پنجشنبه , آذر 22 1403

گفتار سوم: بهار و ادبیات (۱)

گفتار سوم: بهار و ادبیات (۱)

بهار از همان ابتدای کار شاعری نامدار و اثرگذار بود و در زمانی که سالهای دهه‌‌ی بیست زندگی‌‌اش را می‌‌گذراند، مشهورترین و بانفوذترین شاعر مشروطه‌‌خواه محسوب می‌‌شد. با این وجود شعرهایش در گرماگرم مبارزه‌‌های سیاسی سروده می‌‌شد و موضع‌‌گیری‌‌هایش نسبت به رخدادهای روز را نشان می‌‌داد. بهار در این مدت با شمار زیادی از شخصیتهای ادبی خوشنام و بلندپایه دوستی و رفت و آمد داشت، اما نهادی را تاسیس نکرده بود یا عضوِ رسمی انجمنی ادبی محسوب نمی‌‌شد. این قضیه در سال 1294 دستخوش چرخشی جدی شد. در این سال انقلاب سوسیالیستی در روسیه به پیروزی رسید و بهار که در این هنگام رهبر یکی از بزرگترین شاخه‌‌های سوسیالیست‌‌های خاور میانه را بر عهده داشت، ناگهان به موقعیتی تثبیت شده و امن در فضای سیاسی روز دست یافت. این نکته بسیار قابل توجه است که او در این زمانه‌‌ی تاریخی و زمینه‌‌ی سیاسی، به جای آن که خود را با زد و بندهای سیاسی مشغول کند یا به تلاش برای دستیابی به قدرت فردی دست یازد، روی خود را به سوی ادبیات گرداند و نهادهایی را که می‌‌توانست در این موقعیتِ ممتاز تاسیس کند، وقفِ ادبیات کرد. گویی بعد از فروپاشی دولت تزاری خیال بهار از مهمترین دشمن ایران راحت شده باشد و فراغتی برای دنبال کردنِ راهِ خویش را به دست آورده باشد.

در یازدهم دیماه این سالِ تعیین کننده‌‌ی 1294 (برابر با غره ربیع‌‌الاول 1334ق)، بهار انجمن دانشکده را در تهران تاسیس کرد و به نظرم این را می‌‌توان آغازگاه شعر نوی پارسی دانست. دانشکده نخستین نهاد مقتدر و اثرگذاری بود که به شکلی مدرن و جدی به شعر می‌‌نگریست. تا پیش از آن تنها ادیبان انگشت‌‌شماری را داریم که نوآوری‌‌هایی در شعر پارسی پدید می‌‌آورند، اما بین خود نهادی اجتماعی ایجاد نمی‌‌کنند. در دانشکده بود که برای نخستین بار طبقه‌‌ای نیرومند و ممتاز از بهترین ادیبان گرد هم آمدند و با چشم‌‌اندازی جهانی و توجه به ادبیات روز دنیا، در عینِ تسلط کامل بر ادبیات کهن پارسی، کوشیدند تا طرحی نو در اندازند و «تجدد ادبی را بر پا کنند».

تقریبا همه‌‌ی نامداران صحنه‌‌ی فرهنگ و ادب آن روزگار یا به طور رسمی عضو این انجمن بودند و یا با آن ارتباطی دوستانه داشتند. رعدی آذرخشی نام اعضای نخستین آن را به این ترتیب فهرست کرده است:‌‌ اقبال‌‌ آشتیانی، ابراهیم الفت، عبدالحسین تیمورتاش، حسابی، سید ابوالقاسم ذره، رشید یاسمی، ابوتراب عرفان، محمد نجات، سعید نفیسی، میرزا محمدعلی واله، سید رضا هنری، آصف‌‌الممالک کرمانی، شاهزاده افسر، غلامرضان اقبال‌‌السلطان بختیاری، مرآت کرمانشاهی. علاوه بر اینها چند نفری هم با وجود آن که عضو رسمی این انجمن نبودند، با آن مربوط بودند و همکار و دوست آن محسوب می‌‌شدند. مهمترین ایشان عبارتند از ایرج میرزا، حبیب‌‌الله امیری، سید عبدالله انتظام که بعدها به وزارت خارجه رسید، حسنعلی بنی‌‌آدم شریف‌‌السلطنه، جعفر خامنه‌‌ای، علیرضا صبا، حیدرعلی کمالی، احمد رخشان (مقبل).[1]

در میان ایشان کسانی مانند شاهزاده افسر که انجمن ادبی مهمی داشت و سنت‌‌گرا بود حضوری فعال داشت، و نوگرایی تندرو مانند جعفر خامنه‌‌ای هم با آن ارتباطی دوستانه برقرار کرده بود. به شکلی که این شعر او، که با وجود سستی و تعابیر زمختش یکی از اولین نمونه‌‌های چهارپاره‌‌ی جدید است، در این مجله منتشر شد:

جهان طبیعت به فصل بهار        صفابخش و زیباست و شوخ و شنگ

به رونق چو دوشیزه گلعذار        زداید ز دلهای پژمرده زنگ

شب و روز سرمست شور و نشاط         که از وجد رقصان و گه نغمه‌‌خوان

به عشرت بگسترد عالی بساط         رسد فیض آن بر همه رایگان

عروس طبیعت به هنگام صیف         فزاید به آرایش و رنگ و بوی

مبرا ز هر نقص در کم و کیف        یکی تاجداری‌‌ست خورشید روی[2]

درباره‌‌ی جعفر خامنه‌‌ای این نکته گفتنی است که او در 1266 خورشیدی در تبریز در خانه‌‌ی حاج شیخ علی‌‌اکبر زاده شد و یکی از پیشگامان نوآوری‌‌های انقلابی در شعر پارسی بود. او زبانهای ترکی و فرانسوی را می‌‌دانست و شعرهایش مضمون ملی داشت و با وجود شباهت ریختی‌‌ای که با اشعار نوی تقی رفعت و شمس کسمائی داشت، از این نظر نقطه‌‌ی مقابل ایشان محسوب می‌‌شد. شعرهای او به همین خاطر در میان مردم تبریز بسیار محبوبیت داشت و به خصوص «زاهدان ریایی» او شهرتی فراگیر یافت. خامنه‌‌ای بعد از دوران جوانی‌‌اش دیگر خطِ نوآوری در شعر را رها کرد و در سالهای بعدی اثری ادبی تولید نکرد، تا آن که به سال 1366، در صد سالگی، در تبریز چشم از جهان فرو بست.[3]

مجله‌‌ی بهار (1296) و دانشکده (1297) که رسانه‌‌ی عمومی این انجمن بودند، نخستین مجله‌‌های ادبی پارسی محسوب می‌‌شدند که به شعر در مفهومی مدرن می‌‌پرداخت و بنابراین باید آن را آغازگر تجدد ادبی در رسانه‌‌های فارسی زبان دانست. در این حوزه تنها یک مجله و آن هم تنها چند ماه از نظر زمانی بر دانشکده تقدم دارد و آن هم مجلة‌‌الادب که فارغ‌‌التحصیلان مدرسه‌‌ی عالی آمریکایی به سال 1296 منتشرش می‌‌کردند و بیشتر هدفش تبلیغ بر ضد کمونیست‌‌ها بود تا پرداختن به ادبیات. هرچند سلیمان سلیم شعری از الکساندر پوپ را در آن ترجمه کرد.

در مجله‌‌ی دانشکده شعرها و آثار شمار زیادی از افراد منتشر می‌‌شد که به طیف وسیعی از گرایشهای ادبی تعلق خاطر داشتند. بهار بر خلاف نوبهار که هفته‌‌نامه یا روزنامه‌‌ای بود و آزادانه‌‌تر مطلب قبول می‌‌کرد، در انتخاب شعرهای دانشکده دقت و سختگیری به خرج می‌‌داد و تنها آثاری با کیفیت بالا را منتشر می‌‌کرد. تقی رفعت و یارانش که مجله‌‌ی آزادیستان را در تبریز به رقابت با او منتشر می‌‌کردند، طوری وانمود می‌‌کردند که گویا خودشان تجددگرا و دانشکده سنت‌‌گراست. اما این حرفی به کلی نادرست است. تقریبا همه‌‌ی نویسندگانی که آثارشان در دانشکده منتشر می‌‌شد هوادار تجدد ادبی بودند و با کارهای خود در این امتداد حرکت می‌‌کردند. حتا آثار دوستان تقی رفعت که قالبهای قدیمی را می‌‌شکستند و طرحهای نو در می‌‌انداختند هم در این مجله منتشر می‌‌شد. چنان که مثلا در سال 1297 شعری از انور خامنه‌‌ای در این مجله چاپ شد و بهار در شرح آن نوشت که نمونه‌‌ای از «شعر وصفی در ادبیات جدیده» است. در همین مجله شعری از کسی با تخلص الفت منتشر شد به نام «دور از مزار معشوق» که احتمالا اولین شعر رمانتیک غم‌‌انگیز پارسی است و در قالبی نو سروده شده است:[4]

چنین در زیر این سقف دوتایی         فکنده ماه بر ما روشنایی        گرفته با هم آنجا آشنایی

همی‌‌رفتیم با هم سوی گلزار         من او را جان نثار و او مرا یار

واقعیت آن است که تمایز میان آزادیستان و دانشکده در سطح دانش نویسندگان این دو بود و تسلط‌‌شان بر زبان پارسی، و در نتیجه کیفیت شعرهایی که منتشر می‌‌کردند. تقی رفعت و یارانش سخت زیر تاثیر موج تجددگرایی در ادبیات ترکیه بودند و این اتفاقا همان موجی بود که با ناسیونالیسم پان ترکی پیوند خورده بود و به همین دلیل با زبان پارسی دشمنی می‌‌ورزید و هوادار پالایش زبان ترکی از واژگان پارسی و عربی بود. بنابراین گذشته از خودِ شیخ محمد خیابانی که ملی‌‌گرا و هوادار تمامیت ارضی ایران بود، در حلقه‌‌ی دوستان تقی رفعت نشانه‌‌هایی از میل به تجزیه‌‌ و ایران‌‌ستیزی دیده می‌‌شد. در حدی که احمد کسروی که در آن روزها در تبریز حضور داشته، رفعت را هوادار ناسیونالیسم ترکی دانسته است.[5] جمالزاده هم در مقاله‌‌ی مشهور «فارسی خان والده» رفعت را با زبان پارسی بیگانه می‌‌داند و استفاده‌‌ی نازیبای او از این زبان را ریشخند می‌‌کند.[6]

برای آن که میزان تسلط رفعت بر زبان پارسی و کیفیت نثر او روشن شود، بخشی از نوشتار او در روزنامه‌‌ی تجدد را نقل می‌‌کنم. رفعت این متن را بعد از آن که بهار و یارانش در مجله‌‌ی دانشکده بیانیه‌‌ای درباره‌‌ی لزوم نوسازی ادبیات و شعر منتشر کردند، نوشت و چاپ کرد. او در این متن نوآوری‌‌های اصحاب دانشکده را همچنان ناکافی و غیرانقلابی می‌‌بیند و به جوانان نصیحت می‌‌کند که به کلی از گذشته‌‌ی خود چشم بپوشند و به دامن فردا چنگ بیاویزند. در این متن بلیغ‌‌ترین و شیواترین جملات را دارد و از این نظر بیانگر است که هم معنی مورد نظر رفعت را منتقل می‌‌کند، و هم نشان می‌‌دهد که او تا چه پایه در به کار گیری زبان پارسی روان و درست ناتوان بوده است:

«هیچ بنا و هیچ معمار این طور نقشه نمی‌‌کشد… با ساروج عصر بیستم شکاف‌‌های تخت جمشید را وصله خواهید آورد؟… آیا تصور نمی‌‌کنید چه معموره عجیب و غریبی به حصول خواهید آورد؟… مانند سر و صورت یک شخص مجذوم، این عمارت شکسته و بسته شما و پدران شما، یک ناصیه پریشان و خرد و خاش عرضه خواهد نمود… عمارت قدیم و نجیب تمام قیمت ذاتیه خود را از دست داده، مانند یک پادشاه متنکر در یک سفر مشکوک از اقبات هویت خود عاجز خواهد ماند… چه شگفت‌‌انگیز هنری!»[7]

با خواندن آثاری که تقی رفعت و شمسی کسمایی از خود به جا گذاشته‌‌اند، دو چیز نمایان می‌‌شود، نخست آن که زبان پارسی را خوبی نمی‌‌دانند و چه در نظم و چه در نثر، در دستور زبان و واژه‌‌گزینی خطاهای فاحش دارند. دیگر آن که زبانِ شکسته و ناروان‌‌شان سخت به زبان نیمایوشیج شبیه است، که گویا بعدتر به تقلید از ایشان می‌‌پرداخته است. ناسالم بودن زبان ایشان در روزگار خودشان نیز نقل مجالس بوده، طوری که کسروی می‌‌گوید ایشان زبان پارسی را درست نمی‌‌دانسته‌‌اند و شعرهایشان را در پیروی از ادبیات ترکی عثمانی تولید می‌‌کنند.[8]

رفعت و یارانش تجدد ادبی را با سه معیار توصیه می‌‌کردند: نخست، دست کشیدن از ادبیات کهن و نادیده انگاشتن هنجارهای مرسوم در شعر پارسی، دوم، رفتار انقلابی، ویرانگرانه و گسست‌‌جویانه، و سوم تغییر خط پارسی به لاتین. این سه، دقیقا همان برنامه‌‌ای بود که پان‌‌ترکها در ترکیه و آران برای نابودی زبان و ادب پارسی به کار می‌‌بردند، و شکلی دیگر از آن همزمان در سغد و خوارزم که در چنگ شوروی‌‌ها گرفتار آمده بود نیز به کار بسته می‌‌شد. تقی رفعت همین بیانیه‌‌ی «تجدد در ادبیات» که بخشی از آن را نقل کردیم را چنین ادامه می‌‌دهد: «تجدد به مثابه یک انقلاب است، انقلاب را نمی‌‌شود با قطره‌‌شمار مانند دارو به چشم جماعت ریخت… یک فکر جدید را می‌‌توان با خط میخی در روی یک آجر ماقبل‌‌التاریخی نوشت و باز از همان قرار دیوان یک مستحاثه ادبی را با جدیدترین اختراعات فن طباعت در عالی‌‌ترین مطبعه اروپا می‌‌توان چاپ کرد و دعوی ما در سر آن نیست که کدام یک جدیدتر خواهد بود… تابوت سعدی گاهواره شما را خفه می‌‌کند و مانع از استقلال و موجودیت شما می‌‌شود ولی به شما می‌‌گوید «هرکه آمد عمارتی نو ساخت» و حال شما در خیال مرمت کردن عمارات دیگران هستید. در زمان خودتان اقلا آن ثدر استقلال و تجدد به خرج دهید که سعدی‌‌ها در زمان خودشان به خرج دادند. در زیر قیود یک ماضی هفتصد ساله پخش نشوید. اثبات موجودیت نمایید.»[9]

بهار در شماره‌‌ی سوم مجله‌‌ی دانشکده، پاسخی به نقدهای تند رفعت داد و در مقاله‌‌ای به نام «در اطراف مرام ما» نوشت که رفعت و پیروانش با «ناموس انقلاب و سیر تکامل» آشنا نیستند. از این جمله‌‌اش بر می‌‌آید که بهار در مقابل رویکرد رادیکال و انقلابی رفعت که هوادار گسیختگی از گذشته و ویرانی میراث پیشین بود، به سیر تکاملی تدریجی و اصلاحی سنجیده و گام به گام باور دارد. یعقوب آژند در کتابی که در این مورد نوشته، پس از مرور کشمکش بهار و رفعت چنین حکم کرده که بهار در زمان جوانی هوادار اصلاحات و انقلاب ادبی بود، اما بعدتر به محافظه‌‌کاری گرایید و به مدافع سنت‌‌گرایی بدل شد.[10] اما این برداشت او به نظرم نادرست می‌‌نماید. بهار، چنان که از مرور آرای او بر می‌‌آید، از ابتدا تا انتها به نوآوری ادبی پایبند بود و در این زمینه هم گامهایی بسیار اساسی و مهم برداشت که نسبت به ادیبان زمانه‌‌اش از هر نظر پیشتازانه بود. اما نکته در آنجاست که او «ناموس انقلاب» را با «سیر تکامل» گره می‌‌زد و بر این باور بود که دگرگونی‌‌های سودمند و سازنده به طور تدریجی و با بهره‌‌مندی از داشته‌‌های پیشین فراچنگ می‌‌آیند. در این معنا، بهاری که برای نخستین بار مضمونهایی نو را در شعر به کار گرفت و مصراعها را با احیای مستزاد بلند و کوتاه کرد و ترانه‌‌هایی مانند مرغ سحر را سرود، در عین حال هرگز از معماری زبان پارسی و پیشینه‌‌ی تاریخی‌‌اش غفلت نمی‌‌کرد و آثار خویش را در پرتو شاهکارهای این فرهنگ غنی می‌‌نگریست و بر می‌‌سنجید. آنچه که از دید آژند و بسیاری کسان دیگر محافظه‌‌کاری پنداشته شده است، تنها زمانی چنین می‌‌نماید که آن را در کنار رفتار انقلابی و ویرانگرانه‌‌ی کسانی مانند رفعت بنگریم، که خواهانِ چشم‌‌پوشی از داشته‌‌های پیشین، و رها کردن سرمشق‌‌های پرعظمت قدیمی، و ماجراجویی در کوره‌‌راههایی نامعلوم بودند. واقعیت آن است که این دیدگاه انقلابی از بد خواندن و بد فهمیدن برخی از آرای اندیشمندان اروپایی، به خصوص مارکس ناشی شده بود، که در سرمشق عمومیِ گسست‌‌انگاران و فاجعه‌‌انگاران به همه چیز می‌‌نگریستند. آن اندیشمندان اروپایی معمولا تعادلی میان این دو قطبِ پیوستگی و گسستگی قایل بودند و با زیربنایی فلسفی مانند دیدگاه هگلی به موضوع می‌‌نگریستند. اما بازتاب آرای ایشان در میان برخی از فعالان سیاسی ایرانی که معمولا بهره‌‌ی چندانی از دانش و درک عمیقی از سنت اروپایی نداشتند، این عقیده را پدید آورده بود که انقلاب جز ویران کردن گذشته نیست و کافی است از سنت دل بکنیم و آن را انکار کنیم، تا مجدد شویم.

بهار به نوسازی ادبیات و حتا انقلابی بودنِ این فرآیند باور داشت و از ابتدا تا انتهای کارنامه‌‌اش این هدف را می‌‌توان دید. با این وجود بر این باور بود که این اتفاق در جریان یک روند تکاملی تدریجی رخ می‌‌نماید و بسترِ آن برخورداری از داشته‌‌های ارزشمند پیشین است. او بر خلاف رفعت، این داشته‌‌ها را «تابوت سعدی» یا «آجر ماقبل‌‌التاریخی» یا «خط میخی» نمی‌‌دید، و بر این باور بود که سعدی بدان دلیل سعدی شده که اتفاقا از حکمت معماری همان عمارتهای پیشین برخوردار شده است. بهار در همان مقاله‌‌ی «در اطراف مرام ما»، رفعت و پیروانش را خطاب قرار می‌‌دهد و می‌‌گوید: «فقط از شما خواهیم پرسید که عوض این آجرها و پایه‌‌های روئین و این مصالح حاضر و بی‌‌نظیر، از کدام کوره و سنگلاخ سنگ و آجر خواهید آورد؟ تا ما هم برویم و بیاوریم!»[11]

امروز که قرنی از این بحثها گذشته، ناظران بی‌‌طرف می‌‌توانند ببینند که دیدگاه بهار درست و رویکرد رفعت نادرست بوده است. هرکس در دوران معاصر در شعر و ادب پارسی کاری ماندگار کرد و در ورای غوغاسالاری‌‌های رسانه‌‌ای و سیاسی اثری ارزشمند خلق کرد، درست مانند سعدی از میراث گذشته‌‌ی خویش آگاه و برخوردار بود، و هرکس که چنین نکرد، کاری نکرد و نماند. این قاعده حتا در همان دوران هم جاری بود. یعنی با مرور فارسی‌‌نویسیِ رفعت و مقایسه‌‌اش با متن بهار، حتا در نثر و صد البته در شعر، طبیعی می‌‌نماید که مبارزه‌‌جویی تقی رفعت و یارانش در برابر بهار و غولهای ادبیِ آن دوران، به جایی نرسد.

این باورِ مرسوم در میان روشنفکران ایرانی هست که شکست تجددخواهی انقلابی رفعت و مکتب آزادیستان را به شکست نهضت خیابانی و جوانمرگ شدنِ رفعت منسوب بدانند. اما حقیقت آن است که شکست این جریان امری درونزاد بوده و به ناتوانی سردمدارانش در آفرینش آثار ادبی نیرومند و تاثیرگذار مربوط می‌‌شود. وگرنه از میان اعضای حلقه‌‌ی رفعت، شمس کسمائی تا دهها سال بعد زیست و اصولا از سرودن شعر دست کشید، و ابوالقاسم لاهوتی در نظامی خودکامه و سرکوبگر به مقام وزیر فرهنگ برکشیده شد و در هنگامه‌‌ی کشتارو تبعید ادیبان سغد و خوارزم اشعارش در رسانه‌‌های شوروی به گردش در آمد. با این وجود آثار این بازماندگان نهضت نوگرایی رفعت سست و لرزان و نازیبا می‌‌نماید و به همین دلیل هم بر جریان اصلی تحول زبان ادبی پارسی تاثیر چندانی نگذاشته است. این جریان حاشیه‌‌ای برای حدود پنجاه سال همچنان در حاشیه ماند، تا آن که یکی از پیروان صادق آن –نیمایوشیج- به تدریج با پشتوانه‌‌ای سیاسی در رسانه‌‌ها برکشیده شد.

اما ظهور مجدد جریانی که با تقی رفعت شروع شده بود، تنها بعد از گذر دو نسل و افول سواد ادبی کوچندگانی که تازه شهرنشین شده بودند، ممکن شد. در دورانِ زندگی بهار، تمام مجله‌‌های نامدار دیگر بعد از دانشکده و به تقلید از آن پدید آمدند و مدیران بخش عمده‌‌ای از آنها یاران و اعضای دانشکده بودند و نشریه‌‌ی خود را به صورت تداومی از این جریان می‌‌نگریستند. مثلا آقا محمد باقر محیط چند ماه بعد از بهار نشریه‌‌ی «اقبال» را منتشر کرد و در آن از خط مشی دانشکده پیروی کرد و اشعاری از ویکتور هوگو و لامارتین را ترجمه و چاپ کرد. نمونه‌‌ی بارز دیگر، مجله‌‌ی «بهار» است که اعتصام‌‌الملک (پدر پروین اعتصامی) آن را منتشر می‌‌کرد. نخستین دوره‌‌ی این مجله در فاصله‌‌ی دهم ربیع‌‌الثانی 1328 تا 25 ذیقعده 1329 قمری منتشر شد، که برابر می‌‌شود با اواخر سال 1289 تا اوایل 1290 خورشیدی. اعتصام‌‌الملک این مجله را به احترام ملک‌‌الشعرا بهار نامیده بود، و می‌‌توان آن را تلاشی مقدماتی دانست که در نهایت به چاپ دانشکده منتهی شد. بلافاصله بعد از تعطیلی دانشکده، اعتصام‌‌الملک باز بهار را در 1298 و 1299 منتشر کرد، و دقیقا همان خط فکری را با تاکید بیشتر بر ترجمه‌‌ی ادبیات اروپایی پیش برد. عشقی همزمان با تعطیلی مجله‌‌ی اعتصام الملک نشریه‌‌ی «روزنامه‌‌ی قرن بیستم» را منتشر کرد که باز تداوم مستقیم جریانی محسوب می‌‌شد که دانشکده راه انداخته بود. بعدتر، خودِ بهار نوبهار هفتگی رادر 1301 منتشر کرد که شعر «دماوندیه»[12] بهار و «ای شب» از نیما برای نخستین بار در آن منتشر شد. در سال بعد نظام وفا «وفا» را منتشر کرد و مجله‌‌ی «ایرانشهر» هم در همین سال چاپ شد که اینها هم هردو در بافت فکری دانشکده فعالیت می‌‌کردند.

بهار در همین سالها شروع کرد به ترجمه‌‌ی مستقیم نقل قولهای فرنگی به پارسی. تا سال 1301 هم بهار با دست و دلِ باز از مفاهیم و روایتهای فرنگی در شعر خود بهره می‌‌گرفت. اما همواره مضمونی از آفریده‌‌های خود را با اسم و نام و نشان کسانی یا جاهایی غربی می‌‌آراست. در 1301 بهار شعر زیبایی گفت به نام «سرنیزه» که در اصل تضمین جمله‌‌ای از ناپلئون است:[13]

قاعده‌‌ی ملک ز سرنیزه است         کس نزند بر سر سرنیزه دست

عدل شود از دم سرنیزه راست        فتنه شود از سر سرنیزه پست

…پند بناپارت بباید شنود         رشته‌‌ی پندار بباید گسست

تکیه به سرنیزه توان داد، لیک        بر سر سرنیزه نباید نشست

اگر از ترجمه‌‌ی استثنایی شعر پوپ در «مجلة الادب» بگذریم، «دانشکده» نخستین نشریه‌‌ای بود که شروع کرد به ترجمه‌‌ی اشعار فرنگی و به این ترتیب ایرانیان را به شکلی هدفمند و سازمان یافته با ادبیات روز دنیا آشنا کرد. در همان یک سالی که دانشکده چاپ شد، سعید نفیسی شعرهایی از دانته و هوراس، رشید یاسمی شعری از روسو و ایرج میرزا و رضا هنری اشعاری از گوته و شیلر را منتشر کردند. بهار بسیاری از این ترجمه‌‌ها را به شعر پارسی بر می‌‌گرداند و برخی از این کارها به شاهکارهای کلاسیک شعر پارسی بدل شده‌‌اند. مثلا رشید یاسمی شعر «کوه و سراب» از روسو را به پارسی برگرداند و بهار بر مبنای آن این شعر «چو سرابند سفلگان از دور» را سرود.

این نکته هم شایان ذکر است که جنبشِ سرودن شعر بر مبنای فابل‌‌های فرنگی که نسلی از شاعران جوان و توانا را به خود جذب کرد و شاهکارهایی ماندگار از خود به جا گذاشت نیز با دانشکده آغاز شد. برای نخستین بار فابل‌‌های لافونتن در این نشریه به پارسی ترجمه شد و این ابتکار مشترک بهار و مشیرالدوله بود. مشیرالدوله اشعار را به پارسی بر می‌‌گرداند و بهار بر مبنای این ترجمه‌‌ها شعر می‌‌سرود. نمونه‌‌اش ترجمه‌‌ی بهار از «چشمه و سنگ» اثر لافونتن است که تبدیل شد «جدا شد یکی چشمه از کوهسار/ به ره گشت ناگه به سنگی دچار».[14] این شعر به قدری زیباست که آربری همان را بدون ارجاع دادن به لافونتن از پارسی به انگلیسی ترجمه کرد و آن را یکی از شاهکارهای ادبیات معاصر ایران دانست. جریان اقتباس از فابل‌‌ها بعد از یکی دو سال به ظهور پروین اعتصامی انجامید که ستاره‌‌ی درخشان این جریان بود و به خصوص اشعارش در مجله‌‌ی بهار به مدیریت پدرش منتشر می‌‌شد.

مجله‌‌ی دانشکده در ضمن اولین نشریه‌‌ی ادبی ایران بود که شعرهایی از بزرگان را به نثر ترجمه می‌‌کرد و مضون آن را برای شاعران به مسابقه می‌‌گذاشت. مترجم بیشتر این شعرها مشیرالدوله‌‌ بود و گهگاه خودِ بهار هم در این اقتراح‌‌ها شرکت می‌‌کرد و آنچه از او در این زمینه به جا مانده، استادی و چیره‌‌دستی شگفت‌‌انگیزش را نشان می‌‌دهد. نمونه‌‌اش این شعر است:[15]

برو کار می‌‌کن مگو چیست کار         که سرمایه‌‌ی جاودانی‌‌ست کار

نگر تا که دهقان دانا چه گفت         به فرزندگان چون همی خواست خفت

که میراث خود را بدارید دوست        که گنجی ز پیشینیان اندر اوست

من آن را ندانستم اندر کجاست         پژوهیدن و یافتن با شماست

چو شد مهرمه کشتگه برکنید        همه جای آن زیر و بالا کنید

نمانید ناکنده جایی به باغ         بگیرید از آن گنج هر جا سراغ

پدر مرد و پوران به امید گنج        به کاویدن دشت بردند رنج

به گاوآهن و بیل کندند زود        هم اینجا، هم آنجا، و هرجا که بود

قضا را در آن سال از خوب شخم        ز هر تخم برخاست هفتاد تخم

نشد گنج پیدا ولی رنجشان         چنان چون پدر گفت، شد گنجشان

در آن زمان که شاملو کتاب جمعه را منتشر می‌‌کرد و نوپردازان آن روز نسبت به بزرگان نسل پیش و پایبندی‌‌شان به وزن و قافیه نظر خوشی نداشتند، دکتر سیروس شمیسا در یادداشتی[16] به این نکته اشاره کرد که این شعر اقتباسی است از شعر جرجیس همّام:[17]

دَاءٌ عَیَاءٌ بِالقَضَاء‌‌المَقضی        أَصَابَ یوْماً عَامِلاً فی‌‌اٌلاَرْض

وَقَدْ عَلَتْهُ مِنْ جَرَاهاالقِلَّه        وحینَ إِذْ طَالَتْ عَلَیه‌‌العِله

هرچند شمیسا نوشت که لابد بهار به طور شفاهی منبع الهام خویش را ذکر کرده و این گوشزد در تاریخ باقی نمانده، اما سرآغاز سخنش را با بندی از سخن رشیدالدین وطواط در «حدایق‌‌سحر فی‌‌الدقایق الشعر» آغاز کرد که ضرورت ذکر منبع را گوشزد می‌‌کرد و خروج از آن را سرقت ادبی می‌‌دانست. به این ترتیب بهار را به تلویح به سرقت ادبی متهم کرد. به احتمال زیاد بهار این شعر را خوانده و یا از مضمون آن آگاه بوده است، و باز به احتمال زیاد این شعر عربی در آن زمان به قدری شهرت داشته که نیازی به گوشزد کردنش نمی‌‌دیده است. به هر صورت تفاوت زیبایی و غنای شعر بهار و همام از زمین تا آسمان است و آنچه بهار در زبان پارسی آفریده شاهکاری است در سبک خراسانی که به حق دیرزمانی سرلوحه‌‌ي کتابهای دبستانی بود، و شعر همام خلاقیتی زودگذر بود که در جهان عرب چندان در یادِ کسی نمانده است.

مجله‌‌ی «دانشکده» علاوه بر ردپای ماندگارش در زمینه‌‌ی الهام گرفتن از داستانهای جانوری لافونتن و اصولا مضمون پردازی بر مبنای شعرهای فرنگی، از این نظر هم اهمیت دارد که اولین تبلیغ‌‌کننده‌‌ی شعر رمانتیک در ایران است. مانیفست ادبی رمانتیک‌‌ها در یکی از شماره‌‌های این مجله با عنوان «انقلاب ادبی در ادبیات فرانسه» منتشر شد، به ترجمه‌‌ی رشید یاسمی، و این آغازگاه جریان شعر رمانتیک پارسی بود که افرادی مانند نیما و پیروانش همه در اندرون آن قرار می‌‌گیرند. مسعود جعفری در کتاب ارزشمند «سیر رمانتیسم در ایران»[18] چنین آورده که تا پیش از نیمایوشیج شعر رمانتیک پارسی نداشته‌‌ایم، و این سخن بسیار غریب است، چرا که ادبیات رمانتیک به معنای معمول کلمه، با همین برچسب و به شکلی خودآگاهانه برای نخستین بار در مجله‌‌ی دانشکده در زبان پارسی تولید شد و تمام مضمونهای اخلاقی و اجتماعی و انقلابی آن را نیز در خود داشت. دکتر جعفری به ظاهر غیاب حدیث نفس در اشعار پیشانیمایی و حضور شرح حال شخصی در شعر نیما را علامت شعر رمانتیک دانسته‌‌اند. اما این هم به نظرم درست نمی‌‌نماید. خودِ بهار در شعرهایی که در این دوران سروده هم به عمیق‌‌ترین شکلِ ممکن حدیث نفس می‌‌گوید و هم مضمونهای ملی و انقلابی‌‌اش با ادبیات رمانتیک همخوانی دارد.

مجله‌‌ی دانشکده در ضمن اولین جایی است که با زبانی ادیبانه از بلشویسم سخن به میان می‌‌آید و در یکی از شماره‌‌ها ترجمه‌‌ای از «سرود بلشویسم» چاپ می‌‌شود. بهار در این مجله مرزبندی‌‌ای میان گرایشهای سیاسی و ادبی قایل نبود و هر شعر و نظری را به شرطِ بهره‌‌مندی از ارزش ادبی یا پشتوانه‌‌ی نظری کافی منتشر می‌‌کرد. او در همین مجله اشعاری از میرزا جعفر خامنه‌‌ای منتشر کرد که خروج‌‌هایی جسورانه از قافیه‌‌ی سنتی را در خود داشت و نیما و پیروانش را باید مقلدان وی در نظر گرفت. شعری از او که در دانشکده چاپ شده این است:

ای بیستمین عصر جفاپرور منحوس        ای آب‌‌دهِ وحشت و تمثال فجایع

برتاب ز ما آن رخ آلوده به کابوس         ساعات سیاهت همه لبریز فضایع

دیدار تو مدهش‌‌تر از انقاض مقابر         شالوده‌‌ات از آتش و پیرانه‌‌ات از خون

از جور تو بنیان سعادت شده بایر         هر آن تو با ماتم صد عائله مشحون

زاین مذبح خونین که به گیتی شده برپا        روح مدنیت شده آزرده و مجروح

خونها که به هر ناحیه ناحق شده مسفوح        بر ناحیه‌‌ی عصر هنر لکه‌‌ی سودا

این شعر از طرفی به خاطر قافیه‌‌‌‌بندی غیرعادی و جسورانه‌‌اش شکلِ آغازین چهارپاره‌‌های نوی بعدی است و از سوی دیگر مضون مالیخولیایی و ضدمدرن‌‌اش به شعرِ رمانتیک و بدبینانه‌‌ی فریدون توللی و نوپردازان نسلهای بعد شباهت دارد. چنان که گفتیم،‌‌ بهار هنگام انتشار این اثر در پای شعر یادداشتی گذاشته و نوشته که این «نمونه‌‌ای از شعر وصفی در ادبیات جدیده» است.

یکی از نشانه‌‌هایی که تحریف‌‌زدگی و ایدئولوژیک بودنِ تاریخ‌‌نگاری‌‌های امروزین درباره‌‌ی شعر نو را نشان می‌‌دهد، دیده‌‌گیری فراگیر و متعصبانه‌‌ایست که باعث می‌‌شود اهمیت انجمن و نشریه‌‌ی دانشکده نادیده انگاشته شود. دانشکده در حوزه‌‌ی ادبیات معاصر ایران، موقعیتی دارد که کمابیش با دارالفنون در زمینه‌‌ی دانش و فن همتاست. این اولین نهادی است که مانیفستی ادبی منتشر می‌‌کند، مجله‌‌ای برای انعکاس آرای خود دارد، به وضع برابرنهادها برای کلمات اروپایی همت می‌‌گمارد، و هم درباره‌‌ی شعر نو بحث می‌‌کند و هم نظریه‌‌های جاری در این زمینه را به قالب شعرِ ملموس و واقعی فرو می‌‌ریزد. فرهنگستان زبان ایران، دانشکده‌‌ی ادبیات دانشگاه تهران، و نهادهای فراوان دیگری از دل دانشکده بیرون آمدند، و برای من اصلا روشن نیست نویسندگانی که درباره‌‌ی تاریخ شعر نو قلم زده‌‌اند، چگونه موفق شده‌‌اند بدون توجه به این نهادِ تعیین کننده، درباره‌‌ی تکامل شعر نو اظهار نظر کنند.

دانشکده، در آن روزگاری که نامِ انجمن ادبی بهار شد، کلمه‌‌ای نوظهور و نوساخته بود. امروز این کلمه در تمام دانشگاه‌‌های ایران نهادینه شده و خودِ کلمه‌‌ی دانشگاه را بر مبنای آن ساخته‌‌اند. اما در 1294 دانشکده کلمه‌‌ای تازه‌‌ساز بود با دلالتی جا نیفتاده، که دار و دسته‌‌ای از ادبیان جوان و هوادار تغییر را مشخص می‌‌کرد و ایشان را در برابر پیروان سنت‌‌گرای مکتب بازگشت قرار می‌‌داد. بهار نه تنها اولین شاعرِ نیرومند نو، یا نیرومندترین شاعرِ نوی اولیه است، که موسس نخستین نهاد تبلیغ درباره‌‌ی شعر نو هم هست. انجمن دانشکده از نظر ساختار و کارکرد به انجمنهای ادبی پرشماری شباهت داشت که در آن هنگام در تمام شهرهای ایران وجود داشت. اما دو تفاوت عمده‌‌اش با بقیه در آن بود که اعضای آن جوان و هوادار دگرگونی در زبان شعر بودند و شعر کلاسیک و مکتب بازگشت را نقد می‌‌کردند، و در ضمن مجله‌‌ای هم برای انتشار آرای خویش چاپ می‌‌کردند.

انجمن دانشکده نهادی شد که نسل بعدی ادیبان بزرگ ایرانی در آن پرورش یافتند. در 1297/2/1 بهار و دوستانش نخستین شماره‌‌ی مجله‌‌ی دانشکده را چاپ کردند و این آغازگاهی بود برای تجدد در شعر پارسی. در همین سال بهار تنها رمان خود را با نام «نیرنگ سیاه یا کنیزان سپید» در روزنامه‌‌ی ایران به صورت پاورقی منتشر کرد. درست یک سال بعد، انتشار دانشکده متوقف شد. تاثیر دیرپای این انجمن و آن مجله، به خصوص با توجه به این کوتاه بودنِ زمان فعالیتش نمایان می‌‌شود. آنان که عضو دانشکده بودند، بعد از این یک سال همچنان پیوندهای دوستی میان خود را حفظ کردند و مانند شبکه‌‌ای غیررسمی کار نوسازی شعر پارسی را پیش بردند. جریان دانشکده همچنان تداوم یافت، به شکلی که در 1311 وقتی اعضای همین گروه کتابخانه‌‌ای عمومی تاسیس کردند، نامش را دانشکده گذاشتند و این نام بر دانشکده‌‌ی ادبیات دانشگاه تهران نیز نهاده شد و بعدتر به سایر واحدهای مشابه دانشگاهی تعمیم یافت.

به این ترتیب زمانی که بهار در پیچ سرنوشت‌‌سازِ تاریخ مشروطه بر صحنه ظاهر شد و با اعلام جمهوری مخالفت کرد، سابقه‌‌ی تاسیس نهادهایی چنین پربار و ماندگار را پشت سر خویش داشت. تاثیر بهار و دشوار بودنِ کار بنیان نهادن نهادهایی از این دست هنگامی بهتر درک می‌‌شود که گرفتاری‌‌های سیاسی وی را همزمان با این کارها در نظر بگیریم. او در همان زمانی که انجمن دانشکده را تاسیس کرده و به پی‌‌ریزی فرآورده‌‌های نو در قلمروی زبان پارسی مشغول بود، در عرصه‌‌ی سیاست هم به شدت فعال بود. بهار در ۱۲۹۶/3/۲۰ بار دیگر نوبهار را منتشر کرد که کمی بعد به دستور احمدشاه توقیف شد. بهار در 1۲۹۷/5/1۴ با همان شکل و قطع روزنامه‌‌ی «زبان آزاد» را چاپ کرد که امتیازش به یکی از دوستانش تعلق داشت و تا 35 شماره با مدیریت بهار چاپ شد. بهار شعر «بث‌‌الشکوی» را در شرح توقیف روزنامه‌‌اش سرود:[19]

تا بر زبر ری است جولانم        آزرده و مستمند و نالانم

هزلست مگر سطور اوراقم         یاوه است مگر دلیل و برهانم

یا همچو گروه سفلگان هر روز        از بهر دو نان به کاخ دونانم

… جرمیست مرا قوی که در این ملک         مردم دگرند و من دگرسانم

نه خیل عوام را سپهدارم         نه خوان خواص را نگهبانم

بر سیرت رادمردمان، زین‌‌روی         در خانه‌‌ی خویشتن به زندانم

یک روز کند وزیر تبعیدم         یک روز زند سفیه بهتانم

دشنام خورم ز مردم نادان         زیرا که هنرور و سخندانم

…از نقمت دشمنان آزادی         گه در ری و گاه در خراسانم

وامروز عمید ملک شاهنشاه        بسته است زبان گوهرافشانم

…ناکرده گنه معاقبم گویی        سبابه‌‌ی مردم پشیمانم

عمری به هوای وصلت قانون        از چرخ برین گذشت افغانم

در عرصه‌‌ی گیر و دار آزادی         فرسود به تن،درشت خفتانم

تیغ حدثان گسست پیوندم         پیکان بلا بسفت ستخوانم

گفتم که مگر به نیروی قانون         آزادی را به تخت بنشانم

وامروز چنان شدم که بر کاغذ         آزاد نهاد خامه نتوانم

ای آزادی! خجسته آزادی!         از وصل تو روی برنگردانم

تا آنکه مرا به نزد خود خوانی        یا آنکه تو را به نزد خود خوانم

می‌‌گویند احمدشاه بعد از شنیدن این شعر از کرده‌‌ی خود پشیمان شد و توقیف را از نوبهار برداشت. بهار قصیده‌‌ی «قهر و آشتی» را در این مورد سرود و برای شاه فرستاد. کمی بعد مادر بهار فوت کرد و او در سوگ او نیز شعرهایی سرود.

بنابراین بهار دقیقا در همان زمانی که شالوده‌‌ی این نهاد را می‌‌ریخته، درگیر کشمکش با شاه و مغضوب شدن و توقیف روزنامه‌‌اش هم بوده است. این ماجرا درباره‌‌ی سالهای بعد هم همچنان مصداق دارد. بهار در سالهای آغازین سلطنت رضا شاه سخت از نظر سیاسی دچار اشکال بود. او بخش عمده‌‌ی پنج سال نخست سلطنت پهلوی را به تبعید گذراند. با این وجود پیوندهای خود را با ادبیات حفظ کرد. بعد از سال 1311 که دستاوردهای اجتماعی سیطره‌‌ی رضاشاهی نمایان شد، او به نوعی صلح و آشتی با نظام پهلوی دست یافت. بعد از آن فعالیت خود را به قلمروی ادبیات محدود کرد و به مدت یک دهه سیاست برایش به امری فرعی بدل شد.

جالب آن که پربارترین دوره‌‌ی فعالیت ادبی بهار، دقیقا همان پنج سالی (1308-1313) است که با دستگاه پهلوی مشکل داشت و با زندان و تبعید درگیر بود. او در این فاصله حجم چشمگیری شعرِ خوب سرود که حدود یک پنجم دیوانش را به خود اختصاص داده است. یکی از شعرهای این دوره‌‌ی بهار که نقدی اجتماعی است و اوضاع خیابان لاله‌‌زار را توصیف می‌‌کند. این شعر در ضمن اولین توصیف بیماری‌‌های مقاربتی در ایرانِ عصر جدید هم هست. او در هر مصراع از این شعر کلمه‌‌ای را نخست دو بار و بعد سه بار پشت سر هم تکرار کرده و با این کار چیره‌‌دستی‌‌اش را در شعرگویی نشان داده است:[20]

چون پای خُرد خُرد نهادی به لاله‌‌زار        خوبان به خند خند کشندت میان کار

زآن خرد خرد، خورده شوی در شکارشان         کآن خند خند، خنده‌‌ی شیر است بر شکار

الوان رنگ رنگ فرو هشته از یمین        خوبان طرفه طرفه روان گشته از یسار

زآن رنگ رنگ، رنگ شوی در خم فریب         زآن طرفه طرفه، طرفه درافتی به دام یار

بهار در 1311 مجمل التواریخ را و ترجمه‌‌ی تاریخ طبری را تصحیح کرد، در 1312 کتاب احوال فردوسی را چاپ کرد، در همین سال اندرزهای آذرباد مار اسپندان را از پهلوی به پارسی دری منظوم برگرداند،[21] و یادگار زریران را ترجمه و منتشر کرد، و در این هنگام در یزد به حال تبعید می‌‌زیست. در سال 1313 قرار بر این شد که جشن بزرگی برای فردوسی برگزار شود و از آرامگاه وی نیز پرده‌‌برداری کنند. فروغی از سویی از رضا شاه خواست تا بهار را برای شرکت در این جشن آزاد کند، و از سوی دیگر از بهار خواست تا در شعری شاه را بستاید و به این ترتیب راه را برای آشتی هموار ساخت. بهار قصیده‌‌ی «وارث ملک تهمورث و جم»[22] را سرود و از تبعید رهید و با ارج و شکوه فراوان در جشن فردوسی شرکت کرد و شعرِ زیبای «آفرین فردوسی»[23] را در آنجا بر حاضران برخواند. در همین مراسم خاورشناس و شاعری انگلیسی به نام درینک‌‌واتر قصیده‌‌ای به انگلیسی سروده بود که در مجلسی برای حاضران خواند و بهار به درخواست حاضران همان جا شعر وی را به پارسی ترجمه کرد و شعری زیبا در قالبی نو در برابرش سرود که ستایش و شگفتی همه را برانگیخت.[24]

ناگفته نماند که بهار یکی از داناترین افراد زمانه‌‌اش درباره‌‌ی شاهنامه‌‌ی فردوسی بود و یکی از نخستین ادیبان معاصر بود که درباره‌‌ی نقش فردوسی در حفظ ملیت ایرانی مقاله نوشت و تبلیغ کرد. بهار به گفته‌‌ی خود دوازده بار شاهنامه را به طور کامل خوانده بود و کسانی که یک بار تجربه‌‌ی شیرین خواندن سراسر این کتاب عظیم را دارند، در می‌‌یابند که دوازده بار دوره کردن آن چه کار دشوار و زمان‌‌گیری بوده است. بهار در ستایش فردوسی یا در پیروی از داستانهای شاهنامه چندین شعر بسیار نغز دارد که یکی‌‌شان به سال 1307 به خاطر زورآزمایی با ردیفی عجیب شهرتی یافته است:[25]

شنيده ام كه يلي بود پهلوان رستم         كشيده است سر ز مهابت بر آسمان رستم

  ستبر بازو و لاغر ميان و سينه فراخ         دو شاخ ريش فرو هشته تا ميان رستم

این شعر در واقع نوعی داستان تخیلی تاریخی است و ماجرای رستم را روایت می‌‌کند که از چاه شغاد جان سالم به در برد و به هندوستان رفت و به دین زرتشت گروید و بعد قلعه‌‌ای در سیستان ساخت و در آن جوانی معتاد به مواد مخدر را مهمان کرد. رستم از دیدن تریاک کشیدن این جوان حیرت‌‌زده و متنفر شد. بهار در این بخش هم با مهارت بزم و نوشخواری به آیین باستانی ایرانی را در برابر مهمانی گرفتن‌‌های مدرنی که تازه بین روشنفکران مد شده بود گذاشته و مخالفت‌‌اش را با حرص مردمان به می و افیون اعلام کرده، و هم در بینابین این بخش بیتی به زبان پهلوی گنجانده است که تا جایی که من خبر دارم اولین ملمع پهلوی-پارسی در دوران نو است:

به شرم گفت: الا ویسپوهر خوش مَت هی پذت        هزینه‌‌گرت گنج و مهن و مان رستم

جوان بعدتر به تهران رفت و به سودای دستیابی به گنجهای رستم او را نزد دولت مرکزی به خیانت و تجزیه‌‌طلبی متهم کرد. ارتش دولت مرکزی به سراغ رستم رفتند و یارانش را کشتند و رخش را پی کردند، هرچند خودش توانست با آتش زدن پر سیمرغ از هنگامه‌‌ی نبرد بگریزد. تا جایی که من دیده‌‌ام این نخستین شعر مشهور و قوی‌‌ایست که در دوران معاصر در نکوهش استفاده از سیگار و مواد مخدر سروده شده است:

دروغ و حقه و وافور و جعبه سيگار         چه سان نهد به بر فرهي يكان رستم

بهار بعد از برگزاری جشن فردوسی چندین شغل دولتی را پذیرفت و موقعیتی آسوده به دست آورد. ابتدا استاد دانشسرای عالی شد و به عضویت فرهنگستان ایران در آمد. در 1314 تاریخ سیستان را تصحیح و منتشر کرد و در 1316 دوره‌‌ی دکتری ادبیات در دانشگاه تهران را به یاری دوستانش که اعضای قدیمی انجمن دانشکده بودند، راه‌‌اندازی کرد. در این مدت کتابهای رساله‌‌ی نفس (1316) و مجمل‌‌التواریخ (1318) را نیز در تهران به چاپ رساند. بهار در سالهای بعد کتابهای تاریخ احزاب سیاسی (1323) و جوامع‌‌الحکایات (1324) را چاپ کرد. در 1329 بهار نخستین دستور زبان پارسی جدید را به کمک دوستانش (قریب، فروزانفر، همایی، و یاسمی) منتشر کرد که با نام دستور پنج استاد شهرت یافت. با این وجود مهمترین و ماندگارترین کتاب تحقیقی بهار در 1321 چاپ شد و آن «سبک‌‌شناسی» بود که هنوز ارج و اعتبار دانشگاهی‌‌اش را حفظ کرده است و چیرگی بی‌‌مانند او را بر متون پارسی نشان می‌‌دهد.

از مرور نوشتارهای بهار روشن می‌‌شود که این مرد در برخی از زمینه‌‌ها بی‌‌رقیب بوده و در برخی دیگر همگنان یا برترانی را در میان معاصران خود داشته است. بی‌‌شک نقش دهخدا در نثر پارسی و دایره‌‌ی واژگان زبان از بهار ماندگارتر خواهد بود، و تردیدی نیست که ایرج میرزا با وجود کناره‌‌گیری‌‌اش از سیاست و شخصی بودنِ شعرهایش، از نظر جلب مخاطب و روانی کلام در جاهایی بر بهار برتری می‌‌یابد. بهار گاه در رقابت با شاهکارهای ایرج شعرهایی می‌‌سرود و به ندرت از پسِ این کار بر می‌‌آمد. مثلا ایرج شعری دارد برای آموزش ملی‌‌گرایی به کودکان:

ما که اطفال این دبستانیم         همه از خاک پاک ایرانیم

همه با هم برادر وطنیم         مهربان همچو جسم با جانیم

اشرف و انجب تمام ملل        یادگار قدیم دورانیم

وطن ما به جای مادر ماست        ما گروه وطن‌‌پرستانیم

و بهار آن را چنین استقبال کرده است:[26]

ما همه کودکان ایرانیم         مادر خویش را نگهبانیم

همه از پشت کیقباد و جمیم        همه از نسل پور دستانیم

زاده‌‌ی کوروش و هخامنشیم        بچه‌‌ی قارن و نریمانیم

پسر مهرداد و فرهادیم         تیره‌‌ی اردشیر و ساسانیم

ملک ایران یکی گلستان است        ما گل سرخ این گلستانیم

که روانی شعر ایرج و برتری‌‌اش بر شعر بهار نمایان است. ناگفته نماند که این شعرها جریانی از سرایش شعرهای وطنی برای کودکان را آغاز کرد که مشهورترین دستاوردش شعر کوتاه عباس یمینی شریف (1298-1368) است که در سال 1325 چاپ شد و اغلب ایرانیان آن را در دوران کودکی شنیده‌‌اند:[27]

ما گل‌‌های خندانیم         فرزندان ایرانیم

ایران پاک خود را         مانند جان می‌‌دانیم

ما باید دانا باشیم         هشیار و بینا باشیم

از بهر حفظ ایران         باید توانا باشیم

آباد باش ای ایران         آزاد باش ای ایران

از ما فرزندان خود         دلشاد باش ای ایران

نمونه‌‌ی دیگر، شعری است که ایرج و بهار در رقابت با هم درباره‌‌ی داستانِ «دل مادر» سروده‌‌اند. داستان ماجرای مشهورِ پسر جوانی است که به خاطر شکایت نوعروسش قصد جان مادرش را می‌‌کند، در حالی که مادر بعد از این نامردی همچنان او را دوست دارد و مهربانانه حمایتگر اوست. بخشی از شعر بهار در این مورد چنین است:[28]

ای پسر مادر خود را نآزار         بیش از او هیچ کرا دوست مدار

کور و کر گردی و بیمار و پریش        پیر و فرتوت و فقیر و درویش

مام را با تو همان مهر به جاست         نیست این مهر که این مهر خداست

معنی عشق در آب و گل اوست         عشق اگر شکل پذیر دل اوست

هست فردوس برین چهره‌‌ی مام         چهره‌‌ی مام بهشتی است تمام

شعر بهار مثنوی‌‌ایست با حدود صد بیت، که داستان را در زمینه‌‌ای عربی بیان می‌‌کند. جوان عشاق به سودای عشق و به تحریک معشوق مادرش را به بیشه‌‌ی مهیبی می‌‌برد و آنجا رها می‌‌کند تا طعمه‌‌ی شیر شود. مادر شبانگاه دست به دعا بر می‌‌دارد و برای سلامت پسرش دعا می‌‌کند و در همین حین پهلوانی شکارچی از آنجا می‌‌گذرد و از دیدن این رفتار شگفت زده می‌‌شود و مادر در گفتگو با وی از عشق پایان ناپذیر مادرانه نسبت به فرزندِ بدکار سخنها می‌‌زند. شعر بهار طولانی، روان، منطقی، پر آب و تاب و زیباست، اما ساختاری اندرزگونه و حکمی دارد و سخن هاتف و نتیجه‌‌ای در انتهای آن بحث را به سرانجام می‌‌رسند. در برابر شعر ایرج را داریم که بیشتر ایرانیانِ باسواد آن را در حافظه دارند. کل شعر ایرج چنین است:

داد معشوقه به عاشق پيام         كه كند مادر تو با من جنگ

هركجا بيندم از دور كند         چهره پر چين و جبين پرآژنگ

مادر سنگدلت تا زنده است        شهد در كام من و توست شرنگ

نشوم يكدل و يكرنگ تو را        تا نسازى دل او از خون رنگ

گر تو خواهى كه به وصلم برسى        بايد اين ساعت، بى خوف و درنگ

روى و سينه‏ى تنگش بدرى         دل برون آرى از آن سينه‏ى تنگ

گرم و خونين به منش باز آرى         تا برد زآينه‏ى قلبم زنگ

عاشق بى خرد ناهنجار         نه بل آن فاسق بى عصمت و ننگ

حرمت مادرى از ياد ببرد         خيره از باده و ديوانه ز بنگ

رفت و مادر به در افكند به خاك        سينه بدريد و دل آورد به چنگ

قصد سرمنزل مقصود نمود        دل مادر به كفش چون نارنگ

از قضا خورد دم در به زمين        واندكى رنجه شد او را آرنگ

آن دل گرم كه جان داشت هنوز        اوفتاد از كف آن بى‏فرهنگ

از زمين باز چو برخاست نمود        پى برداشتن آن آهنگ

ديد كز آن دل آغشته به خون         آمد آهسته برون اين آهنگ

آه دست پسرم يافت خراش        آخ پاى پسرم خورد به سنگ

ایرج تنها در شانزده بیت داستان خود را در قالب قطعه روایت کرده است. داستانش ضرباهنگی تند دارد و از آن رو که پسر مادرش را به قتل می‌‌رساند، تکان دهنده‌‌تر است. از سوی دیگر اوج داستان که سخن گفتنِ دلِ پر مهر مادر است، تنها در یک بیت و در پایان شعر گنجانده شده و اثرش را به شاهکاری بدل کرده است. بی‌‌شک شعر بهار که از نظر بیان و استحکام و محتوا زیبا و تاثیرگذار است، اثری مشهور و محبوب می‌‌شد، اگر که ایرج چنین شاهکاری را در زبان پارسی نمی‌‌آفرید.

رقابت میان بهار و ایرج که در شعرهایی از این دست نمایان است، رقابت دو ادیب بزرگ بود و هرگز به اختلافی میان‌‌شان منتهی نشد. شفیعی کدکنی در آخرین کتابش شعر نوی پارسی را به سپاهی تشبیه کرده که عشقی و سید اشرف گیلانی و عارف در قلب آن، و نیمایوشیج و تقی رفعت و ابوالقاسم لاهوتی در میسره‌‌‌‌اش حضور دارند. در تصویر او از این سپاه، بال راست سپاه در اختیار بهار و دهخدا و ایرج است، و این سه به راستی هم دوستی عمیقی با هم داشته‌‌اند و به خصوص همکاری نزدیک ایرج و بهار در این میان چشمگیر است. وقتی ایرج درگذشت، بهار سوگنامه‌‌ی زیبایی برایش سرود:[29]

ایرجا، رفتی و اشعار تو ماند         کوچ کردی تو و آثار تو ماند

چون کند قافله کوچ از صحرا         می‌‌نهد آتشی از خویش به جا

بار بستی تو ز سرمنزل من         آتش‌‌ات ماند ولی در دل من

دفتر از هجر تو بی‌‌شیرازه است        وز غمت داغ مرکب تازه است

رفت در مرگ تو قدرت ز خیال        مزه از نکته و معنی زامثال

اندر آهنگ دگر پویه نماند        بر لب تار به جز مویه نماند

بی‌‌تو رندی و نظربازی مرد        راستی سعدی شیرازی مرد

من ترجیح می‌‌دهم تمثیل سپاه دکتر شفیعی کدکنی را به ترتیبی زمانی بگردانم. یعنی فکر نمی‌‌کنم شعر نوی پارسی سپاهی با میمنه و میسره و قلب بوده باشد، که بیشتر آن را به سپاهی شبیه می‌‌بینیم که پیشاهنگ و بدنه و عقب‌‌دارانی داشته است.

آنچه که دکتر شفیعی قلب سپاه دانسته، به نظرم بیشتر طلیعه و پیشاهنگان این کاروان هستند. عارف و عشقی و نسیم شمال و ملک‌‌المتکلمین چهره‌‌های شاخصی بودند که پیش از بقیه وارد میدان نبرد شدند و زودتر از دیگران زبانِ تجدد را به میان مردم بردند و گفتارشان چندان در رخدادهای سیاسی مشروطه گره خورده بود که بی‌‌اغراق می‌‌توان گفتمانِ مشروطه را به خصوص در سطح عمومی‌‌اش، آفریده‌‌ی ایشان دانست.

بعد از این پیشتازان که از مجرای سرود و تصنیف و اپرا نوآوری در شعر پارسی را به مخاطبان شناساندند، بدنه‌‌ی ارتش شعر نو قرار می‌‌گیرد که بهار و ایرج را به همراه دهخدا و پروین و خانلری و یاسمی و چندین کسِ دیگر جنگاورانِ نیرومندش هستند. فرمانده‌‌ی این سپاه به نظرم بی‌‌شک بهار بوده است. نخستین نهادها و نظریه‌‌ها و معیارها و ساختارهای ماندگار شعر نو را بهار و یارانش پدید آوردند و آشوبی که قلب سپاه در آن شریک بود را به نظمهایی نو بدل کردند. در این میان، آنچه که دکتر شفیعی جناح چپ نامیده، بیشتر عقبه‌‌ی سپاه است. در اینجا نیما و شاهرودی و هوشنگ ایرانی و تقی رفعت و شمس کسائی و تندرکیا قرار می‌‌گیرند که نظر زمانی دیرتر به میدان رسیدند و دیرتر از آن هم زبانشان در میان مردم رواجی یافت. این بخش اخیر از نظر کارکرد بیشتر ویرانگر بود تا سازنده، و تا حدودی به عقبه‌‌ی سپاهی شبیه بود که بعد از نبرد سر رسید و غنایم را به یغما برد!

حقانیت این تصویر را می‌‌توان با سنجه‌‌ی عینی و روشنی سنجید، و آن هم نهادها و ساختارهای اجتماعیِ به جا مانده از این بخش‌‌هاست. بهار به تنهایی چندین نهاد ادبی تاسیس کرد که یکی از قدیمی‌‌ترین‌‌هایش، که تنها یک سال دوام آورد و تنها دوازده شماره ماهنامه منتشر کرد، دانشکده بود. با وجود این ناپایندگی، جریان دانشکده به یکی از شاهراه‌‌های عمده‌‌ی تکامل شعر نوی پارسی بدل شد و چه بسا بتوان کورسوی امید به آینده‌‌ی شعر نوی پارسی را نیز بیشتر در دانشکده جست و یافت، تا در آزادیستان. نهادهای دیگری که در زمینه‌‌ی شعر فعالیت می‌‌کردند و بهار در آنها نقشی کلیدی ایفا کرد، عبارتند از دانشکده‌‌ی ادبیات دانشگاه تهران و کنگره‌‌ی نویسندگان. اولی به تدریج به صورت مرکز و مبنای پاسداری از سنت ادبی پارسی جایگاه و ارجی پیدا کرد و دومی به مرکز تجمع نیروهای تندرو و نوگرایان افراطی دگردیسی یافت.

بهار در تمام این نهادها و در سراسر دوران فعالیت ادبی‌‌اش، یک موضع یگانه و استوار را حفظ کرد و آن هم پذیرش نوآوری به شرط تراشیده بودنِ قالب و سازگاری با شأن سنت ادبی ایران بود. یعنی او از هر نوع نوآوری ادبی استقبال می‌‌کرد، به شرط آن که قالبها و بافتهای قدیمی و شاهکارهای ادبی کهن را نادیده نینگارد و از میراث انباشته شده در قرون گذشته استفاده کند. با این وجود او حتا در مورد رویکردهای شالوده‌‌شکن و طرد کننده‌‌ی سنت ادبی گذشته هم تندی به خرج نمی‌‌داد.

باید به این نکته توجه کرد که بهار هیچ زبان اروپایی را به درستی نمی‌‌دانست و هر آنچه در این زمینه آموخته بود، مدیون ترجمه‌‌های دوستان و همعصرانش بود. شاید به همین دلیل است که معیارها و مبانی نقد ادبی او با دیگران تفاوت دارد و به خصوص نسبت به منتقدان نسل بعد از خودش از ذوق و عقل سلیم بیشتری بهره دارد. او در واقع شاعری سنتی بود که از درون به نقد سنت ادبی پارسی پرداخت و نوآوری را از درون این سپهر آغاز کرد و به همین دلیل معیارها و مبانی خاص خود را بر اساس آنچه که در این سنت وجود داشت، پدید آورد. ارتباط او با ادبیات اروپایی به آشنایی‌‌اش با رمانتیسم فرانسوی و علاقه‌‌اش به رئالیسم انگلیسی منحصر می‌‌شد.

او در این میان به ویژه با رمانتیسم و نقش چشمگیر آن در نوزایی ادبی زمانه‌‌اش به خوبی آشنا بوده و در مجله‌‌ی دانشکده نوشته که «باید بسا از اصول و قواعد قدیمه را که مراعات آنها در حال حاضر بی‌‌فایده و مضحک به نظر می‌‌رسد، پس از شور و تنقیب از میان برداریم، و به حملات و غوغای علاقمندان به میراث‌‌های مرده‌‌ریگ ابدا وقع و سنگی قرار نداده مثل ادبای رمانتیک شعر و ادبیات را آزاد کنیم…»[30]

بهار رمانتیسم را با سبک هندی و رئالیسم را با سبک خراسانی همتا می‌‌دانست و هوادار دومی بود و اولی را نکوهش می‌‌کرد. این در حالی است که در سروده‌‌های دوران جوانی‌‌اش ردپای دیدگاه‌‌ رمانتیک‌‌ها را می‌‌توان دید. نقطه‌‌ی چرخش اصلی او در حدود سال 1300 خورشیدی بوده است و این دورانی که خودش می‌‌گوید در آن به نوشتن مقاله‌‌هایی در روزنامه‌‌ها اقدام کرد و گسستن از شیوه‌‌ی فرانسویان و استقبال از روش آنگلوساکسون‌‌ها را تبلیغ کرد. او خود نیز در زمینه‌‌ی قالبهای نو تجربه‌‌های فراوان و خلاقانه‌‌ای را از سر گذراند. اما بخش عمده‌‌ی اشعار نوآورانه‌‌ی خود را در فاصله‌‌ی سالهای 1301 تا 1304 سروده و این همان زمانی است که در مجله‌‌ی دانشکده با تقی رفعت بر سر نوسازی شعر کشمکش و رقابت داشت. بعد از آن باز به قالبهای سنتی بازگشت. به شکلی که از 334 قصیده‌‌ی بهار، تنها 39 تایشان در بحر رمل مثمن یا مسدس سروده شده است.

این بسنده کردن به قالبهای کهنِ پارسی، گاه همچون نقطه ضعف بهار تلقی شده است و این به ویژه نظر ناقدانی است که قالبهای نوی خلق شده توسط بهار را ندیده یا با کلیت شعر او به قدر کافی آشنایی ندارند. حقیقت آن است که دیوان بهار از نظر تنوع موضوع و گستره‌‌ی مضمونهایی که بدان پرداخته در کل تاریخ ادبیات پارسی یگانه است. اشعار او حدود بیست هزار بیت را در بر می‌‌گیرد که قابل توجه است. در دیوان او شعرهایی فراوان می‌‌توان یافت که از مدح امامان و ستودن شاهان گرفته تا حمله به ایشان و هجو اشراف نوسان کند، و مضمونهایی چنین متنوع را در بر بگیرد. مغازله با معشوق، وصف طبیعت، ستودن پرندگان، اندرز، داستان کوتاه، شرح تاریخ، بیانیه‌‌ی سیاسی، فتح‌‌نامه‌‌، حبسیه، سوگنامه، شرح برنامه‌‌های عمرانی، مضمونهای وطن‌‌پرستانه، هجو، و کمابیش هر مضمونی که نمونه‌‌ای در شعر شاعران کهن و نوی جدی داشته باشد، نمونه‌‌ای در دیوان بهار دارد که معمولا هم شعری با استواری و شیوایی تمام را به خود اختصاص داده است. کوتاه سخن آن که بهار کسی است که هم برای تسخیر ورشو به دست ارتش آلمان فتح‌‌نامه سروده و هم درباره‌‌ی نقد برنامه‌‌های دولتی برای ساخت راه‌‌آهن!

بهار در تمام قالبهای شناخته شده‌‌ی ادب پارسی و چند قالب نوساخته و تازه شعر گفته است. چیره‌‌دستی‌‌اش چنان است که به راستی دشوار است دریابیم در کدام زمینه استعداد بیشتری داشته است. خودش قصیده را از همه برتر می‌‌دانست و در قصیده‌‌سرایی یکی از سه چهار شاعر بزرگ کل تاریخ زبان پارسی است. با این وجود مستزادها و مسمط‌‌ها و مثنوی‌‌هایش هم بسیار زیبا و شیوا هستند. رباعی و دوبیتی را نیز بسیار خوب می‌‌سرود:[31]

از دامن کوه لاله ناگه برجست         گلگون رخی و تیشه‌‌ی سبزی در دست

با فرق سر دریده گویی فرهاد         از خاک برون آمد و بر سنگ نشست

و

سحرگه به راهی یکی پیر دیدم        سوی خاک خم گشته از ناتوانی

بگفتم چه گم کرده‌‌ای اندرین ره؟         بگفتا: جوانی، جوانی، جوانی[32]

در اصل بهار با بهره جستنِ مکرر از وزنهای آزموده شده و کهن کوشیده تا نشان دهد مضمونهای نو و حرفهای تازه را در درون بافت کهن شعر پارسی نیز می‌‌توان بیان کرد و نو بودن مضمون بهانه‌‌ی مناسبی برای خروج از هنجارهای وزنی شعر محسوب نمی‌‌شود. دلیلی بر درستی این دعوی وی آن که فضل تقدم درباره‌‌ی اشاره‌‌ به مضمونهایی کاملا مدرن در شعر پارسی، به بهار تعلق دارد. مثلا او نخستین شاعر پارسی زبانی است که اصطلاح حقوق بشر را به کار گرفته است و این به تبریکی مربوط می‌‌شود که بابت مشروطه شدنِ دولت عثمانی برای مردم آن سامان سروده است:[33]

دانی که یکسان‌‌اند از نوع بشر         اندر حقوق خودی

غصب حقوق خلق از هر نظر         باشد ز نابخردی

این شعر مستزادی است طولانی در 31 بندِ چهار بیتی[34] که ساختار وزنی و قافیه‌‌بندی آن از هر نظر نو است. یعنی ویژگیهای منسوب به شعر نو که عبارتند از نوآوری در قافیه‌‌بندی و نابرابر بودن طول مصراعها در آن دیده می‌‌شود. در عین حال سراسر آن روان و بی لنگی سروده شده و این درحالی است که بهار –شاید برای نمایش هنر خود- مدام از ردیفهای دشوار در بند دوم مستزاد خود بهره گرفته و یا قیدهایی گذاشته که مثلا اسم حزبهای مهم ترقی‌‌خواه عثمانی را با ترتیبی خاص در بیتهای پیاپی بیاورد.

 

 

  1. رعدی آذرخشی، 1348: 134-137.
  2. آژند، 1384: 191.
  3. آژند، 1385: 210.
  4. دانشکده، شماره‌ی 11-12: 596.
  5. کسروی، 1376: 124.
  6. جمالزاده، 1328/ 1920: 321.
  7. آژند، 1384: 172.
  8. کسروی، 1376: 124.
  9. آژند، 1384: 173.
  10. آژند، 1384: 175.
  11. آژند، 1384: 174.
  12. بهار، 1387: 286-288.
  13. بهار، 1387: 289-290.
  14. بهار، 1387: 970.
  15. بهار، 1387: 970.
  16. شمیسا، 1358: 158-159.
  17. همّام، ۱۹۲۷.
  18. جعفری، 1386.
  19. بهار، 1387: 259-261.
  20. بهار، 1387: 417-418.
  21. بهار، 1387: 976-1007.
  22. بهار، 1387: 481.
  23. بهار، 1387: 489.
  24. بهار، 1387: 948-951.
  25. بهار، 1387: 368-363.
  26. بهار، 1387: 430-431.
  27. یمینی شریف، 1391: 246.
  28. بهار، 1387: 857-862.
  29. بهار، 1387: 868-869.
  30. بهار، 1297 (ب): 456.
  31. بهار، 1387: 1125.
  32. بهار، 1387: 1136.
  33. بهار، 1387: 114.
  34. بهار، 1387: 111-117.

 

 

ادامه مطلب: گفتار سوم: بهار و ادبیات (۲)

رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب