مولانا جلالالدین محمد بلخی (۱۵/۷/۵۸۶ – ۴/۱۰/۶۵۲ =۶ ربیع الاول ۶۰۴-۵ جمادی الثانی ۶۷۲ق)
هرکه او ارزان خرد ارزان دهد گوهری طفلی به قرصی نان دهد
این خانه که پیوسته در او بانگ چغانهست از خواجه بپرسید که این خانه چه خانهست
این صورت بت چیست اگر خانه کعبهست وین نور خدا چیست اگر دیر مغانهست
گنجیست در این خانه که در کون نگنجد این خانه و این خواجه همه فعل و بهانهست
بر خانه منه دست که این خانه طلسمست با خواجه مگویید که او مست شبانهست
خاک و خس این خانه همه عنبر و مشکست بانگ در این خانه همه بیت و ترانهست
فی الجمله هر آن کس که در این خانه رهی یافت سلطان زمینست و سلیمان زمانهست
ای خواجه یکی سر تو از این بام فروکن کاندر رخ خوب تو ز اقبال نشانهست
سوگند به جان تو که جز دیدن رویت گر ملک زمینست فسونست و فسانهست
حیران شده بستان که چه برگ و چه شکوفهست واله شده مرغان که چه دامست و چه دانهست
این خواجهی چرخست که چون زهره و ماهست وین خانه عشق است که بیحد و کرانهست
چون آینه جان نقش تو در دل بگرفتهست دل در سر زلف تو فرورفته چو شانهست
در حضرت یوسف که زنان دست بریدند ای جان تو به من آی که جان آن میانهست
مستند همه خانه کسی را خبری نیست از هر کی درآید که فلانست و فلانهست
شومست بر آستانه مشین خانه درآ زود تاریک کند آنک ورا جاش ستانهست
مستان خدا گر چه هزارند یکی اند مستان هوا جمله دوگانهست و سه گانهست
در بیشه شیران رو وز زخم میندیش کاندیشه ترسیدن اشکال زنانهست
کان جا نبود زخم همه رحمت و مهرست لیکن پس در وهم تو ماننده فانهست
در بیشه مزن آتش و خاموش کن ای دل درکش تو زبان را که زبان تو زبانهست
***
دروازه هستی را جز ذوق مدان ای جان این نکته شیرین را در جان بنشان ای جان
زیرا عرض و جوهر از ذوق برآرد سر ذوق پدر و مادر کردت مهمان ای جان
***
یار مرا غار مرا عشق جگرخوار مرا یار تویی غار تویی خواجه نگهدار مرا
نوح تویی روح تویی فاتح و مفتوح تویی سینه مشروح تویی بر در اسرار مرا
نور تویی سور تویی دولت منصور تویی مرغ که طور تویی خسته به منقار مرا
قطره تویی بحر تویی لطف تویی قهر تویی قند تویی زهر تویی بیش میازار مرا
حجره خورشید تویی خانه ناهید تویی روضهی امید تویی راه ده ای یار مرا
روز تویی روزه تویی حاصل دریوزه تویی آب تویی کوزه تویی آب ده این بار مرا
دانه تویی دام تویی باده تویی جام تویی پخته تویی خام تویی خام بمگذار مرا
این تن اگر کم تندی راه دلم کم زندی راه شدی تا نبدی این همه گفتار مرا
***
رفتیم بقیه را بقا باد لابد برود هر آنک او زاد
پنگان فلک ندید هرگز طشتی که ز بام درنیفتاد
چندین مدوید کاندر این خاک شاگرد همان شدست کاستاد
آخر چه وفا کند بنایی کاستون ویست پارهای باد
گر بد بودیم بد ببردیم ور نیک بدیم یادتان باد
گر اوحد دهر خویش باشی امروز روان شوی چو آحاد
این ریگ روان چو بیقرارست شکل دگر افکنند بنیاد
خفتیم میانه خموشان کز حد بردیم بانگ و فریاد
***
حیلت رها کن عاشقا دیوانه شو دیوانه شو و اندر دل آتش درآ پروانه شو پروانه شو
هم خویش را بیگانه کن هم خانه را ویرانه کن وآنگه بیا با عاشقان هم خانه شو هم خانه شو
رو سینه را چون سینهها هفت آب شو از کینهها وآنگه شراب عشق را پیمانه شو پیمانه شو
باید که جمله جان شوی تا لایق جانان شوی گر سوی مستان میروی مستانه شو مستانه شو
آن گوشوار شاهدان هم صحبت عارض شده آن گوش و عارض بایدت دردانه شو دردانه شو
چون جان تو شد در هوا ز افسانه شیرین ما فانی شو و چون عاشقان افسانه شو افسانه شو
تو لیلة القبری برو تا لیلة القدری شوی چون قدر مر ارواح را کاشانه شو کاشانه شو
اندیشهات جایی رود وآنگه تو را آن جا کشد ز اندیشه بگذر چون قضا پیشانه شو پیشانه شو
قفلی بود میل و هوا بنهاده بر دلهای ما مفتاح شو مفتاح را دندانه شو دندانه شو
بنواخت نور مصطفی آن استن حنانه را کمتر ز چوبی نیستی حنانه شو حنانه شو
گوید سلیمان مر تو را بشنو لسان الطیر را دامی و مرغ از تو رمد رو لانه شو رو لانه شو
گر چهره بنماید صنم پر شو از او چون آینه ور زلف بگشاید صنم رو شانه شو رو شانه شو
تا کی دوشاخه چون رخی تا کی چو بیذق کم تکی تا کی چو فرزین کژ روی فرزانه شو فرزانه شو
شکرانه دادی عشق را از تحفهها و مالها هل مال را خود را بده شکرانه شو شکرانه شو
یک مدتی ارکان بدی یک مدتی حیوان بدی یک مدتی چون جان شدی جانانه شو جانانه شو
ای ناطقه بر بام و در تا کی روی در خانه پر نطق زبان را ترک کن بیچانه شو بیچانه شو
***
کجا خواهی ز چنگ ما پریدن؟ کی داند دام قدرت را دریدن؟
چو پایت نیست تا از ما گریزی بنه گردن رها کن سر کشیدن
دوان شو سوی شیرینی چو غوره به باطن گر نمیدانی دویدن
رسن را می گزی ای صید بسته نبرد این رسن هیچ از گزیدن
نمیبینی سرت اندر زه ماست کمانی بایدت از زه خمیدن
چه جفته می زنی کز بار رستم یکی دم هشتمت بهر چریدن
دل دریا ز بیم و هیبت ما همیجوشد ز موج و از طپیدن
که سنگین اگر آن زخم یابد ز بند ما نیارد برجهیدن
فلک را تا نگوید امر ما بس به گرد خاک ما باید تنیدن
هوا شیری است از پستان شیطان بود عقل تو شیر خر مکیدن
دهان خاک خشک از حسرت ماست نیارد جرعهای بیما چشیدن
کی یارد صید ما را قصد کردن کی یارد بنده ما را خریدن
کسی را که ربودیم و گزیدیم که را خواهد به غیر ما گزیدن
امانی نیست جان را در جز عشق میان عاشقان باید خزیدن
امان هر دو عالم عاشقان راست چنین بودند وقت آفریدن
نشاید بره را از جور چوپان ز چوپان جانب گرگان رمیدن
که این چوپان نریزد خون بره که او جاوید داند پروریدن
بدان کاصحاب تن اصحاب فیلاند به کعبه کی تواند بررسیدن
که کعبه ناف عالم پیل بینی است نتان بینی بر نافی کشیدن
ابابیلی شو و از پیل مگریز ابابیل است دل در دانه چیدن
بچینند دشمنان را همچو دانه پیام کعبه را داند شنیدن
ز دل خواهی شدن بر آسمانها ز دل خواهد گل دولت دمیدن
ز دل خواهی به دلبر راه بردن ز دل خواهی ز ننگ تن رهیدن
دل از بهر تو یک دیکی بپختهست زمانی صبر می کن تا پزیدن
دل دلهاست شمس الدین تبریز نتاند شمس را خفاش دیدن
***
گر زِ مسیح پُرسدَت، مُرده چهگونه زنده کرد؟ بوسه بده به پیشِ او، بر لبِ ما که اینچنین!
***
گَرنه موشی دزد در انبار ماست گندم اعمال چل ساله کجاست؟
اول ای جان دفع شر موش کُن وان گَهان در جمع گندم جوش کُن
***
ای دریغا که حریفان همه سر بنهادند بادهی عشق عمل کرد و همه افتادند
همه را از تبش عشق قبا تنگ آمد کله از سر بنهادند و کمر بگشادند
این همه عربده و تندی و ناسازی چیست نه همه همره و هم قافله و هم زادند
ساقیا دست من و دامن تو مخمورم تو بده داد دل من دگران بیدادند
من عمارت نپذیرم که خرابم کردی ای خراب از می تو هر کی در این بنیادند
ای خدا رحم کن آن را که مرا رحم نکرد به صفات تو که در کشتن من استادند
بیخودم کن که از آن حالتم آزادیهاست بنده آن نفرم کز خود خود آزادند
دختران دارم چون ماه پس پرده دل ماه رویان سماوات مرا دامادند
دخترانم چو شکر سرتاسر شیرینند خسروان فلک اندر پیشان فرهادند
چون همه باز نظر از جز شه دوختهاند گرد مردار نگردند نه ایشان خادند
همه لب بر لب معشوق چو نی نالانند دل ندارند و عجب این که همه دلشادند
گر فقیرند همه شیردل و زربخش اند این فقیران تراشنده همه خرادند
خود از آن کس که تراشیده تو را زو بتراش دگران حیله گر و ظالم و بیفریادند
رو ترش کرده چرایی که خریدارم نیست عاشقانند تو را منتظر میعادند
تن زدم لیک دلم نعره زنان میگوید باده عشق تو خواهم که دگرها بادند
شمس تبریز به نور تو که ذرات وجود همه در عشق تو موماند اگر پولادند
***
جان و جهان دوش کجا بودهای نی غلطم در دل ما بودهای
دوش ز هجر تو جفا دیدهام ای که تو سلطان وفا بودهای
آه که من دوش چه سان بودهام آه که تو دوش که را بودهای
رشک برم کاش قبا بودمی چونکه در آغوش قبا بودهای
زهره ندارم که بگویم ترا بی من بیچاره چرا بودهای؟
یار سبک روح، به وقت گریز تیزتر از باد صبا بودهای
بیتو مرا رنج و بلا بند کرد باش که تو بنده بلا بودهای
رنگ رخ خوب تو آخر گواست در حرم لطف خدا بودهای
رنگ تو داری که ز رنگ جهان پاکی و همرنگ بقا بودهای
آینهی رنگ تو عکس کسیست تو ز همه رنگ جدا بودهای
***
آب زنید راه را هین که نگار میرسد مژده دهید باغ را بوی بهار میرسد
راه دهید یار را آن مه ده چهار را کز رخ نوربخش او نور نثار میرسد
چاک شدست آسمان غلغلهایست در جهان عنبر و مشک میدمد سنجق یار میرسد
رونق باغ میرسد چشم و چراغ میرسد غم به کناره میرود مه به کنار میرسد
تیر روانه میرود سوی نشانه میرود ما چه نشستهایم پس شه ز شکار میرسد
باغ سلام میکند سرو قیام میکند سبزه پیاده میرود غنچه سوار میرسد
خلوتیان آسمان تا چه شراب میخورند روح خراب و مست شد عقل خمار میرسد
چون برسی به کوی ما خامشی است خوی ما زان که ز گفت و گوی ما گرد و غبار میرسد
***
بمیرید بمیرید و زین مرگ مترسید کز این خاک برآیید سماوات بگیرید
بمیرید بمیرید و زین نفس ببرید که این نفس چو بندست و شما همچو اسیرید
یکی تیشه بگیرید پی حفرهی زندان چو زندان بشکستید همه شاه و امیرید
بمیرید بمیرید به پیش شه زیبا بر شاه چو مردید همه شاه و شهیرید
بمیرید بمیرید و زین ابر برآیید چو زین ابر برآیید همه بدر منیرید
خموشید خموشید خموشی دم مرگست هم از زندگیست اینک ز خاموش نفیرید
***
کجایید ای شهیدان خدایی بلاجویان دشت کربلایی
کجایید ای سبک روحان عاشق پرندهتر ز مرغان هوایی
کجایید ای شهان آسمانی بدانسته فلک را درگشایی
کجایید ای ز جان و جا رهیده کسی مر عقل را گوید کجایی
کجایید ای در زندان شکسته بداده وام داران را رهایی
کجایید ای در مخزن گشاده کجایید ای نوای بینوایی
در آن بحرید کاین عالم کف اوست زمانی بیش دارید آشنایی
کف دریاست صورتهای عالم ز کف بگذر اگر اهل صفایی
دلم کف کرد کاین نقش سخن شد بهل نقش و به دل رو گر ز مایی
برآ ای شمس تبریزی ز مشرق که اصل اصل اصل هر ضیایی
***
ما در ره عشق تو اسیران بلاییم كس نیست چنین عاشق بیچاره كه ماییم
بر ما نظری كن كه در این شهر غریبیم بر ما كرمی كن كه در این شهر گداییم
زهدی نه كه در كنج مناجات نشینیم وجدی نه كه در گرد خرابات برآییم
نه اهل صلاحیم و نه مستان خرابیم اینجا نه و آنجا نه كه گوییم كجاییم
حلاجوشانیم كه از دار نترسیم مجنون صفتانیم كه در عشق خداییم
ترسیدن ما هم چو از بیم بلا بود اكنون ز چه ترسیم كه در عین بلاییم
ما را به تو سریست كه كس محرم آن نیست گر سر برود سر تو با كس نگشاییم
ما را نه غم دوزخ و نه حرص بهشت است بردار ز رخ پرده كه مشتاق لقاییم
دریاب دل شمس خدا مفتخر تبریز رحم آر که ما سوختهی داغ خدایی
***
بیا تا قدر یک دیگر بدانیم که تا ناگه ز یک دیگر نمانیم
چو مؤمن آینه مؤمن یقین شد چرا با آینه ما روگرانیم
کریمان جان فدای دوست کردند سگی بگذار ما هم مردمانیم
فسون قل اعوذ و قل هو الله چرا در عشق همدیگر نخوانیم
غرضها تیره دارد دوستی را غرضها را چرا از دل نرانیم
گهی خوشدل شوی از من که میرم چرا مرده پرست و خصم جانیم
چو بعد از مرگ خواهی آشتی کرد همه عمر از غمت در امتحانیم
کنون پندار مردم آشتی کن که در تسلیم ما چون مردگانیم
چو بر گورم بخواهی بوسه دادن رخم را بوسه ده کاکنون همانیم
خمش کن مرده وار ای دل ازیرا به هستی متهم ما زین زبانیم
***
من غلام قمرم غیر قمر هیچ مگو پیش من جز سخن شمع و شکر هیچ مگو
سخن رنج مگو جز سخن گنج مگو ور از این بیخبری رنج مبر هیچ مگو
دوش دیوانه شدم عشق مرا دید و بگفت آمدم نعره مزن جامه مدر هیچ مگو
گفتم ای عشق من از چیز دگر میترسم گفت آن چیز دگر نیست دگر هیچ مگو
من به گوش تو سخنهای نهان خواهم گفت سر بجنبان که بلی جز که به سر هیچ مگو
قمری جان صفتی در ره دل پیدا شد در ره دل چه لطیف است سفر هیچ مگو
گفتم ای دل چه مهست این دل اشارت میکرد که نه اندازه توست این بگذر هیچ مگو
گفتم این روی فرشتهست عجب یا بشر است گفت این غیر فرشتهست و بشر هیچ مگو
گفتم این چیست بگو زیر و زبر خواهم شد گفت میباش چنین زیر و زبر هیچ مگو
ای نشسته تو در این خانه پرنقش و خیال خیز از این خانه برو رخت ببر هیچ مگو
گفتم ای دل پدری کن نه که این وصف خداست گفت این هست ولی جان پدر هیچ مگو
***
بازآمدم بازآمدم از پیش آن یار آمدم در من نگر در من نگر بهر تو غمخوار آمدم
شاد آمدم شاد آمدم از جمله آزاد آمدم چندین هزاران سال شد تا من به گفتار آمدم
آن جا روم آن جا روم بالا بدم بالا روم بازم رهان بازم رهان کاین جا به زنهار آمدم
من مرغ لاهوتی بدم دیدی که ناسوتی شدم دامش ندیدم ناگهان در وی گرفتار آمدم
من نور پاکم ای پسر نه مشت خاکم مختصر آخر صدف من نیستم من در شهوار آمدم
ما را به چشم سر مبین ما را به چشم سر ببین آن جا بیا ما را ببین کان جا سبکبار آمدم
از چار مادر برترم وز هفت آبا نیز هم من گوهر کانی بدم کاین جا به دیدار آمدم
یارم به بازار آمدهست چالاک و هشیار آمدهست ور نه به بازارم چه کار وی را طلبکار آمدم
ای شمس تبریزی نظر در کل عالم کی کنی کاندر بیابان فنا جان و دل افگار آمدم
***
بخسبد به شب روستایی و جفت به لطفی كه سلطان به ایوان نخفت
***
دلا نزد كسی بنشین كه او از جان خبر دارد به سایه آن درختی رو كه آن گلهای تر دارد
در این بازار عطاران مرو هر سو چو بیكاران به دكان كسی بنشین كه در دكان شكر دارد
نه هر كلكی شكر دارد نه هر زیری زبر دارد نه هر چشمی نظر دارد نه هر بحری گهر دارد
***
از عشق زنده باید، کز مرده هیچ ناید دانی که کیست زنده؟ آن کاو ز عشق زاید
گرمی شیر غران تیزی تیغ بران نرّی جمله نرّان با عشق کُند آید
در راه رهزناناند وین همرهان زناناند پای نگار کرده این راه را نشاید
طبل غزا برآمد وز عشق لشکر آمد کو رستمِ سرآمد، تا دست برگشاید
رعدش بغرد از دل جانش ز ابر قالب چون ابر بجهد از تن یک لحظهای نپاید
هرگز چنین سری را تیغ اجل نبُرد کاین سر ز سربلندی بر ساق عرش ساید
هرگز چنین دلی را غصه فرو نگیرد غمهای عالم او را شادی دل فزاید
دریا پیاش تُرُشرو، او ابر نوبهارست عالم بدوست شیرین، قاصد تُرُش نماید
شیرش نخواهد آهو، آهوی اوست یاهو منکر در این چراخور بسیار ژاژ خاید
در عشق جوی ما را در ما بجوی او را گاهی مناش ستایم، گاه او مرا ستاید
تا چون صدف ز دریا بگشاید او دهانی دریای ما و من را چون قطره در رباید
***
داد جاروبی به دستم آن نگار گفت کز دریا برانگیزان غبار
باز آن جاروب را ز آتش بسوخت گفت کز آتش تو جاروبی برآر
کردم از حیرت سجودی پیش او گفت بیساجد سجودی خوش بیار
آه بیساجد سجودی چون بود گفت بیچون باشد و بیخارخار
گردنک را پیش کردم گفتمش ساجدی را سر ببر از ذوالفقار
تیغ تا او بیش زد سر بیش شد تا برست از گردنم سر صد هزار
من چراغ و هر سرم همچون فتیل هر طرف اندر گرفته از شرار
شمعها میورشد از سرهای من شرق تا مغرب گرفته از قطار
شرق و مغرب چیست اندر لامکان گلخنی تاریک و حمامی به کار
ای مزاجت سرد کو تاسه دلت اندر این گرمابه تا کی این قرار
برشو از گرمابه و گلخن مرو جامه کن دربنگر آن نقش و نگار
تا ببینی نقشهای دلربا تا ببینی رنگهای لاله زار
چون بدیدی سوی روزن درنگر کان نگار از عکس روزن شد نگار
شش جهت حمام و روزن لامکان بر سر روزن جمال شهریار
خاک و آب از عکس او رنگین شده جان بباریده به ترک و زنگبار
روز رفت و قصهام کوته نشد ای شب و روز از حدیثش شرمسار
شاه شمس الدین تبریزی مرا مست میدارد خمار اندر خمار
***
ندا رسید به جانها ز خسرو منصور نظر به حلقه مردان چه میکنید از دور
چو آفتاب برآمد چه خفتهاند این خلق نه روح عاشق روزست و چشم عاشق نور
درون چاه ز خورشید روح روشن شد ز نور خارش پذرفت نیز دیده کور
بجنب بر خود آخر که چاشتگاه شدست از آنک خفته چو جنبید خواب شد مهجور
مگو که خفته نیم ناظرم به صنع خدا نظر به صنع حجابست از چنان منظور
روان خفته اگر داندی که در خوابست از آنچ دیدی نی خوش شدی و نی رنجور
چنانک روزی در خواب رفت گلخن تاب به خواب دید که سلطان شدست و شد مغرور
بدید خود را بر تخت ملک وز چپ و راست هزار صف ز امیر و ز حاجب و دستور
چنان نشسته بر آن تخت او که پنداری در امر و نهی خداوند بد سنین و شهور
میان غلغله و دار و گیر و بردابرد میان آن لمن الملک و عزت و شر و شور
درآمد از در گلخن به خشم حمامی زدش به پای که برجه نه مردهای در گور
بجست و پهلوی خود نی خزینه دید و نه ملک ولی خزینه حمام سرد دید و نفور
بخوان ز آخر یاسین که صیحه فاذا تو هم به بانگی حاضر شوی ز خواب غرور
چه خفتهایم ولیکن ز خفته تا خفته هزار مرتبه فرقست ظاهر و مستور
شهی که خفت ز شاهی خود بود غافل خسی که خفت ز ادبیر خود بود معذور
چو هر دو باز از این خواب خویش بازآیند به تخت آید شاه و به تخته آن مقهور
لباب قصه بماندست و گفت فرمان نیست نگر به دانش داوود و کوتهی زبور
مگر که لطف کند باز شمس تبریزی وگر نه ماند سخن در دهن چنین مقصور
***
ای در طواف ماه تو ماه و سپهر مشتری ای آمده در چرخ تو خورشید و چرخ چنبری
یا رب منم جویان تو یا خود تویی جویان من ای ننگ من تا من منم من دیگرم تو دیگری
ای ما و من آویخته وی خون هر دو ریخته چیزی دگر انگیخته نی آدمی و نی پری
تا پا نباشد ز آنک پا ما را به خارستان برد تا سر نباشد ز آنک سر کافر شود از دوسری
آبی میان جو روان آبی لب جو بسته یخ آن تیزرو این سست رو هین تیز رو تا نفسری
خورشید گوید سنگ را زان تافتم بر سنگ تو تا تو ز سنگی وارهی پا درنهی در گوهری
خورشید عشق لم یزل زان تافتهست اندر دلت کاول فزایی بندگی و آخر نمایی مهتری
خورشید گوید غوره را زان آمدم در مطبخت تا سرکه نفروشی دگر پیشه کنی حلواگری
شه باز را گوید که من زان بستهام دو چشم تو تا بگسلی از جنس خود جز روی ما را ننگری
گوید بلی فرمان برم جز در جمالت ننگرم جز بر خیالت نگذرم وز جان نمایم چاکری
گل باغ را گوید که من زان عرضه کردم رخت خود تا جمله رخت خویش را بفروشی و با ما خوری
آن کس کز این جا زر برد با دلبری دیگر خورد تو کژ نشین و راست گو آن از چه باشد از خری
آن آدمی باشد که او خر بدهد و عیسی خرد وین از خری باشد که تو عیسی دهی و خر خری
عیسی مست را زر کند ور زر بود گوهر کند گوهر بود بهتر کند بهتر ز ماه و مشتری
نی مشتری بینوا بل نور الله اشتری گر یوسفی باشد تو را زین پیرهن بویی بری
ما را چو مریم بیسبب از شاخ خشک آید رطب ما را چو عیسی بیطلب در مهد آید سروری
بیباغ و رز انگور بین بیروز و بیشب نور بین وین دولت منصور بین از داد حق بیداوری
از روی همچون آتشم حمام عالم گرم شد بر صورت گرمابهای چون کودکان کمتر گری
فردا ببینی روش را شد طعمه مار و موش را دروازه موران شده آن چشمهای عبهری
مهتاب تا مه رانده دیوار تیره مانده اناالیه آمده کان سو نگر گر مبصری
یا جانب تبریز رو از شمس دین محفوظ شو یا از زبان واصفان از صدق بنما باوری
***
شعر من نان مصر را ماند شب بر او بگذرد نتانی خورد
آن زمانش بخور که تازه بود پیش از آنک بر او نشیند گرد
گرمسیر ضمیر جای ویست میبمیرد در این جهان از برد
همچو ماهی دمی به خشک طپید ساعتی دیگرش ببینی سرد
ور خوری بر خیال تازگیش بس خیالات نقش باید کرد
آنچ نوشی خیال تو باشد نبود گفتن کهن ای مرد
***
دوش چه خورده ای دلا راست بگو نهان مکن چون خمشان بی گنه روی بر آسمان مکن
باده خاص خورده ای نقل خلاص خورده ای بوی شراب می زند خربزه در دهان مکن
روز الست جان تو خورد میی ز خوان تو خواجه لامکان تویی بندگی مکان مکن
دوش شراب ریختی وز بر ما گریختی بار دگر گرفتمت بار دگر چنان مکن
من همگی تراستم مست می وفاستم با تو چو تیر راستم تیر مرا کمان مکن
ای دل پاره پاره ام دیدن او است چاره ام او است پناه و پشت من تکیه بر این جهان مکن
ای همه خلق نای تو پر شده از نوای تو گر نه سماع باره ای دست به نای جان مکن
نفخ نفخت کرده ای در همه دردمیده ای چو دم توست جان نی بی نی ما فغان مکن
کار دلم به جان رسد کارد به استخوان رسد ناله کنم بگویدم دم مزن و بیان مکن
ناله مکن که تا که من ناله کنم برای تو گرگ تویی شبان منم خویش چو من شبان مکن
هر بن بامداد تو جانب ما کشی سبو کای تو بدیده روی من روی به این و آن مکن
شیر چشید موسی از مادر خویش ناشتا گفت که مادرت منم میل به دایگان مکن
باده بنوش مات شو جمله تن حیات شو باده چون عقیق بین یاد عقیق کان مکن
باده عام از برون باده عارف از درون بوی دهان بیان کند تو به زبان بیان مکن
از تبریز شمس دین می رسدم چو ماه نو چشم سوی چراغ کن سوی چراغدان مکن
***
مرده بدم زنده شدم گریه بدم خنده شدم دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم
دیده سیر است مرا جان دلیر است مرا زهره شیر است مرا زهره تابنده شدم
گفت که دیوانه نهای لایق این خانه نهای رفتم دیوانه شدم سلسله بندنده شدم
گفت که سرمست نهای رو که از این دست نهای رفتم و سرمست شدم وز طرب آکنده شدم
گفت که تو کشته نهای در طرب آغشته نهای پیش رخ زنده کنش کشته و افکنده شدم
گفت که تو زیرککی مست خیالی و شکی گول شدم هول شدم وز همه برکنده شدم
گفت که تو شمع شدی قبله این جمع شدی جمع نیم شمع نیم دود پراکنده شدم
گفت که شیخی و سری پیش رو و راهبری شیخ نیم پیش نیم امر تو را بنده شدم
گفت که با بال و پری من پر و بالت ندهم در هوس بال و پرش بیپر و پرکنده شدم
گفت مرا دولت نو راه مرو رنجه مشو زانک من از لطف و کرم سوی تو آینده شدم
گفت مرا عشق کهن از بر ما نقل مکن گفتم آری نکنم ساکن و باشنده شدم
چشمهی خورشید تویی سایهگهِ بید منم چونکه زدی بر سر من پست و گدازنده شدم
تابش جان یافت دلم وا شد و بشکافت دلم اطلس نو بافت دلم دشمن این ژنده شدم
صورت جان وقت سحر لاف همیزد ز بطر بنده و خربنده بدم شاه و خداونده شدم
شکر کند کاغذ تو از شکر بیحد تو کآمد او در بر من با وی ماننده شدم
شکر کند خاک دژم از فلک و چرخ به خم کز نظر وگردش او نورپذیرنده شدم
شکر کند چرخ فلک از ملک و ملک و ملک کز کرم و بخشش او روشن بخشنده شدم
شکر کند عارف حق کز همه بردیم سبق بر زبر هفت طبق اختر رخشنده شدم
زهره بدم ماه شدم چرخ دو صد تاه شدم یوسف بودم ز کنون یوسف زاینده شدم
از توام ای شهره قمر در من و در خود بنگر کز اثر خنده تو گلشن خندنده شدم
باش چو شطرنج روان خامش و خود جمله زبان کز رخ آن شاه جهان فرخ و فرخنده شدم
***
پیر منم جوان منم تیر منم کمان منم یار مگو که من منم من نه منم نه من منم
گر تو توئی و من منم من نه منم نه من منم عاشق زار او منم بی دل و یار او منم
یار و نگار او منم غنچه و خار او منم لاله عذار او منم چاره ی کار او منم …
بر سر دار او منم ، من نه منم ، نه من منم باغ شدم ز ورد او ، داغ شدم ز پیش او
لاف زدم ز جام او ، گام زدم ز گام او عشق چه گفت نام او من نه منم،نه من منم
دولت شید او منم ، باز سپید او منم راه امید او منم ،من نه منم ،نه من منم
گفت برو تو شمس حق، هیچ مگو ز آن و این تا شودت گمان یقین ،من نه منم ،نه من منم
***
نگفتمت مرو آنجا که آشنات منم؟ درین سراب فنا چشمهی حیات منم؟
وگر به خشم روی صد هزار سال ز من به عاقبت به من آیی که منتهات منم؟
نگفتمت که به نقش جهان مشو راضی که نقش بند سراپردهی رضات منم؟
نگفتمت که منم بحر و تو یکی ماهی مرو به خشک که دریای با صفات منم؟
نگفتمت که چو مرغان به سوی دام مرو بیا که قوت پرواز و پر و پات منم؟
نگفتمت که ترا ره زنند و سرد کنند که آتش و تبش و گرمی هوات منم؟
نگفتمت که صفت های زشت در تو نهند که گم کنی که سر چشمهی صفات منم؟
نگفتمت که مگو کار بنده از چه جهت نظام گیرد خلاق بی جهات منم؟
اگر چراغ دلی دان که راه خانه کجاست وگر خدا صفتی دان که کدخدات منم
***
دفع مده دفع مده من نروم تا نخورم عشوه مده عشوه مده عشوه مستان نخرم
وعده مکن وعده مکن مشتری وعده نیم
***
هم کوه و هم صحرا تویی هم گوهر و دریا تویی همچون بهار اندر چمن در برگ و در بستان تویی
ای نور چشم عقل و جان بر تخت دل سلطان تویی چون صد هزاران ماه و خور بی آسمان سلطان تویی
خود را نمودی چون قلم اندر نقوش و رنگها چونکه نمی بینم ترا اندر هزاران سان تویی
با عاشق از عالم مگو با دیو از آدم مگو از سوز و از جانم بگو من آنچه گویم آن تویی
جویان بُدم روز و شبت در ذکر گویان یاربت چون باز کرده دیده را دیدم که هم جویان تویی
نا دیده کی گوید از این ؟ زهرهش دارد خوف این این را تو میگویی نه من چون در زبان گویا تویی
در جسم ما چون جان تویی در جان جان جانان تویی صورت تویی معنی تویی پیدا تویی پنهان تویی
ای شمس بگو اسرار را اسرار پر انوار را نی نی بهانه ست این سخن منشی این دیوان تویی
***
با پیر خرد نهفته میگفتم دوش : کز من سخن از سرّ جهان هیچ مپوش
نرمک نرمک مرا همیگفت به گوش : دانستنی است. گفتنی نیست. خموش!
***
شراب شیره انگور خواهم حریف سرخوش مخمور خواهم
مرا بویی رسید از بوی حلاج ز ساقی باده منصور خواهم
ز مطرب ناله سرنای خواهم ز زهره زاری طنبور خواهم
چو یارم در خرابات خراب است چرا من خانه معمور خواهم
بیا نزدیکم ای ساقی که امروز من از خود خویشتن را دور خواهم
اگر گویم مرا معذور می دار مرا گوید تو را معذور خواهم
مرا در چشم خود ره ده که خود را ز چشم دیگران مستور خواهم
یکی دم دست را از روی برگیر که در دنیا بهشت و حور خواهم
اگر چشم و دلم غیر تو بیند در آن دم چشمها را کور خواهم
ببستم چشم خود از نور خورشید که من آن چهره پرنور خواهم
چو رنجوران دل را تو طبیبی سزد گر خویش را رنجور خواهم
چو تو مر مردگان را می دهی جان سزد گر خویش را در گور خواهم
***
مولوی دیوان شمس غزل شماره ۱۵۴۵
ای عاشقان ای عاشقان پیمانه را گم کردهام زان می که در پیمانهها اندرنگنجد خوردهام
مستم ز خمر من لدن رو محتسب را غمز کن مر محتسب را و تو را هم چاشنی آوردهام
ای پادشاه صادقان چون من منافق دیدهای؟ با زندگانت زندهام با مردگانت مردهام
***
غزل ۱۳۷۱
ای عاشقان ای عاشقان من خاک را گوهر کنم وی مطربان ای مطربان دف شما پرزر کنم
ای تشنگان ای تشنگان امروز سقایی کنم وین خاکدان خشک را جنت کنم کوثر کنم
ای بیکسان ای بیکسان جاء الفرج جاء الفرج هر خسته غمدیده را سلطان کنم سنجر کنم
ای کیمیا ای کیمیا در من نگر زیرا که من صد دیر را مسجد کنم صد دار را منبر کنم
ای کافران ای کافران قفل شما را وا کنم زیرا که مطلق حاکمم مؤمن کنم کافر کنم
ای بوالعلا ای بوالعلا مومی تو اندر کف ما خنجر شوی ساغر کنم ساغر شوی خنجر کنم
تو نطفه بودی خون شدی وانگه چنین موزون شدی سوی من آ ای آدمی تا زینت نیکوتر کنم
***
غزل ۱۳۷۴
ای با من و پنهان چو دل از دل سلامت می کنم تو کعبهای هر جا روم قصد مقامت می کنم
هر جا که هستی حاضری از دور در ما ناظری شب خانه روشن می شود چون یاد نامت می کنم
گه همچو باز آشنا بر دست تو پر می زنم گه چون کبوتر پرزنان آهنگ بامت می کنم
گر غایبی هر دم چرا آسیب بر دل می زنم ور حاضری پس من چرا در سینه دامت می کنم
دوری به تن لیک از دلم اندر دل تو روزنیست زان روزن دزدیده من چون مه پیامت می کنم
ای آفتاب از دور تو بر ما فرستی نور تو ای جان هر مهجور تو جان را غلامت می کنم
من آینه دل را ز تو این جا صقالی می دهم من گوش خود را دفتر لطف کلامت می کنم
در گوش تو در هوش تو و اندر دل پرجوش تو اینها چه باشد تو منی وین وصف عامت می کنم
ای دل نه اندر ماجرا می گفت آن دلبر تو را هر چند از تو کم شود از خود تمامت می کنم
ای چاره در من چاره گر حیران شو و نظاره گر بنگر کز این جمله صور این دم کدامت می کنم
گه راست مانند الف گه کژ چو حرف مختلف یک لحظه پخته می شوی یک لحظه خامت می کنم
گر سالها ره می روی چون مهرهای در دست من چیزی که رامش می کنی زان چیز رامت می کنم
ای شه حسام الدین حسن می گوی با جانان که من جان را غلاف معرفت بهر حسامت می کنم
***
غزل ۱۳۷۷
برون شو ای غم از سینه که لطف یار میآید تو هم ای دل ز من گم شو که آن دلدار میآید
نگویم یار را شادی که از شادی گذشتست او مرا از فرط عشق او ز شادی عار میآید
مسلمانان مسلمانان مسلمانی ز سر گیرید که کفر از شرم یار من مسلمان وار میآید
برو ای شکر کاین نعمت ز حد شکر بیرون شد نخواهم صبر گر چه او گهی هم کار میآید
روید ای جمله صورتها که صورتهای نو آمد علم هاتان نگون گردد که آن بسیار میآید
در و دیوار این سینه همیدرّد ز انبوهی که اندر در نمیگنجد پس از دیوار میآید
***
ای عاشقان ای عاشقان امروز ماییم و شما افتاده در غرقابهای تا خود که داند آشنا
گر سیل عالم پر شود هر موج چون اشتر شود مرغان آبی را چه غم تا غم خورد مرغ هوا
ما رخ ز شکر افروخته با موج و بحر آموخته زان سان که ماهی را بود دریا و طوفان جان فزا
ای شیخ ما را فوطه ده وی آب ما را غوطه ده ای موسی عمران بیا بر آب دریا زن عصا
این باد اندر هر سری سودای دیگر میپزد سودای آن ساقی مرا باقی همه آن شما
دیروز مستان را به ره بربود آن ساقی کله امروز می در میدهد تا برکند از ما قبا
ای رشک ماه و مشتری با ما و پنهان چون پری خوش خوش کشانم میبری آخر نگویی تا کجا
هر جا روی تو با منی ای هر دو چشم و روشنی خواهی سوی مستیم کش خواهی ببر سوی فنا
عالم چو کوه طور دان ما همچو موسی طالبان هر دم تجلی میرسد برمیشکافد کوه را
یک پاره اخضر میشود یک پاره عبهر میشود یک پاره گوهر میشود یک پاره لعل و کهربا
ای طالب دیدار او بنگر در این کهسار او ای که چه باد خوردهای ما مست گشتیم از صدا
ای باغبان ای باغبان در ما چه درپیچیدهای گر بردهایم انگور تو تو بردهای انبان ما
***
بازآمدم چون عید نو تا قفل زندان بشکنم وین چرخ مردم خوار را چنگال و دندان بشکنم
هفت اختر بیآب را کاین خاکیان را می خورند هم آب بر آتش زنم هم بادههاشان بشکنم
از شاه بیآغاز من پران شدم چون باز من تا جغد طوطی خوار را در دیر ویران بشکنم
ز آغاز عهدی کردهام کاین جان فدای شه کنم بشکسته بادا پشت جان گر عهد و پیمان بشکنم
امروز همچون آصفم شمشیر و فرمان در کفم تا گردن گردن کشان در پیش سلطان بشکنم
روزی دو باغ طاغیان گر سبز بینی غم مخور چون اصلهای بیخشان از راه پنهان بشکنم
من نشکنم جز جور را یا ظالم بدغور را گر ذرهای دارد نمک گیرم اگر آن بشکنم
هر جا یکی گویی بود چوگان وحدت وی برد گویی که میدان نسپرد در زخم چوگان بشکنم
گشتم مقیم بزم او چون لطف دیدم عزم او گشتم حقیر راه او تا ساق شیطان بشکنم
چون در کف سلطان شدم یک حبه بودم کان شدم گر در ترازویم نهی میدان که میزان بشکنم
چون من خراب و مست را در خانه خود ره دهی پس تو ندانی این قدر کاین بشکنم آن بشکنم
گر پاسبان گوید که هی بر وی بریزم جام می دربان اگر دستم کشد من دست دربان بشکنم
چرخ ار نگردد گرد دل از بیخ و اصلش برکنم گردون اگر دونی کند گردون گردان بشکنم
خوان کرم گستردهای مهمان خویشم بردهای گوشم چرا مالی اگر من گوشه نان بشکنم
نی نی منم سرخوان تو سرخیل مهمانان تو جامی دو بر مهمان کنم تا شرم مهمان بشکنم
ای که میان جان من تلقین شعرم می کنی گر تن زنم خامش کنم ترسم که فرمان بشکنم
از شمس تبریزی اگر باده رسد مستم کند من لاابالی وار خود استون کیوان بشکنم
***
خالی نکند از می دهنم تلخی نکند شیرین ذقنم
گوید که بیا من جامه کنم عریان کندم هر صبحدمی
او بس نکند پس من چه کنم در خانه جهد مهلت ندهد
از دیدن او جان است تنم از ساغر او گیج است سرم
چون می رود او در پیرهنم تنگ است بر او هر هفت فلک
در عربدهاش شیرین سخنم از شیره او من شیردلم
من ساختمت چونت نزنم می گفت که تو در چنگ منی
تو زخمه زنی من تن تننم من چنگ توام بر هر رگ من
دل نیست مرا من خود چه کنم حاصل تو ز من دل برنکنی
***
ما در دو جهان غیر خدا یار نداریم جز یاد خدا هیچ دگر کار نداریم
درویش فقیریم و در این گوشه دنیا با نیک و بد خلق خدا کار نداریم
با جامهی صد پاره و با خرقهی پشمی بر خاک نشینیم و ز کس عار نداریم
در روى زمین چون دل ما گنج معانیست دینار چه باشد غم دینار نداریم
مائیم و گلیم و نمد کهنه و کنجى بر سر هوس جبه و دستار نداریم
ما مست صبوحیم ز میخانه توحید حاجت به می و خانه خمار نداریم
ما مست الستیم و به یک جرعه چو منصور اندیشهی فتوای سر دار نداریم
بشنو زدل زندهی شمس الحق تبریز از دوست بجز وعدهی دیدار نداریم
***
روزها فكر من این است و همه شب سخنم كه چرا فارغ از احوال دل خویشتنم
ز كجا آمدهام آمدنم بهر چه بود به كجا میروم آخر ننمایی وطنم
ماندهام سخت عجب كز چه سبب ساخت مرا یا چه بودست مراد وی از این ساختنم
جان كه از عالم علوی است یقین میدانم رخت خود باز برآنم كه همانجا فكنم
مرغ باغ ملكوتم نیم از عالم خاك دو سه روزی قفسی ساختهاند از بدنم
ای خوش آن روز كه پرواز كنم تا بر دوست به هوای سر كویش پر و بالی بزنم
كیست در گوش كه او میشنود آوازم یا كدام است سخن مینهد اندر دهنم
كیست در دیده كه از دیده برون مینگرد یا چو جان است نگویی كه منش پیرهنم
تا به تحقیق مرا منزل و ره ننمایی یك دم آرام نگیرم نفسی دم نزنم
می وصلم بچشان تا در زندان ابد ز سر عربده مستانه به هم در شكنم
من به خود نآمدم اینجا كه به خود باز روم هر كه آورد مرا باز برد در وطنم
تو مپندار كه من شعر به خود میگویم تا كه بیدارم و هشیار یكی دم نزنم
شمس تبریز اگر روی به من ننمایی بالله این قالب مردار به هم درشكنم
***
بیایید بیایید که جان دل ما رفت بگریید بگریید که آن خنده گشا رفت
برین خاک بیفتید که آن لاله فرو ریخت برین باغ بگریید که آن سرو فرا رفت
درین غم بنشینید که غمخوار سفر کرد درین درد بمانید که امید دوا رفت
دگر شمع میارید که این جمع پراکند دگر عود مسوزید کزین بزم صفا رفت
لب جام مبوسید که آن ساقی ما خفت رگ چنگ ببرید که آن نغمه سرا رفت
رخ حسن مجویید که آن آینه بشکست گل عشق مبویید که آن بوی وفا رفت
نوای نی او بود که سوط غزلم داد غزل باز مخوانید که نی سوخت نوا رفت
ازین چشمه منوشید که پر خون جگر گشت بدین تشنه بگویید که آن آب بقا رفت
سر راه نشستیم و نشستیم و شب افتاد بپرسید بپرسید که آن ماه کجا رفت
زهی سایه ی اقبال کزو بر سر ما بود سر و سایه مخواهید که آن فر هما رفت
نه لب گشایدم از گل نه دل کشد به نبید چه بی نشاط بهاری که بی رخ تو رسید
نشان داغ دل ماست لالهای که شکفت به سوگواری زلف تو این بنفشه دمید
بیا که خاک رهت لالهزار خواهد شد ز بس که خون دل از چشم انتظار چکید
به یاد زلف نگونسار شاهدان چمن ببین در آینهی جویبار گریهی بید
به دور ما که همه خون دل به ساغر هاست ز چشم ساقی غمگین که بوسه خواهد چید ؟
چه جای من ؟ که درین روزگار بی فریاد ز دست جور تو ناهید بر فلک نالید
ازین چراغ توام چشم روشنایی نیست که کس ز آتش بیداد غیر دود ندید
گذشت عمر و به دل عشوه می خریم هنوز که هست در پی شام سیاه صبح سپید
کراست سایه درین فتنه ها امید امان ؟ شد آن زمان که دلی بود در امان امید
صفای آینهی خواجه بین کزین دم سرد نشد مکدر و بر آه عاشقان بخشید
***
من این ایوان نُه تو را نمیدانم نمیدانم من این نقاش جادو را نمیدانم نمیدانم
مرا گوید مرو هر سو تو استادی بیا اینجا که من آن سوی بیسو را نمیدانم نمیدانم
همیگیرد گریبانم همیدارد پریشانم من این خوشخوی بدخو را نمیدانم نمیدانم
مرا جان طربپیشهست که بیمطرب نیارامد من این جان طربجو را نمیدانم نمیدانم
یکی شیری همیبینم جهان پیشش گله آهو که من این شیر و آهو را نمیدانم نمیدانم
مرا سیلاب بربوده مرا جویای جو کرده که این سیلاب و این جو را نمیدانم نمیدانم
چو طفلی گم شدستم من میان کوی و بازاری که این بازار و این کو را نمیدانم نمیدانم
مرا گوید یکی مشفق بدت گویند بدگویان نکوگو را و بدگو را نمیدانم نمیدانم
زمین چون زن فلک چون شو خورد فرزند چون گربه من این زن را و این شو را نمیدانم نمیدانم
مرا آن صورت غیبی به ابرو نکته میگوید که غمزه چشم و ابرو را نمیدانم نمیدانم
منم یعقوب و او یوسف که چشمم روشن از بویش اگرچه اصل این بو را نمیدانم نمیدانم
جهان گر رو تُرُش دارد چو مه بر روی من خندد که من جز میر مهرو را نمیدانم نمیدانم
ز دست و بازوی قدرت به هر دم تیر میپرد که من آن دست و بازو را نمیدانم نمیدانم
در آن مطبخ در افتادم که جان و دل کباب آمد من این گندیده طزغو را نمیدانم نمیدانم
دکان نانبا دیدن که قرصش قرص ماه آمد من این نان و ترازو را نمیدانم نمیدانم
چو مردان صف شکستم من به طفلی بازرستم من که این لالای لولو را نمیدانم نمیدانم
***
تو گویی شش جهت منگر به سوی بیسویی برپر بیا این سو من آن سو را نمیدانم نمیدانم
خمش کن چند میگویی چه قیل و قال میجویی که قیل و قال و قالو را نمیدانم نمیدانم
به دستم یرلغی آمد که از آن قان همه قانان که من با چو و با تو را نمیدانم نمیدانم
دوایی دارم آخر من ز جالینوس پنهانی که من این درد پهلو را نمیدانم نمیدانم
مرا دردی است و دارویی که جالینوس می گوید که من این درد و دارو را نمیدانم نمیدانم
برو ای شب ز پیش من مپیچان زلف و گیسو را که جز آن جعد و گیسو را نمیدانم نمیدانم
برو ای روز گلچهره که خورشیدت چه گلگون است که من جز نور یاهو را نمیدانم نمیدانم
برو ای باغ با نقلت برو ای شیره با شیرت که جز آن نقل و طزغو را نمیدانم نمیدانم
اگر صد منجنیق آید ز برج آسمان بر من به جز آن برج و بارو را نمیدانم نمیدانم
چه رومی چهرگان دارم چه ترکان نهان دارم چه عیب است از هلاوو را نمیدانم نمیدانم
هلاوو را بپرس آخر از آن ترکان حیران کن کز آن حیرت هلا او را نمیدانم نمیدانم
دلم چون تیر میپرد کمان تن همیغرد اگر آن دست و بازو را نمیدانم نمیدانم
رها کن حرف هندو را ببین ترکان معنی را من آن ترکم که هندو را نمیدانم نمیدانم
بیا ای شمس تبریزی مکن سنگین دلی با من که با تو سنگ و لولو را نمیدانم نمیدانم
***
جز من اگرت عاشق و شیداست بگو ور میل دلت به جانب ماست بگو
ور هیچ مرا در دل توجاست بگو گر هست بگو نیست بگو راست بگو !
***
از جنگ میترسانیم؟ گر جنگ شد گو جنگ شو نبود چنین مه در جهان ای دل همین جا لنگ شو
ماییم مست ایزدی زآن بادههای سرمدی تو عاقلی و فاضلی در بند نام و ننگ شو
رفتیم سوی شاه دین با جامههای کاغذین تو عاشق نقش آمدی همچون قلم در رنگ شو
در عشق جانان جان بده بیعشق نگشاید گره ای روح این جا مست شو وی عقل این جا دنگ شو
شد روم مست روی او شد زنگ مست موی او خواهی به سوی روم رو خواهی به سوی زنگ شو
در دوغ او افتادهای خود تو ز عشقش زادهای زین بت خلاصی نیستت خواهی به صد فرسنگ شو
گر کافری میجویدت ور مؤمنی میشویدت این گو برو صدیق شو و آن گو برو افرنگ شو
چشم تو وقف باغ او گوش تو وقف لاغ او از دخل او چون نخل شو وز نخل او آونگ شو
هم چرخ قوس تیر او هم آب در تدبیر او گر راستیرو تیر شو ور کژروی خرچنگ شو
ملکی است او را زفت و خوش هر گونهای میبایدش خواهی عقیق و لعل شو خواهی کلوخ و سنگ شو
گر لعل و گر سنگی هلا میغلت در سیل بلا با سیل سوی بحر رو مهمان عشق شنگ شو
بحری است چون آب خضر گر پر خوری نبود مضر گر آب دریا کم شود آنگه برو دلتنگ شو
میباش همچون ماهیان در بحر آیان و روان گر یاد خشکی آیدت از بحر سوی گنگ شو
گه بر لبت لب مینهد گه بر کنارت مینهد چون آن کند رو نای شو چون این کند رو چنگ شو
هر چند دشمن نیستش هر سو یکی مستیستش مستان او را جام شو بر دشمنان سرهنگ شو
سودای تنهایی مپز در خانه خلوت مخز شد روز عرض عاشقان پیش آ و پیشاهنگ شو
آن کس بود محتاج می کاو غافل است از باغ وی باغ پر انگور ویی گه باده شو گه بنگ شو
خاموش همچون مریمی تا دم زند عیسی دمی کت گفت کاندر مشغله یار خران عنگ شو
***
مرا آتش صدا کن تا بسوزانم سراپایت مرا باران صلا ده تا ببارم بر عطش هایت
مرا اندوه بشناس و کمک کن تا بیامیزم مثال سرنوشتم با سرشت چشم زیبایت
مرا رودی بدان و یاری ام کن تا در آویزم
***
من محو خدایم و خدا آن من است هر سوش مجویید که در جان من است
سلطان منم و غلط نمایم به شما گویم که کسی هست که سلطان من است
***
جان منی جان منی جان من آن منی آن منی آن من
شاه منی لایق سودای من قند منی لایق دندان من
نور منی باش در این چشم من چشم من و چشمه حیوان من
گل چو تو را دید به سوسن بگفت سرو من آمد به گلستان من
از دو پراکنده تو چونی بگو؟ زلف تو و حال پریشان من
ای رسن زلف تو پابند من چاه زنخدان تو زندان من
دست فشان مست کجا میروی پیش من آ ای گل خندان من
***
ای نسخه نامه الهی که توئی وی آینه جمال شاهی که توئی
بیرون ز تو نیست هرچه در عالم هست از خود بطلب هر آنچه خواهی که توئی
***
بی همگان به سر شود بی تو به سر نمیشود داغ تو دارد این دلم جای دگر نمیشود
دیده عقل مست تو چرخه چرخ پست تو گوش طرب به دست تو بی تو بسر نمیشود
جان ز تو جوش میکند دل ز تو نوش میکند عقل خروش میکند بی تو بسر نمیشود
خمر من و خمار من باغ من و بهار من خواب من و قرار من بی تو بسر نمیشود
جاه و جلال من تویی ملکت و مال من تویی آب زلال من تویی بی تو بسر نمیشود
گاه سوی جفا روی گاه سوی وفا روی آن منی کجا روی بی تو بسر نمیشود
دل بنهند برکنی توبه کنند بشکنی این همه خود تو میکنی بی تو بسر نمیشود
بی تو اگر بسر شدی زیر جهان زبر شدی باغ ارم سقر شدی بی تو بسر نمیشود
بی تو نه زندگی خوشم بی تو نه مردگی خوشم سر ز غم تو چون کشم بی تو بسر نمیشود
***
رو سر بنه به بالین تنها مرا رها کن ترک منِ خرابِ شبگرد مبتلا کن
ماییم و موج سودا شب تا به روز تنها خواهی بیا ببخشا خواهی برو جفا کن
از من گریز تا تو هم در بلا نیفتی بگزین ره سلامت ترک ره بلا کن
ماییم و آب دیده در کنج غم خزیده بر آب دیدهی ما صد جای آسیا کن
بر شاه خوبرویان واجب وفا نباشد ای زرد روی عاشق تو صبر کن وفا کن
دردیست غیر مردن کان را دوا نباشد پس من چگونه گویم کاین درد را دوا کن؟
***
رو رو که نهای عاشق ای زلفک و ای خالک ای نازک و ای خشمک پابسته به خلخالک
با مرگ کجا پیچد آن زلفک و آن پیچک بر چرخ کجا پرد آن پرک و آن بالک
ای نازک نازکدل دل جو که دلت ماند روزی که جدا مانی از زرک و از مالک
اشکسته چرا باشی دلتنگ چرا گردی دل همچو دل میمک قد همچو قد دالک
تو رستم دستانی از زال چه میترسی یا رب برهان او را از ننگ چنین زالک
من دوش تو را دیدم در خواب و چنان باشد بر چرخ همیگشتی سرمستک و خوش حالک
میگشتی و میگفتی ای زهره به من بنگر سرمستم و آزادم ز ادبارک و اقبالک
درویشی وانگه غم از مست نبیذی کم رو خدمت آن مه کن مردانه یکی سالک
بر هفت فلک بگذر افسون زحل مشنو بگذار منجم را در اختر و در فالک
من خرقه ز خور دارم چون لعل و گهر دارم من خرقه کجا پوشم از صوفک و از شالک
با یار عرب گفتم در چشم ترم بنگر میگفت به زیر لب لا تخدعنی والک
میگفتم و میپختم در سینه دو صد حیلت میگفت مرا خندان کم تکتم احوالک
خامش کن و شه را بین چون باز سپیدی تو نی بلبل قوالی درمانده در این قالک
***
بروید ای حریفان بکشید یار ما را به من آورید آخر صنم گریزپا را
به ترانههای شیرین به بهانههای زرین بکشید سوی خانه مه خوب خوش لقا را
وگر او به وعده گوید که دمی دگر بیایم همه وعده مکر باشد بفریبد او شما را
دم سخت گرم دارد که به جادویی و افسون بزند گره بر آتش و ببندد او هوا را
به مبارکی و شادی چو نگار من درآید بنشین نظاره میکن تو عجایب خدا را
چو جمال او بتابد چه بود جمال خوبان که رخ چو آفتابش بکشد چراغها را
برو ای دل سبک رو به یمن به دلبر من برسان سلام و خدمت تو عقیق بیبها را
***
ادامه مطلب: صفحه نهم
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب