بیست و سوم:
کسی که او نظر مهر در زمانه کند چنان سزد که همه کار عاقلانه کند
چو نیک و بد به سر آید جهان همان بهتر که زندگی همه بر طبع شادمانه کند
…زمانه را چو شناسی که چیست عادت او روا بود که کسی تکیه بر زمانه کند؟
(سعدی شیرازی)
راهنمای قلندرهای کیهانی زیر مدخل «طاعون پلاستیکی» چنین نوشته:
«نوعی مرض پوستی سیارههاست که قانقاریای نایلونی هم خوانده میشود و تقریبا در همهی موارد به مرگ سیارهای زنده و جاندار منتهی میشود. ناظران ابرهوشمند فرابُعدی که برای نخستین بار این مرض را تشخیص دادند، نخست آن را نوعی مرض خودایمنی سیارات میپنداشتند. چون طی روندی شتابناک بخش مهمی از منابع نفتی، آبی و فلزی از بخشهای درونی پوستهی سیاره بیرون میزند و به شکلی نامنتظره با هم ترکیب میشود و زنجیرههای طولانی و تجزیهناپذیر هیدروکربنی به دست میدهد. در نتیجه بعد از مدتی سراسر سطح سیاره از پلاستیک و نایلون و سلفون و مواد مشابه پر میشود. در نهایت سیاره در لفافی از این مواد پوشانده میشود و در شکلی مومیایی شده باقی میماند. در این مرحله همهی اشکال حیات از سطح سیاره رخت بر میبندند. بعدها اما معلوم شد که منشأ این بیماری خودایمنی نیست و میکروبی آن را تولید میکند.
پژوهشهای باستانشناسانه نشان داده که موج عظیمی از طاعون پلاستیکی که حدود دو میلیون سال پیش بخش بزرگی از کهکشانها را درگیر کرد، توسط موجوداتی هوشمند و فضانورد ایجاد میشده و در جریان مهاجرت ایشان از سیارهای به سیارهای بروز میکرده است. این موجودات علاقه و تخصص شدیدی در استخراج منابع زیرزمینی، تخریب محیط زیست و تولید اشیای پلاستیکی از خودشان نشان میدادهاند. در حدی که هرچند موجوداتی پرسلولی و هوشمند و انسانریخت بودهاند، اما در ردهبندیهای زیستشناسانه گاهی آنان را در ردهی باکتریهای ترشحکنندهی پلاستیک جای میدهند.
خاستگاه این نژاد درست معلوم نیست. یعنی مشخص نیست اولین سیارهای که با این بیماری درگیر شد کدام بوده است. برخی از مورخان به سیارهای در منظومهی کلاغ اشاره میکنند که بخشی از آن با پلاستیک پوشیده شده است. بر اساس نظریهی این دانشمندان بومیان اولیهی این سیاره وقتی دریافتند که بخشی از جمعیتشان به ترشح بیمحابای پلاستیک اشتغال یافتهاند، وانمود کردند قصد مهاجرت از سیارهشان را دارند، و وقتی باکتریهای پرسلولی پلاستیکساز سوار بر سفینههایشان در کیهان سرگردان شدند، بار دیگر به سیارهشان بازگشتند و در حد امکان آنجا را از مواد آلاینده پاکسازی کردند و قرنها در همان جا به خوبی و خوشی زندگی کردند.
شواهد نشان میدهد که مهاجرت موجودات پلاستیکساز در کیهان دو موج داشته است. در یک موج رهبران و نخبگان این نژاد به حرکت در آمدند، اما به خاطر شیوع یک بیماری واگیردار که از راه گوشی تلفن منتقل میشد، منقرض شدند و سفینهشان هم منهدم شد. دومین موج به افرادی عادی مربوط میشد که در اصل جیرهخوار گروه اول بودهاند، اما با حذف این طبقهی راهبر خودمختار شدند و با سفینههایی بسیار ابتدایی و سرهمبندی شده مدام از سیارهای به سیارهای میرفتند و همه را پس از چند دهه به طاعون پلاستیکی مبتلا میکردند. بازماندگان این نژاد زمانی که به اشتباه سعی میکردند بر یک خورشید فرود بیایند و آنجا را مسکونی کنند، بخار شدند و با منقرض شدنشان کهکشان از یک بیماری خطرناک رهایی یافت.
سفینهای که فورد و آرتور ناغافل در آن ظاهر شده بودند، ساعتی بعد به سیارهی کوچکی برخورد کرد که مقصدش بود. سیارهي کوچکی به رنگ آبی- سبز که در اطراف یک ستارهی زرد دور افتاده میگشت، آن هم در نواحی پرت و ثبت نشدهی کیهان که خارج از محدوده بود و حتا مشمول نقشههای شرکت آب و گاز هم نمیشد. یک جایی گم و گور در حاشیهی بازوی غربی مارپیچ کهکشان راه شیری.
فورد حدود یک ساعت پیش از برخورد را در حال تلاش و کوشش جانکاهی سپری کرد و سرسختانه با تنظیمات هدایت کشتی فضایی کلنجار رفت. به این سودا که بتواند آن را از مسیر برنامهریزی شدهاش بیرون بیاورد. در نهایت تلاشاش بیحاصل از آب درآمد. ولی آن دقایقی آخری به نکتهای پی برد و آن هم این که سازندگان و برنامهریزان سفینه آدمهای شریفی بودهاند و قصد نداشتهاند برای خلاص شدن از شر این جماعت پرشمار و مفتخور آنها را به کشتن دهند. زاویهی برخورد و ساختار سفینه طوری طراحی شده بود که همهی سرنشینان سالم بر سطح سیاره فرود بیایند، ولی سفینه طوری صدمه ببیند که دیگر نشود از آن استفاده کرد. معلوم بود این نگرانی وجود داشته که حضرات دوباره سوار سفینه شوند و به زادگاهشان برگردند.
اینطوری شد که کشتی مثل گلولهای آتشین نفیرکشان جو سیاره را شکافت و بر آسمان آرام و خوابالود آن خطی سرخ کشید و با شکم در مردابی عظیم فرود آمد. حرارت ناشی از برخورد سفینه با جو تقریباً تمام عرشه و حباب شفاف دورش را ذوب کرد. در دقایق آخر آرتور و فورد موفق شدند افسرهای شمارهی یک و دو و باقی سربازان کشتی را متقاعد کنند که عرشه را ترک کنند و در بخشهای داخلی سفینه پناه بگیرند. جان فرمانده را هم این وسط نجات دادند. چون حاضر نبود وان گرم و راحتش را ترک کند و آخرش شمارهی دو او را با پس گردنی از آنجا بیرون کشید.
سفینه برای ساعتی روی سطح مرداب شناور بود و با عصبانیت غل غل میکرد. اما بعدش شروع کرد به فرو رفتن در آب. خدمه با سرعت دست به کار شدند تا محمولهی یخزدهی سفینه را پیاده کنند. آخرش هم باز آرتور بود که متوجه شد به هر تابوتی یک لاستیک نجات وصل شده. در نتیجه کنارهی دیوار سفینه که شکافته شده بود را پس زدند و تابوتها خودشان در میانهی حلقهای از پلاستیک سبک و پف کرده یکایک به سطح آب آمدند. سفینه هم تا گرگ و میش سپیدهدم فردایش دوام آورد و بعد چند حباب نهایی را هم از خود بیرون داد و انگار که آخرین نفسهایش را بکشد، برای همیشه به ژرفای تاریک مرداب فرو رفت.
در آن لحظه کسی متوجه این حقیقت نبود که قرنها بعد دانشمندانی در میان نوادگان همین تابوتنشینان ظهور خواهند کرد و با مطالعهی بقایای همین لاستیکهای نجات روش ساخت پلاستیک را از نو کشف میکنند، و به این ترتیب هم امکان ساخته شدن سفینهای پلاستیکی فراهم میآید، و هم این سیارهی نگونبخت در نهایت در لفافی از رومیزی و پاکت خرید و پتوی پلاستیکی مومیایی میشود، و این به معنای از سر گرفته شدنِ اپیدمی قانقاریای نایلونی بود.
وقتی سپیده دمید و خورشید صورتی عروسکی سیاره در آسمان بالا آمد، نور بیرمقش پهنهی دشتی پهناور را روشن کرد که رویش چند صد هزار تلفنپاککن، منگنهزن، مربی پرورشی، فتوکپیگیر، و کشیش ولو شده بودند و داشتند گریه و زاری میکردند. ناراحتیشان البته دلیل خاصی نداشت. در واقع معقولتر میبود اگر میخندیدند و خوشحالی میکردند. چون اینها گروه پیشتازی بودند که تابوتشان به طور تصادفی باز شده بود و زودتر از بقیه این سیاره را با قدوم فرخندهی خود منور کرده بودند.
دلیل گریهشان در واقع پدیدهای جامعهشناسانه بود که مویهگری هنجارمدارانه نامیده میشود. شرحش هم چنین بود که ده دوازدهتای اولی که از تابوت بیرون افتادند، به دلایل مختلف گریه کرده بودند. یکی محکم با باسن روی سنگی تیز پرتاب شده بود، یکی دیگر یک دفعه یاد مادربزرگ مرحومش افتاده بود، و سومی اصلا ناراحت نبود و به خاطر رسیدن به مقصد داشت اشک شوق میریخت. اما به هر صورت این فضاسازی اولیه باعث شد بقیه هم به خیل گریهکنندگان و زاریگران بپیوند.
این مهاجران نوآمده علاوه بر گرایش عجیبی که به گریه و زاری داشتند، با یک ویژگی مشترک دیگر هم شناخته میشدند، آن هم این که همگی بسیار چاق بودند. همهشان هشدارهای آن شهروندان درجه دو را نادیده گرفته و تابوتشان را بیشترین درجهی تغذیه تنظیم کرده بودند. به همین خاطر به سرعت آن تو چاق میشدند و ورزشهای گاه و بیگاهی هم که در سفینه میکردند کمکی به حالشان نکرده بود.
تابوتهای یخزده را همان شهروندهای درجه دوم طراحی کرده بودند و آنها در کارشان بسیار متخصص بودند. به همین خاطر تابوتها عملا نابود نشدنی بود. در آن لحظه نزدیک سیصد هزار نفر از تابوتها بیرون آمده و در سطح دشت پلاس بودند، و نزدیک یک میلیون تابوت دیگر را هم میشد دید که بر سطح مرداب شناورند و کم کم دارند در کرانهی دشت به گل مینشینند. علاوه بر اینها ولی سیزده چهارده میلیون تابوت دیگر در کار بود که با کشتی فضایی به اعماق مرداب فرو رفته بود. بی آن که لطمهای ببیند و در داخل هرکدامش بدن یخزدهی یکی از شهروندان درجه یک حفظ و نگهداری میشد.
به همین خاطر بود که بعدتر که این مردم سیارهی مقصدشان را مسکونی کردند، رسم مشهوری شکل گرفت و آن هم این بود که وقتی زن و مردی با هم ازدواج میکردند، برای تولید مثل به ساحل مرداب میرفتند و چند پاره آجر به داخل مرداب پرتاب میکردند و بعد یکی دو تا تابوت از آن زیرها بیرون میآمد که داخلش آدمی بود. آن وقت زوج مورد نظرمان همانها را به فرزندی قبول میکردند و خوش و خرم خانوادهای شکوفا و موفق تشکیل میدادند. دلیل این کار البته این بود که شهروندان درجه اول ظاهرا تماس بدنی و حتا حرف زدن زنان و مردان را گناهی بزرگ میدانستند و بنابراین از جفتگیری به شیوههای طبیعی محروم بودند.
آدمهایی که از تابوتها بیرون میآمدند البته لزوما فرزندی شایسته نبودند. بسیاریشان سن و سالی بیش از والدینشان داشتند و شغل و حرفهشان هم از قبل معلوم بود. با این حال چون همگی چاق و خپل بودند و اوایلش به همین خاطر چهار دست و پا راه میرفتند، به نوزاد شباهتی داشتند و همین برای خانوادههای تازه تشکیل شده کافی بود. چند نسلی که گذشت، دیگر کسی فرود فاجعهبارشان بر سیاره را به یاد نمیآورد و همه فکر میکردند ایزدبانوی مهربانی در آن مرداب زندگی میکند که دعاهای زوجهای تازه ازدواج کرده را برآورده میکند و فرزندانی را به ایشان پیشکش میکند. این روند چندان ادامه پیدا کرد که تقریبا تا سه قرن بعد آخرین مسافران یخی هم از تابوتشان بیرون آمدند و بند آمدن جریان تولید مثل مردابمدارانه بقای جامعهی مهاجران را با تهدیدی وخیم روبرو کرد. در نتیجه دو سه میلیون نفر باقیمانده سفینهی قراضهی پلاستیکیای سرهم کردند و از آنجا به سیارهی بعدی کوچ کردند. دیگر وقتش هم بود، چون سیارهی مورد نظرمان را تا آن وقت به زبالهدانی برهوت تبدیل کرده بودند. همهی اینها البته در یکی از جهانهای موازی ممکن رخ میداد. چنان که گفتیم، یک فرجام محتمل دیگر برای این سیاره این بود که ووگونها نابودش کنند.
اما در آن لحظهای که آرتور و فورد بر بالای تپهای نشسته بودند و داشتند منظرهی گریه و زاری سیصد هزار مسافر چاق و چله را تماشا میکردند، هنوز هیچ یک از این اتفاقها رخ نداده بود. یا اگر از چشمانداز این دو به موضوع نگاه میکردی، دو میلیون سالی میشد که از روی این اتفاقها گذشته بود. به هر صورت در آن بامداد چشماندازی که برابرشان گسترده شده بود چندان دلپذیر به نظر نمیرسید.
آرتور همان طور که داشت جماعت نوحهخوان و گریان را تماشا میکرد، زیر لب گفت: «چه حقه کثیف و زشتی. این شهروندهای درجه دوم عجب آدمهای پستی بودن ها…»
فورد با تکه چوبی روی زمین خطی کشید و شانهای بالا انداخت و گفت: «نمیشه به این راحتی گفت. تحمل کردن این مردم خیلی کار مشکلیه. طبیعی بوده بخوان دکشون کنن. تازه ما رهبراشون رو ندیدیم. اونها انگار از اینها هم خنگتر بودن».
آرتور گفت: «واقعا چرا مردم با مهر و صفا و عشقورزی به همنوع در کنار هم زندگی نمیکنن؟ گاندی میگفت…»
فورد، با صدای بلند قهقهای زد و با بدجنسی نیشش را باز کرد و گفت: «آهان، دلیلش رو من میدونم، جواب سوال تو اینه: چهل و دو!»
آرتور همچنان در وضعیت همدلی و صلح ابدی بود. خیل عظیم مسافران خپل و خیس را تماشا کرد که دستانشان را رو به خورشید صورتی دراز میکردند و ضجه میزدند و برخیشان هم روی زمین قل میخوردند. گفت: «فکر میکنی جون سالم به در ببرن؟ یعنی چه بلایی سرشون میاد؟»
فورد پاسخ داد: «میدونی؟ توی کیهان بیکران همه چی ممکنه رخ بده، حتا بقا هم بالاخره یه احتمالی داره. هرچند خیلی به ندرت تحقق پیدا میکنه. در نهایت که البته همه منقرض میشن. ولی همیشه یه خرده طول میکشه. یکی از قلندرهای کیهانی که از دوستای قدیم من بود و خیلی خوب شعر میگفت، چند وقت پیش از دست طلبکاراش فراری شد و اومد زمین، اون یه بیتی داره که میگه:
مدت بیماری امکان که نامش زندگیست یک نفس تحریک نبض و یک شرر گَردِ تب است»
آرتور اما حواسش به یکی در بین مسافران بود که به جای همراهی در گریه و زاری، چیزی را در دست گرفته بود و دستش را به جلو دراز کرده بود و این طرف و آن طرف میرفت. او را به فورد نشان داد و گفت: «ببین، دست کم یه آدم عاقل توشون پیدا میشه. فکر میکنم داره سعی میکنه با یک سیستم ماهوارهای یا بیناستارهای ارتباط برقرار کنه».
فورد دقیقتر طرف را نگاه کرد و گفت: «هه هه… نه بابا… یارو داره عکس سلفی میگیره!»
آرتور گفت: «سلفی میگیره؟ برای چی؟ اینها مگه شبکهی اجتماعی فعال دارن توی این وضعیت؟»
فورد خندید: «عمرا اگه داشته باشن. اگر هم بوده خودشون فیلترش کردن. معلوم نیست یارو برای چی داره این وسط از خودش عکس میگیره…»
بعد انگار این حرکت چیزی را به یادش آورده باشد، شروع کرد در کولهاش جستجو کردن، و یک دستگاه مکعبی درخشان کوچک را از آن بیرون آورد. دکمههایی را رویش فشرد و آن را به هوا بلند کرد و در جهتهای مختلف چرخاند.
آرتور گفت: «داری چیکار میکنی؟»
فورد همانطور که غرق در بررسی مکعب بود گفت: «باید دنبال یه راهی بگردیم و از این سیاره بریم بیرون. لعنتی… هیچ سفینهای دور و برمون نیست که بشه ازش سواری گرفت. اصلا آنتن نمیده!»
آرتور یادش آمد که دفعههای پیش هم فورد با همین وسیله درست چند لحظه پیش از متلاشی شدن زمین از سطح سیاره به درون سفینهای جهیده بود و او را هم همراه خودش برده و جانش را نجات داده بود. از بخت بدشان البته سفینهای که آن موقع اطراف زمین بود، به ووگونها تعلق داشت و آنها نزدیک بود به خاطر ورود غیرقانونی به سفینهشان به فجیعترین شکل کشته شوند. آن هم عبارت بود از «شعرخوانی ووگونی» که نوعی زجرکش کردن دهشتناک بود که بعد از کیهاننمای تام و تمام دومین روش مخوف اعدام محسوب میشد، و حالا بعد از باقلواخور شدن کیهاننما به مخوفترین ارتقای مقام پیدا کرده بود. خلاصه آن دفعهای هم که از انهدام سیارهی زادگاهش جان سالم به در برده بودند، فورد از همین دستگاه استفاده کرده بود.
فورد مکعب کوچک را تکان تکان داد و گفت: «هیچ نشانهای نیست. سفینه پیشکش، دریغ از یه قوری پرنده توی مدار این سیاره…»
آرتور گفت: «قوری پرنده توی مدار سیاره؟ مگه همچین چیزی هم داریم؟»
فورد گفت: «چه میدونم. یه آقاهه روی سیارهی شما بود که میگفت داریم. یادته؟ راسل بود اسمش گمونم. میگفت فرض بعضی چیزها مثل فرشتگان و معجزات مثل این فرضه که یه قوری داره توی مدار زمین گردش میکنه ولی کسی نمیبیندش. خب البته مثال خوبی نبود. چون اتفاقا یه بار یه قوری از یک بشقاب پرنده اشتباهی ول شد توی فضا و تا قرنها داشت توی مدار زمین میچرخید…»
آرتور گفت: «خب اگه اینطوریه شاید بد نباشه از همون فرشتهها کمک بخوایم».
فورد گفت: «نه دیگه، الان امکانش منتفی شده. یادت رفته که زمین رو نابود کردن؟ قوری هم دیگه الان مرکز گرانش نداره که دورش بچرخه… هیچ امیدی به متافیزیک برامون باقی نمونده. باید به طور فیزیکی مشکلمون رو حل کنیم».
– «خب چطوری؟ میخوای بریم روی یه قلهی بلندی، بلکه دستگاهت آنتن بده؟»
– «میشه این کار رو هم کرد. من یه خرده نگرانم که زیادی توی زمان عقب اومده باشیم. سفینهی این یاروها خیلی ابوقراضه بود. اگه مثلا جای دو میلیون سال پنج میلیون سال پسروی کرده باشیم کارمون زاره».
– «چرا؟»
– «چون خدمات عمومی فضانوردی الان یه میلیون سال هم نمیشه مد شدن. توی زمانی به این دوری اصلا سفینهی چندانی توی فضا نیست که بشه ازش سواری گرفت».
– «یعنی میگی مجبوریم چهار میلیون سال اینجا انتظار بکشیم؟ خیلی میشه که!»
– «آره، من که حوصله ندارم این قدر صبر کنم. بیا بریم باقی جاهای سیاره رو بگردیم شاید یه فرجی شد…»
چون میدانم تا الان برای همهتان این سوال پیش آمده که «پس زفود و تریلیان چی شدن؟»، خیلی سریع در حد یک صفحه خبری هم از آنها بدهم و این فصل را ببندیم. داگلاس البته همین یک صفحه را گذاشته در یک فصل مجزا که به خاطر مصرف بیرویهی کاغذ و تخریب محیط زیست و انقراض درختان کار ناشایستی بوده و ما از آن پرهیز میکنیم.
در همان لحظاتی که دو قهرمان ما این طرف داشتند سلفی گرفتن یک منگنهزن چاق و چله را تماشا میکردند، دو تا قهرمان دیگرمان آن طرف با وضعیتی به کلی متفاوت روبرو بودند. این وضعیت وقتی تبلور یافت که زارنیووپ گفت: «توی غذاخوری اون سر دنیا خوش گذشت بهتون؟ غذاش چطور بود؟»
زفود و تریلیان که لحظهای پیش روی عرشهی زریندل ظاهر شده بودند، همان حال و هوایی را داشتند که آرتور و فورد چند میلیون سال پیش در سفینهای غریبه با دیوارهای سبز خمیده تجربه کرده بودند. هردویشان گیج و مبهوت بودند و داشتد نفس نفس میزدند.
زفود سه تا از چشمهایش را به زحمت باز کرد و خشمگینانه به زارنیووپ نگریست. بعد انگار که چیز بدمزه ای را از دهانش بیرون بیاندازد، گفت: «اهه… تویی؟» به سختی از جایش بلند شد و بی آن که تعادلی داشته باشد دور عرشه شلنگ تخته انداخت و آخرش روی نزدیکترین صندلی ولو شد.
زارنیووپ گفت: «من به رایانه برنامهی دقیقی دادم تا ما رو به مختصات ناممکنی مقصدمون برسونه. خیلی زود میرسیم. تا اون وقت یه کم به خودتون برسین و استراحت کنین که وقت ملاقات آمادگی داشته باشین».
زفود گفت: «ملاقات؟ با کی؟ من که از کسی وقت ملاقات نگرفتم!»
– «نگران نباش، من برات وقت گرفتم. قراره با اونی که دنیا رو مدیریت میکنه دیدار داشته باشی دیگه… یادت رفته باز؟»
زفود دیگر چیزی نگفت. این بار با هماهنگی بیشتر از جایش بلند شد و طول عرشه را پیمود تا به کمدی برسد که حاوی نوشیدنیهای شرعی و فاقد افزودنیهای غیرمجاز بود. کمد را باز کرد و از داخلش یک بطری شراب شیراز (همان آبانگور استان فارس) ده ساله بیرون آورد که قدیم ندیمها از تریلیان کادو گرفته بود. در اصل سه بطری بود که اولیش را دوتایی در سالگرد آشناییشان در سیارهای با نور مهتاب رمانتیک نوشیده بودند. چون در سطح سیارهای بودند که مثل برجیس هفتاد و نُهتا -یا شاید هم هشتاد و دوتا- ماه داشت و شبهایش منظرههای مهتابی معرکهای داشت. به این ترتیب دو تا بطری باقی مانده بود که دست کم نصفی از یکیاش را زفود یک نفس سر کشید. ولی هیچ نشانی از سرخوشی در هیچ یک از کلههایش ظاهر نشد.
با لحنی خشن گفت: «آقا جون، این ملاقات که تموم بشه، قضیه ختم میشه دیگه، هان؟ دیگه بعدش من آزاد میشم هر کار خواستم بکنم دیگه؟ نه؟»
زارنیووپ پاسخ داد: «خیلی بستگی داره به این که جریان ملاقات چطوری پیش بره».
تریلیان که به اندازهی زفود به انتقال مولکولهایش در فواصل عظیم زمانی و مکانی عادت نداشت، تازه خودش را پیدا کرده بود. با هزار زحمت بلند شد و بطری را از دست زفود قاپید و ترتیب بقیهاش را داد. البته خوانندگان محترم توجه دارند که این کار را به خاطر آنتیاکسیدان و فروکتوز داخل نوشیدنی کرد و خدای ناکرده هیچ قصد حرام و غیرشرعیای نداشت. بعد از خالی کردن بطری قدری حالش جا آمد و با صدایی لرزان پرسید: «این یارو کیه دیگه، این جا چه کار داره؟ چرا اومده تو کشتی ما؟ اوهوی، با تو دارم حرف میزنم زفود…»
زفود گفت: «بابا مهلت بده جوابتو بدم دیگه… این شازده پیله کرده به من که باید بیای مدیریت ارشد کائنات رو ملاقات کنی. حالا من اصلا نمیدونم موضوع دیدار چیه…»
خوب، تا همین حد برای این که دستتان بیاید باقی قهرمانان در چه موقعیتی هستند، کافی است. ختم کنیم این فصل را، که اگر راستش را بخواهید، در کتاب داگلاس بیخود و بیجهت سه فصل جدا بود!
ادامه مطلب: بیست و چهارم
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب