فصل بیست و پنجم: انجمن
نتوانست شاهرخ را در بین جمعیت پیدا كند. همراه سایر همكلاسانش از دروازه های عظیم سنگی كه بین تندیسهای غول آسای دو ابوالهول آشوری ساخته شده بود، گذشت. تپش قلبش سریع بود. می توانست با روشهایی كه در مدت این شش ماه اقامتش در جهان زیرزمینی جاویدانان آموخته بود، ضربان آن را كنترل كند، اما این كار را نكرد و از احساس هیجانی كه در خونش می دوید لذت برد.
همه ردای سپید بلند و پر نقش و نگاری بر تن داشتند. روی سینه ی همه نقش یك گل نیلوفر با رنگی سرخ كشیده شده بود و سیمرغی زیبا هم بر شنل مخمل سیاهی كه بر دوش داشتند زردوزی شده بود. چكمه هایی چرمی و براق بر پا داشتند و همگی باشلق سیاه شنلشان را بر سر كشیده بودند. به شكلی كه جز نیمه ی پایینی صورتشان آشكار نبود.
صدای موسیقی پرابهت و بلندی به گوش می رسید. در گوشه ای از فضای محوطه ای كه بدان وارد شده بودند، گروهی از نوازندگان بر فراز سكوی سنگی مكعبی شكلی كه بر پشت گاوی سنگی تراشیده شده بود نشسته بودند و مشغول نواختن موسیقی بودند. نوازندگان همه از اعضای انسانی حلقه ی جاویدانها بودند. در چشم هیچ كدام آن نور مرموز و سبز نمی درخشید، اما چهره ی همه نورانی و بشاش بود. نوری آبی رنگ و ملایم از سقفی كه به دلیل ارتفاع باورنكردنی نادیدنی بود، بر نوازندگان می تابید و حالتی غیرواقعی به حركات آرامشان می بخشید.
شاهرخ كه تا به حال موسیقی پیچیده ای شبیه به این را نشنیده بود، كارمینا بورانای كارل اُرف را نزدیكترین موسیقی مشهور به آن تشخیص داد.
محوطه ای كه به آن وارد شده بودند، شباهت زیادی به یك معبد غول آسا داشت. تندیسهای غول پیكری از خدایان اقوام گوناگون در اطراف تالار حلقه زده بودند. مجسمه هایی بسیار كوه پیكر كه از مرمر سرخرنگی تراشیده شده بودند و در زیر نور سپیدی كه از بالا و پشت بر تنشان می تابید درخشان و نورانی می نمودند.
به اطراف نگاه كرد. به لطف درسهایی كه در این مدت خوانده بود، پیكره ی تیامت بابلی و مردوك را تشخیص داد، همچنین آپولون یونانی را دید كه با بدن عضلانی و زیبایش در كنار آناهیتای ایرانی ایستاده است. بی تردید ارزش آثار هنری گرد آمده در آن تالار قابل تخمین نبود.
دیوارهای تالار، البته اگر اصلا دیواری در كار بود، دیدنی نبود. محوطه ی پرنور و درخشان مركزی به تندیسهای سرخ خدایانی كهنسال محدود می شد و پس از آن تاریكی محض بود. حتی چراغهای برجهای مسكونی زیرزمینی جاویدان ها هم كه معمولا در افق جهان زیرزمینی مثل ستاره ی قطبی می درخشید، از این منطقه معلوم نبود.
در مركز محوطه، در پرنور ترین نقطه، تختی مجلل بر سكوی بلندی نصب كرده بودند و مردی تنومند و سرخپوش بر آن نشسته بود و آنقدر بی حركت بود كه نوشین ابتدا او را هم با یكی از تندیسها اشتباه گرفت. در اطراف او، ردیفهای سكوهایی كوتاهتر به صورت نیم دایره های پیچیده ای دیده می شد كه گروهی از جاویدانان با چشمان براق خود بر آن نشسته بودند. صفوف در هم فشرده ای از صدها عضو حلقه ی زیرزمینی جاویدان ها كه انسان بودند، در پشت سر این افراد به آرامی ایستاده بودند. بر خلاف جاویدانان كه همه سفیدپوستانی جوان و زیبا بودند، در بین این ایستادگان پیرمردان و پیرزنان و افراد میانسال هم دیده می شد. یك نفر سیاهپوست و چند تركمن با چهره های مغولی هم در این بین دیده می شدند. روبوتهای كروی پرنده ای با بازوهای باریك و نازك در اطراف این گروه شناور بودند و خرده كاریهایی مثل رد و بدل كردن اشیا و كاغذهایی را انجام می دادند.
روبات های انسان نمای طلایی رنگ، با قالبی شبیه به سربازان هخامنشی آنها را راهنمایی می كردند. نوشین به همراه همكلاسانش در صفوفی منظم آنها را دنبال كردند و به سوی بخشی از محوطه پیش رفتند كه در برابر نیم دایره های نشیمن جاویدانان قرارداشت. سنگفرش این منطقه سفید رنگ بود و به شكل بیضی كوچكی طراحی شده بود. سربازان هخامنشی طلایی صفوف آنها را منظم كردند و سردسته شان با صدای زنگدارش گفت: از ایستادن تان در اینجا سپاسگذارم.
این هم طریقه ای محترمانه برای دستور دادن بود. در جهان زیرزمینی هیچ ماشینی حق نداشت با جملات دستوری یك انسان را خطاب قرار دهد و این امر حتی در مورد نوآموزانی مانند آنها هم رعایت می شد.
نوشین به كناره ی دیگر محوطه نگاه كرد و صفوف پسران سپیدپوش نوآموز را هم دید كه بر بیضی سپید مشابهی ایستاده بودند. در ذهنش تعداد دو گروه را جمع بست و متوجه شد كه در حدود هفتاد نفر در این مدت دوره های آموزشی را در جهان زیرزمینی سپری می كرده اند. اینها كسانی بودند كه از پس آزمونها و دوره های دشواری كه برایشان تعیین شده بود سرافراز بیرون آمده بودند و حدود نیمی از این تعداد را می بایست برای پیدا كردن تعداد داوطلبان اولیه به این جمع می افزودند. نوشین در طی این چند ماه از زبان دوستان همكلاسش شنیده بود كه تقریبا تمام این افراد از سوی جاویدانانی كه در میان آدمیان به راحتی رفت و آمد می كردند انتخاب شده اند و برای گذراندن دوره های آموزشی و آزمایشی به جهان زیرزمینی معرفی شده اند. طریقه ی ورود نوشین و شاهرخ ظاهرا غیرعادی بود و به ندرت كسی پیدا می شد كه خودش را به این شكل به حلقه ی جاویدانان تحمیل كند.
صدای موسیقی كمتر شد و به حد زمزمه ای در پس زمینه كاهش یافت. این تغییر همه را متوجه شاه نشین مركزی كرد. جایی كه مرد سرخپوش از جای خود برخاست و با لحنی ادبی و رسمی آغاز به سخن گفتن كرد. صدایش با وجود آرام بودن، در همه جا منتشر می شد، نوشین ناگهان به فكر درسهایی كه در مورد فیزیك امواج خوانده بودند افتاد و دریافت كه فن آوری چنین توزیع همگنی از صوت در فضایی به این وسعت باید بسیار پیشرفته و پیچیده باشد.
مرد سرخپوش، كه موهای پرپیچ و تابش ماننند هاله ای نورانی بر سرش می درخشید، چنین گفت:
-من تیرداد هستم، نماینده ی جاویدانانی كه در این جهان زیرزمینی اقامت دارند. باید به دوستانی كه تازه به گروه مخفی جاویدانان پیوسته اند، خوشامد گویم. گرد هم آمدن ما در این برش خاص از زمان، مهر تاییدی است بر شایستگی شما به عنوان یكی اعضای انجمن باستانی جاویدانان. انجمنی كه شاید بسیار در موردش شنیده باشید، اما شك ندارم كه پرسشهای زیادی در مورد آن برایتان مطرح است. امروز، نه تنها به برخی از مهمترینِ این پرسشها پاسخ خواهم داد، كه نكات كلیدی ای را در مورد نقش شما در میان خودمان را نیز روشن خواهم كرد.
مرد سرخپوش به پشت سرش اشاره كرد، و ناگهان صفحه ی بیضی شكل بسیار عظیمی در پشت سرش روش شد. احتمالا یكی از دیواره های محوطه ی عظیمی كه در آن بودند به نوعی نمایشگر غول آسا و بزرگ مجهز بود. چون بیضی نورانی به زودی روشنتر شد و تصاویری بر آن به نمایش در آمد. تصویر صحنه هایی از تمرینات حاضران را در طی شش ماه گذشت به نمایش در می آورد. صحنه ای از كلاس زبانشناسی كه استاد در آن مشغول تدریس نحوه ی بیان واكهای زبانهای بیگانه را با حركات اغراق آمیز زبانش نمایش می داد دیده شد، بعد صحنه هایی از تمرینات ورزشی آنها بر پرده ی نورانی شكل گرفت. برای لحظه ای شاهرخ را در حالی كه با یكی از همكلاسانش كشتی
می گرفت دید، و از مهارتش در مبارزه جا خورد. صحنه هایی از مبارزه ی با چوب و شمشیربازی هم دیده می شد. مرد سرخپوش، همچنان كه تصاویر بر پرده ی بیضی شكل گذر می كردند، به صحبت خود ادامه داد:
– شما دوستانی كه برای پیوستن به ما اشتیاق از خود نشان دادید، خطر تحلیل شبكه ی عصبی خود را به جان خریدید، و آنقدر از خود اطمینان داشتین كه بگذارید اطلاعات انباشته در درون مغزتان توسط دیگران مورد وارسی قرار گیرد. شما كه دوره های آموزشی ما را با موفقیت سپری كرده اید. روش غلبه بر درد، خشم، ترس و دروغ را آموخته اید، اطلاعات پایه در مورد جهان پیرامون ما را، چنان كه دانش امروزین بشر تصویر كرده است، فرا گرفته اید، و فنون نبرد با دیگران و با خود را یاد گرفته اید. شما از این لحظه به بعد عضو انجمن مخفی جاویدانان محسوب می شوید. شما شایستگی خود را برای دسترسی به برخی از اسرار ما اثبات كرده اید، و اكنون زمان آن است كه برخی از این رازها را دریابید.
بر پرده ی نمایشگر، صحنه هایی متفاوت با وضوح كمتر به نمایش درآمد. صحنه، سفینه ای عظیم و نقره ای رنگ را نمایش می داد كه تا نیمه در دریاچه ای فرو رفته بود و گروهی از هوانوردهای كوچك و تندپرواز از شكافی در انتهای آن بیرون می آمدند و به آسمان می رفتند. نوشین با خود فكر كرد دارد صحنه هایی از یك فیلم علمی تخیلی را می بیند، اما توضیحات مرد سرخپوش او را غرق در تعجب كرد. مرد سرخپوش گفت:
– افرادی كه شما با نام جاویدان ها آن را می شناسید، فراریان یك انقلاب كیهانی بودند كه حدود شش هزار سال پیش به سیاره ی شما وارد شدند. آنان موجوداتی بسیار متفاوت با شما بودند، بسیار هوشمندتر بودند و از نظر دانش و فن در سطحی بسیار پیشرفته تر از امروزِ شما قرار داشتند. به خاطر آزادی نژادشان بر ضد یك امپراتوری سفاك كه توسط نژاد كیهانیِ مولوك بنیان گذاشته شده بود، شورش كرده بودند. آنان در این شورش شكست خوردند و ناچار شدند به فضای بی پایان بگریزند. شرایط زیستی در سیاره ی آنها با زمین بسیار متفاوت بود، و به همین دلیل هم عده ی زیادی از آنها در برخورد با محیط بیگانه ی زمین نابود شدند. رهبر انقلابی كه روزگاری در سیاره ی زادگاه ما در گرفته بود، جزء نخستین قربانیان این سیاره ی وحشی بود.
بر نمایشگر چند تصویر نامفهوم نشان داده شد. تصویر، چند موجود عجیب را نشان می داد كه به كلافهایی نورانی و شناور در هوا شبیه بودند. آنها در میان خود چیزی شبیه به یك غلاف تیره یا پیله ی سخت استخوانی را روی سطحی فلزی و بسیار براق گذاشته بودند. لحظه ای بعد صفحه برقی زد و پیله به بخار تبدیل شد. این ظاهرا مراسم كفن و دفن موجودات بیگانه بود. بعد تصویرهای دیگری آمد كه هیچ مفهومی نداشت و بیشتر به مجموعه ای از رنگهای درهم و برهم شبیه بود. در برخی از آنها عناصری شبیه به همان كلافهای نورانی دیده می شدند.
مرد سرخپوش ادامه داد: زمین از یك نظر برای مردم نژاد ما اهمیت داشت. آنان هم مانند شما در سیاره ای آبی تكامل یافته بودند و مانند شما مبنای مولكولی حیاتشان بر پایه ی اتم كربن بود. آنها راهی جز دگرگون كردن ساختار زیستی خود برای بقا در زمین نداشتند. پس كالبدهای فیزیولوژیك خود را از نو بازسازی كردند و به شكل هوشمندترین جانوران كره ی زمین، یعنی آدمیان در آمدند. به این ترتیب، بازماندگان مهاجرت به زمین، با پیاده كردن الگوی عصبی خود در بدنی كه از بافتهای زنده ی مصنوعی تشكیل شده بود، به شكل آدمها درآمدند و قومی را پدید آوردند كه در اطراف محل سقوط سفینه شان ساكن شدند و به كمك تمدن پیشرفته شان به زندگی در سیاره ی میزبان ادامه دادند. همانطور كه شاید تا به حال فهمیده باشید، سفینه ی ما در دریاچه ی هامون كه در آن روزگار بسیار عظیمتر از امروز بود، سقوط كرد، و به این ترتیب ما در مكانی مستقر شدیم كه بعدها ایران زمین نام گرفت.
بدنهای جدید ما، از بافتی تركیبی درست شده بود كه غیرقابل فساد، فرسایش ناپذیر، و دارای خواص
ترمیم پذیری بسیار بالا بود. به این ترتیب، مردمان ما در بدنهای جدیدشان طعم جاودانگی و جوانی همیشگی را چشیدند و تبدیل به جاویدانان شدند. هرچند به دلیل مصنوعی بود بدنها، امكان تولید مثل از بین رفت و به این ترتیب ما ابتر شدیم. بر نمایشگر تصویرهایی از یك شهر بزرگ و مجلل نقش بست. شهر گنبدهایی شیشه ای و باغهایی سرسبز داشت و مردمان شاد و خوش اندام گروه گروه در خیابانهای نورانی و تمیزش در حركت بودند. وقتی تصویر یكی از شهروندان سوار بر اسب بر نمایشگر بزرگ شد، همه نور آشنای سبز را در چشمان او دیدند. تصویر چهره ی خود تیرداد را نمایش می دادكه مثل حالت كنونی اش جوان و چالاك می نمود. عناصر ابزاری شهر تركیبی از تمدنهای باستانی و آینده را نمایش می داد. هوانوردهایی كوچك و پرنده بر فراز خیابانهایی پرواز می كردند و مردان و زنانی خوش لباس با اسبهای تنومندشان در آن آمد و شد می كردند. تصاویری از یك شورای عمومی بزرگ و پرجمعیت كه انبوهی از مردم در آن گرد آمده بودند نمایش داده شد، بعد مراسمی همگانی تصویر شد كه در آن صفوف منظم شهروندان با رداهای زیتونی رنگ رژه می رفتند و سرودهایی را می خواندند.
صحنه های بعدی تغییر كرد. تصاویری از هجوم قومی وحشی و خشن به نمایش درآمد كه بر گاو سوار بودند و بدنهایی ورزیده و موهایی بور داشتند. مردان تنومند مهاجم، پوست حیوانات را بر تن داشتند و با شمشیرهایی صاف و كوتاه با جاویدانان می جنگیدند. شجاعت و جسارتشان به خوبی در تصویر دیدنی بود. چرا كه در چند صحنه گروه هایی از آنها در حال حمله به دست جاویدانانی با سلاحهای خودكار پرتوافكن نابود می شدند، اما بقیه همچنان به حمله ادامه می دادند.
مرد سرخپوش گفت: برخورد بین مردم ما و آدمها بسیار محدود بود. تا این كه قومی از مهاجران سفیدپوست از شمال فلات ایران ظاهر شدند. اینان مردمی بدوی و بی تمدن، و در عین حال شجاع بودند كه اصول اخلاقی خاص خود را داشتند و خدایانی متعدد را می پرستیدند. این قوم، كه همان آریاییها بودند، با مردم ما درگیر نبرد شدند. ظاهرا به شدت به فضایی برای زیستن نیاز داشتد. چون با وجود شكستهای پیاپی از مردم ما، همچنان به هجوم خود ادامه می دادند. مردم ما موجوداتی بسیار صلحجو و آرام بودند، اما پس از نخستین برخوردها با مهاجمان آریایی، به این نتیجه رسیدند كه باید ابزاری برای مقابله با آنها داشته باشند. به این ترتیب بود كه فنون جنگی و هنرهای رزمی انفرادی در میان مردم ما رواج یافت. از سوی دیگر آدمیان هم مثل سایر جانوران بومی زمین، به عنوان موجودی زنده برای ما قابل احترام بودند، و در عین حال از نابود كردنشان برای حفظ امنیت خودمان هم رویگردان نبودیم. با این همه، به زودی ما به این نتیجه رسیدیم كه نابود كردن قبایل شمالی مهاجم كاری شایسته نیست. یكی از خردمندترین مردان ما، كه اكنون قرنهاست آریاپات نامیده می شود، توانست ما را قانع كند كه قتل عام آدمها كاری درست نیست… آریاپات، خواهش می كنم این بخش را خودت توضیح بده.
روی صفحه ی نمایش تصویری از یك انجمن بزرگ نشان داده شد كه مرد جوان موطلایی ای در آن به سخنرانی مشغول بود. او همان كسی بود كه در روز نخست ورودشان به جهان زیرزمینی نوشین و شاهرخ و بهرام را به حضور پذیرفته بود. با آخرین جمله ی مرد سرخپوش، مردی از میان جاویدانان برخاست. همه آریاپات را بازشناختند. او بدون این كه از مكانی كه نشسته بود حركت كند، از همان جا گفت: از دیدن شما خوشحالم. به ویژه كه شاید اگر دخالت من در گردهم آیی سالانه ی شهرمان نبود، امروز شما نیز در این جهان وجود نمی داشتید.
نوشین داشت به این فكر می كرد كه سیستم توزیع صدا در این محوطه چگونه است كه صدای جاویدانان را به گوش همه می رساند، اما نوفه ها و سر و صداهای زاید را پخش نمی كنند. او با شنیدن جمله ی آخر آریاپات بار دیگر حواسش به منظره ی پیش رویش جلب شد و از فكر اینكه روزگاری همین مردم به قتل عام پدربزرگهایش مشغول بوده اند جا خورد. آریاپات كه چهره ی جوان و زیبایش به سن شش هزار ساله اش نمی خورد، لبخندی زد و گفت:
-آری، در آن جلسه، دیدگاه غالب این بود كه ما جاویدانان كه از نژادی هوشمندتر و برتر هستیم باید به ریشه كنی نژادی آدمیان بپردازیم. آدمیانی كه خاصیت تجاوزگری و خشونت طلبی شان به خوبی آشكار شده بود و دیر یا زود با منافع ما تضاد پیدا می كرد. افسوس، دوستی كه در آن زمان از نظریه ی ریشه كنی هواداری می كرد، اكنون در بین ما نیست. وگرنه خودش دیدگاهش را برای شما روایت می كرد. خلاصه آن كه، من توانستم در مخالفت با دیدگاه آن دوستم، به همگان نشان دهم كه بقای نژادی این چنین متهور و جسور و دگرگون طلب، می تواند به پیدایش اشكال جدید و پویایی از تمدن و فرهنگ بینجامد. اشكالی كه در برابر سكون و پایداری تمدن ما ارزشمند است و عمق تجربه ی نژاد ما از زندگی را افزایش می دهد. شوندگان من در آن جلسه قانع شدند، و به این ترتیب نژاد شما نجات یافت.
آریاپات پس از گفت این حرف بر جای خود نشست. روی پرده ی بیضی، تصویری از آمیخته شدن جمعیت آریاییهای موبور و تنومند و جاویدانان سفیدرو و بلندقامت نمایش داده شد. بعد، تصویر شهر زیبای جاویدانان از بالا نمایش داده شد كه داشت در شعله های آتش می سوخت.
مرد سرخپوش اولی بار دیگر رشته ی سخن را به دست گرفت. او گفت: به این ترتیب قرار بر این شد كه آریاییها به رسمیت شناخته شوند و جاویدانان مانند سابق مانع ساكن شدنشان در مراتع اطراف شهر ما نشوند. دو رویكرد در برابر این مهاجران ممكن بود. نخست غلبه ی نظامی بر آنها و به زور آموختن تمدن به آنها. و دیگری پناه برد به زندگی زیرزمینی و پنهان شد در میان جمعیت مهاجران.
تصویر بعدی غارهایی بسیار زیبا و غول آسا را در دل زمین نشان می داد كه توسط نورافكنهایی قوی روش شده بودند و عملیات ساختمانی وسیعی در آنها جریان داشت. مرد سرخپوش گفت: كشف غارهای بزرگی در دامنه ی كوههای البرز، و پیروز شدن نظریه ای كه دخالت مستقیم در سیر رشد تمدن آدمها را زیانمند می دانست، مردم ما را به انزوا و زندگی مخفیانه تشویق كرد. پناهگاه بزرگ و راحتی در جهان زیرزمینی كشف شده در دامنه ی البرز طراحی و ساخته شد و به تدریج تمام مردان و زنان نژاد ما به آنجا مهاجرت كردند. آریاییان كه به صورت قبایلی بیابانگرد از شمال سر رسیده بودند و اجازه یافته بودند در حاشیه ی شهر ما چادر بزنند، به تدریج زیر اثر فرهنگ پیشرفته ی ما قرار گرفتند. بنا بر نظر شورای شهر، تصمیم بر این شد كه مردم ما به این آدمهای بدوی روش صحیح زندگی را بیاموزند. پس ورود آنها به شهر و ارتباطشان با جاویدانان مجاز دانسته شد. آنها به عنوان شكارچیانی كه پوست گرانبهای حیوانات را برای فروش عرضه می كردند، و یا نیروی كار ارزان قیمتی را در اختیار جاویدانان قرار می دادند، به شهر ما وارد می شدند و با نمودهای فرهنگ ما برخورد می كردند. هوشمندی آنها چشمگیر بود، چرا كه به فاصله ی كمی اصول تمدن شهرنشینی و نویسایی را از ما آموختد. آنها ما را با نام دیو یا اسورَه می خواندند و فكر می كردند نیمه خدایانی آسمانی هستیم. شهر ما را نیز اَئره وجینگه می نامیدند. نامی كه بعدها به ایران ویج تبدیل شد و با مسكن باستانی آریاییها در شمال روسیه گره خورد. به زودی كار انتقال جمعیت جاویدانان به جهان زیرزمینی كامل شد و شهر زیبای ما خالی از سكنه باقی ماند. فقط گروهی اندك از ما كه طرفدار شدت عمل و ریشه كنی نژادی آدمیان بودند در شهر باقی ماندند و با تصمیم شورای حكومتی جاویدانان مبنی بر زندگی زیرزمینی مخالفت كردند. آنها به زودی در جریان هجوم آریاییها به شهرمان درگیر جنگ با آنها شدند، و با وجود قتل عامی كه از آدمها كردند، خود نیز نابود شدند. چنانكه بعدها خواهید آموخت. ما جاویدانان هم می توانیم بمیریم، و برخی از عوامل نابود كننده ی بسیار مخرب می تواند كل ساختار بدن ما را از بین ببرد. این گروه از طرفداران خشونت، نخستین كسانی بودند كه طعم این نوع مرگ را چشیدند. بدن مصنوعی جاویدانان، هرچند از تركیباتی آلی ساخته شده است، نسبت به فساد مقاوم است. به همین دلیل هم اجساد جاویدانان تجزیه نمی شد. آدمهایی كه به جاویدانان به عنوان موجوداتی فراطبیعی و آسمانی نگاه می كردند، پس از كشتن معدود مدافعان شهر، از عاقبت این جسارت بزرگ هراسیدند و برای قرنها اجساد همیشه سالم جاویدانان را به عنوان بتهایی مقدس پرستیدند.
به زودی صحنه های نمایش داده شده تغییر كرد. پرده ی بیضی تصاویری از مراسم تاجگذاری یك شاه باستانی را نمایش می داد. صحنه ی بعدی شاه را بر ارابه ای كه با هشت اسب سپید كشیده می شد نشان می داد. شاه غرق در آهن و پولاد بود و پشت سرش سواران مسلحی رژه می رفتند. چند صحنه ی بریده و مبهم از نبردهایی تن به تن هم به نمایش در آمد، و بالاخره تصویر بر چهره ی خود مرد سرخپوش متوقف شد كه در همان جایگاه ایستاده بود و داشت همان حرفها را می گفت.
مرد سرخپوش گفت: به این ترتیب ما به عنوان تمدنی برجسته و آشكار از سطح زمین ناپدید شدیم و به جهان ناپیدای خود پناه بردیم. آریاییها به زودی در فلات ایران پراكنده شدند و خاطره ما را از یاد بردند. آنچه كه از ما در یادها باقی مانده بود، افسانه هایی در مورد نژادی برتر و نیرومند و آسمانی بود كه در قالب اساطیر مربوط به نام یونانی شهر ما –یعنی آتلانتیس- شهرت یافت.
به زودی اقوام گوناگون ایرانی یكی پس از دیگری به قدرت رسیدند تا اینكه در نهایت كوروش پارسی تمام این مردم را در زیر پرچم یكتایی متحد كرد و نام ایران را برای نخستین امپراتوری جهانگیر دنیای باستان برگزید.
برخی از ما جاویدانان به عنوان شهروندان پارس در شهرهای نوپای ایران پراكنده شدیم و به زندگی در میان ایرانی ها پرداختیم. ما به طور انفرادی درست مثل مردم عادی زندگی می كردیم و وقتی به اندازه ی عمر یك انسان عادی زمان می گذشت، به شهری دیگر سفرمی كردیم. در عین حال مراسم خاص نژاد ما و اجتماعاتمان هم به جای خود باقی بود و در واقع نوعی جامعه ی مخفی را در كشور نوپای ایران تاسیس كرده بودیم. برخی از اجتماعات ما گهگاه توسط مردم عادی مشاهده می شد و همین برخوردهای تصادفی بود كه افسانه های گوناگونی را در زمینه ی جنها و پریان بر سر زبانها انداخت. وظیفه ی ما، مشاهده ی تغییرات فرهنگی در جامعه ی میزبان بود، و به این وسیله از اندیشه های زودگذر مردمانی كوتاه عمر كه پرشتاب می زیستند و سریع می مردند، بسیار چیزها آموختیم. حضور ما در میان شما، به ما بسیار آموخت، و جامعه ی ساكن و یكنواختمان را به حركت در آورد. سفیرانی از ما به تمام نقاط دیگر جهان هم اعزام شدند و اطلاعات فراوانی را در مورد جوامع دیگری كه در گوشه و كنار این سیاره به دست قبایل دیگر انسانی تاسیس
می شدند، گردآوری كردند. از پادشاهی های دوگانه ی مصر بالا و پایین گرفته تا امپراتوری سلسله ی مینگ، و از تمدن آزتك های دیندار گرفته تا رومی های عملگرا و خوشگذران.
ما معمولا از دخالت در سیر طبیعی جوامع انسانی خودداری می كردیم. اما در برخی از موارد به صلاحدید انجمن تصمیم گیرنده ی جاویدانان، دستكاری در جوامع انسانی را ضروری تشخیص می دادیم. بعضی از این دخالتها توسط مردم پیرامونی تشخیص داد می شد و به همین دلیل بود كه اسطوره هایی گوناگون، از خدایان سپیدپوست و نیرومند جهان باستان گرفته تا افسانه های آتلانتیس در فرهنگ های گوناگون پدید آمد و تداوم یافت. خدای سفیدپوستی كه اینكاها انتظار آمدنشان را داشتند، یكی از ما بود، و ایزد-پهلوان جنگجوی هندی، یعنی ایندرا هم یكی از ما بود. اسفندیار كه رویین تن دانسته می شد، از افراد ما بود و اودینِ آلمانی هم به همچنین.
در طول این سالیان، گروهی اندك از نخبه ترینِ آدمیان توسط مردم ما شناسایی می شدند و به داخل حلقه ی جاویدانان پذیرفته می شدند. این افراد كسانی بودند كه در امر حفظ آثار ارزشمند فرنگهای گوناگون با ما همكاری می كردند، و با وجود اینكه انسان بودند و پیری و مرگ در انتظارشان بود، همراه با ما برای گسترش نیكی و مبارزه با پلیدی تلاش می كردند. مردم ما كه پایگاه اصلی شان برای هزاران سال در ایران قرار داشت. به تدریج خود را ایرانی دانستند و هویت فرهنگی ایرانی را –كه به شدت زیر اثر فرهنگ شهر باستانی خودشان شكل گرفته بود،- به خود گرفتند.
تصویر مرد سرخپوش بر نمایشگر غول آسای روبروی آنها به پیروی از خودش از سخن گفتن بازماند و لبخندی مرموز بر لبانش پدیدار شد. مرد سرخپوش بر جای خود نشست، و تصویر چهره اش بر پرده ی بیضی شروع به تغییر كرد. هرچند تصویر لبخندش همچنان به جای خود باقی بود، تصویر او بر صفحه شروع به تغییر كرد و چهره ی مجسمه ای مشهور جانشین چهره ی او شد. همه، با دیدن این تغییر حیرت كردند. لبخندی كه مرد سرخپوش بر لب داشت. همان بود كه مصریان بر چهره ی ابوالهول تراشیده بودند.
ادامه مطلب: بخش بیست و هفتم: نبرد تن به تن
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب