عرفی شیرازی (۹۳۴ شیراز- ۹۷۰ لاهور)
جهان بگشتم و دردا به هیچ شهر و دیار نیافتم ، که فروشند بخت در بازار
کفن بیاور و تابوت و جامه نیلی کن که روزگار طبیب است و عافیت بیمار
مرا زمانه طناز دست بسته و تیغ زند به فرقم و گوید؛ که هان! سری میخار
ز منجنیق فلک سنگ فتنه می بارد من ابلهانه گریزم به آبگینه حصار
عجب که نشکنم این کارگاه مینایی که شیشه خالی و من در لجاجتم ز خمار
***
از باغ جهان رخ ببستیم و گذشتیم شاخی ز درختی نشکستیم و گذشتیم
دامنکش ما بود فریب غم ناموس زین کشمکش بیهده رستیم و گذشتیم
هر گه که به ما راحتیان راه گرفتند لختی دل آن طایفه جستیم و گذشتیم
پا بست در آتش زدن و رفتن از این دشت خود را به دل سوخته بستیم و گذشتیم
گفتند که از کعبه گذشتن نه ز هوش است گفتیم که ما مردم مستیم و گذشتیم
صد جا به کمند آمده بودیم در این راه چون برق ز بند همه جستیم و گذشتیم
هر گاه که چشم من و عرفی به هم افتاد در هم نگرستیم و گرستیم و گذشتیم
***
غزل ۴۷۹
زدی بستی شكستی سوختی انداختی رفتی جوابت چیست فردای قیامت دادخواهان را؟
***
گر نخل وفا بر ندهد چشم تری هست تا ریشه در آب است امید ثمری هست
هر چند رسد آیت یاس از در و دیوار بر بام و در دوست پریشان نظری هست
چندین به پریشانی آن طره چه نازی در زلف تو از زلف تو آشفته تری هست
منکر نشوی گر به غلط دم زنم از عشق این نشئه مرا گر نبود با دگری هست
آن دل که پریشان شود از نالهی بلبل در دامنش آمیز که با وی خبری هست
هرگز قدری غم ز دلم دور نبوده است شادی است که او را سر و برگ سفری هست
تا گفت خموشی به تو راز دل عرفی دانست که در ناحیه غماز تری هست
***
نه شکیب توبه از می نه ادب ز ما به مستی که به چین زلف ساقی بکنم دراز دستی
چو کشی ز ناز لشکر تو بگو فدای من شو که گران نمی فروشد به تو کس متاع هستی
چه عقوبت است یا رب من عافیت گزین را نه گمان زود مردن نه امید تندرستی
همه نقد جنس ایمان به تو بر فشاندم اکنون تو و ننگ آن بضاعت من و عیش و تنگدستی
ره طاعت تو یا رب که رود چنانکه شاید چو نیاید از برهمن به سزا صنم پرستی
گلهی نیامدن ها گل وعده هاست ور نه به همین خوش است “عرفی” که تو نامه ای فرستی
***
من صید غم عشوه نمایی که تو باشی بیمار به امید دوایی که تو باشی
لطفی به کسان گر نکند عیب بگیرند غارت زدهی مهر و وفایی که تو باشی
مردم همه جویند نشاط و طرب و عیش من فتنه و آشوب بلایی که تو باشی
ای بخت ز شاهی به گدایی نرسیدیم در سایهي میمون همایی که تو باشی
از بس که ملایک به تماشای تو جمعند اندیشه نگنجد به سرایی که تو باشی
خورشید به گرد سر هر ذره بگردد آن جا که خیال تو و جایی که تو باشی
عرفی چه کند گر به ضیافت بردش وصل با نعمت دیدار گدایی که تو باشی
***
این شاهباز كیست كه در صیدگاه او مرغان بالبسته هواگیر میشوند
***
نور جمال دوست نگنجد در این نظر كو دیدهای به حوصلهی آفتاب كو
***
ما گریبان دل از گلهای غم پر كردهایم از شراب تلخكامی جامجم پر كردهایم
مژده باد ای دل نثار كام را آماده باش كز گل پژمردگی دامان غم پر كردهایم
***
از بس كه روی گرم به هر سو گذاشتیم صد داغ شعلهخیز در آن كو گذاشتیم
از شرم ناكسی نگشودیم دیده را الماس فتنه در ته پهلو گذاشتیم
***
چنان زعشق مهیای تربیت شدهام كه گر ز ذره نظر یابم آفتاب شوم
***
زخمی شوق توام سینهی جوشان دارم خانه در كوچهی الماسفروشان دارم
***
چنان دوش از غمت مشتاق بودم بر هلاك خود كه تا صبح آرزوی تیشهی فرهاد میكردم
***
دامنكش ما بود فریب غم ناموس زین كشمكش بیهده رستیم و گذشتیم
***
تا رضا در دیدهی ما كحل همت كرده است طیلسان بخل را بر فرق حاتم دیدهایم
طعن بیتوفیقی ای زهاد بر رندان بس است چربدستیهای توفیق شما هم دیدهایم
***
از نالهی شبانه اثر بردهایم ما ناموس گریههای سحر بردهایم ما
راهی که خضر داشت ز سرچشمه دور بود لب تشنگی ز راه دگر بردهایم ما
سرمای عافیت نشناسیم کز ازل در گرمسیر عشق به سر بردهایم ما
***
هرگاه که از مهر به کین میل تو بیش است اول نمک سینهی ما باش که ریش است
زندان بود آمیزش آن کز ره عادت در کشمکش صحبت بیگانه و خویش است
معشوق در آغوش و مرا آینه در کف از بس که دلم شیفتهی زشتی خویش است
دانم که شفیقاند طبیبان همگی لیک مرهم که نه معشوق نهد دشمن ریش است
با کعبهروان انس نگیرد دل عرفی دایم قدمی چند ازین دایره بیش است
***
خوناب آتشین ز سر من گذشته است وین سیل آتش از جگر من گذشته است
مرغ هوای خلدم و تا پر گشودهام صد تیر غم از بال و پر من گذشته است
***
لطفت گهر عتاب بشکست دل را تب اضطراب بشکست
بدمست من آستین برافشاند پیمانهی آفتاب بشکست
این ناله که در جگر شکستم سیخی است که در کباب بشکست
گفتی که دلت شکستهی کیست در زیر لبم جواب بشکست
عرفی دل ما چو طرهی یار در پنجهی پیچ و تاب بشکست
***
کاش آن کسان که منعم از آن تندخو کنند صد دل نموده وام و نگاهی بدو کنند
رویم به کعبهایست که طاعتبران او از آب دیدههای ملایک وضو کنند
منمای داغ عشف به روحانیان دلا اهل زکام را مده این گل که بو کنند
***
عالم از عشق در وجود آمد عشق معمار هست و بود آمد
در بشر کبریای عشق نمود ملک از عجز در سجود آمد
رد شد از صدر بارگاه شهود آن که بر کار ما حسود آمد
عشق بر تخت از زبر نگریست عقل و لوح و قلم فرود آمد
***
باعث راندنم از بزم به جز عار نبود ورنه کس را به من و بودن من کار نبود
همه آسان ز جدایی تو مشکل گردید هیچ دشوار به دیدار تو دشوار نبود
به بدی در همه جا نام برآرم که مباد خون من ریزی و گویند سزاوار نبود
***
حالتی تركمان (درگذشتهی ۹۷۱= ۱۰۰۰ق)
تب دور ز جسم ناتوانت بادا جان همه كس فدای جانت بادا
از بردن نام دشمنان شرمم باد درد تو نصیب دوستانت بادا
***
مولانا کمالالدین حیاتی گیلانی (درگذشتهی ۹۸۵= ۱۰۱۵ق)
تو را هرگز گریبانی نشد چاك چه دانی لذت دیوانگی را ؟
***
ملا علی احمد مهرکن = نشانی دهلوی (درگذشتهی ۹۸۹ = ۱۰۱۹ق)
دوست آن است كه معایب دوست همچو آئینه روبرو گوید
نه كه چون شانه با هزار زبان پشت سر رفته مو به مو گوید
***
فکری اصفهانی (درگذشتهی ۹۹۰= ۱۰۲۰ق)
تو همزانوی غیر و من ز غیرت به خون دیده تا زانو نشسته
***
ابوتراب بیک فرقتی کاشانی انجدانی (درگذشتهی ۹۹۵= ۱۰۲۵ق)
ز بیتابیبسیشب گرد كویت تا سحر گشتم سحرگه چون دعای بیاثر نومید برگشتم
***
تنم در سوختن از آتش دل مایه میگیرد چو خواهد آتشی همسایه از همسایه میگیرد
***
میر نظامالدین دستغیب شیرازی (درگذشتهی ۹۹۹ = ۱۰۲۹ق)
دلم اشك وفا در بزم آن بیگانه میریزد چوصیادی كهپیشصید وحشیدانه میریزد
***
عبدالرحیمخان خانان (۶/۱۰/۹۳۵ لاهور- ۱۰۰۶ دهلی= ۱۴ صفر ۹۶۴- ۱۰۳۶ق) یکی از ۹ وزیر اکبرشاه و مدیر مهاجرت شاعران ایرانی به هند
به جرم عشق توام میكشند و غوغائیست تو نیز بر لب بام آ كه خوش تماشائیست
***
شمار شوق ندانستهام که تا چندست جز اینقدر که دلم سخت آرزومندست
به کیش صدق و صفا حرف بیگانهاست نگاه اهل محبت تمام سوگندست
نه دام دانم و نه دانه، اینقدر دانم که پای تا به سرم هرچه هست در بندست
خیال آفت جان گشت و خواب دشمن چشم بلای نیم شبست این نه عهد و پیوندست
مرا فروخت محبت ولی ندانستم که مشتری چه کسست و بهای من چندست
ادای حق محبت عنایتیست ز دوست وگرنه خاطر عاشق به هیچ خرسندست
به دوستی که بهجز دوستی نمیدانم خدای داند و آنکو مرا خداوندست
از آن خوشم به سخنهای دلکش تو رحیم که اندکی بi اداهای عشق مانندست
***
تقیالدین محمد بن سعیدالدین بلیانی = تقی اوحدی بلیانی (۹۴۴ بلیان کازرون- ۱۰۰۰ هندوستان= ۹۷۳-۱۰۳۰ق)
به نگاهی فروختم خود را چه كنم بیشتر نمیارزم
***
سنجر کاشانی (۹۵۱- ۹۹۱ = ۹۸۰-۱۰۲۱ق)
هر قطرهای ز اشک جگر گوشهی من است گاهش به دیده گاه به دامن گرفتهام
***
امیر والهی قمی (درگذشتهی بعد ۱۰۰۲= ۱۰۳۲ق)
نكنم طمع ز دونان نبرم وقار خود را به طپانچه سرخ سازم رخ اعتبار خود را
نگشایم از تعصب كف خود پی گرفتن اگر آسمان به دستم نهد اعتبار خود را
***
عشقی که نظر به وصل دارد ماند به عبادت ریائی
***
دل تسلی نشد از نامه فرستادن كاش خاك میگشتم و همراه صبا میرفتم
***
فصیحی هروی (۹۵۸ بخارا- ۱۰۱۸ هرات= ۹۸۷-۱۰۴۹ق)
بعد عمری كه فصیحی شب وصلی رو داد مردم دیدهی ما در سفر دریا بود
***
کلیم کاشانی (۹۶۱ همدان – ۱۰۳۰ کاشان =۹۹۰-۱۰۶۱ق)
رحم در عالم اگر هست اجل دارد و بس كاین همه طائر روح از قفس آزاد كند
***
دل این جفا كه ز بیداد روزگار كشید ستم نبود مكافات سخت جانی بود
***
خودنمائی شیوهی من نیست چون دیوار باغ گل به دامن دارم اما خار بر سر میزنم
***
دلبر بیخشموكین گلبن بیرنگ و بوست دلكش پروانه نیست شمع نیفروخته
***
تا چشم تو دیدیم ز دل دست كشیدم ما طاقت تیمار دو بیمار نداریم
***
بعد عمری كه به خواب من بیدل آمد گریه آبی به رخم ریخت كه بیدار شدم
***
پیری به رخ ما خط از آن روی كشیده است تا خوانی از این خط كه ز دنیا چه كشیدیم
***
پیری رسید و موسم طبع جوان گذشت تاب تن از تحمّل رطل گران گذشت
همچو شبنم محرمم از پاکدامانی کلیم در گلستانی که روی گل به بلبل وا نشد
***
نیك و بد در زمانهی ما نیست هرچه دیدم ز بد بتر دیدم
باطنش همچو پشت آینه بود ظاهر هر كه صافتر دیدم
***
بکن لباس تعلّق که خار وادی قرب گرفته دامن دیوانهای که عریان است
***
بستگی در کار هر کس هست، بگشاید به صبر یک کلید است و هزاران قفل از آن وا میشود
***
بقای دولت دنیا ز شمع روشن شد که تاج زر به سرش دهر، تا سحر نگذاشت
***
با عصای عقل هر کس میرود در راه عشق طیّ دشت آتشین، با پای چوبین میکند
***
اهل دنیا را مکن عیب ار به زر چسبیدهاند زشت را آرایش ملک وجود از زیور است
***
سرکشان یک یک مرید خاکساران میشوند خاک بستان عاقبت سجدهگه برگ و بر است
***
آینه از باطن صاف است محنتکش ز زنگ شیشه از روشندلی، بیداد خارا میکشد
***
کسب کمال اهل جهان کسب زر بود علامه آن بود که زرش بیشتر بود
نیک و بد زمانه بود کاش مثل هم خارش به سر رسد گلش ار تا کمر بود
خون شد دلم چو لذت آزادگی شناخت تا در لباس موج گهر در سفر بود
آن ناوک و هدف که به عید وصال هم هرگز نمیرسند دعا و اثر بود
از دوستان رسد همه آفت به دوستان چشم گهر سفید ز آب گهر بود
***
از پیچ و تاب فکر تنم صد شکن گرفت آسان نمیتوان سر زلف سخن گرفت
بر روی آب خصلت سجاده گستری اول نداشت موج ز مژگان من گرفت
دارم تبی چنان که سرانگشت را طبیب برداشت تا ز دست من اندر دهن گرفت
***
یکرنگم و در کوی دورنگیم وطن نیست سیلام که مدارا به کسی شیوهی من نیست
افتادن دیوار کهن نو شدن اوست جز مرگ کسی در پی آبادی من نیست
مستغنیام از ننگ خورش زآنکه در این بزم چون شیشه مرا دست هوس وقف دهن نیست
موجم که سفر از وطنم دور نسازد آوارگیام باعث دوری ز وطن نیست
هرکس به قبلهای کرد روی نیاز خود را هندو صنم پرستد من سرو ناز خود را
نگذاشت آستانش در جبههام سجودی بی سجده میگذارم اکنون نماز خود را
***
نیست کس در ره افتادگی از ما در پیش هر که از پای فتد بر سر ما میافتد
***
گره گشاد ز کارم که سختتر بندد جز این نبود فلک گر گرهگشائی بود
***
طبعی به هم رسان که بسازی به عالمی یا همتی که از سر عالم توان گذشت
***
عزیز شهسوار نادم گیلانی (۹۶۱ لاهیجان- حدود ۱۰۲۰ اصفهان= ۹۹۰- حدود ۱۰۵۰ق) (همراه مولانا نظیری در دربار جهانگیر در هند)
سرگشتگی نرود مرد عشق را گر بعد مرگ سنگ شوم آسیا شوم
***
حکیم شفایی کاشانی= حکیم اصفهانی (۹۶۷ اصفهان- ۱۰۰۶= ۹۶۶-۱۰۳۷ق )
واجب الحج شدگانی که از این بوم و برند عازم خانه حقند و ز حق بیخبرند
واجب الحج شدهاند امسال از مال کسان ناکسان بین که به سوی چه کسی ره سپرند
بالله این قافلهسالار ریاکار دنی ظاهر آراستگاناند ولی بدسیرند
کاشکی صاعقهای آید و سوزد همه را تا دگر ره از این خانه به مسجد نبرند
در روایت هست از حضرت صادق پرسید بو بصیر آنکه به تاریخ بدو رشک برند
که ایا زادهی پیغمبر، حجاج امسال گویی از وضع صدا بیشتر از پیشترند
حضرت آنگاه دو انگشت مبارک بگشود گفت بنگر بشرند اینان یا جانورند
بو بصیر آنگاه با دیده دل کرد نگاه دید محرمشدگان اکثرشان گاو و خرند
***
پای صبا ببند و سر شیشه باز كن از بزم ما مباد به جائی خبر برد
دیدی كه خون ناحق پروانه شمع را چندان امان نداد كه شب را به سر برد
***
هر بد كه میكنی مپندار كآن بدی دوران فرو گذارد و گردون رها كند
قرض است كارهای بدت نزد روزگار یك روز اگر به عمر تو ماند ادا كند
***
ای شوخ كه در حسن و لطافت ماهی هر چند كه كوتاه قدی دلخواهی
شاخ گلی از پستی خود شرم مدار تو عمر منی از این سبب كوتاهی
***
سوگند میخورم به خدائی كه عقل را در كبریای حضرت او نیست اشتباه
كز ناخن تلافی خاطر نخسته ام تا زخمها نخورده ام از خصم كینه خواه
از غیر صدهزار خدنگ جگر شكاف وز من به انتقام یكی خشمگین نگاه
پروای انتقام اعاده نمی كنم بر روی هم نهند گر افزون زصدگناه
اما چو رفت بی ادبی ها زحد فزون تأدیب خصم واجب شرعیست گاه گاه
تا كی قفا ز شیشه خورد سنگ دلشكن تا كی به شعله طعن زبونی زندگیاه
باید نواخت فرق خران را به چو دست بیرون نهند چون قدم از كجروی ز راه
هر كس ز خصم كینه به نوع دگر كشد مژگان به گریه ، لب به دعا ، خسرواز سپاه
دستش به انتقام دگر چون نمی رسد شاعر مگر به تیغ زبان می برد پناه
خودرا به یك دو بیت تسلی كند كز آن روی عدو چو صفحه دیوان شود سیاه
رسم هجا چو لازم ماهیت من است چو كهرباكزو نتوان شست جذب كاه
اما پسند صاحب ایران نمی شوم تا با من است این هنر اعتبار كاه
بار دگر نه از لب ، بل كز صمیم قلب تجدید توبه می كنم اما به دست شاه
شاهی كه جرخ را چو نوازد به یك نگاه گردون چو آفتاب به اوج افكند كلاه
***
خضری لاری (درگذشتهی ۱۰۰۹= ۱۰۴۰ق)
ایام بقا چو روز نوروز گذشت روز و شب ما به محنت و سوز گذشت
تا چشم نهادیم به هم صبح دمید تا دیده گشودیم ز هم روز گذشت
***
حکیم میرفندرسکی (۱۰۱۹: ۱۰۵۰ق)
چرخ با این اختران نغز و خوش زیباستی صورتی در زیر دارد هرچه در بالاستی
صورت زیرین اگر با نردبان معرفت بر رود بالا همان با اصل خود یكتاستی
این سخن را درنیابد هیچ فهم ظاهری گر ابونصریستی یا بوعلی سیناستی
جان دگر نه عارضستی زیر این چرخ كهن این بدنها نیز دایم زنده و برجاستی
هرچه عارض باشد آن را جوهری باید نخست عقل بر این دعوی ما شاهدی گویاستی
عقل كشتی آرزو گرداب و دانش بادبان حق تعالی ساحل و دنیا همه دریاستی
نفس را چون بندها بگسست یابد نام عقل چون به بندی بر رسی بند دگر بر جاستی
***
محمدجان قدسی مشهدی (درگذشتهی ۱۰۲۵: ۱۰۵۶ق)
منصبحو تو خورشید چو خواهی که نمانم نزدیکتر آ تا نفسم زود برآید
***
هر کام که در جهان، میسر گردد چون کار به پایان رسد، ابتر گردد
اینجا نبود هیچ مرادی به کمال چون صفحه تمام شد ورق برگردد
***
باعث اندوه و شادی، اختلاط مردم است آشنا با کس مشو، فارغ ز صلح و جنگ باش
***
اینجا غم محبت، آنجا سزای عصیان آسایش دو گیتی بر ما حرام کردند
***
زورم به یک اشارهی ابرو نمیرسد هرگز به ناتوانی من مو نمیرسد
قمری فکنده طوق به تقلید در گلو چون گردنش به حلقهی گیسو نمیرسد
زلفت به بردن دلم اعجاز میکند نوبت به آن دو نرگس جادو نمیرسد
دل در میان گرفته سر زلف یار را ای شانه دور شو به تو یک مو نمیرسد
قدسی چون تیغ آه ضعیفان شود بلند کس را سخن ز قوت بازو نمیرسد
***
هرگز دل مستان ز غم آزار ندارد تا باده بود غم به کسی کار ندارد
در کوی خرابات که را حرفهی جنگ است؟ اینجاست که جز شیشه کسی بار ندارد
ای زهدفروش از سر این کوی دکان را برچین که متاع تو خریدار ندارد
چون مهر فلک شب همه شب پردهنشین نیست خورشید می از برهنگی عار ندارد
***
نگذاشت به خواب عدمم شیون بلبل گل ریخته بودند مگر بر سر خاکم
***
کسی کاو عشقبازی پیشه دارد کی از رسوا شدن اندیشه دارد؟
دل ریشی که خون از وی نجوشد چو سنگی دان که زخم تیشه دارد
مکش از سینهی ریشم که تیغت بود نخلی که در جان ریشه دارد
***
نباشد کمالی چو دفع گزند سپندی بسوزان برای سپند
ز سوز دلم، دیده دارد حجاب عرق کرده ابر از تب آفتاب
مگیر از پی عشق، گو عقل فال که با هم نجوشند شیر و غزال
ندارند ذوق هوس، اهل درد ز جوش افکند دیگ را آب سرد
فزاید طرب، داغ، دیوانه را چراغان، بود عید، پروانه را
بر افتادگان پا مزن زینهار بود نخل افتاده را، شعله بار
مشو پردهدر گر صبا نیستی مجو گنج، گر اژدها نیستی
نکواژدهاییست مرد خسیس که با گنج گوهر بود خاکلیس
کسی را که همت به کار آیدش سزد گر ز تعظیم، عار آیدش
تواضع ز منعم خسیسی بود نگهداری پیسه، پیسی بود
گرت میخلد خار خار کرم تواضع مکن صرف، جای درم
تهی کف به عیب غنی گو مکوش که عیب است زردار و زر عیبپوش
نداند دل آزرده زیبا و زشت بر مرده، بالین چه دیبا، چه خشت
تکبّر کند مرد دنیاپرست شود سرگران، خوشه چون دانه بست
ضعیفی بود به ز تنپروری مه نو عزیزست از لاغری
مِه از کِه گر امداد جوید رواست برآید ز پهلوی چپ، تیغ راست
کند خام از پخته پیدا، شراب که بهتر شناسد سبو را، ز آب؟
به چَه درنیفتی، که از راه دور نماید یکی، آب شیرین و شور
به آب ریا گشته سبز این چمن مخور گول عمامه نارون
پی بدره زاهد فشاند اشک ناب بود دام صیاد ماهی در آب
ز دشمن بتر، یار خشمآورست شود تلختر، آنچه شیرینترست
ز نشتر شود رگ جراحتپذیر چه حاصل ز پیچیدنش در حریر
نظر بر تهیدیدگان نیست نغز چه حاصل ز بادام نابسته مغز؟
بپرهیز ازان قوم ناحقشناس که حق نمک را ندارند پاس
چه شورش فکندند در انجمن نمکخوارگان نمکدانشکن
مدان دعوی تیرهروزان گزاف که در چشمه جوشد ز گل، آب صاف
به یک حرف رنگین، لب هوشمند زبان را گشاید ز صد ساله بند
ز معنی جهان پر ز نقش و نگار تو را چشم بر صورت آیینهوار
چو سیماب تا نیم جانیت هست مده دامن بیقراری ز دست
***
ز مردن دلم جز به این شاد نیست که روز جزا از کسم داد نیست
ز تنگی چنان عالم آمد به هم که نه جای شادیست، نه جای غم
زهی وسعت آسمان دو رنگ که بر تار مویی کند جای تنگ
سر من به داغ جنون شد گرو خرد گو سر خویش گیر و برو
نشد خواهشم نفس را پایمزد تهیکیسه شرمنده باشد ز دزد
***
جوی به ز صد ملک کیخسروی که خود کاری آن را و خود بدروی
به خاکستر از ملک خود ساختن به از چنگ در کشور انداختن
اگر در وطن مرگ گردد نصیب بود بهتر از زنده بودن غریب
ز بس کز غریبی دلافسردهام تو گویی که در زندگی مردهام
درختی که افکندش از پای، بخت به گلخن کشد شاخش از باغ، رخت
بر آن کبک، شاهین ترحّم کند که چون بیضه کرد، آشیان گم کند
اگر بلبلی گم کند آشیان به چشمش نماید قفس، بوستان
چو ماهی ز سرچشمه افتاده دور سوی تابهاش میکشد بخت شور
به گیتی اگر پادشا، ور گداست چو افتاد از جای خود، بینواست
***
رکنالدین مسعود بن نظامالدین علی = مسیح کاشانی (درگذشتهی ۱۰۲۶= ۱۰۵۷ق)
گر فلك یك صبحدم با من گران باشد سرش شام بیرون میروم چون آفتاب از كشورش
***
محمدقلی شاملو طرشتی= سلیم تهرانی (۹۵۵-۱۰۲۶: درگذشتهی ۱۰۵۷ ق در کشمیر)
سرورا سوخت خانمان مرا شعلهی آتش سخندانی
سر زلف سخن کشیده مرا جانب حلقهی پریشانی
آنچه گفتم تمام بیحاصل هرچه کردم همه پشیمانی
کاش طالع به دست من دادی جای خامه عصای چوپانی
کاش کردی به دهر بخت سیاه رو سفیدم به آسیابانی
این که رفتم به کسب استعداد کاشکی رفتمی به دهقانی
تا نکردی به خوان قسمت من گریه آبی و لخته دل نانی
دماغ آشفته بسیار است در كنعان شوق اما نسیم پیرهن میگردد و یعقوب میخواهد
***
هرکه دل از حیله بداندیش کرد با کس دیگر نه که با خویش کرد
***
برهمن را ز پرستیدن بت منع مکن شاید ای شیخ که حق بر طرف او باشد
***
تا چند دیر و کعبه مخوان این فسانه را همچون کمان حلقه یکی کن دو خانه را
معشوق پاسبانی ما عاشقان کند بلبل ز غنچه قفل زند آشیانه را
در سینه هرچه بودم سپردم به دست عشق آری همین علاج بود دزد خانه را
***
مردیم و گفتگوی بزرگانه کم نشد آید صدای کوه ز سنگ مزار ما
خویشیست در میانهی ما و گل دورنگ یک پشت میرسد به خزان نوبهار ما
افلاک و انجماند به کاری ولی سلیم کاری نمیکنند که آید به کار ما
***
ندارد شیر در پستان ز پیری دایهی دولت که خاتم میمکد چون طفل انگشت سلیمان را
ستیزه با فلک کم کن که نتواند کند هرگز به زهر چشم گندم تلخ نام آسیابان را
***
ملا دركی قمی (درگذشتهی ۱۰۳۲= ۱۰۶۳ق)
سرو از شرم قدت بر لب جو آمده است كه بشوید پس از این دفتر دانائی را
***
ملكی تویسركانی (درگذشتهی ۹۷۴ = ۱۰۰۴ق)
زادهی سرکان همدان، سفر به هند و از طرف اکبرشاه بخشیگر بنگال و دیواندار کشمیر برگشت به همدان و درگذشت در کربلا یا نجف
امید كه هرگز به دل خوش ننشیند آن كس كه تو را گفت كه با من ننشینی
***
ملا محسن فیض كاشانی (۴/۷/۹۷۷ -۲/۳/۱۰۵۹)
بیا تا مونس هم یار هم غمخوار هم باشیم انیس جان غم فرسودهی بیمار هم باشیم
شب آید شمع هم گردیم و بهر یكدگر سوزیم شود چون روز دست و پای هم در كار هم باشیم
دوای هم شفای هم برای هم فدای هم دل هم جان هم جانان هم دلدار هم باشیم
به هم یكتن شویم و یكدل و یكرنگ و یك پیشه سری در كار هم آریم دوش بار هم باشیم
جدایی را نباشد زهرهای تا در میان آید به همآریم سر بر گرد هم پرگار هم باشیم
حیات یكدگر باشیم و بهر یكدگر میریم گهی خندان ز هم گه خسته و افگار هم باشیم
به وقت هوشیاری عقل كل گردیم بهر هم چو وقت مستی آید ساغر سرشار هم باشیم
شویم از نغمه سازی عندلیب غمسرای هم به رنگ و بوی یكدیگر شده گلزار هم باشیم
به جمعیت پناه آریم از باد پریشانی اگر غفلت كند آهنگ ما هشیار هم باشیم
برای دیده بانی راه خواب را بر یكدگر بندیم ز بهر پاسبانی دیدهی بیدار هم باشیم
جمال یكدگر باشیم و عیب یكدگر پوشیم قبا و جبه و پیراهن و دستار هم باشیم
غم هم شادی هم دین هم دنیای هم گردیم بلای آسمان را چاره و ناچار هم باشیم
بلاگردان هم گردیده گرد یكدگر گردیم شده قربان هم از جان و منتدار هم باشیم
یكی گردیم در كردار و در رفتار و در گفتار زبان و دست و پا یك كرده خدمتكار هم باشیم
نمیبینم به جز تو همدمی ای فیض در عالم بیا دمساز هم گنجینهی اسرار هم باشیم
***
ادامه مطلب: صفحه دوازدهم