گفتار چهارم: روابط فروغ با مردان
کنجکاوی در روابط خصوصی مردم کاری غیراخلاقی و ناپسند است و در عرف و فرهنگ ایرانی نیز نکوهیده شده است. در عین حال، آدمیان در نهایت میمونهایی درشتاندام و اجتماعی هستند که برای میلیونهای سال در قبیلههایی کوچک میزیستهاند و برای تنظیم و مدیریت بخت جفتگیری خویش، مدام روابط جنسی دیگران را زیر نظر داشتهاند. انسان خردمند که گونهی نوپا و تازه به دوران رسیدهی ما باشد، همچنان این عادتِ ردیابیِ روابط جنسی را حفظ کرده است و از این رو نه منعهای اخلاقی و نه نکوهشهای هنجارین نتوانسته این عادتِ فضولی در روابط شخصی دیگران و سخنچینی دربارهشان را از جوامع انسانی ریشهکن کند.
روابط خصوصی مردمان حریمی شخصی است که کنجکاوی و کنکاش در آن غیراخلاقی است. اما گاه این روابط از حوزهی خصوصی خارج میشود و در عرصهی عمومی به امری عیان و همگانی بدل میشود. نظامهای اجتماعی برای این گذار قواعد و چارچوبها و نظامهایی نمادین پدید آوردهاند که نهاد خانواده را پدید میآورد و رسمیت میبخشد. یعنی شکلِ هنجارین و رسمیِ عمومی شدنِ روابط خصوصیِ جنسی، قواعدی حقوقی و قوانینی خویشاوندی است که ازدواج خوانده میشود. با این وجود تنها سهمی اندک از کل روابط جنسیِ جاری در جامعه در این قالب رسمی میگنجد و همیشه در همهی جوامع روابط جنسی خارج از چارچوب ازدواج داشتهایم، که تا وقتی امری خصوصی و شخصی است همچنان بنا به ملاحظات اخلاقی از دستاندازی و کنجکاوی عرصهی عمومی مصون است. با این همه این الگو بسیار دیده میشود که همین روابط جنسی خارج از چارچوب رسمی هم گهگاه همچون امری علنی و عمومی مطرح میشوند و گفتمانهایی معمولا سرکوبگر و سرزنشکننده را پدید میآورند، که خاستگاهشان خودِ نهاد خانواده است. چرا که نهاد خانواده وظیفهی مرزبندی و تنظیم و مهار روابط جنسی را بر عهده دارد و وجود چنین روابطی و به خصوص عمومی شدنِ بحث دربارهاش تهدیدی برای ساختهای مستقر خانواده محسوب میشود.
روابط جنسی مردمان چه رسمی و محدود به ازدواج باشد و چه غیررسمی و آزادانه باشد، تا جایی که به سطح روانشناختی تعلق دارد، امری شخصی است و با حریمی اخلاقی باید از ورود به آن خودداری کرد. اما به محض آن که این روابط از مرز دو نفر گذر کردند، به پدیداری اجتماعی بدل میشوند. چرا که روابط انسانی در مسیرهای دو نفره همچنان امری روانشناختی محسوب میشود و به زایش نهادی نو منتهی نمیشود. اما روابط انسانی سه نفره به بالا از سطحی نو از پیچیدگی و کیفیتی تازه برخوردار است که زایش نهادهایی نو را ممکن میسازد. دلیلِ آن که روابط جنسی با ضرورتِ رسمیت یافتن و اجتماعی شدن روبرو هستند نیز همین است. چون روابط جنسی دو نفره معمولا به زایش فرزندی منتهی میشود و نهادی نو یعنی خانوادهای را پدید میآورد که روابط در آن بین سه تن یا بیشتر تعریف میشود و این دیگر به عرصهی عمومی تعلق دارد و به همین خاطر در تورِ روابط اجتماعی و قواعد حقوقی گرفتار میآید.
بسیاری از کسانی که در سطح اجتماعی و فرهنگی اثرگذار بودهاند و به عنوان بازیگرانی در عرصهی عمومی نقش ایفا کردهاند، روابط نزدیک و خصوصی خویش را نیز در عرصهی عمومی دخالت دادهاند. در دوران معاصر احتمالا برجستهترین نمونه در عرصهی سیاسی فتحعلیشاه قاجار است که روابط سیاسی خود را بر مبنای ازدواجهای پرشمارش تنظیم میکرد. در کنار او، به نظرم مهمترین نمونه در عرصهی فرهنگی فروغ فرخزاد باشد. روابط خصوصی و تماسهای جنسی فروغ نه تنها از همان ابتدا به عرصهی عمومی متصل میشد، که خودِ او نیز به این موضوع دامن میزد و از علنی کردن روابطش ابایی نداشت، اگر که نگوییم در این مورد اصرار میورزید.
گذشته از تبدیل شدنِ این روابط خصوصی به امری مشترک در عرصهی عمومی، تولیدات ادبی فروغ هم به شدت به همین روابط وابسته بوده است. به همین خاطر میتوان فارغ از منع اخلاقیِ حاکم بر سرکشی به زندگی خصوصی مردمان، بحث کردن دربارهی این روابط را از سویی به عرصهی عمومی مربوط دانست و از سوی دیگر آن را برای فهم و تحلیل اشعار فروغ ضروری شمرد. از این رو گفتاری مستقل لازم میآید که در آن ارتباط فروغ با مردان را بررسی کنیم و گاهشماریای تقریبی از آن به دست دهیم. این کار از آن رو اهمیت دارد که نقش اجتماعی و فرهنگی فروغ کاملا وابسته به مردانی که با او در ارتباط بودهاند تعیین میشود و گفتمان او و مسئلهی مرکزیاش هم ارتباط با مردان بوده است.
فروغ نه تنها هماغوشیهایش با مردان را در قالب شعر میریخت و منتشر میکرد، که رنجش مردانِ همبسترش از این کار را هم ناروا میدانست. او انگارهای رمانتیک از خویش برساخته بود که محورش ستمدیدگی از جنس مرد بود و این شعاری بود که چپگرایان در آن تاریخ تازه در کارِ ابداعش بودند و فروغ نخستین نسخهی اصیل بومی از آن را در زبان پارسی به دست میدهد. آشکار است که فروغ نه تنها خودش ارتباطهای خصوصیاش با مردان را علنی و عمومی میکرده، که این کار را نوعی حرکت مترقی و ادبی هم به شمار میآورده و در برخی از شعرهایش این که دلدارانش از این کار آزرده میشدهاند و منعی بر این افشاگری قایل بودهاند، شکایت میکند:
به لب هایم مزن قفل خموشی كه در دل قصهای ناگفته دارم
ز پایم باز كن بند گران را كزین سودا دلی آشفته دارم
بیا ای مرد ای موجود خودخواه بیا بگشای درهای قفس را
اگر عمری به زندانم كشیدی رها كن دیگرم این یك نفس را
منم آن مرغ آن مرغی كه دیریست به سر اندیشه پرواز دارم
سرودم ناله شد در سینه تنگ به حسرت ها سر آمد روزگارم
به لب هایم مزن قفل خموشی كه من باید بگویم راز خود را
به گوش مردم عالم رسانم طنین آتشین آواز خود را
بیا بگشای در تا پر گشایم بسوی آسمان روشن شعر
اگر بگذاریام پرواز كردن گلی خواهم شدن در گلشن شعر
لبم با بوسه شیرینش از تو تنم با بوی عطر آگینش از تو
نگاهم با شررهای نهانش دلم با ناله خونینش از تو
ولی ای مرد ای موجود خودخواه مگو ننگ است این شعر تو ننگ است
بر آن شوریده حالان هیچ دانی فضای این قفس تنگ است تنگ است
مگو شعر تو سر تا پا گنه بود از این ننگ و گنه پیمانه ای ده
بهشت و حور و آب كوثر از تو مرا در قعر دوزخ خانهای ده
كتابی خلوتی شعری سكوتی مرا مستی و سكر زندگانیست
چه غم گر در بهشتی ره ندارم كه در قلبم بهشتی جاودانی است
شبانگاهان كه مه می رقصد آرام میان آسمان گنگ و خاموش
تو در خوابی و من مست هوس ها تن مهتاب را گیرم در آغوش
نسیم از من هزاران بوسه بگرفت هزاران بوسه بخشیدم به خورشید
در آن زندان كه زندانبان تو بودی شبی بنیادم از یك بوسه لرزید
به دور افكن حدیث نام ای مرد كه ننگم لذتی مستانه داده
مرا میبخشد آن پروردگاری كه شاعر را دلی دیوانه داده
بیا بگشای در تا پرگشایم بسوی آسمان روشن شعر
اگر بگذاریام پرواز كردن گلی خواهم شدن در گلشن شعر
کافی است یک بار این شعر را بخوانیم تا دریابیم که برخلاف باور نادرستِ مشهور، خطاب به مردم محافظهکار و سنتگرا و متشرع سروده نشده است. مخاطب این شعر و منبع الهامش یک نفر است و آن همبستر فروغ است که معلوم است از رسواییِ علنی شدن رابطهاش با فروغ ناخوشنود است و انگار نمیخواسته فروغ در این مورد شعر بسراید یا منتشرش کند. البته تردیدی نیست که بسیاری از شعرهای فروغ که با نادیده انگاشتن این اعتراض و ناخوشنودی تولید شده، ارزش ادبی چشمگیری دارند. اما این نکته به جای خود باقی است که به هر صورت خواستهی «مردِ خودخواه» این شعر بسیار معقول و طبیعی است و اصرار فروغ برای گذر از آن غیراخلاقی مینماید.
مهمترین مردانی که در نیمهی نخست زندگی فروغ نقش آفریدند، پدرش، برادرش و شوهرش بودند. مردانی که شباهتهایی چشمگیر با هم داشتند. هر سه نفرشان فروغ را در بافتی خانوادگی دوست داشتند، هر سه نسبت به او و رفتارهایش و کامجوییهای لگام گسیختهاش بسیار روادار و شکیبا بودند، و همه تا پایان عمرشان به حمایت از او ادامه دادند. به ظاهر پرویز شاپور هم مانند پدر فروغ قربانی کلیشهای شده باشد. پدر فروغ که خودش از نظر جنسی مردی ولنگار بوده و دوستدار شعر و ادب هم محسوب میشده، در آثار راویان زندگینامهی فروغ به مردی شبهمذهبی و متعصب و زنستیز بدل شده که مخالف شعر گفتن دخترش بوده است. پرویز شاپور هم که به گواهی همگان مردی ملایم و نرمخو بوده، با چرخشی داستانپردازانه به شوهری حسود بدل میشود که نمیگذارد همسر نابغهاش در محافل ادبی ارجمند شرکت کند. شواهد زندگینامهای اما نشان میدهند که تنش اصلی از اصرار و کوشش فروغ برای ارتباط جنسی با مردان بر میخاسته و ربطی به ادبیات و شاعری نداشته و هم پدرش و هم شوهرش هم نسبت به هنجار جاری در جامعه در این مورد بسیار ملایم و بردبارانه با او برخورد کردهاند.
از همان ابتدای کار یعنی در حدود 1330 جدایی و اختلاف فروغ و شوهرش نمایان بود و میدانیم که در همین حدود فروغ با مردان دیگری دوستی صمیمانه داشته است. برخی از نویسندگان و مفسران طوری زندگی فروغ را شرح دادهاند گویی که پرویز شاپور با شعر و ادبیات دشمنی داشته و به خاطر شعر سرودنِ فروغ با او مخالفت میکرده است، اما مرور دقیق زندگینامه و محتوای اشعار او نشان میدهد که چنین نیست. یعنی اختلاف او و شوهرش به روابط گستردهی او خارج از حریم زناشویی مربوط میشده و شعرهایش تنها بازتابی از این ماجرا بودهاند، و نه علت یا محورِ این روابط. از نظر زمانی هم میبینیم که فروغ در هفده سالگی و پیش از آن که شعری از او منتشر شده باشد به خاطر همین روابط از خانهی شوهرش خارج شد و به خانهی پدری بازگشت.
فروغ جایی اشاره کرده که از سیزده سالگی پیش خودش شعر میسروده و نقل کردهاند که از ترس پدرش همهی شعرهایش را از بین میبرده، و این حرفی است که درستیاش جای چون و چرا دارد. چون در جای دیگری نقل شده که پدرش از دوستداران شعر فارسی بوده و علاقهی او به شعر از همین جا آغاز شده است.[1] همچنین حمایتی که با فراز و نشیب از دخترِ بدنامش میکرد، با این فرض که طبق هنجارِ مردان آن روزگار نگاهی سنتی به جنس زن داشته همخوان نیست. به هر روی این را هم میدانیم که اولین نشانههای شعرهایش که اطرافیان به آن اشاره کردهاند به حدود هفده هجده سالگیاش و زمان زاده شدن کامیار مربوط میشود، که با وزن لالایی شعرهایی کودکانه را برای او میسرود.[2]
در واقع اگر بخواهیم سختگیرانه و با تکیه بر دادههای عینی داوری کنیم، به این نتیجه میرسیم که فروغ از همان حدود هفده هجده سالگی و بعد از ازدواجش سرودن شعر را آغاز کرده و این گزارشِ خودش که غزلهایی میسروده و آنها را از ترس پدر میسوزانده یا خاطرهای ساختگی است و یا به فرآوردههای ادبی در خوری مربوط نمیشده است. چنین مینماید که فرآیند جداییاش از پرویز شاپور جسارت و انگیزهی انتشار اشعارش را فراهم آورده باشد. به این ترتیب شوهرش در تاریخچهی شاعر شدنِ فروغ نقشی بسیار مهم و چشمگیر بر عهده داشته است. فروغ با ورود به خانهی او سرودن شعر را آغاز کرد و هنگام جدایی از او انتشار کتاب شعرش را به انجام رساند. این دستاورد ادبی در زمانی به نسبت کوتاه البته از تکیهگاهی استوار برخوردار بود که به پدرش باز میگشت و استعداد ادبی خودِ فروغ و زمینهی خانوادگی و فضای مساعد ادبی خانهی پدری را شامل میشد.
اولین شعری که از فروغ منتشر شد «گناه» نام داشت و در 1330 به چاپ رسید. کسی که این شعر را چاپ کرد، فریدون مشیری بود که مسئول صفحهی ادبی مجلهی «روشنفکر» بود و ناصرخدایار سردبیرش محسوب میشد. انتشار این شعر که در آن فروغ گستاخانه به داشتن ارتباط با مردان دیگر اشاره میکرد، در زمانی که هنوز در عقد شاپور بود و شاید به همین دلیل از او جدا میزیست، خشم پدرش را برانگیخت و به روایتی باعث شد او را از خانه براند، هرچند، چنان که گفتیم، احتمالا اعتیادی که در همین هنگام گریبانگیر فروغ شده بود در این طرد نقش مهمتری ایفا میکرده است. فروغ که هنوز هفده سال بیشتر نداشت، مدتی در خانهای در خیابان شاه اقامت گزید و بعد دوباره نزد شوهرش به اهواز بازگشت. خواهرش پوران میگوید که در این میان مدتی را نزد مهندس بیوک مصطفوی زندگی کرده و از حمایت او برخوردار بوده است.[3] م. آزاد هم اشارهای به این مرد دارد و معلوم است که تا سالها بعد با فروغ دوستی داشته و گویا در جمع با فروغ شوخیهایی هرزه میکرده و در کل مردی با رفتار بیپروا و دریده بوده است.[4]
با توجه به محتوای شعر «گناه» و بازتاب آن، جدایی آغازین او از شاپور و بازگشت به خانهی پدری هم احتمالا در ارتباط او با مردی دیگر ریشه داشته است. این مرد میتوانسته بیوک مصطفوی یا کسی دیگر باشد، اما به هر صورت در پایان این دوران متلاطم مصطفوی بوده که برای مدتی فروغ را در خانهاش جای داده است. شواهدی در دست است که نشان میدهد مردی که ارتباط فروغ با او به رسوایی انجامید و نخستین خروجش از خانهی شوهر رقم زد، این مرد نبوده و بنابراین احتمالا این شخص دومین فرد در این فهرست بوده است.
این حقیقت که شاپور مردی ملایم و مهربان بوده از این جا بر میآید که وقتی دید پدر فروغ او را از خود رانده، باز به او پناه داد. این بار بارقههایی از سازش و همدلی در میانشان نمایان شد و همین باعث شد که فرزندشان کامیار در خرداد ماه 1331 زاده شود. اما تقریبا در همین هنگام فروغ مجموعهی شعرهای «اسیر» را به چاپ رساند که در آن با بیپروایی بیشتر به روابطش اشاره میکرد و این باعث خشم و دلزدگی شدید شوهرش شد. فروغ در این دفتر اشعاری را گنجانده بود که بیشترشان در اهواز و طی سال نخست زندگی مشترک او با پرویز شاپور سروده شده بود و آشکارا به کامجوییهایش از مردان اشاره میکرد. کتاب با سرمایهی انتشارات امیر کبیر و مقدمهی شجاعالدین شفا به چاپ رسید و گذشته از سر و صدای ناشی از محتوای تابوشکنانهاش، از نظر ادبی نیز ارزشمند و خواندنی بود.
از اینجا بر میآید که فروغ به نسبت زود به قلمروی تولید فرهنگی گام نهاد و اولین کتابش را در هفده سالگی منتشر کرد، و بیشک در این هنگام با حمایت اطرافیانش به انجام این کار توفیق یافته است. یعنی این باور مرسوم که پدرش و شوهرش در هفده سالگی با شعر گفتناش مخالفت داشتهاند و به این خاطر او را طرد کرده و آزار میدادند به کلی نادرست است. شعرهای مجموعهی «اسیر» که نخستین آثار مستقل اوست، و شعر «گناه» که پیشتر از آن به عنوان اولین شعر منتشرش کرده بود، با حمایت کسانی مانند فریدون مشیری و شجاعالدین شفا چاپ شدند که آشناییای با پدر یا شوهر فروغ و یا هردو داشتهاند.
هرچند شایعهی دشمنی و مخالفت شوهر و پدر فروغ با انتشار «اسیر» نادرست است، اما این را میتوان پذیرفت که چاپ این کتاب همزمان شد با اختلاف شدید خانوادگی و قهرِ برگشت ناپذیر شوهرش. در حدی که شوهرش او را از خانه راند و فروغ ناچار شد به تهران برود و در خانهی دوستانش بماند. پرویز شاپور بعد از آن دربارهی این که چه اتفاقی در این حدود افتاده توضیحی نداد و تا پایان عمر به کل از سخن گفتن دربارهی فروغ چشمپوشی کرد. با این وجود روشن است که سبب جداییشان خیانت فروغ در زندگی زناشویی بوده است. چون پرویز شاپور بعد از آن اجازه نداد فروغ پسرش را ببیند و با او ارتباط داشته باشد و فروغ نیز این وضعیت غیرعادی را بدون اعتراض پذیرفت. از نامهای که فروغ در همان ابتدای جدایی برای پرویز شاپور نوشته کاملا روشن است که از طرفی شوهرش با او قطع رابطه کرده و از طرف دیگر فروغ خود را گناهکار و پشیمان میداند و خواستار بخشایش و گذشتِ اوست. از همین نامه معلوم میشود که انگار فروغ به بیماری مقاربتیای مبتلا شده است:
«پرويز نمي دانم چرا باز دارم براي تو نامه مي نويسم . امروز بعد از يك ماه كاغذ مامان آمد و از حال كامي با خبر شدم . شايد من حق نداشته باشم كه از او بپرسم و او را مال خود بدانم اما آيا مي تواني منكر حس مادري من بشوي . پرويز وقتي نقاشيهايي را كه او برايم كشيده بود ديدم خيلي گريه كردم. حالم خوب نيست . اينجا در تنهايي روز به روز روحيهام خرابتر ميشود. به خصوص كه نداشتن پول و آشفتگي زندگي و در به دري بيشتر خردم كرده . سه ماه است كه اينجا هستم اما به قدر سه سال درنظرم جلوه مي كند . مي خواهم چشمهايم را روي هم بگذارم و خودم را در تهران و پيش كامي ببينم تو مرا فراموش كردي به تو حق ميدهم من شايستهي هيچ گونه محبت و ترحمي نيستم. من يك آدم بدبختي هستم كه روح سرگردانم هر لحظه مرا به يك طرف ميكشد و سرانجام ميدانم كه جايم كجاست. اينجا زندگيام شوم و وحشتناك است و الآن سه ماه است كه مريض هستم و دم نميزنم تو ميداني كه وقتي هم كه تهران بودم بعد از زاييدن هميشه وضع رحم من خراب بود و معالجه ميكردم.
از وقتي كه آمدهام اينجا از همان روزهاي اول حس كردم كه حالم دارد روز به روز بدتر مي شود فقط توانستم يك مرتبه پيش دكتر بروم و گفت تخمدانهايت ورم و چرك كرده و اين تازه نيست. شايد يك سال است و تو متوجه نشدهاي و بايد زود معالجه كني اما پرويز چه طور ميتوانستم هر دفعه 30 تومان پول دكتر بدهم و نسخههاي گران گران بخرم. گفتم به درك حالا ميگويم به درك بعد هم خواهم گفت به درك من فقط بايد بميرم. وقتي خوشبختي ميرود بگذار براي هميشه برود. حالا ديگر گاهي اوقات از شدت درد ميخواهم فرياد بكشم اما همه چيز را تحمل ميكنم. شايد مرگم زودتر برسد و مرا راحت كند. وقتي همه از من رو گرداندهاند وقتي يك ماه يك ماه از حال بچهام خبر ندارم ديگر زندگي را ميخواهم چه كنم. پرويز شايد تو حرفهايم را باور نكني شايد مرا دروغگو و بدجنس و حقهباز بداني. اما من فقط خيلي بدبخت هستم همين و تنها گناهم اين است كه خيلي زود وارد زندگي اجتماعي شدم. يعني وقتي كه دخترهاي ديگر توي خانه اسباب بازي ميكنند و ظرفيت تحمل حقايق زندگي را نداشتم و حالا شكست خورده و بدبخت اين گوشهي دنيا افتادهام و مطمئن هستم كه اگر هم بميرم از گرسنگي از مرض از بدبختي و از نا اميدي، هيچ كس خبر نخواهد شد. پرويز بيشتر از اين نمينويسم. نميتوانم بنويسم تو را قسم ميدهم جان كامي و به ياد روزهايي كه با هم زندگي ميكرديم و همديگر را دوست داشتيم و حالا حسرت يك لحظهاش را ميخورم اگر من بدي كردهام مرا ببخش من عوض شدهام خيلي عوض شدهام من بچه بودم و حالا زندگي سخت مرا حيران كرده. پرويز گذشته را فراموش كن و به خاطر اين كه من لااقل بتوانم اينجا با فكر راحت درس بخوانم گاهي اوقات براي من از حال كامي بنويس و مثل گذشته با من دوست باش پرويز من نميخواهم به ديگري تكيه كنم من ميخواهم هميشه تو را داشته باشم. اگر ميخواهي زن هم بگيري باز هم بگير اما دوست من باش. به خدا همين قدر راضي هستم فقط يك نامه برايم بنويس. بنويس كه چر ا با من قهر كردهاي پرويز تو را قسم ميدهم فقط يكي بعد ديگر از تو هيچ چيز نميخواهم من نميتوانم رابطهام را با گذشتهام قطع كنم. من هميشه خودم را مال تو و كامي ميدانم بگذار من لااقل با اين اميد دلخوش باشم. بگذار من هم يك لحظه زندگي كنم پرويز به خدا مريض و بدبخت هستم و تو نميتواني بفهمي كه چه قدر به تو احتياج دارم تو را به مرگ كامي برايم نامه بنويس.»
این نامهی رقتانگیز نشان میدهد که پرویز شاپور چندان از فروغ رنجیده بوده که حتا از نوشتن یک نامهی ساده هم خودداری میکرده و به کلی ارتباطش را با او قطع کرده بود. همچنین روشن است که فروغ به حداقل ارتباط با او قانع بوده و خودش کردار پیشیناش را چندان مهیب و نادرست میدانسته که این قطع رابطه و سردی را به حق و سزاوار میدانسته است. نکتهی دیگر این نامه آن است که محبتی راستین نسبت به شوهرش و پسرش در آن موج میزند و روشن است که فروغ همچنان پس از جدایی هم شوهر پیشین و هم فرزند خردسالش را به شدت دوست داشته است. باز این نکته هم باید مورد توجه قرار گیرد که فروغ خود میل جنسی سرکش خویش را نوعی بیماری میدانسته است و آن را با بیماری رقابتیای که احتمالا در پیوند با همان بدان دچار آمده، همتا میانگاشته است. به شکلی که خطاهای گذشتهی خود را با تکرار این نکته که بیمار است و از سر مریضی چنین و چنان کرده توجیه میکرده است.
سالها بعد پوران فرخزاد از ماجرای پشت پردهی این جدایی پرده برداشت و گفت که یکی از دوستان پرویز از اهواز برای دیدار او به تهران آمده بود و برای یک ماه در خانهی او زندگی میکرد. فروغ با این مرد وارد ارتباطی شده بود که به رسوایی کشید و مایهی پشیمانی فراوان فروغ شد.[5] به این ترتیب شاپور که یک بار خطای مشابهی را بر او بخشوده بود، دیگر کوتاه نیامد و از او جدا شد و به کل ارتبازش را با او قطع کرد. در سال 1333 که خیانت به شوهرش برملا شد، فروغ به تهران آمد و چاپ دوم کتاب «اسیر» را بیرون آورد. خودِ فروغ مؤخرهای بر آن نوشت و در آن تاکید کرد که به خاطر شعرهایش هرزه نامیده شده است.
در آن هنگام هنوز شعرهای فروغ چندان شهرتی نداشتند و شعرهای عاشقانهاش با وجود جسورانه بودن چندان به هرزگی پهلو نمیزد. در واقع چنین مینماید که فروغ زیر تاثیر رسواییای که به وجود آمده بود، انگارهای را به خود منسوب میدانسته و همان را در مقدمهی کتابش هم نوشته است. تا حدودی علت پیوند خوردن این لقب به او همین متنی بود که خودش نوشت. این پینوشت و محتوای شعرها نشان میداد که فروغ طی همان دورانِ زندگیاش با شاپور دل در گروی آغوش دیگران هم داشته است. با این وجود شاپور که مردی متین و درونگرا بود در این زمینه هیچ حرفی نمیزد و فروغ با نوشتن در این زمینه و چاپ کردناش موضوع را بر سر زبانها انداخت و آبروریزی عجیبی برای شوهر و پدرش ایجاد کرد.
چنین مینماید که فروغ بلافاصله پس از رانده شدن از خانهی شوهر ارتباط با چند مرد دیگر را آغاز کرده باشد. این را میدانیم که دوستیاش با سهراب سپهری و منوچهر شیبانی بلافاصله بعد از جداییاش از شاپور شروع شد. هرچند رابطهاش دست کم با سهراب ماهیتی جنسی نداشته است. کمی بعدتر هم با نادر نادرپور دوستی صمیمانهای پیدا کرد که عمری کوتاه داشت و زود قطع شد. فروغ در مصاحبهای میگوید که ارتباطش با نادرپور و سایه و مشیری در حدود بیست سالگیاش آغاز شده،[6] که به سال 1333 و آغازگاه جداییاش از شاپور باز میگردد. احتمالا این ارتباط کمی پیشتر هم وجود داشته و چه بسا ناخرسندی شاپور و قطع ارتباط اولیه با زنش به همین ارتباطهایش با این گروه مربوط باشد.
این را هم میدانیم که در همین سال 1333 فروغ و سیاوش کسرائی دوست نزدیک بودهاند و او بوده که شعرهای فروغ را ویرایش میکرده و برای انتشار در مجلهها پشتیباناش بوده است. سیاوش کسرائی هم مرید سرسپردهی بهآذین و سخنگوی رسمی حزب توده بود و به همین خاطر بیشتر شعرهایش از فرط شعارزدگی امروز از یادها رفته است. ارتباط فروغ با کسرائی مقدم بر آشناییاش با نادرپور بوده و بنابراین چنین مینماید که فروغ به شبکهای از ادیبان و نویسندگان تودهای تعلق داشته و بلافاصله پس از جداییاش از شاپور همانها زمینه را برای به شهرت رسیدناش هموار ساخته بودند.
فروغ پس از جدایی از شاپور دیگر ازدواج نکرد و دست کم یک شعر از او به جا مانده که در آن نهاد خانواده و ازدواج را مورد حمله قرار میدهد و مراسم عقد و ازدواج را مایهی بندگی و بدبختی زنان میداند:
دخترک خنده کنان گفت که چیست
راز این حلقه زر
راز این حلقه که انگشت مرا
این چنین تنگ گرفته است به بر
راز این حلقه که در چهره او
اینهمه تابش و رخشندگی است
مرد حیران شد و گفت
حلقه خوشبختی است حلقه زندگی است
همه گفتند : مبارک باشد
دخترک گفت : دریغا که مرا
باز در معنی آن شک باشد
سالها رفت و شبی
زنی افسرده نظر کرد بر آن حلقه زر
دید در نقش فروزنده او
روزهایی که به امید وفای شوهر
به هدر رفته هدر
زن پریشان شد و نالید که وای
وای این حلقه که در چهره او
باز هم تابش و رخشندگی است
حلقه بردگی و بندگی است
دست کم برخی کسانی که پس از بازگشت فروغ به تهران در مقام آموزگار و مبلغ شعر فروغ نقش ایفا میکردند، چپگرایانی بودند که مجلهی «روشنفکر» ارگانشان محسوب میشد. این مجله با وجود نام مترقیای که داشت، نشریهای دروغباف بود که گاه به هرزهدرایی و شایعهپردازی میدان میداد و بزرگترین و ماندگارترین شاهکارش جعل نامهای از قول چارلی چاپلین خطاب به دخترش جاکلین بود. این نامه را سردبیر این مجله –فرجالله صبا- نوشت و در سالهای آغازین دههی 1350 به اسم چارلی چاپلین منتشر کرد. نامه محتوایی چپگرایانه دارد و از آنجا که خودِ چارلی چاپلین هم سوسیالیست بود، با حال و هوای او تناسبی دارد. شاید به این دلیل است که از آن به بعد همچون نامهای حقیقی دست به دست گشته و به زبانهای ترکی و عربی و بعدتر انگلیسی و فرانسوی هم ترجمه شده و به تازگی در چند کتاب هم به عنوان سندی از افکار این هنرپیشهی آمریکایی چاپ شده است!
سردستهی نویسندگان «روشنفکر» در دههی 1330 نادر نادرپور بود و او کسی بود که از همه دیرتر و با بیمیلی بیشتر با فروغ وارد ارتباط شد. نادرپور میگوید که آشناییاش با فروغ زمانی آغاز شد که در مجلهی «روشنفکر» که به چپگراها تعلق داشت، شعر «گناه» از فروغ را همراه با تصویرش دید. او مینویسد که این متن در سال 1333 زیر عنوان شاعران کامیاب و ناکام منتشر شده بود. مجلهی روشنفکر چند تن از شاعران را به دلیل کامیابی یا ناکامی در عشق برگزیده بود و شعرهایشان را با شرح حالشان منتشر کرده بود. غریب این که شعر گناهِ فروغ به خاطر کامیاب شمرده شدن او در زمینه چاپ شده بود. در مقابل او پروین دولتآبادی به عنوان ناکام مطرح شده بود. در میان مردان هم فریدون توللی را (که دشمن درجه اول حزب توده بود) ناکام و رهی معیری را کامیاب دانسته بودند،[7] که البته با توجه به زندگینامهی این دو جای تردید زیادی دارد. یعنی روشن است که تعریف شاعر کامیاب و ناکام در این مجله بر اساس درجهی نزدیکی اشخاص با حزب توده تعیین میشده است. فریدون توللی که عاشقپیشهای هوسران و زنباره بود و در این مورد با طعم ناکامی بیگانه بود، بر این مبنا ناکام دانسته شد و رهی معیری که در کل مردی متین و موقر و خودداری بود معلوم نیست بر چه مبنایی کامیار شناخته شد. پروین دولتآبادی هم که از بزرگان آزادیخواه و فعالان اجتماعی نامدار بود و با حزب توده دشمنی داشت ناکام قلمداد شده و در برابرش فروغ که به تازگی با رسوایی از خانهی شوهر بیرون شده بود، کامیاب فرض شده بود. از همین جا میتوان فهمید که فروغ در این هنگام به عنوان یکی از شاعران نزدیک به حزب توده میان اعضای این حزب شهرتی داشته است.
اگر بخواهیم تکههای این موزائیک را سر هم کنیم، به این نتیجه میرسیم که فروغ شعری در وصف عشقبازی با مردی جز شوهرش سروده، و با نفوذ سیاوش کسرائی که شاید همین مرد بوده باشد، آن را در مجلهای چاپ کردهاند، آن هم با قصدی کمابیش سیاسی برای این که شاعران متمایل به چپها را در زندگی شخصی و عشقی کامیاب بدانند. احتمالا در کل این بازی آماج اصلی فریدون توللی بوده که در این تاریخ به شدت با ادیبان تودهای درگیری داشته است. احتمالا انتشار همین شعر بوده که شاپور را رنجانده و باعث بدنامی فروغ در میان نزدیکانش شده است.
پس از انتشار نخستین شعر فروغ در «روشنفکر» که در این بافت سیاسی و اجتماعی رخ نمود، فروغ کوشید تا با نادر نادرپور وارد ارتباط شود. گزارشی در دست داریم که نشان میدهد در زمان انتشار «گناه» مردی به نام ناصر خدایار دوست صمیمی فروغ بوده است. او احتمالا در همان سال 1333 که فروغ تازه به تهران بازگشت با او وارد ارتباط شده بود. احتمالا او کسی بوده که ترتیب انتشار شعر فروغ در مجلهی «روشنفکر» را داده است. چون در میان کارگزاران این نشریه کسی دیگر را نمیشناسیم که در این تاریخ رابطهای چنین نزدیک با فروغ داشته باشد. فروغ همزمان با بهرهجویی از این ارتباط، خیزی برداشت تا با نادر نادرپور که در آن زمان نامدارترین شاعر تودهای و شخصیتی بانفوذ در «روشنفکر» بود، ارتباط برقرار کند. نادرپور در مصاحبهای که با سکوت مطبوعاتی و سانسور بسیار روبرو شده، با صراحت آغاز ارتباطش با فروغ را شرح داده است. او میگوید که برای نخستین بار پس از چاپ شعر «گناه» در «روشنفکر» اسم فروغ را شنید. کمی بعد فروغ با او تماس گرفت و خواست که شعرهایش را ببیند و دربارهي آن نظر بدهد. اما تقریبا از ابتدای کار معلوم بود که قصدی فراتر از تبادل نظر ادبی دارد. چون روز 1۳۳۴/5/1۹ با اصرار او را به درختزاری در محمودیه کشاند و در آنجا دو شعر از سرودههایش را برای نادرپور خواند و اعتراف کرد که آنها را برای او سروده است.[8] مضمون هردوی این شعرها ابراز عشق بود و هردو را هم در قالب چهارپارهای در سبک و سیاق سرودههای خودِ نادرپور پدید آورده بود. یکی از این شعرها که «اعتراف» نام داشت، چنین است:
تا نهان سازم از تو بار دگر راز این خاطر پریشان را
می کشم بر نگاه ناز آلود نرم و سنگین حجاب مژگان را
دل گرفتار خواهش جانسوز از خدا راه چاره می جویم
پارساوار در برابر تو سخن از زهد و توبه می گویم
آه … هرگز گمان مبر که دلم با زبانم رفیق و همراهست
هر چه گفتم دروغ بود، دروغ کی ترا گفتم آنچه دلخواهست
تو برایم ترانه می خوانی سخنت جذبه ای نهان دارد
گوئیا خوابم و ترانه تو از جهانی دگر نشان دارد
شاید اینرا شنیده ای که زنان در دل «آری» و «نه» به لب دارند
ضعف خود را عیان نمی سازند رازدار و خموش و مکارند
آه، من هم زنم، زنی که دلش در هوای تو می زند پر و بال
دوستت دارم ای خیال لطیف دوستت دارم ای امید محال
هردو شعر زیبا و بیانگر هستند و حرکتی امیدبخش در فضای زیباییشناسانهی نادرپور محسوب میشوند. نادرپور گفته که میل و اشتیاقی به فروغ نداشته، اما با اصرار او ارتباطی میان آنها برقرار شده که کمی بعد با ازدواج نادرپور و سر باز زدنش از تجدید دیدار با فروغ، گسسته شده است.
رابطهی فروغ و نادرپور تنها شش ماه (از شهریور تا اسفند 1334) دوام داشت و زمانی به طور کامل قطع شد که فروغ در مهمانیای که در دفتر ایرج پزشکزاد در کوچهی شیروانی برقرار شده بود، رفتارهایی زننده از خود نشان داد و برای این که به نادرپور نشان دهد که برای مردانِ حاضر در جمع جذابیت جنسی دارد، کارهایی کرد که به خشم نادرپور و دو سه نفر از حاضران (از جمله تورج فرازمند) منتهی شد.[9]
همزمان با آغاز ارتباط فروغ و نادرپور، ناصرخدایار که دوست قبلی فروغ بود سودای انتقامگیری را در سر پخت. او که احتمالا واسطهی آشنایی این دو با هم بود، بیشک از این که این زن او را به این سرعت ترک کرده و با دوستش وارد رابطه شده، خشمگین بود. احتمالا با این انگیزه بود که درست همزمان با آغاز رابطهی عاشقانهی این دو شرح ارتباطش با او را در کتابی به نام «شکوفههای کبود» نوشت و از شهریور 1334 به صورت داستان دنبالهدار در مجلهی «روشنفکر» چاپش کرد. برگهای که انتقامجوییاش را نشان میدهد آن است که قهرمان مرد داستان که دلدادهی زنی به اسم شکوفه است، نادر نام دارد.[10]
این نکته را هم باید در نظر داشت که به ظاهر فروغ در این دوران به طور همزمان با چندین مرد ارتباط داشته است. دوستیاش با سیاوش کسرائی محرز است و با نصرت رحمانی هم دوستیای داشته است. در ضمن گویا فریدون کار هم که در این زمینه سکوت پیشه کرده بود، از دوستان صمیمیاش بوده است. این را هم گفتهاند که فریدون مشیری هم در این دوران به او نزدیک بوده و شعرهایش را تصحیح میکرده است. نادرپور که کمی بعد خود به جرگهی این مردان پیوست، میگوید که فروغ شعر «گناه» را برای ناصر خدایار سروده بود و او شریک جنسی اصلیاش در این هنگام بوده است.[11] این را هم میدانیم که فروغ در فاصلهی اسفند 1334 تا تیرماه 1335 با سهراب سپهری دوستی نزدیکی داشته و به خصوص در شعرهایش از او بسیار تاثیر پذیرفته است،[12] هرچند به خاطر روحیهی سهراب دشوار است محتوایی جنسی برای این رابطه قایل شویم.
انتشار داستان «شکوفههای کبود» همان عاملی بود که باعث شد فروغ دچار لطمهی روحی شود و تعادل روانی خود را از دست بدهد.[13] به این دلیل مدتی در تیمارستان رضایی بستری بود و باز پدر و خانوادهاش به پرستاری از او پرداختند. وخامت حالش در حدی بود که برای درمانش به او شوک میدادند.[14] در این مدت علاوه بر افسردگی دچار نوعی جنون مذهبی هم شده و به مطالعهی کتابهای مقدس و خواندن ورد و انجام مراسم جادویی روی آورده بود.[15]
فروغ پس از حدود یک سال به تدریج بهبود یافت و بار دیگر به صحنهی اجتماع بازگشت. یکی از عواملی که باعث شد سر و سامانی پیدا کند، آشناییاش با ابراهیم گلستان بود. فروغ در 1337 با گلستان آشنا شد و در استودیوی سینمایی او استخدام شد. گلستان با حمایت مالی سخاوتمندانهاش به فروغ کمک کرد که استقلال مالی داشته باشد و دست او را در یادگیری و پیشرفت در امور سینمایی باز گذاشت. پشتیبانیهای او بود که آفریده شدن «فیلم خانه سیاه است» را تا پنج سال بعد ممکن ساخت. هرچند فروغ تا پایان عمر کارمندی به نسبت فروپایه باقی ماند و جز این فیلم دستاورد دستاورد سینمایی دیگری پدید نیاورد.
تردیدی نیست که فروغ سخت دلباختهی ابراهیم گلستان بوده است. این نکته هم روشن است که گلستان چندان پایبندی یا اشتیاقی نسبت به او نداشته و زندگی خانوادگی خودش را ترجیح میداده است. یعنی گلستان از هر نظر در مرکز زندگی فروغ قرار داشته، ولی فروغ در زندگی گلستان تنها موقعیتی حاشیهای را اشغال میکرده است. خواهرش پوران روایت میکند که زمانی فروغ پنهانی نامههای ابراهیم گلستان به زنش را خوانده بود و سخت ناراحت شده بود، چون گلستان در آن نوشته بود که فروغ برایش اهمیتی ندارد و تنها زنش را دوست دارد.[16] برادرش فریدون هم میگوید که فروغ در این رابطه خوشبخت نبود و میگفت نه شکمش سیر است و نه بدنش و از پنهان ماندن رابطهشان ناراضی بود.[17] با این همه تردیدی نیست که در ارتباط میان ابراهیم گلستان و فروغ، طرفِ سخاوتمندتر گلستان بود و فروغ بود که بیشتر سود میبرد.
فروغ قاعدتا میبایست به خاطر محبتهای گلستان به او سپاسگزار و وامدار او باشد. اما چنین نبود و فروغ از راههای گوناگون برای تهدید گلستان و تثبیت جایگاه خویش نزد وی بهره میجست. اما گلستان مردی استوار و مستبد بود و این کوششهای فروغ در حد ارتکاب خودکشی و دعوا راه انداختن با خانوادهی گلستان نوسان میکرد. بخشی از این خشم و خشونتی که در رفتار فروغ نهفته بود از اینجا بر میخاست که تلاش میکرد در زندگی دلدارش جایگاهی رسمی پیدا کند ولی ابراهیم گلستان که به زن و فرزندش اهمیت بیشتری میداد سختگیرانه او را از حریم خانوادگیاش دور نگه میداشت. این را میدانیم که فروغ برای نخستین بار در شبی به خانهی گلستان پای گذاشت که مهمانیای به مناسبت بازگشت مسعود فرزاد به ایران برگزار شده بود. پیشتر گفتیم که فروغ در این مهمانی مست کرد و به شمار زیادی از مهمانان توهین کرد و در نهایت با داد و فریاد مهمانی را به هم زد. اما نکتهی جالب دربارهی این رخداد آن است که احتمالا در سال 1339 یا 1344 روی داده است. فرزاد که مقیم انگلستان بود در 1339 کتابش دربارهی حافظ را چاپ کرد و احتمالا در این سال به ایران سفر کرده بود. شواهدی هست که در سال 1344 پس از انتشار کتابش در انگلستان هم به ایران سفری داشته است. مهمانیای که ذکرش گذشت باید در یکی از این دو سال رخ داده باشد. این بدان معناست که گلستان از سال 1337 که با فروغ دوستی صمیمانهای را آغاز کرده بود تا دو یا شش سال بعد هرگز او را به خانهاش دعوت نکرده و در محفل دوستانهی اطرافیانش جایی به او اختصاص نداده بود. احتمالا دلیل این امر رفتار ناشایست فروغ در جمع بوده که در همین مهمانی منحصر به فرد هم بدفرجامی خود را نشان داده است.
در واقع فروغ تنها یک بار و آن هم در یک مهمانی رسمی اجازه یافت تا وارد خانهی گلستان شود. با توجه به رخدادهای بعدی و این حقیقت که انگار نامش در میان دعوت شدگان نبوده و همسرش و فرزندان گلستان از آمدناش بیخبر بودهاند، چه بسا که همین یک بار را هم فروغ ناخوانده به مهمانی رفته باشد. این بدان معناست که تصویر رایجی که از فروغ و گلستان در دست داریم و این دو را زوجی کنار هم میپنداریم به کلی نادرست است. ابراهیم گلستان خانهای در اختیار فروغ گذاشته بود و کلید آن را هم داشت و قاعدتا برای دیدار با وی به آنجا میرفت. از فروغ در محفل دوستان و جمع همکاران گلستان نشانی نمیبینیم و نشانی در دست نداریم که گلستان هرگز فروغ را در کاری جز فعالیتهای شغلی مربوط به استودیو گلستان دخالت داده باشد. باید توجه داشت که گلستان در این دوران محفل روشنفکری مهم و بزرگی را در تهران اداره میکرد و شمار زیادی از نویسندگان و شاعران و فیلمسازان با او در ارتباط بودند و او ایشان را به هم معرفی میکرد و در برنامهها و طرحهایی شرکتشان میداد. جای فروغ در همهی این فعالیتها خالی است و آشکار است که نزد گلستان جایگاه یک همکار فرهنگی با رتبهی اجتماعی سزاوار را نداشته است. به همین دلیل هم پس از مرگ فروغ اولین کاری که کرد رفتن به خانهی مشترکشان و برداشتن نامهها و عکسهای مربوط به روابطشان بوده است.
از مرور گزارشهای جسته و گریختهی بازمانده از اطرافیانش چنین مینماید که او خواهان ارتباطی بیشتر و مداومتر با گلستان بوده و بابت این که این مرد خانوادهاش را به او ترجیح میداده و وقت و توجه کمی به او اختصاص مییافته ناراضی بوده است. قاعدتا به همین خاطر فروغ هر از چندی به رفتارهایی زیانبار و خطرناک دست میزد و هدفش از این کارها میبایست جلب توجه او و تحمیل خویش به وی بوده باشد. این رفتارها گاه به جاهای خطرناکی سوق مییافت. فروغ فرخزاد در سالِ 1342 با خوردن قرص خودکشی کرد، اما نجات یافت و کمی بعد که کتاب «تولدی دیگر» را منتشر کرد، شاید برای پوزش از این کارش کتاب را به گلستان تقدیم کرد. در 1344 که این دو برای سفری به شمال میرفتند، گویا به خاطر مشاجره هنگام رانندگی تصادف سختی میکنند که در آن گلستان زخمی شد. چند ماه بعد، فروغ با خوردن قرص خودکشی کرد. اما بیشتر چنین مینماید که خودکشیهایش نمایشی بوده باشد چون این بار هم زنده ماند و آسیبی ندید. تقارن این رخدادهاست که باعث میشود حدسِ من مبنی بر این که مهمانی فرزاد در سال 1344 بوده قوت بگیرد. سال بعد فروغ درگذشت و چنان که گفتیم شواهدی هست که انگار در آن هنگام هم به خودکشی و مرگ میاندیشیده است.
انگیزهی فروغ از این خودکشیها هرچه که بوده باشد، هدفشان که جلب توجه گلستان و تثبیت موقعیتش نزد وی بود با شکست روبرو شد. این رفتارها باعث شد ابراهیم گلستان بیشتر از فروغ فاصله بگیرد و این یکی از عواملی بود که او را در چند سال آخر عمرش به محفل شاملو و مریدانش سوق داد. فروغ در این محفل مبلغانی پرشور و پر سر و صدا را پیدا کرد که حاضر بودند در برابر پیوستن فروغ به جبههی هواداران شعر سفید، او را در مطبوعات مطرح کنند و نامش را بر سر زبانها بیندازند.
ارتباط فروغ با اعضای دستهی شاملو هم با جنگ و جدالهای پیاپی و دوستیهای گذرا و دشمنیهای عمیق همراه بود. چنین مینماید که نخستین پیوندهای فروغ و دستهی شاملو در سالهای آغازین دههی 1340 شکل گرفته باشد. چون تا پیش از آن میدانیم که فروغ و شاملو میانهای با هم نداشتهاند و دربارهی هم بدگویی میکردند. تنش میان فروغ و مریدان شاملو تا دیرزمانی بعدتر هم ادامه داشت و تنها پس از مرگ فروغ بود که تصاحب میراث ادبیاش و بازسازی انگارهاش در مقام یکی از شاعران پیوسته با شاملو باعث شد تا از این اختلافها سخنی به میان نیاید و کوششها بر ستایش و اغراق دربارهی فروغ متمرکز شود و خاطرهی شاعری با استعداد که جوانمرگ هم شده بود به یکی از ارکان تزیین انگارهی جمعی شاعران نوگرای شاملویی بدل شود. این توافق و کارآیی تنها سالها بعد و در دههی 1380 بود که از میان رفت و تازه در این دوران اشاره به دشمنیهای قدیمی دوباره باب شد و دادههایی رو شد که بازسازی ارتباط فروغ و اعضای محفل شاملو را ممکن میساخت.
رضا براهنی میگوید که تا 1342 که برای دیدار با فروغ به خانهاش رفته بود، فروغ از رویایی بدش میآمد. همچنین گفته که بعدها فروغ از او (براهنی) هم نفرت پیدا کرد[18] و این باید طی یک سال بعد صورت گرفته باشد. از شرح او چنین بر میآید که برخی از دعواهای فروغ با دیگران به تبعیت از اختلافهایی بوده که مردانِ نزدیک به او با ایشان داشتهاند. مثلا براهنی میگوید که دلیل نفرت فروغ از وی آن بوده که سیروس طاهباز بر سر ادارهی مجلهی فردوسی با براهنی و پهلوان دعوا داشت و فروغ هم سردستهی یکی از محافل طاهباز بود.[19] کمی بعدتر که ابراهیم گلستان با جلال آلاحمد دعوایش شد، فروغ هم به پیروی از او با جلال اختلاف پیدا کرد.[20] بنابراین چنین مینماید که بخشی از جنگ و جدلهای فروغ با اطرافیانش انعکاس جبههبندیها و کشمکشهای دیگران بوده که به او هم نشت میکرده است. یعنی انگار خود جبههای مستقل را تشکیل نمیداده و در سایهی عضویت در فلان دسته و پیوند با بهمان فرد بوده که به دشمنی با این و آن میپرداخته است.
با جمعبندی کل شواهدی که دربارهی ارتباط فروغ با مردان در دست داریم، چند نکته روشن میشود. نخست آن که محور بیشتر این ارتباطها را هماغوشی جنسی تشکیل میداده است. فروغ در این ارتباطها پیشگام بوده و اشتیاق بیشتری هم نشان میداده و معمولا با مردانی طرف بوده که زنانی دیگر را به او ترجیح میدادهاند. دومین نکته آن است که فروغ از دستیابی به ارتباطی پایدار و موفق عاجز بوده و بیشتر ارتباطهای دوستانهاش تنها چند ماه دوام داشته است. حتا پیوند با شوهرش هم در دو دوره که هریک کمتر از یک سال طول میکشند خلاصه میشود. تنها ارتباط پایدارش در این میان با ابراهیم گلستان بوده و آن هم بیشتر ارتباطی شغلی بوده تا عاطفی و عاشقانه، یا دست کم از سوی گلستان چنین بوده و چون فروغ کارمند وی بوده از او حساب میبرده و به این قالب تن در میداده است.
در آنجا که فروغ با شخصیتی استوار و محکم روبرو میشد، تا حدودی فرودستانه واکنش نشان میداد. نمونهی چشمگیر آن ارتباط توفانیاش با ابراهیم گلستان است. گلستان بیش از همهی دوستان دیگرش از او پشتیبانی کرد و میتوان گفت که زندگی او را نجات داد و تثبیت شدناش در فضای روشنفکری و در نغلتیدناش به روزمرگی و بدنامی را ممکن ساخت. با این وجود مهر و محبتش به او محدود بود و فروغ همواره به خاطر بیتوجهیهای او شکایت داشت. اما هم به خاطر وابستگی به کمکهای گلستان و هم اقتدار و استحکام شخصیت وی توانایی ایستادگی در برابر او را نداشت. به همین دلیل هم به خودویرانگری روی آورد و دو بار در سالهای پایانی عمرش خودکشی کرد، که احتمالا هردو بار ماهیتی نمایشی داشته است، چون با وجود مساعد بودن محیطش برای ارتکاب خودکشی موفق، هردو بار در نابود کردن خویش ناکام ماند.
ارتباط او با احمد شاملو هم از همین زمره است. در شرایطی که گلستان با حمایت مالی و آموزش دادن و ایجاد فضا برای رشد او زندگی روشنفکرانه و زایندهای را برایش ممکن ساخت، شاملو برایش شهرت فراهم آورد و طیفی از مخاطبان کمسواد اما متعصب را به ستایندگان پرشور وی بدل ساخت. شاملو نفوذ و اقتدار گلستان را نداشت، اما مردی سلطهجو و خودکامه بود و از مصاحبهها و گفتارهایی که فروغ در دوران مریدیِ شاملو تولید کرده کاملا آشکار است که نسبت به او وضعیتی فرودست را پذیرفته و در این راه از انکار گذشتهی خویش و احمقانه و مزخرف نامیدن آثار خویش نیز ابایی ندارد. این در حالی است که فروغ با وجود بیسوادیاش در شعر و شاعری استعدادی چشمگیر داشت و از شاملو که هرگز نتوانسته بود شعر کلاسیک ارزشمندی تولید کند، یک سر و گردن برتر بود. یعنی در میان تمام ارتباطهایی که فروغ با مردان برقرار کرد، تنها در پیوندش با محفل شاملو بود که دهندهی اعتبار محسوب میشد. در ارتباطش با کسرائی، نادرپور، گلستان، و دیگران همواره فروغ از دانش و اعتبار و راهنماییهای مردان همراهش بهره میبرد و طرفِ گیرنده و سود برندهی رابطه بود. تنها دربارهی شاملوست که فروغ موقعیتی برتر از دیگران داشت. در واقع در میان دستهی مریدان شاملو که شخصیتهای شاخصاش رویایی، براهنی، سپانلو و آزاد بودند، هیچ کس که به معنای واقعی کلمه شاعر باشد و بتواند در سرودههایی موزون و آهنگین با فروغ رقابت کند وجود نداشت. فروغ در پیوند با این گروه همان نقشی را بر عهده گرفت که پیشتر اخوان ثالث و توللی و ابتهاج دربارهی نیما بر دوش کشیده بودند. با این همه فروغ نزد شاملو از همه خوارتر و ذلیلتر ظاهر شد و تندترین بدگوییها را دربارهی خویش در این راستا به صحنه برد. دلیل اصلی به نظرم شخصیت مستبد و سلطهگر شاملو بود و اطاعت و سرسپردگیای که فروغ در برخورد با این نوع مردان نشان میداد. چنان که دربارهی گلستان هم کمابیش نشان داده بود. یکی از اسنادی که به تازگی منتشر شده و نوع ارتباط فروغ و گلستان را نشان میدهد، نامهی عاشقانهایست که فروغ در سفرش به خارج از ایران برای او نوشته است.
- فروغالزمان، 1386-1387: 95. ↑
- سیاوش و فرخزاد، 1350. ↑
- نقیبی، 1382: 531. ↑
- نقیبی، 1382: 514. ↑
- فرخزاد، 1354. ↑
- فرخزاد، 1343: 45. ↑
- نقیبی، 1382: 493. ↑
- نقیبی، 1382: 496-500. ↑
- نقیبی، 1382: 502-503. ↑
- نقیبی، 1382: 500-501. ↑
- نقیبی، 1382: 496-497. ↑
- نقیبی، 1382: 504. ↑
- نقیبی، 1382: 496. ↑
- صفاریان (الف)، 1393: دقیقه 31-32. ↑
- اسدی کیارس، 1387: 6-8. ↑
- سیاوش و فرخزاد، 1350. ↑
- فرخزاد، 1354. ↑
- براهنی، 1382: 387. ↑
- براهنی، 1382: 389-390. ↑
- براهنی، 1382: 390-391. ↑
ادامه مطلب: گفتار پنجم: فروغ و سیاست
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب