سنایی غزنوی (۴۵۹-۵۱۰)
عقل در کوي عشق ره نبرد تو از آن کورچشم چشم مدار
کاندر اقليم عشق بيکارند عقل هاي تهي رو پر کار
کي توان گفت سر عشق به عقل کي توان سفت سنگ خاره به خار
گر نخواهي که بر تو خندد خلق نقد خوارزم در عراق ميار
راه توحيد را به عقل مپوي ديدهي روح را به خار مخار
زان که کردست قهر الاالله عقل را بر دو شاخ لا بردار
به خداي ار کسي تواند بود بيخدا از خداي برخوردار
هر که از چوب مرکبي سازد مرکب آسودهدان و مانده سوار
نشود دل چو تير تا نشوي بيزبان چون دهانهي سوفار
تا زبانت خمش نشد از قول ندهد بار نطقت ايزد بار
تا ز اول خمش نشد مريم در نيامد مسيح در گفتار
گرت بايد که مرکزي گردي زير اين چرخ دايره کردار
پاي بر جاي باش و سرگردان چون سکون و تحرک پرگار
در هواي زمانه مرغي نيست چمن عشق را چو بوتيمار
زو کس آواز او بنشنودي گر نبودي ميان تهي مزمار
قايد و سايق صراطالله به ز قرآن مدان و به ز اخبار
جز به دست و دل محمد نيست حل و عقد خزانهي اسرار
چون دلت پر ز نور احمد بود به يقين دان که ايمني از نار
خود به صورت نگر که آمنه بود صدف در احمد مختار
اي به ديدار فتنه چون طاووس وي به گفتار غره چون کفتار
عالمت غافلست و تو غافل خفته را خفته کي کند بيدار
همه زنهار خوار دين تو اند دين به زنهارشان مده زنهار
غول باشد نه عالم آنکه ازو بشنوي گفت و نشنوي کردار
بر خود آنرا که پادشاهي نيست بر گياهيش پادشا مشمار
افسري کن نه دين نهد بر سر خواهش افسر شمار و خواه افسار
باش وقت معاشرت با خلق همچو عفو خداي پذرفتار
هر چه نز راه دين خوري و بري در شمارت کنند روز شمار
بره و مرغ را بدان ره کش که به انسان رسند در مقدار
جز بدين ظلم باشد ار بکشد بينمازي مسبحي را زار
نکند عشق نفس زنده قبول نکند باز موش مرده شکار
راه عشاق کسپرد عاشق آه بيمار کشنود بيمار
از ره ذوق عشق بشناسي آه موسا ز راه موسيقار
بيخ کن را نشاند خرسندي شاخ او بينياز آرد بار
عاشقان را ز عشق نبود رنج ديدگان را ز نور نبود نار
جان عاشق نترسد از شمشير مرغ محبوس نشکهد ز اشجار
زان که بر دست عشق بازانند ملکالموت گشته در منقار
گر شعار تو شعر آمده شرع چکني صبح کاذب اشعار
روي بنمود صبح صادق شرع خاک زن بر جمال شعر و شعار
بر سر دار دان سر سرهنگ در بن چاه بين تن بندار
تا نه بس روزگار خواهي ديد هم سپه مرده هم سپهسالار
وارهان خويش را که وارستهست خر وحشي ز نشتر بيطار
هيچ بيچشم ديدي از سر عشق طالب شمع زير و آينه دار
بهر مشتي مهوس رعنا رنج بر جان و دين و دل مگمار
اي توانگر به کنج خرسندي زين بخيلان کنارهگير کنار
يک زمان زين خسان ناموزون از پي سختن تو با معيار
ريش و دامن به دستشان چه دهي چون نهاي خصم و نه پذير رفتار
خواجگان بودهاند پيش از ما در عطا سخت مهر و سست مهار
اين نجيبان وقت ما همه باز راح خوارند مستراح انبار
جمله از بخل و مبخلي سرمست همه از شر و ناکسي هشيار
اي سنايي ازين سگان بگريز گوشهاي گير ازين جهان هموار
زين چنين خواجگان بي معني رد افلاک و گفت بيکردار
دامن عافيت بگير و بپوش مر گريبان آز را رخسار
ميوهاي کان به تير ماه رسد چه طمع داري از مه آزار
دل ازينان ببر که بي دريا نکشد بار گير چوبين بار
همچنين در سراي حکمت و شرع آدمي سير باش و مردم سار
هان و هان تا ترا چو خود نکنند مشتي ابليس ريزهي طرار
چون تو از خمر هيچ کس نخوري کي ترا درد سر دهد خمار
طيرهي چون گردي و فسرده و کج طيره از طير گرد و از طيار
نشود شسته جز به بيطمعي نقشهاي گشاد نامهي عار
ملک دنيا مجوي و حکمت جوي زان که اين اندکست و آن بسيار
خدمتي کز تو در وجود آمد هم ثناگوي و هم گنه پندار
در طريقت همين دو بايد ورد اول الحمد و آخر استغفار
گر سنايي ز يار ناهموار گلهاي کرد ازو شگفت مدار
آب را بين که چون همي نالد هردم از همنشين ناهموار
بر زمين مست همچو من بنشين تا سمايي شوي سنايي وار
***
در تفاخر به سیهچردهای که بوری او را هجو کرده بود:
سرخ گویی همیشه غَر باشد؟ شَبَه از لعل پاکتر باشد؟!
این چنین ژاژْ نزدِ هر عاقل سخنی سخت مختصر باشد
لعلْ مصنوعِ آفتاب بود شیشه مصنوع شیشهگر باشد…
چون بهیکجای رُسته سرخ و سیاه سرخ پیوسته بر زَبَر باشد
من چه گویم که خود به هر مکتب کودکان را از این خبر باشد!
چون که سرخست اصل عمر بدوست جایش اندر دل و جگر باشد،
چون سیه گشت هم درین دو مکان اصلِ دیوانگی و شر باشد!
زیر لعل است لاله را سیَهی دود کی خوشتر از شرر باشد؟!
عَلَم صبحْ سرخ آمد، از آن بر سپاه شبش ظفر باشد
سیَهی بینهاد و بیمعنی زان ز تو خلق بر حذر باشد
نزد ما این چنین سیه که تویی مرد نبْوَد که کیر خر باشد!
رو کزین فعل زشت، روز قضا نامهت از تو سیاهتر باشد
***
پشک چون تو بُوَد چو خشک شود مشک چون من بُوَد چو تر باشد (۸)
***
راه عشق از روی عقل از بهر آن بس مشکلست کان نه راه صورت و پایست کان راه دلست
بر بساط عاشقی از روی اخلاص و یقین چون ببازی جان و تن مقصود آنگه حاصلست
زینهار از روی غفلت این سخن بازی مدان زان که سر در باختن در عشق اول منزلست
فرق کن در راه معنی کار دل با کار گل کاین که تو مشغول آنی ای پسر کار گلست
***
یافت آیینه زنگییی به راه اندر او کرد روی خویش نگاه
بینی پخج دید و رویی زشت چشمی از آتش و رخی زانگِشت
چون بر او عیبش آیینه ننهفت بر زمینش زد آن زمان و بگفت
آنکه این زشت را خداوند است بهر زشتیاش در ره افکنده است
گر چون من پرنگار بودی این کی در این راه خوار بودی این؟
***
چون تیغ به دست آری مردم نتوان كشت در نزد خداوند بدی نیست فرامشت
این تیغ نه از بهر ستمكاران كردند انگور نه از بهر نبید است به چرخشت
عیسی به رهی دید یكی كشته فتاده حیران شد و بگرفت به دندان سر انگشت
گفتا كه كه را كشتی تا كشته شدی زار تا باز كه او را بكشد آنكه تو را كشت
انگشت مكن رنجه به در كوفتن كس تا كس نكند رنجه به در كوفتنات مشت
***
حدیقة الحقیقه
مثلت هست در سرای غرور مثل یخ فروش نیشابور
در تموز آن یخک نهاده به پیش کس خریدار نی و او درویش
هرچه زر داشت او به یخ درباخت آفتاب تموز یخ بگداخت
یخگدازان شده ز گرمی و مرد با دلی دردناک و با دمِ سرد
زانکه عمر گذشته باقی داشت آفتاب تموزش نگذاشت
این همی گفت و اشک میبارید که بسیمان نماند و کس نخرید
قیمت روزگار آسانی به سرِ روزگار اگر دانی
چیست عقل اوّل این جهان دیدن پس به حسبت برین جهان ریدن
برگ دنیا خرد نبپسندد مرگ بر برگ این جهان خندد
چون نترسی تو از اجل خُردی آن ز غفلت شمر نه از مردی
تو نهای بر اجل دلیر هنوز گور گور است و شیر شیر هنوز
***
مال هست از درون چو مار وز برون یار همچو روز و چو شب
او چنان است کآب کشتی را از درون مرگ و از برون مرکب
***
قدر مردم سفر پدید آرد خانهی خویش، مرد را بند است
چون به سنگ اندرون بود گوهر کس نداند که قیمتش چند است
***
دیگ خواجه ز گوشت دوشیزه است مطبخ او ز دود پاکیزه است
خواجه چون نان خورد در آن موضع مور در آرزوی نان ریزه است
***
شکوه و همت آن مردمان پیشینه به علم و دانش بودی، به سیم دادن و لوت
کنون سیاست مشتی خسیس گرسنه هست به ابلهی و به دستان و بند و باد و بروت
***
از بس غر و غرزن که به بلخاند، ادیبانش میباز ندانند مذکر ز مونث
بلخی که کند از گهِ خردی پسران را بر کاندهی و دفزنی و ذلت لت حث
زآن قبه لقب گشت مر او را که نیابی در قبه به جز مسخره و رند و مخنث
***
گرچه شمشیر حیدر کرار کافران کشت و قلعهها بگشاد
تا سه تا نان نداد در حق او هفده آیت خدای نفرستاد
***
چه ممسکی که ز جود تو قطرهای نچکد اگر در آب کسی جامهی تو بر تابد
به مجلسی که تو باشی ز بخل نگذاری که رادمردی از آن صدر نیکویی یابد
به ابرِ بر شده مانی بلند و بیباران کدام زایر و شاعر سوی تو بشتابد
که خود نباری و بر هیچ خلق نگذاری مر آفتاب فلک را که بر کسی تابد
***
ای که در بهر خدمت درِ تو بست دولت میان و کام گذارد
پیش از آن کهام زمانه آش کند فضل کن سیدی، فرست آن آرد
هرکه از دیدن تو خرم نیست باد در کونش کیر و در دل کارد
***
دل منه با زنان از آنکه زنان مرد را کوزهی فقع سازند
تا بود پر زنند بوسه بر آن چون تهی شد ز دست بندازند
***
منشین با بدان که صحبت بد گرچه پاکی تو را پلید کند
آفتاب ارچه روشن است او را پارهی ابر ناپدید کند
***
دوستی گفت صبر کن زیراک صبر کار تو خوب زود کند
آب رفته به جوی باز آید کارها به از آنکه بود کند
گفتم ار آب رفته باز آید ماهی مرده را چه سود کند
***
با همه خلق جهان گرچه از آن بیشتر بیره و کمتر به رهند
تو چنان زی که بمیری برهی نه چنان که چون بمیری برهند
***
مهستی گنجوی (۴۶۸-۵۳۸)
هر شب ز غمت تازه عذابی بینم در دیده بهجای خواب آبی بینم
وانگه که چو نرگس تو خوابم ببرد آشفتهتر از زلف تو خوابی بینم
***
یک دست به مصحفیم و یک دست به جام گه نزد حلالیم و گهی نزد حرام
ماییم در این گنبد ناپخته خام نه کافر مطلق نه مسلمان تمام
***
عینالقضات همدانی (۴۷۸- ۲۳/۲/۵۱۰= ۴۹۲-۵۲۵ق)
بر خاست خروش عاشقان از چپ و راست در بتکده امروز ندانم که چه خاست
در بتکده گر نشان معشوقه ی ماست از کعبه به بتخانه شدن نیز رواست
***
در کوی خرابات چه درویش چه شاه در راه یگانگی چه طاعت چه گناه
بر کنگرهی عرش چه خورشید چه ماه رخسار قلندری چه روشن چه سیاه
***
ناگه ز درم آمد آن دلبر مست جام می لعل نوش کرد و بنشست
از دیدن و از گرفتن زلف خوشش دستم همه چشم گشت و چشمم همه دست
***
آن شب که بدم با تو نگارا به نهفت صبح از حسدم نماز دیگر بشکفت
وآن شب که شدم با غم هجران تو جفت گویی که فلک بمرد و خورشید بخفت
***
ما مرگ و شهادت از خدا خواستهایم وآن هم به سه چیز کم بها خواستهایم
گر دوست چنین کند که ما خواستهایم ما آتش و نفت و بوریا خواستهایم
***
ریاضالعلما: بدیع متکلم: چرا خدا را واجبالوجود مینامی؟ : معشوقم است و هرچه خواهم مینامم:
گه سرو روان بادهنوشات خوانم گه ماه تمام صدره پوشات خوانم
ارزان بخری و رایگان بفروشی ارزان خر رایگان فروشات خوانم
***
سرو سهی و ماه تمامت خوانم یا آهوی افتاده به دامات خوانم
زاین هر سه بگو که من کدامت خوانم از رشک نخواهم که به نامات خوانم
***
آتش زنم و بسوزم این مذهب و کیش عشقت بنهم به جای مذهب در پیش
مقصود تویی مرا نه جان است و نه دل تا کی دارم عشق نهان در دل خویش؟
***
ظهیرالدین ابوالمجاهد محمد بن مسعود- مسعودی غزنوی= در ۵۲۵ نوشته: کفایه التعلیم فی صناعه التنجیم
مخالفان تو موران بُدند، مار شدند بر آور از سر مورانِ مار گشته دمار
مکن درنگ بیش از این و روزگار مبر که اژدها شود ار روزگار یابد مار
***
عمعق بخارایی (؟-۵۲۶= ۵۴۲ق)
دهانت، ای اغل، گنده ریش، گنده بغل همی کند همه شب گوه سگ به دندان حل
همه جهان زره کون همی ریند و تو باز گه از دهان ریی و گه ز کون و گه ز بغل
به پیش شاه چنانی که پیش آدم دیو میان بزم چنان چون میان کعبه هبل
خیال تست خیال اجل ز روی قیاس مثال تست مثال قضای بد به مثل
گران و بی نمک و ناخوشی چو دل و نیاز نبهره و بدی و ناروا چو سیم دغل
به غور چون تو بود بادهای به یک من آرد به هند چون تو بود یک رمه به یک آجل
بزرگ مردی کاندر جهاز مادر تو هزار گربه اعور بد و سگ ارجل
سپاه لیفه شلوار اگر تو عرض کنی سپاه ذره نیارند کرد با تو جدل
کلی و شل شوی، ای شلف قحبه زن، که ز تو سر نشاطم کل گشت و دست عشرت شل
دهانت چون سروسر همچو ریشوریش چو کون دلت چو دوزخ و دوزخ چو نیلگون مخمل
ز هشت گوهر نایاب و هفت جرم لطیف بیافریدت گویی خدای عزوجل
ز خاک محنت و آب نیاز وآتش غم ز گوه فربه و از بیخ پشم و گند بغل
…مگر که یک کل نبود که غر نباشد و تاز هزار غر بود اندر جهان که نبود کل
زنت چو مادر و مادرت روسپی چو زنت پدرت چون تو و تو چون پدرت گنده بغل
بکنج کس مادر تو گم گردد کلید خرجک و کیر حمار و پای جمل
رخت چنان که بگه بر زحل بدست بلیس مثال صورت محنت نگاشت دست اجل
به ریش همچو یکی خرس مردهای تو در آب به نوک سبلت چو خار چفته بر سر تل
فغان از آن لب و دندان که گفته ای بقیاس سفالهای شکسته است در یکی مزبل
ایا به اصل سگ و کوز کوه و ظلمت کفر به زور مور و به دیدار مار و نحس ز حل
ز کون خویش و کس زن بود ترا نفقات مرا ز صلت شاهان وجد و هزل و غزل
ایا به رنگ شتر غاز تر و گند پیاز که طبع را چو سپرزی و دیده را چو سبل
بدان که مرد ز غربت رسد بحد کمال سفر برد به علو مرد را ز حد سفل…
***
ادیب صابر خراسانی= صابر ترمذی (درگذشتهی ۵۳۰= ۵۴۶ق)
چون با دل تو نیست وفا در یك پوست در چشم تو یكرنگ بود دشمن و دوست
بس بس كه شكایت تو ناكرده به است رو رو كه حكایت تو ناگفته نكوست
***
آن شنیدم که ابلهی میگفت پدر من وزیر خان بودست
با وجودی که نیست معلومم خود گرفتم که آنچنان بودست
هیچکس دیدهای که گه بخورد کاین به عهد قدیم نان بودست؟
***
عبدالواسع جبلی (درگذشتهی ۵۳۹= ۵۵۵ق)
معدوم شد مروت و منسوخ شد وفا زآن هردو نام ماند چو سیمرغ و كیمیا
شد راستی خیانت و شد زیركی سفه شد دوستی عداوت و شد مردمی هبا
آمد نصیب من ز همه مردمان دو چیز از دوستان خصومت و از دوستان ریا
***
خاقانی شروانی (۵۰۰ شماخی- ۵۷۰ تبریز)
هان ای دل عبرت بین از دیده نظر كن هان ایوان مدائن را آیینهی عبرت دان
خود دجله چنان گرید صد دجله خون گویی كز گرمی خونابش آتش چكد از مژگان
از آتش حسرت بین گریان جگر دجله خود آب شنیدستی كآتش كندش بریان
گر دجله در آموزد باد لب و سوز دل نیمی شود افسرده نیمی شود آتشدان
تا سلسلهی ایوان بگسست مدائن را در سلسله شد دجله چون سلسله شد پیچان
دندانهی هر قصری پندی دهدت نو نو پند سر دندانه بشنو ز بن دندان
گوید كه تو از خاكی ما خاك توایم اكنون گامی دو سه بر ما نِه اشكی دو سه هم بفشان
آری چه عجب داری كاندر چمن گیتی جغد است پی بلبل نوحه است پی الحان
ما بارگه دادیم این رفت ستم بر ما بر قصر ستمكاران تا خود چه رسد خذلان
گویی كه نگون كردست ایوان مدائن را حكم فلك گردان یا حكم فلك گردان
بر دیدهی من خندی كاینجا ز چه میگرید خندید بر آن دیده كاینجا نشود گریان
اینست همان ایوان كز نقش رخ مردم خاك در او بودی دیوار نگارستان
این است همان درگه كاو را ز شهان بودی دیلم ملك بابل هندوشك تركستان
اینست همان صفه كز هیبت او بردی بر شیر فلك حمله شیر تن شادروان
از اسب پیاده شو بر نطع زمین رخ نه زیر پی پیلش بین شهمات شده نعمان
ای شه پس پیل افكن كافكنده بشد پیلی شطرنجی تقدیرش در ماتگه فرمان
مست است زمین زیراك خورده است به جای می در كاس سر هرمز خون دل نوشروان
كسری و ترنج زر پرویز و به زرین بر باد شده یكسر با خاك شده یكسان
گفتی كه كجا رفتند آن تاجوران اكنون زایشان شكم خاكست آبستن جاویدان
چندین تن جباران كاین خاك فروخوردست این گرسنه چشم آخر هم سیر نشد زایشان
از خون دل طفلان سرخاب رخ آمیزد این زال سپید ابرو واین مام سیه پستان
خاقانی از این درگه دریوزهی عبرت كن تا از در تو زاین پس دریوزه كند خاقان
این بحر بصیرت بین بی شرب از او مگذر كز شط چنین بحری لب تشنه شدن نتوان
اخوان كه ز راه آیند آرند رهاوردی این قطعه رهاورد است از مهر دل اخوان
بنگر كه در این قطعه چه سحر همی راند مسحور مسیحا دل دیوانهی عاقل خوان
***
ای امامان و عالمان اجل هاء هل از بر اجل منهید
علم تعطیل مشنوید از غیر سر توحید را خلل منهید
فلسفه در سخن میامیزید وآنگهی نام آن جدل منهید
وحل گمراهی است بر سر راه ای سران پای در وحل منهید
رحل زندقه جهان بگرفت گوش همت بر این رحل منهید
نقد هر فلسفی کم از فلسی است فلس در کیسهی عمل ننهید
***
يک خري را به عروسي خواندند خر بخنديد و شد از قهقه سست
گفت: من رقص ندانم به سزا مطربي نيز ندانم به درست
بهر حمالي خوانند مرا کآب نيکو کشم و هيزم چست
***
فلسفی دین مباش خاقانی که صلاح مجوس به زآن است
این چو طوطی بود مهوس و آن چون خروسی که طبعش احسان است
***
عمر جام است کایامش بشکند خُرد و پس ببندد خوار
همچو گوهر شکستنش آسان همچو سیماب بستنش دشوار
***
چون زمان عهد سنایی در نوشت آسمان چون من سخن گستر بزاد
چون به غزنین ساحری خاکی گذشت خاک شروان ساحری نوتر بزاد
بلبلی زاین بیضهی خاکی گذشت طوطیای نو زاین کهن منظر بزاد
مفلقی فرد ار گذشت از کشوری مبدعی فحل از دگر کشور بزاد
از سیم اقلیم چون رفت آیتی پنجم اقلیم آیتی دیگر بزاد
چون به پایان شد ریاحین گل رسید چون سر آمد صبح صادق خور بزاد
ماه چون در جیب مغرب برد سر آفتاب از دامن خاور بزاد
جان محمود ار به گوهر باز شد سلجق عهد از بهین گوهر بزاد
در فلان تاریخ دیدم کاز جهان چون فرو شد بهمن اسکندر بزاد
یوسف صدیق چون بر بست نطق از قضا موسی پیغمبر بزاد
اول شب بوحنیفه در گذشت شافعی آخر شب از مادر بزاد
گر زمانه آیت شب محو کرد آیت روز از مهین اختر بزاد
تهنیت بادا که در باغ سخن گر شکوفه فوت شد نوبر بزاد
***
خاقانی آن کسان که طریق تو میروند زاغاند و زاغ را روش کبک آرزوست
گیرم که مارچوبه کند تن به شکل مار کو زهر بر دشمن و کو مهره بهر دوست؟
***
انوری ابیوردی بلخی (۵۰۵-۵۷۸)
آن شنیدستی كه روزی زیركی با ابلهی گفت این والی شهر ما گدایی بی حیاست؟
گفت چون باشد گدا كآن كز كلاهش تكمهای همچو ما را روزها بل سالها برگ و نواست
گفت ای مسكین غلط اینك از اینجا كردهای آن همه برگ و نوا دانی كه آنجا از كجاست؟
دُّر و مروارید طوقش اشك اطفال من است لعل و یاقوت ستامش خون ایتام شماست
او كه تا آب سبو پیوسته از ما خواسته است گر بكاوی تا به مغز استخوانش زآن ماست
خواستن كدیه است خواهی عشر خوان خواهی خراج زآنكه گر ده نام باشد یك حقیقت را رواست
چون گدایی چیز دیگر نیست جز خواهندگی هر كه خواهد گر سلیمان است اگر قارون گداست
***
در آینه چون نگاه کردم یک موی سفید خود بدیدم
زاندیشهی ضعف و وهم پیری در آینه نیز ننگریدم
امروز به شانهای از آن موی دیدم دو سه تار و برتپیدم
شاید که خورم غم جوانی کز پیری خود چو بررسیدم
زآیینه معاینه بدیدم وز شانه به صد زبان شنیدم
***
خواهی كه بهین كار جهان كار تو باشد زاین هردو یكی كار كن از هرچه كنی بس
یا فایده ده آنچه بدانی دگری را یافایده گیر آنچه ندانی ز دگركس
***
كیمیایی تو را در آموزم كه در اكسیر و در صناعت نیست
رو قناعت گزین كه در عالم كیمیایی به از قناعت نیست
***
آفرین بر روان فردوسی آن همایون نژاد فرخنده
او نه استاد بود و ما شاگرد او خداوند بود و ما بنده
***
ای خواجه درازیت رسیده است به جایی كز اهل سماوات به گوشات برسد صوت
گر عمر تو چون قد تو بودی به درازا تو زنده بماندی و بمردی ملكالموت
***
چار چیز شد آیین مردم هنری كه مردمِ هنری نیست زین چهار بری
یكی سخاوت طبعی چو دسترس باشد به نیكنامی آن را ببخشی و بخوری
دو دیگر آنكه دل دوستان نیازاری كه دوست آینه باشد چون در او نگری
سه دیگر آنكه زبان را به وقت بد گفتن نگاهداری تا وقت عذر غم مخوری
چهارم آن كه كسی كاو به جای تو بد كرد چو عذر خواهد نام گناه او نبری***
نشنیدهای كه زیر چناری كدوبنی بر جست و بر دوید بر او بر به روز بیست
پرسید از چنار كه تو چند روزهای گفتا چنار: عمر من افزونتر از دویست
گفتا به بیست روز من از تو افزون شدهام این كاهلی بگوی كه آخر ز بهر چیست
گفتا چنار مرا نیست با تو هیچ جنگ كه اكنون نه روز جنگ و داوریست
فردا كه بر من و تو وزد باد مهرگان آنگه شود پدید كه نامرد و مرد كیست
***
دیشب شبکی نشستهبودم کابلیس لعین درآمد از در
پس گفت که «هیچ میل داری با ماهرخی لطیفمنظر…؟»
گفتم که «نه»! گفت «امردی چه زیبا و ظریف و خوبپیکر…؟»
گفتم که «نه»! گفت «اگر شرابی باشد، بخوری به روی دلبر؟»
گفتم که «نه»! گفت «اگر حشیشی یابی، بزنی به خلوت اندر؟»
گفتم که «نه»! گفت «لعنک الله! بدبخت کسی تو! مردک خر!»
***
اگر «سهلان رستم» نذر کردهست که هرکس را که من گایم بگايد
بگادن چون تواند خواهرش را؟ و یا مادر؟ که قتلش لازم آید
و گر گايد مر ایشان را و گوید که در سوگند تأویلی بباید
بگادن چون تواند خویشتن را؟ مگر بر علم ما علمی فزاید
***
نظامی گنجوی (۵۲۰-۵۸۸)
خمسه
بسا گرگ جوان کز روبه پیر به افسون بسته شد در دام نخجیر
از آن بر گرگ روبه راست شاهی که روبه دام بیند گرگ ماهی
بسا شه کز فریب یافه گویان خصومت را شود بیوقت جویان
سرانجام از شتاب خام تدبیر به جای پرنیان بر دل نهد تیر
ز مغروری کلاه از سر شود دور مبادا کس به زور خویش مغرور
چراغ ارچه ز روغن نور گیرد بسا باشد که از روغن بمیرد
خورشها را نمک رو تازه دارد نمک باید که نیز اندازه دارد
مخور چندان که خرما خار گردد گوارش در دهن مردار گردد
چنان خور کز ضرورتهای حالت حرام دیگران باشد حلالت
مقیمی را که این دروازه باید غم و شادیش را اندازه باید
مجو بالاتر از دوران خود جای مکش بیش از گلیم خویشتن پای
چو دریا بر مزن موجی که داری مپر بالاتر از اوجی که داری
به قدر شغل خود باید زدن لاف که زر دوزی نداند بوریا باف
چه نیکو داستانی زد هنرمند هلیله با هلیله قند با قند
نه فرخ شد نهاد نو نهادن ره و رسم کهن بر باد دادن
به قندیل قدیمان در زدن سنگ به کالای یتیمان بر زدن چنگ
هر آنکو کشت تخمی کشته بر داد نه من گفتم که دانه زو خبر داد
نه هر تخمی درختی راست روید نه هر رودی سرودی راست گوید
به سرهنگی حمایل کردن تیغ بسا مه را که پوشد چهره در میغ
تو خونریزی مبین کاو شیر گیرد که خونش گیرد ارچه دیر گیرد
از این ابلق سوار نیم زنگی که در زیر ابلقی دارد دو رنگی
مباش ایمن که باخوی پلنگ است کجا یکدل شود آخر دو رنگ است
ستم در مذهب دولت روا نیست که دولت با ستمگار آشنا نیست
خری در کاهدان افتاد ناگاه نگویم وای بر خر وای بر کاه
مگس بر خوان حلوا کی کند پشت به انجیری غرابی چون توان کشت
به سیم دیگران زرین مکن کاخ کزین دین رخنه گردد کیسه سوراخ
نگه دار اندرین آشفته بازار کدین گازر از نارج عطار
مشو خامش چو کار افتد به زاری که باشد خامشی نوعی ز خواری
شنیدستم که در زنجیر عامان یکی بود است ازین آشفته نامان
چو با او سختی نابالغی جنگ به بالغتر کسی برداشتی سنگ
بپرسیدند کز طفلان خوری خار ز پیران کین کشی چون باشد این کار
به خنده گفت اگر پیران نخندند کجا طفلان ستمکاری پسندند
چو دست از پای ناخشنود باشد به جرم پای سر مأخوذ باشد
به جباری مبین در هیچ درویش که او هم محتشم باشد بر خویش
ز عیب نیک مردم دیده بر دوز هنر دیدن ز چشم بد میاموز
هنر بیند چو عیب این چشم جاسوس تو چشم زاغ بین نه پای طاوس
ترا حرفی به صد تزویر در مشت منه بر حرف کس بیهوده انگشت
به عیب خویش یک دیده نمائی؟ به عیب دیگران صد صد گشائی ؟
نه کم ز آیینهای در عیب جوئی به آیینه رها کن سخت روئی
حفاظ آینه این یک هنر بس که پیش کس نگوید غیبت کس
چو سایه رو سیاه آنکس نشیند که واپس گوید آنچ از پیش بیند
نشاید دید خصم خویش را خرد که نرد از خام دستان کم توان برد
مشو غره بر آن خرگوش زرفام که بر خنجر نگارد مرد رسام
که چون شیران بدان خنجر ستیزند بدو خون بسی خرگوش ریزند
در آب نرم رو منگر به خواری که تند آید گه زنهار خواری
بر آتش دل منه کو رخ فروزد که وقت آید که صد خرمن بسوزد
به گستاخی مبین در خنده شیر که نه دندان نماید بلکه شمشیر
هر آنکس کو زند لاف دلیری ز جنگ شیر یابد نام شیری
چو کین خواهی ز خسرو کرد بهرام ز کین خسروان خسرو شدش نام
به ار با کم ز خود خود را نسنجی کز افکندن وز افتادن برنجی
ستیزه با بزرگان به توان برد که از همدستی خردان شوی خرد
نهنگ آن به که در دریا ستیزد کز آب خرد ماهی خرد خیزد
***
تو را با من دم خوش در نگیرد به قندیل یخ آتش در نگیرد
***
مار صفت شد فلک حلقهوار خاک خورد مار سرانجام کار
بر سر خاک از فلک تیزگشت واقعهی تیز بخواهد گذشت
راه عدم را نپسندیدهای چون که به چشم دگران دیدهای
گر به فلک بر شود از زرّ و زور گور بود بهرهی بهرام گور
مه که چراغ فلکی شد تنش هست ز دریوزهی خور روغنش
چشم فرو بستهای از عیب خویش عیب کسان را شده آیینه پیش
دیده ز عیب دگران کن فراز صورت خود بین و در او عیب ساز
در همه چیزی هنر و عیب هست عیب مبین تا هنر آری به دست
زاغ که او را همه تن شد سیاه دیده سپید است، در او کن نگاه
***
بساط سبزه چون جان خردمند هوایش معتدل چون مهر فرزند
***
شرفنامه
مپندار کز خون گردنکشان چو خون سیاوش نماند نشان
مکش تیغ بر خون کس بی دریغ ترا نیز خونست و با چرخ تیغ
چه خوش داستانی زد آن هوشمند که بر ناگزاینده ناید گزند
کم آزار شو کز همه داغ و درد کم آزار یابد کم آزار مرد
کم خود نخواهی کم کس مگیر ممیران کسیرا و هرگز ممیر
چو دستور ازین گونه بنمود راه سخن کارگر شد پذیرفت شاه
چو گردون سر طشت سیمین گشاد غراب سیه خایه زرین نهاد
مگر موبد پیر در باستان بدین طشت و خایه زد آن داستان
***
اقبالنامه
نیوشندهای باز جویم به هوش کزو نشکند نام گوهر فروش
کمر خوانی کوه کردن چو دیو همان چون ددان بر کشیدن غریو
به سیلاب در گنج پرداختن جواهر به دریا در انداختن
از آن بر که به گوش تاریک مغز گشادن در داستانهای نغز
سخن را نیوشنده باید نخست گهر بی خریدار ناید درست
مرا مشتری هست گوهرشناس همان گوهر افشاندن بی قیاس
ولیکن ز سنگ آزمایان کوه پی من گرفتند چندین گروه
چو لعل شب افروزم آمد به چنگ ز هر منجنیقی گشادند سنگ
***
آینه چون روی تو بنمود راست خود شكن آیینه شكستن خطاست
***
جز سینهی خود خزینهی راز مكن درهای خطر بروی خود باز مكن
ننهاده قدم به زیر پایت بنگر انجام ندیده كار آغاز مكن
***
تا نكنی جای قدم استوار پای منه در طلب هیچ كار
در همه كاری چو در آیی نخست رخنهی بیرون شدنت كن درست
***
ز اشك و آه من در هر شراری بود دریا نمی دوزخ شراری
***
بیم آن است كه تا چشم زنم پیر شوم خستگی آید و پیری و نشیند بر من
***
غافلی از قدر جوانی كه چیست تا نشوی پیر ندانی كه چیست
***
از كجی افتی به كم و كاستی از دو جهان رستی اگر راستی
گل ز كجی خار در آغوش یافت نیشكر از راستی این نوش یافت
***
ای چارده ساله قرةالعین بالغ نظر علوم کونین
آن روز که هفت ساله بودی چون گل به چمن حواله بودی
و اکنون که به چارده رسیدی چون سرو بر اوج سرکشیدی
غافل منشین نه وقت بازیست وقت هنر است و سرفرازیست
دانش طلب و بزرگی آموز تا به نگرند روزت از روز
نام و نسبت به خردسالی است نسل از شجر بزرگ خالی است
جایی که بزرگ بایدت بود فرزندی من ندارت سود
چون شیر به خود سپهشکن باش فرزند خصال خویشتن باش
دولتطلبی سبب نگهدار با خلق خدا ادب نگهدار
آنجا که فسانهای سکالی از ترس خدا مباش خالی
وان شغل طلب ز روی حالت کز کرده نباشدت خجالت
گر دل دهی ای پسر بدین پند از پند پدر شوی برومند
گرچه سر سروریت بینم و آیین سخنوریت بینم
در شعر مپیچ و در فن او چون اکذب اوست احسن او
زین فن مطلب بلند نامی کان ختم شدهست بر نظامی
نظم ار چه به مرتبت بلند است آن علم طلب که سودمند است
در جدول این خط قیاسی میکوش به خویشتنشناسی
تشریح نهاد خود درآموز کاین معرفتی است خاطر افروز
پیغمبر گفت علم علمان علم الادیان و علم الابدان
در ناف دو علم بوی طیب است وان هر دو فقیه یا طبیب است
میباش طبیب عیسوی هش اما نه طبیب آدمی کش
میباش فقیه طاعت اندوز اما نه فقیه حیلت آموز
گر هر دو شوی بلند گردی پیش همه ارجمند گردی
صاحب طرفین عهد باشی صاحب طرف دو مهد باشی
میکوش به هر ورق که خوانی کان دانش را تمام دانی
پالان گریای به غایت خود بهتر ز کلاهدوزی بد
گفتن ز من از تو کار بستن بی کار نمیتوان نشستن
با این که سخن به لطف آب است کم گفتن هر سخن صواب است
آب ار چه همه زلال خیزد از خوردن پر ملال خیزد
کم گوی و گزیده گوی چون در تا ز اندک تو جهان شود پر
لاف از سخن چو دُر توان زد آن خشت بود که پر توان زد
مرواریدی کز اصل پاکست آرایش بخش آب و خاکست
تا هست درست گنج و کانهاست چون خرد شود دوای جانهاست
یک دسته گل دماغ پرور از خرمن صد گیاه بهتر
گر باشد صد ستاره در پیش تعظیم یک آفتاب ازو بیش
گرچه همه کوکبی به تاب است افروختگی در آفتاب است
***
شرف نامه
بیا ساقی از باده بردار بند بپیمای پیمودن باد چند
خرابم کن از باده جام خاص مگر زین خرابات یابم خلاص
خرامیدن لاجوردی سپهر همان گرد بر گشتن ماه و مهر
مپندار کز بهر بازیگریست سراپردهای این چنین سرسریست
در این پرده یک رشته بیکار نیست سر رشته بر ما پدیدار نیست
که داند که فردا چه خواهد رسید ز دیده که خواهد شدن ناپدید
کرا رخت از خانه بر در نهند کرا تاج اقبال بر سر نهند
***
یک شبی مجنون نمازش را شکست بی وضو در کوچه لیلا نشست
سجده ای زد بر لب در گاه او پر ز لیلا شد دل پر آه او
گفت یا رب از چه خوارم کرده ای بر صلیب عشق دارم کرده ای
جام لیلا را به دستم داده ای واندر این بازی شکستم دادهای
نشتر عشقش به جانم میزنی دردم از لیلاست آنم میزنی
خسته ام زین عشق دل خونم مکن من که مجنونم تو مجنونم مکن
مرد این بازیچه دیگر نیستم این تو و لیلای تو، من نیستم!
گفت ای دیوانه لیلایت منم در رگ پیدا و پنهانت منم
سالها با جور لیلا ساختی من کنارت بودم و نشناختی
عشق لیلا در دلت انداختم قمار عشق را یکجا باختم
کردمت آواره صحرا نشد گفتم عاقل میشوی اما نشد
سوختم در حسرت یک یا ربت غیر لیلا بر نیامد از لبت
روز وشب او را صدا کردی ولی دیدم امشب با منی گفتم بلی
مطمئن بودم به من سر میزنی در حریم خانه ام در میزنی
حال این لیلا که خوارت کرده بود درس عشقش بیقرارت کرده بود
مرد راهش باش تا شاهت کنم صد چو لیلا کشته در راهت کنم
***
ادامه مطلب: صفحه پنجم
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب