هاتف اصفهانی (درگذشتهی ۱۱۶۲)
پس از چندی کند یک لحظه با من یار دورانش که داغ تازهای بگذاردم بر دل ز هجرانش
پس از عمری که میگردد به کامم یک نفس گردون نمیدانم که میسازد؟ همان ساعت پشیمانش
چو از هم آشیان افتاد مرغی دور و تنها شد بود کنج قفس خوشتر ز پرواز گلستانش
ز بیتابی همی جویم ز هر کس چارهی دردی که میدانم فرو میماند افلاطون ز درمانش
دلش سخت است و پیمان سست از آن بیمهر سنگیندل نبودم شکوهای گر چون دلش میبود پیمانش
به من گفتی که جور من نهان میدار از مردم تو هم نوعی جفا میکن که بتوان داشت پنهانش
تن هاتف نزار از درد دوری دیدی و دردا ندانستی که هجرانت چها کرده است با جانش
***
گریه جانسوز مرا ناله ز دنباله نگر نالهي بی گریه ببین گریهی بی ناله نگر
***
بر دست کس افتد چو تو یاری نه و هرگز در دام کسی چون تو شکاری نه و هرگز
روزم سیه است از غم هجران بود آیا چون روز سیاهم شب تاری نه و هرگز
در بادیهی عشق و ره شوق رساند آزار به هر پا سر خاری نه و هرگز
گردون ستمگر کند این کار که باشد؟ یاری به مراد دل یاری نه و هرگز
در خاطر هاتف همهی عمر گذشته است جز عشق تو اندیشهي کاری نه و هرگز
***
از دل رودم یاد تو بیرون نه و هرگز لیلی رود از خاطر مجنون نه و هرگز
با اهل وفا و هنر افزون شود و کم مهر تو و بیمهری گردون نه و هرگز
از سرو و صنوبر بگذر سدره و طوبی مانند به آن قامت موزون نه و هرگز
خون ریختیم ناحق و پرسی که مبادا دامان تو گیرند به این خون نه و هرگز
در عشق بود غمزدهی بیش ز هاتف در حسن نگاری ز تو افزون نه و هرگز
***
یک گریبان نیست کز بیداد آن مه پاره نیست رحم گویا در دل بیرحم آن مهپاره نیست
کو دلی کز آن دل بیرحم سنگین نیست چاک کو گریبانی کز آن چاک گریبان پاره نیست
ای دلت در سینه سنگ خاره با من جور بس در تن من آخر این جان است سنگ خاره نیست
گاه گاهم بر رخ او رخصت نظاره هست لیک این خون گشته دل را طاقت نظاره نیست
جان اگر خواهی مده تا میتوانی دل ز دست دل چو رفت از دست غیر از جان سپردن چاره نیست
کامیاب از روی آن ماهند یاران در وطن بینصیب از وصل او جز هاتف آواره نیست
***
گفتم که چاره غم هجران شود نشد در وصل یار مشکلم آسان شود نشد
یا از تب غمم شب هجران کشد نکشت یا دردم از وصال تو درمان شود نشد
یا آن صنم مراد دل من دهد نداد یا این صنمپرست مسلمان شود نشد
یا دل به کوی صبر و سکون ره برد نبرد یا لحظهای خموش ز افغان شود نشد
یا مدعی ز کوی تو بیرون رود نرفت چون من اسیر محنت هجران شود نشد
یا از کمند غیر غزالم جهد نجست یا ز الفت رقیب پشیمان شود نشد
یا از وفا نگاه به هاتف کند نکرد یا سوی او ز مهر خرامان شود نشد
***
نه با من دوست آن گفت و نه آن کرد که با دشمن توان گفت و توان کرد
گرفت از من دل و زد راه دینم ز دین و دل گذشتم قصد جان کرد
کی از شرمندگی با مهربانان توان گفت آنچه آن نامهربان کرد
منش از مردمان رخ مینهفتم ستم بین کآخر از من رخ نهان کرد
تو با من کردی از جور آنچه کردی من از شرم تو گفتم آسمان کرد
دو عالم سود کرد آن کس که در عشق دلی درباخت یا جانی زیان کرد
نه از کین خون هاتف ریخت آن شوخ وفای او به کشتن امتحان کرد
***
ای فدای تو هم دل و هم جان وی نثار رهت هم این و هم آن
دل فدای تو چون تویی دلبر جان نثار تو چون تویی جانان
دل رهاندن زدست تو مشکل جان فشاندن به پای تو آسان
راه وصل تو راه پرآسیب درد عشق تو درد بیدرمان
بندگانیم جان و دل بر کف چشم بر حکم و گوش بر فرمان
گر سر صلح داری اینک دل ور سر جنگ داری اینک جان
دوش از شور عشق و جذبهی شوق هر طرف میشتافتم حیران
آخر کار شوق دیدارم سوی دیر مغان کشید عنان
چشم بد دور خلوتی دیدم روشن از نور حق نه از نیران
هر طرف دیدم آتشی کان شب دید در طور موسی عمران
پیری آنجا به آتش افروزی به ادب گرد پیر مغبچگان
همه سیمین عذار و گل رخسار همه شیرین زبان و تنگ دهان
عود و چنگ و نی و دف و بربط شمع و نقل و گل و مل و ریحان
ساقی ماهروی مشکینموی مطرب بذله گوی و خوشالحان
مغ و مغزاده موبد و دستور خدمتش را تمام بسته میان
من شرمنده از مسلمانی شدم آن جا به گوشهای پنهان
پیر پرسید کیست این؟ گفتند: عاشقی بیقرار و سرگردان
گفت: جامی دهیدش از می ناب گرچه ناخوانده باشد این مهمان
ساقی آتشپرست آتش دست ریخت در ساغر آتش سوزان
چون کشیدم نه عقل ماند و نه هوش سوخت هم کفر ازآن و هم ایمان
مست افتادم و در آن مستی به زبانی که شرح آن نتوان
این سخن میشنیدم از اعضا همه حتی الورید و الشریان
که یکی هست و هیچ نیست جز او
وحده لااله الاهو
از تو ای دوست نگسلم پیوند ور به تیغم برند بند از بند
الحق ارزان بود ز ما صد جان وز دهان تو نیم شکرخند
ای پدر پند کم ده از عشقم که نخواهد شد اهل این فرزند
پند آنان دهند خلق ای کاش که ز عشق تو میدهندم پند
من ره کوی عافیت دانم چه کنم کاوفتادهام به کمند
در کلیسا به دلبری ترسا گفتم: ای جان به دام تو در بند
ای که دارد به تار زنارت هر سر موی من جدا پیوند
ره به وحدت نیافتن تا کی ننگ تثلیت بر یکی تا چند؟
نام حق یگانه چون شاید که اب و ابن و روح قدس نهند؟
لب شیرین گشود و با من گفت وز شکرخند ریخت از لب قند
که گر از سر وحدت آگاهی تهمت کافری به ما مپسند
در سه آیینه شاهد ازلی پرتو از روی تابناک افگند
سه نگردد بریشم ار او را پرنیان خوانی و حریر و پرند
ما در این گفتگو که از یک سو شد ز ناقوس این ترانه بلند
که یکی هست و هیچ نیست جز او
وحده لااله الاهو
دوش رفتم به کوی باده فروش ز آتش عشق دل به جوش و خروش
مجلسی نغز دیدم و روشن میر آن بزم پیر باده فروش
چاکران ایستاده صف در صف باده خواران نشسته دوش بدوش
پیر در صدر و میکشان گردش پارهای مست و پارهای مدهوش
سینه بیکینه و درون صافی دل پر از گفتگو و لب خاموش
همه را از عنایت ازلی چشم حقبین و گوش راز نیوش
سخن این به آن هنیئالک پاسخ آن به این که بادت نوش
گوش بر چنگ و چشم بر ساغر آرزوی دو کون در آغوش
به ادب پیش رفتم و گفتم: ای تو را دل قرارگاه سروش
عاشقم دردمند و حاجتمند درد من بنگر و به درمان کوش
پیر خندان به طنز با من گفت: ای تو را پیر عقل حلقه به گوش
تو کجا ما کجا که از شرمت دختر رز نشسته برقعپوش
گفتمش سوخت جانم آبی ده و آتش من فرونشان از جوش
دوش میسوختم از این آتش آه اگر امشبم بود چون دوش
گفت خندان که هین پیاله بگیر ستدم گفت هان زیاده منوش
جرعهای درکشیدم و گشتم فارغ از رنج عقل و محنت هوش
چون به هوش آمدم یکی دیدم مابقی را همه خطوط و نقوش
ناگهان در صوامع ملکوت این حدیثم سروش گفت به گوش
که یکی هست و هیچ نیست جز او
وحده لااله الاهو
چشم دل باز کن که جان بینی آنچه نادیدنی است آن بینی
گر به اقلیم عشق روی آری همه آفاق گلستان بینی
بر همه اهل آن زمین به مراد گردش دور آسمان بینی
آنچه بینی دلت همان خواهد وانچه خواهد دلت همان بینی
بیسر و پا گدای آن جا را سر به ملک جهان گران بینی
هم در آن پابرهنه قومی را پای بر فرق فرقدان بینی
هم در آن سر برهنه جمعی را بر سر از عرش سایبان بینی
گاه وجد و سماع هر یک را بر دو کون آستینفشان بینی
دل هر ذره را که بشکافی آفتابیش در میان بینی
هرچه داری اگر به عشق دهی کافرم گر جوی زیان بینی
جان گدازی اگر به آتش عشق عشق را کیمیای جان بینی
از مضیق جهات درگذری وسعت ملک لامکان بینی
آنچه نشنیده گوش آن شنوی وانچه نادیده چشم آن بینی
تا به جایی رساندت که یکی از جهان و جهانیان بینی
با یکی عشق ورز از دل و جان تا به عینالیقین عیان بینی
که یکی هست و هیچ نیست جز او
وحده لااله الاهو
یار بیپرده از در و دیوار در تجلی است یا اولیالابصار
شمع جویی و آفتاب بلند روز بس روشن و تو در شب تار
گر ز ظلمات خود رهی بینی همه عالم مشارق انوار
کوروش قائد و عصا طلبی بهر این راه روشن و هموار
چشم بگشا به گلستان و ببین جلوهي آب صاف در گل و خار
ز آب بیرنگ صد هزاران رنگ لاله و گل نگر در این گلزار
پا به راه طلب نه و از عشق بهر این راه توشهای بردار
شود آسان ز عشق کاری چند که بود پیش عقل بس دشوار
یار گو بالغدو و الآصال یار جو بالعشی والابکار
صد رهت لن ترانی ار گویند بازمیدار دیده بر دیدار
تا به جایی رسی که مینرسد پای اوهام و دیده افکار
بار یابی به محفلی کآنجا جبرئیل امین ندارد بار
این ره آن زاد راه و آن منزل مرد راهی اگر بیا و بیار
ور نه ای مرد راه چون دگران یار میگوی و پشت سر میخار
هاتف ارباب معرفت که گهی مست خوانندشان و گه هشیار
از می و جام و مطرب و ساقی از مغ و دیر و شاهد و زنار
قصد ایشان نهفته اسراری است که به ایما کنند گاه اظهار
پی بری گر به رازشان دانی که همین است سر آن اسرار
که یکی هست و هیچ نیست جز او
وحده لااله الاهو
***
گفتم نگرم روی تو گفتا به قیامت گفتم روم از کوی تو گفتا به سلامت
گفتم چه خوش از کار جهان گفت غم عشق گفتم چه بود حاصل آن گفت ندامت
هر جا که یکی قامت موزون نگرد دل چون سایه به پایش فکند رحل اقامت
در خلد اگر پهلوی طوبیم نشانند دل میکشدم باز به آن جلوه قامت
عمرم همه در هجر تو بگذشت که روزی در بر کنم از وصل تو تشریف کرامت
دامن ز کفم میکشی و میروی امروز دست من و دامان تو فردای قیامت
امروز بسی پیش تو خوارند و پس از مرگ بر خاک شهیدان تو خار است علامت
ناصح که رخش دیده کف خویش بریده است هاتف به چه رو میکندم باز ملامت
مطلب و مقصود ما از دو جهان اوست اوست او همه مغز است مغز هر دو جهان پوست پوست
***
به حریم خلوت خود شبی چه شود نهفته بخوانیام به کنار من بنشینی و به کنار خود بنشانیام
من اگر چه پیرم و ناتوان تو ز آستان خودت مران که گذشته در غمت ای جوان همه روزگار جوانیام
منم ای برید و دو چشم تر ز فراق آن مه نوسفر به مراد خود برسی اگر به مراد خود برسانیام
چو برآرم از ستمش فغان گله سر کنم من خسته جان برد از شکایت خود زبان به تفقدات زبانیام
به هزار خنجرم ار عیان زند از دلم رود آن زمان که نوازد آن مه مهربان به یکی نگاه نهانیام
ز سموم سرکش این چمن همه سوخت چون بر و برگ من چه طمع به ابر بهاری و چه زیان ز باد خزانیام
شدهام چو هاتف بینوا به بلای هجر تو مبتلا نرسد بلا به تو دلرباگر ازین بلا برهانیام
***
با حریفی که بیسبب دارد سر آزار من بگو زنهار
گرچه از حکه در تعب باشی … خر را به … خویش مخار
هان و هان راه خویش گیر و برو به دم مار خفته پا مگذار
***
رویتو كه رشك ماه ناكاسته است باغیستكه از هرگلی آراسته است
گر زان كه خدا نیز وفائی بدهد آنیكه دلمن از خدا خواستهاست
***
خار به درون مژگان خاره فرسودن به دست سنگ خائیدن به دندان كوه بریدن به چنگ
لُعب با دنبال عقرب بوسه بر دندان مار پنجه در چنگال ضیغم غوص در كام نهنگ
از سر پستان شیر شرزه دوشیدن حلیب وز بن دندان مار گرزه نوشیدن شرنگ
نره غولی در روز بر گردن كشیدن خیر خیر پیرزالی در بغل شب برگرفتن تنگ تنگ
از شراب و بنگ روز جمعه در ماه صیام شیخ را بالای منبر ساختن مست و ملنگ
تشنه كام پا برهنه در تموز و سنگلاخ ره بریدن بی عصا فرسنگها با پای لنگ
طعمه بگرفتن به خشم از كام شیر گرسنه صید بگرفتن به قهر از پنجهی غضبان پلنگ
روزگار رفته را بر گردن افكندن كمند عمر باقی مانده را بر پا نهادن پالهنگ
یار را زافسون به كوه هاتف آوردن به صلح غیر را با یار از نیرنگ افكندن به جنگ
صد ره آسانتر بود بر من كه در بزم لغام بادهنوشم سرخ سرخ و جامه پوشم رنگ رنگ
چرخ گردون هستی من گر بر آرد گو برآر دور بادا دور از دامان نامم گرد ننگ
***
ای باده ز خون من به جامت این می به قدح بود مدامت
خونم چو می ار کشی حلالت می بی من اگر خوری حرامت
مرغان حرم در آشیانها در آرزوی شکنج دامت
بالای بلند خوش خرامان افتادهی شیوهي خرامت
ماه فلکش ز چشم افتاد دید آنکه چو مه به طرف بامت
نالم که برد بر تو نامم آن کس که ز من شنید نامت
هر کس به غلامی تو نازد هاتف به غلامی غلامت
***
مشتاقعلیشاه كرمانی (درگذشتهی ۱۱۷۰= ۱۲۰۶ق)
دوزخ عاشقان فراق بود هر گناهی جهنمی دارد
***
صباحی بیگدلی (درگذشتهی ۱۱۷۷= ۱۲۱۳ق)
گفتی: «به تو گر بگذرم از شوق بمیری قربان سرت بگذر و بگذار بمیرم»
***
سحاب اصفهانی (درگذشتهی ۱۱۸۶)
کس را کمال نفس بجز حسن حال چیست؟ وآنرا که حسن حال نباشد کمال چیست؟
شعر است هیچ و شاعری از هیچ هیچتر در حیرتم که در سر هیچ این جدال چیست
یک تن نپرسد از پی ترتیب چند لفظ ای ابلهان بیهنر این قیل و قال چیست
از بهر مصرعی دو که مضمون دیگری است چندین خیال جاه و تمنای مال چیست؟
شعر اصلش از خیال بود جنسش از محال تا از خیال اینهمه فکر محال چیست؟
از چند لفظ یاوه نزد لاف برتری هرکس که یافت شرم چه و انفعال چیست؟
عشق جانان را بجز ویرانه دل خانه نیست زانکه او گنج است و جای گنج جز ویرانه نیست
خوش بود فردوس و نعمتهای آن زاهد ولی نعمتی چون می و جایی به از میخانه نیست
کس ندید از اهل دنیا در جهان فرزانهای هرکس آری طالب دنیا بود فرزانه نیست
کردم از می توبه ای زاهد وزاین پس بگذرم از سر پیمان ولی تا باده در پیمانه نیست
***
شب وصل است و مینالم که شاید چرخ پندارد کهباز امشب شبهجر استودیر آرد بهپایانش
***
دلم از تو خرم و خوش به سؤالی و جوابی كه نگفتهام هنوز و نشنیدهام جوابی
***
پیش از این كاری نكرد امیدواریهای من ناامیدیهای من زین پس مگر كاری كند
***
مجمر اصفهانی (درگذشتهی ۱۱۸۹= ۱۲۲۵ق)
كس نگفت این همه زاین راه كه آیند و روند به كجا میرود آن این ز كجا میآید؟
***
گه دستم از تو بر دل و گاهی به آسمان آن فرصتم کجاست که خاکی بهسر کنم
***
واله اصفهانی (۱۱۱۸-۱۱۹۳ = ۱۱۵۲-۱۲۲۹ق)
آمدم به سرم یار و هنوز از سر حسرت چشمم به ره قاصد و گوشم به پیام است
***
محمد باقر بیک گرجی (درگذشتهی ۱۱۹۸ = ۱۲۳۴ق)
دیشب همه شب به یار گفتم غم دل شاید که شود مرا دمی همدم دل
دیدم که به درد دل من گوش نداد دل ماتم من گرفت و من ماتم دل
***
میرزا ابوطالب واقف خلخالی (قرن ۱۲ ق)
یک صبحدم به صحن گلستان گذشتهای شبنم هنوز بر رخ گل آب میزند
***
میرزا حسین خان اسیری اصفهانی (قرن دوازدهم ق)
یكی اره بر پای سروی نهاد به دست وی آن سرو از پا افتاد
دگر روز دادش مكافات دست كه از نخلی افتاد و پایش شكست
***
به دوران دو كس را اگر دیدمی به گرد سر هردو گردیدمی
یكی آنكه گوید بد من به من دگر آنكه پرسد بد خویشتن
***
دیر آشنا نگاه تو بیگانهپرور است داغم از این كه با تو چرا آشنا شدم
***
میر زینالدین اصفهانی= شیخ جنتی جزی (قرن دوازدهم ق)
مثنوی شاپور و شهناز
یکی بازی به بازی گفت در دشت که تا کی کوه و صحرا میتوان گشت
بیا تا سوی شهر آریم پرواز که با شهزادگان باشیم دمساز
گهی باشیم انیس بزم شاهان گهی همصحبت زرین کلاهان
به شبها شمع کافوری گداریم به روزان با شهان نخجیر بازیم
جوابش داد آن باز نکو رای که ای نادان دون همت سراپای
اگر صدسال باشی در بیابان جفای برف بینی جور باران
کشی هر لحظه صد اندوه و خواری زچنگال عقابان شکاری
بسی بهتر که بر تخت زراندود دمی محکوم حکم دیگری بود
قناعت جنتی با تلخ و با شور بود نوش عسل با نیش زنبور
***
الفت كاشانی (درگذشتهی ۱۲۰۳= ۱۲۴۰ق)
باغبان! غنچه نچیدم ز من آزرده مشو پارههای جگر است این كه به دامن دارم
***
میرزا محمد فاخر مكین نطنزی (درگذشتهی ۱۲۰۴ = ۱۲۴۱ق)
ز ضعف رشته آهم گسسته میآید نفس ز سینه به صد جا نشسته میآید
***
نشاط اصفهانی (۱۱۴۰-۱۲۰۷= ۱۱۷۵-۱۲۴۴ق)
آشنائی حلقه بر در میزند كیست تا بیرون كند بیگانه را
***
رفیق اصفهانی (۱۱۴۰-۱۲۰۷)
تا كی خبر ز روز سفر میدهیمرا؟ ازروزمرگمن چهخبرمیدهی مرا؟
***
محمدمهدی عشرت فراهانی (۱۱۴۷- دهه ۱۲۲۰= ۱۱۸۲- دهه ۱۲۶۰ق)
موذن بیند ار آن قد و قامت به «قد قامت» بماند تا قیامت
***
بسمل شیرازی (۱۱۵۲شیراز- ۱۲۲۶شیراز: ۱۱۸۷-۱۲۶۳ق)
داستان عشق یك افسانه نبود بیش هركس طور دگر میجوید این افسانه را
از مكافات عمل غافل مشو آخر بسوخت پای تا سر شمع كاو خود سوخت پر پروانه را
***
میرزا ابوالقاسم قائممقام فراهانی= ثنایی (۱۱۵۸ اراک- ۱۲۱۴ تهران)
برای اللهیارخان آصفالدوله سروده که در گنجه از برابر ارتش روس فرار کرد.
بگریز به هنگام كه هنگام گریز است رو در پی جان باش كه جان سخت عزیز است
جان است نه آن است كه آسانش توان داد بشناس كه آسان چه و دشوار چه چیز است
از رود ارس بگذر وبشتاب كه اینك روس است كه دنبال تو برداشته ایز است
ای خائن نان و نمكِ شاه و ولیعهد حق نمك شاه و ولیعهد گریز است؟
آن صلح به هم برزن و از جنگ به در زن نه مرد نبرد است زنی قحبه و هیز است
گوید كه غلام در شاهنشهم اما بالله نه غلام است اگر هست كنیز است
آخر به من ای قوم بگویید از این مرد چیزی كه شهنشاه پسندیده چه چیز است؟
***
در این درگه كه گَه گَه كَه كُه و كُه كَه شود ناگه مشو غره به امروزت كه از فردا نهای آگه
***
فضلالله خاور شیرازی (در ۱۱۹۵ + منشیان دربار فتحعلیشاه = ۱۲۳۱ق)
در فراقم بیم مرگ و در وصالم رشك غیر اینقدر ای كاش كار عاشقی مشكل نبود
***
فتحعلیشاه قاجار (۱۱۵۱-۱۲۱۳)
زین طبیبان مطلب چارهی بیماری دل چشم بیمار دوای دل بیمار من است
***
یغمای جندقی (۱۱۶۱- سه شنبه ۲۱/۸/۱۲۳۸ = ۱۱۹۶- ۱۶ ربیعالثانی ۱۲۷۶ق)
بهجز ارواحِ مکرّم که به دیوانِ ازل به عبودیّتشان خطِّ غلامی دادم
به نعوظِ شتر و کیرِ خر و خرزهي گاو مرده و زندهی هفتادودو ملّت گادم!
***
اسرار غمش گفتم در سینه نهان دارم رسوای جهانم كرد این رنگ پریدنها
***
بیداد كن كه ناله اگر نالهی من است از صد یكی به جانب گردون نمیرسد
***
گادنی خواهم قوی، زهوارفرسا، رودهسود نادرستی را که کونش پاره شد در جاجرود
آنچنان پاره که گفتی او و گفتی مادرش: «وای ریدم وای ریدم، وای رودم وای رود»
بعدِ گادن بادِ کونش میجهد بیاختیار معدهاش گویی نیانبان است و گوزِ او سرود
بادپیمایی ست تیزِ سست او با کیرِ سخت کوه کی ترسد ز باد؟ آتش نیندیشد ز دود!
مینگردد گوزِ ما الّا به ریش او بلند سر نیارد کیرِ ما الّا به کونِ او فرود
از نکوهش گوزگَندیهای او افزون شود گندنا ترّی و سرسبزی فزاید از درود
کارگاه فسق را نو خواهد ار چرخِ کهن از وی و ارحام وی سازد فراهم تار و پود
هست از ذوق نعوظ ار زود خیزد در قیام نیست جز شوق سپوز ار دیر خیزد از سجود
غیر او کهش گادم و تِر زد فزون از اصل و فرع هیچ سوداگر ندیدم کهش زیان باشد ز سود
ما و آن کونِ سفید و روسیاه و چکمهزرد سیخِ سرخِ «احمدا» را تا نگردد سر کبود
***
وصال شیرازی (۱۱۶۲-۱۲۲۵= ۱۱۹۷-۱۲۶۲ق)
گر شحنهی شهر مست گیرد باید كه هر آنكه هست گیرد ؟
***
می بده می كه بهارست و به فتوای حكیم ترك می خاصه در این فصل گناهی است عظیم
ببر این مژده به صوفی كه به رهن می ناب خرقه را نیز ستاندند به جای زر و سیم
***
جامه تا كهنه نگشته است گذارم به گرو گیرم آن جام كز او جامهی جان گردد نو
باده داریم اگر شمع نداریم چه غم شمع را در بر خورشید نباشد پرتو
جام بی باده ندارد اثری بشكنمش گر همه جام جهان بین به سر كیخسرو
***
میرزا عبدالرزاق اشراق اصفهانی (درگذشتهی ۱۲۲۷= ۱۲۶۴ق)
از خدا برگشتگان را كار چندان سخت نیست سخت كار ما بود كز ما خدا برگشته است
***
هادی بیک شایق لرستانی (۱۱۳۶- ۱۱۹۳ = ۱۱۷۰-۱۲۲۹ق؟)
تا به دستش داد قاصد كرد با مكتوب من آنچه دستم در فراقش با گریبان میكند
***
محمد مهدی خان شحنه مازندرانی (امیر مشهدسر در دوران فتحعلی شاه)
شیخی كه شكست ز فرط خامی خم می زو عیش و نشاط بادهخواران شده طی
گر بهر خدا شكست ای وای به من ور بهر ریا شكست ای وای به وی
***
محمد علی میرزا دولتشاهی (۱۵/۱۰/۱۱۶۷ نوای مازندران- ۳۰/۸/۱۲۰۰ مداین عراق)
از سینه تنگم دل دیوانه گریزد دیوانه عجب نیست که از خانه گریزد
من از دل و دل از من دیوانه گریزان دیوانه ندیدیم ز دیوانه گریزد
نالم ز جفای تو و دارم به دعا دست کان ناله مبادا که اثر داشته باشد
***
فروغی بسطامی (۱۱۷۷ اندرات- سه شنبه ۲۴/۶/۱۲۳۶ گرگان = ۱۲۱۳- ۲۵ محرم ۱۲۷۴ق)
يک جام با تو خوردن يک عمر مي پرستي يک روز با تو بودن يک روزگار مستي
در بندگي عشقت از دست رفت کارم اي خواجه ي زبر دست رحمي به زير دستي
بر باد مي توان داد خاک وجود ما را تا کار ما به کويت بالا رود ز پستي
با مدعي ز مينا مي در قدح نکردي تا خون من نخوردي تا جان من نخستي
گفتي دهم شرابت از شيشه ي محبت پيمانه ام ندادي پيمان من شکستي
صيد ضعيف عشقم با پنجه ي توانا بيمار چشم يارم در عين ناتواني
با صد هزار نيرو ديدي فروغي آخر از دست او نرستي وز بند او نجستي
***
چه خلاف سر زد از ما که در سرای بستی بر دشمنان نشستی دل دوستان شکستی
سر شانه را شکستم به بهانهی تطاول که به حلقه حلقه زلفت نکند درازدستی
ز تو خواهش غرامت نکند تنی که کشتی ز تو آرزوی مرهم نکند دلی که خستی
کسی از خرابهی دل نگرفته باج هرگز تو بر آن خراج بستی و به سلطنت نشستی
به قلمروی محبت در خانهای نرفتی ز غرور ناز گفتی که مگر هنوز هستی
به کمال عجز گفتم که به لب رسید جانم به در کنشت منشین تو که بت نمیپرستی
ز طواف کعبه بگذر تو که حق نمیشناسی تو که نقد جان ندادی ز غمش چگونه رستی
تو که ترک سر نگفتی ز پیش چگونه رفتی که بدین مقام عالی نرسی مگر ز پستی
اگرت هوای تاج است ببوس خاک پایش کس از این شراب باقی نرسد به هیچ مستی
مگر از دهان ساقی مددی رسد وگر نه که به صد هزار تندی ز کمند شوق جستی
***
مردان خدا پرده پندار دریدند یعنی همه جا غیر خدا هیچ ندیدند
یک طایفه را بهر مکافات سرشتند یک سلسله را بهر ملاقات گزیدند
یک فرقه به عشرت در کاشانه گشادند یک زمره به حسرت سرانگشت گزیدند
جمعی به در پیر خرابات خرابند قومی به بر شیخ مناجات مریدند
یک جمع نکوشیده رسیدند به مقصد یک قوم دویدند و به جایی نرسیدند
فریاد که در رهگذر آدم خاکی بس دانه فشاندند و بسی دام تنیدند
همّت طلب از باطن پیران سحرخیز زیرا که یکی را ز دوعالم طلبیدند
زنهار مزن دست به دامان گروهی کز حق ببریدند و به باطل گرویدند
چون خلق در آیند به بازار حقیقت ترسم نفروشند متاعی که خریدند
کوتاهنظر غافل ازآن سرو بلند است کاین جامه بهاندازه هرکس نبریدند
مرغان نظرباز سبکسیر فروغی از دامگه خاک برافلاک پریدند
***
مشت خاکم ز لحد رقصکنان برخیزد وعدهی وصلش اگر در صف محشر باشد
***
قامتی دیدم که میگوید گه برخاستن «کو قیامت تا تماشای قیام من کند؟»
***
دل به نگاه اولین گشت شكار چشم تو زخم دگرچهمیزنی صید بهخون تپیده را؟
***
تو عهد كردهای كه كشانی به خون مرا من جهد كردهام كه به عهدت وفا كنی
***
تا درون آمد غمش از سینه بیرون شد نفس نازم این مهمان كه بیرون كرد صاحبخانه را
***
تا تو به گلشن آمدی با همه در كشاكشم وه كه تو در كنار گل من به میان آتشم
***
دل نالهكنان رفت پی محمل دلدار كاین قافله باید جرسی داشتهباشد
***
گر عارف حق بینی چشم از همه بر هم زن چون دل به یکی دادی، آتش به دو عالم زن
هم نکتهي وحدت را با شاهد یکتاگو هم بانگ اناالحق را بر دار معظم زن
هم چشم تماشا را بر روی نکو بگشا هم دست تمنا را بر گیسوی پر خم زن
هم جلوهي ساقی را در جام بلورین بین هم بادهی بیغش را با سادهي بی غم زن
ذکر از رخ رخشانش با موسی عمران گو حرف از لب جان بخشش با عیسی مریم زن
حال دل خونین را با عاشق صادق گو رطل می صافی را با صوفی محرم زن
چون ساقی رندانی، می با لب خندان خور چون مطرب مستانی نی با دل خرم زن
چون آب بقا داری بر خاک سکندر ریز چون جام به چنگ آری با یاد لب جم زن
چون گرد حرم گشتی با خانه خدا بنشین چون می به قدح کردی بر چشمهي زمزم زن
در پای قدح بنشین زیبا صنمی بگزین اسباب ریا برچین، کمتر ز دعا دم زن
گر تکیه دهی وقتی، بر تخت سلیمان ده ور پنجه زنی روزی، در پنجه رستم زن
گر دردی از او بردی صد خنده به درمان کن ور زخمی از او خوردی صد طعنه به مرهم زن
یا پای شقاوت را بر تارک شیطان نه یا کوس سعادت را بر عرش مکرم زن
یا کحل ثوابت را در چشم ملائک کش یا برق گناهت را بر خرمن آدم زن
یا خازن جنت شو، گلهای بهشتی چین یا مالک دوزخ شو، درهای جهنم زن
یا بندهی عقبا شو، یا خواجهي دنیا شو یا ساز عروسی کن، یا حلقهي ماتم زن
زاهد سخن تقوی بسیار مگو با ما دم درکش از این معنی، یعنی که نفس کم زن
گر دامن پاکت را آلوده به خون خواهد انگشت قبولت را بر دیدهی پر نم زن
گر هم دمی او را پیوسته طمع داری هم اشک پیاپی ریز هم آه دمادم زن
سلطانی اگر خواهی درویش مجرد شو نه رشته به گوهر کش نه سکه به درهم زن
چون خاتم کارت را بر دست اجل دادند نه تاج به تارک نه، نه دست به خاتم زن
تا چند فروغی را مجروح توان دیدن یا مرهم زخمی کن یا ضربت محکم زن
***
قاآنی شیرازی (پنجشنبه ۲۸/۷/۱۱۸۷ شیراز- ۱۳/۲/۱۲۳۳ تهران= ۲۹ شعبان ۱۲۲۳- ۵ شعبان ۱۲۷۰ق)
به چشم من همه آفاق پر كاهی نیست سرم خوش است به حمدالله اگر كلاهی نیست
فضای ملك خداوند جایگاه من است مرا از آنجا كه در آن شهر جایگاهی نیست
به غیر رزق مقدر كه میخورم شب و روز مرا ز ملك جهان بهره جز نگاهی نیست
***
دل شكستهی من آهش ار اثر دارد دعا كنم كه خدایش شكستهتر دارد
***
«ذکر خیر»ی که پیش ازینم بود از تو و رفتگان ملعونت
به دو فتحه فزون و یک «یا» کم باد تا روز حشر در کونت!
***
بدا به حالت آن مجرمی كه روز حساب به یك شب هجر تواش عذاب كنند
***
چه غم ز بیكلهی كآسمان كلاه من است زمین بساط و در و دشت بارگاه من است
گدای عاشقم و سلطان وقت خویشتنم نیاز و مسكنت و عجز و غم سپاه منست
زنند طعنه كه اندر جهان پناهت نیست به جان دوست همان نیستی پناه من است
به روز حشر كه اعمال خویش عرضه دهند سواد زلف بتان نامهی سیاه من است
مرا به حالت مستی نگر تا كه ببینی جهان و هر چه در او هست دستگاه من است
***
پیرکی لال سحرگاه به طفلی الکن میشنیدم که بدین نوع همیراند سخن
کای ز زلفت صصصبحم شا شا شام تاریک وی ز چهرت شا شا شا مم صصصبح روشن
تتتریاکیم و بی شششهد للبت صصبر و تا تا تابم رررفت از تتتن
طفل گفتا: مممن را تتو تقلید مکن گگگم شو ز برم ای کککمتر از زن
مممی خواهی ممشتی به کککلت بزنم که بیفتد مممغزت ممیان ددهن؟
پیر گفتا وووالله که معلومست این که که زادم من بیچاره ز مادر الکن
هههفتاد و ههشتاد و سه سالست فزون گگگنگ و لا لا لا لم به خخلاق زمن
طفل گفتا خخدا را صصصد بار شششکر که برستم به جهان از مملال و ممهن
مممن هم گگنگم مممثل تتتو تتتو هم گگگنگی مممثل مممن
***
میرزا شوقی بهبهانی (۱۱۸۳-۱۱۸۸ تا ۱۲۶۶)
بس كه كه سیل مژه از هر طرفی سویش رفت كوچهها گِل شد و نتوان به سر كویش رفت
***
شباب شوشتری (درگذشتهی ۱۲۱۳= ۱۲۵۰ق )
ای دل امشب انتظار وعدهی دلدار دار كم تو نیز آخر سرشك از دیدهی خونبار بار
سینه سینا میشود بزم من آن رشك پری بر فروزد گر در او از چهر چون گلنار نار
نرگس بیمار وی با مار زلفش خو نمود كی شنیدستی كه گیرد انس با بیمار مار
تاری از زلفش صبا با خود به تاتار ار بَرَد روز را سازد به چشم مردم تاتار تار
***
میرزا طاهر شعری اصفهانی (۱۱۸۸- ۱۲۳۳ =۱۲۲۴-۱۲۷۰ق)
بسیار به چشمم آشنائی گوئی نمی از سرشك مائی
***
ادامه مطلب: صفحه پانزدهم: پیوست نخست: شاعران گمنام
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب