بیست و هفتم:
هر که تأمل نکند در جواب بیشتر آید سخنش ناصواب
یا سخن آرای چو مردم به هوش یا بنشین چو حیوانان خموش
(سعدی شیرازی)
جایی درمیان درختان در فاصلهی یک کیلومتری محل گردهمایی قوای دوازدهگانهی امارت مهاجران، آرتور چندان سرگرم کاری بود که متوجه نزدیک شدن فورد نشد. کارش البته کمی عجیب و غریب به نظر میرسید. چون روی یک سنگ بزرگِ تخت با سنگی تیز خط کشیده بود و جدولی درست کرده بود. هر ضلع جدول به سیزده بخش تقسیم میشد. در مجموع صد و شصت و نه خانه داشت.
آرتور تلی از سنگهای کوچک جمع کرده بود و روی هریک حرفی از الفبا را خراشیده بود. کنار تودهی سنگها دو تن از مردان بومی سیاره نشسته بودند. اینها از آخرین بازماندههای گونهشان به حساب میآمدند. قیافههایی غمگرفته و درمانده داشتند. طبیعی هم بودند، چون نابودی جنگلها و درختان و کشتار خویشاوندانشان را طی ماههای گذشته دیده بودند و این جور چیزها دل و دماغی برای آدم باقی نمیگذاشت. حالا انگار که این بدبختیهایشان کم باشد، آرتور هم پیله کرده بود که مفهوم نهفته در سنگهای الفبا را به آنها بیاموزد.
بومیها البته به شیوهی خودشان با این ایدهی نوظهور نویسایی مقابله میکردند. یکیشان سعی کرد چند تا از سنگها را بخورد، و بلکه هم خورد. چون بعضی از حروف کم آمدند و آرتور ناچار شد دوباره بتراشدشان. آن دیگری هم اولش میخواست سنگها را چال کند و چند را هم که به نظرش چالیدنی نمیآمدند به این سو و آن سو پرتاب کرد. آرتور با تلاش بسیار توانسته بود متقاعدشان کند تا چند سنگ الفبادار را روی جدول بگذارند. ولی پیشرفتشان ناامید کننده بود. به نظر میرسید بومیان هم روحیه و ارادهشان برای بقا را از دست دادهاند و هم هوشیاری و ادراکشان را.
فورد قبل از این که مداخلهای کند، مدتی کنار درختی درآن نزدیکی ایستاد و تماشایشان کرد. آخرش تصمیم گرفت برود و حقیقتی را با آرتور در میان بگذارد. پیش رفت و به آرامیپرسید: «آرتور، خوبی؟ داری چه کار میکنی؟»
آرتور به او نگاه کرد و ناگهان حس کرد کارش باید از دید رفیقش احمقانه به نظر برسد. گفت: «دارم سعی میکنم به این غارنشینها خوندن و نوشتن یاد بدم».
فورد گفت : «اینها غارنشین نیستن که. توی کلبه زندگی میکردن»
– «حالا دیگه…»
– «ولش کن بابا. چه کاریه؟»
– «چی چی رو ولش کن؟ باید بهشون انگیزهای بدیم برای پیشرفت. باید یه کاری کنیم تکامل پیدا کنن. اگه اینها منقرض بشن اون قراضهها که توی سفینه دیدیم میان و کل این سیاره رو هم به گند میکشن. یه لحظه فکرش رو بکن. میتونی مجسم کنی این سیارهی زیبا بیفته دست اون ابلهها چه بلایی سرش میارن؟»
فورد ابروهایش را بالا برد و گفت: «مجسم کنم؟ نیازی به تخیل نداره، چون من دقیقا میدونم چه اتفاقی برای این سیاره میفته. راستش رو بخوای تو هم آخر و عاقبتش رو دیدی…»
آرتور با تعجب گفت: «من؟ آخر و عاقبت این سیاره رو دیدم؟ منظورت چیه؟»
فورد دل به دریا زد و تصمیم گرفت حقیقت را بگوید: «ببین آرتور جان. یه چیزی رو باید بهت بگم. این سیاره که ما توش اومدیم… که خیلی هم زیبا و دلچسب هست…»
– «واقعا جای معرکهایه… من که احساس میکنم توی سیارهی خودم هستم».
– «خب ماجرا اینه که تو واقعا توی سیارهی خودت هستی. چون اینجا زمینه!»
آرتور چند دقیقه ناباورانه او را نگاه کرد و گفت: «این جا زمینه؟ منظورت چیه؟»
فورد گفت: «خب، میدونی، ما دو میلیون سالی توی زمان به عقب برگشتیم. اینه که زمین این شکلیه…»
– «عجب… این سیاره این قدر قشنگ بوده؟ من از اولش هم میدونستم ها… فقط باید امیدوار باشیم اون خل و چلها زودتر منقرض بشن و صدمهای به این سیارهی قشنگ نزنن…»
– «خب، یه چیزی رو باید بهت بگم. سعی کن خونسردیتو حفظ کنی…»
– «هان؟ چی؟ چی شده مگه؟»
– «ببین… اون سرنشینهای سفینه رو یادته؟ همونها که دهکدههای بومیها رو با خاک یکسان کردن؟…»
– «خب آره… »
– «ببین، اونها اجداد تو هستن. تو نوادهی اینها هستی. یعنی گونهی انسان از این جا اومده».
– «چی میگی؟ مگه ممکنه؟ اشتباه میکنی… کجای من به اون قراضهها شبیهه؟»
– « به اونها شبیهتری تا این بومیهای بیچاره»
– «یه ذره مهلت بده خب… دو میلیون سال وقت مناسبیه. قول میدم از همین وحشیهای نجیب بهترین نسخهی هوموساپینس رو برات عمل بیارم!»
– «شرمنده، دست من نیست که. سرنوشت این سیاره پیشاپیش رقم خورده. من الان یادم اومد که اصلا دربارهی این هوموساپینس توی راهنمای قلندران کیهانی یه مدخل نوشته بودم. اینها همون نژادی هستن که ناقل قانقاریای نایلونی هستن. یه جور بیماری سیارهای بودن که یه مدتی اومدن و چند منظومه رو درگیر کردن و بعد هم منقرض شدن. الان اوایل کارشونه که ما بهشون برخوردیم. تو هم نوادهشون هستی…»
آرتور همچنین زیر بار نمیرفت: «نخیر من قبول ندارم. اصلا داروین گفته ما از میمون مشتق شدیم. هم داروین این رو میگفت و هم ماروین. این نظریه که ما از فضانوردهای باستانی مشتق شدیم بارها رد شده. کی بود اون آقاهه؟ فون دنیکن؟ اصلا مطالبش رو از این طرف و اون طرف کش میرفت. نامعتبره حرفش…»
– «آره خب از یه جور میمون تکامل پیدا کردین، ولی نه روی زمین. روی سیارهی زادگاه همین مهاجرها این اتفاقها افتاده. راستش من همیشه به نظرم میومد که هوموساپینس یه مقدار وصلهی ناجوریه روی زمین. نگو همین بوده علتش. موشها این گونه رو طراحی نکردن. آدمها یه جور آلودگی زیستمحیطی هستن از سمت سیارات دیگه».
در همین حین که داشتند این حرفها را میزدند. دو بومی با همان زبان خودشان چیزهایی به هم گفتند و قدری با سنگهای الفبایی ور رفتند و شروع کردند به چیدنشان روی جدول. فورد بیتوجه به آنها خطاب به آرتور گفت: «برای اینه که بهت میگم این واژهبازی بیسروته رو ول کن و بذار این بومیهای بیچاره راحت و آسوده منقرض بشن. دنیا اینطوریه دیگه».
آرتور گفت: «من به ارادهی آزاد معتقدم. قطعا باید راهی باشه برای تغییر این روند».
بومی اولی رو کرد به او و گفت: «اوه اوه اورگ». و با پایش روی سنگی کوبید که جدولدار بود.
فورد گفت: «با ارادهی آزاد کسی مشکل نداره. ولی تکامل مسیر خودش رو میره دیگه. آخرش اون تلفنپاککنهای حریص پیروز میشن و این طفلکیها میمیرن…»
بومی دست بردار نبود. باز گفت: «اورگ گر گر گرا او» آن یکیشان هم روی سنگ جدول میکوبید.
آرتور گفت: «شاید ما بتونیم مسیر تاریخ این سیاره رو تغییر بدیم. کی میدونه؟»
فورد یک دفعه متوجه بومیها شد پرسید: «چرا اینها هی روی سنگ میزنن؟ چی میگن؟»
آرتور گفت: «آخرش شاید براشون جذاب شده این بازی. ولی خب عقل درست و حسابی ندارن که… ببین همینطوری یه سری حروف رو چیدن پشت سر هم: چ، ه، ل، و، د، و».
فورد گفت: «چی گفتی؟ هان؟»
آرتور هم ناگهان دوزاریاش افتاد. هردو با هم داد زدند: «نوشته چهل و دو؟»
بومی در حدی که از دستش بر میآمد رضایتش را از انتقال پیام نشان داد. بعد انگشت شستش را به هردوی آنها نشان داد و به همراه بومی دومی رفت تا پشت درختها پنهان شود. این تنها واژهی زبان اشارهشان بود که در زبان هوموساپینسها وامگیری شد و تا میلیونها سال بعد کاربرد خود را حفظ کرد.
فورد و آرتور به او زل زدند. بعد به همدیگر زل زدند. آرتور گفت: «واووو… دیدی؟ راز خلقت رو میدونست…»
فورد گفت: «تازه برای ما آرزوی موفقیت و پیروزی هم کرد. دیدی؟ انگشت شستش رو نشونمون داد».
آرتور گفت: «البته اون ممکنه مشمول تفسیرهای هرمنونیک دیگهای هم بشه، تریلیان میگفت توی فرهنگ اونها…»
فورد گفت: «مهم ولی اون چهل و دو بود. میدونی معنی این چیه؟ میخواست چی رو بگه بهمون؟»
– «نمیدونم. این جور چیزها رو تو بهتر از من میدونی».
– «خب منظورش از چهل و دو که قطعا همون چیزیه که اندیشه ژرف به عنوان پاسخ غایی تحویل داده»
– «اوهوم»
– «این رو هم میدونیم که زمین که الان روش هستیم همون رایانهایه که اندیشه ژرف طراحی کرده تا پرسش پاسخ غایی رو محاسبه کنه».
– «آهان»
فورد محکم به پیشانیاش کوفت و گفت: «اوخ اوخ… من فهمیدم داستان چیه. ببین، رایانهی زمین طبعا نمیتونه درست کار کنه. چون اون عناصری که طراحها توش گذاشته بودن، همین بومیها بوده. اینها قرار بوده پرسش غایی رو محاسبه کنن».
– «هان؟ آهان!»
– «نه بابا، فکر کنم نگرفتی موضوع رو. آدمها یعنی هوموساپینسها که شما هم نمایندهشون باشی، اصلا جزء طراحی این سیستم نبودن. از بیرون اومدن و جایگزین یه بخشیاش شدن. بومیها رو منقرض کردن و جای اونها نشستن. به همین خاطره که پرسش غایی احتمالا درست پردازش نشده. برای همین بوده که زمین اینقدر کند کار میکرده…»
آرتور هم با دستش محکم به پیشانیاش کوفت و گفت: «اوخ اوخ… من هم فهمیدم منظور اون بومی از نمایش انگشتش چی بود!»
– «چی بود؟»
– «بگذریم! منظورش این بود که هوموساپینسها اشتباه بزرگی کردن ما رو منقرض کردن!»
فورد کمی فکرکرد. بالاخره گفت: «با این حال، باید نتیجهی محاسبات زمین به یه جاهایی رسیده باشه. یادته؟ ماروین میگفت پرسش غایی رو میدونه»
– «اوهوم… میگفت توی الگوی امواج مغزی من هست. ولی اشتباه میکرد گمونم. من که چیزی توی الگوی امواج مغزی خودم نمیبینم».
– «باید بگردیم ببینیم راهی هست این محتوا رو از کلهات بیرون بکشیم؟ حیف شد ماروین به باد فنا رفت ها…»
فورد گفت: «خب، بیا یه بازیای بکنیم. به این کار میگن تداعی آزاد ناخودآگاه… ممکنه اینطوری بشه چیزی که توی ذهنت هست رو استخراج کرد».
– «مثل همون روشی که فروید ابداع کرده بود؟»
– «آره تقریبا همونجوری، یکی دیگه هم بود به اسم فردید، تداعی آزادهای اون باحالتر بود. من میگم با روش ترکیبی پیش بریم و از هردوتاشون الهام بگیریم».
– «من دورهی کودکی خیلی خوب و خوشی رو گذروندم و هیچ خاطرهی بدی هم ندارم… از حالا گفته باشم ها!»
فورد گفت: «نه نگرانش نباش. از اون چیزها سوال نمیپرسم». بعد هم حولهاش را در آورد و چند گره به آن زد و نوعی کیسه از آن درست کرد. قلوهسنگهای حاوی حروف الفبا را داخلش ریخت و گفت: «حالا بیا این کار رو کنیم. تو روی پرسش غایی برای جواب غایی تمرکز کن و دست کن توی حوله هرچی اومد رو بیرون بیار. بیا ببینیم معنیدار میشه یا نه».
آرتور گفت: « به این میگن نبوغ!»
فورد کیسه را خوب تکان داد. آرتور چشمانش را بست و دست درکیسه کرد. دستش را گرداند و ده سنگ را به نوبت از کیسه در آورد. فورد حروف رویشان را خواند و پشت سر هم روی زمین نوشت.
گفت: «د، خ، ت، ر، ه، م، س، ا، ی، ه… این یعنی چی؟».
آرتور پلکی زد و گفت: «اهه… فکر کنم درست تمرکز نکرده بودم. این دربارهی دختر همسایه است!».
– «آره بعیده این کلید حقایق کائنات باشه… اگه کائنات رو زفود طراحی کرده بود، کلیدش قطعا همین میبود. ولی الان بعیده. یه بار دیگه بیا امتحان کنیم».
آرتور سنگها را باز در کیسهی حولهای ریخت و دوباره دست گرداند و یک سری سنگ دیگر بیرون کشید. فورد شروع کردن به خواندن: «م، ط، ل، و، ب، ا، س، ت، ح، … چه باحال. میگه: مطلوب است ح؟ چرا ح اینقدر مطلوب است؟ نکنه ح راز کائنات باشه؟»
– «شاید باید ادامه بدیم این کار رو تا به نتیجه برسیم. اونا رو بده من بریزیم تو کیسه… خب، بیا بگیر اینا رو…»
– «ا، ص، ل،… یعنی استحاصل … چرا استحاله رو با غلط دیکتهای نوشتی؟ نکنه بصیرتات رو از دست داده باشی؟»
آرتور گفت: «نه بابا، داره میگه: مطلوب است حاصل… باید ادامه بدیم»
باز شروع کرد به بیرون کشیدن سنگها دیگر بیرون کشید. فورد هم با جدیت پشت سر هم یادداشتشان میکرد: «ض، ر، ب، … مطلوب است حاصل ضرب … ش… یه ش دیگه … شش … خب، بعدش، د، ر، … در … ن، ه … نه …» مکثی کرد و بعد پرسید: «خب بعدش؟»
آرتور گفت: «تموم شد، دیگه دست و دلم به کیسه نمیره… ختم هاتف غیبی اعلام میشود».
فورد گفت: «یعنی همین بود؟ ناخودآگاهت تموم شد؟»
– «در این زمینه همینه دیگه… بقیهاش به دختر همسایه مربوط میشه و به راز کائنات مستقیم وصل نمیشه!»
– «خب، پس پرسش غایی اینه: شیش نه تا: چهل و دو تا»
– «آره ولی به نظرت نمیاد یه خرده غلط باشه؟ ناخودآگاهم شاید جدول ضرب درست بلد نیست، هان؟»
– «شاید هم راز کائنات همین باشه. که جدول ضربی که ما همیشه حفظ میکردیم اصلا نادرست بوده!»
ادامه مطلب: بیست و هشتم
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب