پنجشنبه , آذر 22 1403

گفتار دوم: دوران کودکی

گفتار دوم: دوران کودکی

محمدتقی صبوری که بعدها بهار نام گرفت، از کودکی نشانه‌‌های نبوغ را به تمامی داشت. بهار در چهار سالگی به مکتب رفت، در پنج سالگی آموزش به شیوه‌‌ی قدیم را زیر نظر پدرش آغاز کرد و در شش سالگی خواندن قرآن و متون پارسی را فرا گرفته بود. در هفت سالگی نزد پدر خواندن شاهنامه را آموخت و در همین سن نخستین شعر خود را سرود:

تهمتن بپوشید ببر بیان        بیامد به میدان چو شیر ژیان

سه سال بعد، وقتی که به همراه خانواده‌‌اش به غرب ایران سفر کرده بود، در برابر کوه بیستون شعری به شوخی سرود که بیتی از آن چنین است:

به بیستون که رسیدم یک عقربی دیدم       غلط نکنم از لیفند فرهاد است

گذار از شعر تقلیدیِ ساده‌‌ی نخست به لحنِ طنزآمیز و عامیانه‌‌ی دومی در سه سال، آن هم در زبان کودکی خردسال بسیار چشمگیر و جالب توجه است. بماند که در هر دو شعر عناصر تاریخی و اساطیری ملی چیرگی دارد و فضای ذهنی بهارِ کودک را باز می‌‌نمایاند.

بهار در سن چهارده سالگی به مکتب ادیب نیشابوری اول رفت و خواندن دروس عربی را به شیوه‌‌ی قدمایی آغاز کرد. میرزا عبدالجواد ادیب نیشابوری از دانشمندان و بزرگانِ مکتب قدیم بود که در عرفان دستی داشت و با ادیب پیشاوری که همزمانش بود رقابتی داشت و از زمره‌‌ی شاگردان و مریدانش می‌‌توان از ایرج میرزا یاد کرد. ادیب نیشابوری بر خلاف ادیب پیشاوری هوادار مشروطه بود و شاگردانش را نیز با این جنبش آشنا می‌‌کرد. بهار دنباله‌‌ی تحصیل نزد او را نگرفت، اما احتمالا علاوه بر پدرش از او نیز در زمینه‌‌ی وطن‌‌پرستی و مشروطه‌‌خواهی تاثیر پذیرفته است. استاد ادیب نیشابوری کسی بود به نام صیدعلی خان درگزی که مدتی حکمران درگز بود و بعد از این مقام کناره‌‌گیری کرد و به مشهد رفت و انجمنی ادبی تاسیس کرد. بهار در این انجمن هم حضور می‌‌یافت و تا حدودی با این مرد هم نسبت شاگردی پیدا کرده بود. چنان که در سال 1290 در آخرین بیتِ قصیده‌‌ی بلندی که برای جشن عروسی پسرِ او سروده، وی را استاد خویش می‌‌نامد.[1]

بهار با هوش تند و تیزی که داشت در همان زمان اندکی که نزد ادیب بود، عربی را به خوبی فرا گرفت و در ادبیات عرب دستی گشاده یافت. یک سال بعد، در حالی که هنوز نوجوانی بیش نبود، به مقام ثقة‌‌الکتاب آستان قدس رضوی در آمد و از همین جا می‌‌توان حدس زد که با کتابخانه‌‌ی آن سامان پیوندی نزدیک داشته و کتابخوان پیگیری بوده است. وصیت پدرش به او این بود که بازرگانی پیشه کند و شاعری را به عنوان حرفه رها کند، و خوشبختانه بهار این درخواست را نادیده انگاشت. در سال 1282 محمد کاظم صبوری درگذشت و بهار در سوگ او قصیده‌‌ی غرایی سرود، که فخامت و وزانتش و به خصوص سرودن ماده‌‌ی تاریخش به راستی از جوانی هجده ساله بعید می‌‌نماید:[2]

شمسه‌‌ی ملک سخن را تا افول آمد پدید       جامه‌‌ی شب شد سیاه و دیده‌‌ی مه شد سپید

چون صبوری آسمان دیگر نبیند در زمین       زآن که چون او در زمانه دیده‌‌ی گردون ندید

رونق بازار شعر از این عزا درهم شکست       قامت اهل سخن یکسر از این ماتم خمید

خامه در سوگش زبان ببرید و اندر خون نشست      نامه از مرگش سیه پوشید و پیراهن درید

سر به درگاه رضا بنهاد و از روی رضا       با دل دانا و رای روشن و بخت سعید

خواست تا پورِ دل‌‌افگارش بهار داغدار      مصرعی گوید پی تاریخ آن فحل وحید

هاتفی از بقعه ناگه سر برآورد و سرود       «مر صبوری را به این در گر بود روی امید»

اندکی بعد، مظفرالدین شاه قاجار بعد از دریافت شعری از او وی را به لقب ملک‌‌الشعرا نواخت. بهار لقب را پذیرفت و قصیده‌‌ای در ستایش پیامبر اسلام سرود و آن را به آستان قدس هدیه کرد. این کارها و آن موقعیت برای جوانی هفده ساله بی‌‌سابقه بود. از این رو بدگویان و حسودان از گوشه و کنار سر بر آوردند و ادعا کردند که بهار این شعرها را از گوشه و کنار دزدیده و آثار پدرش، یا یکی از دوستان پدرش (بهار شیروانی) را به اسم خود منتشر می‌‌کند. بهار در همین هنگام شعر زیبایی سرود با این مضمون:[3]

آتش کید آسمان سوخت تنم، دریغ من       زآب دو دیده بیخ غم برنکنم، دریغ من

همچو گلی شکفته رخ در چمن نکوئی‌‌ام      کآمده باد مهرگان در چمنم، دریغ من

زاغ و زغن به بوستان نغمه‌‌سرای روز و شب      من که چو بلبلم چرا در حزنم دریغ من

بهار پذیرفت تا برای رفع هر شبهه‌‌ای مورد آزمون قرار گیرد. به این ترتیب ادبای آن دوران دشوارترین امتحان‌‌ها را از او گرفتند. در ادبیات کلاسیک پارسی، دشوارترین آزمون آن است که چهار کلمه‌‌ی بی‌‌ربط به کسی بدهند و بعد از او بخواهند فی‌‌البداهه رباعیِ معناداری با آن بسازد. به شکلی که هر کدام از کلمه‌‌ها در یک مصراع بیاید. این کار از سویی به دلیل ضرورت حضور آن چهار کلمه سخت است و از سوی دیگر خودِ رباعی هم با وزنِ مشخص و شمار ابیات اندکش دشوارترین قالب برای سرایش فی‌‌البداهه است. بهار از تمام این آزمونها سر بلند بیرون آمد و در هفده سالگی مقام خود را به عنوان شاهِ شاعران کاملا تثبیت کرد. برخی از این آزمونها و نتایجش را پسرِ بهار برای ما ثبت کرده است. مثلا در نوبتی برای آزمودن توانایی شاعری بهار به او چهار کلمه‌‌ی گل رازقی، سیگار، لاله و کشک را دادند و او در اندک زمانی این رباعی را سرود:[4]

ای برده گل رازقی از روی تو رشک       در دیده‌‌ی مه ز دود سیگار تو اشک

گفتم که چو لاله داغدار است دلم       گفتی که دهم کام دلت، یعنی کشک

آزمون دیگر آن بود که با کلمات چراغ، نمک، چنار و تسبیح رباعی بگوید که حاصلش این بود:

خرقه و تسبیح مرا دید چو یار      گفتا ز چراغ زهد ناید انوار

کس شهد ندیده است در کان نمک      کس میوه نچیده است از شاخ چنار

و در نوبتی دیگر با چهار کلمه‌‌ی خروس، انگور، درفش و سنگ:

برخاست خروس صبح، برخیز ای دوست       خون دل انگور فکن در رگ و پوست

عشق من و تو قصه‌‌ی مشت است و درفش      جور تو دلا صحبت سنگ است و سبوست

آشکار است کسی که بتواند با آن چهار کلمه‌‌های بی‌‌ربط فی‌‌البداهه این رباعی‌‌ها را خلق کند، تا چه مایه بر زبان پارسی مسلط و در زمینه‌‌ی تصویرهای ذهنی و دایره‌‌ی دلالت کلمات خلاق بوده است. در واقع با مرور شعرهای بهار در دوران جوانی و نوجوانی تردیدی برای پژوهشگر باقی نمی‌‌ماند که در اینجا با نابغه‌‌ای در زمینه‌‌ی ادبیات و زبان روبروست. استعدادی همچون بهار را در میان معاصران و پسینیانِ او هیچ نمی‌‌بینیم و در میان گذشتگان نیز تنها معدودی با این ویژگی متمایز شده‌‌اند.

بدخواهان همچنان تا سالها در نبوغ بهار تردید روا می‌‌داشتند و به بدگویی درباره‌‌ی او مشغول بودند. بهار در 1286، یعنی زمانی که 22 سال داشته و استادی خود را با شعرهای آبدار فراوان اثبات کرده بود، همچنان در معرض این بدگویی‌‌ها قرار داشت. طوری که وقتی برای عید قربان این سال تهنیتی سرود و برای والی خراسان فرستاد، سخن‌‌چینان به والی گفتند که این جوان بیست و دوساله قادر به گفتن چنین شعری نیست و این ابیات را از دیوان پدرش صبوری دزدیده است. پس والی خراسان از بهار خواست تا شعر تهنیت عید غدیر این سال را هم با همین وزن و قافیه بسازد. بهار در مقدمه‌‌ی شعرش ماجرا را نوشت و شعری بسیار استوار با همین شرایط برای غدیر خم نیز سرود.[5]

بهار، شاید برای نمایاندن اقتدار و تسلط خود در زبان پارسی قدیم، در سال 1283 که هنوز نوجوانی بیش نبود، در مسمطی به استقبال خمریه‌‌ی مشهور منوچهری دامغانی رفت:[6]

انگور شد آبستن، هان ای بچه‌‌ی حور      برخیز و به گهواره فکن بچه‌‌ی انگور

چندانش مهل کز دم دی گردد رنجور      کآمد دی و افسرد دم ماه و دم هور

بر کرد سیه‌‌ابر سر از کوه نشابور

وآراست ز خوارزم سپه تا در بلغار

در هر باغ از برف وشاقی و نقیبی است      بر هر شاخ از زاغ خروشی و نعیبی است

شمشاد حبیبی و سیه زاغ رقیبی است      وز برف شبانه به سر ِ سرو نصیبی است

گویی به صف بار ملک‌‌زاده خطیبی است

دستار فرو برده به کافور و به زنگار…

بهار در 1295 با خانم سودابه‌‌ی صفدری ازدواج کرد و شش فرزند از این وصلت زاده شدند که عبارتند از: هوشنگ، ماه‌‌ملک، ملک‌‌زاد، مهرداد، چهرداد و پروانه. چنان که از خاطرات پسرش مهرداد بهار بر می‌‌آید، مردی خشک و رسمی بوده و انضباطی شدید را در خانه برقرار می‌‌کرده و فرزندانش با وجود آن که سخت دوستش داشته‌‌اند، او را پدری صمیمی و همراه با بازیهای کودکانه‌‌ی خود نمی‌‌یافته‌‌اند.

بهار مردی مردم‌‌دار بود و تقریبا با همه‌‌ی نامداران و مشاهیر ادبی و سیاسی دوران خویش دوستی و مراوده‌‌ای داشته است. به سفر کردن علاقه داشت و هر فرصتی را برای سفر غنیمت می‌‌شمرد، اما جالب آن که بر خلاف بسیاری از معاصرانش نه به اروپا سفر کرد و نه به سرزمینهای دوردست دیگر. بلکه تمام سفرهایش به درون ایران زمین محدود می‌‌شود. بهار به کوهنوردی نیز علاقه‌‌مند بود و بخشی از وقت خود را به گردش در دامنه‌‌ی البرز و کوههای اطراف تهران می‌‌گذراند. تا جایی که من دیده‌‌ام، قدیمی‌‌ترین روایت از کوهنوردی در کوههای درکه قصیده‌‌ایست مفصل از بهار که در 1305 سروده شده است.[7] شعر مشابهی را درباره‌‌ی دامنه‌‌ی البرز و منظره‌‌ی کوه دماوند در 1307 سروده[8] که آن نیز نخستین روایت از کوهنوردی در مسیر دماوند است، در دوران مدرن.

بهار در سنین نوجوانی به فعالیتهای سیاسی روی آورد. ابتدا عضو حزب سوسیالیست‌‌های خراسان شد و به سرعت سلسله مراتب را تا رهبری این سازمان طی کرد. او پیوندهای با همفکرانش در قفقاز و جنوب روسیه برقرار کرد. بهار زندگی پر فراز و نشیبی را طی کرد و به موقعیتهای اجتماعی چشمگیری دست یافت و بارها به نمایندگی مجلس رسید. هم یکی از مقتدرترین سیاستمداران ایران بود و هم سالهایی را در تبعید و زندان گذراند. او در زمینه‌‌ی ادبیات نیز به همین ترتیب مردی سخت موثر بود. او در 1294 نخستین انجمن شعر نوی ایران را تاسیس کرد و یک سال بعد فراغتی یافت و مدیریت روزنامه‌‌ی ایران را بر عهده گرفت.

بهار سالهای پایانی عمر خود را در شهرت و محبوبیت بی‌‌نظیری گذراند. او در این سالها باز به نمایندگی مجلس ملی برگزیده شد. اما کمی بعد از ورود به مجلس، سلامتش به خاطر ابتلا به سل رو به زوال رفت و برای درمان به سوئیس سفر کرد. او در لوزان سوئیس بستری شد و همان جا قضیه‌‌ی لُزَنیه را در فراق وطن سرود.[9] در 1328 از سفر به میهن بازگشت و استاد رسمی دانشگاه تهران شد. بهار در ۱۳۳۰/2/۲ در منزل مسکونی‌‌اش در خیابانی که به نام خودش شهرت یافته بود، درگذشت و در گورستان ظهیرالدوله به خاک سپرده شد.

 

 

  1. بهار، 1387: 205-208.
  2. بهار، 1387: 43 و27.
  3. بهار، 1387: 29.
  4. بهار، 1376: 322-323.
  5. بهار، 1387: 122.
  6. بهار، 1387: 36.
  7. بهار، 1387: 333-336.
  8. بهار، 1387: 355-357.
  9. بهار، 1387: 589-592.

 

 

ادامه مطلب: گفتار سوم: پایگاه دانایی بهار

رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب