پنجشنبه , آذر 22 1403

بخش سي و چهارم: قرباني

بخش سی و چهارم: قربانی

چشمانش را گشود. مذبح كوچكی را كه در پیش رو داشت برای چند هزارمین بار با نگاه نوازش كرد، و جسد كهنسالی را كه در مایع شفاف قفس شیشه ایِ پیش رویش شناور بود، بار دیگر با نگاهی مشتاق برانداز كرد.

انگار كه خوابیده بود. موهای سیاه بلندش در زلالی مایع نگهدارنده ی احاطه كننده اش افشان بود و چشمان زیبایش كه آنهمه شعر برایش سروده بود، برای همیشه بسته شده بود.

چشمان زرد آتشبارش بر رد زخمی ناپیدا كه بر گردن جسد دختر كشیده شده بود خیره ماند. خشم بار دیگر در وجودش زبانه كشید و مارهای روی دوشش را به فش فش انداخت. الوهیم، كاهن بزرگ معبد بعل، توانسته بود به خوبی ماموریت خود را انجام دهد و جسد دختر را به خوبی برای نگهداری شدن آماده كرده بود. بی تردید هرگز نفهمیده بود كاركرد اصلی دستگاه های پیچیده ای كه با آنها كار می كرد، چیست، اما آنچه را كه ضحاك از او خواسته بود به خوبی انجام داده بود. او كاملا به مقام خداوندی ضحاك ایمان داشت.

از جایش برخاست. كوشید تا الوهیم و نبو-ایل را فراموش كند. هردوی آنها هزاران سال پیش مرده بودند و فقط میل به انتقامی را برایش باقی گذاشته بودند كه حالا در قلبش زبانه می كشید.

ردای سیاه بلندش را مرتب كرد و باشلق آن را بر موهای بلند و سیاهش كشید. مراسمی بود كه می بایست در آن حضور یابد.

فضای صحن معبد از بوی بخورها و دودی كه از درون مجمرها برمی خاست سنگین بود. نور كم مشعلهای بدون دودی كه بر دیوارها كار گذاشته بودند، از ورای این بخارهای سكرآور به چشم می رسید. دور تا دور میدان اصلی معبد زیرزمینی از سایه ی پیكرهایی خرقه پوش انباشته شده بود. آتشی پرحرارت در مركز میدان برافروخته بودند كه از راه مجاری گاز زیرزمینی برافروخته نگهداشته می شد. یكی از پیكرهای خرقه پوش پیش آمد و به سمت ضحاك رفت. دختری بود نیمه برهنه، كه نیمتاج مخصوص مراسم قربانی را بر سر داشت و چهره اش بسیار به رخسار جسد درون محفظه شباهت داشت. فخر بسیار بر دیگران می فروخت، چرا كه شب قبل را در بستر ضحاك سپری كرده بود. ضحاك با وجود این كه می دانست هیچكس جای نبو-ایل‌‌‌ زیبا را در قلبش پر نخواهد كرد، تنها به دلیل همین شباهت افتخار برگزاری این مراسم را به او داده بود. دختر با صدای موسیقی ضربی ناله مانند و غمگینانه ای كه توسط گروهی از نوازندگان اجرا می شد، به رقص پرداخت و پس از پیچ و تاب خوردنهای فراوان، به بخشی در مركز میدان معبد رسید كه كاشی سیاهرنگ برجسته ای با نقش مار بر روی زمین كار گذاشته بودند. دختر به روی كاشی پرید، و موسیقی ناگهان قطع شد.

صدای غرشی از زیرپایشان برخاست و بخشی از كف میدان به پایین فرو رفت. چارچوبی فلزی از درون حفره ای كه به این ترتیب ایجاد شده بود بالا آمد و بر سنگفرش میدان قرار گرفت.

دو پسر جوان بر شبكه ی فلزی زنجیر شده بودند. در فضای نیمه تاریك معبد، نور سبزی كه در چشمانشان می درخشید به خوبی دیده می شد. پسرها جز شلواركی كوتاه چیزی بر تن نداشتند، ولی هردو با سینه ای سپر كرده و سری افراشته به سایه های پیرامون خود نگاه می كردند.

دختر از كاشی سیاه به پایین پرید و با قدمهایی بلند به سمت یكی از انتهاهای میدان پیش رفت. یكی از پیكرهای خرقه پوش از میان سایه ها بیرون آمد و سینی نقره ای زیبایی را به او تقدیم كرد كه خنجری پولادین در آن بود. دختر خنجر را برداشت و با همان قدمهای موزون به سمت جاویدانانِ در بند پیش رفت. بعد هم با قساوت خنجر را در سینه ی یكی از پسرها فرو كرد و با نوك خنجر نقش ماری را كه نشان ضحاك بود بر بدنش كشید.

زخم جاویدانها به سرعت بسته شد و فقط ردی خون آلود از آن برجای ماند. دختر بدون اینكه درنگ كند همین كار را بر بدن دیگری هم انجام داد، و بعد با اشاره ی ضحاك به كناری رفت.

ضحاك در حالی كه ردای بلندش بر بدن تنومندش سایه انداخته بود پیش رفت و روبروی زنجیر شدگان قرار گرفت. جاویدانی كه روبرویش بود با چشمانی بی اعتنا، نگاهی تحقیر آمیز بر او انداخت و گفت: باید خوشحال باشی، مولوك كثیف.

ضحاك غرید: اسم نژاد بزرگ مرا نیاور، جاویدانِ ملعون.

او مشت محكمی بر چانه ی او نواخت. همه انتظار داشتند فك پسر در اثر این ضربه شكسته باشد، اما وقتی بار دیگر آغاز به حرف زدن كرد به نظر نمی رسید آسیبی مهمی دیده باشد.

ضحاك كه از آسیب ناپذیری اسیرش تعجب نكرده بود، صورت تیره اش را به چهره ی پسر نزدیك كرد و با لحنی تند پرسید:‌‌‌ ویشتاسپِ پهلوان، هیچ فكر می كردی ماجرایت اینطور تمام شود؟ اینطور ناتوان، در بند كشیده، در معبد بعل؟

جاویدانی كه ویشتاسپ نامیده شده بود با همان لحن محاوره ای ساده اش، كه انگار می كوشید تا آن را در برابر گفتار شمرده و ادبی ضحاك برجسته كند، گفت: آخرش باید یك جوری تموم می شد. این هم بهتر یا بدتر از پایان های دیگه نیست. تو بهتره به فكر آخر عاقبت خودت باشی.

ضحاك گفت: عاقبتٍ من پیش از آنكه نسل شما را از زمین برندارم و بار دیگر پادشاهی مولوك را در كهكشان برپا نكنم فرا نخواهد رسید.

ویشتاسپ با لحنی طعنه آمیز گفت: خواب دیدی خیر باشه. امروز فرداست كه دوستان من مجازاتت كنن.

ضحاك قهقهه ای زد وگفت: دوستانت روز رویارویی بزرگ را خواهند دید. اما تو دیگر در میانشان نخواهی بود. به این دلیل افسوس نمی خوری؟ از هم اكنون می توانم صحنه ی قربانی شدن دسته جمعی همنوعانت را در برابر خدای بزرگ، بعل، مجسم كنم. حیف كه تو آن را نخواهی دید.

ویشتاسپ با لحنی طنز آمیز گفت: همین مراسم امروز هم چندان بد نیست. من به همین هم راضی ام.

ضحاك كه از لحن ریشخندآمیز او به تنگ آمده بود گفت: اوه، اوه، پس این بزم كوچك ویشتاسپ پهلوان را راضی می كند؟ فكر می كردم برای فاتح قلعه ی حلب و ساتراپ ری چیزی بیشتر لازم باشد.

ویشتاسپ با حالتی جدی تر به چشمان قهوه ای دشمنش نگاه كرد و گفت: خوب گوشاتو واز كن، مولوك حقیر، من می دونم نقطه ضعف های اصلی تو كجاست. ما چندین بار پیش از این با هم رو به رو شده ایم. اگه یادت باشه، وقتی كه توی اورونت اسیرت كردیم چیزی بهت گفتم. یادته؟

ضحاك به یاد آن روز افتاد. انگار همین دیروز بود. گروهانش در اورونت قتل عام شده بودند و خودش به همراه سه نفر دیگر از مولوكها اسیر افراد بومی شده بود. جوانی كه اكنون در قالب ویشتاسپ رو به رویش ایستاده بود، در آن هزاره های دورِ گم شده، موجودی بود حباب مانند و هشت پا مانند كه رهبری یك دسته از همنوعان خود را بر عهده داشت و می بایست در مورد اسیرانش تصمیم بگیرد. او درآن هنگام با زبانی از كدهای بویایی كه با زبان صوتی امروزش بسیار تفاوت داشت، او را خطاب قرار داده بود و گفته بود: مولوك، ما اسیرانمان را مثل شما شكنجه نمی دهیم و نمی كشیم. شما می توانید فرار كنید و اسلحه هایتان را هم با خود ببرید. ترجیح می دهیم در حین شكار شما را بكشیم.

ضحاك آن روز را به خوبی به یاد داشت. روزی كه همراه با دوستانش در جو سنگین و پر ابر اورونت به پرواز در آمده بود و همهمه ی تعقیب كنندگان بومی را در پشت سرش می شنید. صحنه ی برخورد گلوله های ذوب كننده ی اسلحه های مردمان اورونت به بدن سه همراهش را به خوبی به یاد داشت، و درد انباشته در چشمان مركب سرجوخه اش را كه در میان دستانش جان داده بود را خوب به خاطر داشت.

ضحاك فریاد زد: اما شما اسیرتان را كشتید. نبو-ایل اسیر شما بود.

ویشتاسپ گفت: نبو ایل را ما نكشتیم. فرمان اعدام اون رو سوشانت داد كه مثل تو درگیر عشق دختری از بومیهای این سیاره بود. حكم رو هم آدمها اجرا كردند. اشتباه ما این بود كه تو رو هم دست همونها ندادیم كه شرت را از سرمون كم كنن. ولی نگران نباش. این اشتباه به زودی جبران می شه.

ضحاك گفت: ولی حتی اگر حرفت راست هم باشد، آن روز را نخواهی دید.

ویشتاسپ گفت: چه فرقی می كنه؟ اگه چند هزارساله باشی، چند هزار سال دیگه عمر كردن برات بی اهمیت می شه. مسیری كه من طی كردم به قدر كافی پر فراز و نشیب و قشنگ بوده كه ازش راضی باشم. از یك دهكده ی كوچیك توی سیاره ای كه امروز از حیات خالی شده،‌‌‌ تا دخمه ای روی زمین، راه زیادی طی شده، سعی نكن من رو با این حرفها بترسونی. وقتی مرگ رسید، همه چیز متقارن میشه.

ضحاك این جمله ی آخر را می شناخت، از یكی از شاعران جاویدانان بود. یكی از شاعران بیشماری كه مردمان نژاد اورونت همواره وجودشان را به رخ مولوكهای كم سوادتر می كشیدند.

ضحاك زهرخندی زد و به پسری كه پشت سر ویشتاسپ به شبكه بسته شده بود و تا اینجای كار هیچ نگفته بود اشاره كرد و گفت: لابد دوست خوبت را می شناسی.

ویشتاسپ گفت: معلومه كه برادر و دوست خوبم رو می شناسم.

ضحاك شمشیرش را كشید و پشت سر ویشتاسپ رفت و بدون گفتن كلمه ای موی سر جاویدان دیگر را گرفت و با ضربتی سر او را از تن جدا كرد. خون سیاهرنگ او بر بدن ویشتاسپ فواره زد. ضحاك سر را به بدن نزدیك كرد و بلافاصله زخم گردن جاویدان جوش خورد، اما نور سبزی كه هزاران سال در چشمانش درخشیده بود، دیگر دیده نمی شد. ضحاك مشت خونین اش را جلوی صورت ویشتاسپ تكان داد و گفت: دوست خوبت دیگر وجود ندارد. هنوز هم به نظرت همه چیز متقارن و یكسان است؟

ویشتاسپ گفت: هنوز هم اینطوره.

ضحاك گفت: اما چیزی هست كه از آن خبر نداری. و آن هم نقشه ای است كه برای برانداختن نسلتان از این سیاره طرح كرده ام. بخشی از آن بسیار ساده است، و بخشی دیگر به دست دوست عزیزت اجرا می شود. دوستی كه مردنش به نظر تو هیچ اهمیتی نداشت.

ضحاك این را گفت و از ویشتاسپ دور شد و به دختر اشاره ای كرد. بار دیگر موسیقی آرامی كه به مارش عزا شبیه بود فضا را پر كرد، و دختر كه در این فاصله در بین افراد حلقه زده به دور میدان ایستاده بود، در حالی كه وسیله ی تفنگ مانند سنگینی را در دست گرفته بود، پیش آمد. دختر كلیدی را بر دستگاه فشرد و تیغه ی نورانی سفیدی از انتهای وسیله بیرون زد. دختر تفنگ پیچیده ی درون دستش را،كه با این تیغه ی نورانی بیشتر به خنجری شبیه شده بود به طرف جاویدان بلند كرد. ویشتاسپ با چشمانی همچنان بی اعتنا او را نگاه كرد و منتظر ماند تا تیغه ی نورانی به آرامی در داخل قفسه ی سینه اش فرو رود. دختر كه از فریاد نزدن و واكنش نشان ندادن او تعجب كرده بود، تیغه را تا ته در قلب او فرو برد، و بعد كلید دیگری را روی وسیله فشرد.

چند سیلاب خیره كننده از نور از شكافهایی كه روی دستگاه جاسازی شده بود بیرون زد و بدن پسر را در خود گرفت. دهان ویشتاسپ به حالت فریاد زدن باز شد اما صدایی از آن بیرون نیامد. ضحاك كه این منظره را نگاه می كرد. كمی منتظر ماند، و وقتی دید نور چشمان اسیرش كمتر شده است، به او نزدیك شد و با یك ضربه ی برق آسای شمشیری كه قبضه اش را در زیر ردایش می فشرد، سر او را از بدن جدا كرد. دختر وسیله ی پرتوافكن را خاموش كرد و عقب رفت. انبوهی از جرقه ها و تشعشع های نورانی بدن جاویدان را در خود گرفت. زخم بین سر و گردن او به سرعت جوش خورد، اما نوری كه درون چشمانش بود كم سو، و سرانجام خاموش شد. سر ویشتاسپ بر بدنش فرو افتاد، در حالی كه دهانش همچنان باز مانده بود، و تا آخر همچنان سرسختانه از فریاد كشیدن خودداری كرده بود.

دختر تفنگ پرتو افكنش را به سمت ضحاك بلند كرد و همراه با پیكرهای خرقه پوش، با صدای بلند گفت:

  • بعل بزرگ، این قربانی را از ما پذیر.

 

 

ادامه مطلب: بخش سی و پنجم: قیامت

رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب