عشاقنامه عبید زاکانی
بخش ۱۶ – رفتن قاصد پیش معشوق
دگر بار آن فسونگر مرغ چالاک چو پیشش مینهادم روی بر خاک
قدم در ره نهاد از روی یاری به جان آورد شرط جان سپاری
خرامان شد بر آن سرو آزاد به شیرینی زبان چرب بگشاد
که ای نوباوهي باغ جوانی دلم را جان و جان را زندگانی
جمالت چشم جان را چشمهي نور ز رخسار تو بادا چشم بد دور
به لا لائیت عنبر خوی کرده شمیمت باغ عنبر بوی کرده
گل صد برگ در پای تو مرده صنوبر پیش بالای تو مرده
خجل مشک تتار از تار مویت فتاده ماه و خور بر خاک کویت
همیشه شاد و دولتیار باشی ز حسن و عمر برخوردار باشی
مرا هم جان توئی هم زندگانی مکن زین بیش با من سر گرانی
نصیحت گوشدار از دایهی خویش غنیمت دان غنیمت مایهي خویش
جوانی از جوانی بهره بردار ز دور شادمانی بهره بردار
جوانان را طریق عشق سازد شنیدستی که پیری عشق بازد؟
جوانی کو نگشت از عاشقی شاد یقین دان کو جوانی داد بر باد
به دلداری دل مردم به دست آر کسی را تا توانی دل میازار
مرنجان آن غریب ناتوان را کسی دشمن ندارد دوستان را
خردمندان که در نظم سفتند نگه کن این سخن چون نغز گفتند
« چو نیل خویش را یابی خریدار اگر در نیل باشی باز کن بار »
ادامه مطلب: عشاقنامه عبید زاکانی – بخش ۱۷ – جواب گفتن معشوق به قاصد
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب