پنجشنبه , آذر 22 1403

بخش دوم: معبد

بخش دوم: معبد

از دفعه‌‌‌‌‌‌ی آخری كه شهر دماوند را دیده بود خیلی وقت می‌‌‌‌‌‌گذشت. بار پیش ماموریت داشت از یك بقعه‌‌‌‌‌‌ی قدیمی كه می‌‌‌‌‌‌گفتند مربوط به اوایل دوره‌‌‌‌‌‌ی قاجار است، بازدید کند. طبق معمول با چند نفر از مردم محلی حرف زده بود و از مشخصات بقعه یادداشتی تهیه كرده بود و كسل از یك كار اداری معمولی به تهران برگشته بود تا گزارشش را به سازمان میراث فرهنگی تسلیم كند كه …بعله، امامزاده‌‌‌‌‌‌ای هست در شانزده كیلومتری شهر دماوند كه آجرهایش چنین است و چنان است و دزدها چیزی برایش باقی نگذاشته‌‌‌‌‌‌اند و اهالی محل می‌‌‌‌‌‌گویند كه در اواخر عصر فتحعلی شاه ساخته شده استو احتمالا در ابتدا گور یکی از ثروتمندان محلی بوده است…”

با به یاد آوردن دستاورد سفر قبلی‌‌‌‌‌‌اش به این شهر لبخندی زد. آن وقت هیچ فكر نمی‌‌‌‌‌‌كرد آدم دست و پا چلفتی و كمرویی كه برای راهنمایی در كوه و بیابان استخدامش كرده بود، بعدها چنین خدمتی برایش انجام دهد.

لطف‌‌‌‌‌‌الله كه پشت فرمان پیكانش نشسته بود و طبق معمول سیگار بدبویی را دود می‌‌‌‌‌‌كرد، بالاخره به خودش جرات داد و گفت: “آقای مهندس می‌‌‌‌‌‌خوان همین امروز برن سنگه رو ببینن؟”

برای بار چهارم از پریشب گفت: “آره عزیزم. در ضمن من هم مهندس نیستم. من فوق لیسانس باستان‌‌‌‌‌‌شناسی دارم. به ما نمی‌‌‌‌‌‌گن مهندس.”

لطف‌‌‌‌‌‌الله با همان لهجه‌‌‌‌‌‌ی داش مشتی‌‌‌‌‌‌اش كه با كمرویی ذاتی‌‌‌‌‌‌اش جور در نمی‌‌‌‌‌‌آمد گفت: “خوب قربون چه فرقی می‌‌‌‌‌‌كنه. مهندس مهندسه دیگه. حالا می‌‌‌‌‌‌خواد لیسان باشه می‌‌‌‌‌‌خواد نباشه.”

آهی كشید و جوابش را نداد. لطف‌‌‌‌‌‌الله از آن آدمهایی بود كه در حالت عادی كمرو و كم‌‌‌‌‌‌حرف هستند اما وقتی رویشان به آدم باز شود دیگر ول كن معامله نیستند. با این همه، همین لطف‌‌‌‌‌‌الله بود خبری به این مهمی را برایش آورده بود. كار معقولی كرده بود كه به هیچ كس در مورد این كشف جدید چیزی نگفته بود. باید خودش پیش از هركس دیگر می‌‌‌‌‌‌رفت و یك گزارش درست و حسابی در مورد محل می‌‌‌‌‌‌نوشت. بعد هم نتیجه‌‌‌‌‌‌ی كار را به دكتر صباغی كه رئیس مستقیمش بود اعلام می‌‌‌‌‌‌كرد. تصمیم داشت همزمان مقاله‌‌‌‌‌‌ای هم بنویسد و برای مجله‌‌‌‌‌‌ی American journal of archeology بفرستد. این روزها دزدیده شدن كارهای تحقیقاتی خیلی مد بود. البته دكتر صباغی كه اهل این حرف‌‌‌‌‌‌ها نبود. ولی خوب، بقیه‌‌‌‌‌‌ی همكاران را چه دیدی. كی از شهرت بدش می‌‌‌‌‌‌آمد؟

با تصور كردن چهره‌‌‌‌‌‌ی پیرمرد كه با دیدن گزارشش چطور ذوق خواهد كرد خنده‌‌‌‌‌‌اش گرفت. فكرش را بكن! یك كتیبه به خط میخی در چند كیلومتری تهران. هیچ کس باورش نمی‌‌‌‌‌‌شد؟

یك دفعه فهمید لطف‌‌‌‌‌‌الله چیزی گفته كه نشنیده. پس با حواس پرتی گفت: “هان؟”

لطف‌‌‌‌‌‌الله گفت: “می‌‌‌‌‌‌گم دفه‌‌‌‌‌‌ی قبل كه تشریفتون رو آوردین امامزاده رو دیدین، رییس رؤسا تحویل‌‌‌‌‌‌تون گرفتن؟ از دیدن عکسای بقعه‌‌‌‌‌‌ی میرعبدالله كف نكردن؟”

خندید و گفت: “چرا، خیلی خوششون اومد.”

لطف‌‌‌‌‌‌الله هم خندید: “پس چی، باید هم خوششون بیاد. هنوز نمی‌‌‌‌‌‌دونن ده چاكرتون چه دیدنی‌‌‌‌‌‌هایی داره. به جون خودم نباشه به جون خودتون تا فهمیدم چوپونا یك سنگ طلسم پیدا كردن فوری یاد شوما افتادم. گفتم تنها كسی كه قدر این ده ما رو می‌‌‌‌‌‌شناسه همین جناب مهندسه…”

یادش آمد كه در سفر قبلی همین لطف‌‌‌‌‌‌الله چقدر ساكت و كم‌‌‌‌‌‌حرف بود و حسرت آن روزها را خورد. با این همه لطف‌‌‌‌‌‌الله پسر خوبی بود. دستمزدی كه برای راهنمایی‌‌‌‌‌‌اش طلب كرده بود در واقع هیچ بود. معلوم بود بیشتر از روی علاقه‌‌‌‌‌‌ای كه به روستایش داشت، موضوع را به او خبر داده است.

توی كیفش را برای بار دهم نگاه كرد و نوارهای كاستی را كه به همراه آورده بود و دوربین سنگین روسی‌‌‌‌‌‌اش را در آن زیر و رو كرد. عجله داشت هرچه زودتر به محل گور قدیمی برسد و از سنگ قبری كه لطف‌‌‌‌‌‌الله گفته بود گزارش تهیه كند. زنش بهاره در خانه منتظرش بود. آنقدر هول شده بود كه وقت نكرده بود موضوع را برای او به دقت توضیح دهد. اشكالی نداشت. وقتی بر می‌‌‌‌‌‌گشت و حكم ترفیعش را جلوی روی زنش می‌‌‌‌‌‌گذاشت وقت كافی برای توضیح دادن پیدا می‌‌‌‌‌‌كرد.

لطف‌‌‌‌‌‌الله پس از عبور از چند خیابان فرعی و كج و معوج وارد یك جاده‌‌‌‌‌‌ی خاكی شد و در حالی كه توی دست‌‌‌‌‌‌اندازهای متنوع خیابان بالا و پایین می‌‌‌‌‌‌پرید، ماشین را به سمت كوه هدایت كرد.

مسیرشان مدت زیادی ادامه یافت. باورش نمی‌‌‌‌‌‌شد سر كوه جاده‌‌‌‌‌‌ی خاكی‌‌‌‌‌‌ای با این طول وجود داشته باشد، حتما لطف‌‌‌‌‌‌الله اشتباه كرده بود، فاصله خیلی بیشتر از ده دوازده كیلومتری بود که حرفش را می‌‌‌‌‌‌زد. تا همین حالا دست كم بیست كیلومتر رفته بودند. اصلا معلوم نبود این همه جاده‌‌‌‌‌‌ی بی‌‌‌‌‌‌قواره را برای چه در این كوه كشیده‌‌‌‌‌‌اند. به نظر نمی‌‌‌‌‌‌رسید جاده سرانجام به جای درست و حسابی‌‌‌‌‌‌ای منتهی شود. انگار مسیری بود كه دو تا كوه متروكه را به هم وصل می‌‌‌‌‌‌كرد.

بالاخره لطف‌‌‌‌‌‌الله در وسط‌‌‌‌‌‌های جاده‌‌‌‌‌‌ی برهوت ماشینش را نگه داشت و پیاده شد.

با اشتیاق پرسید: “رسیدیم؟”

لطف‌‌‌‌‌‌الله نفس عمیقی کشید و گفت: “نه قربون، دست كم پنج شش ساعت پیاده‌‌‌‌‌‌روی باقی مونده. ولی اصل راه رو اومدیم. الانه‌‌‌‌‌‌ست كه برسیم.”

از ماشین پیاده شد و كوله‌‌‌‌‌‌ی خبرنگاری كهنه‌‌‌‌‌‌اش را كه همیشه نوار و ضبط صوت و دوربینش را تویش می‌‌‌‌‌‌گذاشت از ماشین بیرون آورد . لطف‌‌‌‌‌‌الله بدون اینكه در قیدِ قفل و زنجیر كردن ماشین باشد خیلی ساده در سمت راننده را قفل كرد و گفت: “اگه یه ماشین دزد اینقد همت داشته باشه كه تا اینجا دنبال مال دزدی بیاد حقشه این لكنته رو ورداره ببره.”

با كمی نگرانی گفت: “حالا اومدیم و یه دزد كوهنورد پیدا شد.”

لطف‌‌‌‌‌‌الله ته مانده‌‌‌‌‌‌ی سیگارش را روی زمین انداخت و بار دیگر شش‌‌‌‌‌‌های درب و داغانش را از هوای پاك كوهستان پر كرد و گفت: “كیمیاس، جناب مهندس، دزد كوهنورد كیمیاس. پیدا نمی‌‌‌‌‌‌شه”

بعد هم چاقوی شكاری بلندش را در غلافی كه روی كمربندش داشت جا داد و گفت: “اگه خوب بریم تا ساعت دوی بعد از ظهر اونجاییم.”

پا به پای لطف‌‌‌‌‌‌الله حركت كردن كار ساده‌‌‌‌‌‌ای نبود. با وجود سیگار مزخرفی كه چپ و راست دود می‌‌‌‌‌‌كرد هنوز مقداری از توانایی بدنی بچه‌‌‌‌‌‌های بزرگ شده در كوهستان را در خود حفظ كرده بود. لطف‌‌‌‌‌‌الله در حالی كه با صدای دورگه و نسبتا خوشایندش آوازی قدیمی را زمزمه می‌‌‌‌‌‌كرد از روی سنگهای نوك تیز و صخره‌‌‌‌‌‌ها عبور می‌‌‌‌‌‌كرد. از آنجا كه ناچار بود با همان سرعت دنبالش كند، خیلی زود به نفس نفس افتاد. ولی برای حفظ ظاهر به راه رفتن ادامه داد. برای اینكه فكرش را از خستگی و عرقی كه زیر آفتاب كمرنگ پاییزی از بناگوشش جاری بود، منحرف كند، رفت توی فكر و خیال.

یعنی این سنگ قبر قدیمی مال چه دوره‌‌‌‌‌‌ای بود؟ با تعریف‌‌‌‌‌‌هایی كه لطف‌‌‌‌‌‌الله می‌‌‌‌‌‌كرد می‌‌‌‌‌‌بایست مال هزاره‌‌‌‌‌‌ی اول پیش از میلاد باشد. بعد ازطی شدن دوره‌‌‌‌‌‌ی شوكت و افتخار هخامنشی ها دیگر خط میخی در قلمرو پارس كاربرد زیادی نداشت. پس باید انتظار دیدن سنگ قبری را داشته باشد كه دست كم دو هزار و سیصد چهارصد سال سن داشت.

اكسیژن فراوان كوه آنقدر اثر سرخوش كننده داشت كه دلش می‌‌‌‌‌‌خواست بیشتر به فكر و خیالش پر و بال بدهد. یعنی ممكن بود در زیر این سنگ یك گور قدیمی دست نخورده هم پیدا كند؟ در این صورت این یكی از بزرگترین اكتشافات باستان‌‌‌‌‌‌شناسی دهه‌‌‌‌‌‌ی گذشته‌‌‌‌‌‌ی كشور محسوب می‌‌‌‌‌‌شد. فكرش را بكن! یك گور هخامنشی در شمال تهران.

اما غیرممكن بود. در طی این همه سال و در فاصله‌‌‌‌‌‌ای به این كمی نسبت به شهر ری باستان. حتما چندین بار راهزنان و گوردزدان به آن دستبرد زده بودند.

ناگهان حواسش به لطف‌‌‌‌‌‌الله جلب شد. آوازش را قطع كرده بود و باز داشت چیزی می‌‌‌‌‌‌گفت:”… حتی چوپونام برای بیتوته كردن اینجاها نمیان. من خودم یه دفعه همین جاها یه گرگ بزرگ دیدم قد گاو. شانسی كه داشتم این بود كه سگِ گله‌‌‌‌‌‌ی پسرعموم اینها همرام بود. وگرنه حتما گرگه دخلمو آورده بود.”

با كمی شرمندگی از اینكه باز هم حرف‌‌‌‌‌‌های همراهش را نصفه و نیمه گوش كرده پرسید: “گفتی چرا چوپونا این طرف‌‌‌‌‌‌ها نمیان؟”

لطف‌‌‌‌‌‌الله با لحنی گرفته گفت: “چون كه می‌‌‌‌‌‌گن اینجا نفرین شده‌‌‌‌‌‌س. می‌‌‌‌‌‌گن این بالا پر گرگه. كدخدای دهمون خدا بیامرز یه دم از اینجا تعریف می‌‌‌‌‌‌كرد. می‌‌‌‌‌‌گفت علت اینكه اینجا گرگ زیاده اینه كه شاه گرگ‌‌‌‌‌‌ها توی این بخش از كوهستون زندگی می‌‌‌‌‌‌كنه. بنده‌‌‌‌‌‌ی خدا راس هم می‌‌‌‌‌‌گفت. تا حالا هر چی گوسفند این طرفا اومده سر به نیست شده. یه بار هم سالها پیش دو نفر كوهنورد شهریٍ سوسول اومدن شب رو توی این گردنه موندن. موقع رفتن از ده ما رد شدن. هرچی ما بهشون گفتیم این طرف نرین، خطرناكه، گوش نكردن که نکردن. من اون موقع بچه بودم. خوب یادمه سه چهار روز بعد كه خبری ازشون نیومد، همراه یه دار و دسته‌‌‌‌‌‌ی نجات كه از تهرون اومده بودن رفتیم تا ببینیم چی به سرشون اومده. هیچی ازشون باقی نمونده بود. فقط یه تیكه از چادرشون رو پیدا كردیم كه اون رو هم یه حیوونی دریده بود.”

با كمی ترس پرسید: “یعنی هر دو تاشون رو گرگ دریده بود؟”

لطف‌‌‌‌‌‌الله سرش را تكان داد و گفت: “اگه راستیت‌‌‌‌‌‌شو بخوای، نمی‌‌‌‌‌‌دونم. چون جسدهاشون هیچوقت پیدا نشد. سردسته‌‌‌‌‌‌ی تیم نجات می‌‌‌‌‌‌گفت شب اومدن از كوه بیان پایین پرت شدن تو دره. اما خدا می‌‌‌‌‌‌دونه. منم اون موقع‌‌‌‌‌‌ها بچه بودم خیلی از این حرف‌‌‌‌‌‌های بزرگترا می‌‌‌‌‌‌ترسیدم…”

خنده‌‌‌‌‌‌ی زوركی‌‌‌‌‌‌ای كرد و گفت: “اگه اینجا اینقدر خطرناكه تو نمی‌‌‌‌‌‌ترسی كه داری همراه من میای؟”

با خنده‌‌‌‌‌‌ی طبیعی‌‌‌‌‌‌تری جوابش را داد: “نه بابا، ما همین جاها بزرگ شدیم. موقع روز كوه هیچ خطری نداره. گرگ هم حریف من یكی نمی‌‌‌‌‌‌شه یه دفه نوجوون بودم و همراه بابام رفته بودم گله رو بچرونم. گرگ زد به گله. با همین چاقو كه توی دستم می‌‌‌‌‌‌بینی زدم شكم گرگه رو سفره كردم. البته اونم زد ساق پامو پاره پوره كرد. شانس داشتم كه بابام یك برنوی قدیمی داشت و با اون دخل گرگه رو آورد.”

لطف‌‌‌‌‌‌الله علاوه بر خوش‌‌‌‌‌‌صحبتی، آدم خوش‌‌‌‌‌‌بینی هم بود. این قضیه از مورد تخمینی هم كه در مورد زمان سفرشان زده بود، آشکار بود. وقتی به نخستین ارتفاعات رسیدند، ساعت از سه هم گذشته بود. ناهار مختصری خوردند و تكه‌‌‌‌‌‌ی آخر مسیر را كه خیلی دشوار هم بود، در حالی كه چهار دست و پایشان را به صخره‌‌‌‌‌‌های بلند و عمودی گیر داده بودند طی كردند. این بخش آخر، در واقع عبارت بود از پرتگاهی مخوف كه افتادن از بالایش با مردن فرقی نداشت. لطف‌‌‌‌‌‌الله می‌‌‌‌‌‌گفت قدیم‌‌‌‌‌‌ترها اینجا یك تكه راه مال‌‌‌‌‌‌رو وجود داشته، اما كوه ریزش كرده و این راه را هم بند آورده و رسیدن به بالای كوه را با اسب و قاطر ناممكن كرده است.

وقتی بالاخره بخش آخر مسیر را هم طی كردند، به یك بخش نسبتا صاف و سنگی در بالاترین بخش این گردنه از كوه رسیدند. لطف‌‌‌‌‌‌الله زودتر به آن بالا رسید. او كه شش‌‌‌‌‌‌های دودزده‌‌‌‌‌‌اش از این همه فعالیت می‌‌‌‌‌‌سوخت در بالای این سنگ بزرگ نشست و نفسی تازه كرد.

وقتی به بالای پرتگاه رسید، لطف‌‌‌‌‌‌الله هنوزدر حال نفس گرفتن بود. به سمت جایی که راهنمایش نشسته بود رفت و با خستگی كوله‌‌‌‌‌‌اش را از پشتش باز كرد و با آسودگی روی زمین ولو شد. گذاشت عضلات گرفته و خشكیده‌‌‌‌‌‌اش كه در زیر فشار این كوهنوردی استثنایی به زوق زوق افتاده بود كمی استراحت كنند. بالاخره خستگی‌‌‌‌‌‌اش در رفت. بلند شد و لطف‌‌‌‌‌‌الله را دید كه بالای سرش ایستاده و دارد از بالای پرتگاه به منظره‌‌‌‌‌‌ی پیش رویش نگاه می‌‌‌‌‌‌كند. بلند شد و به او پیوست. زیبایی منظره‌‌‌‌‌‌ی پیش رویشان نفس‌‌‌‌‌‌گیر بود. ابرهای تكه پاره‌‌‌‌‌‌ی پنبه‌‌‌‌‌‌ای در آسمان شناور بودند و نور خورشید آبان ماه كه از لابلای آنها به تنه‌‌‌‌‌‌ی عظیم و پرابهت كوه می‌‌‌‌‌‌تابید، نوعی حس سرخوشی را در آنها بیدار می‌‌‌‌‌‌كرد.

لطف‌‌‌‌‌‌الله با لبخندی معنادار گفت: “رسیدیم. همینجاس.”

بعد هم به سمت مركز بخش مسطحی كه رویش ایستاده بودند، پیش رفت. زمین زیر پایش صخره‌‌‌‌‌‌ای و صاف بود و تازیانه‌‌‌‌‌‌ی باد و باران سطحش را پرشیار كرده بود. لطف‌‌‌‌‌‌الله مثل نقال‌‌‌‌‌‌های قهوه خانه‌‌‌‌‌‌ای صدایش را بالا و پایین برد و گفت: “این خداداد كه شوهرخواهر چاكرتون باشه، جوون پر دل و جیگریه. سه چهار روز پیش یكی از بزهای گله‌‌‌‌‌‌اش گم می‌‌‌‌‌‌شه و ردش رو تا اینجاها می‌‌‌‌‌‌گیره. حیوون معلوم نیست از چه راهی تونسته بوده تا وسطهای این مسیر صخره‌‌‌‌‌‌ای بالا بیاد. خداداد كه داشته دنبالش می‌‌‌‌‌‌گشته یك تیكه از پشمهای حیوون رو می‌‌‌‌‌‌بینه كه به یه صخره چسبیده. ردش رو تا اونجا می‌‌‌‌‌‌گیره و بعد می‌‌‌‌‌‌بینه، ای دل غافل، نه راه پس داره نه راه پیش. آخرش مجبور می‌‌‌‌‌‌شه این صخره رو بگیره و تا این بالا بیاد. خداداد خودش چند بار گله های گرگ رو این بالا دیده بوده و می‌‌‌‌‌‌بینی كه خیلی دل می‌‌‌‌‌‌خواد آدم تنهایی تنگ غروب تا اینجا بالا بیاد. خلاصه دردسرت ندم. وقتی این بالا می‌‌‌‌‌‌رسه و داشته مثل ما نفس تازه می‌‌‌‌‌‌كرده… این رو می‌‌‌‌‌‌بینه.”

لطف‌‌‌‌‌‌الله این حرف را زد و با دست به صخره‌‌‌‌‌‌ای كه در وسط بخش مسطح قرار داشت اشاره كرد.

با كنجكاوی و علاقه به سنگ نزدیك شد. آنقدر بزرگ و سنگین بود كه به نظر نمی‌‌‌‌‌‌رسید سنگ قبر باشد. در واقع هم نبود. بیشتر یك جور كتیبه بود كه معلوم نبود چرا به جای حالت عمودی معمول، به صورت افقی روی زمین نصبش كرده‌‌‌‌‌‌اند. رنگش با بقیه‌‌‌‌‌‌ی کوه فرق می‌‌‌‌‌‌کرد و معلوم بود از جایی دیگر آن را به این بالا آورده‌‌‌‌‌‌اند. هرچند چنین کاری با توجه به دشواری مسیر ناممکن به نظر می‌‌‌‌‌‌رسید.

دستش را روی بدنه‌‌‌‌‌‌ی خشن و پربریدگی سنگ كشید و خاكی را كه رویش جمع شده بود، زدود. دستش به شكافی كوچك خورد. این می‌‌‌‌‌‌توانست یك حرف میخی‎‎ِ حك شده باشد. با عجله و اشتیاق دستش را روی سطح سنگ كشید و با ظرافت خاك را از روی فرورفتگی‌‌‌‌‌‌ها پاك كرد.

زیر انگشتان ملتهبش كتیبه‌‌‌‌‌‌ای كهنسال شكل گرفت. باورنكردنی بود. روی آن با خط میخی آشوری چیزی نوشته بودند كه نمی‌‌‌‌‌‌توانست بخواندش. به پاك كردن سطح سنگ ادامه داد، و دید زیر كتیبه‌‌‌‌‌‌ی اول كتیبه‌‌‌‌‌‌ی دیگری با خط پارسی باستان وجود دارد. به این ترتیب زمان كنده شدن این نبشته، به اوایل دوران هخامنشی‌‌‌‌‌‌ها باز می‌‌‌‌‌‌گشت. زمانی كه امپراتوری آشور تازه از بین رفته بود و هنوز خط اکدی رواج داشت، و آریایی ها هم تازه خط میخی خودشان را ابداع کرده بودند. به پاك كردن سنگ ادامه داد و یك تك كلمه‌‌‌‌‌‌ی دیگر را در پایین سنگ پیدا كرد كه خیلی درشت‌‌‌‌‌‌تر از بقیه‌‌‌‌‌‌ی نبشته ها حك شده بود. این واژه با خط سریانی كه جدیدتر از دو خط قبلی بود نوشته شده بود.

با هیجان بلند شد و لطف‌‌‌‌‌‌الله را در آغوش كشید وگفت: “دوست عزیز من، ما مشهور می‌‌‌‌‌‌شیم. بهت قول می‌‌‌‌‌‌دم. این بزرگترین كشف باستان‌‌‌‌‌‌شناسی معاصره. باور نمی‌‌‌‌‌‌كنی؟ راستشو بگو، باور نمی‌‌‌‌‌‌كنی؟”

لطف‌‌‌‌‌‌الله كه همچنان خونسرد مانده بود و نمی‌‌‌‌‌‌فهمید چرا دیدن یك تكه سنگ می‌‌‌‌‌‌تواند برای آدمی تحصیل كرده مثل آقای مهندس اینقدر هیجان‌‌‌‌‌‌آور باشد،‌‌‌ سعی كرد خودش را از دست او نجات دهد . وقتی بالاخره مهندس ولش كرد،‌‌‌ غرغری كرد و گفت: “چرا باورمون نشه جناب مهندس، ما كه گفته بودیم دهمون كلی چیزهای گرون قیمت داره. انگار شوما باور نكرده بودی كهٍ اینجوری كف كردی.”

بدون توجه به خونسردی لطف‌‌‌‌‌‌الله ، كیفش را گشت و دوربینی را بیرون آورد. آفتاب به طور مستقیم روی سنگ نبشته می‌‌‌‌‌‌تابید و شرایط از هر نظر برای عكس گرفتن مناسب بود. دوربینش را روی متون نوشته شده روی سنگ تنظیم كرد و تند تند و پشت سر هم چند تا عكس گرفت. بعد هم یك نوار خام كاست را از توی لفاف پلاستیكی‌‌‌‌‌‌اش خارج كرد و آن را داخل ضبط صوت كوچكی كه آورده بود گذاشت. با صدایی كه سعی می‌‌‌‌‌‌كرد متین و واضح باشد گزارش داد: “ساعت پانزده و هیجده دقیقه‌‌‌‌‌‌ی روز پنج‌‌‌‌‌‌شنبه بیست و سوم آبان ماه سال هزار و سیصد و هشتاد خورشیدی به منطقه‌‌‌‌‌‌ای در دماوند رفتیم كه به زبان محلی…”

با نگاهی پرسشگر به لطف‌‌‌‌‌‌الله نگاه كرد و لطف‌‌‌‌‌‌الله گفت: “بهش می‌‌‌‌‌‌گیم گُردَژدَر…”

در حالی كه با متری فلزی ابعاد سنگ را اندازه می‌‌‌‌‌‌گرفت، حرفش ادامه داد: “احتمالا گرد اژدر نامیده می‌‌‌‌‌‌شود. این منطقه بر فراز پرتگاهی در حدود بیست كیلومتری شمال شرقی شهر دماوند قرار گرفته است. در بالای سطح صافی كه در بالای این قله قرار دارد، یك سنگ نبشته به ابعاد 195 در 86 سانتی متر پیدا كردیم از جنس نوعی سنگ آذرین سیاه رنگ كه با بافت زمین‌‌‌‌‌‌شناختی محیطش تفاوت داشت. بر این سنگ دو كتیبه به زبان‌‌‌‌‌‌های پارسی باستان و آشوری حك شده بود و یك تك واژه‌‌‌‌‌‌ی سریانی دیگر هم در انتهای پایینی سنگ دیده می‌‌‌‌‌‌شد. ترجمه‌‌‌‌‌‌ی مقدماتی سنگ نبشته‌‌‌‌‌‌ی پارسی باستان به این شرح بود…”

دفتر و مدادش را از جیب عقب شلوارش بیرون آورد و مشغول واگشایی كدهای میخی روی سنگ شد. سال‌‌‌‌‌‌ها از آخرین باری كه چنین كاری را در دانشگاه كرده بود می‌‌‌‌‌‌گذشت، با این همه محض احتیاط چند صفحه‌‌‌‌‌‌ که الفبای خطوط مهم میخی را رویش نوشته بود را به همراه داشت. موضوع پایان‌‌‌‌‌‌نامه‌‌‌‌‌‌ی كارشناسی ارشدش هم مطالعه‌‌‌‌‌‌ی تطبیقی خط پارسی باستان در كتیبه‌‌‌‌‌‌های دوران هخامنشی بود، برای همین هم بخ خودش اعتماد داشت.

بدون اینكه به لطف‌‌‌‌‌‌الله –كه كم كم حوصله‌‌‌‌‌‌اش سر می رفت- توجهی كند،‌‌‌ در كار خود غرق شد. برخی از واژگان را تا این زمان ندیده بود و در مورد مفهوم برخی دیگر هم شك داشت. بعضی تكه‌‌‌‌‌‌ها به نظرش آشنا می‌‌‌‌‌‌آمد. در میکروفون ضبط گفت:

یُدیی ایمام دیپیم اَیمُوی پتیكَرا … شبیه كتیبه‌‌‌‌‌‌ی داریوش بزرگ در بیستون است و احتمالا بینندگان را از تخریب این سنگ بر حذر می‌‌‌‌‌‌دارد. اما چرا پارس‌‌‌‌‌‌ها زبان دوم نبشته را اکدی آشوری،انتخاب كرده بودند؟ نه عیلامی که زبان درباری‌‌‌‌‌‌شان بوده؟

آهان؛ یك تكه‌‌‌‌‌‌ی دیگر هم مرتب تكرار می‌‌‌‌‌‌شود؛ وَسنا ائورَمزداهَ… یعنی به بخشش اهورامزدا…”

یك نگاه دیگر به یادداشت‌‌‌‌‌‌های خرچنگ قورباغه‌‌‌‌‌‌اش انداخت و بعد دوباره دكمه‌‌‌‌‌‌ی ضبط را فشرد: “ترجمه‌‌‌‌‌‌ی تقریبی بخشی كه من فهمیدم به این شرح است: به سال چهارصد و هشتاد جمشیدی –یا جمی، كه شاید منظورشان ایزد یمه یا جم بوده – اژدهای انیرانی در فَرِ شاهنشاه فریدون اسیر آمد و به بخشش اهورامزدا، ارتشتارانِ سپاه خرفستر از اَیاكاران –احتمالا یعنی جنگجویانِ- نور شكست یافتند… باقی‌‌‌‌‌‌اش را به جز یك كلمه كه گویا معنای تابوت می‌‌‌‌‌‌دهد را نفهمیدم. تا آنجا كه می‌‌‌‌‌‌گوید:‌‌‌ …در بند خواهد ماند تا به هنگام فرشگرد – منظور روز قیامت بوده- برانگیخته شود. بعدش چند تا اسم نوشته كه بعضی‌‌‌‌‌‌هایشان اساطیری هستند:‌‌‌ سام كه لقبش ناخواناست، توسِ نوذران، گیوِ گودرزان، و بهرام كه احتمالا لقبش ورجاوند بوده…

نگاهی دیگری به كتیبه انداخت و گفت: “بقیه‌‌‌‌‌‌اش خوانا نیست…” و بعد هم ضبط را خاموش كرد.

لطف‌‌‌‌‌‌الله كه گوشه‌‌‌‌‌‌ای نشسته بود و باز هم یكی از همان سیگارهای پِهِن گاوی‌‌‌‌‌‌اش را دود می‌‌‌‌‌‌كرد وقتی دید بالاخره كارش تمام شده، از جایش بلند شد و گفت:‌‌‌ “بریم رئیس؟”

در حالی كه از سنگ دل نمی‌‌‌‌‌‌كند گفت:‌‌‌ “بریم. فقط یك چیز… بذار یه زوری بزنم ببینم شاید زیرش قبری چیزی باشه. اگه اینطوری باشه كه نونمون توی روغنه.”

چشمان گود رفته و خسته‌‌‌‌‌‌ی لطف‌‌‌‌‌‌الله برقی زد و گفت: “یعنی می‌‌‌‌‌‌خوای بگی زیر این تخته سنگ گنج هست؟”

خندید و در حالی كه زور می‌‌‌‌‌‌زد سنگ را كمی جا به جا كند گفت: “این سنگ همین طوری هم از نظر باستان‌‌‌‌‌‌شناسا یه گنجه. ولی خب، آره. ممكنه زیرش چیزهای بیشتری هم باشه.”

لطف‌‌‌‌‌‌الله با هیجان به كمكش آمد و كمی زور زد. اما بی‌‌‌‌‌‌فایده بود. سنگ ،انگار که به صخره‌‌‌‌‌‌ی زیرش چسبیده باشد، از جایش تكان نخورد. لطف‌‌‌‌‌‌الله كه رگ‌‌‌‌‌‌های گردن و پیشانی‌‌‌‌‌‌اش از فشاری كه به عضلاتش می‌‌‌‌‌‌آورد بیرون زده بود گفت: “لعنتی مث خود كوه سنگینه.”

در حالی كه عرق از سر و رویش جاری بود از سنگ دست برداشت و روی زمین نشست. لطف‌‌‌‌‌‌الله هنوز ول‌‌‌‌‌‌كن معامله نبود و دور سنگ می‌‌‌‌‌‌چرخید و سعی می‌‌‌‌‌‌كرد با چاقویش درزی در زیر آن پیدا كند. اما انگار تخته سنگ سیاه به صخره‌‌‌‌‌‌ی زیرش جوش خورده باشد، هیچ منفذی پیدا نکرد.

به لطف‌‌‌‌‌‌الله كه هنوز داشت زور ورزی می‌‌‌‌‌‌كرد گفت: “ولش كن، فایده نداره. باید با تیم میراث فرهنگی بیایم و با دم و دستگاه سنگ رو برداریم.”

لطف‌‌‌‌‌‌الله هم سنگ را رها كرد و با بغض گفت:‌‌‌ “سازمان، سازمان دیگه کیه؟…فقط بلدن حق مردمو به زور ازشون بگیرن و خودشون بفرستن خارج با پولش حال كنن. فكر كردی وقتی دست‌‌‌‌‌‌شون به گنج زیر این سنگ برسه چیزیش به تو می‌‌‌‌‌‌ماسه؟”

آنقدر به خاطر پیدا کردن کتیبه خوشحال بود که توهین لطف‌‌‌‌‌‌الله به همكارانش را زیر سبیلی در کرد. با خونسردی گفت: “همه كه دزد نیستن. توی هر اداره‌‌‌‌‌‌ای خوب و بد كنار هم كار می‌‌‌‌‌‌كنن. چاره‌‌‌‌‌‌ی دیگه‌‌‌‌‌‌ای نیس. اگه خودمون دستكاریش كنیم می‌‌‌‌‌‌ترسم صدمه ببینه. این از نظر علمی خیلی ارزش داره.”

لطف‌‌‌‌‌‌الله تفی بر زمین انداخت و با عصبانیت لگدی به سنگ زد و گفت:‌‌‌ “مرده شورشو ببره. من بیشتر گنج زیرشو می‌‌‌‌‌‌خوام.”

پاهای پوتین پوش لطف‌‌‌‌‌‌الله درست روی اسم سریانی حك شده روی سنگ خورد. لطف‌‌‌‌‌‌الله پشتش را به سنگ كرد و چاقویش را به سمت غلاف روی كمربندش برد تا برای بازگشت حركت كنند. اما ناگهان صدایی از سنگ برخاست و او را در جا میخكوب كرد.

سنگ با صدای خفیفی روی محوری نامرئی لغزید و در زمین فرو رفت و ناپدید شد. به جایش حفره‌‌‌‌‌‌ای بزرگ و تاریك دهان گشود. انگار چاهی را در داخل صخره تراشیده باشند.

لطف‌‌‌‌‌‌الله با صدایی لرزان صدا زد: “آقا…آقای مهندس. نیگا كن”…

ولی نیازی به این حرف نبود. چون خودش داشت با چشمانی گرد شده از شگفتی به حفره نگاه می‌‌‌‌‌‌كرد.

هردو به سمت حفره دویدند. لطف‌‌‌‌‌‌الله در كنارش زانو زد و با چشمانی كه از خوشحالی برق می‌‌‌‌‌‌زد به او نگاه كرد و گفت: “یه قبره…”

از كوله پشتی‌‌‌‌‌‌اش چراغ قوه را بیرون آورد و در حالی كه نوار ضبط را عوض می‌‌‌‌‌‌كرد گفت: “شاید چیزی بیشتر از یك قبر ساده باشه. باید بریم توش و ببینیم.”

لطف‌‌‌‌‌‌الله كه دید باستانشناس در حال ورود به حفره است دستش را گرفت و گفت: “یه دقیقه صبر كن مهندس… پیرمردای ده ما در مورد اینكه این كوه منزل شیطونا و جن‌‌‌‌‌‌هاس داستانای زیادی برامون تعریف كردن. نكنه خطری چیزی داشته باشه؟”

دستش را روی شانه‌‌‌‌‌‌ی لطف الله گذاشت و گفت: “اینجا هیچ خطری ما رو تهدید نمی‌‌‌‌‌‌كنه. هر كس یا چیزی كه اینجا دفن شده باشه دست كم دو هزار و پونصد سال از عمرش می‌‌‌‌‌‌گذره. هیچی بعد این همه وقت برای آدم خطری ایجاد نمی‌‌‌‌‌‌كنه. این افسانه‌‌‌‌‌‌ها در مورد همه‌‌‌‌‌‌ی محل‌‌‌‌‌‌های تاریخی وجود داره. بیا بریم.”

لطف‌‌‌‌‌‌الله چاقویش را در مشت فشرد و با صدایی كمی ترسیده گفت: “باشه، جناب مهندس. اما فقط به خاطر شوما…”

پس هردو در تاریكی حفره گام نهادند. چراغ قوه‌‌‌‌‌‌ای كه آورده بود آنقدر قوی بود كه محیط را به خوبی روشن

می‌‌‌‌‌‌كرد. همان طور كه از پلكان زیر حفره پایین می‌‌‌‌‌‌رفتند به گزارش كردن و ضبط كردنش ادامه داد.

 

 

ادامه مطلب: بخش بیست و ششم: گزارش

رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب