سنایی غزنوی (۴۵۹-۵۱۰)
نكند دانا مستی نخورد عاقل می ننهد مرد خردمند سوی پستی پی
چه خوری چیزی كز خوردن آن چیز تو را نی چونان سرو نماید به نظر سرو چو نی
گر كنی بخشش گویند كه می كرد نه او ور كنی عربده گویند كه او كرد نه می
***
منسوخ شد مروت و معدوم شد وفا زين هر دو مانده نام چو سيمرغ و کيميا
شد راستي خيانت و شد زيرکي سفه شد دوستي عداوت و شد مردمي جفا
گشتهست باژگونه همه رسمهاي خلق زين عالم نبهره و گردون بيوفا
هر عاقلي به زاويهاي مانده ممتحن هر فاضلي به داهيهاي گشته مبتلا
آنکس که گويد از ره معني کنون همي اندر ميان خلق مميز چو من کجا
ديوانه را همينشناسد ز هوشيار بيگانه را هميبگزيند بر آشنا
با يکدگر کنند همي کبر هر گروه آگاه نه کز آن نتوان يافت کبريا
با جاهلان اگرچه به صورت برابرم فرقي بود هرآينه آخر ميان ما
آمد نصيب من ز همه مردمان دو چيز از دوستان مذلت و از دشمنان جفا
بر همت منست سخاهاي من دليل بر نظم من بسست سخنهاي من گوا
هرگز نديده و نشنيد اين کسي ز من کردار ناستوده و گفتار ناسزا
اين فخر بس مرا که نديدست هيچکس در نثر من مذمت و در نظم من هجا
در پاي ناکسان نپراکندهام گهر از دست مهتران نپذيرفتهام عطا
***
مکن در جسم و جان منزل، که اين دونست و آن والا قدم زين هر دو بيرون نه نه آنجا باش و نه اينجا
بهرچ از راه دور افتي چه کفر آن حرف و چه ايمان بهرچ از دوست وا ماني چه زشت آن نقش و چه زيبا
گواه رهرو آن باشد که سردش يابي از دوزخ نشان عاشق آن باشد که خشکش بيني از دريا
سخن کز روي دين گويي چه عبراني چه سرياني مکان کز بهر حق جويي چه جابلقا چه جابلسا
شهادت گفتن آن باشد که هم ز اول در آشامي همه درياي هستي را بدان حرف نهنگ آسا
چه ماني بهر مرداري چو زاغان اندرين پستي قفس بشکن چو طاووسان يکي بر پر برين بالا
چه داري مهر بد مهري کزو بي جان شد اسکندر چه بازي عشق با ياري کزو بيملک شد دارا
گرت سوداي آن باشد کزين سودا برون آيي زهي سودا که خواهي يافت فردا از چنين سودا
سر اندر راه ملکي نه که هر ساعت همي باشي تو همچون گوي سرگردان و ره چون پهنه بيپهنا
ببين باري که هر ساعت ازين پيروزه گون خيمه چه بازيها برون آرد همي اين پير خوش سيما
جهان هزمان همي گويد که دل در ما نبندي به تو خود ميپند ننيوشي ازين گوياي ناگويا
ز باد فقه و باد فقر دين را هيچ نگشايد ميان دربند کاري را که اين رنگست و آن آوا
مگو مغرور غافل را براي امن او نکته مده محرور جاهل را ز بهر طبع او خرما
چو علم آموختي از حرص آن گه ترس کاندر شب چو دزدي با چراغ آيد گزيدهتر برد کالا
تو پنداري که بر بازيست اين ميدان چون مينو تو پنداري که بر هرزهست اين الوان چون مينا
به حرص ار شربتي خوردم مگير از من که بد کردم بيابان بود و تابستان و آب سرد و استسقا
***
عقل بافندهست منشان عقل را بر تخت عشق آسمان عشاق را به ريسمان جولاه را
***
اي خواجه چه تفضيل بود جانوري را کو هيچ به از خود نشناسد دگري را
گر به ز خودت هيچ بهي را تو نبيني پس چون که نداني بتر از خود بتري را
پس غافلي از مذهب رندان خرابات اين عيب تمامست چو تو خيره سري را
هر گه که مرا گويي کاندر همه آفاق محرومتر از تو نشناسم بشري را
مرحومترم از تو و اين شيوه نداني زين بيش بصيرت نبود بيبصري را
من سغبهي تسبيح و نماز تو نيم هيچ اين فضل هميگويي اي خواجه دري را
انکار و قبول تو مرا هر دو يکي شد بيهوده هميگويي زين صعبتري را
فرمان تو بردن نه فريضهست پس آخر منقاد ز بهر چه شوم چون تو خري را
چون طلعت خورشيد عيان گشت به صحرا آنجا چه بقا ماند نور قمري را
آيام فراخيست ز الفاظ سنايي داني خطري نيست کنون محتکري را
چون دختر دوشيزه نيايد به جهان در کم گير ز ذريت آدم پسري را
***
همه شيران زمين در المند در هوا شير علم بيالمست
هر که را بيني پر باد ز کبر آن نه از فربهي آن از ورمست
از يکي در نگري تا به هزار همه را عشق دوام و درمست
پادشا را ز پي شهوت و آز رخ به سيمين برو سيمين صنمست
امرا را ز پي ظلم و فساد دل به زور و زر و خيل و حشمست
سگ پرستان را چون دم سگان بهر نان پشت دل و دين به خمست
فقها را غرض از خواندن فقه حيلهي بيع و ريا و سلمست
علما را ز پي وعظ و خطاب جگر از بهر تعصب به دمست
صوفيان را ز پي رندان کام قبلهشان شاهد و شمع و شکمست
زاهدان را ز براي زه و زه «قل هوالله احد» دام و دمست
حاجيان را ز گدايي و نفاق هوس و هوش به طبل و علمست
غازيان را ز پي غارت و سهم قوت از اسب و سلاح و خدمست
فاضلان را ز پي لاف فضول روي در رفع و جر و جزم و ضمست
ادبا را ز پي کسب لجاج انده نصب لن و جزم لمست
متکلم را از راه خيال غم اثبات حدوث و قدمست
چرخ پيماي ز بهر دو دروغ به سيه مسطر و شکل رقمست
مرد طب را ز پي خلعت و نام همه انديشهي او بر سقمت
مرد دهقان ز پي کسب معاش از ستور و خر و خرمن خرمست
خواجه معطي ز پي لاف و ريا تازه از مدحت و لرزان ز ذمست
باز سايل را در هر دو جهان دوزخش «لا» و بهشتش «نعم»ست
طبع برنا را بر يک ساعت عيش عاشق شرب و بت و زير و بمست
کهل را از قبل حرمت و عز انده نفقه و زاد حرمست
پير نز بهر گناه از پي مال تا دم مرگ نديم ندمست
سعي ساعي به سوي عالم از آن که فلان جاي فلان محتشمست
مرد ظالم شده خرسند بدين که بگويند: فلان محترمست
همگان سغبهي صيدند و حرام کو کسي کز پي حق در حرمست
اينهمه مشغله و رسم و هوس طالبان ره حق را صنمست
همه بد گشته و عذر همه اين: گر بدم من نه فلان نيز همست
اينهمه بيهده داني که چراست زان که بوالقاسمشان بوالحکمست
جم از اين قوم بجستست کنون ديو با خاتم و با جام جمست
با چنين موج بلا همچو صدف آنکس آسوده که امروز اصمست
پس تو گويي که: بر آن بيطمعي از که همواره سنايي دژمست
چرخ را از پي رنج حکما از چنين ياوهدرايان چه کمست
***
مسلمانان سراي عمر، در گيتي دو در دارد که خاص و عام و نيک و بد بدين هر دو گذر دارد
دو در دارد حيات و مرگ کاندر اول و آخر يکي قفل از قضا دارد، يکي بند از قدر دارد
چو هنگام بقا باشد قضا اين قفل بگشايد چو هنگام فنا آيد قدر اين بند بردارد
اجل در بند تو دايم تو در بند امل آري اجل کار دگر دارد، امل کار دگر دارد
هر آن عالم که در دنيا به اين معني بينديشد جهان را پر خطر بيند روان را پر خطر دارد
هر آنکس کو گرفتارست، اندر منزل دنيا نه درمان اجل دارد نه سامان حذر دارد
کمر گيرد اجل آنرا که در شاهي و جباري زحل، مهر نگين دارد قمر طرف کمر دارد
اگر طبع تو از فرهنگ دارد فر کيخسرو وگر شخص تو اندر جنگ زور زال زر دارد
اگر تو فيالمثل ماهي و از گردون سپر داري بسر عمر ترا لابد زمانه پي سپر دارد
ايا، سرگشتهي دنيا مشو غره به مهر او که بس سرکش که اندر گور خشتي زير سر دارد
طمع در سيم و زر چندين مکن گر دين و دل خواهي که دين و دل تبه کرد آن که دل در سيم و زر دارد
جهان پر آتش آزست و بيچاره دل آنکس که او اندر صميم دل از آن آتش شرر دارد
چه نوشي شربت نوشين و آخر ضربت هجران همه رنجت هبا گردد همه کارت هدر دارد
تو اندر وقت بخشيدن جهاني مختصر داري جهان از روي بخشيدن ترا هم مختصر دارد
سنايي را مسلم شد که گويد زهد پرمعني نداند قيمت نظمش، هر آن کو گوش کر دارد
***
اگر ذاتي تواند بود کز هستي توان دارد من آن ذاتم که او از نيستي جان و روان دارد
وگر هستي بود ممکن که کم از نيستي باشد من آن هستم که آن از بينشانيها نشان دارد
وگر با نقطهاي وهمم کسي همبر بود او را هزاران حجت قاطع که ابعاد چنان دارد
ترازوي قيامت کاو همي اعراض را سنجد اگر باشم درين کفه دگر کفه گران دارد
نگيرم هيچ چيز ار در آن کفه نشينم من چون من از هيچ کم باشم گران کفه از آن دارد
سبکتر کفهي ذاتي گرانتر کفهي جاني وگر با خود در آن کفه زمين و آسمان دارد
منم خود کمتر از دانگي اگر بر سنجدم وزان اگر دانگي بود ممکن که وزن اين جهان دارد
چو عقل کل کند فکرت ز اوصاف و ز ذات من نه ذات من چنان باشد نه اوصافي چنان دارد
فرو شستم ز لوح خويش نقش چوني و ساني ز بيچوني و بيساني روانم چون و سان دارد
چنان گشتم که نشناسد کسم جز بيچگونه و چون که ذات من نه تن دارد نه دل دارد نه جان دارد
چه جاي بيچگونه و چون که فوق اينست و اين معني چه جاي فوق و چه معني نه اين دارد نه آن دارد
دو صد برهان فزون دارد خرد بر نيستي من به هر برهان که بنمايد دو صد گونه بيان دارد
هيولاني عدمهايم نه بيند عقل کلم زين وگر چه کل افعال وفاها را عيان دارد
هزاران مرتبت دانم وراي اينست کاين هر دو يکي از بدکنان خيزد يکي از بدکنان دارد
که داند تا چه چيزم من که باري من نميدانم وگر چه نيک ننديشم که ذات من چه سان دارد
نگنجم در سخن پس من کجا در گنجد آنکس کو به دستي در مکان دارد به دستي در زمان دارد
چو اندر باردان من يکي ذره نميگنجد چگونه کل موجودات را در باردان دارد
سخن را راه تنگ آمد نگنجد در سخن هرگز اگر چه در فراخي ره چو درياي عمان دارد
هر آنکو وصف خود گويد همي احوال خود خواهد که برتر هست زان معني اگر چه آن گمان دارد
اگر بسيار بنديشي خرد باشد از او عاجز کجا بر آسمان تواند شد آنکو نردبان دارد
هر آنکس کاو گمان دارد که بر کيوان رسد تيرش گمان وي خطا باشد اگر زآهن کمان دارد
خرد کمتر از آن باشد که او در وي کند منزل مغيلان چيست تا سيمرغ در وي آشيان دارد
حواشي و عاء فکر خون پرورد خواهد شد ازو بس خون برون آيد کزو پر خون دهان دارد
خرد را آفريند او کجا اندر خرد گنجد بنان در خط نگنجد ار چه خط نقش از بنان دارد
خرد چون جست يک چنديش باز آمد به نوميدي چه چيز است اندرين دلها که دلها را نوان دارد
وراي هست و نيست و گفت و خاموشي و انديشه وراي اين و برتر زين هزاران ره مکان دارد
برآمد از بحار قدس ميغ نور بر جانها همه تشنه دلانرا او به خود در شادمان دارد
چنان شادم ز عشق او که جان را ميبرافشانم چه باشد آنکه از عشق و خرد مي جانفشان دارد
چگونه باشدي ار هيچ من مي تا نمي گفتن که هست از عشق او چونان که چونان را چنان دارد
معاني و سخن يک با دگر هرگز نياميزد چنان چون آب و چون روغن يک از ديگر گران دارد
معاني را اسامي نه اسامي را معاني نه وگر نه گفته گفتني آنچه در پرده نهان دارد
همه دردم از آن آيد که حالم گفت نتوانم مرا تنگي سخن در گفت سست و ناتوان دارد
معانيهاي بسيارست اندر دل مرا ليکن نگنجد چون سخن در دل زبان و ترجمان دارد
وليکن چون برانديشم همه احوال خوش گردد از آنکو داند اين معني که جان اندر ميان دارد
الاهي نام خود کردم بدو نسبت کنم خود را اگر هر شاعري نسبت به بهمان و فلان دارد
يکي را شد يکي غاوي ميان ما و از مرغان يکي قوت از شکر دارد يکي خور ز استخوان دارد
ندارد طاقت مدحم ز ممدوحان عالم کس وگر اسب کسي سگبانش نعل از زبرقان دارد
وگر کلي موجودات روحاني و جسماني ببخشد بر چنين يک بيت حقا رايگان دارد
چنين عالم تواند کرد عقل کل و گر خواهد که گويد مثل اين خود را به رنج جاودان دارد
هزاران بار گفتم من که راز خويش بگشايم وليکن مر مرا خاموش ضعف مردمان دارد
مرا هر گه سخن گويم سخن عالي شود ليکن نگهبانم خرد باشد ز گفتي کن زيان دارد
دريغا آن سخنهايي که دانم گفت و نتوانم وگر گويم از آن حرفي جهاني را نوان دارد
هم اکنون بيني آن مرد خس نادان ناکس را برد از اين معانيها که در بسته ميان دارد
ندارم باک از آن هرگز که دارم انگبين بر خوان کجا کس انگبين دارد مگس بر گرد خوان دارد
چو من شست اندر آويزم به دريا اندر آويزد به کام و حلق آن ماهي که بر پشت اين جهان دارد
چو شست اندر کشم لابد همه عالم شود ويران همي بانگ و فغان خيزد ز هر کو خانمان دارد
بجنبد عالم علوي چو زين يک بيت برخوانم چرا چندين عجب داري که ناداني فغان دارد
ز درياي محيط عقل جيحون معاني را سوي کشتي روحاني زبان من روان دارد
نه هرگز آنکه دارد گوش بشنيد اين چنين شعري نه هرگز نيز خواهد گفت آنکس کو زبان دارد
نخستين شعر من اينست ديگر تا چسان باشد چگونه باشد آن آتش که زينگونه دخان دارد
سخن با خود همي گويم که خود کس نيست در عالم مرا باري خود اندر خود خرد بازارگان دارد
***
اي مسلمانان خلايق حال ديگر کردهاند از سر بيحرمتي معروف منکر کردهاند
در سماع و پند اندر دين آيات حق چشم عبرت کور و گوش زيرکي کر کردهاند
کار و جاه سروران شرع در پاي اوفتاد زان که اهل فسق از هر گوشه سر بر کردهاند
پادشاهان قوي برداد خواهان ضعيف مرکز درگاه را سد سکندر کردهاند
ملک عمر و زيد را جمله به ترکان دادهاند خون چشم بيوگان را نقش منظر کردهاند
شرع را يکسو نهادستند اندر خير و شر قول بطلميوس و جالينوس باور کردهاند
عالمان بي عمل از غايت حرص و امل خويشتن را سخرهي اصحاب لشکر کردهاند
گاه و صافي براي وقف و ادرار عمل با عمر در عدل ظالم را برابر کردهاند
از براي حرص سيم و طمع در مال يتيم حاکمان حکم شريعت را مبتر کردهاند
خرقهپوشان مزور سيرت سالوس و زرق خويشتن را سخرهي قيماز و قيصر کردهاند
گاه خلوت صوفيان وقت با موي چو شير ورد خود ذکر برنج و شير و شکر کردهاند
قاريان زالحان ناخوش نظم قرآن بردهاند صوت را در قول همچون زير مزمر کردهاند
در منازل از گدايي حاجيان حج فروش خيمههاي ظالمان را رکن و مشعر کردهاند
مالداران توانگر کيسهي درويش دل در جفا درويش را از غم توانگر کردهاند
سر ز کبر و بخل بر گردون اخضر بردهاند مال خود بر سايلان کبريت احمر کردهاند
زين يکي مشت کبوتر باز چون شاهين به ظلم علمي بر خلق چون چشم کبوتر کردهاند
خواجگان دولت از محصول مال خشک ريش طوق اسب و حلقهي معلوم استر کردهاند
بر سرير سروري از خوردن مال حرام شخص خود فربي و دين خويش لاغر کردهاند
از تموز زخم گرم و بهمن گفتار سرد خلق را با کام خشک و ديدهي تر کردهاند
خون چشم بيوگانست آنکه در وقت صبوح مهتران دولت اندر جام و ساغر کردهاند
تا که دهقانان چو عوانان قباپوشان شدند تخم کشت مردمان بي بار و بيبر کردهاند
تا که تازيکان چو قفچاقان کلهداران شدند خواجگان را بر سر از دستار افسر کردهاند
از نفاق اصحاب دارالضرب در تقليب نقد مومنان زفت را بيزور و بيزر کردهاند
کار عمال سراي ضرب همچون زر شدست زان که زر بر مردمان يک سر مزور کردهاند
شاعران شهرها از بهر فرزند و عيال شخص خود را همچو کلکي زرد و لاغر کردهاند
غازيان نابوده در غز و غزاي روم و هند لاف خود افزون ز پور زال و نوذر کردهاند
جبه دزدان از ترازوها بر اطراف دکان طبع را در جبه دزديدن مخير کردهاند
اي دريغا مهديي کامروز از هر گوشهاي يک جهان دجال عالم سوز سر بر کردهاند
مصحف يزدان درين ايام کس ميننگرد چنگ و بر بط را بها اکنون فزونتر کردهاند
کودکان خرد را در پيش مستان ميدهند مر مخنث را امين خوان و دختر کردهاند
اي مسلمانان دگر گشتهست حال روزگار زان که اهل روزگار احوال ديگر کردهاند
***
زين پسام با ديو مردم پيکر و پيکار نيست گر بمانم زنده ديگر با غرورم کار نيست
يافتم در بيقراري مرکزي کز راه دين جز نشاط عقل و جانش مرکز پرگار نيست
يافتم بازاري اندر عالم فارغ دلان کاندران بازار خوي خواجه را بازار نيست
در سراي ضرب او الا به نام شاه عقل بر جمال چهرهي آزادگان دينار نيست
بر گل حکمت شنوده باده گلگون حکم گاه اسراف خماري بر گلي کش خار نيست
زير اين موکب گذر کن بر جهان کز روي حکم جز به شمشير نبوت کس برو سالار نيست
واندر آن موکب سوارانند کاندر رزمشان رستم و اسفنديار و زال را مقدار نيست
***
چون دوست نمود راه طامات مرا از ره نبرد رنگ عبادات مرا
چون سجده همي نمايد آفات مرا محراب ترا باد و خرابات مرا
***
کسي کاندر صف گبران به بتخانه کمر بندد برابر کي بود با آن که دل در خير و شر بندد
ز دي هرگز نيارد ياد و از فردا ندارد غم دل اندر دلفريب نقد و اندر ما حضر بندد
***
اي سنايي ز جسم و جان تا چند برگذر زين دو بينوا در بند
از پي چشم زخم خوش چشمي هر دو را خوش بسوز همچو سپند
چکني تو ز آب و آتش ياد چکني تو ز باد و خاک نوند
چکني بود خود که بود تو بود که ترا در اميد و بيم افگند
تا بوي در نگارخانهي کن نرهي هرگز از بيوس و پسند
چون گذشتي ز کاف و نون رستي از قل قاف و لام دانشمند
همه از حرص و شهوت من و تست علم و اقرار و دعوي و سوگند
باز رستي ز فقر چون گشتي همچو لقمان به لقمهاي خرسند
نزد من قبله دوست عقل و هواست هر چه زين هردو بگذري ترفند
مهبط اين يکي نشيب نشيب مصعد آن دگر بلند بلند
مقصد ما چو دوست پس در دين ره چه هفتاد و دو چه هفتصد و اند
چو تو در مصحف از هوا نگري نقش قرآن ترا کند در بند
ور ز زردشت بيهوا شنوي زنده گرداندت چو قرآن زند
طمع و حرص و بخل و شهوت و خشم حسد و کبر و حقد بد پيوند
هفت در دوزخند در تن تو ساخته نفسشان درو دربند
هين که در دست تست قفل امروز در هر هفت محکم اندر بند
همه ره آتشست شاخ زنان که ابد بيخ آن نداند کند
ملک اويي کز آن همي ترسي تو شوي مالک ار پذيري پند
آن نه بيني همي که مالک را نکند هيچ آتشيش گزند
دين به دنيا مده که هيچ هماي ندهد پر به پرنيان و پرند
دين فروشي همي که تا سازي بارگي نقره خنگ زين زرکند
خر چنان شد که در گرفتن او ساخت بايد ز زلف حور کمند
گويي از بهر حشمت علمست اينهمه طمطراق خنگ و سمند
علم ازين بار نامه مستغنيست تو برو بر بروت خويش بخند
مهرهي گردن خر دجال از پي عقد بر مسيح مبند
از پي قوت و قوت دل گرگ جگر يوسفان عصر مرند
کفش عيسي مدوز از اطلس خر او را مساز پشما گند
شهوتت خوش همي نماياند مهر جاه و زر و زن و فرزند
کي بود کين نقاب بردارند تا بداني تو طعم زهر از قند
چند ازين لاف و بارنامهي تو در چنين منزلي کثيف و نژند
بارنامه گزين که برگذري اين همه بارنامه روزي چند
***
روز بر عاشقان سياه کند مست چون قصد خوابگاه کند
راه بر عقل و عافيت بزند ز آنچه او در ميان راه کند
گاه چون نعل اندر آذر بست يوسفان را اسير چاه کند
گاه چون زلف را ز هم بگشاد تنگ بر آفتاب و ماه کند
گاه بيجاده را بطوع و بطبع در سر رنگ برگ کاه کند
گه چو دندان سپيد کرد به طمع ملک الموت را سياه کند
گه بيندازد از سمن بستر گاه بالين گل گياه کند
گاه زلف شکسته را بر دل حلقهي حضرت الاه کند
گاه خط دميده را بر جان نسخهي توبهي گناه کند
گاه بر جبرئيل صومعه را چار ديوار خانقاه کند
گاه بر ديو هم ز سايهي خويش شش سوي صحن خوابگاه کند
بوي او کش عدم نبوييدي گاهش از قهر در پناه کند
لب او را که بوسهگه بودي گاهش از لطف بوسه خواه کند
عشق را گه دلي نهد در بر تا دل اندر برش سياه کند
عقل را گه کله نهد بر سر تا سر اندر سرکلاه کند
پيشهي آفتاب خود اينست چون کسي نيکتر نگاه کند
جامهي گازر ار سپيد کند روز گازر همو سياه کند
اينهمه ميکند وليک از بيم آه را زهره ني که آه کند
از پي آنکه رويش آينه است آه آيينه را تباه کند
من غلام کسي که هر چه کند چون سنايي به جايگاه کند
***
اين ابلهان که بيسبب دشمن منند بس بوالفضول و يافهدراي و زنخزنند
اندر مصاف مردي و در شرط شرع و دين چون خنثي و مخنث نه مرد و نه زنند
مانند نقش رسمي بياصل و معنيند گر چه به نزد عامه و خطي مبينند
چون گور کافران ز درون پر عفونتند گر چه برون به رنگ و نگاري مزينند
در قعر و دوزخند نه جني نه انسيند در چاه وحشتند نه يوسف نه بيژنند
هم ناکسند گر چه همي با کسان روند هم جولهند گرچه همي بر فلک تنند
يکرنگ و با زبان دل من همچو آخرت وينان به طبع و جامه چو دنيا ملونند
دندانهي کليد در دعويند ليک همچون زبان قفل گه معني الکنند
زان بيسرند همچو گريبان که از طمع پيوسته پايبوس خسيسان چو دامنند
دعوي ده کنند وليکن چو بنگري هادوريان کوي و گدايان خرمناند
دهقان عقل و جان منم امروز و ديگران هر کس که هست خوشه چن خرمن مناند
فرزند شعر من همه و خصم شعر من گويي نه مردمند همه ريم آهناند
گاهم چو روي مائدهي خود بغارتند گاهم چو وزن بيهدهي خويش بشکنند
از راه خشم دشمن اين طبع و خاطرند وز درد چشم دشمن خورشيد روشنند
بس روشنست روز وليک از شعاع آن بيروزناند زان که همه بسته روزناند
گر نا ممکنم سوي اين قوم ممکنست کايشان به نزد عقل و خرد ناممکناند
تهمت نهند بر من و معنيش کبر و بس خود در ميان کار چو درزي و درزنند
***
عذرست جمله را اگرم جمله دشمنند ايشان همند قرص ولي قرص ارزنند
از خاطر چو تير و زبان چو تيغ من رپرچين و زرد رخ چو زراندوده جوشند
تا خامشند مطبخيان ضميرشان بر ديگ گنده گشته تو گويي نهنبنند
دور از شما و ما چون در آيند در سخن گويي به وقت کوفتن زهر هاونند
هان اي سنايي ار چه چنين ست تيغ ده کايشان نه آهنند که ريم خماهنند
درزي صفت مباش بر ايشان کجا همه بر رشتهي تو خشکتر از مغز سوزنند
مشاطهي عروس ضمير تواند پاک اين نغز پيکران که برين سبز گلشنند
شير آفرين گلشن روحانيان تويي ايشان که اند گر به نگاران گلخنند
تو تخت ساز تا حکما رخت برگرند تو نرد باز تا شعرا مهره بر چنند
بر کن به رفق سبلتشان گر چه دولتند بشکن به خلق گردنشان گر چه گردنند
آن کرهاي به مادر خود گفت چونکه ما آبي همي خوريم، صفيري همي زنند
مادر به کره گفت: برو بيهده مگوي تو کار خويش کن که همه ريش ميکنند
***
اي خردمند موحد پاک دين هوشيار از امام دين حق يک حجت از من گوش دار
آن امامي کو ز حجت بيخ بدعت را بکند نخل دين در بوستان علم زو آمد به بار
آنک در پيش صحابان فضل او گفتي رسول تا قيامت داد علمش کار خلقان را قرار
شمع جنت خواند عمر را نبي يکبار و بس بوحنيفه را چراغ امتان گفت او سه بار
گفت بوبکر: اي محمد زين دو فاضلتر کدام؟ گفت: عمر آنکه دين حق بدو شد آشکار
چون پديد آمد به کوفه بوحنيفه تاج دين آنکه شد از علم او دين محمد آشکار
گفت گردد امتم هفتاد و سه فرقت بهم اهل جنت زان يکي و مرجع ديگر به نار
بوحنيفه سرور آن قوم اهل جنتست ملحد اهل هوا از وي شود مقهور و خوار
معني سه بار گفتن بوحنيفه را چراغ ماضي و مستقبل و حال از علومش در حجار
اينک رفت و اينکه آيد و آنکه بيند روي او هر سه را زو روشنايي هر سه را علمش حصار
دهريي آمد به نزديک خليفه ناگهان بغض ديني مبغضي شوخي پليدي نابکار
اين چه بدست از شريعت بر تنت گفت اي امير يافتستي پادشاهي خوش خور و بي غم گذار
روزه و عقد و نکاح و دور بودن از مراد حج و غزو و عمره و اين امرهاي بي شمار
خويشتن رنجه چه داري چون به عالم ننگري تا بداني کين قديمست و ندارد کردگار
گفت رسم شرع و سنت جمله تزوير و رياست سر به سر گيتي قديمست و ندارد کردگار
آمدي تو بيخبر و ز خويش رفتي بي خبر نامد از رفته يکي از ما برفته صدهزار
هست عالم چون چراگاهي و ما چون منزلي چون برفت اين منزلي گيرد دگر کس مرغزار
طبع و اخشيج هيولا را شناسيم اصل کون هر کرا اين منکر آيد عقل او گيرد غبار
خانهاي ديدم به يونان در حجر کرده به نقش صورت افلاک و تاريخ بنايش بر کنار
نسر واقع در حمل کنده که تاريخ اين به دست کي بگويد اين به دست کس شناسد اين شمار
کو منجم کو محاسب گو بيا معلوم کن ابتدا پيدا کن و مر انتها را حجت آر
آنکه گفت از گاه آدم پنج و پانصد بيش نيست نسر واقع در حمل چون کردهاند آنجا نگار
اينهمه زرق و فسونست و دروغ و شعبده حيلت و نيرنگ داند اين سخن را هوشيار
گفت اميرالمومنين اي مرد پر دعوي بباش تا بيايد آن امام راستين فخر ديار
گر بتابي روي از او گردي هزيمت از سخن بر سر دارت کنم تا از تو گيرند اعتبار
گر ز تو نعمان هزيمت گيرد و گردد خموش معمتد گردي مرا و هم تو باشي مير و مار
چاکري را نامزد کرد او که نعمان را بخوان تا کند او اين جدل در پيش تخت شهريار
رفت قاصد چون بديد آن کان علم و فضل را گفت: آمد ملحدي در پيش خسرو بادسار
مي چنين گويد که زرقست اين مسلماني و فن خود شريعت چون ردايي کش نه پودست و نه تار
گفت اميرالمومنين: تا حاضر آيد پيش او دين ايزد را و شرع مصطفا را پشت و يار
گفت قاصد را امام دين چو بگزارم نماز پيش ميرالمومنين آيم ورا گو: چشم دار
تا نماز شما نامد بوحنيفه پيش شاه چيره گشته دهري آنجا شاه بد در انتظار
هر زمان گفتي به شه آن ملحد بطال شوم: مي بترسد از من او زان شد نهان از اضطرار
کيست در گيتي که يارد گفت با من زين سخن کيست در عالم که او از من ندارد الحذار
گفت: شاها مي بفرما تا بيارندم به پيش مطربان خوش لقاي خوب روي نامدار
آنک ميدارند روزه گويد ار او راست مزد ساغري ميبايدم معشوق زيبا در کنار
او چه داند روزه و طاعات عيد و حج و غزو عيد او هر روز باشد روزه او را در چه کار
اندرين بودند ناگاهي درآمد مرد دين شاد گشت از وي خليفه دهر يک درماندهوار
گفتش از خجلت که: اي نعمان چرا دير آمدي داد نعمانش جوابي پر معاني مردوار
گفت: حالي چو شنيدم امر شه برخاستم رخ نهادم سوي قصر و تخت شاه تاجدار
نطق گويايي و بينايي و سمع آرد پديد هفت چشمه در بدستي استخوان باده بار
آب چشمت شور کرد و آب گوشت تلخ و خوار آب بيني منقبض و آب دهانت نوش بار
آب چشمت شور از آن آمد که به گنده شود گر نباشد تلخ زي وي راه يابد مور و مار
در دهانت آب خوش آمد تا بداني طعم چيست چند گويم زين دلايل کن برين بر اختصار
صانعي بايد حکيم و قادر و قايم به ذات تا پديد آيد ز صنع وي بتان قندهار
طبع نادان کي پديد آرد حکيم و فيلسوف عقل از تو کي پذيرد اين سخن را بر مدار
اين مخالف طبعها با يکدگر چون ساختند آب و آتش خاک و باد اي ملحدک حجت بيار
آنچه ميگويد بديدم من به يونان خانهاي اين چه حجت باشد آنجا صورتي کردست کار
رو بگو ايزد يکي قايم به ذات و لم يزل قادر معطي و دانا خالق بر و بحار
ما نبوديم او پديد آوردمان از چار طبع محدث آمد چار طبع و چار فصل روزگار
بگرو اي ملحد به قرآن «قل هوالله» يادگير چند باشد بر سرت از جهل و کفر و شک فسار
چون شنيد اين حجت از وي دهر يک خاموش گشت کرد هر يک خوار او را پس بکردندش به دار
گفت نعمان اي خليفه بعد ازين چونين مکن ملحدان را پيش خود منشان ازين پس زينهار
ابن عم مصطفايي تيغ ازو ميراث تست ميزن اکنون بر سر ملحد چو حيدر ذوالفقار
هر چه فرمايد ترا قرآن و اخبار رسول اندر آن آويز ملحد را ز مجلس دور دار
گفت: پذرفتم ز تو اي حجت دين خداي شاد باش اي بوحنيفه اي امام بردبار
اي سنايي شکر اين داني که نتواني گزارد دين اسلام و امام عالم و پرهيزگار
گر سنايي مستجب گردد به آتش بي گمان زين مناقب رسته گردد اي برادر گوش دار
***
اي دل خرقه سوز مخرقه ساز بيش ازين گردي کوي آز متاز
دست کوتاه کن ز شهوت و حرص که به پايان رسيد عمر دراز
بيش ازين کار تو چو بسته نمود به قناعت بدوز ديدهي آز
دل بپرداز ازين خرابه جهان پاي در کش به دامن اعزاز
گه چو قارون فرو شدي به زمين گه چو عيسي برآمدي به فراز
همچو خنثا مباش نر ماده يا همه سوز باش يا همه ساز
يا برون آي همچو سير از پوست يا به پرده درون نشين چو پياز
يا چو الياس باش تنها رو يا چو ابليس شو حريف نواز
در طريقت کجا روا باشد دل به بتخانه رفته تن به نماز
باطني همچو بنگه لولي ظاهري همچو کلبهي بزاز
سر متاب از طريق تا نشوي هدف تير و طعنهي طناز
عاشق پاک باش همچو خليل تا شوي چون کليم محرم راز
زين خرابات برفشان دامن تا شوي بر لباس فخر طراز
همه دزدان گنج دين تواند اين سلف خوارگان لحيه طراز
همه را رو بسوي کعبه و ليک دل سوي دلبران چين و طراز
همه بر نقد وقت درويشان همچو الماس کرده دندان باز
همه از بهر طمع و افزوني در شکار اوفتاده همچو گراز
همه از کين و حرص و شهوت و خشم در بن چاه ژرف سيصد باز
اي خردمند نارسيده بدان گرگ درنده کي بود خراز
دين ز کرار جو نه از طرار خز ز بزاز جو نه از خباز
راهبر شو ز عقل تا نبرد غول رهزن ز راه دينت باز
بس که دادند مر ترا اين قوم بدل گاو روغن اشتر غاز
چشم بگشا و فرق کن آخر عنبر از خاک و شکر از شيراز
گرت بايد که طايران فلک زير پرت بپرورند به ناز
هر چه جز «لا اله الا الله» همه در قعر بحر «لا» انداز
پس چو عيسي بپر دانش و عقل زين پر آشوب کلبه بيرون تاز
وارهان اين عزيز مهمان را زين همه در دو داغ و رنج و گداز
رخت برگير ازين سراي کهن پيش از آن کآيدت زمانه فراز
اين خوش آواز مرغ عرشي را بال بگشاي تا کند پرواز
اي سنايي همه محال مگوي باز پيچان عنان ز راه مجاز
همه دعوي مباش چون بلبل گرد معني گراي همچون باز
همچو شمشير باش جمله هنر چون تبيره مشو همه آواز
کاندرين راه جمله را شرطست عشق محمود و خدمت اياز
***
درين مقام طرب بي تعب نخواهي ديد که جاي نيک و بدست و سراي پاک و پليد
مدار اميد ز دهر دو رنگ يک رنگي که خار جفت گلست و خمار جفت نبيد
به عيش ناخوش او در زمانه تن در ده که در طويلهي او با شبه است مرواريد
ز دور هفت رونده طمع مدار ثبات ميان چار مخالف مجوي عيش لذيذ
که ديدي از بني آدم که بر سرير سرور دو دم کشيد کز آن صد هزار غم نچشيد
به شهوتي که براني چه خوش بوي که همي ز جانت کم شود آن يک دو قطره کز تو چکيد
نگر چه شوخ جهانيست زان که جفت از جفت خوشي نيافت که تا پارهاي ز جان نبريد
چو دل نهادي بر نور روز هم در وقت زمانه گويد خيز و نماز شام رسيد
چو باز در شب تاري خوشت ببايد خفت خروس گويد برجه که نور صبح دميد
دو دوست چون بهم آيند همچو پره و قفل که تا دمي رخ هجرانشان نبايد ديد
همي بناگه بيني گراني اندر حال بيايد و به ميانشان فرو خزد چو کليد
درين زمانه که ديو از ضعيفي مردم همي سلاح ز لاحول سازد و تعويذ
کسي که عزت عزلت نيافت هيچ نيافت کسي که ريو قناعت نديد هيچ نديد
کسي که شاخ حقيقت گرفت بد نگرفت کسي که راه شريعت گزيد بد نگزيد
رهي خوشست وليکن ز جهل خواجه همي خوشي نيابد ازو همچنان که خار از خيد
برين سنا نرسد مرد تا سنايي وار روان پاکش ازين آشيانه بر نپريد
***
اي خداوندان مال الاعتبار الاعتبار اي خداخوانان قال الاعتذار الاعتذار
پيش از آن کاين جان عذر آور فرو ميرد ز نطق پيش از آن کاين چشم عبرت بين فرو ماند ز کار
پند گيريد اي سياهيتان گرفته جاي پند عذر آريد اي سپيديتان دميده بر عذار
اي ضعيفان از سپيدي مويتان شد همچو شير وي ظريفان از سياهي رويتان شد همچو قار
پردهتان از چشم دل برداشت صبح رستخيز پنبه تا از گوش بيرون کرد گشت روزگار
تا کي از دارالغروري ساختن دارالسرور تا کي از دارالفراري ساختن دارالقرار
در فريب آباد گيتي چند بايد داشت حرص چشمتان چون چشم نرگس دست چون دست چنار
اين نه آن صحراست کانجا بي جسد بينند روح اين نه آن بابست کآنجا بي خبر يابند بار
از جهان نفس بگريزيد تا در کوي عقل آنچه غم بودست گردد مر شما را غمگسار
در جهان شاهان بسي بودند کز گردون ملک تيرشان پروين گسل بود و سنان جوزا فگار
بنگريد اکنون بناتالنعش وار از دست مرگ نيزههاشان شاخ شاخ و تيرهاشان پارپار
مينبينيد آن سفيهاني که ترکي کردهاند همچو چشم تنگ ترکان گور ايشان تنگ و تار
بنگريد آن جعدشان از خاک چون پشت کشف بنگريد آن رويشان از چين چو پشت سوسمار
سر به خاک آورد امروز آنکه افسر بود دي تن به دوزخ برد امسال آنکه گردن بود پار
ننگ نايد مر شما را زين سگان پر فساد دل نگيرد مر شما را زين خزان بيفسار
اين يکي گه زين دين و کفر را زو رنگ و بوي و آن دگر گه فخر ملک و ملک را زو ننگ و عار
اين يکي کافي وليکن فاش را ز اعتقاد و آن دگر شافي وليکن فاش را ز اضطرار
زين يکي ناصر عبادالله خلفي ترت و مرت وز دگر حافظ بلادالله جهاني تار و مار
پاسبانان تو اند اين سگ پرستان همچو سگ هست مرداران ايشان هم بديشان واگذار
زشت باشد نقش نفس خوب را از راه طبع گريه کردن پيش مشتي سگ پرست و موشخوار
***
اندرين زندان برين دندان زنان سگ صفت روزکي چند اي ستمکش صبر کن دندان فشار
تا ببيني روي آن مردمکشان چون زعفران تا ببيني رنگ آن محنتکشان چون گل انار
گرچه آدم سيرتان سگ صفت مستوليند هم کنون بيني که از ميدان دل عياروار
جوهر آدم برون تازد برآرد ناگهان زين سگان آدمي کيمخت و خر مردم دمار
گر مخالف خواهي اي مهدي در آ از آسمان ور موافق خواهي اي دجال يک ره سر برآر
يک طپانچه مرگ و زين مردارخواران يک جهان يک صداي صور و زين فرعون طبعان صدهزار
باش تا از صدمت صور سرافيلي شود صورت خوبت نهان و سيرت زشت آشکار
تا ببيني موري آن خس را که ميداني امير تا بيني گرگي آن سگ را که ميخواني عيار
در تو حيواني و روحاني و شيطاني درست در شمار هر که باشي آن شوي روز شمار
باش تا بر باد بيني خان راي و راي خان باش تا در خاک بيني شر شور و شور شار
تا ببيني يک به يک را کشته در شاهين عدل شير سير و جاه چاه و شور سوز و مال مار
ولله ار داري به جز بادي به دست ارمر ترا جز به خاک پاي مشتي خاکسارست افتخار
کز براي خاک پاشي نازنيني را خداي کرد در پيش سیاستگاه قهرش سنگسار
باش تا کل بيني آنها را که امروزند جزو باش تا گل يابي آنها را که امروزند خار
آن عزيزاني که آنجا گلبنان دولتند تا نداريشان بدينجا خيره همچون خار خوار
گلبني کاکنون ترا هيزم نمود از جور دي باش تا در جلوهش آرد دست انصاف بهار
ژندهپوشاني که آنجا زندگان حضرتند تا نداري خوارشان از روي نخوت زينهار
و آن سياهي کز پي ناموس حق ناقوس زد در عرب بوالليل بود اندر قيامت بونهار
پردهدار عشق دان اسم ملامت بر فقير پاسبان در شناس آن تلخ آب اندر بحار
ور بقا خواهي ز درويشان طلب زيرا که هست بود درويشان قباهاي بقا را پود و تار
تا وراي نفس خويشي خويشتن کودک شمار چون فرود طبع ماندي خويشتن غافل بدار
کي شود ملک تو عالم تا تو باشي ملک او کي بود اهل نثار آنکس که برچيند نثار
هست دل يکتا مجويش در دو گيتي زان که نيست در نه و در هشت و هفت و در شش و پنج و چهار
نيست يک رنگي بزير هفت چار از بهر آنک ار گلست اينجاي با خارست ور مل با خمار
بهر بيشي راست اينجا کم زدن زيرا نکرد زير گردون قمر پس مانده را هرگز قمار
در رجب خود روزهدار و «قل هوالله» خوان و پس در صفر خوان «تبت» و در چارشنبه روزهدار
چند ازين رمز و اشارت راه بايد رفت راه چند ازين رنگ و عبارت کار بايد کرد کار
همرهان با کوههانان به حج رفتند و کرد رسته از ميقات و حرم و جسته از سعي و جمار
تو هنوز از راه رعنايي ز بهر لاشهاي گاه در نقش هويدي گاه در رنگ مهار
چون به حکم اوست خواهي تاج خواهي پاي بند چون نشان اوست خواهي طيلسان خواهي غيار
تا به جان اين جهاني زنده چون ديو و ستور گر چه پيري همچو دنيا خويشتن کودک شمار
حرص و شهوت در تو بيدارند خوش خوش تو مخسب چون پلنگي بر يمين داري و موشي بر يسار
مال دادي ليک رويست و ريا اندر بنه کشت کردي ليک خوکست و ملخ در کشتزار
خشم را زير آر در دنيا که در چشم صفت سگ بود آنجا کسي کاينجا نباشد سگ سوار
خشم و شهوت مار و طاووسند در ترکيب تو نفس را آن پايمرد و ديو را اين دست يار
کي توانستي برون آورد آدم را ز خلد گر نبودي راهبر ابليس را طاووس و مار
عور کرد از کسوت عار ار ز دودهي آدمي زان که اندر تخم آدم عاريت باشد عوار
حلم و خرسندي در آب و گل طلب کت اصل ازوست کي بود در باد خرسندي و در آتش وقار
حلم خاک و قدر آتش جوي کب و باد راست گرت رنگ و بوي بخشد پيلهور صد پيلوار
تا تو اندر زير بار حلق و جلقي چون ستور پردهداران کي دهندت بار بر درگاه يار
گرد خرسندي و بخشش گرد زيرا طمع و طبع کودکان را خربزه گرمست و پيران را خيار
راستکاري پيشه کن کاندر مصاف رستخيز نيستند از خشم حق جز راستکاران رستگار
تا به جان لهو و لغوي زنده اندر کوي دين از قيامت قسم تو نقشست و از قرآن نگار
حق همي گويد بده تا ده مکافاتت دهم آن به حق ندهي و پس آسان بپاشي در شيار
اين نه شرط مومني باشد که در ايمان تو حق همي خاين نمايد خاک و سرگين استوار
گرد دين بهر صلاح دين به بيديني متن تخم دنيا در قرار تن به مکاري مکار
اي بسا غبنا کت اندر حشر خواهد بود از آنک هست ناقد بس بصير و نقدها بس کم عيار
سخت سخت آيد همي بر جان ز راه اعتقاد زشت زشت آيد همي در دين ز راه اعتبار
بر در ماتم سراي دين و چندين ناي و نوش در ره رعناسراي ديو و چندان کار و بار
گرد خود گردي همي چون گرد مرکز دايره اي پي ايني بسان خشک مغزان در دوار
از نگارستان نقاش طبيعي برتر آي تا رهي از ننگ جبر و طمطراق اختيار
چون ز دقيانوس خود رستند هست اندر رقيم به ز بيداري شما خواب جوانمردان غار
بازدان تاييد دين را آخر از تلقين ديو بازدان روحالقدس را آخر از حبر نصار
عقل اگر خواهي که ناگه در عقيلهت نفکند گوش گيرش در دبيرستان «الرحمان» در آر
عقل بيشرع آن جهاني نور ندهد مر ترا شرع بايد عقل را همچون معصفر را شخار
عقل جزوي کي تواند گشت بر قرآن محيط عنکبوتي کي تواند کرد سيمرغي شکار
گر چه پيوستست بس دورست جان از کالبد ور چه نزديکست بس دورست گوش از گوشوار
پيشگاه دوست را شايي چو بر درگاه عشق عافيت را سرنگون سار اندر آويزي بدار
عاشقان را خدمت معشوق تشريفست و بر عاقلان را طاعت معبود تکليفست و بار
زخم تيغ حکم را چه مصطفا چه بوالحکم ذوالفقار عشق را چه مرتضا چه ذوالخمار
هر چه دشوارست بر تو هم ز باد و بود تست ورنه عمر آسان گذارد مردم آسان گذار
از درون جان برآمد نخوت و حقد و حسد تا که از سيمرغ رستم گشت بر اسفنديار
تا نداني کوشش خود بخشش حق دان از آنک در مصاف دين ز بود خود نگشتي دلفگار
ورنه پيش ناوک اندازان غيرت کي بود دست باف عنکبوتي زنده پيلي را حصار
چند جويي بي حياتي صحو و سکر و انبساط چند جويي بي مماتي محو و شکر و افتقار
جز به دستوري «قال الله» يا «قال الرسول» ره مرو فرمان مده حاجت مگو حجت ميار
چار گوهر چارپايهي عرش و شرع مصطفاست صدق و علم و شرم و مردي کار اين هر چار يار
چار يار مصطفا را مقتدا دار و بدان ملک او را هست نوبت پنج نوبت زن چهار
پاس خود خود دار زيرا در بهار تر هوا پاسبانت را تره کوکست و ميوه کوکنار
از زبان جاه جويان تا نداري طمع بر وز دو دست نخل بندان تا نداري چشم بار
کي توان آمد به راه حق ز راه جلق و حلق درد بايد حلق سوز و حلق دوز و حق گزار
ني از آن دردي که رخ مجروح دارد چون ترنج بل از آن دردي که دلها خون کند در بر چو نار
نه چنان دردي که با جانان نگويد دردمند بل از آن دردي که ناپرسا بگويد پيش يار
بر چنين بالا مپر گستاخ کز مقراض لا جبرئيل پر بريدست اندرين ره صد هزار
هيزم ديگي که باشد شهپر روحالقدس خانه آرايان شيطانرا در آن مطبخ چه کار
علم و دين در دست مشتي جاه جوي مال دوست چون بدست مست و ديوانهست دره و ذوالفقار
زان که مشتي ناخلف هستند در خط خلاف آب روي و باد ريش آتش دل و تن خاکسار
کز براي نام داند مرد دنيا علم دين وز براي دام دارد ناک ده مشک تتار
اي نبوده جز گمان هرگز يقينت را مدد وي نبوده جز حسد هرگز يمينت را يسار
شاعران را از شمار راويان مشمر که هست جاي عيسي آسمان و جاي طوطي شاخسار
باد رنگينست شعر و خاک رنگينست زر تو ز عشق اين و آن چون آب و آتش بيقرار
ز آنچنين بادي و خاکي چون سنايي بر سر آي تا چنو در شهرها بيتاج باشي شهريار
ورنه چون ديگر خسيسان زين خران عشوه خر خاک رنگين ميستان و باد رنگين ميسپار
ني که بيمار حسد را با شره در قحط سال گرش عيسي خوان نهد بر وي نباشد خوشگوار
خاطر کژ را چه شعر من چه نظم ابلهي کور عينين را چه نسناس و چه نقش قندهار
نکته و نظم سنايي نزد نادان دان چنانک پيش کر بر بط سراي و نزد کور آيينه دار
***
طلب اي عاشقان خوش رفتار طرب اي شاهدان شيرينکار
تا کي از خانه هين ره صحرا تا کي از کعبه هين در خمار
زين سپس دست ما و دامن دوست بعد از اين گوش ما و حلقهي يار
در جهان شاهدي و ما فارغ در قدح جرعهاي و ما هشيار
خيز تا ز آب روي بنشانيم گرد اين خاک تودهي غدار
پس به جاروب «لا» فرو روبيم کوکب از صحن گنبد دوار
ترکتازي کنيم و در شکنيم نفس رنگي مزاج را بازار
وز پي آنکه تا تمام شويم پاي بر سر نهيم دايرهوار
تا ز خود بشنود نه از من و تو لمن الملک واحد القهار
اي هواهاي تو هوا انگيز وي خدايان تو خداي آزار
قفس تنگ چرخ و طبع و حواس پر و بالت گسست از بن و بار
گرت بايد کزين قفس برهي باز ده وام هفت و پنج و چهار
آفرينش نثار فرق تو اند بر مچين خون خسان ز راه نثار
چرخ و اجرام ساکنان تو اند تو از ايشان طمع مدار مدار
حلقه در گوش چرخ و انجم کن تا دهندت به بندگي اقرار
ورنه بر چارسوي کون و فساد گاه بيمار بين و گه تيمار
گاهت اندر مزارعت فکند جرم کيوان چو خوک در شد يار
گه کند اورمزدت از سر زهد زين جهان سير و زان جهان ناهار
گاه بر بنددت به تهمت تيغ دست بهرام چون قلم زنار
گاه مهرت نمايد از سر کين مر ترا در خيال زر عيار
گاه ناهيد لولي رعنا کندت باد سار و بادهگسار
گه کند تير چرخت از سر امن چون کمان گوشه کشته و زهوار
گه کند ماه نقشت اندر دل در خزر هندو در حبش بلغار
گه ترا بر کند اثير از تو تا تهي زو شوي چو دود شرار
گاه بادت کند ز آز و نياز روح پر نار و روي چون گلنار
گاه آب ليم دون همت جاهل و کاهلت کند به بحار
گاه خاک فسرده از تاثير بر تو ويران کند ده و آثار
با چنين چار پايبند بود سوي هفت آسمان شدن دشوار
چند از اين آب و خاک و آتش و باد اين دي و تير و آن تموز و بهار
بسکه نامرد و خشک مغزت کرد بوي کافور و مشک و ليل و نهار
عمر امسال و پار ضايع کرد هر که در بند يار ماند و ديار
دولتي مردي ار نپريدست مرغ امسالت از دريچهي پار
شيب گردي به لفظ تازي ريش قير گردي به لفظ ترکي قار
برگذر زين جهان غرچه فريب در گذر زين رباط مردمخوار
کلبهاي کاندرو نخواهي ماند سال عمرت چه ده چه صد چه هزار
رخت برگير ازين خراب که هست بام سوراخ و ابر طوفان بار
از وراي خرد مگوي سخن وز فرود فلک مجوي قرار
خويشتن را به زير پي بسپر چون سپردي به دست حق بسپار
بود بگذار زان که در ره فقر تن حصارست و بود قفل حصار
نشود در گشاده تا تو به دم بر نياري ز قفل و پره دمار
بود تو شرع بر تواند داشت زان که آن روشنست و پود تو تار
دين نيايد به دست تابودت بر يمين و يسار يمين و يسار
نه فقيري چو دين به دنيا کرد مر ترا پايمزد و دست افزار
نه فقيهي چو حرص و شهوت کرد مر ترا فرع جوي و اصل گذار
ره رها کردهاي از آني گم عز ندانستهاي از آني خوار
مشک و پشکت يکيست تا تو همي ناک ده را نداني از عطار
دل به صد پاره همچو ناري از آنک خلق را سر شمردهاي چو انار
کار اگر رنگ و بوي دارد و بس حبذا چين و فرخا فرخار
دعوي دل مکن که جز غم حق نبود در حريم دل ديار
ده بود آن نه دل که اندر وي گاو و خر باشد و ضياع و عقار
نيست اندر نگارخانهي امر صورت و نقش مومن و کفار
زان که در قعر بحرالاالله لا نهنگي ست کفر و دين او بار
چه روي با کلاه بر منبر چه شوي با زکام در گلزار
تر مزاجي مگرد در سقلاب خشک مغزي مپوي در تاتار
خود کلاه و سرت حجاب تو اند چه فزايي تو بر کله دستار
کله آن گه نهي که در فتدت سنگ در کفش و کيک در شلوار
علم کز تو ترا بنستاند جهل از آن علم به بود صدبار
آب حيوان چو شد گره در حلق زهر گشت ار چه بود نوش و گوار
نه بدان لعنتست بر ابليس کو نداند همي يمين ز يسار
بل بدان لعنتست کاندر دين علم داند به علم نکند کار
***
دوري از علم تا ز شهوت و خشم جانت پر پيکرست و پر پيکار
نبرند از تو تشنگي و کنند اين دهان گنده و آن جگر افگار
تشنهي جاه و زر مباش که هست جاه و زر آب پار گين و بحار
کي درآيد فرشته تا نکني سگ ز در دور و صورت از ديوار
کي در احمد رسي در صديق عنکبوتي تنيده بر در غار
پرده بردار تا فرود آيد هودج کبريا به صفهي بار
با بخيلي مجوي ره که نبود هيچ دينار مالکي دين دار
مالک دين نشد کسي که نشد از سر جود مالک دينار
سرخرويي ز آب جوي مجوي زان که زردند اهل دريا بار
گر چه از مال و گندم و يونجه هم خزينهت پرست و هم انبار
بس تفاخر مکن که اندر حشر گندمت گژدمست و مالت مار
مال دادي به باد چون تو همي گل به گوهري خري و خر به خيار
دولت آن را مدان که دادندت بيش از ابناي جنس استظهار
تا تو را يار دولتست نهاي در جهان خداي دولت يار
چون ترا از تو پاک بستانند دولت آن دولتست و کار آن کار
چون دو گيتي دو نعل پاي تو شد بر سر کوي هر دو را بگذار
در طريق رسول دست آويز بر بساط خداي پاي افشار
پاک شو بر سپهر همچو مسيح گشته از جان و عقل و تن بيزار
همچو نمرود قصد چرخ مکن با دوتا کرکس و دوتا مردار
کز دو بال سريش کرده نشد هيچ طرار جعفر طيار
***
ادامه مطلب: صفحه چهارم
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب