بخش سوم: بستر پیرامون احمد شاملو
گفتار نخست: حلقهی کیوان
وقتی به زندگینامهی افراد در چارچوبی جامعهشناسانه مینگریم، و در کنارش برشی از لایهی روانشناسانهی او را هم به دست میدهیم، باید توجه داشته باشیم که این دو نقطهی تماسی دارند، و پژوهیدن آن نیز برای فهم جایگاه تاریخی و اجتماعی اشخاص ضرورت دارد. در میانهی لایهی روانی و اجتماعی، نقطهی گذاری هست که فردِ تشخص یافته با نهادهای اجتماعی چفت و بست میشود و گذار از سطح «من» به نهاد را تجربه میکند. در بخش نخست در قالب زندگینامهی احمد شاملو سیاههای از این نهادها به دست دادیم. در این بخش تنها بر نهادهایی غیررسمی تاکید خواهم کرد که در این نقطهی گذار جای میگیرند و به طور خاص به حوزهی فرهنگ مربوط میشوند. اینها نهادهایی اغلب نادیده انگاشته شدهاند، که برای فهم آثار شاملو و ارزیابی و نقدشان دادههایی ارزشمند فراهم میآورند.
یکی از شاخصهایی که هنگام فهم آثار یک نویسنده راهگشاست، شیوه و جنس ارتباط وی با دیگران است. همهی مشاهیر به حکم انسان بودن با گروهی بزرگ یا کوچک انس و نزدیکی داشتهاند و در چارچوبی سازمانی یا غیرسازمانی، دوستانه یا دشمنانه، و نمایان یا پنهان با سایر چهرهها و شخصیتهای معاصرشان ارتباطهایی برقرار میکردهاند. بررسی و فهم معنایی که آدمیان تولید میکنند، بی توجه به بافت و زمینهی اجتماعیِ ترشح این معنا ناممکن است. از این رو هنگام بازخوانی نوشتارهای کسی مانند شاملو باید پرسید که او با چه کسانی دوست و با کدامها دشمن بوده، در کدام محفلها و جمعهای دوستانه عضویت داشته، از ایشان چه تاثیری پذیرفته و بر چه کسانی چه تاثیری به جا نهاده است. یعنی بستر اجتماعی و سیستمی نهادی که پیدایش آثار فرهنگی را ممکن میکند و منشها را تکثیر میکند، باید مورد پژوهش قرار گیرد.
شاملو هم درست مثل نیمایوشیج و تقریبا همزمان با او، از مجرای شخصیتی مهم و کلیدی به دنیای مطبوعات و ادبیات وارد شد. این شخص مرتضی کیوان نام داشت و از اعضای مهم حزب توده بود. مرتضی کیوان برادرزادهی شیخ یحیی واعظ قزوینی بود، و او خبرنگاری سوسیالیست و هوادار شورویها بود که یک روز پیش از اعلام ختم سلطنت قاجار در مجلس، وقتی برای پیگیری توقیف روزنامهاش به تهران آمده بود، مقابل صحن مجلس ترور شد.
مرتضی کیوان زادهی سال ۱۳۰۰ بود، در شانزده سالگی پدرش را از دست داده بود و تحصیلات منظمی نداشت. از ۱۳۲۴ به حزب توده پیوست و به سرعت به یکی از شخصیتهای کلیدی آن بدل شد. ماموریت اصلیاش آن بود که در میان نویسندگان و شاعران و ادبیان بگردد و همکاران و کارگزارانی فرهنگی برای حزب شکار کند. در این راستا با نویسندگان و علاقمندان به کارهای فرهنگی که اغلب گمنام یا نوپا بودند، ارتباطهای دوستانه برقرار میکرد و به همکاریشان را با جریان سیاسی خدمتگزار شوروی جلب میکرد.
جالب آن است که مرتضی کیوان از ابتدای تاسیس حزب و دورانهای قبلتر ارتباطی با جریان کمونیستی ایران نداشت و شروع فعالیتش در حزب توده و نمایان شدناش بر پهنهی تاریخ با اعلام موضع فرهنگی ژدانفی همزمان بود. نقش تاریخی او را باید یکسره در پیوند با حرکتی سازمان یافته دید که پس از جنگ جهانی دوم در شوروی آغاز شده بود و در پی آن بود که ادیبان و هنرمندان را به کارمندان گوش به فرمان حزب کمونیست تبدیل کند و فرهنگ را یکسره به ابزاری تبلیغاتی و ایدئولوژیک فرو بکاهد. مرتضی کیوان کارگزار اصلی این جریان در ایران بود. درجهی سرسپردگیاش به حزب را از اینجا میتوان دریافت که در جریان جنبش ملی شدن صنعت نفت هم طبق دستور حزب از دادن امتیاز نفت شمال به روسها حمایت میکرد که حرکتی ضدملی و در آن زمان سخت منفور بود.[1]
دکترین ژدانف بنا به پیشداشتهایی مارکسیستی به غلبهی کمیتی بالا اما بیکیفیت بر کمیتی اندک از امور کیفی باور داشت. یعنی نگران آن نبود که تابعان حزبهای خودکامه و تن دهندگان به ملزومات ایدئولوژیک، اغلب افرادی کماستعداد و غیرخلاق هستند. هدف ژدانف این بود که بیشترین تعداد از نویسندگان و شاعران و هنرمندان را از میان تودهی عوام برای تولید اثر بسیج کند و کیفیت اندک و سطحی بودن تولیداتشان را نادیده بگیرد و رسانههای جمعی و تریبونهای رسمی را به دستشان بدهد تا از راه بازتولید انبوه این منشهای کممحتوای کوچک، منشهای بزرگ و پیچیدهی وابسته به بورژوازی از صحنه طرد شود.
استالین در جریان جنگ دوم جهانی به این نکته پی برد که هنرمندان و ادیبان و دانشمندان اصیل هرگز سرسپرده و گوش به فرمان حزب کمونیست نخواهند شد. چرا که پس از دههها سرکوب بیامان و وحشیانهی لنین و استالین، باز به محض آن که بنا به شرایط اضطراری دوران جنگ قیدهای حزب بر گردن فرهنگ قدری سست شد، همان اندیشههای فردگرایانه و همان گرایشهای ملی گرایانه بار دیگر پدیدار شد و دگمهای ایدئولوژیک را به حاشیه راند.
استالین با درس گرفتن از این تجربه بود که سررشتهی امور فرهنگی در امپراتوری سرخ را به دست ژدانف سپرد. در ایران هم شکلی موازی از همین تجربه پیش چشم کمونیستها قرار داشت. چون درست در همین مقطع زمانی غوغای پیشهوری به واکنش استوار و یکپارچهی اندیشمندان و نخبگان فکری ایران دامن زد و به ویژه ادیبان و شاعران در طرد شعارهای بلشویکی و هواداری از هویت ملی گوی سبقت را از دیگران ربودند و در بسیج نیروهای مردمی نقشی چشمگیر ایفا کردند. رهبران حزب توده همزمان با استالین دریافتند که کارشان با اندیشمندان اصیل پیش نخواهد رفت. غوغای لشکری انبوه از نویسندگان میانمایه و فعالان فرهنگی کماستعداد اما پر سر و صدا مورد نیاز بود، و کارگزاری که برای این برنامهی سربازگیری برگزیده شد، مرتضی کیوان بود.
بیشک تکخالی که کیوان در دوران فعالیت حزبیاش رو کرد، نیمایوشیج بود. او یک نسل از کیوان و شاملو بزرگتر بود و از مجرای برادرش لادبن از همان ابتدا با نخستین کمونیستهای ایرانی و بنیانگذاران حزب توده مربوط بود. اما خلق و خوی عجیب و غریبش و این حقیقت که بر زبان پارسی مسلط نبود، باعث شده بود در حاشیهی جریان حزبی قرار بگیرد و هواداری مشتاق اما نادیده انگاشته شده باقی بماند. در عمل تنها بعد از آشنا شدن با مرتضی کیوان بود که نیما از سوی رسانههای تودهای به شکلی جدی پشتیبانی شد و با تبلیغ ایشان به شهرتی دست یافت.
چرخش سیاست فرهنگی حزب و کوشش برای جذب فروپایگان پرشمار به جای کلنجار رفتن با نخبگان کمشمار، عملا سیمای فرهنگی ایران را طی نیم قرن بعدی دگرگون ساخت و شکلی از انتخاب ابله را جایگزین انتخاب اصلح کرد، که نمودهایش طی دهههای پایانی قرن چهاردهم خورشیدی و همزمان با نوشته شدن این سطور، به وضعیتی فلاکتبار و بحرانی ختم شده است. نسلهایی پیاپی از کسانی که دعوی فرهنگ داشتند اما از استعداد و انضباط و دانش کافی برخوردار نبودند، جایگزین پیشینیانی شدند که نخبگانشان مدام کمشمارتر میشدند. سیاست خاموش کردن و ترور شخصیتی اندیشمندان جدی و مستقل در دوران پس از انقلاب به تاراندن و ترغیب به تبعید منتهی شد. در حدی که حدود شش میلیون نیروی نخبهی دانشگاه دیدهی ایرانی تا سال ۱۴۰۰ در خارج از ایران زندگی میکردند، و چند میلیون کارگزار فرهنگی فروپایه در کشور جایگزینشان شده بودند، که فضا را برای لایهی نازک نخبگان سرسخت و فعالِ باقیمانده، تنگ و ناهموار میساختند.
کیوان یکی از آغازگران این روند بود، و شاملو در چنین فضایی برکشیده شد و به شهرت دست یافت. وقتی بعد از ماجراهای پرسشبرانگیزش با فرقهی دموکرات در اورمیه به تهران آمد، بلافاصله با حلقهی کیوان آشنا شد و به ایشان پیوست. الگوی این آشنایی یکی از دلایلی است که شائبهی همدستی اولیهی او (و قاعدتا بیش از او، پدرش) با جریان فرقه را تایید میکند. گواه جالب توجه دیگری که در دست داریم به مقدمهای مربوط میشود که مرتضی کیوان برای «آهنگهای فراموش شده» نوشته است. در آنجا او جملاتی تعجببرانگیز مینویسد: «قسمت من و ایران بیانگر احساسات و عواطف میهنپرستانهی نویسنده به شمار میرود… و در این میان خواننده با مطالعهی این قسمت درمییابد که احمد شاملو از لحاظ طرز تفکر سیاسی و همدردی با طبقات محروم و ستمدیدهی ایرانی در جناح چپ سیاست ایران دیده نمیشود و با فاتحان آذربایجان که فقط برای بازگشت زر و زور از دست رفتهی خود میکوشیدند، هماهنگ به شمار میرود».[2]
این جملات بسیار شگفتانگیز است، مرتضی کیوان مرشد و پشتیبان شاملو بوده و این متن را در معرفی و تبلیغ کتابش نوشته است، و خود نیز در ضمن عضو مهم و کلیدی حزب توده و سازمان دهندهی شاخهی نظامی حزب بوده است. از متنش هم روشن است که از زاویهی یک تودهای وفادار به سیاست شوروی و خائن به منافع ملی ایران و مردم آذربایجان است که سخن میگوید. در این بین خود شاملو هم بیشک در این دوران کارگزاری فروپایه در خدمت حزب توده بوده است و موضع خود دربارهی تجزیهی ایران و قومگرایی را هم تا پایان عمر بارها تکرار میکند.
بنابراین در اینجا کیوان که مراد چپها بوده، دارد دربارهی یکی از مریدان خود دروغ میگوید. در شعرهای ناپخته و سست این دفتر البته نشانههایی هست مبنی بر این که شاملو میکوشیده خود را ملیگرا و هوادار تاریخ و فرهنگ پارسی نشان دهد. اما این نشانهها کمشمار و ضعیفاند. یعنی احساسات و عواطف میهنپرستانهای از آن نمایان نیست، مگر آن که آبکی و زورکی بودناش را نادیده بگیریم.
اما چرا کیوان موضوعی علنی مثل ارتباط شاملو و حزب توده را انکار میکرده است؟ و به طور خاص چرا در جریان واقعهی آذربایجان -که چند ماه پیش رخ داده- او را با قوای دولتی و ملیگرایان جمع میبندد؟ احتمالا دلیلش آن است که شاملو به حضور در جبههی مخالف متهم بوده و میکوشیده با این «آهنگهای فراموش شده» آبروی از دست رفته را بازخرید کند. بیشک نوشته شدن این سطور با هماهنگی شاملو و رضایت او انجام پذیرفته است. چون باقی متن یکسره تمجید از این دفتر شعر است و توجیه سستیها و ضعفهایش، و در ارادت شاملو به او هم خدشهای نمیبینیم. در حالی که جملاتی بسیار بسیار ملایمتر از این کافی بوده تا شاملوی پرخاشگر ناسزاگویی آغاز کند.
از این گواه چنین بر میآید که انگار ارتباط شاملو با جریان پیشهوری جدیتر از آنچه گمان میکنند، بوده باشد. چندان جدی که کیوان لازم میدانسته ضمن تاکید بر وفاداری خودش به موضع وطنفروشانهی تودهایها، او را از این اتهام مبرا کند. ما درست نمیدانیم داستان چه بوده است و چه عنصری در کارنامهی شاملو وجود داشته که آن شعرهای مصنوعی وطنپرستانه را ایجاب کرده و بعد هم این جملات عجیب را رقم زده است. به هر روی در اسفند ۱۳۲۶ که کیوان این جملات را مینوشته، تازه یک سال از پایان یافتن غائلهی آذربایجان میگذشت و خاطرهی رخدادهای این خطه در ذهنها زنده و تازه بود. هرچه که بوده، شاملو احساس نیاز میکرده که خود را از ماجرایی تطهیر کند، حتا به قیمت آن که مرتضی کیوان چنین جملاتی دربارهاش بنویسد.
هنگام ارجاع به این مرشد و مراد باید توجه داشت که خودِ مرتضی کیوان مردی کمابیش بیسواد و کممایه بود که تنها با فعالیتهای سیاسیاش شناخته میشد. شخصیت کیوان تنها برای کسانی مانند احمد شاملو و جلال آل احمد و افرادی مشابه با ایشان جذاب بود. او را تنها کسانی شخصیتی فرهنگی و درخشان دانستهاند که خودشان علاوه بر چپگرایی سیاسی، به نسبت جوان بودهاند و از تحصیلات منظم و دانشی عمیق بهره نداشتند.
نسل نخست نخبگان فرهنگی که به حزب توده جذب شدند و بنیهای قوی داشتند، استعدادهایی درخشان مثل صادق هدایت و فریدون توللی و نادر نادرپور و مهدی اخوان ثالث و خلیل ملکی بودند که توسط روشنفکرانی باسوادتر و جا افتادهتر مثل دکتر ارانی به این جریان جذب شده بودند. هریک از ایشان وزنهای علمی و فرهنگی به حساب میآمدند، و برای همین استقلال رای داشتند و وقتی وطنفروشی تودهایها در جریان وقایع آذربایجان برملا شد، با قاطعیت و شدت از آن بریدند.
مرتضی کیوان اما در جستجوی کسانی بود که وفادار باشند و از موضع حزب -هرچه که باشد- دست نکشند. برای همین در مقام کارگزار سیاست فرهنگی شورویها در ایران، ادیبان ردهی دوم و سوم را برای هواداری از حزب بسیج میکرد. به این شکل شماری از شاعران و نویسندگان به نسبت بیاستعداد و گمنام که مجرایی جز حزب برای فعالیت و اعتبارجویی سراغ نداشتند، به صورت اعضای ثابت این جمع باقی ماندند.
با مرور سیاههی اطرافیان مرتضی کیوان روشن میشود که او موفق شده دو طیف متفاوت از نظر کیفی را به حزب جذب کند. گروهی مثل اسماعیل شاهرودی، نیما یوشیج، سیاوش کسرائی و شاملو تسلط کافی بر ادبیات پارسی و استعداد و خلاقیت کافی برای آفرینش ادبی و هنری طراز اول نداشتند. در میان اینها سیاوش کسرائی مستعدترینشان بود، که او هم جز تک و توکی اثر ارزشمند و ماندگار -مشهورتر از همه شعر آرش- پدید نیاورده است و بدنهی کارهایش همردیف همان چیزهایی است که اسماعیل شاهرودی و نیما یوشیج مینوشتند. این البته جدای از چرخش بعدی کسرایی است که در پیرانهسر به خطای خود پی برد و در جبران آنچه کرده بود کوشید. این را منصفانه باید دربارهاش گفت که دلبستگیاش به هویتاش و احاطهاش بر تمدناش چندان بود که مانند همنشیناناش مسخ حزبی بیگانه نشود و در نهایت بر جایگاهی درست تکیه زند.
گروهی دیگر هم به حلقهی کیوان، یا بعدتر به حلقهی یاران کیوان پیوستند که استعداد ادبی چشمگیر و سوادی بیشتر داشتند. در میان اینها که تعدادشان هم انگشتشمار است، هوشنگ ابتهاج و مهدی اخوان ثالث مهمتر از بقیه هستند. یک شخصیت بینابینی هم فروغ فرخزاد است که استعدادش زیاد و سوادش کم بود و دیرتر به این حلقه پیوست. برگ برندهی کیوان در میان «باکیفیتها» سایه بود، موازی با نیما که تکخالِ ردهی «بیکیفیت»ها محسوب میشد. کیوان بعد از انتشار کتاب «سرابِ» سایه در سال ۱۳۲۵ با او طرح دوستی ریخت و وی را به حزب توده متصل کرد. با ورود وی محفل کیوان ارج و اعتباری یافت و به تدریج شاعران جدیتر هم به پاسِ حضور سایه، ایشان را جدی گرفتند.
این گروه دوم هرچند شخصیتهایی برجسته با آثاری جدیتر را در بر میگرفت، اما با همان ایرادِ سرکشیِ ذهنهای مستقل دست به گریبان بود. هوشنگ ابتهاج بی آن که سرسپردگیاش به حزب را کنار بگذارد، به کلی به شعارها و دستورالعملها و خط مشی فرهنگی حزب بیتوجه بود و ساز خود را میزد، که صد البته خوشنواتر بود. اخوان ثالث پس از رسوایی پیشهوری همچنان پیوندهایش را با این جریان حفظ کرد، اما موقعیتی مستقل و تا حدودی مخالفخوان را ترجیح داد و در دهههای بعدی به کلی از جریان نیمایی فاصله گرفت. فروغ هم پیش از آن که بخواهد به تصمیمی در این مورد برسد، درگذشت.
اهمیت شاملو در این جغرافیای انسانی آن بود که پس از مرگ زودهنگام کیوان کوشید رهبری دار و دستهاش را به دست بگیرد و نقش او را ایفا کند. او همان روشها و ترفندهایی که از کیوان آموخته بود را تا پایان عمر به کار بست، اما خودش وفاداری سازمانی چندانی به جایی نداشت و در هر حرکتی نخست منافع خود را میسنجید. پس از ترکیب شیوهی یارگیری حزب با خودمداری اعضای بیوفا به حزب، یک جریان تازه پدید آمد که شاملو بنیانگذارش بود و نوعی کیش شخصیت ابتدایی را تبلیغ میکرد. جریانی که افراد کممایه ولی پرشمار و پرسروصدا را جذب میکرد، که همچنان در خط جنبش جهانی کمونیسم و انقلاب کارگری حرکت میکردند، اما دیگر به حزب توده هم وفادار نبودند.
شاملو هنگامی به حلقهی کیوان پیوست که جوانی نورسیده و تازه وارد بود. او در ده سال آغازین فعالیتش که جنبهی سازمانی و حزبی قویتری هم داشت، بیشتر به عنوان دستیار مطبوعاتی و صفحهبند نقش ایفا میکرد، و نه شاعر و ادیب. با این حال میتوان او را زیرکترین شاگرد مرتضی کیوان دانست. چون پس از مرگ وی، او بود که سعی کردن خلأ جایگاه او را پر کند و ترفندهایی که از او دیده بود را با مهارت به کار ببندد. این نوع فعالیتها در زمان زنده بودن کیوان آغاز شده بود و به او در مقام شخصی با مهارت اجرایی در این جمع اعتباری بخشیده بود. طوری که تا سال ۱۳۳۰ زیر سایهی رهبری سیاسی مرتضی کیوان به همراه سایه و کسرائی از اعضای مرکزی و مهم این محفل محسوب میشد.[3]
نقش شاملو در این جمع به نقش خود کیوان شباهتی داشت. مرتضی کیوان هم در مجلات چپ شعرهای رمانتیک میانمایه و گاه فرمایشی میسرود و دربارهی نقد کتاب مطلب مینوشت و این کاری بود که شاملو هم میکرد. کیوان به زودی دریافت که این راه به جایی نمیرسد و ترجیح داد نوشتن این جور شعرها را کنار بگذارد. اما شاملو یا به آن درک نرسید و یا به آن ترجیح. آنچه از نوشتارهای مرتضی کیوان باقی مانده نشان میدهد که از ذهنیتی منسجم و دانشی فراگیر بیبهره بوده و با نظریههای غربی یا سنت ادبی ایرانی آشنایی عمیقی نداشته است. در مقابل خبرنگار ورزیدهای بود و کتابهای روز –به خصوص آنهایی که به کارِ تبلیغ حزب توده میآمد- را مرتب میخواند و دربارهشان دیدگاههایی دقیق و روشن داشت. هرچند این دیدگاه با تنگنظریهای خاص حزبی و پایبندی سرسختانه به هنر و ادبیات متعهد ژدانفی و عقیدههای استالینی آغشته بود.
بزرگترین مهارت کیوان که بابتش بسیار ستوده شده و شهرت یافته، توانمندی عظیمش در ساماندهی ارتباطهای انسانی و مدیریت سازمانی بود. شمار زیادی از نویسندگان و ادیبان که طیفی وسیع و گسترده از شخصیتهای متنوع را در بر میگیرند، با او دوست بودهاند و زیر تاثیر او قرار داشتند. از یک سو شخصیتهایی استوار و باسواد مثل شاهرخ مسکوب و پوران سلطانی را داریم که دوستان نزدیک (و دومی همسر او) بودند. از سوی دیگر کسانی سستنهاد مثل شاملو و شاهرودی که گذشته از دوستی، همکار حزبی او نیز محسوب میشدند. شاملو در مدتی کوتاه در ماموریتِ جذب و به کار گماشتن نویسندگان در خدمت حزب، به صورت دستیار مرتضی کیوان در آمد. هرچند نه سرسپردگی وفادارانهی او به آرمانهای حزب را داشت، و نه از خود گذشتگی و خلق و خوی جذاب و مردمدار وی را.
مرتضی کیوان در دو زمینه ردپایی ماندگار از خود به جا گذاشت. نخست آن که اطرافیانش را به نوشتن تشویق میکرد و آثارشان را در مجلههای وابسته به حزب منتشر میکرد، و به این ترتیب نسلی از نویسندگان حزبی پدید آورد که بینشان تک و توکی آدم برجسته و گروهی افراد میانمایه و انبوهی کماستعداد دیده میشد. دیگر آن که مردی مردمدار و خوشاخلاق بود و در سازماندهی افراد و مربوط کردنشان به هم خبرگی داشت. به این ترتیب شمار زیادی از روشنفکران و نویسندگان با واسطهی او به حزب توده یا شخصیتهای دیگر متصل شدند. بعدها معلوم شد که کیوان از همین مهارت برای سازماندهی تشکیلات نظامی حزب توده هم بهره میجسته است و احتمالا سرمایهگذاری اصلی او بر همین زمینه بوده، که در نهایت به دستگیری و اعدامش منتهی شد.
سایه در خاطراتش اعضای «حلقهی کیوان» را به روشنی مشخص کرده است. به گزارش او حلقهی مرکزی اطرافیان کیوان از سایه و شاملو و کسرایی تشکیل میشد، و اینان تعصبی در عقاید کمونیستی و سرسپردگیای به شخص کیوان و حزب توده داشتند. در لایهی بعدی کسانی مانند نادرپور حضور داشتند که دوست و همکارِ مشروط او بودند، اما بیتوجه به حزب و ایدئولوژی چپ. در نهایت نویسندگانی مانند نجف دریابندری در حاشیهی این حلقه جای میگرفتند، چون در آن دوران مقیم شهرستان بودند.[4]
این حلقه آشکارا ماهیتی حزبی و مسلکی داشت و نویسندگان کمونیست هوادار توده را در بر میگرفت. گذشته از ایشان، کیوان با طیف وسیعی از نویسندگان متمایل به ملیگرایی هم نشست و برخاست داشت که از میانشان میتوان به شاهرخ مسکوب و محمد جعفر محجوب اشاره کرد.[5] همسر مرتضی کیوان –پوری سلطانی- هم یکی دیگر از اعضای این حلقه بود و پیش از آن که با شوهرش آشنا شود در حزب عضویت داشت.[6] ازدواج این دو را تا حدودی میتوان یک پیوند سازمانی دانست.
پوری سلطانی که از بنیانگذاران علم کتابداری ایران و شخصیتی برجسته در این رشته بود، در ضمن آغازگاه گفتمان عجیب و غریبِ «کمخوانی» هم هست. در فیلمی که از سخنرانی او (۲۸ آبان ۱۳۵۶) در مراسم هفتهی کتاب در دست است، با شدت و حدت به کسانی که زیاد کتاب میخوانند حمله میکند و اصولا تفاخر به کتابخوانی و اشتیاق به مطالعه را نکوهش میکند. چنین حرفهایی از زبان کسی که شغلش کتابداری است، قدری نامنتظره و غریب مینماید، و این تنها زمانی رمزگشایی میشود که دریابیم گفتمان حزب توده چنین عنصری را در خود داشته و در تقابل با مخالفان ملیگرا که اهل مطالعه بودهاند، خواندنِ گزیده و انتخابی و چندبارهی متنهایی مشخص را تبلیغ میکرده است.
در گفتار ادیبان و سخنگویان این جریان (هم نیمایوشیج و هم شاملو) این ریشخند کتابخوانها و دشمنی با مطالعهی عمیق و پیگیر و حتا تحصیلات عالی دیده میشود. این با دستورالعملهای حزبی که مطالعهی برخی از کتابها را تشویق میکرده و خواندن بقیه را بیفایده یا غیرمجاز میدانسته، سازگاری دارد. این «بهداشت روانی» که بعدتر در بافتی چریکی مجاهدین خلق به «شستشوی مغزی» تبدیل شد، پیامد همان روندی بود که طبقهی روشنفکران و شاعران و ادیبان حزبی را بر مبنای افراد کمسواد و فروپایه ولی وفادار تعریف میکرد.
این «ستایش کمخوانی» (که عنوان سخنرانی پوری سلطانی است) در دوران پس از انقلاب به سه شکل تداوم یافت. در برجستهترین و وخیمترین جلوهاش، به برتری دادن افراد «متعهد» (این بار با تعبیر مذهبی) بر افراد «متخصص» و تاراندن و کنار زدن گروه دوم منتهی شد، و این همان بود که انقراض سازمانها و فروپاشی نهادهای دانشگاهی و علمی را به دنبال داشت.
در جبههی مقابلِ نظام سیاسی مستقر -که این شکل از بیسوادی آمیخته با وفاداری سیاسی را تبلیغ میکرد- همین الگو را در سازمانهای چریکی مثل مجاهدین خلق میبینیم که شکلی مهیب و بیمارگونه از حصربندی معنایی و مسدود کردن مسیرهای دانایی و ارتباطی را به کار بستند و نیروهای وابسته به خود را عملا به زندانیانی در یک فرقهی تمامیتخواه بدل کردند. در میانهی این دو همچنان روشنفکرانی یافت میشدند که احتمالا در جریان امور نبودند و همان گفتمان پوری سلطانی را ادامه میدادند، که نمونهی بارزش بهاءالدین خرمشاهی است که او هم متنی در ستایش کمخوانی و نکوهش مطالعهی زیاد نوشته است.
هنگامی که در توصیف حلقهی رفیقان کیوان اصطلاح «روشنفکر» یا «فعال فرهنگی» به کار گرفته میشود، باید توجه داشت که مفهوم «فکر» و «فرهنگ» در چنین بافتی تعریف میشده است. یعنی حاصل پژوهشی منظم و پیگیر و انضباطی فردی و ارادتی به حقیقت نبوده، و برعکس بیشتر گلچین کردن مطالب «مفید و به درد بخور» برای فعالیت حزبی و تبلیغ آرمان کمونیستی بوده است. هستهی مرکزی حلقهی کیوان در واقع یک محفل دوستانه بود که در اطراف چنین مرامی شکل گرفته بود. اعضای آن با هم دربارهی ادبیات و سیاست بحث میکردند و گپ میزدند. همدیگر را به خواندن و نوشتن تشویق میکردند، و آثاری پدید میآوردند و منتشر میکردند. اما با مرور کارنامهی این سیستم میتوان دریافت که دامنهی متنهایشان بسیار محدود بوده، سوگیری سیاسی و هدفی ایدئولوژیک را دنبال میکرده، و زایش معنا و دستیابی به حقیقت و روشنگری دربارهی موضوعی واقعی را خوار میشمرده یا نادیده میانگاشته است.
خصلت اعضای این جمع باعث میشد که حلقهی کیوان به یک سلول سازمانی از حزب توده فرو کاسته نشود. به ویژه آنهایی که مثل سایه وزنی بیشتر داشتند، ساز خود را میزدند و هر از چندی سفارشهای حزبی یا حتا صورتهای فرمی کل جریان چپ را وامینهادند. با این حال روابط دوستانهای که مرتضی کیوان میانشان برقرار کرده بود، مانع میشد که این تمردها به فروپاشی این گروه بینجامد. به همین دلیل سایه که فرمانهای حزب را اجرا نمیکرد و فعالیت سازمانی هم نداشت،[7] همچنان عضویتش را در آن حفظ کرد، و مهدی اخوان ثالث که در خلوت به تلخی دربارهی نیمایوشیج و توده سخن میگفت، همچنان دوست این گروه باقی ماند.
پوری سلطانی در مصاحبهای نوشته که اعضای حلقهی کیوان هوادار شعر نو بودند، اما هیچ دشمنی و مخالفتی با شعر کهن نداشتند، و این گزاره جای چون و چرا دارد. در این حلقه کسانی مثل اخوان و سایه حضور داشتند که ادیبانی باسواد و بااستعداد بودند و خودشان اغلب در بافت شعر کلاسیک اثر خلق میکردند. هردوی ایشان در دوران جوانی و زمانی که زیر سایهی حزب و نیما قرار داشتند، «شعرهای نیما» هم پدید آورده بودند، اما هرچه که گذشت بیشتر از آن فاصله گرفتند.
در میان ایشان اخوان برجستهترین نقش را در به کرسی نشاندن نیما در میدان شعر ایفا کرده بود. او در میان پیروان نیما تنها شاعر و تنها ادیب چیرهدستی بود که به شکلی علنی از نیما دفاع کرد و برای توجیه کارهایی که او مرتکب میشد، کتاب «بدعتها و بدایع نیمایوشیج» را نوشت. کاری که حتا سایه محتاطانه از انجامش خودداری کرد. با این حال این ایثارگری به دوران جوانی اخوان مربوط میشد و بعدتر وقتی پیامدهای موج نیمایی را دید، از آن رویگردان شد. به ويژه در این بین نسبت به جریانی که شاملو به راه انداخته بود بدبین بود. چندان که در «خوان هشتم» که بحرطویلی نیمایی است، شعر کهن را به رستم و شعر موج نو که شاملو مرشدش بود را به چاه شغاد تشبیه میکند و سخت به دومی میتازد.
عبدالعلی دستغیب که با هردوی اینان دوستی داشته در مصاحبهای دو نکته از درگیریای شدید اخوان و شاملو نقل میکند و میگوید پس از مقالهی انتقادی اخوان این دشمنی آغاز شد. در جلسهای که دستغیب و اخوان و محمد حقوقی و حسن پستا حضور داشتهاند، پستا شعری از اخوان خواند، و بعد دستغیب گفته بود شعری هم از شاملو بخواند. اما «اخوان عصبانی شد و گفت که اینها شعر نیست و ترجمه است و بحر طویل است و این حرفها. حتا یادم هست با دستش ادای زخمه زدن بر تار را در آورد و گفت شعر باید اینطوری باشد و باید بشود زمزمهاش کرد. منظورش آن بود که باید موسیقی و وزن داشته باشد».[8]
به همین خاطر شاملو دشمنیای با اخوان داشت و در حد امکان از انتشار کارهایش جلوگیری میکرد و چشم دیدناش را نداشت. دستغیب اشاره میکند که نوبتی در خانهشان مهمانی بود و احمد شاملو و محمود دولتآبادی و محمد حقوقی و احمد محمود را دعوت کرده بود و میخواست اخوان را هم دعوت کند که از ترس دعوا با شاملو نکرد و حقوقی که به شاملو نزدیک بود، مانعش شد.[9]
در مقابل کسانی مثل اخوان و سایه، گروهی دیگر را داریم که به روشنی و صراحت دشمن ادبیات کلاسیک پارسی و شاعران کهن بودند. در کل میتوان این قاعده را درست دانست که در حلقهی کیوان هواداری و گرایش به شعر کهن با سطح سواد و میزان استعداد ادبی افراد نسبت مستقیم داشته است. در یک سر طیف اخوان و سایه را داریم، و جدا شدگانی مثل نادر نادرپور و فریدون توللی که یکسره به جریان اصلی و استخواندار شعر نو به رهبری مجلهی «سخن» پیوستند، و در سر دیگر طیف نیمایوشیج و شاملو و اسماعیل شاهرودی و رضا براهنی را داریم که دانش و استعدادی اندک داشتند و دشمنی عیان و توفندهای با ادبیات و تاریخ ایران نشان میدادند.
احمد شاملو در سالهای پیش از انقلاب، در مراسم بزرگداشت فروغ فرخزاد (پایینی) و در جلسهی نویسندگان (بالایی)
بر اساس همین قاعده، شاملو که در میان اعضای این جمع سستترین شعرهای کهن را در کارنامهی خود داشت، تندروترین فرد در زمینهی حمله به شعر کهن هم بود. پوری سلطانی که خود مانند مرتضی کیوان یکی از فعالترین هواداران و مبلغان «شعر» شاملو بوده، گفته که حتا در درون حزب هم اعضای قدیمی و عالیرتبهای مانند بهآذین که سواد ادبی بالایی داشت، «شعر» شاملو را نمیپسندیدند و او را شاعر نمیدانستند و به همین خاطر بین او و ایشان جدلی برقرار بوده است.[10]
اگر به بافت اطرافیان شاملو بنگریم و پویایی ارتباطهایش را بر محور زمان ترسیم کنیم، میبینیم که دست کم دو گذار و گسست جدی در این شبکهی انسانی به چشم میخورد. بافت آغازین او چنان که دیدیم به جریان بلشویکی سالهای آغازین عصر پهلوی دوم مربوط میشد و با حزب توده و جناح چپ ژدانفی آن پیوند داشت. یعنی شبکهی اطرافیان شاملو در فاصلهی سالهای ۱۳۲۶ تا ۱۳۳۶ کمابیش ثابت مانده بود و به حلقهی مرتضی کیوان و هواداران حزب توده محدود بود.
جالب آن که در این سالها حزب او را به عنوان کارگزاری فرهنگی و یا حتا عضو به رسمیت نمیشناخته است. یعنی او دراین دوران ده ساله در حاشیهی حزب و بیشتر در پیوند با کیوان میزیست و کارهایی به نسبت کوچک را بر عهده میگرفت که در بهترین حالت ادارهی نشریههای تبلیغاتی فرعی حزب در زمانهایی کوتاه بوده است. در این دوره مرشد و رهبر ادبی وی نیما یوشیج و سرمشق و مرجع تقلیدش اسماعیل شاهرودی بوده است. دوستانش هم انگار همگی عضو یا هوادار حزب توده بودهاند. فعالیتهای شاملو در این دوران یکسره در مقام دستیار و «آدمِ» مرتضی کیوان تعریف میشده است.
حزب توده پس از ترور شاه در ۱۳۲۷ مشروعیت قانونیاش را از دست داد و پس از سال ۱۳۳۲ با بگیر و ببندی پردامنه روبرو شد. در حدی که فعالیت سازمانی زیرزمینیاش هم عملا متوقف شد. در همین هنگام مرتضی کیوان هم به خاطر ساماندهی افسران تودهای دستگیر و اعدام شد. شاملو هم (به دلیلی سیاسی یا بزهکارانه، انگار که) یک سالی را در زندان گذراند و این به معنای فروپاشی حلقهی کیوان بود.
شاملو پس از آزادی از زندان فعالیت محسوسی نداشت و به خاطر از دست دادن پشتیبانی مالی حزب، وضعیت مالیاش هم به شدت خراب شد. بنابراین دورهی اول روابط اجتماعی شاملو یک دهه (۱۳۲۶-۱۳۳۶) به درازا میکشد که از یک فرازِ شش ساله و یک نشیب سه ساله تشکیل یافته که در میانهشان شاملو میگوید یک سال و اندیاش را در زندان گذرانده است.
در سال ۱۳۳۶ این دورهی آغازین به پایان رسید و این زمانی بود که شاملو با توسی حائری ازدواج کرد و توانست در فضای روشنفکری غیرحزبی هم حضور یابد. به این شکل موقعیت اجتماعی شاملو تغییری چشمگیر پیدا کرد. شاملو با همکاری و سرپرستی همسرش نخستین نوشتارهای جدیاش را منتشر کرد، با شبکهای نو از فعالان فرهنگی مربوط شد که اغلب چپگرا بودند اما وابستگی حزبی نداشتند، و در عرصههایی تازه مثل سینما فعالیت میکردند. شاملو مشتاقانه به استقبال این شرایط نو رفت و نقاط مرجع زندگیاش را تغییر داد. غیاب مرتضی کیوان با توسی حائری پر شد و به همان ترتیبی که پیشتر شاملو از کیوان فرمان میبرد، حالا به دستیار حائری تبدیل شد. شاملو در این دوران مرشد ادبیاش را هم تغییر داد. یعنی از نیما برید و پیروی از شخصیتی دیگر را برگزید، و این داستانی است که اغلب نادیده انگاشته شده است.
- ابتهاج، ۱۳۹۱،ج.۱: ۱۹۵-۱۹۶. ↑
- کیوان، ۱۳۲۷. ↑
- ابتهاج، ۱۳۹۱،ج.۱: ۱۶۹. ↑
- ابتهاج، ۱۳۹۱، ج.۱: ۱۶۹. ↑
- ابتهاج، ۱۳۹۱، ج.۱: ۱۶۷-۱۶۸. ↑
- ابتهاج، ۱۳۹۱، ج.۱: ۱۹۲. ↑
- ابتهاج، ۱۳۹۱، ج.۱: ۱۹۵. ↑
- دستغیب، ۱۳۸۹: ۱۹۶-۱۹۷. ↑
- دستغیب، ۱۳۸۹: ۱۹۶-۱۹۷. ↑
- ابتهاج، ۱۳۹۱، ج.۱: ۱۹۶. ↑
ادامه مطلب: گفتار دوم: حلقهی فریدون رهنما
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب