پنجشنبه , آذر 22 1403

بخش دوازدهم: برگه

بخش دوازدهم: برگه

تلفن برای بار سوم زنگ زد. كلید در قفل گیر كرده بود و در باز نمی شد. آخرش به زور متوسل شد و لگدی به در زد. در باز شد. كلید را همانطور روی در گذاشت و وارد شد. كیسه ی محتوی میوه و كالباسی را كه خرید بود روی مبل انداخت و تلفن بی سیمش را برداشت. صدای دخترانه ای از آن طرف خط گفت: الو، آقای آشوری؟

صدا را شناخت و لبخندزنان گفت: به به، خانم دكتر، حالتون چطوره؟

فروزان گفت: ممنونم. خبر تازه رو شنیدین؟

گفت: نه، كدوم خبر رو؟

فروزان گفت: به، مگه روزنامه نمی خونین؟ همه دارن در مورد اینم موضوعحرف می زنن.

به سمت در رفت و كلیدش را با كمی زورورزی از در بیرون كشید: خوب، چه خبری چاپ كردن كه اینقدر جالب بوده؟

دختر گفت: سه نفر رو به جرم قتل دستگیر كردن.

خندید و گفت: اوه، واقعا تكان دهنده است. معلومه اداره ی آگاهی خیلی فعال شده. سالها بود قاتلها از دستش در می رفتن. ولی این قضیه چرا اینقدر براتون مهمه؟

دختر گفت: برای اینكه این قاتلها همون كسایی بودن كه دیروز پریروز ریختن توی یك كتابفروشی توی میدون انقلاب و یك ناشر خوشنام رو با تیر زدن كشتن.

خمیازه ای كشید و گفت: اما آخه این چه ربطی به ما داره؟

دختر گفت: ربطش اینه كه قاتلها علت ترور اون بابا رو این دونستن كه با اجنه رابطه داشته.

گوشی تلفن رادر دستش فشرد و گفت: چی؟

دختر تكرار كرد: قاتلها به این دلیل اون یارو رو كشته بودن كه فكر می كردن با جنها رابطه داره.

پرسید: چی می خوان؟

گماشته ای كه جلویش ایستاده بود با لهجه ی مشهدی كمرنگی گفت: حرفاشون زیاد مفهوم نبود. می گن در رابطه با قتل میدون انقلاب می خوان شما رو ببینن.

گفت: خوب، بگو بیان تو.

گماشته رفت و چند دقیقه بعد دو نفر وارد شدند. یك مرد جوان بلندقد و لاغر و یك دختر زیبای كوچك اندام.

در حالی كه به دلیل ابعادش با دختر احساس همدردی می كرد پرسید: كمكی می تونم بكنم؟

مرد جوان از پشت عینك فتوكرومیكش به او نگاه دقیقی انداخت و پرسید: سروان مقصودی؟

گفت: خودم هستم. بفرمایید.

مرد دستش را دراز كرد و با او دست داد و گفت: من آشوری هستم. پدرم هفته ی پیش به قتل رسید و قاتلش هم پریروز خودكشی كرد. خانم دكتر فروزان پزشك معالج قاتل بودن…

دختر شروع كرد: قاتل دچار روانپریشی بود و حرفهای بی سر و تهی می زد. متاسفانه پیش از این كه بتونیم از اظهاراتش پرونده ای تشكیل بدیم خودشو كشت.

به ساعتش نگاه كرد. وقت نهار بود و این دوتا مزاحم معلوم نبود چه كاری داشتند. پرسید: خوب؟ فكر می كنید از دست من چه كمكی بر بیاد؟

مرد جوان گفت: گویا پرونده ی قتل میدون انقلاب زیر دست شماست؟

گفت: نه، من فقط به طور موقت قبول كردم از متهم ها بازجویی كنم. وظیفه ی اصلی من یه جنایت دیگه ست. به طور موقت و به دلیل بعضی شباهتها قرار شده روی این پرونده هم كار كنم. ولی نمی فهمم این قضیه چه ربطی به موضوع پدر شما داره؟

آشوری گفت: الان عرض می كنم. قاتل پدر من علت عملش رو این ذكر كرده بود كه پدر من با اجنه ارتباط داشته و می گفته برای مبارزه با اجنه دست به قتل زده.

از جایش پرید و گفت: خیلی عجیبه.

خانم دكتر پرسید: چرا؟

گفت: چون كه این سه تا قاتلی رو هم كه ما دستگیر كردیم علت عملشون رو مبارزه با اجنه ذكر كرده بودن. البته ما فكر كردیم دیوونه شدن. اما قضیه ی عجیبتری هم هست.

آشوری پرسید: و اون چیه؟

گفت: پرونده ی اصلی مربوط به من همونطور كه گفتم به یزد مربوط می شه. شاید خبر داشته باشین كه چند شب پیش موبد موبدان زرتشتی ها رو توی یزد كشتن.

شاهرخ گفت: آره، یك چیزهایی شنیدم.

سرش را خاراند و گفت: سرایدار آتشكده ای كه محل جنایت بوده بعد از ماجرا گم شد، تا اینكه همین دیروز جسدش رو پیدا كردیم. به طور فجیعی كشته شده بود و بدنش قطعه قطعه شده بود. ولی نكته ی مهم این كه با خون خودش جمله ای رو كنارش روی زمین نوشته بودن.

دختر پرسید: اون جمله چی بوده؟

گفت: چون خون خشكیده بود و خاك رویش نشسته بود، بخشهایی از جمله پاك شده بود، اما چیزی كه مشخص بود، كلمات اول جمله بود. فكر می كنید جمله با چی شروع می شد؟

به آن دو نگاه كرد و چون نگاه های پرسشگرشان را دید گفت: نوشته بود؛ تقدیم به از ما بهتران… و با یك كلمه ی نامفهوم هم جمله تمام می شد… یك چیزی شبیه به آتلانت یا آتلانتا.

شاهرخ ناگهان گفت: كریتیاس.

دو نفر دیگر منتظر ماندند تا حرفش را تمام كند. اما به گفتن این جمله بسنده كرد: حالا می فهمم منظور لطفیان از آخرین یادداشتش قبل از خودكشی چی بوده.

 

 

ادامه مطلب: بخش سیزدهم: ماهیگیر

رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب