بخش هفدهم: بختك
دستش را در جیبهای پالتوی قدیمی اش فرو كرد. هنوز هیچی نشده باد سردی شروع شده بود. معلوم بود كه امسال باید انتظار یكی از آن زمستانهای سخت را داشته باشد. با نگاهی اندیشمند به فواره های كم رمق وسط میدان نگاه كرد. صبح زود بود و هنوز دانشگاه باز نشده بود. عادت داشت گاهی وقتها كه زودتر از وقت می رسید به اینجا بیاید و در میدان بزرگ وسط پارك لاله برای خودش چند دقیقه بنشیند. به رفتگری كه مشغول جارو كردن زمین بود نگاه كرد، و دسته های بچه مدرسه ای ها را دید كه كیف در دست در گروه های چهار پنج نفری به جهتی یكسان حركت می كردند. زیپ كیفش را باز كرد و یادداشتهایی را كه از تشریح هیولا برداشته بود از آن بیرون آورد. هنوز نمی توانست ماهیت موجودی را كه دیده بود هضم كند. این جانور بزرگ و ناشناخته می توانست بزرگترین اكتشاف جانورشناسی قرن باشد. به یاد آورد كه دكتر رهنمودهایی در مورد نوشتن مقاله ای درمورد این موجود به او و پرهام داده بود. فكر كرد، طبق معمول زحمت نوشتن و ویرایش مقاله بر دوش دانشجوها خواهد بود و اسم استاد به عنوان پژوهشگر اول بالای مقاله ذكر می شود.
رفت و آمد كم كم بیشتر می شد. نور خورشید به صورت مایل از پشت ساختمانهای بالای بولوار كشاورز به پایین می ریخت و كاشیهای سفید میدان را به رنگ طلایی در می آورد. دیگر داشت وقت رفتن فرا می رسید. با بی حوصلگی به كاغذهایی كه در دست داشت نگاه دیگری انداخت و طرح های باسلیقه و دقیقی را كه از اندامهای بدن موجود برداشته بود بار دیگر برانداز كرد.
صدای جیغی را شنید و از جایش پرید. دسته ای از بچه های كیف بر دوش كه كنار استخر ایستاده بودند، جیغ می زدند و فرار می كردند. ابتدا چشمانش فقط بر مناظر آشنا دور می زد و علت جیغ زدن بچه ها را نمی فهمید.
اما بعد… آن را دید.
خیلی بزرگ بود. دست كم جثه اش به اندازه ی یك گاو نر بزرگ بود. احتمالا نقبی در زیر زمین زده بود، وگرنه بیرون آمدنش از وسط استخری كه در مركز شهر وجود داشت توجیه ناپذیر می شد. با حركاتی كه ابتدا كند بود و به تدریج سریعتر می شد، از درون استخر كم عمق بیرون آمد. موجود سر بزرگ و متورمش را بالا گرفت و نعره ی عجیبی سر داد. صدا به قدری بلند بود كه شیشه های ساختمانها لرزید و سوسن ناچار شد گوشش را بگیرد. موجود چشمان بزرگ و سرخرنگش را كه انگار به دلیل خارج شدن از زیر آب بسته مانده بود،گشود. چشمانش به چشمان درشت خفاشهای میوه خوار شبیه بود. حركات بعدی جانور سریعتر بود، اما برای سوسن مانند فیلمی كه با دور كند نمایش داده شود درك می شد.
جانور بالهای چرمی و بزرگش را كه از آب استخر خیس شده بود گشود و آنها را با صدایی شلاق مانند به هم زد. حفره ای كه از آن خارج شده بود به قدری بزرگ بود كه آب مانند گردابی در آن فرو می رفت و هر لحظه سطح آب استخر پایینتر می رفت. موجود بر هشت پای بندبند و چالاكش ایستاد و دم سه شاخه ی دراز و لوله مانندش را به آب كوبید. بعد با غرشی سهمگین آرواره های تكه تكه و خیس از بزاقش را گشود و دندانهای ریز و مثلثی اش را به نمایش گذاشت. حركت بعدی اش، بسیار ناگهانی بود.
موجود بر پاهای حشره مانند و بلندش دوید و اولین بچه ای را كه كنار استخر خشكش زده بود و با دهان باز نگاهش می كرد را با یك حركت بلعید. دم بزرگ و مار مانندش حركتی سریع كرد و دو كودك دیگر كه در حال فرار بودند را درو كرد. كودكان كه دو دختر بچه ی دبستانی بودند و در روپوشهای دست و پاگیر مدرسه شان نمی توانستند سریع بدوند، به هوا پرتاب شدند و وقتی بر زمین افتادند دیگر حركتی نمی كردند.
موجود حركت دیگری كرد و آرواره های خنجر مانندش را در پیكر مرد میانسالی كه به طرف دو دختر بچه می دوید فرو كرد. مرد نعره ای كشید و در حالی كه دست و پا می زد به دهان حیوان آویزان ماند.
سوسن چنان از دیدن موجود حیرت كرده بود كه صدای فریاد و جیغ و داد بقیه ی مردم را نمی شنید. به قدری حیران بود كه به ذهنش نرسید باید بلند شود و بدود و فرار كند. حتی وقتی موجود با حركات لنگر مانند پاهایش بدن سنگین و عضلانی سیاهرنگش را به سمت نیمكت او كشاند هم از جایش تكان نخورد.
وقتی موجود به او رسید، هنوز طرحهایی را كه از موجود ناشناخته ی تشریح شده كشیده بود در دست می فشرد. آخرین صدایی كه شنید، نفیر كر كننده ی موجود بود… و بعد از آن تاریكی بود.
فواره ای از خون سرخ بر طرحهایی كه به دقت كشیده شده بودند، فرو چكید.
ادامه مطلب: بخش هجدهم: آب انبار
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب