سعدالدین نزاری قهستانی (۶۳۱ فوداج در بیرجند- ۶۹۹ بیرجند = ۶۵۰-۷۲۰ق)
خیال را بفرست ار تو خود نمیآیی كه با خیال تو صد گونه ماجرا دارم
***
امیر خسرو دهلوی (۶۳۲-۷۰۳= ۶۵۱-۷۳۵ق)
كجا خیزد چو تو سروی جوان و نازك و دلبر شكرگفتار و شیرین كار و گل رخسار و مه پیكر
نباشد چون لب و اندام و گیسو و برت هرگز شكر شیرین و گل رنگین و شب مشكین و صبح انور
ز شوق عشق و سوز داغ تو باشد بدینگونه دمم رود و غمم سود و دلم عود و تنم مجمر
ندیدم چون تویی در شكل و ناز و خوبی و خنده برون رنگ و درون جنگ و به دل سنگ و به لب شكر
جوانان عاشق و حیران و مست و بیخود و خوبان فریبآمیز و رنگآمیز و بی پرهیز و غارتگر
تو را سحر و دم و افسون و نیرنگ و من از گفتت زنم جوش و نهم گوش و دهم گوش و كنم باور
شهنشاهی كه هست از تاج و تیغ و خشم و بخشایش خداوند و ظفرمند و عدوبند و ولی گستر
شكست و تاخت و بگسست و گم كرد از سوارانش سنان قارن عنان بهمن كمان بیژن توان نوذر
به عهد و نوبت و دوران و ملكت شد به حمدالله فلك خوشخو زمان دلجو زمین مینو دیار ازهر
***
به رزم یك دلیر پهلوان ترك هندویت چه هومان و چه پیران و چه دستان و چه زال زر
كشید و راند و برد و كوفت اندر ملك تو سلح قاآن قلم هامان علم خاقان دهل سنجر
ز مدح توست در طبع و دل و كلك و خط خسرو هنر مضمون شكر معجون درر مكنون گهر مضمر
الا تا زاید و آید الا تا خیزد و تابد گل از خار و خز از تار و تف از نار و خور از خاور
مبادا هیچ روز و ساعت و وقت و نفس خالی نگین زانگشت وجام از مشت وخز از پشت وتاج ازسر
میروی و گریه میآید مرا ساعتی بنشین که باران بگذرد
***
رضیالدین محمد بن ابیبکر امامی هروی (درگذشتهی ۶۶۵= ۶۸۶ق)
در خواب دوشین با شعرا گفتم كای یكسره معنیتان با لفظ و ز همدرسی
شاعر ز شما بهتر اشعار كه نیكوتر از طایفهی تازی و ز انجمن فَرسی
آوازه برآوردند یكرویه همه گفتند فردوسی و شهنامه شهنامه و فردوسی
***
علاءالدوله سمنانی (۸/۶۴۰ بیابانک- چهارشنبه ۲۴/۱۲/۷۱۴ سوفیآباد مرن= ذیحجه ۶۵۹- ۲۲ رجب ۷۳۶ق)
صد خانه اگر به طاعت آزاد كنی به زآن نبود كه خاطری شاد كنی
گر بنده كنی ز لطف آزادی را به زآنكه هزار بنده آزاد كنی
***
خواجوی كرمانی (۶۶۹ کرمان- ۷۳۰ شیراز =۶۸۹-۷۵۲ق)
تا تلخی هجران نكشد خسرو ِ پرویز قدر لبِ شیرین شكربار نداند
***
پیش صاحبنظران ملك سلیمان باد است بلكه آن است سلیمان كه ز ملك آزاد است
اینكه گویند كه بر آب نهاده است جهان بشنو ای خواجه كه بنیاد فلك بر آب است
خیمهی انس مزن بر در این كهنه رباط كه اساسش همه بیموقع و بیبنیاد است
دل در این پیرزن عشوهگر دهر مبند كاین عروسی است كه در عقد دو صد داماد است
هر زمان مهر فلك بر دگری میافتد چه توان كرد كه این سفله چنین افتادست
خاك بغداد به خون خلفا میگرید ورنه این شط روان چیست كه در بغداد است
آنكه شداد به ایوان ز زر افكندی مشت خشت ایوان شهان بین ز سر فرهاد است
حاصلی نیست به جز غم به جهان خواجو را خرم آن كس كه به كلی ز جهان آزاد است
***
در وصف شکستگی و کج شدگی پایش (در حدود ۷۲۶/ ۷۴۸ق) بعد از سماع میگوید:
آن لحظه که سرمست من بیسروپای زآن پردهسرا برون شدم پردهسرای
گفتم که ز پایه پای بر چرخ نهم پایم بشد از جای بماندم بر جای
یا شاید بعد از بیرون آمدن از مجلس شاه؟
ای هندوی تیغت به جهانگیری فاش در بارگهت خسرو انجم فرّاش
کی بود گمان بنده کز بندگیات چون پای برون نهاد برون آید پاش
***
در وصف مرگ زنش گفته:
روزگاری روی در روی نگاری داشتم راستی را با رخش خوش روزگاری داشتم
… داشتم یاری که یک ساعت ز من غیبت نداشت گرچه هر ساعت نشیمن در دیاری داشتم
چرخ بدمهرش کنون کز من به دستان در ربود گوییا در خواب میبینم که یاری داشتم
همچون خواجو با بد و نیک کسم کاری نبود لیک با او داشتم گز زآنکه کاری داشتم
دلکم برد بغارت ز برم دلبرکی سر فرو کرده پری پیکرک از منظرکی
نرگس هندوک مستک او جادوکی سنبل زنگیک پستک او کافرکی
بختکم شورک از آن زلفک شورانگیزک سخنش تلخک و شیرین لبکش شکرکی
چشمم از لعلک در پوشک او در پاشک لیکن از منطقکش هر سخنی گوهرکی
دلکم شد سر موئی و چو موئی تنکم تا جدا ماند کنارم ز میان لاغرکی
بر دلم عیب نگیرید که دیوانک کیست چه کند نیست گزیرش ز پری پیکرکی
قدکم شد چو سر زلف صنوبر قدکی رخکم گشت چو زر در غم سیمین برکی
از تو ای سرو قدک کیست که بر خواهد خورد گر چه از سرو خرامان نخورد کس برکی
سرک اندر سرک عشق تو کردم لیکن با من خسته دلک نیست ترا خود سرکی
غمکت میخورم و نیست غمت غمخورکم هیچ گوئی که مرا بود گهی غمخورکی
خواجو از حلقکک زلف تو شد حلقه بگوش زانکه عیبی نبود گر بودت چاکرکی
***
عبید زاكانی (۶۸۰ – ۷۴۹= ۷۰۱-۷۷۲ق)
پیران تلاش رزق فزون از جوان كنند حرص گدا شود طرف شام بیشتر
***
مدح خواجه رکنالدین عمیدالملک، وزیر شاه شیخ ابواسحاق
هرکه را آتش این روزهی سی روزه بسوخت مرهمش شمع و شرابست و دوا چنگ و رباب
وانکه امروز عذاب رمضان دیده بود من بر آنم که به دوزخ نکشد بار عذاب
باده در جام طرب ریز که شوال آمد موسم وعظ بشد نوبت قوال آمد
وقت آن است دگرباره که می نوش کنیم روزه و وتر و تراویح فراموش کنیم
پایکوبان ز در صومعه بیرون آئیم دست با شاهد سرمست در آغوش کنیم
سر چو گل در قدم لاله رخان اندازیم جان فدای قد حوران قبا پوش کنیم
شیخکان گر به نصیحت هذیانی گویند ما به یک جرعه زبان همه خاموش کنیم
چند روی ترش واعظ ناکس بینیم چند بر قول پراکندهی او گوش کنیم
جام زر بر کف و از زال زر افسانه مخوان تا به کی قصهي کاووس و سیاووش کنیم
لله الحمد که ما روزه به پایان بردیم عید کردیم و ز دست رمضان جان بردیم
دل به جان آمد از آن باد به شبها خوردن در فرو کردن و ترسیدن و تنها خوردن
چه عذابیست همه روزه دهان بر بستن چه بلائیست به شب شربت و حلوا خوردن
زشت رسمی است نشستن همه شب با عامه هم قدح گشتن و پالوده و خرما خوردن
مدعی روزم اگر بوی دهن نشنیدی شب نیاسود می از بادهي حمرا خوردن
فرصت بادهي یکماهه ز من فوت شدی گر نشایستی با مردم ترسا خوردن
رمضان رفت کنون ما و از این پس همه روز باده در بارگه خواجهی والا خوردن
***
سلمان ساوجی (۶۸۸- ۷۵۵ = ۷۰۹-۷۷۸ق)
به جان عاشقان یعنی لبت كآمد به سر جانم بهخاك پای تو یعنی سرم كز سر گذشت آبم
***
چشم سرمست تو را عین بلا میبینم لیك ابروی تو چیزی است كه بالای بلاست
***
کمال خجندی (۷۰۰ خجند- ۷۸۰ تبریز)
از دوست به دشمن نتوان برد شكایت از دوست جفا به كه ز اغیار حمایت
***
حافظ شیرازی (۷۰۶- ۷۶۹ = ۷۲۷-۷۹۲ق)
در مدح قوامالدین محمد صاحب عیار وزیر شاه شجاع
بیار باده كه یك حكایت راست بگویم و بكنم رخنه در مسلمانی
به خاك پای صبوحی كه منِ مست استاده بر در میخانهام به دربانی
به هیچ زاهد ظاهرپرست نگذشتم كه زیر خرقه نه زنار داشت پنهانی
***
درخت دوستی بنشان که کام دل به بار آرد نهال دشمنی برکن که رنج بیشمار آرد
چو مهمان خراباتی به عزت باش با رندان که درد سر کشی جانا گرت مستی خمار آرد
شب صحبت غنیمت دان که بعد از روزگار ما بسی گردش کند گردون بسی لیل و نهار آرد
عماری دار لیلی را که مهد ماه در حکم است خدا را در دل اندازش که بر مجنون گذار آرد
بهار عمر خواه ای دل وگرنه این چمن هر سال چو نسرین صد گل آرد بار و چون بلبل هزار آرد
خدا را چون دل ریشم قراری بست با زلفت بفرما لعل نوشین را که زودش با قرار آرد
در این باغ از خدا خواهد دگر پیرانه سر حافظ نشیند بر لب جویی و سروی در کنار آرد
***
شیخ اوحدی مراغهای (۶۵۳- دوشنبه ۲۵/۱/۷۱۷= ۶۷۳- ۱۵ رمضان ۷۳۸ق)
جز یکی نیست صورت خواجه کثرت از آینه است و آینهدار
آب و آیینه پیش گیر و ببین که یکی چون دو میشود به شمار؟
***
جام جم
باده کم خور خرد به باد مده خویش را یاد او به یاد مده
هوشیار تو به که بیهوشی هوشیارا تو باده کم نوشی
می به تونت کشد سر از بستان بنگ رویت کند به گورستان
باده در خیک و بنگ در انبان گرنه دیوانهای مشو جنبان
می سرخت نمد پوش کند بنگ سبزت گلیم پوش کند
دل سیاهی دهند و رخ زردی بهل این سبز و سرخ اگر مردی
بنگت آن اشتها دهد به دروغ که چو ماءالعسل بلیسی دوغ
هر سقط کز جهان به او خندند این دو دلاله سان فرو بندند
بنگ در بر کشد به زنجیرت گر بنا شد مویز و انجیرت
خوردن آب گرم و سبزهی خشک خون بسوزاند چو نافهی مشک
بهل آن آب را که تر گردی مخور این سبزه را که خر گردی
***
قراری چون ندارد جانم اینجا دل خود را چه میرنجانم اینجا؟
سر عاشق کلهداری نداند بنه کفشی، که من مهمانم اینجا
مرا گفتی: کز آنجا آگهی چیست؟ چه میپرسی، که من حیرانم اینجا
نه او پنهان شد از چشمم، که من نیز ز چشم مدعی پنهانم اینجا
اگر بتوان حدیثی گوی از آن روی که من بیروی او نتوانم اینجا
نگارینی که سر گرداند از من نگردانی، که سرگردانم اینجا
مرا با دوست پیمانی قدیمست بدان پیوند و آن پیمانم اینجا
ز زلفش بر دماغم هست بویی چنین زنده به بوی آنم اینجا
به درد اوحدی دلشاد گشتم که آن لب میکند درمانم اینجا
***
علم را چند چیز میباید اگر آن بشنوی ز من شاید
طلبی صادق و ضمیری پاک مدد کوکبی از این افلاک
اوستادی شفیق و نفسی حُر روزگار دراز و مالی پر
با کسی چون شد این معالی جمع به جهانی روشنی دهد چون شمع
علم را دام مال و جاه مساز بر ره خود ز حرص چاه مساز
علم را دزد برد نتواند به اجل نیز مُرد نتواند
نه به میل زمانه خراب شود نه به سیل زمین بر آب شود
علم روی تو را به راه آرد یا چراغت به پیشگاه آرد
***
آمدهام که صف این صفهی بار بشکنم صدرنشین صفه را رونق کار بشکنم
روی به سنت آورم میوهی جنت آورم صورت حور بشکنم سورهی نار بشکنم
غول دلیل راه شد دیو سر سپاه شد دیو و طلسم هر دو را از بن و بار بشکنم
شهر خطیب کشته منبر و خطبه نو کنم دیر بلند گشته را برج و حصار بشکنم
راهب دیر اگر مرا ره به کلیسا دهد خنب و قدح تهی کنم دیک و تغار بشکنم
روز مصاف یک تنه این همه قلب و میمنه گاه پیاده رد کنم گاه سوار بشکنم
من ز کنار در کمین تا چو مخالفی به کین سر ز میان برآورد من به کنار بشکنم
با لب لعل یار خود عیش کنم به غار خود دشمن کور گشته را بر در غار بشکنم
گر به دیار خویشتن یار طلب کند مرا رخت سفر برون برم عهد دیار بشکنم
آنکه غبار او منم گرد بر آرد از تنم از دل نازنین او گرنه غبار بشکنم
گر چه فزودم آن پسر اینهمه رنج و دردسر از می وصلش این قدر بس که خمار بشکنم
سختی روز هجر را سهل کنم بر اوحدی گر شب وصل بوسهای از لب یار بشکنم
***
ای سرو كه اسباب جوانی همهداری با ما به جفا پنجه مینداز كه پیریم
***
ای آمده گریان تو و خندان همه كس وز آمدن تو گشته شادان همه كس
امروز چنان باش كه فردا چو روی خندان تو برون روی و گریان همه كس
***
شاه نعمت الله ولی (چهارشنبه ۱۳/۱۰/۷۰۹ حلب یا کوهبنان کرمان- ۸۰۱ ماهان کرمان= ۱۴ ربیع الاول ۷۳۱-۸۳۴ق)
اگر به کعبه روی بی هوای یار بد است وگر به میکده باشی به یاد دوست نکوست
زنهار مزن تیر ستم بر دل درویش کان تیر ستم تیغ و سنان در جگر آرد
نیکو نبود تخم بدی کاشتن آری گر تخم بدی کاری آن تخم بر آرد
از سنگدلی سنگ منه بر ره مردم کان کوه بزرگی به عوض در گذر آرد
چوبی که زنی بر کف پایی به تظلم بی شک و یقین دردسری را به سر آرد
بیداد مکن جان برادر به حقیقت بیداد پدر زحمت آن بر پسر آرد
***
ابوالوفا خوارزمی = پیر فرشته (درگذشتهی ۸۱۱= ۸۳۵ق)
در مذهب آنكه عقل او هست تمام هستی ما را به جز عدم نیست قیام
تا نیست نگردی نشوی هست ز آنك هستی است كه نیستی نهادندش نام
***
عمادالدین نسیمی (۷۲۵- ۷۷۲ = ۷۴۷-۷۹۶ق)
آدمی را معرفت باید نه جامه از حریر در صدف بنگر که او را سینه پر از گوهر است
***
قاسم انوار سرابی (۷۳۵-۸۱۲ تبریز= ۷۵۷- ۸۳۷ق)
قضا شخصی است پنج انگشت دارد چو خواهد از كسی كامی برآرد
دو بر چشمش نهد آنگه دو بر گوش یكی بر لب نهد گوید كه خاموش
***
مهری هراتی (قرن نهم ق)
چو گم شد از دلت عشق هوسباز همانا شام پیری گشته آغاز
***
نورالدین حمزه بن علی ملک اسفراینی= آذری طوسی (۷۶۱-۸۴۱= ۷۸۴-۸۶۶ق)
ز حكمت بیاموزمت نكتهای كه در هر دو عالم شوی سرفراز
لباس طریقت چو در بر كنی به ذلت مرنج و به عزت مناز
***
شدیم پیر به عصیان و چشم آن داریم که جرم ما به جوانان پارسا بخشند
***
دلا در گریه وصل یار میخواه دعا هنگام باران مستجاب است
***
ابواسحاق اطعمه شیرازی( قرن ۹ هجری) کتاب کنز الاشتها
فصل رابع همه از آش ترش خواهم گفت ای که صفرات گرفتست ز پار و پیرار
دست در آش ترش زن که به غایت خوبست تمرهندی و سماقست و دگر آش انار
آش آلو چو خوش و معتدل آمد به مزاج ای دل از آش چنین دست مداری زنهار
آرزویی که تو را هست به آب لیمو شرح آن راست نیاید به هزاران طومار
غورهبا روشنی چشم ضعیفان باشد زیرهبا، همچون مفرّح ز برای بیمار
صفت آش بنه کردم و عقلم میگفت لوحش الله دگر از آش زرشک خوشخوار
مطبخی قلیه شامی بپز از بهر دلم که به مرسوم تو افزون بکنم صد دینار
چند ازین آش ترش نزد من آری همه روز سالها شد که به داغ حبشیام بیمار
دست در دامن کشکک زن و اندیشه مکن که نیابی به از آن لقمه دگر در بازار
مرهم جان و دل ماست هریسه روغن برو ای خادم و چالاک به تعجیل بیار
***
فضلالله (پیر جمالی) اردستانی (درگذشتهی ۸۵۳: ۸۷۹ق)
من در عجبم كه هر كه خواهد مردن با خود به جز از كفن نخواهد بردن
از بهر چه آزار خود و یار كند و آماده كند آنچه نخواهد خوردن
***
نورالدین عبدالرحمن جامی (۲۴/۸/۷۹۳-۲۷/۸/۸۷۱= ۲۳ شعبان ۸۱۷-۱۷ محرم ۸۹۸ق)
هنرمندان عالم را یكی پند از این بیچاره میباید شنیدن
به كوه قاف رفتن پابرهنه وز آنجا سنگ صد من آوریدن
به آتشدان فرو رفتن نگونسار ز پلك دیده آتشپاره چیدن
به دندان رخنه در پولاد كردن ز ناخن راه در خارا بریدن
به فرق سر نهادن صد شتر بار ز مشرق جانب مغرب دویدن
بسی بر جامی آسانتر نماید ز بار منت دونان كشیدن
***
بهر تماشاگری روی خویش آینه کن لیک ز زانوی خویش
نیست به تو همقدمی، حد کس سایهي تو همقدم توست و بس!
***
یارم ز خرابات در آمد سرمست مانند لب خویش می لعل به دست
گفتم صنما من از تو كی خواهم رست گفتا نرهد هر آنكه در ما پیوست
***
گه ترك وجود غم فزاینده كنی گه آرزوی حیات پاینده كنی
آیندهی عمر خواهی از رفته فزون در رفته چه كردهای كه آینده كنی
***
خارکش پیری با دلق درشت پشتهای خار همی برد به پشت
لنگلنگان قدمی برمیداشت هر قدم دانه شکری میکاشت
کای فرازنده این چرخ بلند! وی نوازنده دلهای نژند!
کنم از جیب نظر تا دامن چه عزیزی که نکردی با من
در دولت به رخم بگشادی تاج عزت به سرم بنهادی
حد من نیست ثنایت گفتن گوهر شکر عطایت سفتن
نوجوانی به جوانی مغرور رخش پندار همیراند ز دور
آمد آن شکرگزاریش به گوش گفت کای پیر خرف گشته خموش!
خار بر پشت زنی زین سان گام دولتت چیست عزیزیت کدام؟
عمر در خارکشی باختهای عزت از خواری نشناختهای
پیر گفتا که: «چه عزت زین به که نیام بر در تو بالین نه؟
کای فلان! چاشت بده یا شامام نان و آبی (که) خورم و آشامم
شکر گویم که مرا خوار نساخت به خسی چون تو گرفتار نساخت
به ره حرص شتابنده نکرد بر در شاه و گدا بنده نکرد
داد با اینهمه افتادگیام عز آزادی و آزادگیام
***
هفت اورنگ، داستان بهرام و آزاده
فتنه نامی هزار فتنه در او فتنه شاه و شاه فتنه بر او
تازهروئی چو نو بهار بهشت کش خرامی چو باد بر سر کشت
انگبینی به روغن آلوده چرب و شیرین چو صحن پالوده
گفت شه باکنیزک چینی دستبردم چگونه می بینی
گفت پر کرده شهریار این کار کار پر کرده کی بود دشوار
هرچه تعلیم کرده باشد مرد گرچه دشوار شد بشاید کرد
رفتن تیر شاه برسم گور هست از ادمان نه از زیادت زور
***
روزی آید اگرچه هیچکسم کانچه کردی به خدمتت برسم
***
بر چنین عهد رفتشان سوگند این ز بیداد رست و آن ز گزند
مهر گوساله کش بود به بهار ماه گوساله کش که دید؟ بیار
***
گفت از اینگونه کار چون باشد نبود ور بود فسون باشد
باورم ناید این سخن به درست تا نبینم به چشم خویش نخست
***
گفت حقا که راست گوئی راست بر وفای تو چند چیز گواست
مهرهائی چنان به اول بار عذرهائی چنین به آخر کار
***
چو بیدادگر شد جهاندار شاه ز گردون نتابد ببایست ماه
به پستانها در شود شیرخشک نبودی به نافه درون نیز مشک
زنا و ربا آشکارا شود دل نرم چون سنگ خارا شود
به دشت اندرون گرگ مردم خورد خردمند بگریزد از بیخرد
شود خایه در زیر مرغان تباه هرانگه که بیدادگر گشت شاه
***
سید عبدالحق استرآبادی (قرن نهم)
ز گلپایگان رفت شخصی به اردو كه قاضی شود صدر راضی نمیشد
به رشوت خری داد تا گشت راضی اگر خر نمیبود قاضی نمیشد
***
امیر همایون اسفراینی (درگذشتهی ۸۷۶= ۹۰۲ق)
دیدمش دوش به خواب و نفسی آسودم لیك فریاد از آن لحظه كه بیدار شدم
***
علامه جلال الدین محمد بن سعدالدین دوانی صدیقی (۸۰۶ کازرون- ۸۸۱ = ۸۳۰-۹۰۸ق)
مرا به تجربه معلوم شد در آخركار كه قدر مرد به علم است و قدر علم به مال
***
شمس الدین محمد بن یحیی= اسیری لاهیجی (۸۱۵- ۸۸۵= ۸۴۰-۹۱۲ق)
سیرم ز عمر خود نفسی از برم برو شاید كه رفتنت سبب مردنم شود
***
کمالالدین شیرعلی بنایی هراتی (درگذشتهی ۸۹۱ = ۹۱۸ق)
ز سرمه آن كه سه كرد چشم یار مرا چو چشم یار سیه كرد روزگار مرا
***
علامه سعدالدین مسعود ارجاسب امیدی رازی تهرانی (درگذشتهی ۸۹۸ = ۹۲۵ق)
ساقینامه
بیا ساقی آن تلخ شیرین گوار که شیرین کند تلخی روزگار
به من ده که تلخست ایام من ز ایام من تلختر کام من
بیا ساقی آن جام گیتی نما که از جم رسیده است دورش به ما
به من ده که دوران گیتی مدام ز دستی به دستی رود همچو جام
***
سپیده دم که از این عنکبوت زرین تار گسست رابطه تار و پود لیل و نهار
فتاد زاغ زراندود ز آشیان افق چنانکه مرغ ز نور چراغ در شب تار
***
تو ترک نیم مستی، من مرغ نیمبسمل کار تو از من آسان، کام من از تو مشکل
تو پا نهی به میدان، من دست شویم از جان تو خون چکانی از رخ، من خون فشانم از دل
***
عبدالله هاتفی خَرجِردی خراسانی (۸۳۳-۹۰۰= ۸۵۸-۹۲۷ق) = خواهرزادهی جامی
اگر بیضهی زاغ ظلمت سرشت نهی زیر طاووس باغ بهشت
به هنگام آن بیضه پروردنش ز انجیر جنت دهی ارزنش
دهی آبش از چشمهی سلسبیل بر آن بیضه گر دم دمد جبرئیل
شود عاقبت بیضهی زاغ زاغ برد رنج بیهوده طاووس باغ
***
هلالی جغتائی (درگذشتهی ۹۰۸= ۹۳۶ق)
آئینهای بگیر و تماشای خویش كن سوی چمن به عزم تماشا چه میروی
***
هیچذوقی به از این نیست که از غایت شوق چشم من گرید و لبهای تو در خنده شوند
***
دانی كه چرا خون مرا زود نریزی خواهیكهبهجانكندنبسیار بمیرم
***
حال خود گفتی: بگو بسیار و اندك هرچه هست صبر اندك را بگویم یا غم بسیار را؟
***
پیش تو دعا گفتم و دشنام شنیدم هرگز اثریبهتر از این نیستدعا را
***
آهی هروی (درگذشتهی ۹۱۰ = ۹۳۸ق)
تو هم در آینه حیران حسن خویشتنی زمانهای است كه هركس بهخود گرفتارست
***
وجیهالدین عبدالله بن محمد لسانی شیرازی (درگذشتهی ۹۱۲ تبریز = ۹۴۰ق)
شدیم پیر ز بار غم تو رحمی کن به ما که رحم نکردیم بر جوانی خویش
***
اهلی شیرازی (۸۳۳ – ۹۱۴= ۸۵۸-۹۴۲ق)
منت قتل از رقیبم باز میباید كشید بخت بد بین كز اجل هم ناز میباید كشید
***
یا من ناصبور را نزد خود از وفا طلب یا تو که پاکدامنی مرگ من از خدا طلب
***
گفتمار عاشقشوم گاهیغمی خواهم کشید من چه دانستم که بار عالمی باید کشید
***
نصیبی گیلانی (درگذشتهی ۹۱۶= ۹۴۴ق)
شبها تو خفته من به دعا كز تو دور باد آه كسان كه بهر تو در خون نشستهاند
***
سلطان محمد صدقی استرآبادی (درگذشتهی ۹۲۴= ۹۵۲ق کاشان)
تا دور فلك گرد زمین خواهد بود با اهل دلش همیشه كین خواهد بود
با شیوهی بیداد قرین خواهد بود تا بود چنین بود و چنین خواهد بود
***
ادامه مطلب: صفحه دهم
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب