صائب تبریزی (۹۸۰-۱۰۵۶)
بی خود ز نوای دل دیوانهی خویشم ساقی و می و مطرب و میخانهی خویشم
زان روز که گردیدهام از خانه به دوشان هر جا که روم معتکف خانهي خویشم
بیداغ تو عضوی به تنم نیست چو طاوس از بال و پر خویش، پریخانهی خویشم
یک ذره دلم سختم از اسلام نشد نرم در کعبه همان ساکن بتخانهی خویشم
دیوار من از خضر کند وحشت سیلاب ویران شدهي همت مردانهی خویشم
آن زاهد خشکم که در ایام بهاران در زیر گل از سبحهی صد دانهي خویشم
صائب شدهام بس که گرانبار علایق بیرون نبرد بی خودی از خانهي خویشم
***
کمان بیکار گردد چون هدف از پای بنشیند نه از رحم است اگر بر پای دارد آسمان ما را
به چشم ظاهر اگر رخصت تماشا نیست نبسته است کسی شاهراه دلها را
نسیم صبح از تاراج گلزار که میآید؟ که مرغان کاسهی دریوزه کردند آشیانها را
***
دل منه بر اختر دولت که در هر صبحدم مشرق دیگر بود خورشید عالمتاب را
عشق در کار دل سرگشتهی ما عاجزست بحر نتواند گشودن عقده گرداب را
طاعت زهاد را میبود اگر کیفیتی مهر میزد بر دهن خمیازه محراب را
ای گل که موج خندهات از سرگذشته است آماده باش گریه تلخ گلاب را
چشم دلسوزی مدار از همرهان روز سیاه کز سکندر خضر مینوشد نهانی آب را
***
یا ز سیلاب حوادث رو نباید تافتن یا نباید خانه در صحرای امكان ساختن
***
صاف چون آیینه میباید شدن با خوب و زشت هیچ چیز از هیچ كس در دل نمیباید گرفت
***
برید از دل جفایت رنگهای آرزویم را چو ماهی در تنم خون شد سفید از زخم نشترها
***
میهمان خوان خویشم اگر نیك یا بد است حاشا كه هیچ نبود شكوه از قضا مرا
چو در تلاش جامهی الوان نمیخورم سالی بس است كعبه صفت یك قبا مرا
***
عنان به دست فرومایگان مده زنهار که در مصالح خود خرج میکنند ترا
***
طالعی کو که گشایم در گلزار ترا؟ مغرب بوسه کنم مشرق گفتار ترا
***
دست از جهان بشوی که اطفال حادثات افشاندهاند میوه این شاخ پست را
دنیا به اهل خویش ترحم نمیکند آتش امان نمیدهد آتشپرست را
شبنم نکرد داغ دل لاله را علاج نتوان به گریه شست خط سرنوشت را
به دشواری زلیخا داد از کف دامن یوسف به آسانی من از کف چون دهم دامان فرصت را؟
***
این چه حرفیست که در عالم بالاست بهشت ؟ هر کجا وقت خوش افتاد همانجاست بهشت
دوزخ از تیرگی بخت درون تو بود گر درون تیره نباشد همه دنیاست بهشت
فنای من به نسیمِ بهانهای بند است به خاک با سر ناخن نوشتهاند مرا
***
ما چو خار از هر سر دیوار گردن میکشیم شبنم گستاخ را بنگر کجا آسوده است
***
مرا به روز قیامت غمی که هست این است که روی مردم دنیا دوباره باید دید
***
من به اوج لامکان بردم وگرنه پیش از این عشقبازی پلهای از دار بالاتر نداشت
***
معیار دوستان دغل روز حاجت است قرضی برای تجربه از دوستان طلب
***
گفتم: از پیری شود بند علائق سستتر قامت خم حلقهای افزود بر زنجیر ما
***
گرچه پیریم از جوانان جهان دلخوشتریم خندهها بر صبح دارد زلف چون کافور ما
***
ما آبروی خویش به گوهر نمیدهیم بخل بهجا به همت حاتم برابر است
***
من بستهام لب طمع اما نگار من دارد دهان بوسهفریبی که آه از او
***
هركه خامش بود از حادثه آزاد بود خندهی كبك دلیل ره صیاد بود
***
شوق ما قاصد بیدرد کجا میداند؟ آنقدر شوق تو دارم که خدا میداند
***
شوخی مکن ای پیر که هر موی سپیدی شمشیر زبانی است ز بهر ادب تو
***
ز توحید آنچنان مستم كهاز هرگردشبادی به گوش من صدای خامهی تقدیر میآید
***
ز اشك و چهره تو را دادهاند آب و زمین برای توشهی فردای خود زراعت كن
***
ره ندارد جلوهی آزادگی در كوی عشق سرو اگر كارند آنجا بید مجنون میشود
***
روز آدینه و طفلان همه یك جا جمعند به جنون میزنم امروز كه بازاری هست
***
شب که سرو قامت او شمع این کاشانه بود تا سحرگه برگریزان پر پروانه بود
***
شام سیه مرگ شود شمع مزارت هر خار که از پای فقیری بدر آری
***
صائبامشبدرچمن چندانکهخواهیعیشکن روی گل وا کردهاند و چشم بلبل بستهاند
***
در ره عشق به سر تیشه زدن آسان نیست كرد فرهاد در این مرحله شیرین كاری !
***
دامن صحرا نبرد از چهرهام گرد ملال میروم چون سیل تا دریا به فریادم رسد
***
دلیل عشق حقیقی است عشقهای مجاز به آفتاب رسد شبنم از نظارهی گل
***
دلربایانه دگر بر سر ناز آمدهای از دلما چهبجا ماندهكهباز آمدهای
***
حسنت به زلف پرشكن آفاق را گرفت با لشكر شكسته كه این فتح كرده است
***
حسن و عشق پاك را شرم وحیا در كار نیست پیش مردم شمع در بر میكشد پروانه را
***
چون حلقهی كعبه است سزاوار پرستش چشمی كه نگاه هوسآلود ندارد
***
چون اشك شمع تا مژه بر یكدگر زدیم داغ تو از سر آمد و از پای ما گذشت
***
تا به پای دار آمد از پیام شیون كنان هیچ جا در حق ما زنجیر كوتاهی نكرد
***
تو صبح عالمافروزی و من شمع سحرگاهی گریبان بازكندر صبح تا من جان برافشانم
***
پشتوروی نامهی ما هردو یك مضمون بود روز ما را دیدی از شبهای تار ما مپرس
***
پیشتر زآنكه دهد خامه بهدستش استاد الف قامت او مشق قیامت میكرد
***
به غیر بوسه كز تكرار رغبت را كند افزون كدامین قند را دیگر مكّرر میتوان خوردن
***
به قرب گلعذاران دل نبندید وصیتنامه شبنم همین است
***
از تلخی سؤال گروهی كه واقفند فرصت به لب گشودن سائل نمیدهند
***
ای گل شوخ كه در شیشه گلابت كردند هیچ یادت ز اسیران قفس میآید؟
***
آنكه از چشمتو افكند مرا بیتقصیر چشم دارم به همین درد گرفتار شود
***
آفتاب روز حشر بیشتر میسوزدش هركه اینجا درد و داغ عشق كمتر میكشد
***
تا دل نمیبرم بهكسی دل نمیدهم صیاد من نخست گرفتار من شود
***
سیل از ویرانه با رخسار گردآلود رفت زود میمالد فلك روی ستمگر را به خاك
***
نیست جز خامهی صائب که زوالش مرساد رگ ابری که شب و روز گهر میریزد
ابر نیسان میکشد سر در گریبان صدف کلک صائب هر کجا گوهرفشانی میکند
***
آدمی پیر چو شد حرص جوان میگردد خواب در وقت سحرگاه گران میگردد
***
این سطرهای چین كه زپیری به روی ماست هر یك جداجدا خط معزولی قواست
***
پیری رسید و فصل جوانی دگر گذشت دیدی دلا كه عمر چسان بی خبرگذشت؟
***
پیری و طفل مزاجی بهم آمیختهایم تا شب مرگ به آخر نرسد بازی ما
عهد جوانی گذشت در غم بود و نبود نوبت پیری رسید صد غم دیگر فزود
***
ریشه نخل كهنسال ازجوان افزونتر است بیشتر دلبستگی باشد به دنیا پیر را
***
پیری اگر كه گوهر دندان زمن گرفت شادم كه بینیاز مرا از خلال كرد
***
از پیر گوشهگیری و سیر ازجوان خوش است از تیر راستی و كجی از كمان خوش است
***
هرچند گرد پیری بر رخ نشست ما را مشغول خاكبازی است دل بر قرار طفلی
***
در رخ پیران روشندل شبابی دیگر است ساغر مردان حق پر از شرابی دیگر است
***
چو بر سر نشیند ز پیری غبار دگر چشم عیش از جوانی مدار
***
چهره را ازعشق خوبان ارغوانی كردهایم شوخ چشمی بین كه درپیری جوانی كردهایم
***
از مشرق بنا گوش خندید صبح پیری ما تیره روزگاران در سیر ماهتابیم
***
گفتم از پیری شود بند علایق سستتر قامت خم حلقهای افزود بر زنجیر من
***
سحرگه به راهی یكی پیر دیدم سوی خاك خم گشته از ناتوانی
بگفتم : چه گم كردهای اندرین راه؟ بگفتا جوانی جوانی جوانی
***
مخند ای نوجوان زینهار بر موی سفید من كه این برف پریشان بر سر هر بام میبارد
گرفتم سال را پنهان كنی با مو چه میسازی؟ گرفتم موی را كردی سیه با رو چه میسازی؟
***
بسا پیرا كه دیدم سر خوش و شاد جوان روی و جوان خوی و جوان یار
***
پیمانه ام ز رعشة پیری به خاك ریخت بعد از هزار دور كه نوبت به ما رسید
***
شوخی مكن ای پیر كه هر موی سپیدی شمشیر زبانی است ز بهر ادب تو
***
پاکان ستم ز دور فلک بیشتر کشند گندم چو پاک شد، خورد زخم آسیا
***
بی ریاضت نتوان شهره ی آفاق شدن مه چو لاغر شود، انگشت نما می گردد
***
به ادب باش که در دفتر ایجاد جهان هیج فردی نتوان یافت که باطل باشد
***
به صبر مشکل عالم تمام بگشاید که این کلید به هر دری راست می آید
***
بسان آینه با کائنات یکرو باش که شد سیاه رخ کاغذ از دو رویی ها
***
بزرگ اوست که بر خاک همچو سایه ابر چنان رود که دل مور را نیازارد
***
بر نمی دارد زمین خاکساری امتیاز در فتادن سایه ی شاه و گدا یکسان بود
***
با نیک و بد خلق بود لطف تو یکسان خندد به یک آیین به رخ شاه و گدا گُل
***
بپوش چشم خود از عیب تا شوی بی عیب که عیب پوش کسان، پرده دار خود باشد
***
با بصیرت چشم ظاهر بین نمی آید به کار روزنی حاجت نباشد خانه ی آیینه را
***
دل چو نورانی بود، گو چشم ظاهر بسته باش روشن از روزن نمی گردد سرا ایینه را
***
از نسیمی دفتر ایام بر هم می خورد از ورق گردانی لیل و نهار اندیشه کن
***
از گرانقدری نمیافتد ز چشم اعتبار پرتو خورشید اگر افتد ز روزن بر زمین
***
از کثرت روزن نشود مهر مکرر ای کج نظران! کعبه و بتخانه کدامست؟
***
برد چون خورشید هر کس را به اوج اعتبار بر زمین چون سایه آخر می کشاند روز گار
***
از بیابان عدم تا سر بازار وجود به تلاش کفنی آمده عریانی چند
***
از تیر آه مظلوم ظالم امان نیابد پیش از نشانه خیزد از دل فغان کمان را
***
محمد داراشكوه قادری (۱/۱/۹۹۴- ۲۹/۵/۱۰۳۸)
آسمان هر شب زره پوشد ز انجم تا سحر تا خدنگ آه من بر وی نگردد كارگر
***
میرزا شاه تقی واحد اصفهانی (درگذشتهی ۱۰۴۸= ۱۰۸۰ق)
آخر كشید دیده ز دل انتقام خویش من هم چه گریهها كه نكردم بكام خویش
روزی كه عشق او در میخانه میگشود هر كس به قدر حوصله پر كرد جام خویش
***
مفرد همدانی (حدود ۱۰۵۰= ۱۰۸۰ق) (معاصر شاه سلیمان صفوی، اول = نعلبند!)
دوش در خواب تو را بر سر بالین دیدم سایهی گل به سرم بود چو بیدار شدم
***
میرزا محمد طاهر نصرآبادی (۹۹۷- ۱۰۵۱ =۱۰۲۷-۱۰۸۳ق)
جهان جام و فلك ساقی اجل می خلایق باده نوش مجلس وی
خلاصی نیست اصلا هیچكس را از این جام و از این ساقی از این می
***
میرزا جلالالدین محمد بن مؤمن = اسیر شهرستانی(۹۹۹- ۱۰۱۸ یا ۱۰۲۸= ۱۰۲۹- ۱۰۴۹ یا ۱۰۵۹ق)
دلا بیمن چهمیكردی تو دركوی حبیبمن الهی خون شوی ای دل تو هم گشتی رقیب من
***
این شكایتنامهی نامهربانیهای توست آنچه دیدم از جدائیها جدا خواهم نوشت
***
بس که میترسم از جداییها میگریزم از آشناییها
نالهخیز است متصل چون نی بند بند من از جداییها
عالم آیینه خانهی راز است هست در پرده خودنماییها
سرم از تیغ هم جدا نشود بس که میترسم از جداییها
***
آیینه شود دود چراغ نفس ما خورشید بود سایهی خار هوس ما
آن مشت غباریم که در راه محبت شد ریگ روان قافلهی بیجرس ما
***
از عکس تنت جیب قبا آینهزارست پیراهن از اندام تو لبریز بهارست
دایم دم صبح است در اقلیم محبت آیینهدلان را به شب و روز چه کارست؟
کرد از ستم آباد شب هجر خلاصم صباد خیال نگهت صبح شکارست
از کشتن منصور غرض دفع خمارست این ساغر می چارهی خمیازهی دارست
***
گرد راه تو جلوهپرداز است سر کویت قلمرو ناز است
دل هر ذره عالم معنی است سر هر خار گلشن راز است
راحت مرد در سبکروحی است برق را آشیانه پرواز است
همه عالم قلمرو فیض است در به رویت ز شش جهت باز است
***
گریه ز چشمم به امان آمدست ناله ز آهم به فغان آمدست
محرم و بیگانه از این پرده دور راز دل ما به زبان آمدست
چون نکند طاقتم از خود کنار حرف کنارش به میان آمدست
چلهنشینی به از انگور نیست پیر به خم رفته جوان آمدست
***
محمد بن محمدرضا مجذوب تبریزی (درگذشتهی ۱۰۶۱= ۱۰۹۳ق)
اگر زلفت به هر تاری اسیر تازهای دارد مبارك باشد اما دلبری اندازهای دارد
***
تغافل برد از حد شوخ چشم من نمیداند جفا قدری ستم حدی و ناز اندازهای دارد
***
نعمت خان عالی شیرازی (۱۰۱۷- ۱۰۸۸ لاهور=۱۰۴۸-۱۱۲۱ق)
تپیدن سوختن برخاك و خون غلطیدن و مردن بحمدالله كه درد عاشقی تدبیرها دارد
***
اول بنا نبود كه بسوزند عاشقان آتش به جان شمع فتد كاین بنا نهاد
***
میر عبدالعادل نجات اصفهانی (درگذشتهی حدود ۱۰۹۰= ۱۱۲۰/ ۱۱۲۲/۱۱۴۰ق)
روم به خواب كه شاید تو را به خواب بینم كجاست خواب؟ مگر خواب را بهخواب بینم
***
میرزا محمد افضل سرخوش لاهوری (درگذشتهی ۱۰۹۳= ۱۱۲۶ق)
در عدم هم ز عشق شوری هست گل گریبان دریده میآید
***
آدمی را دشمنی بدتر نمی باشد ز مال مغز آخر بر شکستن میدهد بادام را
***
ملا مسیحالدین محمد بن اسماعیل فدشکویی فسایی = مسیحا (درگذشتهی ۱۰۹۴ = ۱۱۲۷ق)
در ازل خاك وجود هر كسی میبیختند حصهی من كمتر آمد غم در آن آمیختند
***
محسن تأثیر تبریزی (درگذشتهی ۱۰۹۵ = ۱۱۲۹ق)
آسودگی نگردد از راه سعی حاصل تا خواب خود نیاید، نتوان به خواب رفتن
***
از سپهر دون نمی بیند کسی یک جا دو گام مهر را گر نان گرمی هست، آب سرد نیست
***
قاضی سعید قمی (۱۰۱۲-۱۰۷۱)
دوشخود راسر بهدامانتو میدیدم بهخواب كاش میمردم چرا بیدار كردم خویش را
***
چو بلبلی كه با قفس آید به گلستان رفتم به كشور خود و در غربتم هنوز
***
ادامه مطلب: صفحه سیزدهم
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب