پنجشنبه , آذر 22 1403

بخش نهم: پوستين

بخش نهم: پوستین

با شگفتی فراوان گفت: شوخی می كنی یا داری جدی می گی؟

مخاطبش با دستهای دستكش پوشیده اش عینكش را كه به پایین سر خورده بود روی پل بینی اش بالا داد و گفت:
نه بابا، شوخی كدومه. این پوست طبیعیه. از كجا آوردیش؟

دوباره نگاهی دقیقتر به پوست انداخت، به نظرش آمد ظاهری پذیرفتنی تر دارد. انگار با همین نظر كارشناسانه كلی به طبیعی بودنش افزوده شده بود. انگشتش را روی پوست نیم سوخته كشید و گفت: آخه ایران ببرش كجا بود؟

كارشناس پزشك قانونی كه كیسه ی پلاستیكی كوچكی در دست داشت، پوست را از او پس گرفت و در كیسه انداخت و با كمی غرور گفت: می دونی كه تا چند صد سال پیش توی مازندران ببر داشتیم. یا شاید اصل و نسبت رو فراموش كردی؟ هان. سرگرد تهرانی؟

خنده ای كرد و مشتی دوستانه به پهلوی دوستش نواخت. مادرش اهل یكی از روستاهای نزدیك سوادكوه بود. دوستش كه مسئول بخش پزشكی قانونی آگاهی تهران بود هم اصلا مازندرانی بود و مرتب او را به فراموش كردن اصل و نسبش متهم می كرد. دوستش را نگاه كرد كه دستكشهایش را از دست در می آورد و در سطل زباله می انداخت. هیچوقت از این روپوش سفید پزشكهای قانونی خوشش نیامده بود. نمی دانست چرا دیدن كسی در این لباس او را به یاد آشپزها می انداخت.

پرسید: در مورد جنازه ها چی؟ كاری كردین؟

دكتر شروع كرد به بیرون آوردن لباس آشپزیش و در این حال گفت: آره، خودم كالبدشكافی كردمشون. ببینم اینها رو توی جنگل آمازون پیدا كرده بودین؟

گفت: نه، توی یك خونه ی روستایی بودن.

با دقت لباس را به جارختی آویزان كرد و گفت: خیلی عجیبه. چون هر سه تا جسد رو گرگها دریده بودن. جای دندون نیش حیوونا روی بدنشون خیلی خوب باقی مونده بود. كمی بزاق گرگ هم لابلای زخمها پیدا كردیم. گرگها خیلی زود گردن و شكم قربانیهاشون رو پاره پاره كرده بودن و در عرض چند دقیقه اونا رو كشته بودن. منتها تا حالا ندیده بودم گرگ به بیشتر از یك نفر حمله كنه. اون هم توی یك روستا.

گفت:‌‌‌ چیز عجیب اینه كه جسدها نیمه سوخته بودن.

دكتر با تایید گفت: اتفاقا این یكی نظر من رو هم به خودش جلب كرد. اول فكر كردم قربانیها آتیش روشن كرده بودن تا گرگها رو فراری بدن. اما بعد دیدم علت سوختگی مشعل و آتش معمولی نبوده.

پرسید: پس چه جوری سوختن؟

پاسخ داد:‌‌‌ با یك ماده ی سوزاننده. شاید مثلا فسفر سفید. اما اینهمه فسفر سفید كه برای سوزوندن سه تا جسد و اون خورده ریزها و پوست ببر كافی باشه خیلی گرون در میاد. اصلا نمی فهمم جایی كه این ماده ی سوزاننده ی عجیب بوده، گرگ چیكار می كرده… من دارم می رم ناهار بخورم. میای بریم؟

كلاه شهربانی اش را برداشت و گفت: نه، باید برگردم برم اداره. این پرونده ی مرده شور برده خیلی فكرمو مشغول كرده. هیچ چیزش معقول نیست. اصلا معلوم نیست ماجرا قتله یا یك حمله ی عادی حیوانات درنده.

دكتر كیف چرمی اش را برداشت و در حالی كه همراه او از در خارج می شد، پاكتی كاغذی را از كیفش بیرون آورد و گفت: اوه، چرا، این یك موضوع معلومه. چون من دوتا سورپریز برات ذخیره كرده ام.

با دستان بزرگش بازوی تكیده ی دكتر را گرفت و گفت: هی، چی پیدا كردی؟

دكتر پاكت را به او داد و گفت: خودت نگاه كن.

سر پاكت را باز كرد و با دیدن محتوایش با تعجب گفت: مرده شورش رو ببرن. اینا دیگه چیه؟

دكتر گفت:‌‌‌ چیزهایی كه بر بدن جنازه ها پیدا كردیم. یك عقرب مرده كه لای چینهای لباس سوخته ی جسد پسر بود. و مقداری موی مشكی كه زیر ناخن جسد پیرمرده پیدا كردیم.

پرسید: و چی در موردشون اینقدر عجیبه؟

دكتر گفت: اول اینكه عقرب این جوری توی محیط كوهستانی وجود نداره. دوم اینكه موها به یك آدم تعلق داره كه می تونسته قاتل باشه.

با هیجان گفت: این كه زیاد عجیب نیست، این برگه ی خوبیه.

دكتر به چشمان او خیره شد و گفت: چرا، خیلی عجیبه. چون دست جسد كاملا جزغاله شده بود. اما موهای زیر ناخنش كاملا سالم بود. من امتحان كردم. موها از جنس خاصیه كه نمی سوزه… و با این وجود طبیعی و واقعیه.

ماشین فیات رنگ و رو رفته اش را در كنار خیابان پاسداران پارك كرد و بعد از قفل و زنجیر كردنش به سمت دفتر كارش به راه افتاد. سر راه به سربازهایی كه با دیدنش سلام می دادند، سلام كرد و بالاخره به اتاقش رسید. وقتی از راهروی فرسوده و دراز منتهی به دفترش رد می شد، مش غلامِ آبدارچی را دید كه سینی در دست داشت به دفتر یكی از همكارانش می رفت. مش غلام با دیدن او ایستاد و گفت: جناب سرگرد، یكی از دوستاتون اومده ان توی اتاق منتظرتون موندن.

تعجب كرد. انتظار كسی را نداشت. پرسید: اسمشو نگفت؟

پیرمرد شانه هایش را بالا انداخت و گفت: والله، نه.

در را باز كرد و رفت تو. روی تنها صندلی آزاد اتاق، البته گذشت از صندلی چرمی بزرگ خودش كه همیشه رویش پر از كاغذ بود، مردی ریزه اندام نشسته بود.

در را محكم به هم زد تا صدایش مهمانش را متوجه ورودش كند. مرد ریزه اندام با دیدنش خنده ی گل و گشادی كرد و به طرفش آمد. چند دقیقه طول كشید تا دوست قدیمی و یار غار دوران دانشجویی اش را به یاد بیاورد. مرد ریزه اندام را در آغوش كشید و گفت: هی، مرد، تو كجا و اینجا كجا، این دنیا عجب كوچیكه. فكر می كردم تا حالا توی گرمای مرده شور برده ی یزد پختی و پیتزا شدی.

مرد گفت: هنوز این تكیه كلام مشهورت رو ول نكردی؟ بابا فكر یك كلمه ی باحال تر باش.

سرخوشانه گفت: به جون خودت نمی شه. عادتی كه آدم توی خوابگاه دانشكده افسری پیدا كنه هیچوقت از سر آدم نمی افته. بیا بگیر بشین ببینم چطور شده بالاخره فیلت یاد هندستون كرده؟

همكارقدیمی اش، كه حالا سرهنگ دوم مقصودی نامیده می شد و یكی از اركان اداره ی آگاهی شهرستان یزد بود، به آسودگی روی تنها صندلی خالی اتاق لم داد و او را نگاه كرد كه كاغذهای روی صندلی چرمی بزرگش را جمع می كند و توی قفسه های كتابخانه ی بغل دستش می چپاند. بالاخره جای نشستن برایش باز شد و خودش هم نشست. بعد به چهره ی آفتاب سوخته و سر كم موی دوستش نگاهی دقیقتر انداخت و گفت: هی پسر، داری پیر میشی.

سرهنگ دوم مقصودی خندید و گفت: تا تو رو كفن نكنم ول كن نیستم. ولی بزنم به تخته، تو خوب موندی. هنوز هم شبها با مردم دعوا راه می اندازی یا خونه و زندگی سر به راهت كرده؟

به یاد شلوغ بازیهای مشتركشان در دوره ی دانشجویی لبخندی زد و گفت: نه دیگه، مگه زن و بچه می ذارن. كلی سر به زیر و آدم شدم.

مرد ریزه اندام گفت: من كه چشمم آب نمی خوره. اون تهرونیِ شری كه من می شناختم…

حرفش را نیمه تمام گذاشت و انگار كه به یاد خاطره ی شیرینی افتاده باشد به نقطه ای خیر شد. بعد ناگهان جدی شد و گفت: ولی گذشته از این حرفها، من برای یك ماموریت رسمی به تهرون اومدم. گفتم سر راه سری هم به تو بزنم.

روی میزش خم شد و گفت: موضوع چیه؟

یك گزارش تایپ شده را از توی كیف دستی كوچكی كه همراهش بود در آورد و آن را به دست او داد. نگاهی سرسری به كاغذ انداخت و دید یك گزارش جنایی رسمی است. پرسید: بگو ببینم دقیقا چی شده؟

و جواب شنید: هیچی، دیگه چی می خواستی بشه؟ دیشب یك عده به آتشكده ی مركزی زرتشتی های یزد حمله كردن. موبدان موبدشون رو كشتن و انداختنش توی آتشگاه. آتش رو هم خاموش كردن. سرایدار آتشكده هم كه انگار موقع جنایت اونجا بوده سر به نیست شده و خبری ازش نیست. جامعه ی زرتشتی های ایران و پارسی های هند به این قضیه اعتراض كردن و خلاصه بوی گند ماجرا داره همه رو خفه می كنه.

مشت بزرگش را روی میز كوبید و گفت: كدوم مرده شور برده ای این كار رو كرده؟

مقصودی گفت: كاشكی می دونستم. فكر می كنم كار همین خل و چل های متعصب باشه كه می خوان اغتشاش درست كنن. خلاصه قضیه داره خیلی جدی می شه. سازمان ملل كه می دونی هفته ای یكبار برای نقض حقوق بشر به ایران گیر می ده و حالا این داستان هم داره دستاویزی برای یك گیر تازه می شه.

پرسید: پس چطور شد گذرت به تهرون افتاده؟

مقصودی گفت: روز قبل از این جنایت، رئیس انجمن زرتشتی های یزد به همراه زن و دو تا بچه ی كوچكش كشته
می شن. معلومه كه هردوی این ماجراها توسط یك نفر سازماندهی شده. ما تونستیم رد قاتلهای این خانواده رو بگیریم. قاتلها دو نفر بودن كه یكیشون موقع فرار با مامورای ما درگیر شد و كشتیمش. اما اون یكی رو زنده گرفتیم. هرچند خودشو زده به دیوونگی و حرف نمی زنه.

گفت: بازم ربطشو به تهرون نمی فهمم.

مقصودی سر نیمه طاسش را خاراند و گفت: الان برات می گم. این یارو قاتله از اون چاقوكشا و بچه شرهای تهرونی بوده. اصلا هم مقیم تهرون بوده و انگار توسط كسی اجیر شده تا بیاد یزد و كار اون بنده ی خدا رو بسازه. چیز مهمی كه این وسط هست اینه كه یك نامه از برادرش پهلوش پیدا كردیم. انگار برادره هم درگیر ماجراست. من اومدم تهرون دنبال اون.

آهی كشید و گفت: پس تو هم درگیری. من هم همین امروز توی یك قضیه ی عجیبی افتادم كه دارم كلافه می شم. یك داستانی توی شهر ری اتفاق افتاده كه دست كمی از مال تو نداره.

مقصودی پرسید: خوب، داستان تو چه جوریه؟

توضیح داد: یك قاتل مرموزِ مرده شور برده داریم كه پوست ببر راست راسكی تنش بوده و همراه گرگها بدن دو تا روستایی رو خورده.

مقصودی خنده ای كرد و گفت: دست بردار. دیگه لازم به خالی بستن نیست. قبول كردم كه مال تو هم مورد
پیچیده ایه.

خیلی جدی گفت: نه بابا، شوخی نمی كنم. واقعا ماجرا اینجوری بوده. الان دارم از بخش پزشك قانونی میام. فكر
می كنی روی جسد روستایی ها چه آثاری باقی مونده بوده؟

با كمی كنجكاوی گفت: هیچ حدسی ندارم.

در حالی كه از جلب توجه همكارش كیف كرده بود گفت: اثر دندان و بزاق گرگ، به علاوه ی لاشه ی یك عقرب كه اصلا توی كوهستان محل جنایت پیدا نمی شده. تازه جسدها هم با یك ماده ی ناشناخته سوخته بودن. یعنی كار گرگِ تنها نبوده.

مقصودی از جایش پرید و گفت: لعنت به شیطون.

پرسید: چی شد؟ اینقدر عجیب بود؟

مقصودی در حالی كه به ورقه ی تایپ شده ی جلوی دوستش اشاره می كرد،گفت: بردار خودت بخون. فكر
می كنی لای چینهای ردای نیم سوخته ی موبد رستم مهران چی پیدا كردن؟

ادایش را در آورد كه: هیچ حدسی ندارم.

ولی وقتی حرف بعدی او را شنید خودش هم از روی میز نیم خیز شد. مقصودی گفت: لای لباسهاش لاشه ی یك عقرب رو پیدا كردن. از نوعی كه بومی یزد نبوده.

 

 

ادامه مطلب: بخش دهم: ملاقات

رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب