بخش بیست و یکم: آزمون
بهرام با گامهایی بلند در جهتی خاص حركت می كرد. معلوم بود كه مسیر را به خوبی می داند و این موضوع برای نوشین شكی باقی نگذاشت كه حدسشان در مورد او درست بوده و او هم یكی از اعضای آن گروه مرموز است.
بهرام از چندین راهروی تو در تو گذشت و از چند سالن وسیع و اتاق فرعی هم رد شد. شاهرخ و نوشین كه پشت سرش حركت می كردند، فرصت زیادی برای دیدن محیط اطرافشان نداشتند. آنها وقتی به خود آمدند، خود را در همان سالن بزرگ و باشكوهی كه برای بار نخست با پسر جوان زیبارو برخورد كرده بودند، یافتند.
پسرجوانی كه نامش آریاپات آتورباذان بود، به همراه گروهی دیگر از پسران و دختران جوانسال كه همه لباسهایی مانند او بر تن داشتند، در اطراف میزی بزرگ نشسته بودند و كاغذهایی را بررسی می كردند. ردیفی از تندیسهای طلایی از سربازان مسلحی كه لباسهای متنوعی بر تن داشتند، در دو طرف سالن صف كشیده بودند. نوشین شیفته ی زیبایی آنها شد چون بار قبل به دلیل هیجان انتقال عجیبشان از جنگل به تالار، نتوانسته بودند آنها را خوب نگاه كنند. این سربازها تقریبا هم اندازه ی یك انسان تنومند و بلند قامت بودند و لباسهایی زرین بر تن داشتند كه به دوره های گوناگون تاریخ ایران مربوط می شد. ردیفی از سربازان با پوشش بلند ساسانی در دور تا دور سالن ایستاده بودند و پنج تندیس عمامه به سر كه لباسهایی شبیه به قزلباشهای عصر صفوی را بر تن داشتند هم در اطراف میزی كه جاویدانان دورش نشسته بودند ایستاده بودند. نوشین با حیرت متوجه شد كه این تندیسها حركت می كنند و كاغذها و پرونده هایی را برای حاضران جابجا می كنند. مدتی طول كشید تا نوشین به ماهیت آنها پی ببرد. آنها روبوتهایی بسیار پیشرفته و دقیق بودند و به نرمی و چالاكی حركت می كردند.
وقتی با نزدیك شدن بهرام و مهمانانش سرشان را به سوی آنها بلند كردند، گروه سه نفره خود را نگاه نافذ چندین جفت چشم نورانی سبز رنگ روبرو دیدند.
بهرام پس از رسیدن به میز به شیوه ای خاص و باوقار دستش را حركت داد و سلام داد. بعد با همان گویش عجیبی كه پیش از این شنیده بودند، با كسانی كه دور میز نشسته بودند صحبت كرد. پسر جوان این بار چیزی نگفت ولی دختر زیبایی كه موهای بلند سیاه داشت و در مقابل او نشسته بود با زبان فارسی معمولی آنها را مورد خطاب قرار داد و گفت: هیچ می دونید چه خطری با این آزمون شما رو تهدید می كنه؟
نوشین گفت: نه، اگه ممكنه شما به ما بگید.
دختر چشمان درخشانش را به آنها دوخت و گفت: آزمون با كاوش دستگاه عصبی شما انجام می شه. دستگاهی
برنامه ریزی شده به مغز شما متصل می شه كه می تونه تموم اطلاعات ذخیره شده در مغزهاتون رو كدگشایی كنه. اگر محتویات دستگاه عصبی شما نامطلوب یا زیانمند باشه، دستگاه به طور خودكار اونها رو پاك می كنه. در نهایت اگه در آزمون ما مردود بشید، ممكنه دستگاه عصبی تون كاملا تخریب بشه و در این حالت ما ناچار می شیم شما رو از بین ببریم.
نوشین گفت: و اطلاعاتی كه به نظر شما زیانمند و فاسده چیه؟ می دونین كه هركسی در این مورد برداشت خاص خودشو داره. شاید چیزی كه شما بد می دونید برای ما بد نباشه.
دختر گفت: ما قصد تحمیل عقایدمون رو نداریم. مطمئن باش اگر كمی هوشمند باشید و همین مفهوم نسبیت خوبی و بدی را فهمیده باشید، در تعریف بدی و خوبی با ما اشتراكاتی كلی دارید. مهمترین عامل فساد كه برای ما مطرحه، دروغه.
شاهرخ گفت: آخه می دونید كه دروغ همیشه هم بد نیست. تازه از نظر فلسفی تعریف كردن اینكه چی دروغه و چی راسته كلی بحث و نكته ی مبهم داره.
دختر گفت: به نظر ما دروغ همیشه بده. تعریف مشخصی هم براش داریم.
یكی دیگر از اعضای دور میز كه پسری با موهای سرخ پرپیچ و تاب بود گفت: آتٍه سا. بذار من براشون توضیح بدم. ببینین. برای پیوستن به ما باید دست كم تا حدودی مثل ما فكر كنید. معیارهای اخلاقی ما رو باید پذیرفته باشین، و علاوه بر اینكه انگیزه های ما رو برای فعالیتهامون می فهمید، باید در موردشون با ما توافق داشته باشید. فكر می كنید چنین شرایطی رو دارید؟
شاهرخ گفت: من هیچ چیز در مورد شما نمی دونم و چیزهایی هم كه قبلا گفتین به نظرم باورنكردنی میاد. اما حرفهاتون در مورد دروغ و نیكی برام پذیرفتنیه و حاضر نیستم این شانس آخر رو از دست بدم و به زندگی مرسوم و روزمرگی همیشگی اش برگردم. من حاضرم امتحان بشم.
نوشین گفت: من هم همینطور. اونقدر از خودم مطمئن هستم كه بذارم اطلاعات توی مغزم رو بخونید. اگه واقعا اونطور كه ادعا می كنین باشین و ارزش خطر كردن رو داشته باشین، قاعدتا چیز غیرمعقولی ازم انتظار ندارین.
پسر زیباروی اولی از جایش بلند شد و با لحنی رسمی خطاب به آنها گفت: در مورد پاسختان دقت كنید. آیا می خواهید در آزمون ورود به جهان جاویدانان شركت كنید؟
شاهرخ و نوشین كه كمی تحت تاثیر جو قرار گرفته بودند با ادب جواب دادند: بله.
پسر ادامه داد: آیا خطرات احتمالی آن را می پذیرید؟
باز هم پاسخ همان بود: بله.
پسر رو به بهرام كرد و گفت: چه كسی مسئول حضورشان در مراسم آزمون خواهد بود؟
بهرام گفت: من مسئولیتشان را می پذیرم.
آریاپات آتورباذان رو به آنها كرد و گفت: آزمون آغاز خواهد شد.
نوشین روی تخت مجللی كه پایه های برنزی به شكل پا و پنجه های شیر داشت دراز كشید و منتظر ماند تا دو نفر كه روپوشهای سفیدی بر تن داشتند، تجهیزات پیچیده و سنگینی را بر روی بدنش سوار كنند. یكی از آنها كه مردی با سر طاس و عینك قاب طلایی بود، با صدایی آرام و شمرده برایش توضیح داد كه آزمون هیچ دردی ندارد و باید عضلات بدنش را شل كند. همچنین از او خواسته شد تا اطلاعاتی در مورد خودش را با صدای بلند ابراز كند. ظاهرا این اطلاعات برای تنظیم دستگاه بر روی مغز او لازم بود. در انتها مرد عینكی مثل اینكه موضوعی روزمره و عادی را سوال كند، با لحنی كتابی و رسمی پرسید: در صورتی كه مغزتان به شكل غیرقابل برگشتی صدمه دید، خواسته ای ندارید كه ما بتوانیم انجام دهیم؟
نوشین كمی اخم كرد و گفت: نه. ممنون. اما بذار فرض كنیم كه كار به اونجاها نكشه.
مرد عینكی هم لبخندی زد و گفت: البته، البته، من هم چنین امیدی دارم.
آزمون مثل یك خواب طولانی بود. نوشین چیزهایی مثل رویا را تجربه كرد. تكه هایی از خاطرات زمان كودكی اش، و چیزهایی كه در دانشگاه خوانده بود، با دقت و وضوحی باورنكردنی بار دیگر در ذهنش تصویر شد، و صحنه هایی غیرواقعی و تخیلی هم كه واقعا تجربه نشده بود و به نظرش تازگی داشت. صحنه هایی مثل پرواز كردن و پرت شدن از روی یك پشت بام، و البته چند تخیل غیراخلاقی و به نظر خودش شرم آور. صحنه ها مثل فیلمی كه با دور تند نمایش داده شود از جلوی چشمانش می گذشتند و كنترلی بر دگرگونی و تغییراتشان نداشت. این توفان مغزی به قدری ناگهانی و پردامنه بود كه كاملا علت قرار گرفتن در چنین شرایطی را از یاد برد. وقتی كه از هوش رفت، تركیبی از تصویر پدرش و پیرمردی كه در باغ دیده بودند در ذهنش بود.
كل آزمون به نظرش بیشتر از چند دقیقه طول نكشید. وقتی به خودش آمد، صدایی را شنید كه با لحنی آرام اطمینان بخش با او صحبت می كرد. ابتدا حرفها برایش مفهوم نبود. اما كم كم تمركزش بیشتر شد و توانست حرفها را بفهمد. صدا می گفت: اگر صدامو می شنوی و حرفهامو می فهمی انگشتان دستت رو جمع كن.
به سادگی و بدون اینكه اشكال خاصی حس كند چنین كرد. صدا ادامه داد: اگه می تونی چشماتو باز كن.
سعی كرد، اما انگار پلكهایش را به هم دوخته بودند. صدا از او خواست تا استراحت كند، و خیلی زود به خواب رفت.
وقتی دوباره به هوش آمد، خیلی سرحال تر بود و توانست خیلی سریع چشمانش را باز كند. اولین چیزی كه در روبرویش دید، نگارگری زیبایی بود كه منظره ی كوه های كردستان را با یك گروه از سربازان تفنگدار با لباس كردی نشان می داد. چشمانش را به هم زد و با تعجب به این منظره نگاه كرد. تا به حال مینیاتوری با این مضمون ندیده بود. فكر كرد بازهم دارد خواب می بیند. اما تصویر در جلوی چشمانش ثابت بود و وقتی چشمانش را به هم زد هم ناپدید نشد. تصمیم گرفت حركت كند. تكانی به خودش داد و بر جایش نشست. پارچه ی ظریف سفیدی بر بدنش كشیده بودند و گذشته از این هیچ پوشش دیگری بر تن نداشت. نگاهی به بدن برهنه اش انداخت. هیچ علامتی از آزمون بر آن باقی نمانده بود. به خوبی تمام ماجرا را به یاد می آورد و این قضیه خیالش را تا حدودی راحت می كرد. فقط عادی بودن وضعیتش كمی نگرانش كرده بود. نگران بود كه به دلیلی آزمون را متوقف كرده باشند.
صدایی از پشت سرش گفت: می بینم كه بیدار شده ای، دوست من.
برگشت و همان پیرمردی را دید كه در باغ سوار بر اسب دیده بودش. پرسید: نتیجه چی شد؟
پیرمرد كه موها و ریشهای بلند و انبوهش در نور ملایم اتاق سفیدتر دیده می شد گفت: تو در آزمون پذیرفته شده ای. تبریك می گم. هرچند شاید تبریك گفتن به خاطر درگیر شدن با یك زندگی خطرناك و دشوار زیاد هم معقول نباشه.
پرسید: شاهرخ؟
پیرمرد گفت: اون هم قبول شد. و این خیلی جالب بود. معمولا یك سوم داوطلبهای ما مردود می شن و پیش از تخریب دستگاه عصبی شون آزمون قطع می شه. یك سوم دیگه جون سالم به در نمی برن و عملا می میرن. اینكه شما دوتا هر دو جزو یك سوم باقیمونده بودین برای همه ی ما جالب بود. هرچند یك توضیح جذاب برای كل این آزمون وجود داره…
نفسی به راحتی كشید و گفت: حالا باید انتظار چه چیزی رو داشته باشم؟
پیرمرد به او نزدیك شد و در حالی كه به چشمانش خیره شده بود، گفت: تو به عضویت حلقه ای مخفی پذیرفته شده ای كه چیزی در موردش نمی دونی. باید خیلی چیزها رو یاد بگیری. آزمون تو هنوز ادامه داره.
ادامه مطلب: بخش بیست و دوم: تمرین
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب