امیر محمد امین ذوقی كاشانی (درگذشتهی ۹۴۱= ۹۶۹ق)
اندكی پیش تو گفتم غم دل ترسیدم كه دل آزرده شوی ور نه سخن بسیارست
***
میرزا شرفالدین (شرفجان) قزوینی (۸۸۵- ۹۴۲ = ۹۱۲-۹۶۹ق)
باز آمدیم، شوق تو در دل همان که بود وز گریه پا به کوی تو در گل همان که بود
باز آمدیم، شوق همان، آرزو همان سودا همان، تصور باطل همان که بود
هجران کشنده، عشق همان دشمن قدیم نومید از وفای توام، دل همان که بود
کردم سفر لیک نبردم رهی به دوست آوارهی جهانم و منزل همان که بود
تو در خیال بردن جان شرف هنوز آن سادهدل ز فکر تو غافل همان که بود
***
ذوقی تركمان (درگذشتهی ۹۴۱= ۹۶۹ق)
بهمن وقت جدائی مهربانتر ساخت دورانش كهخواهد بیشتر سوزد دلم در داغ هجرانش
***
ضمیری اصفهانی (درگذشتهی ۹۴۴= ۹۷۳ق)
هرگاه میروم که شکایت کنم ز تو چون گوش میکنم به زبانم دعای توست
***
رضیالدین آرتیمانی (۹۴۹- ۱۰۰۶= ۹۷۸- ۱۰۳۷ق)
از خود پیدا چو آتش طورم در خود پنهان چو گنج ویرانم
نه جزوه کش جناب آخوندم نه بوس زن رکاب سلطانم
تا چند تپم، نه بلبلم آخر تا کی سوزم، نه مرغ بریانم
جرمم همه آنکه، شخص ادراکم عیبم همه آنکه، عین عرفانم
از خاطر شادمان، پراکنده مجموعهی خاطر پریشانم
حل دو هزار مشکلم، اما در چارهی کار خویش حیرانم
***
محتشم كاشانی (۸۷۸ – ۱۱/۹۶۶ = ۹۰۵- ربیعالاول ۹۹۶ق)
گفتمش دم به دم آزار دل زار مکن گفت اگر یار منی شکوه ز آزار مکن
گفتمش چند توان طعنه ز اغیار شنید گفت از من بشنو گوش به اغیار مکن
گفتم از درد دل خویش به جانم ، چه کنم گفت تا جان شودت درد دل ، اظهار مکن
گفتم اقرار به عشق تو نمی کردم کاش گفت اقرار چو کردی دگر انکار مکن
گفتم آن به که سر خویش فدای تو کنم از میان ، تیغ بر آورد که زنهار مکن
گفتمش محتشم دلشده را خوار مدار گفت خود را ز پی عزت او خوار مکن
***
از خدا بهر تو خواهم صد بلا اما اگر در بلائی بینمت گردم بلاگردان تو
***
روی ناشسته چو ماهش نگرید چشم بیسرمه سیاهش نگرید
بر سر سرو ملایم حرکات جنبش پر کلاهش نگرید
نگهش با من و رویش با غیر غلط انداز نگاهش نگرید
عذرخواهی کندم بعد از قتل عذر بدتر ز گناهش نگرید
***
ز بس که مهر تو با این و آن یقین دارم به دوستی تو با کائنات کین دارم
زمانه آخر دامن آخر زمان گرفت و هنوز من از تو دست تظلم در آستین دارم
هزار تیر نگاهم زد و گذشت اما هنوز چاشنی تیر اولین دارم
***
بس که همیشه در غمت فکر محال میکنم هجر تو را ز بیخودی وصل خیال میکنم
شب که ملول میشوم بر دل ریش تا سحر صورت یار میکشم دفع ملال میکنم
او ز کمال دلبری زیب جمال میدهد من ز جمال آن پری کسب کمال میکنم
زلف مساز پر شکن خال به رخ منه که من چون دگران نه عاشقی با خط و خال میکنم
من که به مه نمیکنم نسبت نعل توسنت نسبت تاق ابرویت کی به هلال میکنم؟
شیخ حدیث طوبی و سدره کشید در میان من ز میانه فکر آن تازه نهال میکنم
***
زینالدین مسعود نطنزی= نیكی اصفهانی (درگذشتهی ۹۷۱= ۱۰۰۰ق)
پیشاز خبر آمدنت آمدی ای شوخ میخواستی از شادی بسیار بمیرم
***
ولی دشت بیاضی (۹۰۳ دشت بیاض قاینات- ۹۷۲ کارشک هند = ۹۳۰-۱۰۰۱ق)
ای عهد شكسته و وفا داده به باد مادر همه شیر بیوفائی به تو داد
اول تو چنان بدی كه كس چون تو نبود آخر تو چنان شدی كه كس چون تو مباد
***
ملك محمد قمی (۹۰۹-۹۹۵)
رسمی كه هیچ نگویند و بگذرند ما در میان مردم دنیا گذاشتیم
***
از آن به وعدهی وصلم امیدوار كند كه آنچه هجر نكردست انتظار كند
***
وحشی بافقی (۹۱۱ بافق- ۹۶۲ یزد)
ما را دو روزه دوری دیدار میکشد زهریست این که اندک و بسیار میکشد
عمرت دراز باد که ما را فراق تو خوش میبرد به زاری و خوش زار میکشد
مجروح را جراحت و بیمار را مرض عشاق را مفارقت یار میکشد
آنجا که حسن دست به تیغ کرشمه بُرد اول جفاکشانِ وفادار میکشد
***
زیباتر آنچه مانده ز بابا از آن تو بد ای برادر از من و اعلا از آن تو
این طاس خالی از من و آن كوزهیی كه بود پارینه پر ز شهد مصفا از آن تو
یابوی ریسمان گسل میخکن ز من مهمیز كله تیز مطلا از آن تو
آن دیگ لب شكستهی صابون پزی ز من آن چمچهی هریسه و حلوا از آن تو
این قوچ شاخزن كه زند شاخ از آن من غوغای جنگ قوچ و تماشا از آن تو
این استر چموش لگدزن از آن من وآن گربهی مصاحب بابا از آن تو
از صحن خانه تا به بام از آن من از بام خانه تا به ثریا از آن تو
دوستان شرح پریشانی من گوش کنید داستان غم پنهانی من گوش کنید
قصه بیسر و سامانی من گوش کنید گفتگوی من و حیرانی من گوش کنید
شرح این آتش جانسوز نگفتن تا کی سوختم؛ سوختم؛ این راز نهفتن تا کی
روزگاری من و دل ساکن کویی بودیم ساکن کوی بت عربدهجویی بودیم
عقل و دین باخته دیوانهی رویی بودیم بستۀ سلسلهی سلسلهمویی بودیم
کس در آن سلسله غیر از من و دل بند نبود یک گرفتار از این جمله که هستند نبود
نرگس غمزهزنش اینهمه بیمار نداشت سنبل پرشکنش هیچ گرفتار نداشت
اینهمه مشتری و گرمی بازار نداشت یوسفی بود ولی هیچ خریدار نداشت
اول آنکس که خریدار شدش من بودم باعث گرمی بازار شدش من بودم
عشق من شد سبب خوبی و رعنایی او داد رسوایی من شهرت زیبایی او
بسکه دادم همهجا شرح دلارایی او شهر پر گشت ز غوغای تماشایی او
این زمان عاشق سرگشته فراوان دارد کی سر برگ منِ بیسر و سامان دارد
چاره اینست و ندارم به از این رای دگر که دهم جای دگر دل به دلآرای دگر
چشم خود فرش کنم زیر کف پای دگر بر کف پای دگر بوسه زنم جای دگر
بعد از این رای من اینست و همین خواهد بود من بر این هستم و البته چنین خواهد بود
پیش او یار نو و یار کهن هر دو یکیست حرمت مدعی و حرمت من هر دو یکیست
قول زاغ و غزل مرغ چمن هر دو یکیست نغمه بلبل و غوغای زغن هر دو یکیست
این ندانسته که قدر همه یکسان نبُوَد زاغ را مرتبه مرغ خوشالحان نبُوَد
بعد از این ما و سر کوی دلآرای دگر با غزالی به غزلخوانی و غوغای دگر
تو مپندار که مهر از دل محزون نرود آتش عشق به جان افتد و بیرون نرود
وین محبت به صد افسانه و افسون نرود چه گمان غلط است این برود چون نرود
چند کس از تو و یاران تو آزرده شود دوزخ از سردی این طایفه افسرده شود
ای پسر چند به کام دگرانت بینم سرخوش و مست ز جام دگرانت بینم
مایه عیش مدام دگرانت بینم ساقی مجلس عام دگرانت بینم
تو چه دانی که شدی یار چه بیباکی چند چه هوسها که ندارند هوسناکی چند
یار این طایفهی خانهبرانداز مباش از تو حیف است به این طایفه دمساز مباش
میشوی شهره به این فرقه همآواز مباش غافل از لعب حریفان دغاباز مباش
به که مشغول به این شغل نسازی خود را این نه کاریست مبادا که ببازی خود را
در کمین تو بسی عیبشماران هستند سینه پر درد ز تو کینهگذاران هستند
داغ بر سینه ز تو سینهفگاران هستند غرض اینست که در قصد تو یاران هستند
باش مردانه که ناگاه قفایی نخوری واقف کَشّیِ خود باش که پایی نخوری
گرچه از خاطر وحشی هوس روی تو رفت وز دلش آرزوی قامت دلجوی تو رفت
شد دلآزرده و آزردهدل از کوی تو رفت با دل پر گله از ناخوشی خوی تو رفت
حاشلله که وفای تو فراموش کند سخن مصلحتآمیز کسان گوش کند
***
وداع جان و تنم استماع رفتن توست مرو که گر بروی خون من به گردن توست
***
روی در روی و نگه بر نگه و چشم به چشم حرف ما و تو چه محتاج زبان است امروز
***
تبسمی ز لب دلفریب او دیدم كه هرچه با دل من كرد آن تبسم كرد
***
یك جهان جان خواهم و چندان امان از روزگار كاین جهان جان را بدان جان جهان سازم نثار
***
خواهم که شب جمعهای از خانه خمار آیم به در صومعه زاهد دین دار
در بشکنم و از پس هر پرده زرقی بیرون فکنم از دل او صد بت پندار
بر تن درمش خرقه سالوس و از آن زیر آرم به در صومعه صد حلقه زنار
مردان خدا رخت کشیدند به یکبار چیزی به میان نیست بجز جبه و دستار
این صومعه داران ریایی همه زرقند پس تجربه کردیم همان رند قدح خوار
می خوردن ما عذر سخن کردن ما خواست بر مست نگیرند سخن مردم هشیار
ما گوشهنشینان خرابات الستیم تا بوی میی هست در این میکده مستیم
رفتم به در مدرسه و گوش کشیدم حرفی که به انجام برم پی نشنیدم
صد اصل سخن رفت و دلیلش همه مدخول از شک و گمانی به یقینی نرسیدم
بس عقده که حل گشت در او هیچ نبسته یک در نگشودند ز صد قفل کلیدم
گفتند درون آی و ببین ماحصل کار غیر از ورقی چند سیه کرده ندیدم
گفتند که در هیچ کتابی ننوشتند هر مسأله عشق کز ایشان طلبیدم
جستم می منصور ز سر حلقهي مجلس آن میطلبی گفت که هرگز نچشیدم
دیدم که در او دردسری بود و دگر هیچ با دردکشان باز به میخانه دویدم
ما گوشه نشینان خرابات الستیم تا بوی میی هست در این میکده مستیم
المنة لله که ندارم زر و سیمی کز بخل خسیسی شوم از حرص لئیمی
شغلی نه که تا غیر برد مایده خلد باید ز پی جان خود افروخت جحیمی
نه عامل دیوان و نه پا در گل زندان نی بستهي امیدی و نی خستهي بیمی
ماییم و همین حلقی و پوشیدن دلقی یک گوشهي نان بس بود و پاره گلیمی
بهر شکمی کاوست پی مزبله مزدور دریوزهي هر سفله بود عیب عظیمی
ز آنجا که بود سیری چشم و دل قانع ده روز بسازم نه به قرصی که به نیمی
گر روح غذا گیرد از آن باده که ماراست صد سال توان زیست به تحریک نسیمی
ما گوشه نشینان خرابات الستیم تا بوی میی هست در این میکده مستیم
دارم ز زمان شکوه نه از اهل زمانه کو مطرب و سازی که بگویم به ترانه
خواهم که سر آوازهای از تازه بسازم کآرند به بازار به آواز چغانه
سر کندن و انداختنش را چه توان گفت مرغی که نه آبی طلبیدهست و نه دانه
در عهد که بودهست که یک بار شنودهست تاریخ جهان هست فسانه به فسانه
بلبل هدف تیر نمودن که پسندد خاصه که بود بلبل مشهور زمانه
جز عشق و محبت گنهم چیست چه کردم ای تیر غمت را دل عشاق نشانه
ساقی سخن مست دراز است بده می تا درد سر شکوه کشد یا ز میانه
ما گوشه نشینان خرابات الستیم تا بوی میی هست در این میکده مستیم
گر شکوهای آمد به زبان بزم شراب است باید که بشویند ز دل عالم آب است
زینش نتوان سوخت گر از خویش بنالد آن مرغ که در روغن خود گشته کباب است
ابری برسد روزی و جانش به تن آید آن ماهی تفسیده که در آب سراب است
گر قهقههاش نیست مخوان مرغ به کویش آن کبک که آرامگهش جای عقاب است
پا در گلم و مقصد من دور حرم لیک تا چون بر هم ز آنکه رهم جمله خلاب است
وین طرفه که بارم همه شیشه ست پر از می وقتی که شود شیشه تهی کار خراب است
کو خضر که تا باز کند چشم و ببیند خمخانه و خمها که پر از باده ناب است
ما گوشه نشینان خرابات الستیم تا بوی میی هست در این میکده مستیم
میخانه که پروردهام از لای خم او بادا سر من خاک ته پای خم او
حیف است به زیر سر من بر سر من نه آن خشت که بوده ست به بالای خم او
در خدمتم آنجا که برای گل تسبیح خاکی به کف آرم مگر از جای خم او
سوری و چه سوریست که در عقد کس آید بنت العنب آن بکر طرب زای خم او
توفان چه کند کشتی نوحش چه نماید آبی که زند موج ز دریای خم او
در زردی خورشید قیامت به خود آییم ما را که صبوحیست ز صهبای خم او
ما گوشه نشینان خرابات الستیم تا بوی میی هست در این میکده مستیم
وحشی مگر آن زمزمه از چنگ برآید کز عهدهي شکر می ساقی به درآید
آن ساقی باقی که پی جرعهکش او خورشید قدح ساز و فلک شیشه گر آید
آن درد که در میکده او به سفالیست لطفیست که کردهست چو در جام زر آید
خواهد ز سبوی می او تاج سر خویش آن کس که صدش بنده زرین کمر آید
در کوچه میخانهی او گر فکنی راه بس خضر سبوکش که ترا در نظرآید
گردر بزنی صد قدحت پیش دوانند آن وقت که آواز خروس سحر آید
گو میر شبش گیر و بزن سخت و ببر رخت مستی که شبانگاه از آنجا به درآید
ما گوشه نشینان خرابات الستیم تا بوی میی هست در این میکده مستیم
***
خان احمدخان گیلانی (آخرین شاه سلسله کیاییان گیلان) (۹۱۷ لاهیجان – ۹۷۱ بغداد= ۹۴۲- ۹۷۵ق)
هرگز نکند ز لطف سویم نظری خاصیت روزگار دارد چشمت
***
رضائی كاشانی (درگذشتهی ۹۶۶= ۹۹۵ق)
از بسكه وعده میكنی و میكنی خلاف امروز در وصالم و باور نمیكنم
***
فیضی دکنی (۲/۷/۹۲۶ آگرا- ۱۳/۷/۹۷۴ لاهور)
ما اگر مکتوب ننوشتیم عیب ما مکن در میان راز مشتاقان قلم نامحرم است
***
محمد حسین نظیری نیشابوری (درگذشتهی ۹۹۱: ۱۰۲۱ق)
در پیری از هزار جوان زنده دل تریم صد نوبهار رشك برد بر خزان ما
***
چه خوش است از دو یکدل سر حرف باز کردن سخن گذشته گفتن گلهی دراز کردن
نه چنان گرفتهای جا به میان جان شیرین که توان تو را و جان را ز هم امتیاز کردن
***
ز هنر به خود نگنجم چو به خم میِ مغانی بدرد لباس بر تن چو بجوشدم معانی
ملکا به فضل و همت من و تو چرا ننازیم نه مرا عوض نه قیمت نه تو را بدل نه ثانی
تو ز من مدیح خواهی به سخن فرو نمانم ز تو من نوال خواهم به کرم فرو نمانی…
همه دُر به بحر ریزم ز عطای خانخانان که محیط کشتیام را نکشد ز بس گرانی
همه عیش این جهانی ز عنایت تو دیدم چه شود اگر ببینم ز تو زاد آن جهانی…
بهجز این دعا نگویم که جز این ریاست دیگر که به مقصدت رساند چو به مقصدم رسانی
***
مردانه قماری كن دستی به دو عالم زن برگی كه نهی كم نه نقشی كه زنی كم زن
هر دم چو فلك لعبی از پرده برون آری این شعبده یك سو نه وین معركه بر هم زن
گر مهر نهی بر دل از شوق پیاپی نه ور قفل زنی بر لب از رطل دمادم زن
بینایی جان خواهی شمشیر به تارك زن آگاهی دل خواهی الماس به مرهم زن
تو بهر چه خاموشی كز هیچ نیندیشی؟ من پاس گهر دارم غواص نهای دم زن
ایمان ز یقین خیزد از هرچه به شك باشی در آتش ِ حرمان بین یا بر محك ِ غم زن
مومن نتوان گفتن عاشق كه مجاهد نیست رو بوسه چو سربازان بر طرّهی پرچم زن
شادیّ و غم عاشق توأم به زمین آیند تخت از پی سور ما در حلقهی ماتم زن
ما جان به هوای تو دادیم در این گلشن بر هستی ما دامن چون باد به شبنم زن
تا عذر گنه گوید آن روی ِ بهشتی را خالی دگر از عصیان بر جبههی آدم زن
گر كعبه هوس دارد احرام رخت بندد چون خال زنخدانت گو غوطه به زمزم زن
جانی است نظیری را بیمار لب و چشمت یا شربت نافع ده یا ضربت محكم زن
به دلِ شکسته دارم گله بینهایت از تو به کدام امیدواری نکنم شکایت از تو
هر كه نوشید می عشق تو نسیانش نیست و آن كه محو تو شد اندیشهی حرمانش نیست
دل به حسن تو مقیّد شد و جاوید بماند كه ز فكر تو برون آمدن آسانش نیست
تا به كی فكر توان كرد و سخن تازه نوشت قصهی عشق حدیثی ست كه پایانش نیست
هیچ كس نامه ی سربسته ی ما فهم نكرد نه همین خاتمهاش نیست كه عنوانش نیست
از دلم ره به دلت عشق نمودهست و خوشم كه به این خانه دری هست كه دربانش نیست
راه دیگر به سوی كعبهی اعرابی هست كه غم از سرزنش خار مغیلانش نیست
سایهی نامه ی تو بال هما میداند هدهد ما كه سر تاج سلیمانش نیست
مرد تاجر كه ز غربت به وطن میآید تحفهای خوبتر از نامه ی اخوانش نیست
بس كه از دقت فهم تو نظیری بگداخت نكتهای نیست كه آمیخته با جانش نیست
***
سوی این بادیه هرگز نوزیدهست نسیم سینه بر برق گشاییم و جگر تازه کنیم
***
سبزهی عیش ز بوم و بر هجران مطلب نیشکر حاصل مصر است ز کنعان مطلب
در دیاری كه سجود خم ابرو رسم است غیر محراب كج و قبلهی ویران مطلب
فرض و سنت به تماشای تو از یادم رفت پرده بر روی فكن یا ز من ایمان مطلب
بعد از آن كز چه نسیان به درم آوردی پیش گرگم فكن و قیمتم ارزان مطلب
مهر كین نیست كه هر جا طلبی یافت شود آنچه هرگز نسپردند به دوران مطلب
لخت دل قوت كن و شكرّ احباب مخواه دود دل سرمه كن و كحل صفاهان مطلب
آب حیوان ز كف دُردكشان میجوشد گو خضر دشت مپیمای و بیابان مطلب
همه از كاهش احباب به خویش افزایند قیمت یاری از این خویشفروشان مطلب
جلوه از حوصله بیش است نظیری هشدار كشتی نوح نشد ساخته طوفان مطلب
***
بگذر از عشق که نه راه و نه گام است این جا دل به حسرت نه و بس کار تمام است این جا
***
یادت به خیر باد که در گریههای گرم شوقی که از خودم برهانی نهادهای
ارزان مکن کرشمهی خوبی که در دلم ذوقی که بیش از آن نتوانی نهادهای
***
ز فرق تا قدمش هر کجا که مینگرم کرشمه دامن دل میکشد که جا اینجاست
***
تو آفریدهی روحی ز جنس خاک نهای به صدر جای تو شاید ز آستان برخیز
***
فراغ خاطر از سیر و سفر جستم نشد حاصل غم غربت فراهم کردم و سوی وطن بردم
***
ساقی صلای عام است کاری به کام گردان دامان خُم فراخ است دوری تمام گردان
ما و دل اندرین شهر چون حسن تو غریبیم او را عزیز کردی ما را غلام گردان
بی کیمیای مستی تبدیل غم محال است یا می حلال فرما یا غم حرام گردان
بی تو به تلخکامی شبها به روز کردیم با ما به شادمانی یک روز شام گردان
***
نیازارم ز خود هرگز دلی را که میترسم در او جای تو باشد
***
سینهی پر حسرتی دارم كه از اندوه او تا به نزدیك لب آرم خنده را شیون شود
***
در هجر تو مرگ همنشینم بادا منظور دو دیده آستینم بادا
گر بیتو به كام دل برآرم نفسی یا رب نفس بازپسینم بادا
***
به مویی بسته صبرم نغمه ی تارست پنداری دلم از هیچ می رنجد دل یارست پنداری
به تحریك نسیمی خاطرم آشفته می گردد به خود رایی سر زلفین دلدارست پنداری
نه پندم می دهد سودی نه كارم راست بهبودی دلی دارم كه هر امسال او پارست پنداری
ننوشم تا قدح برمن دری از غیب نگشاید كلید روزنم در دست خمّا رست پنداری
چنانم با سر زلف صنم سر رشته محكم شد كه رگ های تنم پیوند زنّارست پنداری
به نوعی طعن مردم را هدف گشتم كه دامانم زسنگ كودكان دامان كهسارست پنداری
فلك را دیده ها بر هم نمی آید شب از كینم چنان هشیار می خوابد كه بیدارست پنداری
غم خونخوار نوعی در قفای جانم افتاده كه اورا در جهان بامن همین كارست پنداری
نظیری بوالعجب شیرین ونازك نكته می آری تو را شكر به خرمن گل به خروارست پنداری
***
شكیبی اصفهانی (درگذشتهی ۹۹۳ هرات = ۱۰۲۳ق)
از دفتر وصال تو چون طفل خودنما یك حرف خواندهایم و به صد جا نوشتهایم
***
شبهای هجر را گذراندیم و زنده ایم ما را به سخت جانی خود این گمان نبود.
***
ما سنگ سفال اعتباریم ناموس فروش روزگاریم
در کوچهی عار هرزه گردیم در لجهی ننگ غوطه خواریم
هرجا که رسیم خوش برآییم ما با بد و نیک سازگاریم
در گلشن دوستی نسیمیم در گلخن دشمنی شراریم
***
ساقی قدحی که جرعهنوشیم مطرب غزلی که جمله گوشیم
بر آتش ما نمی که چون می از گرمی خون خود به جوشیم
آلوده لبیم و پاک طینت می بر لب و گوش بر سروشیم
***
نردی است جهان که بردنش باختن است نرّادی او به داو کم ساختن است
دنیا به مثال کعبتین نرد است برداشتنش برای انداختن است
***
امیر رفیعالدین حیدر = رفیعی كاشانی (درگذشتهی ۹۹۵= ۱۰۲۵ق)
در آغاز محبت گر پشیمانی بگو با من كهمن هم دلز مهرت بركنم تا فرصتی دارم
***
مدامی اصفهانی (قرن دهم)
با نیك و بد چكار تو را گر محبت هست از دست دوست هر چه رسد جای منت است
***
خضری خوانساری (قرن دهم ق)
اگر مجنون دل آزردهای داشت دل لیلی از آن آرزدهتر بود
***
حیرتی تونی (قرن دهم ق)
نهادی بر سر بالین من پای سرت بالین بیماری نبیند
***
خصالی کاشانی (قرن دهم ق)
مکن منع من بیدل ز بسیار آمدن سویت که صدبار آرزویت دارم و یکبار میآیم
***
نورالدین محمد = نجیب كاشی (قرن دهم ق)
در بند آن نیم كه به دشنام یا دعاست یادش به خیر هر كه ز ما یاد میكند
***
خضری قزوینی (قرن ۱۰-۱۱ق)
دگر مباد نصیبم كه نام عشق برم بس است هر چه كشیدم من از محبت تو
***
غضنفر گلجاری (قرن دهم ق) (گلجار: بین قم و کاشان)
تا به فراق خو كنم طاقت انتظار كو؟ وعدهی وصل اگر دهد طاقت انتظار كو؟
***
طالب آملی (۹۱۶ آمل- ۱۰۰۶ لاهور= ۹۴۴-۱۰۳۶ق)
ما بلبلان لب از طلب کام بستهایم چشم هوس ز گلشن ایام بستهایم
هر عقدهای که در شکن دام زلف ماست پیوند الفتی است که با دام بستهایم
سیماب محو چاشنی اضطراب ماست بر خود به هرزه تهمت آرام بستهایم
***
ز غارت چمنت بر بهار منتهاست كه گل به دست تو از شاخه تازهتر ماند
***
ما قمریان سوخته استاد نغمهایم بلبل به چند واسطه شاگرد زاغ ماست
***
جان دگرم بخش که آن جان که تو دادی چندان ز غمت خاک به سر ریخت که تن شد
پیراهنی از تار وفا دوخته بودم چون تاب جفای تو نیاورد کفن شد
هر سنگ که بر سینه زدم نقش تو بگرفت آن هم صنمی بهر پرستیدن من شد
کنون کز مو به مویم اضطراب تازه میریزد نسیمی گر وزد اوراقم از شیرازه میریزد
لب عیشم به هر عمری نوایی میزند اما زبان شیونم هردم هزار آوازه میریزد
دلی دارم که در آغوش مرهم زخم ناسورش نمک میگوید و خمیازه بر خمیازه میریزد
عجب گر نقشبندیهای صبر ما درست آید که عشق این طرح بیپرگار بیاندازه میریزد
***
اگرچه تیغ اجل بیگنه فراوان کشت خدنگ ناز تو هردم هزارچندان کشت
چمن ز نوحه بیاسا که حشر نزدیک است بهار زنده کند هرکه را زمستان کشت
به خاک رقصکنان میروم که غمزه دوست اگرچه کشت مرا همچو صبحْ خندان کشت
شهیدِ زهر نیام کان سپهر خِضْرْلباس مرا به تیغ تو یعنی به آب حیوان کشت
به حرف تلخ زبان از پی فسردن مهر مساز رنجه که آتش به زهر نتوان کشت
به خواب کشته فلک عاجزی چو طالب را گمانْشْ اینکه مگر رستمی به میدان کشت
***
نقی كمرهای (حدود ۹۲۵-۱۰۰۰)
دل خود تنگ میخواهم كه در آن نمیخواهم بجز جای تو باشد
***
شیخ بهائی (۸/۱۲/۹۲۵- ۸/۶/۱۰۰۰= ۲۶ ذیحجه ۹۵۳-۱۲ شوال ۱۰۲۰ق)
آباد خرابات ز می خوردن ماست خون دو هزار توبه در گردن ماست
گر من نكنم گناه رحمت كه كند؟ آرایش توبه از گنه كردن ماست
***
آن به كه در این زمانه كم گیری دوست با اهل زمانه صحبت از دور نكوست
آنكس كه تو را به جملگی تكیه بر اوست چون چشم خرد باز كنی دشمنت اوست
***
دریغا جوانی و آن روزگار كه از رنج پیری تن آگه نبود
***
همه روز روزه رفتن همه شب نماز کردن همه ساله حج نمودن سفر حجاز کردن
ز مدینه تا به مکه به برهنه پای رفتن دو لب از برای لبیک به وظیفه باز کردن
به معابد و مساجد همه اعتکاف جستن ز مناهی و ملاهی همه احتراز کردن
شب جمعهها نخفتن به خدای راز گفتن ز وجود بینیازش طلب نیاز کردن
به خدا قسم که آنرا ثمر آن قدر نباشد که به روی ناامیدی در بسته باز کردن
***
تا منزل آدمی سرای دنیاست كارش همه جرم و كار حق لطف و عطاست
خوش باش كه آن سرا چنین خواهد بود سالی كه نكوست از بهارش پیداست
***
پیوسته دلم ز دست خویشان ریش است وین جور و جفای خلق از حد بیش است
بیگانه به بیگانه ندارد کاری خویش است که در پی شکست خویش است
***
در میکده دوش زاهدی دیدم مست تسبیح به گردن و صراحی در دست
گفتم ز چه در میکده جا کردی؟ گفت از میکده هم به سوی حق راهی هست
***
تا كی به تمنای وصال تو یگانه اشكم شود از هر مژه چون سیل روانه
ای تیر غمت را دل عشاق نشانه خواهد به سر آمد غم هجران تو یا نه
جمعی به تو مشهور و تو غایب ز میانه
رفتم به در صومعهی زاهد و عابد دیدم همه را پیش رخت راكع و ساجد
در میكده رهبانم و در صومعه زاهد گه معتكف دیرم و گه ساكن مسجد
یعنی كه تو را میطلبم خانه به خانه
آن روز كه رفتند حریفان پی هر كار زاهد به سوی مسجد و من جانب خمار
حاجی به ره كعبه و من طالب دیدار من یار طلب میكنم او جلوهگه یار
او خانه همیخواهد و من صاحب خانه
هر در كه زدم صاحب آن خانه تویی تو هر جا كه شدم پرتو كاشانه تویی تو
در میكده و دیر كه جانانه تویی تو مقصود من از كعبه و بتخانه تویی تو
مقصود تویی كعبه و بتخانه بهانه
عاقل به قوانین خرد راه تو پوید دیوانه برون از همه اسرار تو جوید
تا غنچهی نشكفتهی این باغ كه بوید هركس به زبانی صفت مدح تو گوید
بلبل به نواخوانی و قمری به ترانه
بلبل به چمن آن گل رخسار عیان دید پروانه در آتش شد و اسرار نهان دید
عارف صفت ذات تو از پیر و جوان دید یعنی همه جا عكس رخ یار توان دید
دیوانه منم من كه روم خان به خانه
بیچاره بهایی كه دلش پر ز غم توست هرچند كه عاصی است ز خیل خدم توست
امید وی از عاطفت دم به دم توست تقصیر و گناهش به امید كرم توست
یعنی كه گنه را به از این نیست بهانه
***
سجادهی زهد من که آمد خالی ز عیوب و عاری از عار
پودش همگی ز تار چنگ است تارش همگی ز پود زنار
***
من آینهی طلعت معشوق وجودم از عکس رخش مظهر انوار شهودم
ابلیس نشد ساجد و ملعون ابد شد آن دم که ملائک همه کردند سجودم
تا کس نبرد ره به شناسایی ذاتم گه مومن و گه کافر و گه گبر و یهودم
***
به عالم هر دلی کو هوشمند است به زنجیر جنون عشق بندست
به جای سدر و کافورم پس از مرگ غبار خاک کوی او پسند است
به کف دارند خلقی نقد جانها سرت گردم مگر بوسی به چند است؟
***
ساقیا بده جامی زآن شراب روحانی تا دمی بیاسایم زاین حجاب جسمانی
بهر امتحان ای دوست گر طلب کنی جان را آن چنان بر فشانم کز طلب خجل مانی
دین و دل به یک دیدن باختیم و خرسندیم در قمار عشق ای دل کی بود پشیمانی؟
ما ز دوست غیر از دوست مطلبی نمیخواهیم حور و جنت ای زاهد بر تو باد ارزانی
***
ادامه مطلب: صفحه یازدهم
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب