پنجشنبه , آذر 22 1403

بخش چهارم: عزادار

بخش چهارم: عزادار

همیشه از پوشیدن پیراهن سیاه و گذاشتن ته ریش و این مسخره بازی‌‌‌‌‌‌ها بدش می‌‌‌‌‌‌آمد. هفت هشت سال پیش كه یکی از دوستان نزدیکش مرده بود، از این كارها نكرد و حالا هم مصمم بود زیر بار رسم و رسومی كه نمی‌‌‌‌‌‌پسندید، نرود. صبح مثل همیشه اصلاح كرد و لباس سفید ساده‌‌‌‌‌‌ای پوشید و كیف سامسونتش را برداشت و راهیِ مدرسه شد.

توی دفتر با نگاه گیج و مردد همكارانش روبرو شد. مدیر مدرسه – مرد مسنی به نام آقای مقدم- با دیدنش به پیشوازش آمد و در حالی كه از دیدن ظاهر همیشگی‌‌‌‌‌‌اش دچار تردید شده بود با لحنی نامطمئن گفت:

-“به به، آقای آشوری، تشریف آوردین؟ خبرهایی شنیده بودیم كه خوشبختانه گویا غلط بوده.”

با چهره‌‌‌‌‌‌ای درهم جواب داد: “نه، راسته.”

یكی از همكارانش – معلم ادبیات چهل ساله‌‌‌‌‌‌ای به نام اخوان- كه نسبت به بقیه بیشتر هوایش را داشت، با شنیدن این حرف بلند شد و دستش را فشرد و گفت: “آه…واقعا متاسفم. وقتی شنیدم ابوی مرحوم شده واقعا ناراحت شدم.”

لبخندی زوركی زد و گفت: “ممنونم. خودم هم خیلی شوكه شدم.”

مقدم كه با نگاهی دقیق‌‌‌‌‌‌تر به لباس سفید معلم فیزیك مدرسه‌‌‌‌‌‌اش نگاه می‌‌‌‌‌‌كرد، گفت: “آقای آشوری عزیز، اگه احساس می‌‌‌‌‌‌كنی نمی‌‌‌‌‌‌تونی سر كلاس بری من می‌‌‌‌‌‌تونم برات مرخصی رد كنم. این حقته كه توی این شرایط به خونه و زندگیت برسی.”

سرش را تكان داد و گفت: “نه، ممنون. بچه‌‌‌‌‌‌ها بیخودی علاف می‌‌‌‌‌‌شن. ترجیح می‌‌‌‌‌‌دم درسم رو بدم.”

این را گفت و روی یكی از مبل‌‌‌‌‌‌های دفتر معلم‌‌‌‌‌‌ها ولو شد.

آقا سید كه قوری چایی هیچ وقت از دستش جدا نمی‌‌‌‌‌‌شد. با چهره‌‌‌‌‌‌ای كه همدردی از آن می‌‌‌‌‌‌بارید به او نزدیك شد و یك چایی برایش ریخت و “تسلیت می گمِ” كوتاهی گفت و پی كارش رفت.

تشكر كرد و در حالی كه مشغول خوردن چایی‌‌‌‌‌‌اش بود، به بحث داغی كه بین معلم‌‌‌‌‌‌ها بر سر مردن و ماندن و حق بودن مرگ و این جور چیزها درگرفته بود گوش كرد.

وقتی بچه‌‌‌‌‌‌ها از سر صف به كلاس‌‌‌‌‌‌هایشان رفتند و معلم‌‌‌‌‌‌ها برای رفتن سر كارشان از دفتر خارج می‌‌‌‌‌‌شدند، صدای مدیر مدرسه را از داخل اتاقش شنید كه داشت به ناظم مدرسه می‌‌‌‌‌‌گفت:”… از اولش هم همین‌‌‌‌‌‌جوری عجیب و غریب بود. آخه پدر آمرزیده بابات مرده، یه فاتحه‌‌‌‌‌‌ای، پیرهن سیاهی، چیزی…”

شانه‌‌‌‌‌‌هایش را بالا انداخت و از راه پله‌‌‌‌‌‌های فرسوده‌‌‌‌‌‌ی مدرسه بالا رفت.

وقتی از كلاس بیرون آمدند، بهرام به او نزدیك شد و به زبان فرانسه گفت: “je suis desole. خبرهای بد رو شنیدم.”

سرش را تكان داد و گفت: “خوب دیگه، بالاخره آخرش همینه. هیچ آدمی تا ابد زنده نمی‌‌‌‌‌‌مونه. چیزی كه اذیتم می‌‌‌‌‌‌كنه شكل حادثه‌‌‌‌‌‌ست.”

معلم فرانسه‌‌‌‌‌‌شان از كلاس بیرون آمد و به چندتایی از بچه‌‌‌‌‌‌ها كه داشتند در راهرو با هم حرف می‌‌‌‌‌‌زدند سری تكان داد و رد شد. با دیدن آنها یكی از همان لبخندهای همیشگی‌‌‌‌‌‌اش را زد و گفت:

” Ca vas? Monsieur Ashoori?” –

شاهرخ آشوری، معلم فیزیكی که شاگرد زرنگ كلاس فرانسه محسوب می‌‌‌‌‌‌شدو به تازگی پدرش را از دست داده بود، سری خم كرد و با خوشرویی گفت: ” Oui, Monsieur professor.” بهرام صبر كرد تا استاد بگذرد و بعد از او پرسید: “مگه شكل قضیه چطوری بوده؟”

كیفش را به دست دیگرش داد و گفت: “بی‌‌‌‌‌‌ریخت. بی‌‌‌‌‌‌ریخت‌‌‌‌‌‌ترین شكل ممكن.”

بهرام زیر بازوی دوستش را گرفت و در حالی كه همراه او از پلكان شلوغ موسسه‌‌‌‌‌‌ی زبان پایین می‌‌‌‌‌‌رفت گفت: بیا یه گپی با هم بزنیم و داستانت رو برام تعریف كن.”

شاهرخ زیاد حوصله‌‌‌‌‌‌ی حرف زدن نداشت، ولی وقتی اشتیاق دوستش را دید ناگهان احساس كرد دوست دارد برای كسی ماجرا را تعریف كند. پس پا به پای او پیش رفت و وقتی به ماشینش رسید در كنار راننده را هم باز كرد تا بهرام هم سوار شود. بهرام گاهی وقتها كه مسیرش با او یكی بود تا بخشی از مسیر را همراهش می آمد. پس خیلی بی رودربایستی سوار شد و كیفش را روی صندلی عقب انداخت. شاهرخ پشت فرمان نشست و راه افتادند. بهرام چون دید دوستش سكوت كرده گفت: بیا بریم خونه ی ما، هم اتاقم یه هفته ای رفته شهرستان. اونجا می تونیم راحت حرف بزنیم.

شاهرخ گفت: نه، بریم خونه ی ما. الان دیگه من هم توی اون خونه تنهام. می خوام چیزی رو نشونت بدم.

بهرام به چهره ی دوستش نگاه كرد. نور چراغ ماشینها روی صورتش منعكس می شد و چشمان خسته و متفكرش را روشن می كرد. به نظر می رسید از چیزی ناراحت است.

تا وقتی كه به خانه ی شاهرخ برسند زیاد حرف نزدند. این بار اولی بود كه بهرام به این خانه می آمد. با وجود این كه از سالها پیش همدیگر را می شناختند و دوستان نزدیك یكدیگر بودند، هیچوقت موردی پیش نیامده بود كه به این خانه قدم بگذارد. موقعی كه از در آپارتمان كوچك وارد می شد با خودش فكر كرد ای كاش در موقعیت بهتری برای بار نخست به این خانه می آمد.

شاهرخ كیفش را بالاقیدی روی كاناپه ای پرت كرد و چراغها را روشن كرد. لامپهای پرنوری دو اتاق كوچك سوئیتی جمع و جور را روشن كردند. بهرام به اطراف نگاه كرد. یك آشپزخانه ی كوچك كه با نیم دیواری به سالن مربوط می شد، یك دست مبل كهنه، یك میز كار سنگین، یك جفت در در آنسوی خانه كه احتمالا به سرویس بهداشتی و اتاق خواب باز می شدند، و دیوارهایی كه تا سقف پوشیده از كتاب بودند.

شاهرخ سروقت یخچال رفت و یك پاكت شیر از داخلش بیرون آورد و گفت: حیف كه برای پذیرایی ازت آمادگی زیادی ندارم.

بهرام لیوان شیر را از او گرفت و گفت: برای خوردن اینجا نیومدم. راحت بشین و تعریف كن ببینم چی شده كه اینقدر خون خونتو می خوره؟

هردو نشستند. لیوانهای شیر در دست، برای دقایقی ساكت ماندند. انگار كه در حال انجام مراسمی رسمی باشند.

بالاخره شاهرخ شروع كرد: تو كه بابامو دیده بودی؟

بهرام سرش را به علامت تایید تكان داد. پدرش دكتر آشوری نامی بود كه در دانشكده ی محل تحصیل او تدریس می كرد. سعی كرد او را به یاد بیاورد. پیرمردی تكیده و لاغر، كه عینكی درشت بر چشم داشت و موهای بلند سفیدش را با بی توجهی روی پیشانی می ریخت. تا به حال با او هم صحبت نشده بود، اما از دوستانش كه رشته شان ادبیات بود شنیده بود كه استادی مهربان و ورزیده است. یكبار در مراسم بزرگداشت فردوسی آمده بود و در جمع دانشجویان صحبت كرده بود. مدتها بعد از این دیدار كوتاه، بهرام شنیده بود این استاد پیر، پدر دوست نزدیكش شاهرخ است.

شاهرخ گفت: آدم بی آزار و آرومی بود. هیچوقت ندیده بودم دعوا و كتك كاری كنه یا اهل زد و خورد باشه. وقتی شنیدم با یكی از دوستای قدیمیش بزن بزن كرده و دوسته با قند شكن زده توی سرش كلی شوكه شدم.

پرسید: دوستش كی بوده؟

شاهرخ آهی كشید: نمی دونم دكتر لطفیان رو می شناسی یا نه. دانشكده ی شما درس نمی داد. یعنی اون قدیم ندیمها اونجا بوده ولی بعد از انقلاب زیر آبش رو می زنند و از دانشگاه تهران بیرونش می كنن. اون هم مدتی میره خارج و بعد میاد توی دانشگاه آزاد شروع به كار می كنه. پیرمرد جسور و خوبی بود كه یكی از نزدیكترین دوستای بابا محسوب می شد.

بهرام پرسید: سر چی دعواشون شده بود؟

گفت: نمی دونم. پیرمرد خودش بعد از ارتكاب به قتل قندشكن خونی رو بداشته بوده و برده دم در پاسگاه و برای افسر نگهبان اعتراف می كنه كه همین الان یكی از ایادی جنها رو كشته.

پرسید: یكی از كی ها رو؟

گفت: از ایادی جنها. معلوم بود كه زده به سرش. افسر نگهبان اول فكر می كنه پیرمرد عقلش پاره سنگ بر می داره. برای همین هم به حرفش توجه نمی كنه و می خواد از پاسگاه بیرونش كنه. می بینی چه مملكتیه؟ قاتل می ره دم در پاسگاه، بعد افسره بیرونش می كنه!

پرسید: بعد چی می شه؟

گفت: هیچی. شروع می كنه به افسره بد و بیراه گفتن و بعد لابلای حرفاش به این نتیجه می رسه كه افسره هم از ایادی جنهاس. اینه كه با همون قندشكن به افسره هم حمله می كنه. طرف انگار آدم قلدری بوده، چون دكتر‌‌‌ لطفیان رو خلع سلاح می كنه و بعد هم بازداشتش می كنن. وقتی به آدرسی كه می داده می رن، جسد بابا رو توی خونه ی لطفیان پیدا می كنن.

بهرام پرسید:‌‌‌آخه برای چی دوستش رو كشته بوده؟

شاهرخ غرید: این چیزیه كه من هم می خوام بدونم. پلیس گذاشت چند دقیقه ای باهاش صحبت كنم. اما پیرمرد دیوانه فقط از اینكه مجبور شده محمود جان رو بكشه ابراز تاسف می كرد و ادعا می كرد كه جنها بابای منو خریده بودن و مجبور شده برای نجات ایران این كارو بكنه. خلاصه همه اش از این مزخرفات می گفت.

پرسید: آخه بالاخره دلیلی داشته كه اینطوری فكر می كرده. یا فكر می كنی یه دفعه ای زده بوده به سرش؟

شاهرخ گفت: اگر همه چیز به همین سادگی با یك جنون آنی توضیح داده می شد بد نبود. اما می دونی كه ما فیزیكدانا به یك دلیل لازم و كافی برای تفسیر مشكلمون نیاز داریم. فكر می كردم همچین دلیلی وجود نداشته باشه. اما وقتی خونه رو گشتم، دیدم بابا برام یه نامه گذاشته.

بهرام گفت: خوب، چی نوشته بود؟

شاهرخ بسته ای زرد رنگ را كه پر از كاغذهایی نامرتب بود را از لابلای كتابهای روی میز برداشت و به دست بهرام داد: مسئله دقیقا همینجاس. بابا پیش از رفتن به خونه ی اون دیوونه یه نامه برام نوشته و كلی از یادداشتهاش رو كه در طول این چند سال جمع كرده بوده برام باقی گذاشته.

بهرام نگاهی سرسری به كاغذها انداخت. مجموعه ای دست نوشته ی تمیز و مرتب بود كه در مورد جاهای باستانی و تاریخهای مختلفی نوشته شده بود. یكی از كاغذها را بیرون آورد و دید چند جمله به صورت تندنویسی بر آن نوشته اند.

پری = از ما بهتران: چون می ترسیده اند؟

… fairy ریشه ی واژه. فرهنگ زبانهای هندوایرانی.- ماینهوف.

… آمیزش پری و زن به فرمان ضحاك. زن سیاه پوست؟؟؟… بندهشن هندی.

اخم كرد و پرسید: اینها یعنی چی؟ می دونی توش چی نوشته؟

شاهرخ به چشمان دوستش خیره شد و گفت: نوشته كه طی چند سال گذشته در مورد اساطیر و داستانهای مربوط به باورهای عامیانه ی مردم درباره ی جنها كار می كرده، و این كه دكتر لطفیان همكارش بوده… یه چیز دیگه هم نوشته…

بهرام پرسید: چی؟

با لحنی متحیر گفت: حرفهای دیوانه وار دكتر لطفیان رو تایید كرده!

 

 

ادامه مطلب: بخش پنجم: جنایت

رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب