد و بیخ گوشش خرناس کشید: «خب، خب، بنال ببینم لجن، یالا بگو انگل بی‌ارزش …»

فرمانده به نرمی‌گفت: «اوهوی، تند نرو، شماره‌ی دو… مهمون حبیب خداست!»

شماره‌ي دو دید الان است که مهلتش تمام شود. پس با تمام قوا جیغ زد: «یالا بگو ببینم، چه جور نوشیدنی‌ای دوست داری؟»

فورد گفت: «همون عرقومزگ برای من خوبه. قربونت. تو چی آرتور؟»

آرتور سردرگم نگاهش کرد. بعد گفت: «چی؟ ها؟ خب من که نمیدونم چیه… ولی چند میلیون ساله فقط یک لیوان آب خوردم. هرچی خوردنی باشه پایه‌ام. به شرط این که نیاد باهام قبلش درددل کنه…»

شماره‌ی دو غرید: «با یخ یا بدون یخ؟ یالا دهن گشادت رو باز کن…»

فورد گفت: «با یخ، لطفا»

– «لیمو چی، آشغال کثیف؟ لیمو هم می‌خوای باهاش؟»

– «بعله، حتماً، عرقومزگ که بی لیمو مزه نمی‌ده. راستی، شما از اون بیسکویت کوچولوها دارین؟ از اونا که یه لایه شکلات روشه؟ عکس یه کرگدن وزغ‌اختری هم روی جعبه‌ش هست؟»

شماره‌ی دو زوزه کشید: «خفه… خفه… با من که حرف می‌زنی دهنت رو ببند. اینجا فقط من سؤال می‌کنم».

فرمانده از خارج کادر دوربین به آرامی گفت: «شماره‌ی دو؟»

– «بله قربان؟»

– «بازجویی بسه دیگه. خسته نباشی. دیگه ولشون کن. این یارو معلومه آدم خوبیه. من دارم حموم می‌گیرم تا یه کم آروم بشم، بخوای جیغ و داد کنی اعصابم به هم میریزه و…»

چشمان شماره‌ی دو از سر بدجنسی تنگ شدند. در حدی که پلک‌هایش تقریباً روی هم جای گرفت. در صنف خشن‌های دادکش و آدمکش‌های نعره‌زن این را همه می‌دانند که این جور تنگ کردن چشم نشانه‌ی بدجنسی است. در خارج از این صنف البته ممکن است تفسیرهای متفاوتی از این قضیه انجام شود. مثلا بعضی‌ها همین حرکت را حمل بر خواب‌آلودگی می‌کنند، یا ممکن است فکر کنند چشم‌تنگ‌کننده به عینک نیاز دارد. در میان نژادهای بومی وزغ‌اختر-ق هم که چشم‌شان در ضمن عضو جفتگیری‌شان هم هست، این حرکت معنای بسیار رکیکی دارد که نمی‌شود نوشت.

اما شماره‌ی دو به این کار بسنده نکرد و حرکت دومی را به کار بست که نشان می‌داد یک موجود بدجنس حرفه‌ایست. آن هم این که دهانش را طوری بست که به شکل دو خط نازک به هم فشرده درآمد. باز می‌بایست عضوی کهنه‌کار از صنف جانیان خطرناک می‌بودی تا معنی این حرکت را دریابی. البته باز باب اجتهاد باز بود و همیشه کسی پیدا می‌شد که برداشتی دیگر درباره‌ی این حرکت داشته باشد. نمونه‌اش قاطربلع‌های سرمه‌ای کمین کرده در بیشه‌های تاریک سیاره‌ی ارمشتگاه بودند که این حرکت در میان‌شان علامت ابراز لطف و مهربانی قلمداد می‌شد. شاید به این دلیل که اغلب مواقع دهان عظیم‌شان کاملا گشوده بود و با آن ردیف‌های چهل‌تایی دندان‌های سمی و درازشان هیچ منظره‌ی چشم‌نوازی نداشت.

در میان این حرکت‌های نشانگر بدجنسی تنها کاری که شماره‌ی دو بلد نبود، فنی بسیار بیانگر و مهم بود که زمانی نرم‌افزار رایانه‌ی زمین به پرونده‌های جنایی‌اش آلودگی اطلاعاتی پیدا کرد و توی کارتون‌های کودکان سر و کله‌اش پدیدار شد. این حرکت چنین بود که فرد بدجنس از گوشه‌ی چشم به دوربین نگاه می‌کرد و گوشه‌ی چشمش برقی می‌زد. درباره‌ی این یکی همگرایی کاملی وجود داشت و همه قبول داشتند که علامت بدجنسی چاره‌ناپذیری است. در زمین البته ایرادش این بود که مردم این حرکت را در کارتون پسر شجاع و پینوکیو و شبیه اینها دیده بودند و جدی‌اش نمی‌گرفتند.

شماره‌ی دو بعد از اجرای صحیح و شایسته‌ی هردو حرکت با کمال دلسردی متوجه شد که فرمانده در وان خودش لم داده و چشمانش را بسته و دارد زیر لب آواز می‌خواند. این بدان معنی بود که کل نمایش زیبا و حرفه‌ای معاون دومش را اصلا ندیده بود. شماره‌ی دو فش فش کنان گفت: «قربان، با اجازه‌تون لازمه یادآوری کنم که شما دست کم سه ساله که از اون وان بیرون نیومدین…»

فرمانده چشمانش را باز کرد و از گوشه‌ی چشم به او نگاهی انداخت. برقی هم در چشمش درخشید که خوانندگان محترم با توجه به جایگاه دوربین قاعدتا آن را دیده‌اند و با این که فرمانده شباهتی به شیپورچی و داروغه و روباه مکار نداشت، معنایش را دریافته‌اند. شماره‌ی دو با دیدن این صحنه دست و پایش را جمع کرد و سلام نظامی اغراق‌آمیزی داد و دمش را روی کولش گذاشت و به گوشه‌ای از عرشه رفت تا روبه‌روی آیینه‌ای قدی فن «برق-در-گوشه‌ی-چشم» را تمرین کند. تازه وقتی این کار را کرد آرتور و فورد -که هنوز دستانشان را بالای سرشان گرفته بودند- متوجه دم بلند و پشمالویش شدند.

فرمانده در وانش چرخی زد. لبخند نیم‌بندی تحویل فورد داد و گفت: «به دل نگیرین بچه‌ها، می‌دونین دیگه، توی کار ما همه جور آدمی پیدا میشه».

فورد با شنیدن لحن صمیمانه‌ی فرمانده آرام آرام دست‌هایش را از حالت تسلیم خارج کرد و چون کسی چیزی نگفت، به کل دستش را پایین آورد. آرتور هم چنین کرد. فورد با احتیاط به سمت پایه‌ی وان رفت و دستی به بلورهای تیز آن کشید و چاپلوسانه گفت: «چه قشنگه».

هنوز نمی‌دانست باز کردن نیش در آن محیط خطری دارد یا نه. پس خیلی آرام و شمرده شمرده نیش‌اش را باز کرد. وقتی دید هشداری و تهاجمی در کار نیست، همین حرکت را تا بناگوش ادامه داد. بعد به فرمانده گفت: «ببخشید …»

– «چیه؟»

فورد گفت: «یه سوالی برام پیش اومده که گفتم از خودتون بپرسم. درباره‌ی اون جسدهایی که توی تابوت‌های سردخونه گذاشته بودین…»

حرفش نیمه‌تمام ماند، چون دستی رو شانه‌اش زد. وقتی گشت افسر شماره‌ی یک را با سینی‌ای در دست دید که گفت: «بفرمایین این هم نوشیدنی‌هاتون».

فورد گفت: «آخیش، دستت درد نکنه…» لیوان بزرگ عرقومزگ را برداشت که یک لیموی قاچ شده را هم کنارش زده بودند. آرتور هم چنین کرد و جرعه‌ای نوشید و نزدیک بود از تعجب شاخ در بیاورد. چون نوشیدنی مزه‌ی بسیار آشنایی داشت که ما اینجا برای رعایت شئونات کیهانی آن را به صورت شربت سکنجبین ترجمه می‌کنیم.

فرمانده گفت: « تابوت‌های سردخونه؟ داری از چی حرف می‌زنی؟»

فورد تازه یاد سوالش افتاد و مکثی کرد. به خودش گفت شاید اصلا نباید حرفش را پیش می‌کشیده. چون فرمانده‌ای که سه سال در وان بخوابد و با اردک پلاستیکی زردش بازی کند احتمالا هیچ در جریان نیست که بار سفینه‌اش پانزده میلیون جسد یخزده است. در این بین چشمش به شماره‌ی دو افتاد که داشت از درون آینه به او چشم‌ غره می‌رفت. اول فکر کرد منظوری دارد، اما بعد دید بعد از لحظه‌ای رویش را گرداند و به یکی دیگر چشم‌غره رفت، یعنی که مشغول تمرین روزانه‌اش بود و قصد خاصی نداشت.

فرمانده ولی ول‌کن نبود. دوباره پرسید: «اوهوی… کدوم جسدها رو میگی؟»

فورد با زبان لب‌هایش را تر کرد. گفت: «همون‌ها دیگه، اون جسد تلفن پاک‌کنه و منگنه‌زنه و باقی که مرده بودن و توی سردخونه دیدیم‌شون…»

فرمانده برای یک دقیقه به فورد خیره شد. بعد بی‌مقدمه زد زیر خنده و گفت: «هه هه… مرده باشن؟ نه بابا، معلومه که اون‌ها نمردن. فقط گذاشتیم‌شون توی یخ. وقتی زمانش برسه دوباره بیدار می‌شن».

فورد با دهان باز به فرمانده خیره شد و بعد برطرف شدن حیرتش هنری که کرد آن بود که دهانش را بست. آرتور اما توانست به زحمت ذهنش را جمع و جور کند و پرسید: «یعنی شما یه سردخونه دارین پر از منگنه‌زن‌ها و تلفن‌پاک‌کن‌های یخزده؟»

فرمانده گفت: «آره دیگه، ده پونزده میلیون نفری میشن. هر شغلی بین‌شون هست؛ تهیه کننده‌ی تلویزیون، انواع سلبریتی در رنگ‌های و سایزهای مختلف، کارمند کارگزینی، سرایدار بازنشسته، استاد فنون خودشکوفایی، حتا معلم پرورشی و مدیر هماهنگی شعارهای کوبنده هم داریم. هر شغلی دلت بخواد پیدا میشه بین‌شون».

فورد گفت: «حالا چرا همه‌ی این بندگان خدا رو گذاشتین توی یخچال؟»

فرمانده گفت: «اگه قرار بود همه بیدار باشن زیادی سفینه شلوغ می‌شد و آرامش‌ام به هم می‌خورد. ما ماموریت داریم بریم یه سیاره‌ی دوردستی رو مسکونی کنیم. ساده‌ترین راه اینه که توی مسیر بگیرن بخوابن و بی‌خودی شلوغ نکنن».

فورد گفت: «اوهوم… عجب…»

فرمانده با خوشحالی گفت: «خیلی ایده‌ی با حالیه، نیست؟»

آرتور پرسید: «حالا چرا با این جور آدمها می‌خواین سیاره‌تون رو مسکونی کنین؟ بهتر نبود یه سری دانشمند و کارآفرین می‌بردین؟»

فرمانده گفت: «نه، دیگه، اشتباهت همین‌جاست. دانشمندها و کارآفرین‌ها مدام توی کار آدم دخالت می‌کنن و نمی‌ذارن مردم به سعادت و رستگاری استعلایی برسن».

آرتور گفت: «یعنی توی این سیاره‌ی جدید قراره به سعادت و رستگاری استعلایی برسین؟»

– «بعله… قطعا می‌رسیم. چون اصلا اسم سیاره‌ی مقصدمون رو گذاشتیم سعادت و رستگاری استعلایی، بنابراین وقتی بهش برسیم به این هم می‌رسیم!»

– «عجب فکر بکری… راست میگی‌ها»

– «بعله… ما همه چیز رو حساب کردیم و بعد راه افتادیم. دانشمندها و هنرمندها و کارآفرین‌ها و ورزشکارها و یه عده آدم بی‌خود دیگه که هی توی کار آدم مداخله می‌کردن رو هم پیچوندیم و روی سیاره‌ی مرده‌مون جا گذاشتیم‌شون… آهان بی‌زحمت، شیر آب گرم رو باز کن، یه خرده خنک شده آب… آره همونه، زیر دست چپت…»

فورد شیر آب را باز کرد و جریانی از آب صورتی رنگ و داغ به درون وان سرازیر شد و کف‌ها را به هم زد. فرمانده نفس رضایتمندانه‌ای کشید و اردک پلاستیکی زردی که روی آب شناور بود را در مشت گرفت و فشرد و با شنیدن صدای خروسکی که داخلش کار گذاشته بودند، لبخند زد و گفت: «وای نازنین، دستت درد نکنه. یه دور دیگه به سلامتی من عرقومزگ بزنیم تو رگ…»

فورد باقیمانده‌ی نوشیدنی‌اش را سر کشید. بعد دوباره جام‌هایشان را از بطری روی سینی پر کرد. بعد پرسید: «گفتین سیاره‌تون مرده بود؟»

فرمانده گفت: «خب هنوز کامل نمرده بود، ولی محکوم به نابودی بود. چون همه‌ی در و دیوارش رو پلاستیک گرفته بود و ما هرچی آب و نفت زیر زمین بود آورده بودیم بالا و سوزونده بودیم یا تبخیرش کرده بودیم…»

آرتور با چشمانی گرد شده پرسید: «خب چرا همچین کردین آخه؟»

فرمانده گفت: «در واقع ما نکردیم، نسل قبلی‌مون این کارو کردن. خدا بیامرزدشون. خیلی آدم‌های مهم و برجسته‌ای بودن. دلیل کارشون رو هیچکس درست نفهمید. یه عده می‌گفتن اول نفت‌‌ها رو سوزونده بودن و بعد برای مدیریت سوختگی ناچار شدن آبها رو هم بیرون بکشن. یه عده هم معتقدن با آب‌ها میوه‌های آبدار مثل هندونه درست می‌کردن و با نفت ماشین سواری می‌کردن تا هندونه‌ها رو در سطح سیاره پخش کنن، که خب البته نظریه‌ی نامعقولیه. حالا انگیزه‌شون هرچی بوده باشه، طی بیرون کشیدن آب و نفت و به فنا دادن جو و سطح سیاره موفق شدن حجم خیلی زیادی پلاستیک درست کنن. این بود که وقتی داشتیم سیاره‌مون رو ترک می‌کردیم دیگه تقریبا کل سطحش با یه ورقه‌ی دویست متری از پلاستیک پوشونده شده بود!»

آرتور گفت: «یعنی سیاره‌تون رو مصرف کردین و تموم شد؟»

فرمانده گفت: «آره خب، تعبیر هوشمندانه‌ایه. همین‌طوری شد. بعدش هم گفتیم اینجا که دیگه به درد نمی‌خوره، یه سری سفینه‌ی عظیم درست کردیم و کل جمعیت کارآمد و وفادار و متعهد به نظم اجتماعی والای خودمون رو ریختیم توش و گاز دادیم به سمت نزدیکترین سیاره‌ی خوش آب و هوای دور و بر».

فرمانده این را گفت و شروع کرد به فشار دادن اردک پلاستیکی زرد. طوری که جملات بعدی مخاطبانش در زمینه‌ای از صدای غس غس شنیده می‌شد. آرتور گفت: «خب احیانا فکر نکردین ممکنه این سیاره‌ی تازه رو هم همین طوری مصرف کنین و اون هم تموم بشه؟»

– «چرا، احتمالا اینطوری هم بشه، چون اونهایی که نمیذاشتن از منابع خداداد استفاده‌ی احسن بکنیم رو یواشکی جا گذاشتیم. حالا فوقش این یکی هم تموم میشه و میریم یه سیاره‌ی دیگه پیدا می‌کنیم. خدا بزرگه…»

فورد گفت: «عجب‌ها، من درباره‌ی این موضوع توی یه کتاب تاریخ قدیمی یه چیزایی خونده بودم. می‌گفتن یه دوره‌ای یه چیزی شبیه بیماری افتاده بود به جون سیاره‌های سرسبز و مسکونی و یکی یکی از بین می‌بردشون. همه‌ی این سیاره‌های آخرش توی لفافی از کیسه زباله و آت و آشغالهای تجزیه نشدنی مومیایی می‌شدن. مورخ‌ها اسمش رو گذاشته بودن طاعون پلاستیکی یا قانقاریای نایلونی. نشنیدین شما اسمش رو؟»

– «نه، اینها که میگی باید یه تمدن باشکوه دیگه بوده باشن، ما تازه فعالیت‌مون رو شروع کردیم. این اولین سیاره‌ایه که داریم بهش مهاجرت می‌کنیم».

آرتور و فورد نگاهی به هم انداختند. هردو همزمان یادشان آمده بود که نزدیک دو میلیون سال به عقب‌تر از زمان خودشان سفر کرده‌اند.

آرتور گفت: «پس خودشونن دیگه…»

فرمانده گفت: «چی گفتی جونِ دل؟»

– «هیچی، منظورم این بود که چه کار باحالی دارین می‌کنین».

– «بعله… معلومه… ما همه کارامون باحاله. ببینم این چیزها رو براتون تعریف کردم حوصله‌تون سر نرفت که؟»

هردو با هم گفتند: «نه بابا… خیلی جالبه این حرفها».

فرمانده اردک زردش را ول کرد و با صدایی بلند، طوری که شماره‌ی دو بشنود، گفت: «قربون شما… خیلی خوبه آدم چند وقت یه بار با آدمهای جدید گپ بزنه…»

چشمان شماره‌ی دو را می‌شد از ورای آیینه دید که به دو خط خیلی نازک تبدیل شده بود و معلوم بود اگر بازش کند جرقه‌هایش از سطح آینه به اطراف کمانه خواهد کرد.

فرمانده حرفش را پی گرفت: «آره دیگه، عیب این جور سفرهای دور و دراز اینه که آدم آخرش حوصله‌اش سر می‌ره و شروع می‌کنه به حرف زدن با خودش. این طوری اصلاً خوش نمی‌گذره، چون نصف وقت‌ها خودت می‌دونی چی بناست بشنوی».

آرتور متعجب پرسید: «فقط نصف وقت‌ها؟»

فرمانده کمی تامل کرد و پاسخ داد: «آره فکر کنم، حدود همون نصف وقت‌هاش رو می‌دونیم. بگذریم … این صابون من رو کی ورداشته؟» دستی در وان گرداند و صابون را پیدا کرد. بعد ادامه داد: «به هر حال، ما سه تا کشتی فضایی ساختیم. توی یکی رهبران جامعه بودن. سیاستمدارا، عالمان، رهبران فرقه‌ها، سلبریتی‌ها و خلاصه هرکسی که تعداد پیروانش از دو میلیون نفر بیشتر می‌شد. همه رو با سفینه‌ی اول فرستادیم. خیلی مردمان شریفی بودن، و خیلی هم پولدار. علم‌شون البته یه خرده سنتی بود و به یه چیزهایی هم بی‌توجهی می‌کردن. ولی خدابیامرزها آدم‌های خوبی بودن…»

فورد گفت: «اهه… مگه چی شدن؟»

فرمانده گفت: «هیچی، بس که اصرار می‌کردن آخرش اداره‌ی سفینه‌شون رو هم دادیم دست خودشون… و خب… یه مقدار هوشبهرشون پایین بود. سفینه‌شون رو همون ماه‌های اول سفر منفجر کردن…»

آرتور گفت: «وای… خب حالا بدون رهبر چی میشه سرنوشت‌تون؟ »

– «احتمالا اوضاع بهتر بشه. هرجا که اونها دخالت می‌کردن همه‌چی خراب می‌شد. حالا که به رحمت حق رفتن خیلی مرتب‌تر شده زندگی مردم… آره بعدش سفینه‌ی ما راه افتاد. اولش دو تا سفینه بودیم: مردم و مسئولین. مال مسئولین که منفجر شد و حالا فقط ما موندیم که سفینه‌ی مردم هستیم البته یه سفینه‌ی سومی هم بود که بعد از ما راه افتاد. مخصوص شهروندان درجه‌ی دو بود…»

– «عجب، شهروند درجه دو هم داشتین؟»

– «بعله نازنین، تا دلت بخواد. کلی آدم بودن که خودی نبودن و ارزشی برخورد نمی‌کردن با امور. یه مشت نویسنده و مترجم و معلم و کشاورز و شهروند و کارمند و کارگر و مهندس و پزشک و از این جور آدمها. بالاخره کارها رو باید یکی انجام بده دیگه، این بود که قرار شد اونها رو هم بیاریم. فقط اون قسمتی‌شون که زیادی فعال بودن و توی کارها دخالت می‌کردن رو جا گذاشتیم. بقیه‌ی توی سفینه‌ی پشت سرمون هستن».

فرمانده این را که گفت، باز به فضای تهی پشت سرشان خیره شد و گفت: «البته الان چند سالیه که ارتباطشون با ما قطع شده و هرچی هم نگاه می‌کنیم پیداشون نمی‌کنیم».

افسر شماره‌ی یک گفت: «قربان شما بد به دلتون راه ندین. همون پشت مشت‌ها باید باشن. میان ایشالا!»

شماره‌ی دو از آن طرف عرشه داد زد: «من می‌دونم. اون خس و خاشاک دنده عقب گرفتن و زدن به جاده‌ی خاکی و جیم شدن…»

فرمانده گفت: «این شماره‌ی دو همیشه‌ی خدا سوءظن داره به همه…»

شماره‌ی دو گفت: «نه خیر… سوءظن نیست. آخرین پیغام‌شون که بهتون نشون دادم. نوشته بودن: برین به جهنم، ما می‌ریم یه جایی که ریخت شما رو نبینیم!»

شماره‌ی یک گفت: «خب حالا شاید عصبانی بودن یه چیزی گفتن. نباید به دل گرفت».

فورد دید الان دوباره بین دعوای نظامی‌ها گیر می‌افتد. این بود که گفت: «خب ما دیگه مزاحم‌تون نمی‌شیم. خیلی از دیدارتون مشعوف شدیم. هر جا که بشه یه نیش ترمزی بزنین ما پیاده میشیم با اجازه‌تون…»

فرمانده گفت: «ما هم از دیدن شما خیلی مشهور شدیم. اما راستش نمیتونیم پیاده‌تون کنیم. چون مسیر کشتی رو از سیاره‌مون که راه می‌افتادیم پیشاپیش تعیین کردن. سفینه داره راه خودش رو میره و ما نمی‌تونیم کنترلش کنیم. میدونی دیگه، ما مردم هستیم، یعنی شهروندای درجه اولیم. زیاد از محاسبه و این چیزا سر در نمیاریم…»

آرتور گفت: «ای بابا… یعنی توی این کهکشان یه سفینه پیدا نمی‌شه که هدایتش دست مسافراش باشه؟»

طاقت فورد هم داشت کم کم طاق می‌شد. گفت: «یعنی ما اینجا گیر افتادیم؟ خب حالا کی به اون سیاره‌ی نوی شما می‌رسیم؟»

فرمانده گفت: «نگرانش نباشین. تقریبا رسیدیم. فکر کنم چند ثانیه بیشتر نمونده باشه. دقیقا آخر سفرمون بهمون پیوستین».

فورد گفت: «خب باز جای شکرش باقیه، گفتم نکنه لازم بشه ما هم بریم توی اون یخچال و…».

فرمانده گفت: «نه، خیالتون راحت باشه. اونجا اصلا جای اضافی برای کسی نداریم. دیگه رسیدیم و من هم کم کم باید از وان بیام بیرون. البته حالا شاید هم نیومدم. یک ضرب‌المثل قدیمی هست که میگه: چرا عاقل کند کاری؟»

فورد گفت: «آره شما زحمت نکشین. خواهش می‌کنم بلند نشین از جاتون. ما خودمون میریم. گفتیم چند دقیقه‌ی دیگه فرود میایم؟»

فرمانده قدری سردرگم می‌نمود: «فرود؟ کی گفت فرود میایم؟»

– «یعنی چی؟ پس چکار می‌کنید؟»

فرمانده با گیجی گفت: «راستش درست یادم نیست. ولی گمون کنم قرار بود با سفینه برخورد کنیم به سیاره‌ی مقصد… اینطوری نبود بچه‌ها؟»

شماره‌ی یک با خوشحالی‌ای که دلیلش معلوم نبود گفت: «دقیقا همین‌طوره قربان، قراره توی جو سیاره منفجر بشیم به سلامتی!»

آرتور گفت: «ددم وای… یعنی چقدر آدم باید بدشانس باشه که از یه تابوت خورشیدکوب منتقل بشه به یه یخچال سیاره‌کوب؟»

فورد گفت: «آخه این چه کاریه؟ خب فرود بیاین دیگه!»

فرمانده با همان لحن گیجش گفت:‌«یه جورایی مبهم یادمه که یه دلیلی داشت که شهروندای درجه دوم می‌گفتن بهتره کوبیده بشیم به سیاره. چی بود دلیلش؟ یادم رفته!»

فورد دیگر خشمگین شده بود. از جا جست و فریاد کشید: «می‌دونی چیه؟ شماها همه‌تون یه مشت دیوونه‌ی ابله بی‌مصرف خنگ هستین!«

چهره‌ی فرمانده روشن شد. گفت: «آفرین، دقیقا همینه، دلیلش همین بود!»

 

 

ادامه مطلب: بیست و سوم

رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب