عشاقنامه عبید زاکانی
بخش ۲۵ – در صفت حال
دلا تا چند از این صورت پرستی قدم بر فرق هستی زن که رستی
غم هر بوده و نابوده تا چند حکایت گفتن بیهوده تا چند
چو رندان خیز و چابک دستیای کن ز جام نیستی سر مستیای کن
رها کن عقل و رو دیوانه میگرد چو مستان بر در میخانه میگرد
که از میخانه یابی روشنائی کنی با پاکبازان آشنائی
دم از غم زن اگر شادیت باید خرابی جو گر آبادیت باید
مزن چون نار در خون جگر جوش بهی خواهی چو به پشمینه میپوش
وگر خواهی ز محنت رستگاری به کمتر زان قناعت کن که داری
سریر سلطنت بی داوری نیست غم صاحب کلاهی سرسری نیست
برو چشم هوس را میل درکش پس آنگه خرقه را در نیل درکش
طمع گستاخ شد بانگی بر او زن هوس را نیز سنگی در سبو زن
از آن ترسم که چون میبایدت مُرد تو آری گرد و دیگر کس کند خورد
اگر روحت ز آلایش سلیم است رسیدن در صراط المستقیم است
وگر در چاه نفس افتی به خواری تو معذوری که بینائی نداری
در این منزل که هم راهست و هم چاه علایق هر یکی غولی است در راه
چو مردان بارهی دولت برانگیز به افسون خواندن از این غول بگریز
چو طاووس سرابستان جانی چو باز آشیان لامکانی
از این بیغولهي غولان چه خواهی نه جغدی خانه در ویران چه خواهی
در این کشتی که نامش زندگانیست نفس را پیشه در وی بادبانیست
نشاید خفت فارغ در شکر خواب فتاده کشتی از ساحل به گرداب
در این گرداب نتوان آرمیدن بباید رخت بر هامون کشیدن
از این دریا مشو یک لحظه ایمن منت خود این همی گویم ولیکن
بدین ملاحی و این ناخدائی از این گرداب کی خواهی رهائی
به بادی بشکند بازار دنیا به کاری مینیاید کار دنیا
نه جای توست زین دل گوشه بردار رهت پیش است رو ره توشه بردار
تو را جای دگر آرامگاهی است وز این سازندهتر آب و گیاهی است
در آنجا بینوایان را بود کار در آن کشور گدایان را بود کار
در او درمان فروشان درد خواهند تنی باریک و روئی زرد خواهند
ندارد سرکشی آنجا روائی به کاری ناید آنجا پادشائی
بر این عرصه مشو کژرو چو فرزین دغا باز است گردون مهره برچین
ادای بد مکن با قول کج بار که آرد بدادائی مفلسی بار
اگر خوش عیشی و گر مستمندی در این ده روزه کاینجا پای بندی
چو عنقا گوشهي عزلت نگهدار مرو بر سفرهی مردم مگس وار
تردد در میان خلق کم کن چو مردان روی بر دیوار غم کن
نمیبینی کمان چون گوشه گیر است بر او آوازهي زه ناگزیر است
مجرد باش و بر ریش جهان خند ز مردم بگسل و بر مردمان خند
مکن زن هر زمان جنگی میندوز ز بهر شهوتی ننگی میندوز
که از بیغیرتی به پارسائی به دیوثی نیرزد کدخدائی
علائق بر سر خاکت نشاند مجرد شو که تجریدت رهاند
غنیمت مرد را بیآب و رنگی است خوشی در عالم بینام و ننگی است
خراب آباد دنیا غم نیرزد همه سورش به یک ماتم نیرزد
در این صحرای بیپایان چه پوئی غنیمت زین ره ویران چه جوئی
از این منزل که ما در پیش داریم دلی خسته روانی ریش داریم
بیابانی است کو سامان ندارد رهی دارد که آن پایان ندارد
بدین ره رفتنت کاری است مشکل نه مقصودت نه مقصد هست حاصل
در این ویرانه گر صد گنج داری وزین کاشانه گر صد رنج داری
گرت کیخسرو جمشید نامست ورت خلق جهان یکسر غلامست
به وقت کوچ همراهی نیابی ز کوهی پرهی کاهی نیابی
چه خوش میگوید این معنی نظامی به رغبت بشنو ای جان گرامی
« که مال و ملک و فرزند و زن و زور همه هستند با تو تا لب گور »
» روند این همرهان چالاک با تو نیاید هیچکس در خاک با تو »
کجا آن کو از این ماتم نگرید کدامین سنگدل زین غم نگرید
در این بستان گل و نرگس که بوئی همان سرو و همان سنبل که جوئی
دلم میگردد از گفتن پریشان ولی چون بنگری هریک از ایشان
رخ خوبی و چشم دلستانیست قد شوخی و زلف نوجوانیست
از این منزل هر آنکو بر نشیند کساش دیگر در این منزل نبیند
به وقت خود چو مردان کار دریاب مشو غافل که این گردنده دولاب
ندارد کار جز نیرنگ سازی فغان زین حقه و زین حقه بازی
یکی از موبدی پرسید در راز ز جور چرخ و از انجام و آغاز
جوابش داد از احوال این دیر که دایم میکند گرد زمین سیر
حقیقت کس نشانی باز ندهد کسی نیز از فلک آواز ندهد
اگر چه سست مهری زود سیر است چنین در دور تا دیده است دیر است
در این پرده خرد را نیست راهی ندارد دانش آنجا دستگاهی
بدین چشمه که نورت میفزاید بدین ایوان که دورت مینماید
به پای جسم چون شاید رسیدن به بال روح میباید پریدن
طلسمی این چنین از دور دیدن کجا شاید در احکامش رسیدن
از او جز دور سامانی نبینی تو را آن به که خاموشی گزینی
نصیحت گر ز موبد گوش داریم همان بهتر که لب خاموش داریم
بجز توفیق یاری نیست اینجا به جز تسلیم کاری نیست اینجا
جهان را بیثباتی رسم و دین است همیشه عادت دنیا چنین است
کسی آغاز و انجامش نداند همان بهتر که کس نامش نداند
خود این احوال ما گر گوش داری نبینی روی کس گر هوش داری
نیازی عشق و دل در کس نبندی دگر چون ابلهان بر خود نخندی
عبید از کار دنیا دل بپرداز دگر ره بر سر افسانه شو باز
ادامه مطلب: عشاقنامه عبید زاکانی – بخش ۲۶ – در زوال وصال و شب فراق
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب