پنجشنبه , آذر 22 1403

بخش هفتم: ديوانه

بخش هفتم: دیوانه

دختر جوانی كه پشت میز پذیرش ایستاده بود با ادب حرفهایش را گوش داد و به دفتر بزرگی كه جلویش بود نگاهی انداخت و بعد سری جنباند و گفت:‌‌‌ آره، توی بخش بیماران خطرناكه. فامیلش هستین؟

پیشدستی كرد و پیش از این كه شاهرخ با صراحت دست و پا گیرش شك پرستار را برانگیزد گفت: دوستی خانوادگی قدیمی باهاش داریم.

پرستار گفت: شك دارم دیدنش كمكتون كنه. می گفتن وضعش خیلی خرابه.

شاهرخ هم به حرف آمد و گفت: ببینید خانوم. الان وقت ملاقاته ما هم می خوایم با این بابا صحبت كنیم. مگه همین كافی نیست؟

پرستار كه انگار هنوز مردد بود گفت: آخه این دوست شما یه نفرو زده ناكار كرده. جزو بیمارای روانی بزهكار اینجا آوردنش.

فكری كرد و گفت: خوب، پس اگر لازم می دونین یه نفر مراقب هم بفرستین همراه ما بیاد. ما باید هرطور شده با این مریض شما حرف بزنیم. موضوع مهمیه كه باید ازش بپرسیم.

به عنوان تیر آخر تركش می توانست اصل قضیه را برای پرستار بگوید. اما می ترسید آن وقت حضور نیروهای انتظامی در جریان گفتگو لزوم پیدا كند و آن هم در این شرایط كلی كاغذبازی می خواست. بهترین راه همین بود كه به عنوان بازدید كننده بروند دكتر لطفیان جنایتكار را ببینند.

ولی كار به اینجاها نكشید. پرستار گفت: باشه. یك دقیقه صبر كنید یكی از مراقبها رو همراهتون بفرستم.

برگشت و به شاهرخ كه در لباس پشمی سبزش جوانتر به نظر می آمد نگاه كرد و گفت: چطوری؟

زیاد نگران واكنش دوستش نبود. شاهرخ كاملا آرام به نظر می رسید. ولی خوب، هركس ممكن بود با دیدن كسی كه پیرمردی به آن مهربانی را كشته و هنوز راحت برای خودش نفس می كشد،‌‌‌ كنترل خود را از دست بدهد.

شاهرخ لبخند بیرنگی زد و گفت، خوبم. تو كه می دونی، كاری بهش ندارم. فقط می خوام حقیقت رو ازش بشنوم. راستش دارم كم كم متقاعد می شم كه بابام هم آخر عمری توی توهم این یارو شریك شده باشه. تو كه خودت یادداشتهاشو خوندی. می دونی ممكن بود چه افتضاحی به پا بشه…

گفت:‌‌‌آره، ولی باید ببینیم خود قاتل خبیث چه نظری داره. علاوه بر این باید دید بقیه چقدر حرفاشو جدی گرفتن.

كمی از یك دقیقه گذشته بود كه مرد سبیلوی چاق و تنومندی همراه پرستار سراغشان آمد. پرستار كه كارت دانشجویی بهرام را گرفته بود، دفتر كوچك دیگری را باز كرد و نام و نشان بهرام را از روی كارت خواند و به مرد گفت: آقای نوبخت و دوستش برای ملاقات با دكتر لطفیان اومدن. همون مریض تاریخدونه. بی زحمت همراهیشون كنین.

مرد كه انگار روزی ده دفعه ملاقات كننده های تاریخدانهای دیوانه را راهنمایی می كرد، بدون اینكه زیاد وارد جزئیات شود گفت: همراهم بیاین.

همراه مرد به راه افتادند. از هزارتویی از راهروهای روشن و شلوغ گذشتند و به دری رسیدند كه به محوطه ی باز بیرون ساختمان ختم می شد. مرد بدون اینكه زیاد در بند همراهانش باشد وارد محوطه ی باز شد و پس از گذر از خیابانی كه اطرافش را درخت كاشته بودند، به ساختمانی دیگر رسید. در را باز كرد و برای نگهبانی كه دم در داخل اتاقكی شیشه ای نشسته بود دست تكان داد. بعد هم با لاقیدی گفت: این آقایون همراه من اند.

شاهرخ را جلوتر فرستاد و خودش پشت سرش وارد شد. مرد راهرو را گرفته بود و داشت همچنان با قدمهای تند راه
می رفت. بالاخره جلوی دری با میله های فلزی كه شبیه درهای زندان بود ایستاد و كلیدی از جیبش درآورد و در را باز كرد. صبر كرد تا بهرام و شاهرخ هم بگذرند و بعد در را پشت سرشان بست و به خیال خودش برای دلگرمی همراهانش گفت: به این دیوونه ها هیچ اعتباری نیست. یه وقت دیدی زدن بیرون و دردسر درست كردن.

بالاخره پشت در اتاقی ترمز كرد و در حالی كه در دسته كلید سنگینی دنبال كلید در می گشت گفت: این هم اقامتگاه فامیلتون. حتما از دیدن بازدید كننده خوشحال می شه. این چند وقته كه اینجا بوده هیچ كس رو غیر از پرستارا و دكترا ندیده.

كلید در قفل صدایی كرد و در باز شد. پرستار سبیلو در حال باز كردن در گفت: دكترجان بیا، مهمون داری. فامیلات اومدن …

ولی حرفش نیمه تمام ماند و در آستانه ی در خشكش زد.

شاهرخ نگاهی معنادار به او انداخت. سرش را تكان داد و پرستار را كنار زد و وارد شد.

بهرام هم كنارش بود و صدای آه بلندی از دهانش خارج كرد.

دكتر لطفیان، استاد سالخورده ای كه به دلیل كشتن یكی از دوستانش بازداشت شده بود و به دلیل ابتلا به شیزوفرنی پارانوئید به تیمارستان فرستاده شده بود، در اتاق بود. چشمان خیره و یخزده اش به چیزی نامعلوم در نزدیك پنجره خیره شده بود. گردنش خم شده بود و دهانش نیم باز بود. زیر پاهای آویزانش كه در ارتفاع نیم متری زمین قرار داشت، چهارپایه ای روی زمین افتاده بود، و در كنارش كاغذی افتاده بود كه نوشته های درشت رویش از همین فاصله هم خواندنی بود. آخرین نوشته ی دكتر لطفیان این بود: كریتیاس، كریتیاس،‌‌‌كریتیاس!

یك روز خسته كننده و پر تنش را پشت سر گذاشته بود. خودكشی بیماران چیز غیرعادی ای نبود. اما هربار باید هفت خوانی از كاغذبازی های دیوانسالارانه را پشت سر می گذاشت . به خصوص در این بعد از ظهر ابری پاییزی هیچ حال و حوصله اش را نداشت. پشت میزش رفت و نشست. به مغز آدمی كه توی شیشه ی فرمالین روی میزش بود نگاهی انداخت و كاغذهای پراكنده روی میز را جمع كرد و به صورت یك دسته در كنار میز گذاشت. لابلای آنها چشمش به آخرین نامه ی دكتر لطفیان افتاد. سه كلمه ی بی معنا. نه اظهار پشیمانی و تقاضای بخششی، نه دعایی برای روح كسی كه كشته بودش، و نه درخواستی در مورد میراثش. فقط همین تكرار نامفهوم یك كلمه ی نامفهوم تر، كریتیاس. نمی دانست یعنی چه. شاید اسم شهری بود. یا پادشاهی رومی یا یونانی.

شاهرخ سر حرف را باز كرد: آقای دكتر، خوب می دونیم بد موقعی مزاحمتون شدیم. اما خواهش می كنم موقعیت ما رو درك كنین. من آشوری هستم. پدرم همون كسی بود كه به دست این دكتر لطفیان مرحوم كشته شده بود. انتظار داشتم با صحبت كردن با این پیرمرد اطلاعاتی در مورد علت كشته شدن پدرم به دست بیارم. ولی وقتی رفتیم سراغ بیمارتون، دیدیم خودكشی كرده.

نگاهش را از میز ریخته و پاشیده اش برداشت و به مراجعانش نگاهی انداخت. دو تا جوان بودند. شبیه شاگردانی كه تا چند سال پیش در دانشگاه داشت. یك پسر مسن تر حدود سی ساله ی لاغر اندام، و یك جوان بیست و چند ساله ی چشم آبی كه داشت كتابهای توی كتابخانه اش را نگاه می كرد.

با لحنی خونسرد گفت: واقعا برای سانحه ای كه برای ابوی اتفاق افتاد متاسفم.

شاهرخ گفت: خواهش می كنم. امیدواریم كه بتونید به ما كمكی بكنید.

همینطوری سرسری گفت: البته، البته، هر كاری بتونم می كنم.

و نگاهش افتاد به نامه ای كه می بایست دیروز برای بخش تداركات می فرستاد و یادش رفته بود. نامه را برداشت و زیرش چند جمله نوشت و امضا كرد و گفت: حالا فكر می كنین من چه كمكی می تونم بكنم؟

شاهرخ گفت: شما حتما گزارشی از اظهارات بیمار رو توی پرونده اش نگهداری می كنین. می خواستیم بدونیم بیمار قبل از دست زدن به این كار غیرمنتظره چی فكر می كرده و در مورد قتلی كه مرتكب شده چه حرفهایی زده بوده.

به ساعتش نگاهی انداخت و گفت: آه، بله، یك چنین پرونده ای برای همه ی بیمارا وجود داره. ولی در مورد دكتر لطفیان تا اونجا كه من می دونم هنوز گزارش كاملی ثبت نشده. آخه می دونید كه تازه دو سه روز بود برای ما آورده بودنش.

بهرام گفت: یعنی در این سه روز هیچ اطلاعاتی در مورد حرفاش، علت بیماریش، یا چیزهای دیگه ثبت نكرده اید؟

نگاهی به او انداخت. به نظر می آمد روحیه ای مهاجم داشته باشد. حالتش هم كمی مغرور می نمود. شاید چون ظاهر آراسته و زیبایی داشت اینطور بود. به هر صورت مشخص بود كه دارد به طور صریح سیستم زیر نظر او را به كم كاری و كوتاهی متهم می كند.

پاسخ داد: نه، به صورت كتبی چیزی ندارم كه بتونم براتون كپی بگیرم. منتها همین دیروز خانم دكتر فروزان با مریض مصاحبه كرده بود. هنوز گزارشی به ما نداده، .ولی اگه بخواهید می تونید با خودش صحبت كنید. تا جایی كه به یاد دارم تصمیم داشت گفته های این بیمار را ثبت كند و به عنوان نمونه ای از تحلیل منطقی بیماران پارانوئیدی منتشر كند.

شاهرخ و بهرام نگاه معناداری با هم رد و بدل كردند و بهرام پرسید: پس به نظرتون ماجرای دكتر لطفیان برای دكتر فروزان جالب بوده؟

بدون این كه زیاد درگیر ریزه كاریها شود گفت: خیلی بیشتر از جالب، فكر می كرد پیرمرد یك چیزهایی دیده كه مغزش رو خراب كرده و فكر می كرد داستانش ارزش پیگیری رو داره.

شاهرخ گفت: اگه بشه باهاش صحبت كنیم ممنون می شیم. ما چندتا سوال مشخص داریم كه احتمالا این خانم می تونه جوابش رو به ما بگه.

كلیدی را در كنار میزش فشرد و صبر كرد تا منشی اش بیاید و در را باز كند. بعد به او گفت: خانم دكتر فروزان امروز توی بخش اومده؟

منشی گفت: نه، امروز كشیك نداشت. كشیك بعدی اش هفته دیگه دوشنبه ست.

شاهرخ گفت: راه دیگری برای تماس گرفتن با این خانم نیست؟

گفت: چرا،‌‌‌ شماره ی تماسش رو داریم. اما نمی دونم می تونم تلفن یك خانوم رو به شما بدم یا نه.

بهرام نگاه تیزی به او كرد و گفت: البته كه می تونید. این یك مورد كاریه.

خنده ای كرد و از پررویی این پسر جوان خوشش آمد. به منشی گفت: تلفن خانم فروزان رو به این دوستان بدید كه خودشون كارشون رو راست و ریست كنن.

شاهرخ و بهرام برخاستند و با او دست دادند و تشكر كردند و از اتاق بیرون رفتند.

روی صندلی چرمی بزرگش ولو شد و به مغزی كه توی شیشه بود زل زد. هنوز گزارش رسمی خودكشی لطفیان را هم ننوشته بود. كاغذی برداشت و شروع به نوشتن كرد.

 

 

ادامه مطلب: بخش  هشتم: گزارش

رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب