نجمالدین کبری (۵۲۴-۶۰۰)
عقل نبود فلسفه خواندن ز بهر کاملی عقل چبود جان نُبی خواه و نبی خوان داشتن
دین و ملت نی و بر جان نقش حکمت دوختن نوح و کشتی نی و در دل عشق توفان داشتن
***
شراب حکمت شرعی خورید اندر حریم دین که محرومند از این عشرت هوس گویان یونانی
برون کن طوق عقلانی به سوی ذوق ایمان شو چه باشد حکمت یونان به پیش ذوق ایمانی
***
چون نیست ز هرچه هست جز باد به دست چون هست به هرچه هست نقصان و شکست
انگار که هست هرچه در عالم نیست پندار که نیست هرچه در عالم هست
***
حاشا که دلم ز تو جدا خواهد شد یا با کس دیگر آشنا خواهد شد
از مهر تو بگذرد که را دارد دوست وز کوی تو بگذرد کجا خواهد شد
***
در راه طلب رسیدهای میباید دامن ز جهان کشیدهای میباید
بینایی خویش را دوا کن زیراک عالم همه اوست دیدهای میباید
***
چون عشق به دل رسید دل درد کند درد دل مرد، مرد را مرد کند
در آتش خود بسوزد و آنگاه دوزخ ز برای دگران سرد کند
***
در بحر محیط غوطه خواهم خوردن یا غرقه شدن یا گهری آوردن
کار تو مخاطره است خواهم کردن یا سرخ کنم روی از آن یا گردن
***
از شبنم عشق خاک آدمی گل شد صد فتنه و شور در جهان حاصل شد
سر نشتر عشق بر رگ شور زدند یک قطره فرو چکید و نامش دل شد
***
شرفالدین محمد بن فضلالله شفروه (قرن ۶ ق)
آن کس که میان ما جدائی افکند دشنام نمیدهم چنان باد که من
***
ابوبکر محمد بن علی روحانی سمرقندی (قرن ششم ق)
مرد آزاد به گیتی نكند میل دو كار تا همه عمر ز سختی به سلامت باشد
زن نگیرد اگرش دختر قیصر بدهند وام نستاند اگر وعده قیامت باشد
***
امام فخر رازی (۵۲۷- ۵۸۸ = ۵۴۳-۶۰۶ق)
هرگز دل من ز علم محروم نشد کم ماند ز اسرار که معلوم نشد
هفتاد و دو سال فکر کردم شب و روز معلومم شد که هیچ معلوم نشد
***
جمالالدین محمد بن عبدالرزاق اصفهانی (درگذشتهی ۵۷۱ (۵۷۷ق)
الحذر ای عاقلان، زاین وحشت آباد الحذار الفرار ای غافلان زاین دیو مردم الفرار
ای عجب دلتان بنگرفت و نشد جانتان ملول زاین هواهای عفن زاین آبهای ناگوار
عرصهای نادلگشا و بقعهای نادلپسند قرصهای ناسودمند و شربتی ناسازگار
مرگ در وی حاکم و آفات در وی پادشا ظلم در وی قهرمان و فتنه در وی پیشکار
امن در وی مستحیل و عدل در وی ناپدید کام در وی نادر و صحت در او ناپایدار
روز را خفاش دشمن شمع را پروانه خصم جهل را در دست تیغ و عقل را در پای خار
مهر را بیم خسوف و ماه را ننگ محاق خاک را عیب زلازل، چرخ را رنج دوار
نرگسش بیمار یابی لالهاش دل سوخته غنچهاش دلتنگ یابی و بنفشه سوگوار
شیر را از مور صد زخم، اینُت انصاف ای جهان؟ پیل را از پشه صد رنج، اینُت عدل ای روزگار؟
از پی قصد من و تو موش همدست پلنگ از پی قتل من و تو چوب و آهن گشته یار
***
عبدالخالق غجدوانی بخارایی (درگذشتهی ۵۵۸= ۵۷۵ق)
گر در دلت از كسی شكایت باشد درد دل تو از او به غایت باشد
زنهار به انتقام مشغول مشو بد را بدی خویش كفایت باشد
***
چون میگذرد عمر كمآزاری به چون میدهدت دست نكوكاری به
چون كشتهی خود به دست خود میدروی تخمی كه نكوست هم اگر كاری به
***
شهاب الدین سهروردی (۵۳۴- ۷/۵/۵۷۰)
گر عشق نبودی و غم عشق نبودی چندین سخن نغز که گفتی که شنودی ؟
ور باد نبودی که سر زلف ربودی رخساره ی معشوق به عاشق که نمودی؟
***
ظهیرالدین فاریابی (۵۳۵ فاریاب- ۵۸۰ تبریز= ۵۵۰-۵۹۸ق)
آنچه دی كاشتهای میكنی امروز درو طمع خوشهی گندم مكن از دانهی جو
توأم استند به هم فصل گل و عهد شباب فرصت از دست مده این سخن از من بشنو
***
گیتی که اولش عدم و آخرش فناست در حق او گمان ثبات و بقا خطاست
مشکلتر این که گر به مثل دور روزگار روزی دو مهلتی دهدت گویی آن بقاست
نی نی که تو در زمانه مخصوص نیستی بر هر که بنگری به همین درد مبتلاست
گردون خلاف عنصرو طلمت نقیض نور آتش عدوی آب و زمین دشمن هواست
از سنگ گریه بین و مگو کآن ترشح است از کوه ناله بین و مپندار کآن صداست
***
اثیرالدین اخسیکتی (درگذشتهی ۵۹۱=۶۰۹ق)
صد بار وجود را فرو بیختهاند تا مثل تو صورتی بر انگیختهاند
سبحان اللَّه ! ز فرق سر تا پایت در قالب آرزوی من ریختهاند
***
بر من رقم خطا پرستی همه هست ناکامی عشق و تنگدستی همه هست
با این همه، در میانه مقصود تویی جای گله نیست، چون تو هستی همه هست
***
آن مخنّث رشیدک وطواط علم را هجو و جهل را بقراط
گر به دوزخ حدیث کیر کنند خویشتن را درافکند ز صراط
***
احمقا! آن روز در چشم من است کهت گرفته ریش، هر سو چون کشند
گَه به دِرّه تارَکَت اصلع کنند گَه به سیلی گردنت در خون کشند
وین تجمّلهای دزدیده ز وقف یکیک از کونِ زنت بیرون کشند
***
عطار نیشابوری (۵۲۴-۵۹۹)
گفت الحق دوست میدارم بسی تا که دایم دوستم دارد کسی
***
گفت زنهار ای امام رهنمای تانگوئی آنچه گفتم با خدای
زانکه گر با او بگوئی اینقدر زآنچه میکرد او کند صد ره بتر
من نخواهم خواست از حق هیچ چیز زآنکه با او درنگیرد هیچ نیز
او همه با خویش میسازد مدام هرچه گوئی هیچ باشد والسلام
دوستان را هر نفس جانی دهد لیک جان سوزد اگر نانی دهد
***
مصیبتنامه
ديدهی آن عنکبوت بيقرار در خيالي ميگذارد روزگار
پيش گيرد وهم دورانديش را خانهاي سازد به کنجي خويش را
بوالعجب دامي بسازد از هوس تا مگر در دامش افتد يک مگس
چون مگس افتد به دامش سرنگون برمکد از عرق آن سرگشته خون
بعد از آن خشکش کند بر جايگاه قوت خود سازد از و تا ديرگاه
ناگهي باشد که آن صاحب سراي چوب اندر دست، استاده بپاي
خانه آن عنکبوت و آن مگس جمله ناپيدا کند در يک نفس
هست دنيا، وانک دروي ساخت قوت چون مگس در خانه آن عنکبوت
***
منطقالطیر، داستان درویش و دختر شاه
این بگفت و رفت از پیشش چو دود هرچه بود اصلا همه آن هیچ بود
***
اسرارنامه
به دل چون عاشق صد چیز باشی نباشی مرد عاشق، هیز باشی!
تو را دل در دو خر بینم نهاده نترسی کز دو خر مانی پیاده؟
***
فتوتنامهی منظوم
الا ای هوشمند خوب کردار بگویم با تو رمزی چند زاسرار
چو دانش داری و هستی خردمند بیاموز از فتوت نکتهای چند
…نخستین راستی را پیشه کردن چو نیکان از بدی اندیشه کردن
همه کس را به یاری داشتن دوست نگفتن: آن یکی مغز و دگر پوست
ز بند نفس بد آزاد بودن همیشه پاک باید چشم و دامن
…مکن بد با کسی کاو با تو بد کرد تو نیکی کن اگر هستی جوانمرد
… زبان و دل یکی کن با همه کس چنان کز پیش باشی، باش از پس
***
گر مرد نام و ننگی از كوی ما گذر كن ما ننگ خاص و عامیم از نام ما حذر كن
سرگشتگان عشقیم نه دل نه دین نه دنیا از نیك و بد برون آی آنگه به ما نظر كن
بیرون ز كفر و دینیم برتر ز صلح و كینیم ما در فراق و وصلیم رو نام ما دگر كن
ما رحمت و امانیم ما جانِ جانِ جانیم بیرون ز هر گمانیم با ما ز خود سفر كن
***
دلی کز عشق جانان دردمند است همو داند که قدر عشق چند است
دلا گر عاشقی از عشق بگذر که تا مشغول عشقی عشق بند است
وگر در عشق از عشقت خبر نیست تو را این عشق عشقی سودمند است
هر آن مستی که بشناسد سر از پای ازو دعوی مستی ناپسند است
ز شاخ عشق برخوردار گردی اگر عشق از بن و بیخت بکند است
سرافرازی مجوی و پست شو پست که تاج پاکبازان تخته بند است
چو تو در غایت پستی فتادی ز پستی در گذر کارت بلند است
بخند ای زاهد خشک ار نهای سنگ چه وقت گریه و چه جای پند است
نگارا روز روز ماست امروز که در کف باده و در کام قند است
می و معشوق و وصل جاودان هست کنون تدبیر ما لختی سپند است
یقین میدان که اینجا مذهب عشق ورای مذهب هفتاد و اند است
حریفی نیست ای عطار امروز وگر هست از وجود خود نژند است
***
احمد بن عمر بن محمد خیوَقی خوارزمی = شیخ نجمالدین كبری (۵۲۴-۶۰۰= ۵۴۰-۶۱۸ق)
ترسیدن هركه هست از چشم بد است بیچاره من از چشم نكو میترسم
***
عمیدالدین اسعد (وزیر اتابک سعد زنگی) (درگذشتهی حدود ۶۰۰= ۶۲۰ق)
در رزم چو آهنیم و در بزم چو موم بر دوست مباركیم و بر دشمن شوم
از حضرت ما برند انصاف به شام وز هیبت ما برند زنهار به روم
***
اوحدالدین حامد بن ابیالفخر علی = اوحدی کرمانی (۵۴۵ بردسیر- یکشنبه ۸/۱/۶۱۷ بغداد= ۵۶۱- ۳ شعبان ۶۳۵ق)
بگذار تا ببینمش اكنون كه میرود ای اشك! از چه راه تماشا گرفتهای؟
***
سهل است مرا بر سر خنجر بودن در پای مراد دوست بی سر بودن
تو آمده ای كه كافری را بكشی قاضی چو تویی رواست كافر بودن
***
خواهی که خدا آنچه نکو با تو کند ارواح ملایک همه رو با تو کند
یا هرچه رضای او در آن است بکن یا راضی شو بدانچه او با تو کند
***
جز حق حَکَمی که حُکم را شاید نیست هستی که ز حکم او برون آید نیست
هرچیز که هست، آن چنان میباید هر چیز که آنچنان نمیباید نیست
***
دی دُردکش دُردکشان من بودم در مجلسشان بدین نشان من بودم
گفتم بد و نیکشان ببینم چون است چون نیک بدیدم بدشان من بودم
***
بی کفر به پایگاه ایمان نرسی بی جان دادن، به وصل جانان نرسی
بس نادره رسمی است که در عالم عشق چون درد رها کنی، به درمان نرسی
***
کمالالدین اسماعیل (۵۵۱-۶۱۶)
هرکه در احمقی تمام بُوَد خلق گویند مغز خر خوردهست
گر چنین است مجد قزوینی مغز تنها نه، مغز و سر خوردهست
مغز و سر چیست؟ کاو خری چرمه با همه آلت سفر خوردهست
کیر خر هم در آن میان بودهست چون خری از خران نر خوردهست
در سرش مغز نیست، پنداری مغز او را خری دگر خوردهست
نفرستاد ارمغانیِ من مگرش این حدیث درخورد است
***
بر این صحیفهی مینا به خامهی خورشید سخنی خوش نگاشته به آب زر دیدم
كای به دولت چند روزه گشته مستظهر مباش غره كه از تو بزرگتر دیدم
كسی كه تاج زبرجد صباح بر سر داشت نماز شام ورا خشت زیر سر دیدم
***
جهان بگشتم و آفاق سر به سر دیدم نه مردمم اگر از مردمی اثر دیدم
در این زمانه كه دلبستگی است حاصل آن همه گشایش از چشمهی جگر دیدم
چو مردمی و وفا نامم از جهان گم باد وفا ز مردمان این عهد هیچ اگر دیدم
ز روزگار همین حالتم پسند آمد كه خوب و زشت و بد و نیك در گذر دیدم
***
وقت سحرش چو عزم رفتن بگرفت دل را غم جان رفته دامن بگرفت
اشکم بدوید تا بگیرد راهش بر وی نرسید و دامن من بگرفت
***
افضلالدین محمد مَرَقی کاشانی= بابا افضل كاشانی (درگذشتهی ۶۴۸= ۶۶۷ق)
گر ملك تو شام و مصر و چین خواهد بود وآفاق تو را زیر نگین خواهد بود
خوش باش كه عاقبت نصیب من و تو ده گز كفن و دو گز زمین خواهد بود
***
كم گوی و جز از مصلحت خویش مگوی وز هرچه نپرسند كسی بیش مگوی
گوش تو دو دادند و زبان تو یكی یعنی كه دو بشنو و یكی بیش مگو
***
بداصل چو خواجه گردد نه نكوست مغرور شود نداند از دشمن دوست
گر دایرهی كوزه ز گوهر سازند از كوزه همان برون تراود كه در اوست
***
ده بار از این نه فلک و هشت بهشت هفت اخترم از شش جهت این نامه نوشت
کز پنج حواس و چهار ارکان وسه روح ایزد به دو گیتی چو تو یک بت نسرشت
ای دل تو ز هیچ خلق یاری مطلب وز شاخ برهنه سایهداری مطلب
عزت ز قناعت است و خواری ز طمع با عزت خود بساز و خواری مطلب
***
خواجه نصیر الدین طوسی (شنبه ۵/۱۲/۵۷۹ توس- دوشنبه ۱۱/۴/۶۵۳ بغداد= ۱۱ جمادی الاول ۵۹۷- ۱۸ ذیحجه ۶۷۲ق)
زاین گوشهی ایوان كه برافراشتهای واین خواستهی خلق كه برداشتهای
چه فایده بد تو را چو نایافته كام بگذشتی و اینها همه بگذاشتهای
***
لذات دنیوی همه هیچ است پیش من در خاطر از تغیر آن هیچ ترس نیست
روز تنعم و شب عیش و طرب مرا غیر از شب مطالعه و روز درس نیست
***
خواجه مجدالدین هبهالله بن محمد همگر= مجد همگر شیرازی (۵۸۹ – ۶۶۶= ۶۰۷-۶۸۶ق)
در عشق تو كس تاب نیارد جز من در شوره كسی تخم نكارد جز من
با دشمن و با دوست بدت میگویم تا هیچ كست دوست ندارد جز من
***
فخرالدین عراقی (۵۹۲- چهارشنبه ۱۰/۹/۶۶۸ = ۶۱۰ -۸ ذیقعده ۶۸۸ق)
نخستین باده کاندر جام کردند ز چشم مست ساقی وام کردند
چو با خود یافتند اهل طرب را شراب بیخودی در جام کردند
ز بهر صید دلهای جهانی کمند زلف خوبان دام کردند
به گیتی هرکجا درد دلی بود به هم کردند و عشقش نام کردند
جمال خویشتن را جلوه دادند به یک جلوه دو عالم رام کردند
دلی را تا به دست آرند هر دم سر زلفین خود را دام کردند
چو خود کردند راز خویشتن فاش عراقی را چرا بدنام کردند؟
***
تا کی کشم جفای تو؟ این نیز بگذرد بسیار شد بلای تو این نیز بگذرد
عمرم گذشت و یک نفسم بیشتر نماند خوش باش کز جفای تو این نیز بگذرد
آیی و بگذری به من و باز ننگری ای جان من فدای تو این نیز بگذرد
هر کس رسید از تو به مقصود و این گدا محروم از عطای تو این نیز بگذرد
ای دوست تو مرا همه دشنام میدهی من میکنم دعای تو این نیز بگذرد
آیم به درگهت نگذاری که بگذرم پیرامن سرای تو این نیز بگذرد
آمدم دلم به کوی تو نومید بازگشت نشنید مرحبای تو این نیز بگذرد
بگذشت آنکه دوست همی داشتی مرا دیگر شده است رای تو این نیز بگذرد
تا کی کشد عراقی مسکین جفای تو؟ بگذشت چون جفای تو این نیز بگذرد
***
ز دو دیده خون فشانم، ز غمت شب جدایی چه کنم؟ که هست اینها گل خیر آشنایی
همه شب نهادهام سر، چو سگان، بر آستانت که رقیب در نیاید به بهانهی گدایی
مژهها و چشم یارم به نظر چنان نماید که میان سنبلستان چرد آهوی ختایی
در گلستان چشمم ز چه رو همیشه باز است؟ به امید آنکه شاید تو به چشم من درآیی
سر برگ گل ندارم، به چه رو روم به گلشن؟ که شنیدهام ز گلها همه بوی بیوفایی
به کدام مذهب است این؟ به کدام ملت است این؟ که کشند عاشقی را، که تو عاشقم چرایی؟
به طواف کعبه رفتم به حرم رهم ندادند که برون در چه کردی؟ که درون خانه آیی؟
به قمار خانه رفتم، همه پاکباز دیدم چو به صومعه رسیدم همه زاهد ریایی
در دیر میزدم من، که یکی ز در در آمد که : درآ، درآ، عراقی، که تو خاص از آن مایی
***
هُمام تبریزی (۶۱۷- ۶۹۳ = ۶۳۶- صفر ۷۱۴ق)
بدیدم چشم مستت رفتم از دست کوام آذردلی بو کو نبی مست (کدام آذردلی است که مست نشود)
دلم خود رفت و میدانم که روزی به مهرت هم بشی خوش گیانم اژ دست (به مهرت هم برود جان خوشم از دست)
به آب زندگی ای خوش عبارت لوانتلاو جَهمن دیل و گیان بست (لاف لبانت ز من دل و جان ببُرد)
دمی بر عاشق خود مهربان شو که زیسر مهرورزی گست بی گست
(که زینسان مهرورزی زشت باشد زشت)
به عشقت گر همام از جان برآیذ مواژش کان یوان بمروت و وارست (مگویش کآن جوان بمرد و وارست)
گرم خا واکَنی لشنم بوینی به بویت خُته بام ژاهنام سرمست
(اگر خاک را واکَنی لاشهام را ببینی به بویت خفته باشم در آرامگاهم سرمست)
***
محمود قتالی خوارزمی= پوریای ولی (۶۳۴- ۷۰۱= ۶۵۳-۷۲۲ق) (نویسنده کنزالحقایق)
گر كار جهان به زور بودی و نبرد مرد از سر نامرد بر آوردی گرد
این كار جهان چو كعبتین است و چو نرد نامرد ز مرد میبرد چه توان كرد؟
***
باده پر خوردن و هشیار نشستن سهل است گر به دولت برسی، مست نگردی مردی
***
گرحادثهی سخت كند روی به مرد گر چاره توان چارهی آن باید كرد
ور چاره نبود غم نمیباید خورد غم جان و تنت كاهد و افزاید درد
***
سیفالدین محمد فرغانی (۶۵۰- ۷۲۷= ۶۷۰- ۷۴۹ق)
رفتی و دل ربودی یک شهر مبتلا را تا کی کنیم بی تو صبری که نیست ما را
بازآ که عاشقانت جامه سیاه کردند چون ناخن عروسان از هجر تو نگارا!
ای اهل شهر ازین پس من ترک خانه گفتم کز نالههای زارم زحمت بود شما را
از عشق خوب رویان من دست شسته بودم پایم به گل فرو شد در کوی تو قضا را
از نیکوان عالم کس نیست همسر تو بر انبیای دیگر فضل است مصطفا را
در دور خوبی تو بیقیمتند خوبان گل در رسید و لابد رونق بشد گیا را
ای مدعی که کردی فرهاد را ملامت باری ببین و تن زن شیرین خوش لقا را
تا مبتلا نگردی گر عاقلی مدد کن در کار عشق لیلی مجنون مبتلا را
ای عشق بس که کردی با عقل تنگ خویی مسکین برفت و اینک بر تو گذاشت جا را
مجروح هجرت ای جان مرهم ز وصل خواهد این است وجه درمان آن درد بیدوا را
من بندهام تو شاهی با من هر آنچه خواهی میکن که بر رعیت حکم است پادشا را
گر کردهام گناهی در ملک چون تو شاهی حدم بزن ولیکن از حد مبر جفا را
از دهشت رقیبت دور است سیف از تو در کویت ای توانگر سگ میگزد گدا را
سعدی مگر چو من بود آنگه که این غزل گفت «مشتاقی و صبوری از حد گذشت یارا»
***
گر طبیبانه بیائی به سر بالینم به دو عالم ندهم لذت بیماری را
***
هم مرگ بر جهان شما نیز بگذرد هم رونق زمان شما نیز بگذرد
وین بوم مِحنَت، از پی آن تا کند خراب بر دولت آشیان شما نیز بگذرد
باد خزان نکبت ایّام، ناگهان بر باغ و بوستان شما نیز بگذرد
آب اجل که هست گلوگیر خاص و عام بر حلق و بر دهان شما نیز بگذرد
ای تیغتان چو نیزه برای ستم دراز این تیزی سِنان شما نیز بگذرد
چون داد عادلان به جهان در، بقا نکرد بیداد ظالمان شما نیز بگذرد
در مملکت چو غُرّش شیران گذشت و رفت این عوعو سگان شما نیز بگذرد
آن کس که اسب داشت، غُبارش فرو نشست گَرد سُم خران شما نیز بگذرد
بادی که در زمانه بسی شمعها بکُشت هم بر چراغ دان شما نیز بگذرد
زین کاروانسرای، بسی کاروان گذشت ناچار، کاروان شما نیز بگذرد
ای مُفتَخَر به طالع مَسعود خویشتن تاثیر اختران شما نیز بگذرد
این نوبت از کسان، به شما ناکسان رسید نوبت ز ناکسان شما نیز بگذرد
بیش از دو روز بود از آن دگر کسان بعد از دو روز، از آن شما نیز بگذرد
بر تیر جورتان ز تحمّل سپر کنیم تا سختی کمان شما نیز بگذرد
در باغ دولت دگران بود مدّتی این گُل، ز گُلسِتان شما نیز بگذرد
آبی ست ایستاده در این خانه مال و جاه این آب نارَوان شما نیز بگذرد
ای تو رَمِه سپُرده به چوپان گُرگ طبع این گُرگی شبان شما نیز بگذرد
پیل فَنا که شاه بَقا مات حُکم اوست هم بر پیادگان شما نیز بگذرد
ای دوستان خواهم که به نیکی دُعای سِیف یک روز بر زبان شما نیز بگذرد
***
در مدح سعدی:
نمیدانم که چون باشد به معدن زر فرستادن به دریا قطره آوردن به کان گوهر فرستادن
چو بلبل در فراق گل از این اندیشه خاموشم که بانگ زاغ چون شاید به خنیاگر فرستادن
حدیث شعر من گفتن کنار طبع چون آبت به آتشگاه زرتشت است خاکستر فرستادن
ضمیرت جام جمشید است و در وی نوش جانپرور برِ او جرعهای نتوان از این ساغر فرستادن
تو کشورگیر آفاقی و شعر تو تو را لشکر چه خوش باشد چنین لشکر به هر کشور فرستادن
***
رکنالدین اوحدی اصفهانی مراغهای (۶۵۳- دوشنبه ۲۵/۱/۷۱۷= ۱۵ رمضان ۷۳۸ق)
مثنوی «جام جم»:
حقه خالی و بوالعجب عورست جرم او نیست، دیدهها کورست
شب کس را کجا کند چون روز؟ پیر محراب کوب منبر سوز
شیخ باید که سیم و زر سوزد تا ازو دیگری نیاموزد
گر ندانی تو این درم سوزی زان بهشتی چرانیاموزی؟
کو به عمری چنین کتابی ساخت پس به پیلی درم یخ آبی ساخت
بنگر پیل مات درویشان شاه را طرح دادن ایشان
شیخ ما آنچنان بزرگانند نه چنین روبهان و گرگانند
متصرف شدی، شکاری کن قلعهای برگشای و کاری کن
تو کت این گاوهای پروارند لاغران را مکش، که مردارند
ای که اندر فریب ایشانی در فریب تو اند، تا دانی
گر دهندت به دست بر بوسه کاه پیشت نهند و سنبوسه
گه به باغ و به خانه خوانندت گاه پیش ملک دوانندت
خواجه رنجور شد، عیادت کن به شود، حرمتش زیادت کن
آن نیامد ببین که: حالش چیست وین درآمد، نگر سالش چیست؟
دست بگذار تاش میبوسند تن بهل، تا درو همی دوسند
شعر خوانند، تا تو شور کنی مدح گویند، تا غرور کنی
گر نیایی به رقص، سرد شوند ور برقصی، به عیب مرد شوند
این یکی از سفر رسید، ببین وان سفر میکند، چنین منشین
نروی از در تو باز استند بروی جمله در مجاز استند
با رفیقانت ار به مهمانی ببرد دوستی به پنهانی
زان میان گر بود مریدی کم « فقنا ربنا» زکین شکم
تو چو اشتر مهارشان داده تن خود را به کارشان داده
روز و شب چون درین بلا باشی کی توانی که با خدا باشی؟
خاص خودشان مکن که عامند این دانهشان پر مخور، که دامند این
رد عام و قبول عامی چیست؟ گر تمامی تو ناتمامی چیست؟
گوسفندی به سفره سازندت بعد از آن همچو بز ببازندت
از برای تو گر چه مشت زنند گر بلغزی ترا درشت زنند
لوت خوردی و زله بر بستی در گمانی که رفتی و رستی
این جماعت بهشت میخواهند خانهی نقرهخشت میخواهند
حور و غلمان و جوی شیر و شراب میوههای شگرف و مرغ و کباب
گر توانی تو بر گشای این بند ورنه بنشین، به ریش خویش مخند
چون ندانی که این بهشت کجاست؟ مردمان را چه خوانی از چپ و راست؟
تو که پولی نمیتوانی هشت چون زند همت تو زرین خشت؟
گر بپرسم به خود فرو مانی نیک ترسم تو بد فرومانی
***
امیر فخرالدین محمود بن امیر یمینالین طغرایی مستوفی فریومدی = ابن یمین فریومدی (۶۶۴- پیش از ۷۴۶)
من و طاعت و گوشهی عافیت زهی پادشاهی زهی سلطنت
***
آشنایی خلق دردسر است منقطع باش تا ندانندت
به در کس مرو ز بهر طمع تا ز در همچو سگ نرانندت
گر شوی گوشهگیر چون ابرو بر سر دیدهها نشانندت
این همه جدّ و جهد حاجت نیست هر چه روزی است میرسانندت
***
به گفتار اگر دُر فشاند كسی خموشی به بسیار از آن خوشتر است
خردمندِ خامش بود چون صدف اگر خود درونش همه گوهر است
***
باغبانی بنفشه میانبود گفت کای گوژپشت جامه کبود
چه رسیده است از زمانه تو را پیر ناگشته در شکستی زود؟
گفت پیران شکستهی دهرند در جوانی شکسته باید بود
***
خون میخورد چو تیغ در این دور هركه او یك رو و یك زبان بود از پاك گوهری
مانند شانه هركه دوروست و صد زبان بر فرق خویش جای دهندش به سروری
***
دیدم بر این رواق زبرجد كتابتی بر لوح لاجورد نوشته به زر ناب
هر خانه كه در داخل این طاق ازرق است گر صد هزار سال بماند شود خراب
بیرون از این رواق بنا كن تو خانهای كو آفت و خراب نیابد به هیچ باب
***
حالت مال و علم اگر خواهی كه بدانی كه هریكی چون است
مال دارد چو بدر روی به كاست علم چون ماه نو در افزون است
***
بر آن گروه بخندد خرد كه بر بدنی كه روح دامن از آن كشیده میگریند
همه مسافر و اینم عجب كه قافلهای به حال آنكه به منزل رسیده میگریند
***
آنكس كه بداند و بداند كه بداند اسب فلك از گنبد گردون بجهاند
آنكس كه بداند و نداند كه بداند بیدارش نمایید كه بس خفته نماند
آنكس كه نداند و بداند كه نداند لنگان خرك خویش به منزل برساند
آنكس كه نداند و نداند كه نداند در جهل مركب ابدالدهر بماند
***
دست اگر در دهان شیر كنی وز پی قوت لقمه برداری
نزد ابن یمین ستودهتر است زآنكه حاجت به پیش سفلگان آری
***
دو قرص نان اگر از گندم است و اگر از جو دو تای جامه اگر از كهنهست و اگر از نو
چار گوشهی دیواری خود به خاطر جمع كه كس نگویدم اینجا خیز و آنجا شو
هزار بار نكوتر بود به نزد ابن یمین ز فّر مملكت كیقباد و كی خسرو
***
دو دوست با هم اگر یكدلند در همه كار هزار طعنهی دشمن به نیم جو نخرند
ور اتفاق نمایند و عزم جزم كنند سزد كه حلقهی افلاك را ز هم بدرند
مثال آن را بنمایم تو را ز مهرهی نرد یكان یكان به سوی خانه راه میبرند
ولی دو مهره چو هم پشت یكدگر گردند دگر طپانچهی شش را به هیچ نخرند
***
گر تو را هست هنر، عیب کسان باز مگوی کاندرین مُلک، چو طاووس به کار است مگس
***
مرد آزاده در میان گروه گرچه خوشخو و عاقل و داناست
محترم آنگهی تواند بود كه از ایشان به مالش استغناست
وآنكه محتاج خلق شد خوار است گرچه در علم بوعلی سیناست
***
ادامه مطلب: صفحه ششم
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب