ابوسلیك گرگانی (حدود ۲۵۰)
خون خود را گر بریزی بر زمین به كه آب رو را بریزی در كنار
بت پرستیدن به كه از مردم پرست پند گوش و كار بند و هوش دار
***
به مژه دل ز من بدزديدى اى به لب قاضى و به مژگان دزد
مزد خواهى که دل ز من بردى اين شگفتى که ديد، دزد بمزد!
***
بایزید بسطامی (۱۸۳-۲۵۳)
كو سوختهای كه سازمش همدم خویش یا دلشدهای كه یابماش محرم خویش
پس هردو به كنج خلوتی بنشینیم من ماتم خود گیرم و او ماتم خویش
***
شهید بلخی (درگذشتهی ۳۱۴)
دوشم گذر افتاد ز ویرانهی طوس جغدی دیدم نشسته جای طاووس
گفتم چه خبر داری از این ویرانه گفتا خبر این است كه افسوس افسوس
***
دانش و خواسته است نرگس و گل که به یک جای نشکفند به هم
هر کرا دانش است خواسته نیست و آنکه را خواسته است دانش کم
***
اگر غم را چو آتش دود بودی جهان تاریك بودی جاودانه
در این گیتی سراسر گر بگردی خردمندی نیابی شادمانه
***
رودکی (۲۳۷-۳۲۰)
بسا که مست در این خانه بودم وشادان چنان که جاه من افزون بد از امیر و ملوک
کنون همانم و خانه همان و شهر همان مرا نگویی کز چه شدهست شادی سوک؟
***
تا جهان بود از سر آدم فراز کس نبود از راز دانش بی نیاز
مردمان بخرد اندر هر زمان راز دانش را به هر گونه زبان
گرد کردند و گرامی داشتند تا به سنگ اندر همی بنگاشتند
دانش اندر دل چراغ روشن است وز همه بد بر تن تو جوشن است
***
کلیله و دمنه
شادزی با سیاه چشمان شاد که جهان نیست جز فسانه و باد
زآمده تنگدل نباید بود وز گذشته نکرد باید یاد
من و آن جعد موی غالیه بوی من و آن ماهروی حور نژاد
نیک بخت آن کسی که داد و بخورد شور بخت آن که او نخورد و نداد
باد و ابر است این جهان و فسوس باده پیش آر هرچه باداباد
***
ابوطاهر خسروانی در طعن رودکی که ریش خضاب کرده بود:
عجب آید مرا از مردم پیر که همی موی خود خضاب کنند
به خضاب از اجل کسی نرهد بی سبب خویش را عذاب کنند
رودکی در پاسخ:
من موی خویش را نه از آن می کنم سیاه تا باز نو جوان شوم و نو کنم گناه
چون جامه ها به وقت مصیبت سیاه کنند من موی در مصیبت پیری کنم سیاه
***
من موی را نه از پی آن میكنم خضاب كز نو جوان شوم و از نو گنه كنم
مردم چو مو به ماتم پیری سیه كنند من مو به مرگ جوانی سیه كنم
***
باد جوی مولیان آید همی بوی یار مهربان آید همی
ریگ آموی و درشتیهای او زیر پایم پرنیان آید همی
آب جیحون از نشاط روی دوست خنگ ما را تا میان آید همی
ای بخارا شاد باش و دیر زی میر زی تو شادمان آید همی
***
تضمینها:
سعدی:
من ای گل دوست میدارم تو را کز بوی مشکینت چنان مستم که گویی بوی یار مهربان آید
***
خواجو:
ذره را با مهر عقد مهربانی بستهاند اهل دل را بوی یار مهربان آوردهاند
***
حافظ:
خیز تا خاطر بدان ترک سمرقندی دهیم کز نسیمش بوی جوی مولیان آید همی
***
مرابسود و فرو ریخت هرچه دندان بود نبود دندان، لابل، چراغ تابان بود
سپید سیم رده بود، دُر و مرجان بود ستارهی سحری بود و قطره باران بود
یکی نماند کنون زان همه، بسود و بریخت چه نحس بود، همانا که نحس کیوان بود
نه نحس کیوان بود و نه روزگار دراز چو بود؟ منات بگویم: قضای یزدان بود
جهان همیشه چو چشمی گرد و گردانست همیشه تا بود آیین گرد، گردان بود
همان که درمان باشد، به جای درد شو و باز درد، همان کز نخست درمان بود
کهن کند به زمانی همان کجا نو بود و نو کند به زمانی همان که خلقان بود
بسا شکسته بیابان، که باغ خرم بود و باغ خرم گشت آن کجا بیابان بود
همی چه دانی؟ ای ماهروی مشکین موی که حال بنده ازین پیش برچه سامان بود؟
به زلف چوگان نازش همی کنی تو بدو ندیدی آن گه او را که زلف چوگان بود
شد آن زمانه که رویش بسان دیبا بود شد آن زمانه که مویش بسان قطران بود
چنان که خوبی مهمان و دوست بود عزیز بشد که بازنیامد، عزیز مهمان بود
بسا نگار، که حیران بدی بدو در، چشم به روی او در، چشمم همیشه حیران بود
شد آن زمانه، که او شاد بود و خرم بود نشاط او به فزون بود و بیم نقصان بود
همی خرید و همی سخت، بیشمار درم به شهر هر که یکی ترک نار پستان بود
بسا کنیزک نیکو، که میل داشت بدو به شب ز یاری او نزد جمله پنهان بود
به روز چون که نیارست شد به دیدن او نهیب خواجهی او بود و بیم زندان بود
نبیذ روشن و دیدار خوب و روی لطیف اگر گران بد، زی من همیشه ارزان بود
دلم خزانهی پرگنج بود و گنج سخن نشان نامهی ما مهر و شعر عنوان بود
همیشه شاد و ندانستمی که، غم چه بود؟ دلم نشاط وطرب را فراخ میدان بود
بسا دلا، که بسان حریرکرده به شعر از آن پس که به کردار سنگو سندان بود
همیشه چشم زی زلفکان چابک بود همیشه گوش زی مردم سخندان بود
عیال نه، زن و فرزند نه، معونت نه ازین همه تنم آسوده بود و آسان بود
تو رودکی را، ای ماهرو، همی بینی بدان زمانه ندیدی که این چنینان بود
بدان زمانه ندیدی که در جهان رفتی سرود گویان، گویی هزاردستان بود
شد آن زمان که به او انس رادمردان بود شد آن زمانه که او پیشکار میران بود
همیشه شعر ورا زی ملوک دیوانست همیشه شعر ورا زی ملوک دیوان بود
شد آن زمانه که شعرش همه جهان بنوشت شد آن زمانه که او شاعر خراسان بود
کجا به گیتی بودست نامور دهقان مرا به خانهی او سیم بود و حملان بود
کهرا بزرگی و نعمت زاین و آن بودی ورا بزرگی و نعمت ز آل سامان بود
بداد میر خراسانش چل هزار درم درو فزونی یک پنج میر ماکان بود
ز اولیاش پراگنده نیز هشت هزار به من رسید، بدان وقت، حال خوب آن بود
چو میر دید سخن، داد داد مردی خویش ز اولیاش چنان کز امیر فرمان بود
کنون زمانه دگر گشت و من دگر گشتم عصا بیار، که وقت عصا و انبان بود
***
کار همه راست، آن چنان که بباید حال شادیست، شاد باشی، شاید
انده و اندیشه را دراز چه داری؟ دولت خود همان کند که بباید
رای وزیران ترا به کار نیاید هر چه صوابست بخت خود فرماید
چرخ نیارد بدیل تو ز خلایق و آن که ترا زاد نیز چون تو نزاید
ایزد هرگز دری نبندد بر تو تا صد دگر به بهتری نگشاید
***
رودکی چنگ بر گرفت و نواخت باده انداز، کاو سرود انداخت
زان عقیقین میی، که هر که بدید از عقیق گداخته نشناخت
هر دو یک گوهرند، لیک به طبع این بیفسرد و آن دگر بگداخت
نابسوده دو دست رنگین کرد ناچشیده به تارک اندر تاخت
***
به سرای سپنج مهمان را دل نهادن همیشگی نه رواست
زیر خاک اندرونت باید خفت گر چه اکنونت خواب بر دیباست
با کسان بودنت چه سود کند؟ که به گور اندرون شدن تنهاست
یار تو زیر خاک مور و مگس چشم بگشا، ببین: کنون پیداست
آن که زلفین و گیسویت پیراست گر چه دینار یا درمش بهاست
چون ترا دید زردگونه شده سرد گردد دلش، نه نابیناست
***
امروز به هر حالی بغداد بخاراست کجا میر خراسانست، پیروزی آنجاست
ساقی، تو بده باده ومطرب تو بزن رود تا می خورم امروز، که وقت طرب ماست
می هست ودرم هست و بت لاله رخان هست غم نیست وگر هست نصیب دل اعداست
***
زمانه ، پندی آزادوار داد مرا زمانه، چون نگری، سربه سر همه پندست
به روز نیک کسان، گفت: تا تو غم نخوری بسا کسا که به روز تو آرزومندست
زمانه گفت مرا خشم خویش دار نگاه کرا زبان نه به بندست پای دربندست
***
این جهان پاک خواب کردارست آن شناسد که دلش بیدارست
نیکی او به جایگاه بدست شادی او به جای تیمارست
چه نشینی بدین جهان هموار؟ که همه کار اونه هموارست
دانش او نه خوب و چهرش خوب زشت کردار و خوب دیدارست
به خیره برشمرد سیر خورده گرسنه را چنان که درد کسان بر دگر کسی خوارست
چو پوست روبه ببینی به خان واتگران بدان که: تهمت او دنبهی به سر کارست
***
آن صحن چمن، که از دم دی گفتی: دم گرگ یا پلنگست
اکنون ز بهار مانوی طبع پرنقش و نگار همچو ژنگست
بر کشتی عمر تکیه کم کن کین نیل نشیمن نهنگست
***
مرغ دیدی که بچه زو ببرند؟ چاو چاوان درست چونانست
باز چون بر گرفت پرده ز روی کروه دندان و پشت چوگانست
***
آخر هر کس از دو بیرون نیست یا برآورد نیست، یا زد نیست
نه به آخر همه بفرساید؟ هرکه انجام راست فرسد نیست
***
مهر مفگن برین سرای سپنج کاین جهان پاک بازیای نیرنج
نیک او را فسانه واری شو بد او را کمرت سخت بتنج
***
پیشم آمد بامداد آن دلبر از راه شکوخ با دو رخ از شرم لعل و با دو چشم از سحر شوخ
آستین بگرفتمش، گفتم که مهمان من آی داد پوشیده جوابم مورد و انجیر و کلوخ
***
ای روی تو چو روز دلیل موحدان وی موی تو چنان چو شب ملحد از لحد
ای من مقدم از همه عشاق، چون تویی مر حسن را مقدم، چون از کلام قد
مکی به کعبه فخر کند، مصریان به نیل ترسا به اسقف وعلوی به افتخار جد
فخر رهی بدان دو سیه چشمکان تست کامد پدید زیر نقاب از بر دو خد
***
شاد زی، با سیاه چشمان، شاد که جهان نیست جز فسانه و باد
زآمده شادمان بباید بود وز گذشته نکرد باید یاد
من و آن جعد موی غالیه بوی من و آن ماهروی حورنژاد
نیک بخت آن کسی که داد و بخورد شوربخت آن که او نخورد و نداد
باد و ابرست این جهان، افسوس! باده پیش آر، هر چه باداباد
شاد بودست ازین جهان هرگز هیچ کس؟ تا ازو تو باشی شاد
داد دیدست ازو به هیچ سبب هیچ فرزانه؟ تا تو بینی داد
***
چهار چیز مر آزاده را ز غم بخرد: تن درست و خوی نیک و نام نیک و خرد
هر آن که ایزدش این چهار روزی کرد سزد که شاد زید جاودان و غم نخورد
***
از دوست به هر چیز چرا بایدت آزرد؟ کین عیش چنین باشد گه شادی و گه درد
گر خوار کند مهتر، خواری نکند عیب چون بازنوازد، شود آن داغ جفا سرد
صد نیک به یک بد نتوان کرد فراموش گر خار بر اندیشی خرما نتوان خورد
او خشم همی گیرد، تو عذر همی خواه هر روز به نو یار دگر مینتوان کرد
***
حاتم طایی تویی اندر سخا رستم دستان تویی اندر نبرد
نی، که حاتم نیست با جود تو راد نی، که رستم نیست در جنگ تو مرد
***
مرد مرادی، نه همانا که مرد مرگ چنان خواجه نه کاریست خرد
جان گرامی به پدر باز داد کالبد تیره به مادر سپرد
آن ملک با ملکی رفت باز زنده کنون شد که تو گویی: بمرد
کاه نبد او، که به بادی پرید آب نبد او، که به سرما فسرد
شانه نبود او، که به مویی شکست دانه نبود او، که زمینش فشرد
گنج زری بود درین خاکدان کاو دو جهان را به جوی میشمرد
قالب خاکی سوی خاکی فگند جان و خرد سوی سماوات برد
جان دوم را، که ندانند خلق مصقلهای کرد و به جانان سپرد
صاف بُد آمیخته با دُرد می بر سر خم رفت و جدا شد ز دُرد
در سفر افتند به هم، ای عزیز مروزی و رازی و رومی و کرد
خانهی خود باز رود هر یکی اطلس کی باشد همتای برد؟
خامش کن چون نفط، ایرا ملک نام تو از دفتر گفتن سترد
***
زلف ترا جیم که کرد؟ آن که او خال ترا نقطهی آن جیم کرد
وآن دهن تنگ تو گویی کسی دانگکی نار به دو نیم کرد
***
فرشته را ز حلاوت دهان پر آب شود چو از حرارت می دلبرم لبان لیسد
روان ز دیدهی افلاکیان شود جیحون نصال تیرت اگر قبضهی کمان لیسد
به خاک خفتهی تیغ تو از حلاوت زخم زبان برآورد و زخم را دهان لیسد
***
ملکا، جشن مهرگان آمد جشن شاهان و خسروان آمد
خز به جای ملحم و خرگاه بدل باغ و بوستان آمد
مورد به جای سوسن آمد باز می به جای ارغوان آمد
تو جوانمرد و دولت تو جوان می به بخت تو نوجوان آمد
گل دگر ره به گلستان آمد وارهی باغ و بوستان آمد
وار آذر گذشت و شعلهی او شعلهی لاله را زمان آمد
***
دیر زیاد! آن بزرگوار خداوند جان گرامی به جانش اندر پیوند
دایم بر جان او بلرزم، زیراک مادر آزادگان کم آرد فرزند
از ملکان کس چنو نبود جوانی راد و سخندان و شیرمرد و خردمند
کس نشناسد همی که: کوشش او چون؟ خلق نداند همی که بخشش او چند
دست و زبان زر و در پراگند او را نام به گیتی نه از گزاف پراگند
در دل ما شاخ مهربانی به نشاست دل نه به بازی ز مهر خواسته برکند
همچو معماست فخر و همت او شرح همچو ابستاست فضل و سیرت او زند
گر چه بکوشند شاعران زمانه مدح کسی را کسی نگوید مانند
سیرت او تخم کشت و نعمت او آب خاطر مداح او زمین برومند
سیرت او بود وحی نامه به کسری چون که به آیینش پندنامه بیاگند
سیرت آن شاه پندنامهی اصلیست ز آنکه همی روزگار گیرد ازو پند
هر که سر از پند شهریار بپیچید پای طرب را به دام کرد درافگند
کیست به گیتی خمیر مایهی ادبار؟ آن که به اقبال او نباشد خرسند
هر که نخواهد همی گشایش کارش گو: بشو و دست روزگار فروبند
ای ملک، از حال دوستانش همی ناز ای فلک، از حال دشمنانش همیخند
آخر شعر آن کنم که اول گفتم: دیر زیاد! آن بزرگوار خداوند
***
جز آن که مستی عشقست هیچ مستی نیست همین بلات بساست، ای به هر بلا خرسند
خیال رزم تو گر در دل عدو گردد ز بیم تیغ تو بندش جدا شود از بند
ز عدل تست به هم باز و صعوه را پرواز ز حکم تست شب و روز را به هم پیوند
به خوشدلی گذران بعد ازین، که باد اجل درخت عمر بداندیش را ز پا افگند
همیشه تا که بود از زمانه نام و نشان مدام تا که بود گردش سپهر بلند
به بزم عیش و طرب باد نیکخواه تو شاد حسود جاه تو بادا ز غصه زار و نژند
***
مهتران جهان همه مردند مرگ را سر همه فرو کردند
زیر خاک اندرون شدند آنان که همه کوشکها برآوردند
از هزاران هزار نعمت و ناز نه به آخر به جز کفن بردند؟
بود از نعمت آن چه پوشیدند و آن چه دادند و آن چه را خوردند
***
مرا تو راحت جانی، معاینه، نه خبر کرا معاینه آید خبر چه سود کند؟
سپر به پیش کشیدم خدنگ قهر ترا چو تیر بر جگر آید سپر چه سود کند؟
***
تا کی گویی که: اهل گیتی درهستی و نیستی لئیمند؟
چون تو طمع از جهان بریدی دانی که: همه جهان کریمند
***
می آرد شرف مردی پدید آزاده نژاد از درم خرید
می آزاده پدید آرد از بداصل فراوان هنرست اندرین نبید
هرآن گه که خوری می خوش آن گهست خاصه چو گل و یاسمن دمید
بسا حصن بلندا، که می گشاد بسا کرهی نوزین، که بشکنید
بسا دون بخیلا، که می بخورد کریمی به جهان در پراگنید
***
دریا دو چشم و آتش بر دل همی فزاید مردم میان دریا و آتش چگونه پاید؟
نیش نهنگ دارد، دل را همی خساید ندهم، که ناگوارد، کایدون نه خرد خاید
***
ای خواجه، این همه که تو خود میدهی شمار بادام تر و سیکی و بهمان و باستار
مارست این جهان و جهان جوی مارگیر از مارگیر مار برآرد همی دمار
***
وقت شبگیر بانگ نالهی زیر
دوستا، آن خروش بربط تو خوشتر آید به گوشم از تکبیر
زاری زیر و این مدار شگفت گر ز دشت اندر آورد نخجیر
تن او تیر نه، زمان به زمان به دل اندر همی گزارد تیر
گاه گریان و گه بنالد زار بامدادان و روز تا شبگیر
آن زبانآور و زبانش نه خبر عاشقان کند تفسیر
گاه دیوانه را کند هشیار گه به هشیار برنهد زنجیر
***
چاکرانت به گه رزم چو خیاطانند گرچه خیاط نیند، ای ملک کشور گیر
به گز نیزه قد خصم تو میپیمایند تا ببرند به شمشیر و بدوزند به تیر
***
زندگانی چه کوته و چه دراز نه به آخر بمرد باید باز؟
همه به چنبر گذار خواهد بود این رسن را، اگر چه هست دراز
خواهی اندر عنا و شدت زی خواهی اندر امان به شدت و ناز
خواهی اندکتر از جهان بپذیر خواهی از ری بگیر تا به طراز
این همه باد و بود تو خوابست خواب را حکم نی، مگر به مجاز
این همه روز مرگ یکسانند نشناسی ز یک دگرشان باز
ناز، اگر خوب راسزاست به شرط نسزد جز ترا کرشمه و ناز
***
روی به محراب نهادن چه سود؟ دل به بخارا و بتان تراز
ایزد ما وسوسهی عاشقی از تو پذیرد، نپذیرد نماز
***
کاروان شهید رفت از پیش و آن ما رفته گیر و میاندیش
از شمار دو چشم یک تن کم وز شمار خرد هزاران بیش
توشهی جان خویش ازو بربای پیش کایدت مرگ پای آگیش
آن چه با رنج یافتیش و بذل تو به آسانی از گزافه مدیش
خویش بیگانه گردد از پی سود خواهی آن روز مزد کمتر دیش
گرگ را کی رسد صلابت شیر؟ باز را کی رسد نهیب شخیش؟
***
رهی سوار و جوان و توانگر از ره دور به خدمت آمد، نیکو سگال و نیک اندیش
پسند باشد مر خواجه راپس از ده سال که: باز گردد پیر و پیاده و درویش؟
***
بسا که مست درین خانه بودم وشادان چنان که جاه من افزون بد از امیر و ملوک
کنون همانم و خانه همان و شهر همان مرا نگویی کز چه شدست شادی سوک؟
***
زان می، که گر سرشکی ازان درچکد به نیل صدسال مست باشد از بوی او نهنگ
آهو به دشت اگر بخورد قطرهای ازو غرنده شیر گردد و نندیشد از پلنگ
***
می لعل پیش آر و پیش من آی به یکدست جام و به یکدست چنگ
از آن می مرا ده، که از عکس او چو یاقوت گردد به فرسنگ سنگ
***
کسان که تلخی زهر طلب نمیدانند ترش شوند و بتابند روز زاهل سؤال
تو را که میشنوی طاقت شنیدن نیست مرا که میطلبم خود چگونه باشد حال؟
شکفت لاله توزیغال بشکفان که همی به دور لاله به کف برنهاده به، زیغال
***
دریغم آید خواندن گزاف وار دو نام بزرگوار دو نام از گزاف خواندن عام
یکی که خوبان را یکسره نکو خوانند دگر که: عاشق گویند عاشقان را نام
دریغم آید چون مر ترا نکو خوانند دریغم آید چون بر رهیت عاشق نام
مرا دلیست که از غمگنی چو دور شود به غمگنان شود و غم فراز گیرد وام
***
چون کسی کردمت بدستک خویش گنه خویش بر تو افگندم
خانه از روی تو تهی کردم دیده از خون دل بیاگندم
عجب آید مرا ز کردهی خویش کز در گریهام، همی خندم
چو در پاش گردد به معنی زبانم رسد مرحبا از زمین و زمانم
به صورت و نوا و بصیت معانی طرب بخش روحم، فرحزای جانم
خرد در بها نقد هستی فرستد گهرهای رنگین چو زاید ز کانم
***
مادر می را بکرد باید قربان بچهی او را گرفت و کرد به زندان
بچهی او را ازو گرفت ندانی تاش نکوبی نخست و زو نکشی جان
***
یخچه میبارید از ابر سیاه چون ستاره بر زمین از آسمان
چون بگردد پای او از پای دار آشکوخیده بماند همچنان
***
ای مج، کنون تو شعر من از بر کن و بخوان از من دل و سگالش، از تو تن و روان
کوری کنیم و باده خوریم و بویم شاد بوسه دهیم بر دو لبان پریوشان
خواهی تا مرگ نیابد ترا خواهی کز مرگ بیابی امان
زیر زمین خیز و نهفتی بجوی پس به فلک برشو بی نردبان
***
زه! دانا را گویند، که داند گفت هیچ نادان را داننده نگوید: زه
سخن شیرین از زفت نیارد بر بز به بج بج بر، هرگز نشود فربه
***
سماع و بادهی گلگون و لعبتان چوماه اگر فرشته ببیند دراوفتد در چاه
نظر چگونه بدوزم؟ که بهر دیدن دوست ز خاک من همه نرگس دمد به جای گیاه
کسی که آگهی از ذوق عشق جانان یافت ز خویش حیف بود، گر دمی بود آگاه
به چشمت اندر بالا ننگری تو به روز به شب به چشم کسان اندرون ببینی کاه
***
ای دل، سزایش بری باز بر چنگل عقابی
بی تو مرا زنده نبیند من ذره ام، تو آفتابی
***
بیار آن می که پنداری روان یاقوت نابستی و یا چون برکشیده تیغ پیش آفتابستی
بیا کی گویی: اندر جام مانند گلابستی به خوشی گویی: اندر دیدهی بیخواب خوابستی
سحابستی قدح گویی و می قطرهی سحابستی طرب، گویی، که اندر دل دعای مستجابستی
اگر می نیستی، یکسر همه دل ها خرابستی اگر در کالبد جان را ندیدستی، شرابستی
اگر این می به ابر اندر، به چنگال عقابستی ازان تا ناکسان هرگز نخوردندی صوابستی
***
جعد همچون نورد آب به باد گوییا آن چنان شکستستی
میانکش نازکک چو شانهی مو گویی از یک دگر گسستستی
***
مار را، هر چند بهتر پروری چون یکی خشم آورد کیفر بری
سفله طبع مار دارد، بی خلاف جهد کن تا روی سفله ننگری
ای آن که غمگنی و سزاواری وندر نهان سرشک همی باری
از بهر آن کجا ببرم نامش ترسم ز سخت انده و دشواری
رفت آن که رفت و آمد آنک آمد بود آن که بود، خیره چه غمداری؟
هموار کرد خواهی گیتی را؟ گیتیست، کی پذیرد همواری
مستی مکن، که ننگرد او مستی زاری مکن، که نشنود او زاری
شو، تا قیامت آید، زاری کن کی رفته را به زاری بازآری؟
آزار بیش زین گردون بینی گر تو بهر بهانه بیازاری
گویی: گماشتست بلایی او بر هر که تو دل برو بگماری
ابری پدید نی و کسوفی نی بگرفت ماه و گشت جهان تاری
فرمان کنی و یا نکنی، ترسم بر خویشتن ظفر ندهی، باری
تا بشکنی سپاه غمان بر دل آن به که می بیاری و بگساری
اندر بلای سخت پدید آرند فضل و بزرگمردی و سالاری
***
گل بهاری، بت تتاری نبیذ داری، چرا نیاری؟
نبیذ روشن، چو ابر بهمن به نزد گلشن چرا نباری؟
***
کسی را چو من دوستگان می چه باید؟ که دل شاد دارد بهر دوستگانی
نه جز عیب چیزیست کان تو نداری نه جز غیب چیزیست کان تو ندانی
***
ای بر همه میران جهان یافته شاهی می خور، که بد اندیش چنان شد که تو خواهی
می خواه، که بدخواه به کام دل تو گشت وز بخت بد اندیش تو آورد تباهی
شد روزه و تسبیح و تراویح به یک جای عید آمد و آمد می و معشوق و ملاهی
چون ماه همی جست شب عید همه خلق من روی تو جستم، که مرا شاهی و ماهی
مه گاه بر افزون بود و گاه به کاهش دایم تو برافزون بوی و هیچ نکاهی
میری به تو محکم شد و شاهی به تو خرم بر خیره ندادند ترا میری و شاهی
خورشید روان باشی، چون از بر رخشی دریای روان باشی، چون از بر گاهی
آن ها که همه میل سوی ملک تو کردند اینک بنهادند سر از تافته راهی
دام طمع از ماهی در آب فگندند نه مرد به جای آمد و نه دام و نه ماهی
مهتر نشود، گر چه قوی گردد کهتر گاهی نشود، گر چه هنر دارد، چاهی
***
کس فرستاد به سر اندر عیار مرا که: مکن یاد به شعر اندر بسیار مرا
وین فژه پیر ز بهر تو مرا خوار گرفت برهاناد ازو ایزد جبار مرا
***
ابن خفیف شیرازی (درگذشتهی ۳۲۲= ۳۳۱ق)
هرکسی و کار خویش و هر دلی و یار خویش صیرفی بهتر شناسد قیمت دینار خویش
***
هرکسی و کار خویش هرکسی و بار خویش صوفی و دلق نژند، زاهد ودستار خویش
هر که بکردار خود گشت گرفتار و باز ما و به روز حساب بسته کردار خویش
از دهن چون شکر تلخ چه گوئی جواب رنجه چه سازی همی آن لب و گفتار خویش
فتنه دهری ز روی شهره شهری ز موی گرم کنی از دو سوی رونق بازار خویش
گربشناسد کسی مردخدا بیخدا پیدا داریم زو آنچه پدیدار خویش
روی مگردان ز من چهره مپوشان ز من تا نشوم بیوطن از دل و غمخوار خویش
***
ابوطاهر خسروانی (درگذشتهی ۳۳۲: ۳۴۲ق)
چهارگونه کس از من به عجز بنشستند کز آن چهار به من ذرهای شفا نرسیذ
طبیب و زاهد و اخترشناس و افسونگر به دارو و به دعا و به طالع و تعویذ
***
گویند مرا: چرا گریزی؟ از صحبت و کار اهل دیوان؟
گویم: زیرا که هوشیارم دیوانه بود قرین دیوان
***
رابعه بلخی (۲۹۳-۳۲۲)
عشق او باز اندر آوردم به بند کوشش بسیار نامد سودمند
عشق دریایی کرانه ناپدید کی توان کردن شنا ای هوشمند
عشق را خواهی که تا پایان بری بس که بپسندید باید ناپسند
زشت باید دید و انگارید خوب زهر باید خورد و انگارید قند
توسنی کردم ندانستم همی کز کشیدن تنگتر گردد کمند
***
ابوشکور بلخی (زادهی ۲۹۵: ۳۰۰ق)
درشت است پاسخ ولیکن درست درستی درشتی نماید نخست
***
به دشمن برت مهربانی مباد كه دشمن درختی است تلخ از نهاد
درختی كه تلخش بود گوهرا گرش چرب و شیرین دهی مر ورا
همان میوهی تلخ آرد پدید از او چرب و شیرین نخواهی مزید
***
بدان کوش تا زود دانا شوی چو دانا شدی زود والا شوی
نه داناتر آن کس که والاتر است که والاتر آنکس که داناتر است
نبینی به شاهان که بر تختگاه ز دانندگان باز جویند راه
اگرچه بمانند دیر و دراز به دانا بودشان همیشه نیاز
نگهبان گنجی تو از دشمنان و دانش نگهبان تو جاودان
***
زدن مرد را چوب بر تار خویش به از بازگشتن ز گفتار خویش
ز دانا شنیدم که پیمانشکن زن جاف جاف است بل کم ز زن
***
به دشمن برت استواری مباد که دشمن درختیست تلخ از نهاد
درختی که تلخش بُوَد گوهرا اگر چرب و شیرین دهی مر ورا
همان میوهی تلخت آرد پدید از او چرب و شیرین نخواهی مزید
ز دشمن گر ایدون که یابی شکر گمان بر که زهر است، هرگز مخور
ز سم سواران و گرد سپاه زمین ماهروی و زمینروی ماه
***
درختی که خردک بُوَد باغبان بگرداند او را چو خواهد چنان
چو گردد کلان باز نتواندش که از کژّی و خم بگرداندش
***
محمد عبده کاتب (درگذشتهی ۳۷۲: ۳۸۳ق)
به یاد جوانی همی مویه دارم بر آن بیتِ بوطاهر خسروانی
جوانی به بیهودگی یاد دارم دریغ از جوانی دریغ از جوانی
***
بابا طاهر عریان (۳۲۶-۴۱۱)
دل عاشق به پیغامی بسازد خمار آلوده با جامی بسازد
مرا کیفیت چشم تو کافیست ریاضت کش به بادامی بسازد
***
از آن روزی كه ما را آفریدی به غیر از معصیت چیزی ندیدی
خداوندا به حق هشت و چارت ز ما بگذر شتر دیدی ندیدی
***
شب تاریک و سنگستان و مو مست قدح از دست مو افتاد و نشکست
نگهدارندهاش نیکو نگهداشت وگر نه صد قدح نفتاده بشکست
***
اگر دستم رسد بر چرخ گردون از او پرسم كه اين چين است و آن چون
يكی را میدهی صد گونه نعمت يكی را نان جو آلوده در خون
***
ابوسعید ابیالخیر (۱۶/۹/۳۴۶- ۲۲/۱۰/۴۲۸)
عصيان خلايق ارچه صحرا صحراست در پيش عنايت تو يک برگ گياست
هرچند گناه ماست کشتي کشتي غم نيست که رحمت تو دريا درياست
***
هر چند به طاعت تو عصيان و خطاست زين غم نکشي که گشتن چرخ بلاست
گر خستهاي از کثرت طغيان گناه منديش که ناخداي اين بحر خداست
***
ما کشتهي عشقيم و جهان مسلخ ماست ما بيخور و خوابيم و جهان مطبخ ماست
ما را نبود هواي فردوس از آنک صدمرتبه بالاتر از آن دوزخ ماست
***
گردون کمري ز عمر فرسودهي ماست دريا اثري ز اشک آلودهي ماست
دوزخ شرري ز رنج بيهودهي ماست فردوس دمي ز وقت آسودهي ماست
***
آن آتش سوزنده که عشقش لقبست در پيکر کفر و دين چو سوزنده تبست
ايمان دگر و کيش محبت دگرست پيغمبر عشق نه عجم نه عربست
***
در عالم اگر فلک اگر ماه و خورست از بادهي مستي تو پيمانه خورست
فارغ زجهاني و جهان غير تو نيست بيرون زمکاني و مکان از تو پرست
***
اي برهمن آن عذار چون لاله پرست رخسار نگار چارده ساله پرست
گر چشم خداي بين نداري باري خورشيد پرست شو نه گوساله پرست
***
آلودهي دنيا جگرش ريش ترست آسودهترست هر که درويش ترست
هر خر که برو زنگي و زنجيري هست چون به نگري بار برو بيش ترست
***
ما را بجز اين جهان جهاني دگرست جز دوزخ و فردوس مکاني دگرست
قلاشي و عاشقيش سرمايهي ماست قوالي و زاهدي از آني دگرست
***
سرمايهي عمر آدمي يک نفسست آن يک نفس از براي يک همنفسست
با همنفسي گر نفسي بنشيني مجموع حيات عمر آن يک نفسست
***
راه تو بهر روش که پويند خوشست وصل تو بهر جهت که جويند خوشست
روي تو بهر ديده که بينند نکوست نام تو بهر زبان که گويند خوشست
***
آن شب که مر از وصلت اي مه رنگست بالاي شبم کوته و پهنا تنگست
و آن شب که ترا با من مسکين جنگست شب کور و خروس گنک و پروين لنگست
***
نرديست جهان که بردنش باختنست نرادي او به نقش کم ساختنست
دنيا بمثل چو کعبتين نردست برداشتنش براي انداختنست
***
آن را که فنا شيوه و فقر آيينست نه کشف يقين نه معرفت نه دينست
رفت او زميان همين خدا ماند خدا الفقر اذا تم هو الله اينست
***
دنيا به مثل چو کوزهي زرينست گه آب درو تلخ و گهي شيرينست
تو غره مشو که عمر من چندينست کاين اسب عمل مدام زير زينست
***
اي دوست اي دوست اي دوست اي دوست جور تو از آن کشم که روي تو نکوست
مردم گويند بهشت خواهي يا دوست اي بيخبران بهشت با دوست نکوست
***
ايزد که جهان به قبضهي قدرت اوست دادست ترا دو چيز کان هر دو نکوست
هم سيرت آنکه دوست داري کس را هم صورت آنکه کس ترا دارد دوست
***
چشمي دارم همه پر از ديدن دوست با ديده مرا خوشست چون دوست دروست
از ديده و دوست فرق کردن نتوان يا اوست درون ديده يا ديده خود اوست
***
عشق آمد و شد چو خونم اندر رگ و پوست تا کرد مرا تهي و پر کرد ز دوست
اجزاي وجودم همگي دوست گرفت ناميست ز من بر من و باقي همه اوست
***
هر چند که آدمي ملک سيرت و خوست بد گر نبود به دشمن خود نيکوست
ديوانه دل کسيست کين عادت اوست کو دشمن جان خويش ميدارد دوست
***
با دل گفتم که اي دل احوال تو چيست دل ديده پر آب کرد و بسيار گريست
گفتا که چگونه باشد احوال کسي کو را بمراد ديگري بايد زيست
***
جسمم همه اشک گشت و چشمم بگريست در عشق تو بي جسم هميبايد زيست
از من اثري نماند اين عشق ز چيست چون من همه معشوق شدم عاشق کيست
***
جسمم همه اشک گشت و چشمم بگريست در عشق تو بي جسم همي بايد زيست
از من اثري نماند اين عشق ز چيست چون من همه معشوق شدم عاشق کيست
***
مرغي به سر کوه نشست و برخاست بنگر که از آن کوه چه افزود و چه کاست
***
دانی كه سپیده دم خروس سحری هر لحظه چرا همی كند نوحهگری
یعنی كه نمودند در آیینهی صبح كز عمر شبی گذشت و تو بیخبری
***
چون رنده ز كار خویش بیبهره مباش چون تیشه به سوی خویش دایم متراش
پیوسته چو اره باش در امر معاش چیزی سوی خود میكش و چیزی میپاش
***
ای نیك نكرده هیچ و بدها كرده آنگاه به لطف حق تولا كرده
بر عفو مكن تكیه كه هرگز نبود ناكرده چو كرده كرده چون ناكرده
***
وا فريادا ز عشق وا فريادا کارم بيکي طرفه نگار افتادا
گر داد من شکسته دادا دادا ور نه من و عشق هر چه بادا بادا
***
گفتم صنما لاله رخا دلدارا در خواب نماي چهره باري يارا
گفتا که روي به خواب بي ما وانگه خواهي که دگر به خواب بيني ما را
***
در کعبه اگر دل سوي غيرست ترا طاعت همه فسق و کعبه ديرست ترا
ور دل به خدا و ساکن ميکدهاي مي نوش که عاقبت بخيرست ترا
***
منصور حلاج آن نهنگ دريا کز پنبهي تن دانهي جان کرد جدا
روزيکه انا الحق به زبان ميآورد منصور کجا بود؟ خدا بود خدا
***
در ديده بجاي خواب آبست مرا زيرا که بديدنت شتابست مرا
گويند بخواب تا به خوابش بيني اي بيخبران چه جاي خوابست مرا
***
بازآ بازآ هر آنچه هستي بازآ گر کافر و گبر و بتپرستي بازآ
اين درگه ما درگه نوميدي نيست صد بار اگر توبه شکستي بازآ
***
اي دلبر ما مباش بي دل بر ما يک دلبر ما به که دو صد دل بر ما
نه دل بر ما نه دلبر اندر بر ما يا دل بر ما فرست يا دلبر ما
***
آن يار که عهد دوستداري بشکست ميرفت و منش گرفته دامن در دست
ميگفت دگرباره به خوابم بيني پنداشت که بعد ازو مرا خوابي هست
***
از بار گنه شد تن مسکينم پست يا رب چه شود اگر مرا گيري دست
گر در عملم آنچه ترا شايد نيست اندر کرمت آنچه مرا بايد هست
***
از کعبه رهيست تا به مقصد پيوست وز جانب ميخانه رهي ديگر هست
اما ره ميخانه ز آباداني راهيست که کاسه ميرود دست بدست
***
چون نيست ز هر چه هست جز باد به دست چون هست ز هر چه نيست نقصان و شکست
انگار که هر چه هست در عالم نيست پندار که هر چه نيست در عالم هست
***
دي طفلک خاکبيز، غربال به دست ميزد به دو دست و روي خود را ميخَست
ميگفت به هايهاي کافسوس و دريغ دانگي بنيافتيم و غربال شکست
***
عشق تو بلای دل درویش من است بیگانه نمیشود مگرخویش من است
خواهم سفری کنم ز غم بگریزم منزل منزل غم تو در پیش من است
***
دلكیستكهگویم از برایغمتوست یا آنكه حریممن سرایغم توست
لطفیاستكهمیكندغمتبا دلمن ورنه دلتنگ من چه جای غم توست
***
دنیا نسزد از او مشوش بودن از سوز غمش دمی در آتش بودن
ما هیچ و جهان هیچ و غم و شادی هیچ خوش نیست برای هیچ ناخوش بودن
***
چون عود نبود چوب بید آوردم روی سیه و موی سپید آوردم
خود فرمودی كه ناامیدی كفر است فرمان تو بردم و امید آوردم
***
ادامه مطلب: صفحه دوم
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب