بیست و پنجم:
ای دل تو به ادراك معما نرسی در نكتهی زیركان دانا نرسی
اینجا ز می و جام بهشتی میساز كآنجا كه بهشت است رسی یا نرسی
(خیام)
شب که شد ستارگان درخشان و پرشماری در آسمان نمایان شدند. طوری که هنوز ساعتی از غروب نگذشته، منظرهی آسمان زیبایینفسگیری پیدا کرد. فورد و آرتور آنقدر راه رفته بودند که حساب مسافت از دستشان در رفته بود. به شب که خوردند، فکر کردند قدری استراحت کنند. شبی خنک و ساکت بود و هوایی پاکیزه. مکعب گرهگشا هم هیچ نشانهای از سفینهها را در اطراف سیاره نشان نمیداد.
سکوتی شگفتانگیز بر همه جای جهان حکم میراند. آرامشی سحرآمیز بود که با بوهای خوش درختان، نوای آرام حشرهها و درخشش زیبای ستارگان میآمیخت و جانهای خستهشان را مرهم مینهاد. فورد جهانهای بسیاری دیده بود. شمارشان آن قدر بود حتا در یک بعدازظهر خیلی طولانی هم نمیتوانست یادی ازشان بکند. ولی این یکی با همه فرق داشت.
تمام روز را راه پیموده بودند. از تپههای سرسبز بالا رفته و از درههای سرسبزتر پایین آمده بودند. سبز چمن چشمانشان را نوازش داده بود و بوی وحشی گلها بینیشان را قلقلک. درختان پربرگ در همه سویشان رقصیده بودند. آفتاب گرمشان کرده بود و نسیم سبکی خنکشان. هر چه از روز گذشته بود فورد کمتر و کمتر به دستگاهش نگاه کرده بود و سکوت جعبهی کوچک کمتر و کمتر مایهی آزردگیاش شده بود. داشت از آنجا خوشش میآمد.
هوای شب اگرچه کمی سرد بود، ولی آسایشی در خود داشت. هر دو خوب خوابیدند و چند ساعت بعد در میانهی مه صبحگاهی بیدار شدند. تر و تازه بودند و گرسنه. فورد که قلندری کهنهکار و سرد و گرم چشیده بود، چند قرص نان از غذاخوری اون سر دنیا کش رفته بود و گذاشته بود در کولهاش. با همان صبحانهی مختصری برای خودشان ترتیب دادند.
روز پیش تنها به هوا و هوس راه پیموده بودند. آن روز اما راهشان را رو به خاور برگزیدند. اگر بنا بود از کار آن جهان سر درآورند دست کم میبایست بدانند از کجا آمدهاند و به کجا میروند. درست مثل کلیت زندگی که پیمودن جهتی مشخص در آن ضرورت داشت. روی همین خط پیش رفتند و کمی مانده به ظهر نشانههایی دیدند که از مسکونی بودن آن جهان حکایت میکرد.
اول چهرهای را دیدند که از میان درختان به آنها مینگریست. اما به محض این که تشخیصاش دادند، ناپدید شد. ولی هر دو اطمینان داشتند که جانداری انسانریخت را لابهلای درختان دیدهاند. با کنجکاوی و فارغ از ترس پیشتر رفتند و نیم ساعت بعد چهرهي دیگری دیدند و ده دقیقه بعدترش یکی دیگر را. بلافاصله بعد از آن بود که به ناحیهای وسیع و بیدرخت در میانهی جنگل رسیدند.
وسط این میدان بیدرخت، حدود دو دوجین زن و مرد ایستاده بودند و ساکت و بیحرکت فورد و آرتور را تماشا میکردند. چند کودک خودشان را پشت دیگران پنهان کرده بودند. پشت سر این گروه چندین آلونک دیده میشد. خانههایی ساده که از گل و ساقهی گیاهان ساخته شده بود.
فورد و آرتور که یک دفعه خود را با آنها رویارو دیده بودند، نفسشان را در سینه حبس کردند. ولی به نظر نمیرسید موجوداتی خطرناک باشند. رشیدترین عضو آن جماعت به زحمت حدود یک و نیم متر قد و بالا داشت. همهشان کمی به جلو خمیده بودند و دستان درازی داشتند. پیشانیهایشان کوتاه بود و قوس ابروهای بزرگی داشتند که چشمان باهوششان از زیرش میدرخشید و با علاقه به دو بیگانه دوخته شده بود.
فورد و آرتور دیدند هیچ کس سلاحی در دست ندارد. حتا کسی به سویشان گامی برنداشت. برای چند دقیقه بومیان و بیگانگان به یکدیگر زل زدند و هیچ کس حرکتی نکرد. به نظر میرسید بومیان هم به اندازهی آن دوتا از دیدن غریبههایی روی این سیاره تعجب کرده باشند. هرچند نشانی از خشونت در رفتارشان دیده نمیشد، ولی بیتردید رفتارشان خوشامدگویانه هم نبود.
دو دقیقه گذشت و هیچ اتفاقی نیفتاد. در نتیجه فورد فکر کرد باید اتفاقی رخ دهد. پس گفت: «سلام، چطورین؟»
زنان بچهشان را به خود نزدیک کردند و آنها که قدری درشتتر بودند جلوتر آمدند و سپربلای بقیه شدند. بومیها حرکت مشخصی نکردند، ولی در مجموع میشد حس کرد که زیاد اهل سلام و احوالپرسی نیستند. یکیشان که کمی جلوتر از بقیه ایستاده بود و شاید رهبرشان بود، گامیبه پیش گذاشت. چهرهاش آرام بود و سرشار از اعتماد به نفس. به آرامی و با متانت تمام گفت: «اوووگ اووگا اوگ ووو».
آرتور از این که حرفهایش را نمیفهمید، غافلگیر شد. مترجم کیهانی ریزی که مثل گوشی هدفون همیشه در گوشش بود، زبان هر موجود هوشمندی را در کیهان برایش ترجمه میکرد و از اول کتاب تا حالا همه با همین وسیله حرفهای همدیگر را میفهمیدند. (خوانندهی محترم احیانا فکر نکرده همهی نژادهای کیهانی فارسی بلدند که؟ یعنی فکر کرده؟) بنابراین عادت کرده بود هرکس هر صدایی میکند، ترجمهای معنادار از آن دریافت کند. این مترجمها به قدری حساس و هوشمند بودند که حتا صداهای غیرزبانی مثل قار و قور کردن معده یا رویم به دیوار صدای آروغ و باد معده و این جور چیزها را هم به بیانی سلیس ترجمه میکردند. با این حال در برابر صداهای این موجودات به شکلی شگفتانگیز سکوت پیشه کرده بودند. معنایش این بود که آن مردم تنها به صورتی بسیار ابتدایی از زبان مجهز بودند. چیزی مثل جنین اولیهی زبان، یا استخوان تیرهی پشت نیاکان باستانی ارتباط بینافردی. چیزی چندان برهنه و بدوی که نمیشد ترجمهاش کرد.
آرتور نگاهی به فورد انداخت که تجربهاش در زمینهی برخورد با موجودات بیگانهی فضایی هزاران بار بیش از او بود. فورد از گوشهی دهان گفت: «گمونم کنم منظورش اینه که ما باید از کنار دهکدهشون راهمون رو بکشیم و بریم پی کارمون».
آن موجود با آن که مترجم هوشمند نداشت، انگار گفتار فورد را دریافته بود، چون تایید کرد و ادامه داد: «رووگ اورگ، ارگ ارگ، ارا را را، روگ اورگ».
فورد گفت: «آهااان… بله… تا جایی که من سر در آوردم، به طور کلی داره میگه که ما هرجا دلمون بخواد میتونیم بریم، ولی اگه برای ادامهی مسیر از وسط دهکده رد نشیم اونا شادمان میشن».
– «خب حالا چه کار کنیم؟»
فورد گفت: «غم و شادی برِ عارف چه تفاوت دارد؟/ ساقیا باده بده شادی آن، کاین غم از اوست!»
– «هان؟ فکر کنم منظورت اینه که یه کاری کنیم شادمان بشن دیگه؟»
– «آره دیگه…»
هردو به آرامیو با احتیاط از کناره ناحیه بیدرخت گذشتند. بومیان هم به ظاهر راضی بودند چون سرشان را به علامت موافقت تکان دادند و پی کارشان رفتند. فورد و آرتور به راهشان ادامه دادند. هنوز چند صد متر از دهکده دور نشده بودند که سر راهشان به یک کپه میوهی تازه برخوردند که از درختان چیده و روی زمین توده شده بود. بعضیشان شبیه تمشک و شاهتوت بود و بعضی هم شباهت انکار ناپذیری به گلابی داشتند، فقط حیف که رنگشان سرمهای بود!
دیروز هم میوههای مشابهی را بر درختان دیده بودند، ولی تا آن وقت از خوردنشان پرهیز داشتند. چون نمیدانستند چه نوع ترکیباتی دارند. اما حالا یک روز پیادهروی واقعا گرسنهشان کرده بود. به خصوص آرتور بخت برگشته که داشت ضعف میکرد. چون در غذاخوری اون سر دنیا هم فقط یک لیوان آب خورده بود. روشن بود که میوهها را بومیها چیدهاند و بر سر راهشان روی هم چیدهاند.
آرتور گفت: «هی فورد، نظرت چیه؟ بخوریمشون؟»
فورد گفت: «کاملا ممکنه داره اینها مادهی سمیای داشته باشن که به عنوان یه تلهی مرگبار سر راه ما گذاشته باشنشون».
آرتور گفت: «خب به هر صورت این هم احتمالیه. ولی به نظر اینقدر بدجنس نمیاومدن. یعنی میگی نخوریمشون؟».
فورد گفت: «از طرف دیگه ممکن هم هست که به خاطر جوانمردی و صلحجویی ما و این که به دهکدهشون حمله نکردیم قصد داشته باشن از ما تشکر کنن. یعنی این یه جور هدیهی خداحافظی باشه».
آرتور قدری گیج شده بود. گفت: «خب این هم ممکنه. یعنی میگی بخوریمشون؟ چیکار کنیم بالاخره؟»
فورد همچنان در حال اندیشیدن بود: «داستان اون آقاهه یادته که توی سیارهی شما خیلی مشهور بود؟ اون که یه باغ خیلی قشنگ داشت و یه زوجی رو مهمون کرده بود اونجا. بعد قدغن کرده بود که از درختش سیب بچینن؟»
آرتور گفت: «چه داستانی بود این؟ جنایی بود؟ از کارهای آگاتا کریستی بود؟»
فورد گفت: «آره تقریبا جنایی بود، ولی کسی کشته نمیشه توش. آخرش خانمه سیب میچینه و آقاهه هردوتاشون رو از باغ بیرون میکنه. ولی ظاهرا این خیلی کار ناجوری بوده چون اون زوج تا آخر عمرشون ناراحت بودن بابت این قضیه. بچههاشون هم روانپریش شدن و یه پسرشون زد اون یکی رو کشت…»
– «ببینم نکنه داری داستان سفر پیدایش رو میگی؟ باغ عدن منظورته؟ اون آقاهه که میگی شخص خداوند بوده. این چه طرز تعریف کردن یه روایت مشهور مذهبیه؟»
– «آهان آفرین. اسمش باغ عدن بود. دقت کردی اینا چقدر شبیه باغ عدنه؟ اصلا فکر کنم همونجاست…»
– «یعنی چی؟ یعنی میخوای بگی اگه میوهها رو بخوریم از اینجا بیرونمون میکنن؟ خب خودت که میخواستی بری از اینجا».
– «نه گمونم نکنم بیرونمون کنن. تو سیب میبینی قاطی میوهها؟»
– «نه، ولی اگه حدست درست باشه ممکنه خدای اینجا روی یه میوهی دیگهای غیرت داشته باشه. مثلا شاید اون گلابیها؟ من که تا حالا گلابی سرمهای ندیده بودم. تو چطور؟ دیده بودی؟»
– «خب این داستان به این خاطر یادم اومد که گوشزد کنم شاید بین این میوهها هم یکی از اون میوه ممنوعهها باشه و اگه بخوریمش اتفاقهای بدی بیفته برامون. من که اصلا دلم نمیخواد یکی از پسرهام به دست اون یکی کشته بشه!»
– «عجب! تو بچه داری؟ اصلا فکر نمیکردم قلندرهای کیهانی هم تشکیل خانواده بدن… به سلامتی. چند سالشون هست شازدهها؟»
– «یکیشون همین ده سال پیش به دنیا اومد توی کهکشان آندرومدا. اون یکی خیلی سنش بیشتره. الان پیرمردی شده برای خودش. چون چسبیده به یک سیارهی خوش آب و هوا و همراه چرخش اون داره پیر میشه. در ضمن ما قلندرها ازدواج نمیکنیم و خانواده تشکیل نمیدیم…»
– «اهه… پس چطوری بچهدار میشین؟»
– «هه هه… با گردهافشانی!… یعنی نمیدونی چطور بچهدار میشن؟ اون یه روند فیزیولوژیک لذتبخشه. چه ربطی داره به ازدواج که یه قرارداد اقتصادیه؟»
– «خب حالا بالاخره میوهها رو بخوریم یا نه؟ این دو تا شاهپسری که گفتی که بعید میدونم اصلا همدیگه رو بتونن پیدا کنن توی کهکشان. چه برسه که قتلی بخواد بینشون اتفاق بیفته».
– «آره به نظر من هم احتمالش خیلی کمه. تحلیل همهجانبهای بود و میشه به نتایجش اعتماد کرد. پس بخوریم میوهها رو… موافقی؟»
– «آره، من دارم از گرسنگی میمیرم».
– «خب پس تو اولیش رو بخور ببینیم سمی هست یا نه؟ اگر هم بود ایرادی نداره. تو که به هر صورت داری از گشنگی میمیری دیگه…»
بحثشان بر اساس روششناسی دقیق علمی پیش رفته بود و جایی برای تردید باقی نمیگذاشت. پس آرتور دست برد و یکی از شاتوتهای درشت و آبدار را برداشت و با لذت بلعید. دقایقی مکث کرد. اما نه از باغ عدن تبعید شدند و نه فرزندانشان همدیگر را کشتند. اثری از مرگ و فلج و بیماری هم نمایان نشد. در نتیجه طی سه دقیقهی بعد دوتایی کل میوهها را بلعیدند و بسی کیف کردند.
وقتی از خوردن فارغ شدند فورد در جهت دهکده داد کشید: «دمتون گرم. خیلی حال داد. ما خیلی ممنونیم. شما خیلی خوبین. ایشالا فرصتی بشه توی یه جالیزی یا رستورانی جبران کنیم براتون».
بعد از این حرکت اخلاقمدارانه به راهشان ادامه دادند. اهالی دهکده به احتمال زیاد نعرهی سپاسگزاری فورد را شنیده بودند. چون دویست متر جلوتر باز یک کپه میوه سر راهشان قرار داشت. در نتیجه دوباره هردو نشستند و دلی از عزا در آوردند. مسیر را ادامه دادند و همین ماجرا تا غروب تداوم داشت و آسان و بیدردسر و با شکمی سیر مسافتی طولانی را پیمودند. بعد از آن به دریایی نه چندان پهناور رسیدند. با تنههای درخت کلکی درست کردند و به دل دریا زدند. هرگز هم نفهمیدند کار گذاشتن میوه در مسیر دریا روش سنتی بومیان برای خلاص شدن از شر جانوران وحشی و مهاجمی بود که ناخواسته وارد قلمروشان میشدند و همگی میوهخوار بودند و در ضمن شنا هم بلد نبودند. بنابراین از همین مسیر تا دریا میرفتند و چون قدری هم خنگ بودند، به دریا میپریدند و طی فرایندی معجزهآسا ناگهان آبشش در میآوردند و به موجودات غولپیکر آبزی و مهربانی تبدیل میشدند.
دریا بسیار آرام و زیبا بود و کل پهنایش به پنجاه کیلومتر هم نمیرسید. بنابراین بعد از دو سه روز دریانوردی راحت و لذتبخش، به کرانهی مقابلش رسیدند که آن هم برای خودش سرزمینی بسیار زیبا بود. راهشان را در همان قلمرو ادامه دادند. زندگیشان بیش از حد به شادی و تفریح میگذشت. خوراکیهای خوشمزه همهجا از درختان آویخته بود و هوا مطبوع بود و چشماندازها بسیار زیبا و فرحبخش. در آن بین فورد روزی یکی دوبار سراغ دستگاه قلاب شدن به سفینههای گذری میرفت. اما به جز یک بار که علایمی بسیار خفیف دریافت میشد، همه جا در سکوتی کامل غوطهور بود. انگار که این سیاره در دورافتادهترین بخش کهکشان و خارج از تمام مسیرهای ترابری بینامنظومهای قرار گرفته باشد.
پس از مدتی راهپیمایی به سوی شرق، برای آن که تنوعی باشد، راهشان را به سوی شمال کج کردند. چند هفته راهپیمایی در آن جهت آنها رابه دریای دیگری رساند که از روی آن هم با کلکی گذشتند. این بار سفر دریاییشان سختتر بود. آن نواحی شمالی اقلیمی سردتر داشت و منظرهها هم وحشیتر و لختتر، و در عین حال زیباتر بود. سفر به سوی شمال آنها را به کوهستانی پر فراز و نشیب رساند. زیبایی و البته شیب کوهستان به راستی نفسگیر بود. ستیغ فراخ و پوشیده از برف کوهها چشمانشان را خیره میکرد، اما سرما داشت کم کم امانشان را میبرید.
آنچه آنان را از سرما نجات داد پوست و خز جانورانی بود که فورد شکار میکرد. او فن شکار را از راهبان انصرافی فرقهی دایِنْتولوژي آموخته بود. ماجرا به وقتی برمیگشت که گذارش به یک مرکز تفریحی در تپههای شنی سیارهی هانیان افتاده بود. آنجا یک اقامتگاه فرهنگی-هنری-اجتماعی-علمی-مذهبی بود که شهرت زیادی داشت و به گروندگان راه و رسم موج سواری با نیروی ذهن را میآموختند. راهبان دانیتولوژی در سرتاسر کهکشان شهرتی چشمگیر دارند و همه جا در نقشهای متفاوت میتوان پیدایشان کرد. کسب و کار همهشان هم سکه است. چون فنون هدایت ذهنی و خودشکوفایی فرقهي داینتولوژی قدرت حیرتانگیزی به آنها میدهد. مثلا میتوانند بعد از ماهها نرفتن به گرمابه با قدرت تلقین و نیروی ذهنیشان احساس پاکیزگی کنند، یا زندگیهای گذشتهشان را تا چهارصد نسل پیشتر به یاد بیاورند.
چیزی که دربارهی اعضای این فرقه به ندرت برملا میشود، آن است که همهی راهبانی که شما میبینید در واقع از این گروه رانده شدهاند، یا دقیقتر بگوییم خودشان آن را ترک کردهاند. چون تقریبا همهی کسانی که به این فرقه میپیوندند، درست پس از آموختن فنون رهبانی و بلافاصله پیش از سوگند وفاداری به فرقه که آخرین مرحلهی این آموزههاست، فرقه را ترک میکنند. شاید یک دلیلش این باشد که اعضای رسمی فرقه پس از سوگند خوردن میپذیرند که تا پایان عمر در جعبههای فلزی کوچکی زندگی کنند که درشان قفل شده و در یک انباری تاریک نگهداری میشود.
فورد مدتها پیش نزد این فرقه آموزشهای معنوی دیده بود و بنابراین کاملا بر مهارتهای پیچیده و معجزهآسایشان مسلط بود. یک دورهای فراغتی پیدا کرد و زندگیهای گذشتهاش را هم به یاد آورد. ولی دید خیلی از تناسخهای قبلیاش در کالبد تک سلولیها یا جاندارانی با دستگاه عصبی خیلی ابتدایی بوده که در سیاراتی پرت و دور افتاده زندگی میکردهاند. بعدش دچار افسردگی شدیدی شد و به توصیهی روانپزشکش دیگر یادآوری زندگیهای پیشین را کنار گذاشت.
حالا ممکن است برای شما این پرسش مطرح شده باشد که فورد چطور با این مهارتهای خودشکوفایی شکار میکرد. برایتان میگویم تا به عظمت آموزههای فرقهی سربلند داینتولوژی پی ببرید: فورد وقتی میخواست فن شکارش را به کار بندد، اول مدت زیادی بیحرکت میایستاد و به کائنات لبخند میزد و سعی میکرد موج افکار مثبت از خودش ترشح کند. پس از مدتی گذر جانوری، مثلا گوزنی از آن طرفها میافتاد و با تعجب کسی را میدید که تنهایی برای خودش ایستاده و انرژی مثبت دارد از لبخندش فوران میکند. طبیعی است که اولش او را به احتیاط مینگریست. اما فورد همچنان لبخند میزد و چشمانی مهربان و خیس از اشک رأفت و آمرزش لاهوتی به طرف خیره میشد. آن جانور حتم میکرد که با یکی از اقطاب و منابع برگزیدهی فیض در ناسوت روبرو شده، و بنابراین به او نزدیک میشد و در برابرش کرنش میکرد و مهربانانه پوزهاش را به پای فورد میمالید. به این ترتیب صحنهای درخشان از محبت و عشق کیهانی نمایان میشد که کافی بود تا هر رهگذری را به نیروانایی مطلق برساند. درست در همین لحظه بود که … خب در همین لحظه فورد میپرید و گردن جانور بدبخت را میشکست و به این شکل او را شکار میکرد!
شکار جانوران در آن اقلیم سردسیر علاوه بر گوشتی که به برنامهی غذاییشان میافزود، از این نظر هم اهمیت داشت که از پوست آنها به عنوان پالتو و پتو و اینجور چیزها استفاده میکردند. به این ترتیب بود که آرتور و فورد در آن سرزمین کوهستانی همچنان پیشروی کردند، تا به خطی ساحلی رسیدند که از یک سو به شمال شرق و از سوی دیگر به جنوب غرب کشیده میشد. واقعاً باشکوه بود. جا به جا جریان آب و یخ درههایی تنگ و عمیق در کوه حفر کرده بود و دیوارههای عظیم کوههای یخی سر به آسمان میسایید. دو روز دیگر هم با چنگ و دندان از میان صخرهها و بخچالها پیش رفتند. شکوه و زیبایی آن سرزمین سربلند از خستگیشان نیرومندتر بود. چنین بود که عصرگاه یکی از این روزهای پرماجرا، فورد ناگهان فریاد زد: «آرتور!» و این زمانی بود که آرتور برای انجام کاری مهم و حیاتی و صدالبته طبیعی روی تخته سنگ بلندی نشسته بود، رویاروی دماغههایی سربرافراشته، و داشت همزمان با تولید جریانی نحیف از مایعات، در هم چرخیدن امواج غران را هم تماشا میکرد.
فورد دوباره صدا زد: «آرتور!»
باد صدایش را به نجوایی فرو کاست و به گوش آرتور رساند. آرتور نگاهی انداخت تا ببیند صدای فورد از کجا میآید. بالاخره اینقدر این سر و صدا ادامه پیدا کرد که آرتور کارش را ختم کرد و لباسش را مرتب کرد و از تخته سنگ پایین آمد. فورد قدری آن طرفتر رفته بود تا یخچالی عظیم را از نزدیک ببیند. وقتی آرتور به او رسید، کنار دیواری از یخ آبی رنگ خم شده بود و از هیجان روی پایش بند نبود. چشمانش برق میزد، وقتی آنها را به آرتور دوخت. گفت: «اینجا رو نیگا کن…»
آرتور نگاه کرد. دیواری سخت و بلند برابرشان بود، ساخته شده از یخ آبی رنگ زیبا. گفت: «آره، میدونم، یخچال خوشگلیه، قبلاً دیدمش».
فورد تند تند گفت: «نه، درست نیگا نکردی، ببینش…» و به عمق دیوار یخی اشاره کرد.
آرتور به دل دیواره زل زد، ولی جز سایههایی مبهم چیزی ندید. فورد راهنمایی کرد: «حالا یه چند قدم برو عقب، از دورتر نگاش کن».
آرتور کمی دور شد و دوباره نگاه کرد. آمد بگوید: «من که چیزی نمیبینم»، که ناگهان آن را دید و بهتزده به دیواره خیره شد. زبانش از تماشای منظرهی پیشارویش بند آمده بود. چون در عمق نیم متری دیوارهی یخی روبرویش شبکهای از سایهها به چشم میخورد که اگر از زاویه درستی به آن نگاه میشد، تصویری دقیق و هنرمندانه از چهرهی کسی را نمایش میداد. زیرش هم با همان بازی سایهها با الفبایی بیگانه چیزی نوشته شده بود که آرتور نمیتوانست بخواند. اما فورد چون به زبانهای کیهانی زیادی تسلط داشت، خواندش و دید که این امضای معمار مشهوری است که جایزهای مشهور را به خاطر طراحی این خط ساحلی برده بود. جایزهای که اتحادیهی بیناستارهای سیارهسازان قرنی یک بار به بهترین طراحان سیارههای ویژه اهدا میکرد.
ادامه مطلب: بیست و ششم
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب