فرخی سیستانی (۳۵۹-۴۱۶)
در مدح خواجه ابوالقاسم احمد بن حسن میمندی
دل من همیداد گفتی گوایی که باشد مرا روزی از تو جدایی
بلی هر چه خواهد رسیدن به مردم بر آن دل دهد هر زمانی گوایی
من این روز را داشتم چشم وزین غم نبودهست با روز من روشنایی
جدایی گمان برده بودم ولیکن نه چندان که یکسو نهی آشنایی
به جرم چه راندی مرا از در خود گناهم نبودهست جز بیگنایی
بدین زودی از من چرا سیر گشتی نگارا بدین زودسیری چرایی
که دانست کز تو مرا دید باید به چندان وفا اینهمه بیوفایی
سپردم به تو دل ندانسته بودم بدین گونه مایل به جور و جفایی
دریغا دریغا که آگه نبودم که تو بیوفا در جفا تا کجایی
همه دشمنی از تو دیدم ولیکن نگویم که تو دوستی را نشایی
نگارا من از آزمایش به آیم مرا باش تا بیش ازین آزمایی
مرا خوار داری و بیقدر خواهی نگر تا بدین خو که هستی نپایی
ز قدر من آنگاه آگاه گردی که با من به درگاه صاحب درآیی
…ترا دیدهام قادر و پارسا بس شگفتست با قادری پارسایی
به دیدار و صورت چو مایی ولیکن به کردار و گفتار نز جنس مایی
…به روی و ریا کارکردن ندانی ازیرا که نه مرد روی و ریایی
ز تو داد نا یافته کس ندانم ز سلطانی و شهری و روستایی
***
شرف و قیمت و قدر تو به فضل و هنر است نه به دیدار و به دینار و به سود و به زیان
هر بزرگی که به فضل و هنر گشت بزرگ نشود خرد به بد گفتن بهمان و فلان
گرچه بسیار بماند به نیام اندر تیغ نشود کند و نگردد هنر تیغ نهان
ورچه از چشم نهان گردد ماه اندر میغ نشود تیره و افروخته باشد به میان
شیر هم شیر بود گرچه به زنجیر بود نبرد بند و قلاده شرفِ شیر ژیان
***
عنصری بلخی (۳۵۹-۴۱۸)
به کوه ماند و مردم بدو گذاران کوه به مردمی که شگفت است کوهِ کوه گذار
چو چرخ گردد و بیرون نهد دو دست ز چرخ چو مار پیچد و اندر جهد به دیدهی مار
سپهروار به گرد هوا همی گردد سپهر باشد اسپی کش آفتاب سُوار
خدایگان جهان آفتاب فرهنگ است که یک نمایش فرهنگ او شدست هزار
***
چنین نمایند شمشیر خسروان آثار چنین كنند بزرگان چو كرد باید كار
***
روسپی را محتسب داند زدن شاد باش ای روسپی زن محتسب
***
منوچهری دامغانی (درگذشتهی ۴۲۰: ۴۳۲ق)
شبی گیسو فروهشته به دامن پلاسین مقعر و قیرینه گرزن
به كردار زنی زنگی كه هر شب بزاید كودكی بلغاری آن زن
كنون شویش بمرد و گشت فرتوت از آن فرزند زادن شد سترون
شبی چون چاه بیژن تنگ و تاریك چو بیژن در میان چاه او من
ثریا چون منیژه بر سر چاه دو چشم من بدو چون چشم بیژن
***
چشم بگشودم و دیدم ز پس صبح شباب روزپیری به لباس شب تارآمده بود
***
ابر آذاری بر آمد از كران كوهسار باد فروردین بجنبید از میان مرغزار
این یكی گل برد سوی كوهسار از مرغزار وآن گلاب آورد سوی مرغزار از كوهسار
خاك پنداری به ماه و مشتری آبستن است مرغ پنداری كه هست اندر گلستان شیرخوار
این یكی گویا چرا شد نارسیده چون مسیح وآن یكی بیشوی چون مریم چرا برداشت بار
***
ای نهاده بر میان فرق جان خویشتن جسم ما زنده به جان و جان تو زنده به تن
هر زمان روح تو لختی از بدن كمتر كند گویی اندر روح تو مضمر همی گردد بدن
گر نهای كوكب چرا پیدا نگردی جز به شب ور نهای عاشق چرا گریی همی بر خویشتن
پیرهن بر زیر تن پوشی و پوشد هركسی پیرهن بر تن تو تن پوشی همی بر پیرهن
چون بمیری آتش اندر تو رسد زنده شوی چون شوی بیمار بهتر گردی از گردن زدن
بشكفی بینوبهار و پژمری بی مهرگان بگریی بیدیدگان و باز خندی بیدهن
تو مرا مانی و من هم مر تو را مانم همی دشمن خویشیم هردو دوستدار انجمن
هردو گریانیم و هردو زرد و هردو در گداز هر دو سوزانیم و هردو فرد و هردو ممتحن
آنچه من در دل نهادم بر سرت بینم همی وآنچه تو بر سر نهادی در دلم دارد وطن
***
چو از زلف شب باز شد تابها فرو مرد قندیل محرابها
سپیدهدم از بیم سرمای سخت بپوشیده بر كوه سنجابها
***
خیزید و خز آرید كه هنگام خزان است باد خنك از جانب خوارزم وزان است
آن برگ زرین بین كه بر آن شاخ رزانست گویی به مثل پیرهن رنگرزانست
دهقان به تعجب سرانگشت گزانست كاندر چمن و باغ نه گل ماند و نه گلنار
طاووس بهاری را دنبال بكندند پرش ببریدند و به كنجی بفكندند
خسته به میان باغ زاریش پسندند با او ننشینند و نگویند و نخندند
واین پر نگارینش بر او باز نبندند تا آذر مه بگذرد آید سپس آذار
شبگیر نبینی كه خجسته به چه درد است كرده دورخان زرد و برو پرچین كردست
دل غالیه فامست و رخش چون گل زرد است گویی كه شب دوش می و غالیه خوردست
بویش همه بوی سمن و مشك ببردست رنگش همه رنگ دو رخ عاشق بیمار
بنگر به ترنج ای عجبی دار كه چونست پستانی سخت است و دراز است و نگونست
زردست و سپیدست و سپیدیش فزونست زردیش برون است و سپیدیش درونست
چون سیم درونست و چو دینار برون است آكنده بدان سیم درون لولو شهوار
***
آمد شب و از خواب مرا رنج و عذابست ای دوست بیار آنچه مرا داروی خواب است
چه مرده و چه خفته كه بیدار نباشی آن را چه دلیل آری و این را چه جواب است
من جهد كنم بی اجل خویش نمیرم در مردن بیهوده چه مزد و چه ثوابست
اسبی كه صفیرش نزنی مینخورد آب نی مرد كم از اسب و نه می كمتر از آبست
ما مرد شرابی و ربابیم و كبابیم خوشا كه شرابست و ربابست و كبابست
***
عبدالجبار زینبی علوی محمودی (مداح دربار مسعود غزنوی- ق۴)
تیر و تیغت تازه دارد دین تازی را همی چون کمین دارد کمانت بر گمان بدگمان
زَهره در تن زهر گردد بیگره گردد زره زُهره گوید زِه امیرا چون به زه کردی کمان
***
ابوالحسن علی بن محمد مُنجیک ترمذی (میانهی قرن چهارم) (مُنج= زنبور عسل)
ای خواجه مرمرا به هجا قصد تو نبود جز طبع خویش را به تو بر کردم آزمون
چون تیغِ نیک، کش به سگ آزمون کنند وآن سگ بود به قیمت آن تیغ رهنمون
***
کمالالدین ابوالفتح بُندار رازی (درگذشتهی ۳۸۹= ۴۰۱ق)
از مرگ حذر كردن دو روز روا نیست روزی كه قضا باشد و روزی كه قضا نیست
روزی كه قضا باشد كوشش نكند سود روزی كه قضا نیست در او مرگ روا نیست
***
ابوالفتح علی بن محمد بُستی (درگذشتهی ۳۸۹: ۴۰۱ق)
چو دختر بیامد من اندر هزیمت گه آمل گزیدم گه از شرم، ساری
برفت آخر آن مصلحت بر طریقی که رست او ز طعنه من از شرمساری
***
یکی نصیحت من گوش دار و فرمان کن که از نصیحت سود آن کُنَد که فرمان کرد
همه به صلح گرای و همه مدار کن که از مدار کردن ستوده گردد مرد
اگر چه قوّت داری و عدّت بسیار به گرد صلح درآی و به گرد جنگ مگرد
نه هر که دارد شمشیر، حرب باید ساخت نه هر که دارد فازهر، زهر باید خورد
***
ابومنصور عُماره مروزی (آخر قرن چهارم)
غره مشو بدانكه جهانت عزیز كرد ای بس عزیز را كه جهان كرد زود خوار
مار است این جهان و جهانجوی مارگیر از مارگیر مار بر آرد شبی دمار
***
لبیبی (درگذشتهی اوایل قرن پنجم)
گر فرخی بمرد چرا عنصری نمرد؟ پیری بماند دیر و جوانی برفت زود
فرزانهای برفت و ز رفتنش هر زیان دیوانهای بماند و ز ماندنش هیچ سود
***
فردوسی طوسی (۳۱۹-۴۰۱= ۳۲۹-۴۱۶ق)
بسی رنج بردم بسی نامه خواندم ز گفتار تازی و هم پهلوانی
به چندین هنر شصت و دو سال بودم كه توشه برم ز آشكار و نهانی
به جز حسرت و جز وبال گناهان ندارم كنون از جوانی نشانی
به یاد جوانی كنون مویه آرم براین بیت بوطاهر خسروانی
جوانی من از كودكی یاد دارم دریغ از جوانی دریغ از جوانی
***
فرستاده گفت ای خداوند رخش به دشت آهوی ناگرفته مبخش
***
سر ناسزایان برافراشتن وز ایشان امید بهی داشتن
سر رشتهی خویش گم كردن است به جیب اندرون مار پروردن است
چو پروردگارش چنین آفرید نیابی تو بر بند یزدان كلید
بزرگی سراسر به گفتار نیست دو صد گفته چون نیم كردار نیست
***
ز دانا تو نشنیدی این داستان که بر گوید از گفتهی باستان
که گر دو برادر نهد پشت پشت تن کوه را باد ماند به مشت
***
درختی كه تلخ است وی را سرشت گرش برنشانی به باغ بهشت
ور از جوی خلدش به هنگام آب به بیخ انگبین ریزی و شهد ناب
سرانجام گوهر به بار آورد همان میوهی تلخ بار آورد
ز بدگوهران بد نباشد عجب نشاید ستردن سیاهی ز شب
ز ناپاك زاده ندارید امید كه زنگی به شستن نگردد سپید
ز بد اصل گوهر چشم بهی داشتن بود خاك در دیده انباشتن
بزرگی سراسر به گفتار نیست دو صد گفته چون نیم كردار نیست
***
به رنج اندراست ای خردمند گنج نیابد کسی گنج نابرده رنج
که چون کاهلی پیشه گیرد جوان بماند تنش پست و تیره روان
تن آسایی و کاهلی دور کن به کوشش ز رنج تنت سود کن
که اندر جهان گنج بی رنج نیست کسی را که کاهل بود گنج نیست
تن آسان غم و رنج بار آورد چو رنج آوری گنج بار آورد
که گر بر خرد تیره گردد هوا نیابد ز چنگ هوا کس رها
خردمند کآرد هوا را به زیر بود داستانش چو شیر دلیر.
***
چنين داد پاسخ که از راستي نيايد به کار اندرون کاستي
***
دو ياقوت خندان دو نرگس دژم ستون دو ابرو چو سيمين قلم
***
چنين است رسم سراي سپنج گهي ناز و نوش و گهي درد و رنج
سرانجام نيک و بدش بگذرد شکارست مرگش همي بشکرد
***
چنين است رسم سراي سپنج يکي زو تنآسان و ديگر به رنج
برين و بران روز هم بگذرد خردمند مردم چرا غم خورد
***
نباشد همی نیک و بد پایدار همان به که نیکی بود یادگار
دراز است دست فلک بر بدی همه نیکویی کن اگر بخردی
چو نیکی کنی نیکی آید برت بدی را بدی باشد اندر خورت
چو نیکی نمایدت کیهان خدای تو با هر کسی نیز نیکی نمای
مکن بد که بینی به فرجام بد ز بد گردد اندر جهان نام بد
به نیکی بباید تن آراستن که نیکی نشاید ز کس خواستن
وگر بد کنی جز بدی ندروی شبی در جهان شادمان نغنوی
گهر بیهنر ناپسندست وخوار برین داستان زد یکی هوشیار
شگفتی به گیتی ز رستم بس است کزو داستان بر دل هرکس است
همه داستان یاد باید گرفت که خیره نماید شگفت از شگفت
سخن گفتن و کوشش آیین ماست عنان و سنان تافتن دین ماست
همش رفت باید به دیگر سرای بماند همه کوشش ایدر به جای
***
کسایی مروزی (چهارشنبه ۲/۱/۳۳۲- بعد ۳۷۹= ۲۷ شوال ۳۴۱- ۳۹۰ق)
ای گل فروش ! گل چه فروشی برای سیم وز گل عزیزتر چه ستانی به سیم گل
***
جنازهی تو ندانم کدام حادثه بود که دیدهها همه مقصول کرد و رخ مجروح
از آب دیده چو توفان نوح شد همه مرو جنازهی تو بر آن آب همچو کشتی نوح
***
بگشای چشم و ، ژرف نگه کن به شنبلید تابان به سان گوهر ، اندر میان خوید
بر سان عاشقی که ز شرم رخان خویش دیبای سبز را به رخ خویش بر کشید
***
مدحت کن و بستای کسی را که پیمبر بستود و ثنا کرد و بدو داد همه کار
آن کیست بدین حال و که بوده است و که باشد ؟ جز شیر خداوند جهان ، حیدر کرّار
این دین هدی را به مثل دایره ای دان پیغمبر ما مرکز و حیدر خط پرگار
***
به سیصد و چهل یک رسید نوبت سال چهارشنبه و سه روز باقی از شوال
بیامدم به جهان تا چه گویم و چه کنم سرود گویم و شادی کنم به نعمت و مال
ستوروار بدین سان گذاشتم همه عمر که بَرده گشتهی فرزندم و اسیر عیال
به کف چه دارم از این پنجَه شمرده تمام شمارنامهي با صدهزار گونه وبال
من این شمار آخر چگونه فصل کنم که ابتداش دروغ است و انتهاش مُحال
درم خریدهي آزم ، ستم رسیدهي حرص نشانهي حَدَثانم ، شکار ذلّ سؤال
دریغ فر جوانی ، دریغ عمر لطیف دریغ صورت نیکو ، دریغ حسن و جمال !
کجا شد آنهمه خوبی؟ کجا شد آنهمه عشق؟ کجا شد آن همه نیرو ، کجا شد آن همه حال ؟
سرم به گونهي شیر است و دل به گونهي قیر رخم به گونهی نیل است و تن به گونهي نال
نهیب مرگ بلرزاندم همی شب و روز چو کودکان بدآموز را نهیب دوال
گذاشتیم و گذشتیم و بودنی همه بود شدیم و شد سخن ما فسانهي اطفال
ایا کسایی ، پنجاه بر تو پَنجه گذاشت بکند بال تو را زخم پنجه و چنگال
تو گر به مال و اَمَل بیش از این نداری میل جدا شو از امل و گوش ِ وقت ِ خویش بمال
***
هر چند در صناعت نقش و علوم شعر جز مر تو را روا نبود سرفراشتن
اوصاف خویشتن نتوانی به شعر گفت تمثال خویشتن نتوانی نگاشتن
***
دستش از پرده برون آمد چون عاج سپید گفتی از میغ همی تیغ زند زهره و ماه
پشت دستش به مثل چون شکم قاقم نرم چون دم قاقم کرده سرانگشت سیاه
***
وصف شراب
از او بوی دزدیده کافور و عنبر وز او گونه برده عقیق یمانی
بماند گل سرخ همواره تازه اگر قطره ای زو به گل بر چکانی
عقیقی شرابی که در آبگینه درخشان شود چون سهیل یمانی
شود گونهی جام باده ز عکسش ملوّن چو از نور او لعل کانی
به ظلمت سکندر گر او را بدیدی نکردی طلب چشمهی زندگانی
***
ابن سینا (۱/۶/۳۵۹ بخارا- ۲/۴/۴۱۶ همدان)
هرگز دل من ز علم محروم نشد كم ماند ز اسرار كه معلوم نشد
هفتاد و دو سال فكر كردم شب و روز معلوم شدم كه هیچ معلوم نشد
***
از قعر گِل سیاه تا اوج زحل كردم همه شكلات گیتی را حل
بیرون جستم ز قید هر مكر و حیل هر بند گشوده شد مگر بند اجل
***
ابونصر عبدالعزیز بن منصور عَسجَدی مروزی (درگذشتهی ۴۲۰)
فغان ز ستمهای گنبد دوار فغان ز سفلی و علوی و ثابت و سیار
چه اعتبار بر این روزگار نامسعود چه اعتماد بر این روزگار ناهموار
طمع مكن كه با وفا كند دوران كه كس را به فسون مهربان نگردد مار
***
برخيز و برافروز هلا قبلهي زردشت بنشين و برافگن شکم قاقم بر پشت
بس کس که به زردشت نگرويد و کنون باز ناکام کند روي سوي قبلهي زردشت
بس سرد نپايم که مرا آتش هجران آتشکده کرد اين دل و اين ديده چو چرخشت
گر دست نهم بر دل از سوختن دل انگشت شود بيشک در دست من انگشت
اي روي تو چون باغ و همه باغ بنفشه خواهم که بنفشه چنم از زلف تو يک مشت
آنکس که ترا کشت، ترا کشت و مرا زاد و آنکس که مرا زاد مرا زاد و ترا کشت
***
قطران عضدی تبریزی (قرن پنجم)
یکی دهقان بدم شاها شدم شاعر ز نادانی مرا از شاعری کردن تو گرداندی به دهقانی
***
یافت زین دریا دگربار ابر گوهربار بار باغ و بستان یافت دیگر ز ابر گوهربار بار
هرکجا گل زار بود اندر جهان گلزار شد مرغ شبگیران سرایان برگل گلزار زار
باد بفشاند همی بر سنبل و عنبر عبیر ابر بفروزد همی بر لاله و گلنار نار
گر هزارستم دهان در هر یکی سیصد زبان شکر نیکیهات نتوانم یکی گفت از هزار
***
برای زلزلهی سال ۴۲۱ (۴۳۴ق) تبریز
بود محال تو را، داشتن امید محال به عالمی که نباشد همیشه بر یک حال
از آن زمان که جهان بود حال زینسان بود جهان بگردد، لیکن نگرددش احوال
دگر شدی تو ولیکن همان بود شب و روز دگر شدی تو ولیکن همان بود مه و سال
نبود شهر در آفاق خوشتر از تبریز به ایمنی و مال و به نیکوی و جمال
زناز و نوش همه خلق بود نوشانوش زخلق و مال همه شهر بود مالامال
در او به کام دل خویش هر کسی مشغول امیر و بنده و سالار و فاضل و مفضال
یکی به طاعت ایزد، یکی به خدمت خلق یکی به جستن نام و یکی به جستن مال
یکی به خواستن جام بر سماع غزل یکی به تاختن یوز بر شکار غزال
به روز، بودن با مطربان شیرینگوی به شب، غنودن با نیکوان مشکینخال
به کار خویش همی کرد هر کسی تدبیر به مال خویش همی داشت هر کسی آمال
به نیم چندان کز دل کسی برآرد قیل به نیم چندان کز لب تنی بر آرد قال
خدا به مردم تبریز برفکند فنا فلک به نعمت تبریز برگماشت زوال
فراز گشت نشیب و نشیب گشت فراز رمال گشت جبال و جبال گشت رمال
دریده گشت زمین و خمیده گشت درخت دمنده گشت بحار و رونده گشت جبال
بسا سرای که بامش همی بسود فلک بسا درخت که شاخش همی بسود هلال
کزان درخت نمانده کنون مگر آثار وز آن سرای نمانده کنون مگر اطلال
کسی که رسته شد از مویه گشته بود چو موی کسی که جسته شد از ناله گشته بود چو نال
یکی نبود که گفتی به دیگری که مموی یکی نبود که گفتی به دیگری که منال
ز رفتگان نشنیدم کنون یکی پیغام ز ماندگان نبینم کنون بها و جمال
گذشت خواری لیک این از آن بود بدتر که هر زمان به زمین اندر اوفتد زلزال
***
اسدی طوسی (۳۸۰- ۴۵۲ : ۳۹۰-۴۶۵ق)
جهان زیر فرمان ضحاک شد ز هر نامه ای نام جم پاک شد
***
یلی گشته مردانه و شیرزن سواری سپردار و شمشیرزن
شنیدم ز دانش پژوهان درست که تیر و کمان او نهاد از نخست
هم از نامه پیش دانان سخن شنیدم که جم ساخت هر دو ز بُن
نبد پَرّ بر تیر آنگه ز پیش منوچهر شه ساخت هنگام خویش
***
به اندازه به هرکه او می خورد که چون خوردی افزون بکاهد خرد
عروسیست می شادی آیین او که شاید خرد داد کابین او
به زور آنکه با باده کستی کند فکندست هرگه که مستی کند
ز دل برکشد می تف درد و تاب چنان چون بخار از زمین آفتاب
***
چنان با دلش مهر در جنگ شد که برجانش جای خرد تنگ شد
***
که جفتی کبوتر چو رنگین تذرو به دیوار باغ آمد از شاخ سرو
نر و ماده کاوان ابر یکدیگر به کشی کرشمهکن و جلوهگر
فروهشته پَر گردن افراخته چو نایی دم اندر گلو ساخته
به هم هر دو منقار برده فراز چو یاری لب یار گیرد به گاز
پریرخ به شرم آمد از روی جم ز بس ناز آن دو کبوتر به هم
به خنده لبان نقطه میم کرد شباهنگ در میم دونیم کرد
ز خویِ بدِ چرخ ماندم شگفت که مهر از چنان شه چرا برگرفت
یکی زشت را کرد گیتی خدیو که از کتف مارست و از چهره دیو
که داند کنون کاو بماند ار بمرد بدرّید شیر ار پلنگش ببرد
فزون زان ستم نیست بر رادمرد که درد از فرومایه بایدش خورد
بر بخردان مرگِ والا سران به از زندگانیّ بدگوهران
ولیکن چنین است چرخ از نهاد زمانه نه بیداد داند نه داد
زمین هست آماجگاه زمان نشانه تن ما و چرخش کمان
***
مَده روز فَرخ به روز نژند ز بهر جهان دل در اندُه مبند
جهان دام داریست نیرنگ ساز هوای دلش چینه و دام آز
کشد سوی دام آنکه شد رام او کُشد پس چو آویخت در دام او
از آن او بجایست و ما برگذار که چون ما نکاهد وی از روزگار
پسِ پیری از ما ببرّد روان چو او پیر شد بازگردد جوان
تو تا ایدری شاد زی غم مخور که چون تو شدی باز نایی دگر
به امروز ما باز کی در رسیم که تا پیش تازیم پیش از پسیم
***
کسی کش نه ترس از نکوهش نه غم کند هر چه رای آیدش بیش و کم
تهی دستی و ایمن از درد و رنج بسی بهتر از بیم با ناز و گنج
***
دلارام گفت ای شه نیک دان نه هر زن دو دل باشد و ده زبان
همه کس به یک خوی و یک خواست نیست ده انگشت مردم به هم راست نیست
***
به گیتی بسی چیز زشت و نکوست به هر کس دهد آنچه روزی اوست
بسا کس که بر خورد و هرگز نکاشت بسا کس که کارید و بر برنداشت
بسا زار و بیمار و نومید و سست که مُردش پزشک و ببود او درست
***
مکن آنچه زو رنج کشور بود پس از جنگ فرجام کیفر بود
***
فرستاده گر کشتن آیین بُدی سرت را کنون خاک بالین بدی
زبان یافت گوینده اندر سخن چنین گفت کای شاه تندی نکن
بسی راندی از گفت بی سود و خنج اگر پاسخ سرد یابی مرنج
مزن زشت بیغاره ز ایران زمین که یک شهر او به ز ما چین و چین
به هر شه بر از بخت چیر آن بود که او در جهان شاه ایران بود
به ایران شود باژ یکسر شهان نشد باژ او هیچ جای از جهان
از ایران جز آزاده هرگز نخاست خرید از شما بنده هر کس که خواست
ز ما پیشتان نیست بنده کسی و هست از شما بنده ما را بسی
وفا ناید از ترک هرگز پدید وز ایرانیان جز وفا کس ندید
شما بت پرستید و خورشید و ماه در ایران به یزدان شناسند راه
ز کان شبه وز کُه سیم و زر ز پولاد و پیروزه و از گهر
هم از دیبه و جامهي گون گون به ایران همه هست از ایدر فزون
سواران ما هم دلاورترند یکی با صد از چینیان همبرند
شما را ز مردانگی نیست کار مگر چون زنان بوی و رنگ و نگار
هنرتان به دیباست پیراستن دگر نقش بام و در آراستن
فروهشتن تاب زلف دراز خم جعد ر ا دادن از حلقه ساز
سراسر به طاووس مانید نر که جز رنگ چیزی ندارد هنر
خرد باید از مرد و فرهنگ و سنگ نه پوشیدن جامه و بوی و رنگ
اگر خور بر این بوم تابد نخست چه باشد نه تنها خور از بهر تست
وگر بر کران جهانی رواست زیان چیست کاندر میان شاه ماست
ز تن جای ناخن به یک سو برست دل اندر میانست کاو مهترست
ز پیرامن چشم خونست و پوست میان اندرست آنکه بیننده اوست
تو گر چه بزرگی و با تاج و تخت فریدون مِه از تو به فرهنگ و بخت
نشان بر فزونیّ گنج و سپاه همین بس که هست او ز تو باژ خواه
اگر شب دو صد ماه گیتی فروز نتابد همان چون در خشنده روز
هنر ها سراسر به گفتار نیست دو صد گفت چون نیم کردار نیست
***
ز چاهی كه خوردی از او آب پاك نشاید فكندن در آن سنگ و خاك
غم آن كسی خوردن آیین بود كه او بر غمت نیز غمگین بود
***
رخ مرگ در تیغ پر خون ز پیش بدیدی چو در آینه چهر خویش
***
به نرمی چو كاری توان پیش برد درشتی مجویید از اندازه بیش
سر خصم اگر بشكند مشت تو شود نیز آزرده انگشت تو
***
محمد بن عمر رادویانی (درگذشتهی قرن پنجم، نویسندهی ترجمان البلاغه)
دل کو؟ بسته! به چه؟ به لب! که؟ پیروز! ناگاه؟ بلی! کجا؟ به ره! کَی؟ دیروز
***
ناصر خسرو (۳۸۳-۴۶۷)
چون تیغ به دست آری، مردم نتوان کشت نزدیک خداوند بدی نیست فرامشت
این تیغ نه از بهر ستمکاران کردند انگور نه از بهر نبیذست به چرخشت
عیسی به رهی دید یکی کشته فتاده حیران شد و بگرفت به دندان سرانگشت
گفتا که کرا کشتی تا کشته شدی زار؟ تا باز که او را بکشد؟ آن که ترا کشت
انگشت مکن رنجه به در کوفتن کس تا کس نکند رنجه به در کوفتنت مشت
***
مشو كس را به كین خانه برانداز كه هركس بد كند یابد بدی باز
حلیمی كن چو دانه در گه تنگ گرت بر سر بگردد آسیاسنگ
مشو غره به زور بازوی خویش كه باشد زور بازوها از این بیش
***
به کسری چه خوش گفت بوذرجمهر که تا می خرامد به کامت سپهر
مبادا به کس کینه ورزد دلت ملرزان دلی تا نلرزد دلت
مگو ناخوش که پاسخ ناخوش آید به کوه آواز خوش ده تا خوش آید
***
مكن باور سخنهای شنیده شنیده كی بود مانند دیده
***
بود یك رنجش از نادادن زر دو صد رنجش چو گویی زر بیاور
***
بار خدایا گر از روی خدایی گوهر انسان ز آخشیج سرشتی
طلعت رومی و طینت حبشی را آلت خوبی چه بود و علت زشتی؟
چهرهی هندو و ترك چرا شد همچو دل دوزخی و روی بهشتی
از چه سعید اوفتاد و از چه شقی شد زاهد محرابی و كشیش كنشتی
چیست خلاف اندر آفرینش دنیا چون همه را دایه و مشاطه تو گشتی
نعمت منعم چراست دریا دریا محنت مفلس چراست كشتی كشتی
***
ابوالفرج دونی/ رونی (درگذشتهی پس از ۴۷۸: ۴۹۲ق= سال مرگ محمود غزنوی)
این پند نگهدار هموار ای تن تا سور تو را بیش نباشد شیون
عضوی ز تو گر دوست شود با دشمن دشمن دو شمر تیغ دو كش زخم دو زن
***
فلک دون نواز، يک چشم است وان يکي هم ميان سر دارد
دم هر خر که آمدش در دست چون عزيزانش معتبر دارد
بردش تا فراز ديده خويش چون ببيند که دم خر دارد
زندش بر زمين که خرد کند خر ديگر به جانش بردارد
***
مسعود سعد سلمان (۴۲۵ لاهور- ۵۰۰= ۴۳۸-۵۱۸ق)
میدان جهان جمله فراز است و نشیب است ای مركب تو حرص نگهدار عنان را
دی رفت و جز امروز مپندار كه فردا امید به فردا برساند حیوان را
پیش از تو جهان بودست آن كن كه پس از تو گویند نكو بود ره و رسم فلان را
***
وای چه خسته میكند تنگی این قفس مرا پیر شدم نكرد از این رنج و شكنجه بس مرا
***
مقصور شد مصالح کار جهانیان بر حبس و بند این تن رنجور ناتوان
در حبس و بند نیز ندارندم استوار تا گرد من نگردد ده تن نگاهبان
هر ده نشسته بر در و بر بام سمج من بایکدگر دمادم گویند هر زمان:
خیزید و بنگرید نباید به جادویی او از شکاف روزن پرد بر آسمان!
هین برجهید زود که حیلتگریست او کز آفتاب پل کند از باد نردبان!
***
خیام نیشابوری (۲۸/۲/۴۲۷ -۱۲/۹/۵۱۰ )
جامی شکسته دیدم در بزم می فروشی گفتم بدین شکسته چون باده میفروشی؟
خندید و گفت زین جام جز عاشقان ننوشند مستِ شکسته داند قدر شکسته نوشی
خيام تنت بخيمه ميماند راست سلطان روحست و منزلش دار بقاست
فراش اجل براي ديگر منزل از پافگند خيمه چو سلطان برخاست
***
من بادهی تلخ تلخ دیرینه خورم اندر رمضان در شب آدینه خورم
انگور حلال خویش كردم در خم تو تلخ مكن خدای تا من نخورم
***
من هیچ ندانم كه مرا آنكه سرشت از اهل بهشت كرد یا دوزخ زشت
جامی و بتی و بربطی بر لب كشت این هر سه مرا نقد و تو را نسیه بهشت
***
فصل گل و طرف جویبار و لب كشت با یك دو سه تازه دلبری حور سرشت
پیشآر قدح كه باده نوشان صبوح آسوده ز مسجدند و فارغ ز كنشت
***
ای دل تو به ادراك معما نرسی در نكتهی زیركان دانا نرسی
اینجا ز می و جام بهشتی میساز كآنجا كه بهشت است رسی یا نرسی
***
رندی دیدم نشسته بر خنگ زمین نه كفر نه اسلام نه طاعت نه یقین
فارغ ز امید رحمت و بیم عذاب اندر دو جهان كه را بود زهرهی این؟
***
یك روز ز بند عالم آزاد نیم یك دم زدن از وجود خود شاد نیم
شاگردی روزگار كردم بسیار در كار جهان هنوز استاد نیم
***
یك نان به دو روزه اگر شود حاصل مرد وز كوزهی شكستهای دمی آبی سرد
محكوم كم از خودی چرا باید بود؟ یا خدمت چون خودی چرا باید كرد؟
خيام تنت بخيمه ميماند راست سلطان روحست و منزلش دار بقاست
فراش اجل براي ديگر منزل از پافگند خيمه چو سلطان برخاست
***
عصيان خلايق ارچه صحرا صحراست در پيش عنايت تو يک برگ گياست
هرچند گناه ماست کشتي کشتي غم نيست که رحمت تو دريا درياست
***
گردون کمري ز عمر فرسودهي ماست دريا اثري ز اشک آلودهي ماست
دوزخ شرري ز رنج بيهودهي ماست فردوس دمي ز وقت آسودهي ماست
***
آن آتش سوزنده که عشقش لقبست در پيکر کفر و دين چو سوزنده تبست
ايمان دگر و کيش محبت دگرست پيغمبر عشق نه عجم نه عربست
***
در عالم اگر فلک اگر ماه و خورست از بادهي مستي تو پيمانه خورست
فارغ زجهاني و جهان غير تو نيست بيرون زمکاني و مکان از تو پرست
***
پي در گاوست و گاو در کهسارست ماهي سريشمين بدريا بارست
بز در کمرست و توز در بلغارست زه کردن اين کمان بسي دشوارست
***
اي برهمن آن عذار چون لاله پرست رخسار نگار چارده ساله پرست
گر چشم خداي بين نداري باري خورشيد پرست شو نه گوساله پرست
***
آلودهي دنيا جگرش ريش ترست آسودهترست هر که درويش ترست
هر خر که برو زنگي و زنجيري هست چون به نگري بار برو بيش ترست
***
ما را بجز اين جهان جهاني دگرست جز دوزخ و فردوس مکاني دگرست
قلاشي و عاشقيش سرمايهي ماست قوالي و زاهدي از آني دگرست
***
سرمايهي عمر آدمي يک نفسست آن يک نفس از براي يک همنفسست
با همنفسي گر نفسي بنشيني مجموع حيات عمر آن يک نفسست
***
راه تو بهر روش که پويند خوشست وصل تو بهر جهت که جويند خوشست
روي تو بهر ديده که بينند نکوست نام تو بهر زبان که گويند خوشست
***
آنرا که فنا شيوه و فقر آيينست نه کشف يقين نه معرفت نه دينست
رفت او زميان همين خدا ماند خدا الفقر اذا تم هو الله اينست
***
دنيا بمثل چو کوزهي زرينست گه آب درو تلخ و گهي شيرينست
تو غره مشو که عمر من چندينست کين اسب عمل مدام زير زينست
***
اي دوست اي دوست اي دوست اي دوست جور تو از آن کشم که روي تو نکوست
مردم گويند بهشت خواهي يا دوست اي بيخبران بهشت با دوست نکوست
***
ايزد که جهان به قبضهي قدرت اوست دادست ترا دو چيز کان هر دو نکوست
هم سيرت آنکه دوست داري کس را هم صورت آنکه کس ترا دارد دوست
***
چشمي دارم همه پر از ديدن دوست با ديده مرا خوشست چون دوست دروست
از ديده و دوست فرق کردن نتوان يا اوست درون ديده يا ديده خود اوست
***
غازي بره شهادت اندر تک و پوست غافل که شهيد عشق فاضلتر ازوست
فرداي قيامت اين بدان کي ماند کان کشتهي دشمنست و اين کشتهي دوست
***
هر چند که آدمي ملک سيرت و خوست بد گر نبود به دشمن خود نيکوست
ديوانه دل کسيست کين عادت اوست کو دشمن جان خويش ميدارد دوست
***
با دل گفتم که اي دل احوال تو چيست دل ديده پر آب کرد و بسيار گريست
گفتا که چگونه باشد احوال کسي کو را بمراد ديگري بايد زيست
***
جسمم همه اشک گشت و چشمم بگريست در عشق تو بي جسم همي بايد زيست
از من اثري نماند اين عشق ز چيست چون من همه معشوق شدم عاشق کيست
***
جسمم همه اشک گشت و چشمم بگريست در عشق تو بي جسم همي بايد زيست
از من اثري نماند اين عشق ز چيست چون من همه معشوق شدم عاشق کيست
***
ادامه مطلب: صفحه سوم
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب