بیدل دهلوی (۱۰۲۱-۱۰۹۹)
بهر نسیان، غفلت ذاتی نمی خواهد سبب از برای خواب مخمل، حاجت افسانه نیست
***
به این دو روزه بقا، خود نمای وهم مباش به روی آب تُنُک، کمتر آمده است حباب
***
ای دل از مهر رخ دوست چراغی به کف آر کز خم زلف به راه تو شب تاری هست
***
امان خواه از گزند خلق در گرم اختلاطی ها که عقرب بیشتر در فصل تابستان شود پیدا
***
اشک حسرت لازم ساز رحیل افتاده است شبنم صبح است آثار نم مژگان شب
***
از مکافات عمل ایمن نباید زیستن سربریدن های ناخن، عبرت دل خستن است
***
از حیا با چرب طبعان برنیاید هیچ کس آب در هرجا که دیدم، زیر دست روغن است
***
ز بعد ما نی غزل نی قصیده میماند ز خامهها دو سه اشك چكیده میماند
ثبات عیش كه دارد چون پر طاووس جهان به شوخی رنگ پریده میماند
شرار ثابت و سیار دام فرصت كیست فلك به كاغذ آتش رسیده میماند
كجا بریم غبار جنون كه صحرا هم ز گردباد به دامان چیده میماند
ز غنچهی دل بلبل سراغ پیكان گیر كه شاخ گل به كمان كشیده میماند
غرور آیینهی خجلت است پیران را كمان ز سركشی خود خمیده میماند
***
ز ساز جسم هزار انفعال میگذرد چو رشحهای كه ز ظرف سفال میگذرد
غبار شیشهی ساعت به وهم میگوید به هوش باش كه این ماه و سال میگذرد
به هركه مینگرم طالب دوام بقاست مدار خلق به فكر محال میگذرد
حق ادای رموز از قلم طلب بیدل كه حرف دل به زبانهای لال میگذرد
***
زاین گلستان درس دیداری كه میخوانیم ما اینقدر آیینه نتوان شد كه حیرانیم ما
عالمی را وحشت ما چون سحر آواره كرد چین فروش دامن صحرای امكانیم ما
غیر عریانی لباسی نیست تا پوشد كسی از خجالت چون صدا در خویش پنهانیم ما
هر نفس باید عبث رسوای خودبینی شدن تا نمیپوشیم چشم از خویش عریانیم ما
در تغافلخانهی ابروی او چین میكشیم عمرها شد نقشبند طاق نسیانیم ما
***
كسی در بند غفلت دیدهای چون من ندید اینجا دو عالم یك در باز است و میجویم كلید اینجا
تپیدن ره ندارد در تجلیگاه حیوانی توان گر پای تا سر اشك شد نتوان چكید اینجا
تحیر گر به چشم انتظار ما نپردازد چه وسعت میتوان چیدن ز آغوش امید اینجا
مرا از بی بری هم راحتی حاصل نشد ورنه بهار سایهی رنگینتر از گل داشت بید اینجا
هجوم در پیچیده است هستی تا عدم بیدل تو هم گر گوش داری نالهای خواهی شنید اینجا
***
صورت وهمی به هستی متهم داریم ما چون حباب آیینه بر طاق عدم داریم ما
محمل ما چون جرس جوش تپشهای دل است شوق پندارد در این وادی قدم داریم ما
آنقدر فرصت كمینِ قطع الفتها نهایم عمر صبحیم از نفس تیغ دو دم داریم ما
میتوان از پیكر ما یك جهان محراب ساخت همچو ابرو هر سر مو وقف خم داریم ما
***
اعیان كه بهار عزوشان میبینند در پردهی رنگ امتحان میبینند
چون آینه قطرههای از بحر جدا خود را دریای بیكران میبینند
***
باطن دل و ظاهرش بدن میگوید می شیشه و خلوت انجمن میگوید
هشدار كه آن جان جهان تنزیه اویی است كه هر كسش من میگوید
***
دی سیر خیال این گلستان كردیم محو تو شدیم و گل به دامان كردیم
وا شد مژهای كه همچو بال طاووس ایجاد هزار چشم حیران كردیم
***
ای داغ كمال تو عیانها و نهانها معنی به نفس محو و عبارت به زبانها
خلقی به هوای طلب گوهر وصلت بگسسته چو تار نفس موج عنانها
بس دیده كه شد خوار و نشد محرم دیدار آیینهی ما نیز غباری است از آنها
توفان غبار عدمیم آب بقا كو دریا به میان محو شد از جوش كرانها
تا همچو شرر بال گشودم به هوایت وسعت ز مكان كم شد و فرصت ز زمانها
***
باز در گلشن ز خویشم میبرد افسون آب در نظر طرز خرامی دارم از مضمون آب
وحدت از خودداری ما تهمتآلود دویی است عكس در آب است تا استادهای بیرون آب
صاف طبعانند بیدل بسمل شوق بهار جادهی رگهای گل دارد سراغ خون آب
***
میدهد دل را نفس آخر به سیل اضطراب خانهی آیینهای داریم و میگردد خراب
در محیط عشق تا سر در گریبان بردهام نیست در گرداب رزق ما به غیر از پیچ و تاب
پیش روی او كه آتش رنگ میبازد ز شرم آینه از سادهلوحی میزند نقشی بر آب
ناقصان را بیدل آسان نیست تعلیم كمال تا دمد یك دانه چندین آبرو ریزد گلاب
***
برق با شوقم شراری بیش نیست شعله طفل نی سواری بیش نیست
لاله و گل زخمی خمیازهاند عیش این گلشن خماری بیش نیست
تا شوی آگاه فرصت رفته است وعدهی وصل انتظاری بیش نیست
***
حیرتْ دمیدهام گل داغم بهانهایست طاووس جلوهزار تو آیینهخانهایست
غفلت نوای حسرت دیدار نیستم در پرده چكیدن اشكم ترانهایست
حسرت كمین وعدهی وصلی است حیرتم چشم به هم نیامده گوش فسانهایست
مخصوص نیست كعبه به تعظیم اعتبار هر جا سری به سجده رسد آستانهایست
آنجا كه زه كنند كمانهای امتیاز منظور این و آن نشدن هم نشانهایست
***
از انفعال عشرت موهوم آگهم ای چرخ پر مكن قدح هاله از مهم
صبح ازل شكوفهی اشكم بهار داشت هم در پگاه بود چراغان بیگهم
***
ز خون دل به نقد سلامت به دست نیست خط امانِ شیشه به غیر از شكست نیست
آرام عاشق آینه پردازی فناست مانند شعلهای كه ز پا تا نشست نیست
جمعیت حواس در آغوش بیخودی است از هوش بهرهنیست كسی را چو مست نیست
گر به این گرمی است آه شعلهزای عندلیب شمع روشن میتوان كرد از صدای عندلیب
آه مشتاقان نسیم نوبهار یاد اوست رنگها خفته است بیدل در صدای عندلیب
***
رمزآشنای معنی هر خیرهسر نباشد طبع سلیم فضل است ارث پدر نباشد
غفلت بهانه مشتاق خوابت فسانه مایل بر دیده سخت ظلم است گر گوش كر نباشد
چین كدورتی هست بر جبههی نگینها تحصیل نامداری بیدردسر نباشد
***
روشندلان چو آینه بر هرچه رو كنند هم در طلسم خویش تماشای او كنند
پاكی چو بحر موج زند از جبینشان قومی كه از گداز تمنا وضو كنند
این موجها كه گردن دعوی كشیدهاند بحر حقیقتاند اگر سر فرو كنند
***
ریشهواری عافیت در مزرع امكان نبود هركه در دل مدارا كاشت جمعیت درود
صورت این انجمن گر محو شد پروا كهراست؟ خامهی نقاش ما نقش دگر خواهد نمود
عالم مطلق سراپایش مقید بوده است حسن در هرجا نمایان شد در همین آیینه بود
ساز هستی غیر آهنگ عدم چیزی نداشت هر نوایی را كه وا دیدم خموشی میسرود
***
سیل غمی كه دادِ جهان خراب داد خاكم به باد داد به رنگی كه آب داد
راحت در این بساطِ جنون خیز مشكل است مخمل اگر شوی نتوان تن به خواب داد
تا می به لعل او رسد از خویش رفته است شبنم نمیتوان به كف آفتاب داد
***
میآید از دشت جنون گَردم بیابان در بغل طوفان وحشت در قدم فوج غزالان در بغل
سودایی داغ تو را از شام نومیدی چه غم پروانهی بزم وفا دارد چراغان در بغل
***
صبحی به گوش عبرتم از دل صدا رسید كای بیخبر به ما نرسد آنكه وارسید
دریاست قطرهای كه به دریا رسیده است جز ما كسی دگر نتواند به ما رسید
آسودگی به خاك نشینان مسلم است این حرفم از صدای نی بوریا رسید
چون نالهای كه بگذرد از بند بند نی صد جا نشست حسرت دل تا به ما رسید
***
طبع خاموشان به نور شرم روشن میشود در چراغ حسن گوهر آب روغن میشود
جامهی فتحی چو گرد عجز نتوان یافتن پیكر موج از شکست خویش جوشن میشود
گر چنین پیچد به گردون دود دلهای كباب خانهی خورشید هم محتاج روزن میشود
***
نقش دویی بر آینهی من نبستهاند رنگ دل است این كه به رویم شكستهاند
غافل مشو ز حال خموشان كه از حیا صد رنگ ناله در نگه عجز بستهاند
هوشی كه رنگ و بوی پرافشان این چمن آواز دلخراش جگرهای خستهاند
هرجا كه صلای محرمی راز دادهاند آهستهتر ز بوی گل آواز دادهاند
مژگان به كارخانهی حیرت گشودهایم در دست ما كلید در باز دادهاند
سازی است زندگی كه خموشی نوای اوست پیش از شنیدنت دل به آواز دادهاند
خلایق را بیگانگیای هست به هم كه به صد عقد وفا دل نتوان بست به هم
ذوق راحت چه قدر دشمن آگاهی ماست خواب گردید نگه تا مژه پیوست به هم
دهر تا چند به اصلاح طبایع كوشد؟ بزم یك شیشه می و این همه بدمست به هم
سینهصافان نفسی چند غنیمت شمرید چرخ كم دید دو آیینه كه نشكست به هم
***
دوش چون نی سطر دردی میچكید از خامهام نالهها خواهد پر افشاند از گشاد نامهام
پیش من نه آسمان پشمی ندارد در كلاه میدهد زاد فریب عصمت عمامهام
تا به كی پوشد نفس عریان تنیهای مرا بیشتر چون صبح رنگ خاك دارد جامهام
***
چند پاشی ز جنون خاك هوس بر سر خویش ای گل این پیرهن رنگ برآر از تن خویش
خجلت هیچكس مایهی جمعیت ماست ذره آن نیست كه شیرازه كند دفتر خویش
سینهچاكان به هم آمیزش خاصی دارند صبح در شبنم گل آب كند شكر خویش
***
نیست ایمن از بلا هركس به فكر جست و جوست روز و شب گرداب را از از موج خنجر بر گلوست
جادهی كج رهروان را سرخط جانكاهی است باعث آشوب دلها پیچ و تاب آرزوست
آنچه نتوان داد جز در دست محبوبان دل است وآنچه نتوان ریخت جز در پای خوبان آبروست
بی فنا نتوان به كنه معنی اشیا رسید آینه گر خاك گردد با دو عالم روبروست
در عبادتگاه ما كآنجا هوس را بار نیست نقش خویش از لوح هستی گر توان شستن وضوست
***
من نمیگویم زیان كن یا به فكر سود باش ای ز فرصت بیخبر در هرچه باشی زود باش
راحتی گر هست در آغوش سعی بیخودی است یك قلم لغزش چو مژگانهای خواب آلود باش
نقد حیرتخانهی هستی صدایی بیش نیست ای عدم یک دم به دست آوردهای موجود باش
***
جمعی كه با قناعت جاوید خو كنند خود را چو گوهر انجمن آبرو كنند
حیرت زبان شوخی اسرار ما بس است آیینه مشربان به نگه گفتگو كنند
آنجا كه خلعت عشق رسوایی آورند پیراهنی كه چاك ندارد رفو كنند
در بحر كائنات كه صحرای نیستی است حاصل تیممی است به هرجا وضو كنند
***
گرنهای عین تماشا حیرت سرشار باش سر به سر دلدار یا آیینهی دلدار باش
سیر چشمی ذره از مهر قناعت بودن است پیش مردم اندكی در چشم خود بسیار باش
یك قدم راه است بیدل از تو تا دامان خاك بر سر مژگان چو اشك استادهای هشیار باش
***
نفس را الفت دل پیچ و تاب است گره در رشتهی موج از حباب است
درنگ از فرصت هستی مجویید متاع برق در رهن شتاب است
صفا آیینهی زنگار دارد فلك دود چراغ آفتاب است
كم آبست آنقدر دریای هستی كز آن تا دست میشویی سراب است
***
چون آب روان پر مگذر بی خبر از خود كز هرچه گذشتی نگذشتی مگر از خود
چشمی بگشا منشأ پرواز همین است چون بیضه شكستی دمدت بال و پر از خود
سهل است گذشتن ز هوسهای دو عالم گر مرد رهی یك دو قدم درگذر از خود
ما سجدهی حضوریم محو جناب مطلق گم گشته همچو نوریم در آفتاب مطلق
در عالم تجرد یا رب چه وانماییم؟ او صد جمال جاوید ما یك نقاب مطلق
تقریر بیش و كم چند؟ چشمی گشا و بنگر جز صفر بر نیاید هیچ از حساب مطلق
***
بیدلان چند خیال گل و شمشاد كنید خون شوید آنهمه كز خود چمن ایجاد كنید
كو فضایی كه توان نیم تپش خون افشاند ای اسیران قفس خدمت صیاد كنید
عمرها شد عرق آلود تلاش سخنم به نسیمی نفس سوختهام یاد كنید
***
جهان ز جنس اثرهای این و آن خالی است به هرزه وهم مچینید كه این دكان خالی است
به چشم زاهد خودبین چه توتیا و چه خاك كه از حقیقت بینش چو سرمهدان خالیست
فریب منصب گوهر مخور كه چون حباب هزار كیسه در این بحر بیكران خالیست
گهر ز یاس كمر بر شكست موج نبست دلی كه پر شود ز خود ز دشمن خالیست
به جیب توست اگر خلوتی و انجمنیست برون ز خویش كجا میروی جهان خالیست
***
رتبه خواهی به خار و خس یكسان شو با دیده نگاه با بدنها جان شو
مضمون عبارت دو عالم میباش بر هرچه رسی به رنگ او عریان شو
***
زاین بحر كه توفانكدهی ما و من است خلقی گرم تلاش بر در زدن است
كس نیست كه دوش غیر گیرد بارش هر موج پل گذشتن از خویشتن است
***
به مهر مادر گیتی مكش رنج امید اینجا كه خونها میخورد تا شیر میگردد سپید اینجا
محیط از جنبش هر قطره صد توفان جنون دارد شكست رنگ امكان بود اگر یك دل تپید اینجا
ز سار الفت آهنگ عدم در پردهی گوشم نوایی میرسد كز بیخودی نتوان شنید اینجا
این بزم جنون كه نازنینی دارد غوغای قیامت آفرینی دارد
پر در فكر نوای منصور مرو هر پشه برای خود طنینی دارد
***
تا در كف نیستی عنانم دادند از كشمكش جهان امانم دادند
چون شمع سراغ عافیت میجستم زیر قدم خویش نشانم دادند
***
حرصت اگر آرزوی شأنی دارد روشنگری دل امتحانی دارد
رو آینه پرداز كه در بحر صفا هر قطره به دامن آسمانی دارد
***
در وادی عشق اگر دویدن باشد بر جادهی غیر خط كشیدن باشد
ما و سفری كه همچو خط پرگار هر جا برسی به خود رسیدن باشد
***
زاین پیش كه دل قابل فرهنگ نبود از پیچ و خم تعلقم ننگ نبود
آگاهیام از هردو جهان وحشت داد تا بال نداشتم قفسم تنگ نبود
***
عارف به تماشای چمنزار كمال جز در قفس دل نگشاید پر و بال
هرچند ز امواج قدم بردارد از خویش برون رفتن دریاست محال
***
بیدل اسرار كبریایی دریاب رمز به حقیقت اسرار آشنایی دریاب
غافل ز حقی به علت صحبت خلق یكدم تنها شو و خدایی در یاب
***
ای آنكه فلك به نشئهی ظرف تو نیست نحو همه حرف و صوت جز حرف تو نیست
خاموش نشین زبان آفاق از توست تا در سخنی حرف تو هم حرف تو نیست
بی اسم و صفت دلت به خود محرم نیست بی رنگ و بهار جز مبهم نیست
عالم به وجود من و تو موجود است گر موج و حباب نیست دریا هم نیست
***
از عزت و خواری نه امید است نه بیمم من گوهر غلطان خودم اشك یتیمم
چون خوشهی گندم چه دهم عرض تبسم از خاك پیامآور دلهای دو نیمم
***
تأخیر ندارد خط فرمان نجاتم در كاغذ آتش زده ثبت است براتم
آثار بقایم عرق روی حباب است شرم آینه دارد به كف از موت و حیاتم
عجزم ز نم جبهه گذشتن نپسندد زاین یك دو عرق شد پل جیحون و فراتم
***
زاهد میگفت كسب تقوا دین است شیخ آینه در كف كه سلوك آیین است
دیوانهی ما به رغم این بیخبران عریان گردیده و گفت مردی این است
***
تاب زلفت سایه آویزد به طرف آفتاب خط مشكینت شكست آرد به حرف آفتاب
ظلمت ما را فروغ نور وحدت جاذب است سایه آخر میرود از خود به طرف آفتاب
در عرق اعجاز حسن او تماشا كردنی است شبنم گل میچكد آنجا ز طرف آفتاب
***
آب از یاقوت میریزد تكلم كردنش جیب گوهر میدرد ذوق تبسم كردنش
ترك من میتازد آشوب قیامت در ركاب نیست باك از خاك ره در چشم مردم كردنش
بندهی پیرخراباتم كه از تألیف شوق یك جهان دل جمع كرد انگور در خم كردنش
***
نسخهی آرام دل در عرض آهی ابتر است غنچهها را خامشی شیرازهی بال و پر است
بعد مرگ اجزای ما توفانی موج هواست تا نپنداری كه ما را خاك گلشن لنگر است
خاك اگر باشم به راهت جوهر آیینهام ور همه آیینه گردم بی تو خاكم بر سر است
***
در گلستانی كه حسنش جلوهای سر میكند گل ز شبنم دیدهی حیران به ساغر میكند
همچو اشكم حسرت اندیش نثار راه توست هر صدف كز آبرو سامان گوهر میكند
از جنونم عالمی پوشیده چشم امتیاز هر كه عریان میشود این جامه در بر میكند
حیرت اظهاریم بیدل لذت تحقیق كو؟ هیچكس آگاهی از آیینه باور میكند؟
***
دلدار رفت و دیده به حسرت دچار ماند با ما نشان برگ گلی زآن بهار ماند
خمیازهسنج تهمت عیش رسیدهایم می آنقدر نبود كه رنج خمار ماند
از برگ گل در این چمن وحشت آبیار خواهد پری ز طایر رنگ بهار ماند
***
آنی كه بی تو من همه جا بیسخن نیم هر جا منم تویی تویی آنجا كه من نیم
عجزم چو آب و آتش یاقوت روشن است یعنی كه باعث تری و سوختن نیم
***
ذره تا خورشید امكان جمله حیرتزادهاند جز به دیدار تو چشم هیچكس نگشادهاند
خلق آنسوی فلك پر میزند اما هنوز چون نفس از خلوت دل پا برون ننهادهاند
یك دل اینجا فارغ از تشویش نتوان یافتن این منازل یكسر از آشفتگیها جادهاند
پرسش احوال ما وقف خرام ناز توست عاشقان چون سایه هرجا پا نهی افتادهاند
بیسیاهی نیست بیدل صورت ایجاد خط یك قلم معنی طرازان تیرهبختان زادهاند
***
پیوستگی به حق ز دو عالم بریدن است دیدار دوست هستی خود را ندیدن است
پرواز سایه جز به سر بام مهر نیست از خود رمیدن تو به حق آرمیدن است
چون موج كوشش نفس ما در این محیط رخت شكست خویش به ساحل كشیدن است
میروم از خویش و حسرت گرم اشك افشاندن است در رهت ما را چو مژگان گریه گرد دامن است
ما ضعیفان را اسیریها ز پرواز است و بس رشتهی پای طلب بال امید سوزن است
هیچكس را نیست از دام رگ شهوت خلاص سرو هم در لاف آزادی سراپا گردن است
عمرها شد بر خط پرگار جولان میكنیم رفتن ما آمدنها آمدنها رفتن است
***
همهكس كشیده محمل به جناب كبریایت من و خجلت سجودی كه نكردهام برایت
نفس از تو صبح خرمن نگه از تو گل به دامن تویی آنكه در بر من تهی از من است جایت
ز وصال بی حضورم به پیام ناصبورم چقدر ز خویش دورم كه به من رسد پیامت
***
زهی چمنساز صبح فطرت تبسم لعل مهر جویت ز بوی گل تا نوای بلبل فدای تمهید گفتگویت
سحر نسیمی درآمد از در پیام وصل گلزار بر در چون رنگ رفتم ز خویش دیگر چه رنگ باشد نثار بویت
ز گلشنت ریشهای نخندد كه چرخش افسردگی پسندد چو ماه نو نقش جام بندد لبی كه تر شد به آب جویت
به این ضعیفی كه بار دردم شكسته در طبع گل زردم به گرد نقاش شوق گردم كه میكشد حسرتم به سویت
اگر بهارم تو آبیاری و گر چراغم تو شعلهكاری ز حیرت من خبر نداری بیارم آیینه روبرویت
***
ای پرافشان چو بوی گل پیرنگی از پیراهنت عنقا شوم تا گرد من یابد سراغ دامنت
تنزیه صد شبنم حیا پروردهی تشبیه تو جان صد عرق آب بقا گل كردهی لطف تنت
تجدید ناز آشفتهی رنگ لباس آراییت بیپردگی دیوانهی طرح نقاب افكندنت
هرجا برون جوشیدهای خود را به خود پوشیدهای در نور شمعت مضمحل فانوسی پیراهنت
***
چه سحر بود كه دوشم دل آرزوی تو داشت تو را در آینه میدید و جستجوی تو داشت
چه جرعهها كه نه بر خاك ریختی زاهد به این حیا نتوان پاس آبروی تو داشت
چه سجده خاك شدی همچو اشك وزین غافل كه خاك هم تری از خشكی وضوی تو داشت
در این حدیقه به صد رنگ پر زدن بیدل ز رنگ در نگذشتم كه رنگ بوی تو داشت
***
نوری فتوی هروی (قرن یازدهم ق) برادرزادهی شیخ بهاءالدین محمد عاملی
اول از روزنهی خانه برون آر سری آن قدر تاب ندارم كه تو در باز كنی
***
فضلی گلپایگانی (قرن یازدهم ق)
یادآن گلشنکه گل هر چند میچیدم از آن وقت بیرون آمدن حسرت به دامان داشتم
***
ابوالحسن فراهانی (قرن یازدهم ق)
نوشتهای که به من حال خویش را بنویس نوشتنی نبود حال من بیا و ببین
***
طیفور انجدانی (قرن یازدهم ق)
نالهی من شده گر باعث درد سر تو دست دل گیرم و بیرون روم از کشور تو
***
فغانی کشمیری (میانهی قرن ۱۱ ق)
فتادهایم و تو فارغ ز دستگیری ما بین جوانی خود رحم کن به پیری ما
***
شاپور تهرانی (میانهی قرن ۱۱ ق)
کسی از دفتر من درس اقبالی نمیگیرد مصیبتنامهام از من کسی فالی نمیگیرد
***
میرزا محمد طاهر غنی کشمیری (درگذشتهی ۱۰۴۹= ۱۰۷۹ق)
شد ختم بر حدیث تو آخر بیان ما باشد نگین نام تو مُهر دهان ما
گویی که در تنور فلک قحط هیزم است نا اشتها نسوخت نشد پخته نان ما (دیوان غنی، ۷)
***
بینشانی دارد آزاد از بلا وارسته را دام باشد نقش پای خویش صید جسته را
در مکرر بستن مضمون رنگین لطف نیست کم دهد رنگ ار کسی بندد حنای بسته را (دیوان غنی، ۸)
***
عزتی داریم در شهر جنون کز راه دور سنگ میآید به استقبال ما از هر طرف
***
از سختی زمانه لب شکوه وا مکن بر سنگ اگر چو سایه بیفتی صدا مکن
از چرخ بی مذلت حاجت روا نگردد تا آبرو نریزی، این آسیا نگردد
***
هر کسی گوهر مقصود نیابد بی سعی پای من بسکه دوید آبله را پیدا کرد
***
میفرستد به پدر پیرهن خالی را یوسف از دولت حسن این همه خود را گم کرد
***
غنی روز سیاه پیر کنعان را تماشا کن که روشن کرد نور دیدهاش چشم زلیخا را
***
با دامن تر شدم به محشر گفتند که در آفتاب بنشین
***
فراغتی به نیستان بوریا دارم مباد راه درین بیشه شیر قالی را
***
نگردد شعر من مشهور تا جان در تنم باشد که بعد از مرگ آهو نافه بیرون میدهد بو را
ز آسیب صبا آسوده تا صبح ابد باشد کند شمع از پر پروانه گرد تعویذ بازو را
فلک در گردش است ازبهر خواب بخت ناسازم بود در جنبش گهواره راحت طفل بدخو را
***
لباس ما سبکباران تعلق بر نمیتابد بود همچون حباب از بخیه خالی پیرهن ما را
***
ز غنچه تکیه چو شبنم به زیر سر ننهم که به ز بالش پر هست بال خویش مرا
***
در معرکه صد زخم رسد گر به تن ما زآن به که بود داغ سپر بر بدن ما
تا سرکهی پیشانی دونان نچشیدیم دندان طمع کند نشد در دهن ما
***
چشم ما روشن شد از خاک در میخانهها ریختند از سرمه گویا رنگ این کاشانهها
در شب زلف تو خواب خوش نصیبم کی شود خار میروید ی پهلویم به سال شانهها
***
شفیع رشتی (قرن ۱۱ ق)
ز دانههای سرشكم همیشه در ره عشق نشسته مردم چشمم به سبحه گردانی
***
محسن تاثیر تبریزی (۱۰۲۹-۱۰۹۸/ ۱۰۶۰-۱۱۳۱ق)
لایق شأن بزرگان نیست هر شغل خسیس شست زآن در وقت خارش فارغ از خاریدن است
***
ستاره در افق آید بزرگتر به نظر نمود اهل هنر در فروتنی بیش است
***
کار را دادن گشاد آسوده خود را کردن است تکیه بر دیوار در را وقت ره وا کردن است
***
مزن گل بر سر ای شیرین شمایل که مصرع پر کن آن قامت نخواهد
***
اوجی نطنزی (اوایل قرن ۱۱ ق)
بهر یک لب خنده نتوان تهمت شادی کشید منصب گل گر دهندت، غنچه تصویر باش
دامنوصلی بهدستآور بههرصورتكه هست گر گل دامن نباشی خار دامنگیر باش
***
گر بیخود آمدیم به کوی تو دور نیست فرصت نیافتیم که خود را خبر کنیم
***
حسنبیك ذوالقدر انسی اصفهانی (قرن یازدهم ق)
تا كی دل بیقرار سوزد؟ از آتش انتظار سوزد؟
من خفته و آه گرم بیدار چون شمع كه بر مزار سوزد
***
تو ایستاده و من خفته؟ نیست رسم ادب به روز مرگ مبادا به من نماز کنی
***
حسین شوقی ساوهای (قرن ۱۱ ق)
سایهی بید گزیدم كه ز سودا برهم بید مجنون شد و آنهم ره صحرا برداشت
***
از ضعف چنان شدم كه بر بالینم صد بار اجل آمد و نشناخت مرا
***
سایر مشهدی (قرن ۱۱ ق)
من نمیدانم که دل میسوزد از غم یا جگر آتش افتادست در جائی و دودی میکند
***
پرتو عمر چراغی است که در بزم وجود به نسیم مژه بر هم زدنی خاموش است
***
محمد صوفی مازندرانی (قرن یازدهم و دوازدهم ق)
هرکه آمد گل ز باغ زندگانی چید و رفت عاقبت بر سستی عهد جهان خندید و رفت
کس از این ویرانه ده یک دانه حاصل برنداشت هرکه آمد در جهان تخم هوس پاشید و رفت
بس که چون گل گلعذاران بر سر هم خفتهاند همچو شبنم میتوان بر روی گل غلتید و رفت
از ازل صوفی به دنیا میل آمیزش نداشت چند روزی آمد و یاران خود را دید و رفت
***
آن را که دل و دست و زبان باشد راست دشمن نتواند قدری از وی کاست
گر زنده بود به آبرو خواهد بود ور کشته شود شهید بر خواهد خاست
***
صوفی تو مپندار که انجم کردست هر نیک و بدی که رو به مردم کردست
سر رشتهی کار خود نمیداند چرخ او نیز سر کلافه را گم کردست
***
مشتاق اصفهانی (۱۰۶۸- ۱۱۳۶= ۱۱۰۰-۱۱۷۰ق)
مخوان ز دیرم به کعبه زاهد که برده از کف دل من آنجا به ناله مطرب به عشوه ساقی به خنده ساغر به گریه مینا
به عقل نازی حکیم تا کی به فکرت این ره نمی شود طی به کنه ذاتش خرد برد پی اگر رسد خس به قعر دریا
چو نیست قدرت به عیش و مستی بساز ای دل به تنگدستی چو قسمت این شد ز خوان هستی دگر چه خیزد ز سعی بیجا
ربود مهری چو ذره تابم ز آفتابی در اضطرابم که گر فروغش به کوه تابد ز بیقراری در آید از پا
در این بیابان ز ناتوانی فتاده از پا چنان که دانی صبا پیامی ز مهربانی ببر ز مجنون به سوی لیلا
همین نه مشتاق زآرزویت مدام گیرد سراغ کویت تمام عالم به جستجویت به کعبه مومن به دیر ترسا
***
عاشق اصفهانی (۱۰۷۸-۱۱۴۶ =۱۱۱۱-۱۱۸۱ق)
بعد از وفات هم به مزارم نیامدی جان دادنم ز حسرت دیدار بس نبود ؟
***
پدر از مهر تو را هیچ به استاد نداد یا معلم به تو حرفی ز وفا یاد نداد؟
***
پروانهصفت چشم به او دوخته بودم وقتی كه خبردار شدم سوخته بودم
***
شكرخندی نگاه آشنائی گوشهی چشمی به یك چیزی بخر آخر وفا را از وفاداران
***
شمسالدین عباس = فقیر دهلوی (زادهی شاه جهان آباد هند ۱۰۸۲= ۱۱۱۵ق) (نویسندهی حدائق البلاغه)
در بر آمد یار و من بیخود شدم بخت شد بیدار و ما را خواب برد
***
طیب توفان هزار جریبی مازندرانی (درگذشتهی ۱۱۵۵ = ۱۱۹۰ق)
دل گرفت از من و بشكست خدایا برسان دل دیگر كه ز من گیرد و دیگر شكند
***
انور زند شیرازی فرزند كریمخان زند (۱۰۸۵-۱۱۸۰ = ۱۱۱۸-۱۲۱۶ق)
با این همه بیداد توام زنده هنوز جانی دارم كه سختتر از دل توست
***
آذر بیگدلی (۱۱۰۰-۱۱۵۹)
به شیخ شهر فقیری ز جوع پناه برد بدان امید كه از لطف خواهدش نان داد
هزار مسأله پرسیدش از مسائل و گفت اگر جواب نگویی نخواهمت آن داد
نداشت حال جدل آن فقیر و شیخ غیور نداد نانش و آبش بریخت تا جان داد
عجب كه با همه دانایی این نمیدانست كه كردگار نه روزی به شرط ایمان داد
من و ملازمت آستان پیر مغان كه جام می به كف كافر و مسلمان داد
***
مرا عجز و تو را فریاد دادند به هرکس هرچه باید داد دادند
گران کردند گوش گل پس آنگاه به بلبل رخصت فریاد دادند
***
قاصد که ازو به من خبر هیچ نگفت گفتم که: «تو را یار مگر هیچ نگفت»
گفتا که: «چرا» بگفتم: «آن گفته بگو» آهی به لب آورد و دگر هیچ نگفت
***
تا كی به درت نالیم هر شب من و دربانها آنان ز فغان من من از ستم آنها
دامان توام شاید با سعی به دست آید لیك آه كه میباید زد دست به دامانها
***
بعد از این مدعی بر در جانان چو روی من هم آیم آنجا و ایستم پهلوی تو
یا ترا بینند و بگشایند در بر روی من یا مرابینند و نگشایند در بر روی تو
***
سعید قصاب كاشانی (درگذشتهی حدود ۱۱۲۵ مشهد = ۱۱۶۰ق )
ای شعله ! لاف پاكی دامن چه میزنی پروانهات برهنه در آغوش میكشد
***
طبیب اصفهانی (درگذشتهی ۱۱۳۴= ۱۱۶۸ق)
به سراغم همهجا گریهكنان میآئی گر بدانی كه به غربت چه به من میگذرد
***
غمت در نهانخانه ی دل نشيند به نازي كه ليلي به محمل نشيند
به دنبال محمل چنان زار گریم که از گریه ام ناقه در گل نشیند
خلد گر به پا خاری آسان برآرم چه سازم به خاری که در دل نشیند؟
پی ناقهاش رفتم آهسته ترسم غباری به دامان محمل نشیند
مرنجان دلم را که این مرغ وحشی ز بامی که برخاست مشکل نشیند
عجب نیست خندد اگر گل به سروی که در این چمن پای در گل نشیند
بنازم به بزم محبت که آنجا گدایی به شاهی مقابل نشیند
طبیب از طلب از دو گیتی میاسا کسی چون میان دو منزل نشیند؟
***
در بادیه عشق به جائی نبری راه تا در گرو دوری و نزدیکی راهی
***
عبدالواسع دامی همدانی (درگذشتهی ۱۱۳۸= ۱۱۷۳ق)
حال هیچ آشنا نمیپرسی؟ یا همین حال ما نمیپرسی؟
***
ادامه مطلب: صفحه چهاردهم
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب