عشاقنامه عبید زاکانی
بخش ۵ – عرض شوق
شبی شوقم شبیخون بر سر آورد ز غم در پای دل جوشی برآورد
تنم زنار گبران در میان بست دل شوریده شوری در جهان بست
به کلی از خرد بیگانه گشتم چو افیون خوردگان دیوانه گشتم
چو زلفش بیقراری پیشه کردم فغان و آه و زاری پیشه کردم
ز مژگان اشگ خونین میفشاندم به آبی آتش دل مینشاندم
نمیآسودم از فریاد و زاری نمیترسیدم از دشنام و خواری
خروشم گوش گردون خیره میکرد هوا را دود آهم تیره میکرد
پیاپی زهر هجران میچشیدم قلم بر هستی خود میکشیدم
همه شب گرد منزلگاه یارم طواف کعبهی جان بود کارم
ضمیرم با خیالش راز میخواند به سوز این بیتها را باز میخواند
ادامه مطلب: عشاقنامه عبید زاکانی – بخش ۶ – غزل
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب