بخش هشتم: گزارش
كاغذها را دسته كرد و آن ها را به داخل پوشه ی سبزی كه روی میزش بود برگرداند. آنچه كه خوانده بود به نظرش كاملا دیوانه وار می رسید. ظاهرا مغز دكتر آشوریِ مرحوم هم به اندازه ی قاتلش پاره سنگ برمی داشته.
در ابتدای كار، وقتی كه دكتر لطفیان سعی می كرد با اصرار و قسم و آیه به او بقبولاند تا این یادداشتها را به خانه ببرد و با مطالعه كردنش به راز جنها پی ببرد، فكر می كرد بازهم با یكی از خل بازیهای معمول در بیمارستان روانی روبرو شده است. اما در نهایت كنجكاوی بر عقلانیت علمی اش غلبه كرد. از همان اولش با شنیدن داستان دكتر لطفیان نسبت به كل ماجرا علاقمند شده بود، و طبیعی بود كه پیشنهاد بیمار پریشانش برایش جذاب جلوه كند.
دكتر لطفیان در آخرین دیداری كه با هم داشتند، این پوشه ی سبز را به او تحویل داده بود. در پرونده ی بیمار در مورد این پوشه چند سطری آمده بود. پزشك كشیك قبلی نوشته بود: پوشه ی سبزی را همیشه به همراه خود به این طرف و آن طرف می برد و با هركس كه بخواهد پوشه را از او بگیرد با خشونت رفتار می كند. اما اشاره ی دیگری در مورد این نوشته ها وجود نداشت. البته خودش هم قبل از این هنگام مصاحبه با بیمار این پوشه را در دستان لرزانش دیده بود، اما محتویاتش آنقدر به نظرش مهم نبود كه در موردش چیزی بپرسد. شاید هم همین بی علاقگی پیرمرد دیوانه را وادار كرده بود برای متقاعد كردنش تلاش كند و پوشه ها را نزدش به امانت بگذارد.
بیست و چهار ساعت از آخرین سركشی اش به دكتر لطفیان می گذشت. همان وقت بود كه استاد آشفته ی دانشگاه با چشمانی لرزان و خسته در صورت جوانش خیره شده بود و با صدایی عمیق ، كه برای لحظاتی هیچ نشانی از بیماری روانی در آن یافت نمی شد، گفته بود: پس می خواهی از راز جنها سر در بیاری؟ باشه، من تمام مدارك مورد نیاز رو این جا جمع كرده ام. اینها رو ببر و بخونشون. اینا دیگه به در من نمی خورن.
و به این ترتیب بود كه خانم دكتر فروزان، انترن بخش روانی، با عجیب ترین مجموعه از یادداشتهایی كه در عمرش دیده بود روبرو شده بود. تمام روز گذشته را از خانه خارج نشده بود و وقتش را صرف خواندن این مجموعه ی پراكنده از یادداشتها و بریده های روزنامه ها كرده بود، و حالا می توانست با برداشتی جامعتر در مورد مندرجات این پوشه قضاوت كند.
پوشه، مجموعه ای از یادداشتهای متنوع را در برمی گرفت كه بیشترشان به دكتر آشوری مربوط بود. به نظر می رسید مقتول بیچاره در زمان بازدید از خانه ی دوستٍ قاتلش این پوشه را به همراه برده بوده و قاتل بعد از كشتن او آن را صاحب شده بوده. خود همین سابقه به قدر كافی هیجان انگیز بود تا او را به خواندن دقیق این نوشته ها وادار كند. با این وجود، حالا كه خواندن همه را به پایان برده بود، احساس می كرد با معمایی بزرگ و نامفهوم روبرو شده است.
دكتر آشوری در مورد تبارشناسی واژه های مربوط به دیوها و جنها و پری ها كلی یادداشت برداشته بود و ظاهرا در فكر این بوده كه نوعی ریشه ی مشترك زبانی را برای تمام این واژگان پیدا كند. اما تنوع و دامنه ی جغرافیایی واژگانی كه یادداشت شده بود خیلی زیاد بود. حتی از نظر معنایی هم همه مترادف نبودند. كلمه های عربی جن و موصل در كنار واژه ی تولتكی ناوال آمده بود و اسم چندتا از بادهای جنوبی هم با اصطلاحات خاص اهل زار ذكر شده بود. هیچ پیوستگی منطقی ای بین این مجموعه برقرار نبود.
در یكی از یادداشتها كه به نسبت بدخطتر از بقیه بود و به نظر می رسید جدیدتر هم باشد به تجربه ی شگفت انگیز برخورد اشاره شده بود و در مورد اینكه رازی بزرگ برملا خواهد شد چند سطری نوشته شده بود. بعد هم چیزهای بی ربطی در مورد الگوبرداری انجمنهای مخفی از یك مثل افلاطونی آمده بود. به نظر نمی رسید معنای چندانی داشته باشد. در این میان یك نامه ی كوتاه كه روی كاغذی زردرنگ با دستخط قشنگتری نوشته شده بود، توجهش را به خود جلب كرد. نامه ای بود كه گویا دكتر آشوری مقتول برای یكی از دوستانش نوشته بوده. ولی آخر نامه خط خوردگی داشت و نیمه تمام مانده بود. معلوم بود پاكنویس نامه ای بوده كه چون خط خورده فرستاده نشده. نمی دانست و دوست داشت بداند كه نسخه ی تمیزتری از آن پست شده یا نه. به هر صورت ردیابی اش ممكن نبود، چون فقط اسم كوچك گیرنده ی نامه را در بالای آن نوشته بود.
در نامه چنین خواند:
دوست گرامی: دستور رستم
شاید نوشتن این نامه نشانه ی شتابزدگی و ناپختگی من باشد، اما به رازی بزرگ دست یافته ام كه اطمینان دارم آرزوهای ما را در مورد حدسی كه زده بودم برآورده خواهد كرد. عبارات آغازین سرود یازدهم گاتها 46/19 یادت هست؟ گویا حق با او بوده باشد. به زودی تمام آنچه را كه یافته ام برایت به طور مدون خواهم نوشت. فعلا در مورد موضوعی شك دارم كه می تواند تمام بنایی را كه در كار ساختنش بودیم ویران كند. بیا امیدوار باشیم كه حدس من نادرست بوده باشد و این كشور مظلوم كمی نفس راحت بكشد. امیدوارم شیخ اشراق در مورد خره كیانی ای كه در خاندان افریدون مانده بود راست گفته باشد. راستی دكتر لطفیان را می شناسی؟ ما با هم برای دیدار…
نامه در همینجا قطع می شد. كلمه ی دیدار خط خورده بود و بقیه ی نامه نوشته نشده بود. با این وجود متن نامه خیلی رمزآمیز و نامفهوم می نمود. كل ماجرا به یكی از داستانهای پلیسی ای كه خوانده بود شبیه بود. با این تفاوت كه این بار كارآگاه نابغه ی گشاینده ی راز داستان خودش بود.
در طول هفت سالی كه پزشكی خوانده بود اشاره ای به نظر شیخ اشراق در مورد خره كیانی نخوانده بود و منظور از سرود یازدهم گاتها را هم نمی دانست. البته این یكی را می توانست پیدا كند.
شماره ی سرود را حفظ كرد و به دنبال كتاب باریك و كوچك قدیمی ای كه مدتها پیش دركتابخانه ی بزرگ خانه شان دیده بود، انبوه كتابها را زیر و رو كرد. از پارسال كه پدر و مادرش برای سر و سامان دادن به كار برادرش به آلمان رفته بودند و در آنجا ماندگار شده بودند، كمتر كسی به این كتابخانه مراجعه كرده بود و حالا قشر نازكی از خاك روی تمام كتابهای پیش رویش را پوشانده بود. برای لحظاتی به یاد برادر كوچكش –آرمین- افتاد و آهی كشید. نزدیك به یك سال از رفتنشان می گذشت. پدر و مادرش در ابتدای امر برای این رفته بودند كه اسم آرمین را در كالجی بنویسند، اما با دیدن شرایط مساعد، در همانجا ماندگار شده بودند. پدرش حالا در یك شركت
برنامه نویسی رایانه به كار مشغول بود و هر هفته برایش E-mail می زد و تشویقش می كرد تا به محض تمام شدن دوره ی عمومی پزشكی اش، بار سفر ببندد و به آنها بپیوندد. فكر نامه هایی كه چند روز پیش از آنها دریافت كرده بود، او را به یاد برادر پر شر و شورش انداخت. برادری كه نتوانسته بود برخورد بی ادبانه ی چند و بی سر و پا را در خیابان تحمل كند و تصمیم گرفته بود به كشوری دیگر كوچ كند. پدر و مادرش هم در ابتدای كار با دخترشان نظر بودند و با این مصداق بارز از فرار مغزها مخالف بودند، اما به تدریج نرم شدند و نه تنها قبول كردند تا برای همراهی و پشتیباتی از پسرشان به كشور غربت بروند، كه حتی خودشان هم در آنجا ماندگار شدند. حالا كه مدتی بود در خانه ی به نسبت بزرگشان به تنهایی زندگی می كرد، به انزوا عادت كرده بود. اما با این همه گهگاه مثل حالا به یادشان می افتاد.
متوجه شد كه برای مدتی طولانی به كتابها زل زده و در دریای خاطراتش غرق شده است. شانه هایش را بالا انداخت و كار جستجوی كتابخانه را از سر گرفت، و بالاخره كتاب نازك مورد نظرش را در بین دو كتاب قطور شعر پیدا كرد. دنبال سرود یازدهم و بند 19/46 گشت و جملاتی را كه یافته بود خواند:
كسی كه به راستی/خواست زرتشت را/ كه ساختن جهانی تازه است/ برآورده می كند/ از پاداش زندگی جاودانه برخوردار می شود/ و در این جهان زاینده ی بارور/ به تمام آرزوهای دانش/ دست می یابد/ ای مزدا/ همه ی اینها را تو به من آموختی وآشكار ساختی.
بار دیگر به حال و هوای پوشه ی سبز برگشت و از اعتراف كردن به اینكه هیچ چیز نفهمیده، احساس شرم نكرد. اصلا معلوم نبود منظور دكتر آشوری بیچاره چه بوده. ظاهرا چیزی را دریافته بوده كه به پنهان ماندنش خیلی اهمیت می داده. وگرنه لازم نبود اینقدر به رمز حرفهایش را بنویسد. می بایست این نامه را نگه دارد تا به اگر لازم شد به رزیدنت بخش هم نشانش دهد. شاید هم این جملات معنایی استعاری داشتند…
ناگهان صدای زنگ تلفن چرتش را پاره كرد. تلفن بغل دستش روی میز بود. اما پیش از برداشتنش صبر كرد تا یكی دو زنگ دیگر هم بزند. بعد هم گوشی را برداشت و گفت: بله؟
صدای جوان و ملایمی از آنسوی خط گفت: ببخشید، خانم دكتر فروزان تشریف دارن؟
گفت: بفرمایید، خودم هستم.
صدا گفت: من آشوری هستم. شما منو نمی شناسید. ولی با اجازه تون از بیمارستان روزبه شماره تون رو گرفتم كه اگه اجازه بدید چند دقیقه ای مزاحمتون بشم.
با شنیدن اسم آشوری از جایش پرید و پرسید: آشوری؟
صدا گفت: بله، من شاهرخ آشوری هستم. چند روز پیش پدرم در اثر سانحه ای فوت كردند و یكی از بیماران شما …
گفت: دكتر لطفیان؟
صدا گفت: خوب، انگار كاملا در جریان هستین. بله، در ارتباط با ایشون تماس گرفتم. همونطور كه می دونین ابهاماتی در مورد مرگ پدرم وجود داره و برای همین می خواستم چند تا سوال در مورد انگیزه ی انجام این قتل از بیمارتون بكنم…
با صدایی كه سعی می كرد در حد امكان رسمی و بی علاقه به نظر برسد گفت: فكر می كنم بهتره برید بیمارستان یك دفعه با خودش حرف بزنید.
رگه هایی از احساس شرمندگی در صدای آن طرف خط پدید آمد: بله، همین كار رو هم كردم. اما متاسفانه مریض مورد نظرمون قادر به پاسخگویی به من نبود.
با كمی نگرانی گفت: چرا؟ حالش بد شده؟
صدا گفت: راستش كمی حادتر از بد… دكتر لطفیان خودش رو كشته.
برای چند ثانیه چیزی نگفت، صدا از آنسو گفت:الو؟ الو؟
روی مبلی نشست و گفت: الو، دارم گوش می كنم. لطفا دوباره تكرار كنین. چی گفتید؟
صدا با كمی بی حوصلگی گفت: عرض كردم مریضتون دكتر لطفیان امروز صبح توی تیمارستان خودشو دار زده. حالام مرده و من دیگه نمی تونم از خودش سوال كنم.
دكتر نوشین فروزان كه كمی از بیان خالی از احساس او خشمگین شده بود گفت:انگار زیاد از مردنش ناراحت نشدید؟
صدا گفت: اگه صراحتم ناراحتتون می كنه منو ببخشین، اما مردن قاتل پدرم اصلا برام دردناك نبود.
گفت: اما اون دیوونه بود. در مورد پدرتون دچار هذیان شده بوده و برای همین هم این كار رو كرده.
صدا گفت: من هم برای همین مزاحمتون شدم. دكتری كه رئیس بخش بودن گفتن فقط شما باهاش مصاحبه كرده بودین، و این كه گویا می تونین بعضی از پرسشهای مورد نظر منو جواب بدین. انگار پوشه ای از نوشته های پدر من هم همراه اون بوده كه گویا پیش شما به امانت گذاشته…
كمی تردید كرد و گفت: راستشو بخواید من دیروز باهاش صحبت كردم. اون موقع اینقدر حالش بد نبود كه بخواد خودكشی كنه. حرفهای بی ربط و عجیب و غریبی می زد. پیش از این هم یك داستان جن و پری كامل برام تعریف كرده بود. می گفت با پدر شما در مورد جن و پری و این حرفها كار علمی می كرده.
صدا كه سعی می كرد تا حد امكان لحنی قاطع و محكم داشته باشد، گفت: خانم دكتر، درست به عرضتون رسونده، نقاط تاریكی در مورد مرگ پدر من وجود داره كه شاید به كمك شما روشن بشه. می خوام خواهش كنم اگه بشه چند دقیقه وقتتون رو به من بدین و برام چیزهایی رو كه در مورد قتل پدرم می دونین تعریف كنین.
ادامه مطلب: بخش نهم: پوستین
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب