بخش چهارم: نقد آثار شاملو
گفتار نخست: ترجمههای شاملو
شاملو دربارهی کارنامهی ادبی خود گفته که «با نزدیک یکصد و هفتاد جلد کتاب چاپ شده و چاپ نشده که پارهای از آنها تا هجدهبار تجدید چاپ شده»[1] کولهباری سنگین از آثار را پدید آورده است. فهرست کتابهای منتشر شدهی او البته بسیار کمتر از این است و اگر همهی نمایشنامههای منتشر نشده، دفترهای ویژهی کودک و نوشتارهایی که او مدعی از بین رفتنشان است را هم به حساب بیاوریم، به عدد شصت و هفت عنوان میرسیم. محمد قائد به همین خاطر گفته که او در ذکر این عدد انگار جلدهای چاپ ناشدهی (و گاه نوشته ناشدهی) کتاب کوچه را هم حساب کرده و هر شماره از مجلههایی مثل کتاب هفته و کتاب جمعه که در آن نقشی داشته را هم کتابی مستقل برشمرده است.
شمار کسانی که تعداد زیادی کتاب نوشتهاند البته در تمدن ایرانی اندک نیستند و در دوران قدیم ابن عربی و در دوران معاصر ذبیحالله منصوری هریک نزدیک هزار کتاب بزرگ و کوچک نوشته و منتشر کردهاند. برخی از این نویسندگان پرکار مثل ابن عربی سیاهههایی دقیق و روشن از آثار خود گردآوری کرده و منتشر میکردهاند و برخی دیگر مثل منصوری پردهپوشی و فروتنیای در این مورد نشان میدادهاند. در این میان شاملو به خاطر فاصلهی چشمگیر میان شمار کتابهای گزارش شدهاش و آنچه عینیت دارد، بینظیر است.
شاملو با ابن عربی هیچ شباهتی ندارد، اما میتوان رگههایی از شباهت و گاه تقلید را بین او منصوری تشخیص داد. او یکی از کسانی است که به همراه ذبیحالله منصوری شماری از غیرعادیترین ترجمههای تاریخ نشر ایران را روانهی بازار کرده است. دلیل بحثبرانگیز بودنِ این آثار آن است که مترجم در آن به سادگی از بافت اصلی متن خارج میشده و چیزهایی را از خود به متن ميافزوده است.
البته در این میان تفاوتهایی چشمگیر هم میان این دو دیده میشود. منصوری از انضباط کاری و پشتکاری چشمگیر برخوردار بود و شمار کتابهایی که به همین شیوهی ترجمه-تالیف تولید کرده بسیار بیشتر از شاملوست. تفاوت دیگر این دو آن است که منصوری کتابهایش را بر مبنای متونی فرانسوی تولید میکرد و این زبان را خوب میدانست. اما شاملو -که متنهایی را از انگلیسی و روسی و فرانسوی و اسپانیایی و حتا ژاپنی ترجمه کرده- هیچ یک از این زبانها را درست نمیدانسته است.
برای فهم شباهتهای نادیده انگاشته شدهی میان این دو و بستری فرهنگی که شبهترجمههایشان را در آن انجام میدادهاند، باید نگاهی بیندازیم به فضای دههی ۱۳۳۰ تهران، که این متون در آن تولید میشدهاند. بررسی این فضا از این نظر هم اهمیت دارد که پیوندهای سازمانی شاملو با دستهای دیگر و گروه سیاسی تازهای را روشن میسازد.
گفتیم که شاملو ترجمههای آغازین خود را در زمانی که با توسی حائری میزیست تولید کرد و چنان که گذشت، تقریبا قطعی است که کار اصلی ترجمه را زن انجام میداده و اثر به اسم شوهر منتشر میشده است. در این زمان در این خانواده کسی که زبان فرانسه را در حد ترجمه میدانسته توسی حائری بوده و نه شاملو، و زبان و سبک متنهای برگردانده شده با آثار معدود بازمانده از توسی حائری همسان است و با لحن و ساختار زبانی آثار بعدی شاملو تفاوت دارد.
شاملو در همین دوران و در اواخر دههی ۱۳۳۰ با مجلهی «سپید و سیاه» همکاری داشت، و این جاییست که احتمالا ذبیحالله منصوری را دیده و در او سرمشقی موفق و وسوسه کننده یافته است. اما برای فهم روابط پیچیدهی جاری میان این دو و فن ترجمه، باید نخست این مجله را بهتر بشناسیم. به این شکل از زاویهای نو به ارتباطهای میان شاملو و دار و دستهای متفاوت نیز پی خواهیم برد.
مجلهی «سپید و سیاه» یکی از رسانههایی بود که با رنگ و لعابی چپگرایانه منتشر میشد، و با این حال سر رشتهاش در دستان سید ضیاء طباطبایی بود، و او یکی از کسانی بود که مستقل از چپهای هوادار شوروی و در تقابل با ایشان، با کودتای ۱۲۹۹ به همراه رضا شاه به صحنهی سیاسی ایران وارد شده و با شعارها و رفتارهای خاص خویش شهرتی به دست آورده بود.
دفتر مجلهی «سپید و سیاه» در ابتدای خیابان شاهآباد قرار داشت، چسبیده به مدرسهی دخترانهی شاهدخت، و از آن بناهای قدیمیای بود که حیاطی مرکزی داشت و چندین اتاق در اطرافش. بعدتر جایش منتقل شد به کوچهی طبس در انتهای خیابان فردوسی، نزدیک به میدان توپخانه. مدیر و سردبیر این مجله علی بهزادی بود و انگار که اسم مجلهاش را از نشریهای فرانسوی به همین نام گرفته بود که در آن هنگام نسخههایش در کتابفروشیهای خیابان لالهزار شهرت و محبوبیتی داشت. مسئول صفحهی شعر این مجله، فریدون کار – برادر مهرانگیز کار – بود که در سال ۱۳۳۲ با انتشار چند دفتر شعر شهرتی به دست آورد. او از سویی با حزب توده و بهآذین نزدیکی داشت و از سوی دیگر در سلیقهی شعری دنبالهروی نادرپور و توللی بود. فریدون کار برای مدتی دوست نزدیک فروغ فرخزاد بود و همان کسی است که او را به عبدالرحیم جعفری معرفی کرد و یاریاش کرد تا اولین کتابش را در سال ۱۳۳۱ در امیرکبیر به چاپ برساند.[2] وقتی فریدون کار در مجلهی سیاه و سفید به کار مشغول شد، آنجا را به تریبونی برای شعر فروغ بدل کرد و با انتشار شعرهای فروغ و معرفی کردناش به محافل ادبی او را به شهرت رساند.[3]
نخستین شماره از «سپید و سیاه» در تابستان ۱۳۳۲ منتشر شد. روی جلد اولین شمارهاش نقاشیای از چهرهی مصدق بود. روی جلد دومین شمارهاش نقاشی مشابهی از چهرهی آیتالله کاشانی چاپ شده بود و درست بعد از آن بود که کودتای ۲۸ امرداد رخ داد. ناگفته نماند که وقتی عکس آیتالله کاشانی بر جلد این مجله چاپ میشد، این شخصیت سیاسی راه خود را از مصدق جدا کرده بود و چند روز بعد از انتشار این مجله هواداران و پامنبریهای او بخش مهمی از نیروهای مردمیای بودند که به کودتاچیان کمک کردند و هواداران مصدق را سرکوب کردند. یعنی این مجله رسانهی کسانی بود که با جناح سنتی بازار و بقایای دار و دستهی سید ضیاء مربوط بودند و با این حال با لحن و زبانی چپگرایانه مخاطبان را به خود جلب میکردند. پس از کودتا این مجله آسیبی ندید و فریدون کار هم همچنان بیگزند فعال باقی ماند.
رقابت اصلی روزنامهها و مجلهها در دههی ۱۳۳۰ بر سر تعداد مخاطب و شمارگان بود و یکی از مطالبی که پرخواننده بودن نشریهها را تضمین میکرد، داستانهای مسلسلی بود که تکه تکه به صورت پاورقی چاپ میشد. در میان مجلههای تهرانی موفقتر و نیرومندتر از همه «تهران مصور» بود که از نظر سیاسی راست بود و با ملیگرایان سلطنتطلب نزدیکی داشت و عبدالله والا آن را منتشر میکرد. حسینقلی مستعان در این مجله پاورقی مینوشت و شمارگانش به صد هزار تا میرسید که برای جمعیت آن روز تهران بسیار چشمگیر است.
در میان مجلههایی که چپها منتشر میکردند، «سپید و سیاه» از همه پرطرفدارتر بود. علتش هم آن بود که پاورقیهای جذاب و مردمپسندی در آن منتشر میشد و انگار جلال آل احمد در طعنه به آن بود که میگفت «رنگیننامهها دیگر جایی برای سنگیننامهها باقی نگذاشتهاند». در «سپید و سیاه» منوچهر مطیعی برای نخستین بار داستانهایی فارسی با مضمون حادثهجویانه نوشت که اسم اولین مجموعهاش «ده سال در میان زنهای وحشی آمازون» بود.
این نکته هم شایان ذکر است که در همین مجله برای نخستین بار داستانهایی منتشر شد که قهرمانش از طبقهی جاهلها و لوطیهای تهرانی بود. اولین نمونه از این داستانها «اسمال در نیویورک» بود که حسین مدنی آن را مینوشت. همین طبقه بودند که مریدان آیتالله کاشانی محسوب میشدند و با رهبری سردستهشان شعبان جعفری و طیب رضایی در به نتیجه رساندن کودتای ۲۸ امرداد نقشی کلیدی ایفا کردند. بعد از بازگشت شاه به کشور، یکی از سیاستهای فرهنگی آن بود که از این طبقه تجلیل شود. به همین دلیل هم طی دهههای بعد مجموعهای از فیلمها مثل «قیصر» و «پاشنه طلا» ساخته شد که قهرمانش جاهلی تهرانی بود. اعتبارِ پیشتازی مطرح کردنِ این طبقه و این سیاست در ادبیات، باید نصیبِ مجلهی «سپید و سیاه» شود و قهرمانش، اسمال. چنان که دیدیم، شاملو بعدتر در این جریان گفتمانی فعالیت سینمایی خود را تعریف کرد.
سیاست فرهنگی دیگرِ روز، ریشخند تحصیلکردگان و از فرنگ برگشتههایی بود که بیشترشان هوادار دکتر مصدق بودند. باز در این زمینه هم مجلهی «سپید و سیاه» نقشی پررنگ داشت و پاورقیای منتشر میکرد به قلم دکتر ایرج وحیدی که قهرمانش مموش پوشتیان نام داشت و نمونهای از ژیگولوهای آمریکا رفته بود. مطلب دیگری که مایهی شهرت این مجله شد، انتشار «خاطرات سیاسی فرخ» بود به قلم پرویز لوشانی. این مطلب به ذکر خاطرات سناتور مهدی فرخ اختصاص داشت و به خاطر اشارههایی که به نام سیاستمداران روز میکرد، بسیار سر و صدا به پا کرد. با آن که مطالب سیاسی در این هنگام به شدت سانسور میشد، این پاورقیها به آسانی منتشر میشد و دکتر صدرالدین الهی نوشته که دلیلش دوستی و آشنایی محرمعلی خان-رئیس ادارهی سانسور- با علی بهزادی بود.
لوشانی در ضمن همان کسی بود که از هویدا هم مصاحبههایی جنجالی گرفت و در نهایت با حمایت او بورسی برای تحصیل در انگلستان نصیبش شد. همکاران دیگر «سیاه و سپید» عبارت بودند از پرویز دوایی که نقدهای سینمایی مینوشت، فریدون خادم، سیامک پورزند، عباس پهلوان، حسین سرفراز و فریبرز برزگر که این سه تای آخری هم گزارشگر بودند و هم مقالهنویس. سیاوش آذری هم با این گروه همکاریهایی داشت و دکتر محمد امین کاردان هم بود که از زبان فرانسوی متونی را ترجمه میکرد.
یک شخصیت تاثیرگذار در این میان، دکتر حسین فریور بود. او علاوه بر نوشتن در «سپید و سیاه» معلم مدرسهی مروی هم بود و تشویقهای او برای علاقهمند کردن شاگردانش به ادبیات پارسی و به خصوص تجدد ادبی بسیار موثر بود. ارتباط مدرسهی مروی و جناح سنتگرای بازار و سید ضیاء آشکار است و نیازی به شرح ندارد. در ضمن دکتر صدرالدین الهی که خبرنگار «سپید و سیاه» بود، همان کسی است که برای نخستین بار با کلنل کاظم خان سیاه مصاحبه کرد، و او کسی بود که در روز کودتا فرماندار نظامی تهران بود. کلنل پیش از این تن به مصاحبه نداده بود، ولی در این مقطع به خواهش سید ضیاء طباطبایی چنین کرد.[4]
این دادهها را باید با این حقیقت جمع ببندیم که علی بهزادی دو دوست نزدیک داشت به نامهای رحمت مصطفوی و جهانبانویی که اولی خواهرزادهی سید ضیاء طباطبایی بود. این سه دوستانی نزدیک و هممرام بودند و در آن روزها سه تفنگدار نامیده میشدند. جریان فرهنگی متصل با سید ضیاء، که در ضمن از پشتوانهی سیاسی و مردمی آیتالله کاشانی هم برخوردار بود، سه مجلهی دیگر هم منتشر میکرد به نامهای «روشنفکر» و «امید ایران» و «فردوسی». مدیریت «روشنفکر» بر عهدهی رحمت مصطفوی بود که زبان فرانسوی را به خوبی میدانست و مبلغ داییاش (سیدضیاء) بود. سردبیر این مجله ناصر خدایار بود که همکاری موثر داشت به اسم مجید دوامی. این مجله بیشتر با انتشار مطالبی جنجالبرانگیز مخاطب جلب میکرد. مجلهی «امید ایران» کاملا در دست تودهایها بود و مدیر مجلهی «فردوسی» هم جهانبانویی بود که گرایشی به چپ داشت.
در اواخر سال ۱۳۳۳ و اوایل ۱۳۳۴ مجلهی «فردوسی» که به خاطر کودتا یک سالی تعطیل شده بود، دوباره منتشر شد و سردبیرش در این هنگام جهانبانویی بود. حسینعلی مستعان و انور خامهای هم در آن مطلب مینوشتند. بعدتر دکتر امیرهوشنگ عسگری سردبیر این مجله شد و در آن هنگام همکارانش اغلب از هواداران حزب توده و جریان چپ بودند: اسماعیل شاهرودی، محمد زُهری، محمود عنایت، نصرت رحمانی، و حسن هنرمندی. جالب آن که این گروه که چپگراییشان آشکار است، در مجلهای کار میکردند که جهانبانویی در آن با گرفتن پول از مقامات سیاسی، برایشان مقالهی سفارشی منتشر میکرد. عسگری در آخر کار به همین دلیل از همکاری با «فردوسی» کناره گرفت و با مستعان و خامهای جدا شد و مجلهی «خوشه» را به راه انداخت.[5] همان «خوشه»ای که شاملو مدتی در آن کار میکرد و ادعاهایی گزاف دربارهاش داشت.
از مجموع این اطلاعات روشن میشود که آن جبههی سیاسیای که زمانی سید ضیاء طباطبایی رهبرش بود، همچنان در این دوران وجود داشته و جناح فرهنگی آن را خواهرزادهاش و دوستانش مدیریت میکردهاند. این جناح جنبهی عامیانه و سنتیاش را در پیوند با آیتالله کاشانی حفظ کرده بود، و با آن که در مقطع کودتای ۲۸ امرداد با شاه متحد شد، همچنان شعارهای خاص خود را داشت و به همین دلیل گفتمانش با کلام حزب توده نزدیکی داشت.
گرایش سنتی بازمانده در این جرگه را علاوه بر تاکید بر نقش جاهلها و تحقیر روشنفکران فرنگ رفته، از اینجا میتوان دریافت که زینالعابدین رهنما داستانهای مذهبیاش را در قالب پاورقیهایی در «سپید و سیاه» منتشر میکرد. در میان این داستانها «پیامبر» و «زندگی امام حسین» مهمترینها بودند. همچنین ذبیحالله منصوری از نویسندگان و مترجمان ثابت این مجله بود. در واقع ترکیب سه عنصری که بعدتر جریان چریکی مائویی و بعدتر انقلاب اسلامی را پدید آورد، پیشاپیش در محفل «سفید و سیاه» به شکلی ملایم وجود داشت و این عبارت بود از دشمنی با نخبگان فرنگ رفته و اندیشمندان ملی، شعارهای چپگرایانهی مارکسیستی و شور مذهبی.
آنچه در مورد نویسندگان این مجله چشمگیر است، محو شدن مرز میان تالیف و ترجمه است. درست همان طور که ذبیحالله منصوری در حوزهی نثر مطالبی را به صورت پراکنده از کتابهای این و آن میگرفت و داستانهایی را از پیش خود بر مبنایشان مینوشت، شاملو و سایر شاعران وابسته به این نشریه نیز چیزهایی را دربارهی شعرهای فرنگی میشنیدند یا میخواندند و آن را بدون وفاداری به اصل متن به صورت متنی تازه در فارسی بازنویسی میکردند و آن را شعر مینامیدند.
بنابراین در دههی ۱۳۳۰ و در فضای پس از سرنگونی دولت دکتر مصدق و فروپاشی حزب توده، شبکهای از نویسندگان و مترجمان به جرگهی هواداران سید ضیاء طباطبایی پیوسته بودند که برخیشان دوست و خویشاوند او و برخی دیگر بازماندگان یا هواداران حزب توده بودند. با حمایت و رهبری سید ضیاء بود که مجلههایی با سبک و زبان چپگرایانهی خاص منتشر میشد، که بر نقش سید ضیاء در کودتای سال ۱۲۹۹ تاکید میکرد، آن را با کودتای ۱۳۳۲ همسان میانگاشت، و هردو را جریانی انقلابی و عدالتطلبانه و مردمی قلمداد میکرد، و در ضمن شعارهای مارکسیستی را با لعابی از نمادهای دینی میآراست. همین مجلات زادگاه مخدوش شدن مرز میان تالیف و ترجمه هم بودهاند.
اوج فعالیت این گروه در اواخر دههی ۱۳۳۰ و سراسر دههی ۱۳۴۰ مصادف بود با همان زمانی که شاملو دوباره پیوندهایش با دنیای مطبوعات را احیا کرد. دقیقا در همین هنگام شاملو پس از جدایی از توسی حایری دوباره به صحنه بازگشت، بخت خود را در صنعت سینما با ناکامی آزمود، و در نهایت دست به قلم برد و مدعی ترجمهی متونی از زبانهای دیگر شد.
پیوندهای شاملو با این گروه به قدر کافی روشن است. شاملو از اواخر دههی ۱۳۲۰ با فریدون رهنما آشنا شد که پدرش زینالعابدین رهنما پسرعموی توسی حائری بود. شاملو در این شبکه از روزنامهنگاران و مترجمان سرمشقهای آیندهی خود را پیدا کرد و از هریک چیزی را آموخت. چنان که گفتیم فریدون رهنما – و نه نیما- به مرجع اصلیاش برای شعر سفید تبدیل شد. در کنار او از ذبیحالله منصوری یاد گرفت که مطلبی نوشتهی دیگری را بگیرد و در آن دست ببرد و متنی تازه تولید کند
دو تفاوت مهم البته در میانشان وجود داشت. نخست آن که منصوری از سبکِ رمان تاریخی خارج نمیشد و امانتدارانه (و گاه سخاوتمندانه) نام صاحبان اصلی اثر را مینوشت و خود را مترجم میدانست. در حالی که شاملو به کلی از هنجارِ شعر در زبان پارسی خارج میشد و دستاوردش را شعر میخواند و به مراجع اصلی هم اشارهای نمیکرد. دومین تفاوت آن بود که منصوری زباندان بود و متون را به زبان اصلی میخواند و از آن الهام میگرفت. اما شاملو ظاهرا زبانی جز ترکی و فارسی نمیدانست و بنابراین منبع تغذیهاش به شنیدهها و آثار پیشتر ترجمه شده محدود میشد.
آنچه که مانع میشد شاملو متون خود را پس از تحریف به خاستگاه اصلیاش منسوب کند، احتمالا خودانگارهی متورم و خودستایانهاش بوده، که آن را نزد منصوری نمیبینیم. در چنین فضایی بود که شاملو دو مشتق غیراخلاقی از ذبیحالله منصوری گرفت. از سویی چیزهایی از خود جعل میکرد و به اسم ترجمهی شعر خارجی منتشر میکرد، و از سوی دیگر مدعی ترجمهی کتابهایی میشد که پیشتر ترجمه شده بود و او رونویسیشان کرده بود. در فضای مجلهی «سپید و سیاه» بود که نطفهی دو شاخهی اصلی از دستاوردهای ادبی شاملو، یعنی شعر سفید و ترجمه-بازنویسی بسته شد.
در کارنامههایی که شاملو و پیروانش از آثارش منتشر کردهاند، هشت کتاب شعر و بیست کتاب داستانی فهرست شدهاند. اصل این آثار به زبان فرانسوی یا انگلیسی بودهاند. شاملو بیشتر ادعا میکرده که این نوشتارها را از زبان فرانسوی ترجمه میکند، اما هیچ سند بیرونی و هیچ گزارشی در خودزندگینامهاش در دست نداریم که نشان دهد او جایی زبان فرانسوی را آموخته باشد. طبعا یادگیری یک زبان با علمی لدنی و ناگهانی حاصل نمیآید و به چند سال ممارست و منابعی آموزشی نیاز دارد. شاملو در هیچ نامهای هیچ عبارتی به فرانسوی ننوشته، در هیچ مصاحبه یا سخنرانیای به زبان فرانسوی چیزی نگفته، و حتا نقل قولی از منابع فرانسوی ترجمه ناشده به پارسی در گفتار و نوشتارش نمیتوان یافت. هنگام سفر به کشورهای خارجی هم انگار وسواسی داشته تا به خاک فرانسه وارد نشود. وگرنه غریب است کسی زبان فرانسوی را در حد ترجمه بداند، و به ایتالیا و انگلستان و آلمان و آمریکا سفر کند، اما تنها یک بار چند روز در قلمرو فرانسه در بیمارستانی بستری شود و بلافاصله پس از بهبود هم از این کشور خارج شود.
البته سیاههی «ترجمه»های شاملو تنوع زبانی بسیار چشمگیری دارد. اظهار نظرهایش دربارهی شاعرانی مثل الیوت را پیشتر نقد کردیم و علاوه بر آن متونی هم داریم که ادعا میکند از انگلیسی ترجمه کرده است. هرچند گفتیم رضا براهنی اشاره کرده که شاملو در سال 1356 که برای دومین بار به آمریکا سفر کرد، یعنی تا پنجاه و دو سالگی، هنوز زبان انگلیسی نمیدانسته است.[6]
در میان این کتابهای «ترجمه» شده، مشهورترینها و پرفروشترینها عبارتند از «دن آرام»، «گیلگمش» و «شازده کوچولو». دادههای ما دربارهی روند پدید آمدن این سه اثر با امضای شاملو نیز بیشتر از بقیه است و نیکوست به اسناد موجود و تاریخ پیدایش این متنها بنگریم تا به تصویری شفافتر دربارهی «شاملوی مترجم» دست پیدا کنیم.
در میان «ترجمه»های شاملو، آن که زودتر از همه شهرت یافت و زودتر هم به رسوایی کشید، «گیلگمش» است. دربارهی خروج شاملو از «کتاب هفته» این شایعه انگار از سوی خود شاملو تولید شده که ساواک مانع قلم زدن وی در این نشریه شده و باعث شده تا از آنجا بیرون برود.[7] اما این شایعه حقیقت ندارد و خروج شاملو از «کتاب هفته» هیچ ارتباطی به ساواک نداشته است. اصل قضیه آن بود که انتشار «ترجمه»ی شاملو از گیلگمش در عمل اخراج شدنش از کتاب هفته را به دنبال داشت و کسی هم که عذرش را خواست حسن قریشی بود که همکار اصلی هشترودی محسوب میشد و مدیر این نشریه بود.[8]
پیشتر گفتیم که شاملو دربارهی نقش و موقعیت خود در این نشریه بسیار دروغپردازی کرده است. بخشی از این لاپوشانیها شاید برای کتمان رسواییای باشد که به اخراج او از «کتاب هفته» انجامید. شاملو در توضیح خروجش از این نشریه گفته که «کتاب هفته یک جور ماجراجویی جسورانه بود. فرزند خستهگی نشناختنها و بیدارخوابیها. آن را خیلی دوست میداشتم. منتها کلک خوردم. با آقای قریشی هم که میل به پرداخت حقوق مادی من نداشت دیگر قابل ادامه نبود… پس از شش ماه جان کندن یامفت، جلسهیی با قرشی و حاج سید جوادی گذاشتیم. قرار شد به من پنج هزار تومان حقوق بدهد که در سال ۱۳۴۰ رقم چشمگیری بود و به حاج سیدجوادی سه هزار تومان. من گفتم: آقای قریشی خجالتآور است که به من پنج هزار تومان بدهی و به حاج سیدجوادی سه هزار تومان. به دوتای ما ماهی چهار هزار تومان بده. و قبول کرد. البته من هرگز این چهار هزار تومان را ندیدم و تا آخرین لحظه پولی به من پرداخت نشد… به هر حال قریشی گفت شمارهی ۱۳ فروردین را هم در بیار، غیر از این که همهی مطالباتت را میدهم، یک فورد آلمانی هم عیدی خواهی گرفت… در آخرین لحظه یک پاکت برای من آمد که توش یک چک ۵۰۰ تومانی بود! از حقوق ماهی ۴۰۰۰ تومان فقط یک ۵۰۰ تومانی به من چک داد که آن را هم پس دادم و از کیهان بیرون آمدم».[9]
شاملو بعد در پاسخ به این پرسش که «حالا چرا از حاج سیدجوادی دلخورید؟» میگوید که او بر ضد شاملو کودتا کرده و پیشتر معاون سردبیر بوده که با رفتن او به مقام سردبیری رسیده است. بعد هم میگوید مدتی پس از قهر کردنش باز او را به همکاری فراخواندند چون شمارگان پایین آمده بود و حاج سیدجوادی را به خاطرش اخراج کردند، او هم بازگشت، اما بعد از آن که بهآذین سردبیر شد دوباره قهر کرده و «از پشت میزم بلند شدم و جایم را به او دادم».[10]
از این گفتار برمیآید که شاملو در این هفتهنامه بسیار زحمت میکشیده، اما حسن قریشی به او کلک زده و مزد کارش را نپرداخته و در نتیجه شاملو این نشریه را ترک کرده است. همچنین گفته شده که بسیار بزرگوار بوده و حقوقش را با حاج سیدجوادی قسمت کرده، چون قرار بوده حدود دوبرابر او حقوق ماهانه بگیرد، و در نهایت در زمان سردبیری با کودتای همو از کار بیرون آمده و بعد باز برگشته. در این موارد هم کافی است به اسناد و شواهد موجود بنگریم تا دریابیم که ماجرا به کلی چیزی دیگر بوده و پردهپوشی و دروغی در اینجا نمایان است. نخست باید دادهها و ارقامی که شاملو به دست داده را راستیآزمایی کنیم. مقطع زمانی که او از آن سخن میگوید به فروردین سال ۱۳۴۱ مربوط میشود. این به پیش از شکوفایی اقتصادی دههی ۱۳۴۰ مربوط میشود که نوعی انقلاب صنعتی شتابزده بود و هم دستمزدها را بالا برد و هم تورم ایجاد کرد.
در پایان این دهه، یعنی به سال ۱۳۴۸ که ارزش پول بسیار پایین آمده و دستمزدها بسیار بالا رفته بود، علی شعبانی که سردبیر مجلهی مهم خواندنیها شد، ماهانه سه هزار تومان حقوق میگرفت.[11] تقریبا در همین زمان حقوق یک خبرنگار رسمی ۴۰۰-۵۰۰ تومان در ماه بود و ذبیحالله منصوری که بالاترین دستمزد در میان مطبوعاتیها را داشت، ماهانه چهار هزار تومان از «سپید و سیاه» حقوق میگرفت.[12] در سال ۱۳۵۲-۱۳۵۳ که دستمزدها بسیار بالاتر رفته بود، یکی از مریدان شاملو یعنی محمدعلی سپانلو سردبیر مجلهی دانشکدهی ادبیات دانشگاه تهران بود که نهادی رسمی و معتبر بود و دستمزدی چشمگیر هم به کارگزارانش میداد، و حقوق ماهانهاش در آن هنگام سه هزار تومان بود.[13]
برای آن که مقیاسی برای حقوقها پیش از تاریخ داشته باشیم، خوب است این را هم گوشزد کنیم که عباس مسعودی مدیر روزنامهی اطلاعات در سال ۱۳۳۷-۱۳۳۸ (سه سال قبل از زمان مورد نظر شاملو) به انورخامهای که سردبیر «اطلاعات هفتگی» بود، ماهی دو هزار تومان حقوق میداد و این یکی از مهمترین هفتهنامههای آن دوران محسوب میشد.[14]
بر این مبنا تقریبا قطعی است که شاملو بابت کاری که «کتاب هفته» انجام میداده، و بر خلاف تاکیدش سردبیری نبوده، پیشنهاد حقوق پنج هزار تومانی دریافت نکرده و قراری برای گرفتن ماهانه چهار هزار تومان نداشته است. داستان عیدی گرفتن یک خودروی فورد آلمانی که به کلی تخیلی است[15] و قائد هم اشاره کرده که شرکت نفت هم در آن دوران به مدیران ارشدش چنین عیدیای نمیداده است.
پس ماجرای اخراج شاملو از «کتاب هفته» چیز دیگری بوده، و جالب آن است که اسناد و دادهها در این زمینه فراوان است و انبوه. به واقع شگفتانگیز است که در میانهی این اسناد و گواهان چگونه روایت پردروغ و نادرست شاملو توانسته اینقدر در ذهن عوام جایگیر شود. اصل داستان از این قرار بود که شاملو ترجمهی پارسیِ «گیلگمش» به قلم دکتر داوود منشیزاده را برداشته و با تغییراتی به اسم خودش در «کتاب هفته» چاپ کرده بود.
دکتر منشیزاده که از رهبران حزب ناسیونالیست افراطیِ سومکا بود، گذشته از آرای سیاسی تندروانهاش مردی دانشمند و جهاندیده بود که چندین زبان و به ویژه آلمانی را خوب میدانست و در ادبیات و فلسفه و زبانشناسی مطالعات عمیقی داشت. منشیزاده شاگرد والتر ووست و دوست و همکلاس استیگویکاندر و کارل هوفمان بود و در دانشگاههای آلمان و مصر و سوئد تدریس کرده بود و به این ترتیب تا سال ۱۳۶۸ که درگذشت، یکی از ایرانشناسان طراز اول اروپا به حساب میآمد. موقعیت او در دایرهی علم زبانشناسی و تاریخ به جایگاه دکتر حمیدی شیرازی در قلمرو شعر و ادبیات شبیه بود، و موضع ملیگرایانهی تند هردو باعث میشد به آماجی برای کین و نفرت کمونیستهای ایرانی بدل شوند.
منشیزاده «گیلگمش» را از روی ترجمهی آلمانیاش (به قلم گئورک بوکهارت) با زبان حماسی و پاکیزهای به پارسی برگرداند. شاملو همین متن پارسی را گرفت و با سلیقهی خود بازنویسی کرد و به تلویح آن را به عنوان ترجمهی خودش جا زد و در «کتاب هفته» آراسته با طرحهایی از مرتضی ممیز به چاپ رساند. او بیشک از ترجمهی منشیزاده باخبر بوده و آگاهانه دست به این دزدی ادبی زده بود، چون برای این که ابهامی بیافریند، در ابتدای گیلگمشاش در جایگاه نام مترجم نوشته بود «به نثر فارسی: احمد شاملو». بعدتر که چند دهه از رسوایی این کار گذشت و شاملو اعتباری در رسانهها پیدا کرد، در مصاحبهای گفت که در اشتیاق ترجمهی این متن از زبان فرانسوی میسوخته و با دیدن متن منشیزاده متوجه شده که این اثر سترگ نیازمند ترجمهی مجددی است. بنابراین تردیدی نیست که متن منشیزاده را میشناخته و از آن رونویسی کرده است.
منشیزاده زمانی که هنوز کتاب هفتهی مزین به این ترجمه چاپ نشده بود، از قضیه خبردار شد و سخت خشمگین شد و به دفتر کیهان که «کتاب هفته» را چاپ میکرد رفت و با دکتر مصباحزاده دعوا کرد. بعد هم وادارش کرد به عنوان تنبیه، کل ترجمهی خودش از گیلگمش را با شناسنامهی کامل به عنوان ضمیمهی «کتاب هفته» چاپ کند. مصباحزاده که در این جریان نقشی نداشت اما به لحاظ حقوقی مسئول این دزدی ادبی بود، برای این که افتضاح بیش از این بالا نگیرد، ضمیمه را تنها به شمار چهار پنج هزار نسخه منتشر کرد و آن را همراه با شمارههایی که روی دکههای روزنامهفروشی میرفت، توزیع کرد. اما از قول و قرارش با منشیزاده تخطی کرد و شمارههایی را که برای مشترکان یا شهرستانها ارسال میشد، بدون ضمیمه فرستاد.
با این حال اجرای این جریمه در همین حد کافی بود تا رسوایی عظیمی برپا شود. منشیزاده هم -به حق- چندان از دقت ترجمهی خودش و پریشانی «ترجمه»ی شاملو اطمینان خاطر داشت که به جای بیرون کشیدن ترجمهی ربوده شده از مجله، هردو را کنار هم جلوی چشم مخاطبان گذاشت و به این شکل زبان پیراسته و تندرست خودش را با متن پرغلط و عوامانهی شاملو رویارو کرد. در فروردین ۱۳۴۱ بود که این دو متن کنار هم چاپ شد. «کتاب هفته» تا حدودی به خاطر انتشار همزمان دو متن و قبول این که شاملو از منشیزاده دزدی ادبی کرده، از بیآبرویی رست، اما برای شاملو آبرویی باقی نماند و در همان هنگام از این این مجله بیرون آمد، یا دقیقتر بگوییم، اخراج شد.
منشیزاده پس از آن دیگر متن ترجمهاش را دست نزد، ولی شاملو بارها متن خود را بازنشر کرد و هربار در آن دست میبرد و از نو ویرایشاش میکرد. با این حال چون انگار تا پایان عمر هرگز اصل متن را به روایتی جز منشیزاده نخوانده بود، تلاشاش برای خروج از زبان منشیزاده به بروز خطاهای پیاپی میانجامید. حتا امروز هم اگر آن متن آغازین منشیزاده و متن بارها ویراستهی شاملو را با هم تطبیق دهیم، نثر اولی را زیباتر و شیواتر خواهیم یافت، و نزدیکتر به اصل متن. اما آنچه در اصل در «کتاب هفته» منتشر شده بود ساختاری بسیار پریشانتر و ناهموارتر داشت و معلوم بود که قیاساش با مرجع دزدی چه داوریای ایجاد میکرد.
چنان که گفتیم، شاملو در زمانی که این «ترجمه» را منتشر میکرد، بر خلاف گزارش خودش یکی از گروه نویسندگان «کتاب هفته» بوده، و نه سردبیرش، یا مهمترین شخص، و نه حتا عضوی مهم. به همین خاطر بود که به این سادگی او را از مجله بیرون کردند.[16] اما عجیب آنجاست که در میان این دو متن، «ترجمه»ی شاملو بیشتر خوانده شد و موفقیت مالی بزرگتری برایش به بار آورد. منشیزاده چون رهبر حزبی افراطی و تندرو بود بعد از کودتای ۲۸ امرداد ناگزیر شد ایران را ترک کند و باقی عمرش را در دانشگاههای اروپا گذراند. شاملو در نتیجه میدان را خالی دید و پس از گذر سه دهه که انقلاب شد و آبها از آسیاب افتاد، متنی که به تاراج برده بود را با همان نقاشی مرتضی ممیز به صورت کتابی مستقل در نشر چشمه به چاپ رساند. این کتاب امروز پرخوانندهترین نسخه از ترجمهی گیلگمش به حساب میآید و همچنان انباشته از غلطهای ریز و درشت است.
شاملو هنگام انتشار کتابش گذشته از منافع مالیای که میبرده، احتمالا روی این قضیه حساب باز میکرده که بخش عمدهی مخاطبانش کسانی هستند که بعد از انقلاب سفید از شهرستانها به تهران کوچیدهاند و یا پس از وقفهای سه دههای، جوانانی هستند که رسوایی «کتاب هفته» را به یاد نمیآورند. این محاسبهی او درست هم از آب در آمد. تقریبا همهی مریدان شاملو در سال ۱۳۴۱ در شهرستانها مقیم بودند و یا سن و سالی پایین داشتند. یعنی گیلگمش شاملو را بدون حضور مرجع دزدی میخواندند.
با این همه نزد طبقهی کتابخوان و باسواد داغ این رسوایی همچنان پا بر جا باقی ماند. بعدتر هم که ترجمهی دکتر منشیزاده با همت انتشارات سمرقند منتشر شد، دکتر هوشنگ طالع پیشگفتاری بر آن نوشت و کل این ماجرا را یادآوری کرد.[17] شاملو هم با آن که پول خوبی با انتشار این متن به دست آورد، اما با ننگ کاری که کرده بود درگیر بود و روایتهایی گوناگون برای لاپوشانی آن ابداع میکرد. در پایان عمر کتاب وقتی برای گیلگمش چاپ نشر چشمه مقدمه مینوشت، این جملات را در آن گنجاند:
«این کتاب شامل دو روایت کلی مستقل از هم است. روایت اول برگردان مستقیم من از نسخهیی که مشخصاتاش به قدر کافی معرفی نشده جز این که نسخهی نینوا است. اما روایت دوم حکایتی دارد. من بر حسب اتفاق به متن فرانسوی یکی از الواح دوازدهگانه دست پیدا کرده بودم که ناگهان آقای داود منشیزاده رهبر حزب فاشیستی سومکا ترجمه واویلایی از آن منتشر کرد. من با حفظ حقوق او متن را به سبک و سیاق آن تک لوح فرانسوی بازنویسی کردم که در کتاب هفته (شماره ۱۶) به چاپ رسید. بماند که بعدها چه اتفاقی افتاد (تهدید به قتل و چیزهایی از این دست) ولی من هنوز آن متن را بازنویسی شده کتاب هفته را بیشتر میپسندم».[18]
چند نکته دربارهی این شرح شاملو گفتنی است. نخست آن که اشارهی شاملو به «نسخهی نینوا» نشان میدهد که او تا پایان عمر با متن گیلگمش ناآشنا بوده است. اسطورهی گیلگمش متنی است طولانی با حدود ۳۶۰۰ بند که تنها نیمی از آن بازیافت شده است و نسخهی معیار آن را هم در سال ۱۸۵۴.م در کتابخانهی آشوربانیپال در نینوا یافتند. بنابراین اشاره به نسخهي نینوا حشو است، چون نسخهی دیگری وجود ندارد و کسی هم متن گیلگمش را «نسخهی نینوا» نمینامد.
اما دربارهی استفادهی شاملو از متنی فرانسوی، باز به نظر میرسد دروغی جایگزین حقیقتی شده باشد. به تازگی تئودور زیولکوفسکی کتابی مفصل در شرح تاریخ ترجمههای گیلگمش در غرب نوشته و تاثیرگذاری آن را تا حوزههای فرهنگ عمومی ردیابی کرده است.[19] خلاصهی سخن او آن که اسطورهی گیلگمش بعد از جنگ جهانی اول از دایرهی آشورشناسان و متخصصان زبانهای باستانی خارج شد و تازه بعد از جنگ جهانی دوم بود که در قالب روایتی که برای عموم مردم قابل استفاده باشد، بازنویسی شد. مهمترین ترجمههای این رده که بر جنگ جهانی اول هم تقدم داشت عبارت بود از ترجمهی دورم که به سال ۱۹۰۷.م در پاریس منتشر شد.[20] بعد از او اونگناد گرسمان در ۱۹۱۱.م متن را به آلمانی برگرداند[21] و اینها هنوز ترجمههایی فنی بود که به کارِ خوانندگان عادی نمیآمد. دلیل این ترجمهی دیرهنگام متن آن بود که اصل متن اکدی گیلگمش به خاطر پیچیدگیهای ادبی و افتادگیهایش برای غیرمتخصصان قابل استفاده نبود و دربارهی معنای بسیاری از بندها ابهام وجود داشت، که برخیاش هنوز هم باقی است.
تا سال ۱۳۴۱ که رسوایی گیلگمش شاملو در ایران رخ نمود، مهمترین و پرخوانندهترین ترجمههای گیلگمش در دنیا عبارت بود از ترجمهی الکساندر هایدل[22] به انگلیسی که دانشگاه شیکاگو تا ۱۹۴۹.م (۱۳۲۸) دو بار چاپش کرده بود، و ترجمهی اسپایزر[23] که در مجموعهی «متون باستانی خاور نزدیک در ارتباط با عهد عتیق» با ویراستاریِ پریچارد[24] منتشر شد و آن هم تا ۱۹۵۵.م (۱۳۳۴) دو بار چاپ شده بود. هردوی این ترجمهها بر متن کمپبل تامپسون[25] متکی بودند که در ۱۹۲۸.م (۱۳۰۷) گیلگمش را به شعر ششوتدی انگلیسی برگردانده بود.
در این میان گیلگمش چندین بار به فرانسوی هم ترجمه شد. یکی از مشهورترین ترجمههای قدیمی فرانسوی از این متن -که قاعدتا باید مرجع شاملو قرار گرفته باشد- ترجمهی ژرژ کونتنو است که به سال ۱۹۳۹.م (۱۳۱۸) انتشار یافت و بعد از آن بارها تجدید چاپ شد.[26] هریک از این ترجمهها سبک و سیاق خاص خود را دارد و حتا در ساخت ادبی و مضمون و سیر داستان هم واگراییهایی چشمگیر دارد. تا جایی که من دیدهام، هیچ یک از این ترجمهها به برگردانِ آلمانی بورکهارت که مرجع ترجمهی منشیزاده بوده، شباهتی ندارد. اما متن شاملو گذشته از خطاهای دستوری و ناهمواری نثر، تقریبا عین ترجمهی منشیزاده است. به عبارت دیگر اگر شاملو از متنی فرانسوی استفاده میکرد، قاعدتا میبایست روایتی متمایز از متن منشیزاده را به دست میداد. اما با مرور ترجمههای رایج فرانسوی و قیاس دو ترجمهی پارسی میتوان نشان داد که چنین نکرده است. او بیشک خودِ متن پارسیِ منشیزاده را برگرفته و بازنویسی کرده و به اسم ترجمهی خودش منتشر کرده است.
برای این که صحت این دعوی معلوم شود، سرآغاز لوح یازدهم را مینگریم. اصل متن اکدی لوح یازدهم انوماالیش چنین آغاز میشود:
1 gilgameš ana šâšumma izakkara ana ūta-napištim rūqi
2 anaṭṭalakkumma ūta-napišti|
3 minâtūka ul šanâ kī yâtimma atta
4 u atta ul šanâta kī yâtimma atta
5 gummurka libbī ana epēš tuqunti
6 [x]x ahī nadât elu ṣērīka
7 [att]a kīkī tazziz ina puhur ilāni balāṭa teš’u
8 ūta-napišti ana šâšumma izakkara ana gilgameš
9 lupteka gilgameš amāt niṣirti
10 u pirišti ša ilāni kâša luqbika
11 šurippak ālu ša tīdûšu atta
12 ā[lu ša ina kišā]d puratti šaknu
13 [āl]u šū labirma ilāni qerbuššu
14 [an]a šakān abūbi ubla libbašunu ilāni rabûti
منشیزاده این بخش را با توجه به ترجمهی آلمانی بوکهارت، چنین برگردانده:
«گیلگمش با او، با اوتناپیشتیم دور سخن میگوید: اوتناپیشیتیم، من تو را مینگرم، تو بزرگتر و پهنتر از من نیستی. تو به من میمانی، چنان که پدری به فرزندی، خلقت تو و من فرقی ندارد. تو هم آدمی مانند من. اما من آسایش ناپذیرم. مرا برای نبرد آفریدهاند. از نبرد روی گردانیدهای و به پشت خود آسودهای. پس چگونه در جرگهی خدایان داخل شدی، زندگی را جستی و یافتی؟
اوتناپیشیتیم با او میگوید: گیلگمش، میخواهم داستان پنهانیای تو را باز کنم و رازی از خدایان را بر تو بگشایم. شوریپک شهری است – تو خود میشناسی- در کنار فرات. خدایان چنین اندیشیدند، توفانی به پا کنند… »
شاملو همین بند را چنین بازنوشته است:
«گیلگمش با او، با ئوتنهپیشتیمِ دور سخن میگوید:
«ــ ئوتنهپیشتیم! من در تو مینگرم و تو را برتر و پهنهورتر از خویشتن نمییابم. تو چنان به من مانندهای كه پدری به فرزندِ خویش، تو را و مرا در آفرینش ما اختلافی نیست: تو نیز آدمیی چون منی، به جز آن كه من آفرینهیی آسودگی ناپذیرم. مرا از برای نبرد آفریدهاند و تو از نبرد رو بگردانیده به پشتِ خویش برآسودهای… چگونه است كه خدایان تو را به جرگهی خود در آوردهاند؟ چگونه است كه تو زندگی را باز جسته دریافتهای؟
ئوتنهپیشتیم با او با گیلگمش میگوید: «ــ گیلگمش! میخواهم حقیقتی را با تو درمیان گذارم. میخواهم از رازهای خدایان با تو حكایتی كنم…شوریپك را تو خود نیك میدانی كه شهریست كهن، و خدایان را از دیرباز در او به مهر نظر بود تا آن كه سرانجام، خدایان مهر از او بازگرفتند و بر آن شدند تا توفانی سهمگین بهپا دارند… »
دربارهی این دو نگاشت از سرآغاز لوح یازدهم گیلگمش چند نکته هست که اگر گوشزد شود به داوری سنجیدهتر این دو تن یاری میرساند. نخست آن که منشیزاده کمابیش به خوانش گئورک بورکهارت از متن وفادار باقی مانده و درست همان را که این مترجم در زبان آلمانی برگردانده، به پارسی منتقل کرده است. در ابتدای کتابش هم نام بوکهارت و مقدمهی وی را آورده و بنابراین طبق قواعد درست یک مترجم حرفهای و بااخلاق عمل کرده است.
شاملو آشکارا تنها متن منشیزاده را در دست داشته و به هیچ ترجمهی دیگری از گیلگمش مراجعه نکرده و هیچ اشارهای هم به منشیزاده نکرده است. این که او تنها متن منشیزاده را بازنویسی کرده را از این نشانهها میتوان دریافت که برگردانِ منشیزاده داستان را در زمان حال استمراری روایت میکند و ترجمهی بورکهارت هم چنین است. در حالی که اصلِ متن به چند خوانش مجال میدهد و بیشتر مترجمان آن را به گذشتهی ساده برگرداندهاند.
دیگر این که تعبیرهایی که بورکهارت آورده در اصل تفسیرهای شخصی او یا افزودههایی به متن هستند و در خودِ متن اکدی وجود ندارند و به همین ترتیب در ترجمههای انگلیسی و فرانسوی نیز وجود ندارند. به عنوان مثال در بند سوم و چهارم اصل اکدی میخوانیم که: «میناتوکَه اُلشَنا کی یاتیمَّه عطّا او عَطا اُلشَناتَه کی یاتیمَّه عّطّا» که جملهای شاعرانه و موزون است با این محتوا که «شکل تو تفاوتی با من ندارد، تو به من میمانی و من به تو میمانم». این عبارت را منشیزاده با تعبیر «همچون پدری به فرزندی» تکمیل کرده و همریخت بودن این دو را به پهنا برگردانده که خوانشی خاص و نامرسوم از این جملهی اکدی است. چنین خوانشی و افزودهای تا جایی که من دیدهام در هیچ ترجمهی دیگری از گیلگمش وجود ندارد.
اما شاملو هردوی این افزودهها را آورده است. تنها تغییری که شاملو در متن منشیزاده داده، کج و کوله کردن کلمات و پیچاندنشان است. مثلا «بزرگتر پهنتر» که بالاخره دربارهی اندام و کالبد معنایی دارد را به «پهنهورتر» برگردانده که از طرفی در پارسی امروز رایج نیست و از سوی دیگر شکل رایجش –پهناورتر- تنها برای عوارض طبیعی و چشماندازهای بزرگ کاربرد دارد و نه تن و بدن. یعنی « تو را برتر و پهنهورتر از خویشتن نمییابم» در زبان پارسی مهمل و بیمعناست.
نمونهی دیگر را در بند پنجم و ششم میبینیم. گیلگمش به اوتناپیشتیم میگوید: «گومّورکَه لیبّی اَنا اِپِش توقونتی/ … اَهی نَدات علو صِریکَه» که این را معمولا چنین ترجمه میکنند: «عزم خود را جزم کرده بودم که با تو بجنگم، (اما) در حضورت دستم (از جنبش) بازماند». این را منشیزاده کاملا متفاوت ترجمه کرده: «مرا برای نبرد آفریدهاند. از نبرد روی گردانیدهای و به پشت خود آسودهای». و شاملو هم دقیقا همین را بازنویسی کرده: «مرا از برای نبرد آفریدهاند و تو از نبرد رو بگردانیده به پشتِ خویش برآسودهای». در حالی که چنین تفسیری در میان ترجمههای دیگر مرسوم نیست.
به همین ترتیب کلماتی مانند «آفرینهیی» و «تو هم آدمیی» به جای «خلقت تو» یا «تو هم آدمی» از سویی نادرست مینماید و از سوی دیگر شیوایی و روانی متن را مخدوش کرده است. بماند که تعبیر سست «به پشت خویش آسودهای» که در متن منشیزاده آمده در رونویسی شاملو نیز هست. به عبارت دیگر شاملو تنها متن منشیزاده را در جزئیاتی دستکاری کرده و با این دستکاری تنها اسمها را (مثلا در تبدیل اوتناپیشیتیم به ئوتنهپیشتیم) ناخواناتر ساخته و کلمات را ناشیوا ساخته و چیزهایی مثل مهر خدایان به شوروپاک را از خود در میانهی متن بربافته است.
غمانگیز آنجاست که شاملو در این محاسبه که در سیر تاریخ عوام بر جای نخبگان خواهند نشست و تبلیغات رسانهای بر محتوای اندیشه چیره خواهد شد، تا حدودی بر حق بود. نشانهاش آن که در سال ۱۳۸۴ یعنی بیش از چهل سال بعد از این افتضاح در انتحال، یکی از مداحان شاملو دربارهی این امر چنین اظهار نظر کرد: «و اما حرف آخر: خوانندهی علاقمند پس از مطالعهی حماسهی گیلگمش متوجه نوعی دقت مثالزدنی یا به قول اساتید فن ترجمه «گونهای تعهد در برابر واژگان» میشود. این دقت و وسواس به اندازهای است که مترجم حتا یک واژه از متن لوحههای حماسه را که نیاز به توضیح و تفسیر داشته به حال خود رها نکرده و در مواردی نیز که مترجمان فرانسه کتاب دچار اشتباه و سهلانگاری شدهاند با آوردن پانوشتهای دقیق موارد اشتباهات را یادآوری و گوشزد کرده است. مطالعهی حماسهی گیلگمش با برگردان احمد شاملو که در یک کلام الگویی مثالزدنی از زیبایی و غنای متن و هنرمندی و دقت در ترجمه است به تمامی دوستداران ادبیات و اسطوره توصیه میکنم».[27]
آن بندهی خدایی که این جملات را نوشته، بیشک ارادتی عمیق به شاملو داشته و باید حتما در خویشتن بنگرد و در مورد دلیلش تأمل کند. اما به عنوان دانشجویی علاقمند به زبانهای باستانی که اندکی با متن گیلگمش آشناست، میتوانم بگویم که این جملات از کسی صادر شده که نه اصل متن گیلگمش را دیده و نه از ترجمههای گوناگونش خبری داشته است.
در این مدح اغراقآمیز دست کم سه نکته آشکار است: نخست آن که نویسنده از تاریخ این متن و کشمکش شاملو و منشیزاده اطلاع دقیقی نداشته، دوم آن که متن گیلگمش را در هیچ روایتی جز آنچه شاملو نوشته –و احیانا شاید سرمشق منشیزاده که از روی آن رونویسی شده- ندیده است، و سوم آن که گزارههایی قاطع و حتمی را با گشادهدستی برای داوری دربارهی متنی به کار گرفته که انگار هیچ اطلاع روشنی دربارهاش نداشته است. این سه ویژگی یعنی نادانی از تاریخ و پیشینهی متنها و افراد، نادانی دربارهی ادبیاتِ موضوع بحث و اظهار نظر متعصبانه و قطعی دربارهی امور نشانههایی است که تقریبا در همهی ستایندگان شاملو مدام تکرار میشود و میتوان آن را الگویی گفتمانی در این جریان فرهنگی به شمار آورد که تبارش به خود شاملو باز می گردد.
شاملو آشکارا بر رواج همین سه عنصر در میان مخاطبان خود حساب کرده بود. نسلهای نوآمدهای که اندوختهی علمی اندکی داشتند و به قدر نسلهای پیشین با فرهنگ کشور خود آشنا نبودند، در نهایت این انتظار او را برآورده ساختند. همین سه عنصر باعث شد ابرهایی از کتمان و ابهامْ فعالیتها و دستاوردهای شاملو را پنهان کند و تصویری دروغین و غیرواقعی از وی را جایگزین انگارهی واقعیاش نماید.
یک نشانه که غلطت این ابرهای پنهانگر را نشان میدهد، آن که سالها بعد از مرگ شاملو، نشریهی وزینی مانند مهرنامه با چند تن از نامداران دربارهی «کتاب هفته» مصاحبه کرد و نتیجه را منتشر کرد و همهي آنها دربارهی مسئلهی مهمی مانند درازای زمان سردبیری شاملو در این مجله و دلیل قطع همکاریاش با کتاب هفته یا دروغ گفتند (مثلا او را تنها سردبیر یا مهمترین سردبیر کتاب هفته دانستند) و یا در این زمینه به اشارههایی محتاطانه بسنده کردند و گذشتند.
یکی از اصطلاحهایی که نیمایوشیج در نامههایش زیاد به کار گرفته و کتاب مربوط به او از مجموعهی «دادِ سخن» بدان اشاره کردهام، «غارت کردن» است. چنین مینماید که این تعبیر نزد بلشویکهای ایرانی رواجی داشته باشد و مانند جهادگرانِ خوارج که چاپیدن و غارت ناهمدینان را مشروع میشمردند، چنین تصوری دربارهی اموال و آثار «بورژواها» داشته باشند. احمد شاملو ظاهرا به این مفهوم در افقی فرهنگی علاقهمند بوده باشد. چون نوع برخوردش با متنها دقیقا چنین بوده است. به همان ترتیبی که غارتگران به جایی میتازند و ویرانش میکنند و بخشهایی از اندوختههای انباشته شده در آنجا را تکه و پاره به یغما میبرند، شاملو نیز با متنها چنین میکرد و بدنهی کارنامهی ترجمهاش بر این روند متکی است. در ابتدای کار این دشمنان بورژوای غارت کردنی شاعرانی مثل حمیدی شیرازی و اندیشمندانی مثل منشیزاده بودند. اما به تدریج دایرهشان وسیعتر شد و تودهایهایی را هم در بر گرفت که مخالف شاملو بودند.
وقتی شاملو در «کتاب هفته» رسوایی گیلگمش را به پا کرد، شخصیتی کلیدی که رویاروی او قرار گرفت، محمود اعتمادزاده (بهآذین) بود. آبروریزیای که این داستان به پا کرد مایهی خشم و برآشفتگی دکتر هشترودی شد و در نتیجه حاج سید جوادی -که رفاقتی با شاملو داشت و دست او را برای کارهایی از این قبیل باز میگذاشت- را از سردبیری مجله کنار گذاشت، و به جایش بهآذین آمد. همزمان شاملو از گروه تحریریهی «کتاب هفته» خارج شد، و روشن است که به خاطر همین کار اخراجش کردهاند. به احتمال زیاد سردستهی گروهی که سیدجوادی را کنار گذاشتند و عذر شاملو را خواستند، خودِ بهآذین بوده است. دشمنی ریشهدار شاملو با بهآذین هم باید از همین جا سرچشمه گرفته باشد. دشمنیای که به غارتی مجدد انجامید و ترجمهی بحثبرانگیز تازهای به بار آورد.
شاملو از برخورد با حریفی قلدر و پیروزمند مثل منشیزاده درسی آموخت و آن هم این که آثار افراد توانمند و هوشیار را غارت نکند. پس از آن چندین اثر از او را میشناسیم که از این و آن ربوده شده بود، اما خالقان اثر همگی گمنام و بیدست و پا بودند و امکانی برای مقابله با او نداشتند. در میان این جماعت غارت شده آن کسی که بیش از همه آماج کینه و نفرت شاملو بود، خودِ بهآذین بود که هم در مقام رهبر جریان فرهنگی حزب توده اقتداری چشمگیر داشت و هم مردی باسواد و پرکار بود و آثاری فراوان داشت. آنچه شاملو با او کرد، به نسخهای سنجیدهتر و البته ناجوانمردانهتر از همان داستان «گیلگمش» شبیه بود، و اینجاست که به بحث «دن آرام» میرسیم.
کتاب «دنِ آرام» ( ) شاهکار ادبی میخائیل شولوخوف بود که طی دوازده سال (۱۹۲۸-۱۹۴۰.م) نوشته شده بود و برایش جایزهی ادبی نوبل سال ۱۹۴۵.م را به ارمغان آورد، که البته نوبلی سیاسی بود و در پی پیروزی متفقین به نمایندهی ادبیات متحدشان -شوروی- اهدا میشد. شولوخوف در این اثر میکوشد «جنگ و صلح» تولستوی را در بافت انقلاب بلشویکی و جنگ داخلی روسیه بازسازی کند. این اثر در ضمن تنها شاهکار ادبیای بود که در دوران لنین و استالین پدید آمد و از این رو مایهی فخر کمونیستهای ایرانی هم بود. بماند که تا پایان قرن بیستم آخرین شاهکار ادبی روسی هم بود و سیطرهی سیاست ژدانفی و قید و بندهای حزب ریشهی ادبیات درخشان روسی را تا نیم قرن بعد به کلی خشکاند.
این کتاب با این اوصاف برای چپهای ایرانی اثری الهامبخش و مهم بود. به همین خاطر محمود بهآذین آن را با امانت و دقت فراوان ترجمه کرد و در سال ۱۳۴۴ انتشارات نیل آن را در چهار جلد به چاپ رساند. کتاب با آن که بسیار حجیم بود و به جریان چپ تعلق داشت، مورد استقبال کتابخوانان قرار گرفت و در سال ۱۳۵۶ تجدید چاپ شد.
شاملو برای انتقام از بهآذین نزدیک به چهل سال صبر کرد. به گزارش پیروان شاملو، او سالهای پایانی عمر خود را صرف «ترجمهی مجدد» این کتاب کرد. آنچه مستند است و در رسانهها منعکس شده آن است که شاملو از اواخر دههی ۱۳۶۰ شروع کرد به مصاحبه دربارهی «دن آرام» و چند بار از ترجمهی بهآذین ایراد گرفت و لزوم برگردانی تازه را گوشزد کرد. این کار جدای از تفاوت پایگاه علمی و فرهنگی این دو، ناجوانمردانه هم بود. چون بهآذین در همان دوران به تازگی از زندان آزاد شده بود و پیش از آن ناچار شده بود در تلویزیون گذشتهی خود را انکار کند و بعد از آزادی هم تا پایان عمر به خاطر شکنجههای شدیدی که دیده بود، ناتندرست و درهم شکسته بود.
شاملو در این شرایط مدام اعلام میکرد که ترجمهای تازه از «دن آرام» را در دست دارد و برای کسانی مثل بهآذین که او را میشناختند، روشن بود که منظورش از ترجمه کردن چیست. در نهایت در سال ۱۳۷۹ شاملو درگذشت و اطرافیانش به سال ۱۳۸۲ «ترجمه»ی او را به بازار کتاب عرضه کردند، و موفق شدند این تیر آخر را هم به پیکر نیمهجان بهآذین بزنند که اندکی بعد در سال ۱۳۸۳ درگذشت.
«ترجمه»ی شاملو نزدیک به سی سال بعد از ترجمهی بهآذین به بازار کتاب وارد شد. پس از انقلاب و بگیر و ببند نیروهای چپ، جلوی انتشار مجدد «دن آرام» را برای دو دهه گرفتند و به این شکل فضایی خالی پدید آمد که نسخهی شاملو به سادگی آن را پر کرد. این جایگزینی به قدری کامل و شبکهی تبلیغاتی هواداران شاملو چندان فعال بود که حالا بعد از دو دهه که از انتشار انتقامنامهی شاملو میگذرد، بخش عمدهی عوام کتابخوان اصولا شاملو را مترجم این کتاب میشناسند و دیگر کسی نقش بهآذین را در ترجمهی این اثر به یاد نمیآورد. ده سال پس از این ماجرا، در میان همهی صاحبان قلمی که در مجلهی «مهرنامه» دربارهی این جریانها چیزی نوشتند، تنها یک تن و آن هم به شکلی گذرا و با احتیاط و پرهیز به این موضوع اشاره کرد.[28]
در این نکته که شاملو ترجمهاش را با رونویسی از ترجمهی بهآذین تولید کرده تردیدی وجود ندارد. نشانهاش هم آن که تمام خطاهای بهآذین در ترجمه (مثلا برگرداندن کازاک به قزاق) را در کار خود بازتولید کرده است. اما قضیه تنها به دزدی ادبی از دستاورد یک مترجم و انتشارش در زمان سرکوب سیاسی او منحصر نمیشود، که با خراب کردن ترجمه هم مقارن است.
باید به این نکته توجه داشت که «دن آرام» تنها اثر ادبی قابلتوجه و مهمی است که در دوران زمامداری کمونیستها بر روسیه در کشور شوروی تولید شد و به طور رسمی مورد تقدیر قرار گرفت. این کتاب در سال ۱۳۲۰ جایزهی استالین را دریافت کرد و هرچند به هیچ عنوان با شاهکارهای دوران پیشاکمونیستی مثل «جنگ و صلح» و «برادران کارامازوف» قابل مقایسه نیست، اما به هر صورت متنی ارزشمند است که با انبوه جایزهگیرندگان دیگر که متنهایی بیارزش و سطحی را به سفارش حزب تولید میکردند، نسبتی ندارد.
این متن در ضمن به زبان روسی کلاسیک و با لحنی فاخر نوشته شده است. با این مقدمه میتوان به ترجمهی بهآذین و رونویسی شاملو از متن او نگریست و دید که شاملو چه بر سر اثر شولوخوف آورده است. مقایسهای فشرده از این دست در فصلنامهی مترجم[29] به چاپ رسید که با حملهی پرغوغای هواداران شاملو روبرو شد و مسکوت ماند. برای سنجش این دو اثر، کافی است بندهایی مشابه از دو ترجمه را برابر هم بگذاریم و روانی و شیوایی، استحکام دستوری و زیبایی ادبیشان را مقایسه کنیم. بندی از ترجمهی بهآذین چنین است:
«در دهکده زمزمه برخاست که زن پروکوفی جادوگر است. عروس آستاخوف (خانواده آستاخوف نزدیکترین همسایهی پروکوفی بودند) قسم میخورد که روز دوم عید تثلیث، پیش از برآمدن آفتاب، زن پروکوفی را دیده است که با سر و پای برهنه گاوشان را می دوشد. از آن روز پستان گاو پژمرده گشت و به اندازه مشت یک بچه شد و حیوان از شیر افتاد و به زودی مرد».[30]
همین بند در ترجمهی شاملو چنین است:
«پچپچه افتاد تو خوتور که زن پراکوفی جادو جمبل میکند. آستاخوفها -که نزدیک کورن پراکوفی مینشستند- عروسشان خدا را گواه گرفت که روز عید تثلیث پیش از روشن شدن هوا زن پراکوفی را دیده که با سر لخت و پای برهنه آمده بوده تو مال خانهشان داشته گاوشان را میدوشیده: از همان وقت گاوه شیرش خشکیده پستاناش شد قد مشت یک بچه و چند روز بعد هم سقط شد».[31]
با همین نمونه روشن است که متن فاخر و ادبی شولوخوف را که با واسطهی زبان فرانسه به دست بهآذین به متن ادبی و روان پارسی برگردانده شده بود، به دست شاملو به متنی عامیانه و شکسته تبدیل شده که حتا هموار و یکدست هم نیست. یعنی در همان جملهی اول وقتی به جای «در»، «تو» به کار میگیریم، باید قاعدتش بعدش «میکنه» بیاوریم، نه «میکند». این ناهمواری در لحن و نازیبایی جملات در همین بند کوتاهی که نقل کردیم نمونههایی چشمآزار دارد. به این جمله بنگرید:
«از همان وقت گاوه شیرش خشکیده پستاناش شد قد مشت یک بچه و چند روز بعد هم سقط شد».
این را یا باید ادبی و تندرست نوشت:
«از همان وقت شیر گاو خشکید و پستاناش به اندازهی مشت یک بچه چروکید و چند روز بعد هم حیوان مُرد».
و یا با لحنی عامیانه:
«از همون موقع شیر گاوه خشکید و پستونش شد اندازه مشت یه بچه. چن روز بعدش هم سقط شد».
بماند که لحن عامیانهی دومی با اصل اثر شولوخوف و همهی ترجمههایش در زبانهای دیگر ناسازگار است. شولوخوف اثری کلاسیک با تقلید از «جنگ و صلح» تولستوی نوشته و زبان فاخر و لحن ادیبانهی او را با موفقیت بازتولید کرده و به همین خاطر جایزهی نوبل ادبیات برده است. این لحن عامیانه آشکارا توسط کسی نوشته شده که چیز زیادی دربارهی ادبیات روس و جایزهی نوبل و تولستوی نمیدانسته است. علاوه بر آن این جمله حتا در پارسی هم روان و مفهوم نیست. در زبان عامیانه وقتی میگوییم «گاوه شیرش خشکیده»، دیگر قبلش نمیگوییم «از همان وقت» و بعدش « پستاناش» نمیآوریم. همچنین بعد از «قدّ مشت» که چندان رایج هم نیست، «یک بچه، و چند روز بعد» نمیآید. چون واکبرهای پایانی در کلماتی مثل یک و چند و قدر یا یکسره در زبان عامیانه حذف میشود، و یا یکسره در زبان ادبی باقی میماند. آنچه شاملو نوشته دورگهای ناسالم از هردوست و هیچکس در پارسی نه به این شکل حرف میزند و نه مینویسد.
همچنین آوردن کلماتی غیرپارسی مثل «خوتور» و «کورن» که لابد برای تظاهر به اصالت در متن گنجانده شده، فقط آن را نامفهوم کرده است. بهآذین که بر زبان فرانسوی مسلط بوده، کتاب را از آن زبان به پارسی برگردانده، و شاملو هم این که زبان را در حد ترجمه نمیدانسته، مدعی است که چنین کرده است. اما در هیچ ترجمهی فرانسویای از این کتاب اصطلاح روسی خوتور (ху́тор: دهکده) یا کورن (Курн: محله) را در خود نگنجانده و اینها در زبان پارسی هم رواج و سابقهای ندارد. شاملو احتمال سعی کرده با آوردن کلمات روسی لابهلای متن وانمود کند متنی اصیلتر از بهآذین تولید کرده و به منابع غیرپارسی دسترسی داشته است، اما با همین کارها واژگونهاش را ثابت کرده، چون نه او و نه بهآذین روسی نمیدانستهاند و در نسخهی فرانسوی هم کلمات طبعا به فرانسوی آمده و نه روسی. آنچه در اینجا نقل شد -مثل باقی مقایسههایمان- تنها یک بند بود که به تصادف از هردو کتاب برگزیده شده بود. هر بند دیگری از کتاب را میتوان به همین ترتیب با هم سنجید و به همین نتایج، و گاه تند و تیزتر دست یافت.
سومین کتاب مشهوری که شاملو «ترجمه» کرد، «شازده کوچولو» بود اثر آنتوان سنت دو اگزوپری که انتشارات نگاه آن را منتشر کرد و پرفروشترین کتاب این نشر محسوب میشود. این کتاب هم مثل دوتای قبلی پیشتر به پارسی شده بود. اصل این کتاب را محمد قاضی در سال ۱۳۳۳ با امانت و درستی شایان تحسینی به پارسی برگرداند و انتشارات سهامی کتابهای جیبی آن را به چاپ رساند. در این مورد هم تقریبا قطعی است که شاملو متن پارسی قاضی را گرفته و همان را بازنویسی کرده و متنِ خودساختهاش -که نسبت به اصل کتاب وفادار هم نیست- را به اسم خود به چاپخانه برده است.
شاملو «ترجمه»ی خودش را بلافاصله بعد از انقلاب در سال ۱۳۵۸ در «کتاب جمعه» به چاپ رساند و اسم کتاب را به هم «مسافر کوچولو» تحریف کرد. لابد چون به خاطر موضعگیری سیاسیاش خوش نداشت قهرمان داستان «شازده» باشد. این مجلهای بود که بر خلاف «کتاب هفته» هیأت تحریریهی مستقل و سختگیری نداشت که به دزدی ادبی یا تحریف عنوان شاهکارهای جهانی حساس باشد، و شرایط انقلابی هم غارت آثار بورژواها را مجاز میدید.
شاملو در ۱۳۶۳ همین متن را در نشر ابتکار به چاپ رساند و چنان که گفتیم در نهایت نشر روزنه متولی اصلی آن شد و شاملو و ناشر از آن سودی سرشار نصیب بردند. در شرایطی که محمد قاضی برای سالها در تلاطم امواج انقلاب اسیر بود و امکان دفاع از حقوق خود را نداشت. همزمان با انتشار کتاب شاملو، سریال کارتونی «شازده کوچولو» هم در تلویزیون ایران به نمایش درآمد و نام آن را هم به پیروی از شاهکار شاملو «مسافر کوچولو» گذاشتند.
همزمانی انتشار کتاب و پخش کارتون و همسان بودن تحریف نام اثر در هردو، یکی از عواملی بود که فروش بالای کتاب را تضمین کرد و کتاب اصلی قاضی را از دور خارج ساخت. شاملو البته متوجه بود که «پرنس» در زبان فرانسه «مسافر» معنی نمیدهد. به همین خاطر کم کم با فرو نشستن شور و هیجان انقلابی اسم آن را به «شهریار کوچولو» برگرداند، که باز هم نادرست است، چون پرنس دقیقا یعنی شاهزاده، و شهریار در فرانسوی کلمهی دیگری (le roi) است.
این انتحال و دزدی ادبی به کنار، تازه شاملو بر ترجمهی قاضی ایراد هم میگرفت و نوبتی اعلام کرد که قاضی «شازده کوچولو» را با لحنی فاخر شبیه به تاریخ انقلاب فرانسه ترجمه کرده و این را محل اشکال دانست. در حالی که کافی است ترجمهی امانتدارانهي قاضی که دست بر قضا بسیار شیوا و روان هم هست، با روایت شاملو مقایسه شود تا سره از ناسره جدا گردد. اینجا بندی از اصل متن فرانسوی را به طور تصادفی انتخاب میکنم و ترجمهی این دو را با آن میسنجم. چند بند از میانهی فصل دهم کتاب سنت دو اگزوپری چنین است:[32]
-Puis-je m’asseoir? s’enquit timidement le petit prince.
-Je t’ordonne de t’asseoir, lui répondit le roi, qui ramena majestueusement un pan de son manteau d’hermine.
Mais le petit prince s’étonnait. La planète était minuscule. Sur quoi le roi pouvait-il bien régner?
-Sire, lui dit-il…je vous demande pardon de vous interroger…
-Je t’ordonne de m’interroger, se hâta de dire le roi.
-Sire…sur quoi régnez-vous?
-Sur tout, répondit le roi, avec une grande simplicité.
-Sur tout?
Le roi d’un geste discret désigna sa planète, les autres planètes et les étoiles.
-Sur tout ça? dit le petit prince.
-Sur tout ça…répondit le roi.
Car non seulement c’était un monarque absolu mais c’était un monarque universel.
-Et les étoiles vous obéissent?
-Bien sûr, lui dit le roi. Elles obéissent aussitôt. Je ne tolère pas l’indiscipline.
محمد قاضی این بند را چنین برگردانده است:[33]
«ﺷﺎﺯﺩﻩ ﻛﻮﭼﻮﻟﻮ ﺑﺎ ﺷﺮﻡ ﻭ ﺍﺩﺏ ﭘﺮﺳﻴﺪ: – ﺍﺟﺎﺯﻩ ﻫﺴﺖ ﺑﻨﺸﻴﻨﻢ؟
ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺑﺎ ﺟﻼﻝ ﻭ ﺟﺒﺮﻭﺕ، ﭼﻴﻨﻲ ﺍﺯ ﻗﺒﺎﻱ ﻗﺎﻗﻢ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺟﻤﻊ ﻛﺮﺩ ﻭ ﻓﺮﻣﻮﺩ: – ﻣﻦ ﺑﻪ ﺗﻮ ﻓﺮﻣﺎﻥ ﻣﻲﺩﻫﻢ ﻛﻪ ﺑﻨﺸﻴﻨﻲ!
ﻭﻟﻲ ﺷﺎﺯﺩﻩ ﻛﻮﭼﻮﻟﻮ ﺗﻌﺠﺐ ﻣﻲﻛﺮﺩ. ﺳﻴﺎﺭﻩ ﺑﺴﻴﺎﺭ ﻛﻮﭼﻚ ﺑﻮﺩ. ﭘﺲ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺑﺮ ﭼـﻪ ﭼﻴـﺰ ﺳـﻠﻄﻨﺖ ﻣﻲﻛﺮﺩ؟
ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ: – ﺍﻋﻠﻲ ﺣﻀﺮﺗﺎ… ﻋﺬﺭ ﻣﻲﺧﻮﺍﻫﻢ ﺍﺯ ﺍﻳﻨﻜﻪ ﺍﺯ ﺷﻤﺎ ﺳﻮﺍﻝ ﻣﻲﻛﻨﻢ…
ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺑﻪ ﺷﺘﺎﺏ ﮔﻔﺖ: – ﻣﻦ ﺑﻪ ﺗﻮ ﻓﺮﻣﺎﻥ ﻣﻲﺩﻫﻢ ﻛﻪ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺳﻮﺍﻝ ﻛﻨﻲ!
– ﺍﻋﻠﻴﺤﻀﺮﺗﺎ!… ﺷﻤﺎ ﺑﺮ ﭼﻪ ﭼﻴﺰ ﺳﻠﻄﻨﺖ ﻣﻲﻛﻨﻴﺪ؟
ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺑﻪ ﺳﺎﺩﮔﻲ ﺗﻤﺎﻡ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ: – ﺑﺮ ﻫﻤﻪ ﭼﻴﺰ.
– ﺑﺮ ﻫﻤﻪ ﭼﻴﺰ؟
ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺑﺎ ﻳﻚ ﺣﺮﻛﺖ ﺷﺎﻫﺎﻧﻪ ﺳﻴﺎﺭﺓ ﺧﻮﺩ ﻭ ﺳﻴﺎﺭﺍﺕ ﺩﻳﮕﺮ ﻭ ﺳﺘﺎﺭﮔﺎﻥ ﺭﺍ ﻧﺸﺎﻥ ﺩﺍﺩ.
ﺷﺎﺯﺩﻩ ﻛﻮﭼﻮﻟﻮ ﮔﻔﺖ: – ﻳﻌﻨﻲ ﺑﺮ ﻫﻤﻪ ﺍﻳﻨﻬﺎ؟
ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ: ﺑﺮ ﻫﻤﻪ ﺍﻳﻨﻬﺎ.، – ﺑﻠﻲ
ﭼﻮﻥ ﺍﻭ ﻧﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﺳﻠﻄﺎﻥ ﻣﻄﻠﻖ، ﺑﻠﻜﻪ ﺳﻠﻄﺎﻥ ﺳﻼﻃﻴﻦ ﺑﻮﺩ.
– ﻭ ﺳﺘﺎﺭﮔﺎﻥ ﻫﻤﻪ ﺍﺯ ﺷﻤﺎ ﻓﺮﻣﺎﻥ ﻣﻲ ﺑﺮﻧﺪ؟
ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﮔﻔﺖ: – ﺍﻟﺒﺘﻪ! ﻫﻤﻪ ﺑﻴﺪﺭﻧﮓ ﺍﻃﺎﻋﺖ ﻣﻲ ﻛﻨﻨﺪ. ﻣﻦ ﺑﻲ ﺍﻧﻀﺒﺎﻃﻲ ﺭﺍ ﺑﺮ ﻛﺴﻲ ﻧﻤﻲ ﺑﺨﺸﺎﻳﻢ.»
شاملو همین بخش را چنین ترجمه کرده است:[34]
«ﺷﻬﺮﻳﺎر ﻛﻮﭼﻮﻟﻮ در ﻧﻬﺎﻳﺖ ادب ﭘﺮﺳﻴﺪ :- اﺟﺎزه ﻣﻲﻓﺮﻣﺎﻳﻴﺪ ﺑﻨﺸﻴﻨﻢ؟
ﭘﺎدﺷﺎه ﻛﻪ در ﻧﻬﺎﻳﺖ ﺷﻜﻮه و ﺟﻼل ﭼﻴﻨﻲ از ﺷﻨﻞ ﻗﺎﻗﻤﺶ را ﺟﻤﻊ ﻣﻲﻛﺮد ﮔﻔﺖ:-ﺑﻪات اﻣﺮ ﻣﻲﻛﻨﻴﻢ ﺑﻨﺸﻴﻨﻲ.
ﻣﻨﺘﻬﺎ ﺷﻬﺮﻳﺎر ﻛﻮﭼﻮﻟﻮ ﻣﺎﻧﺪه ﺑﻮد ﺣﻴﺮان. آﺧﺮ آن اﺧﺘﺮك ﻛﻮچکﺗﺮ از آن ﺑﻮد ﻛﻪ ﺗﺼﻮرش را ﺑﺸﻮد ﻛﺮد. واﻗﻌﺎ اﻳﻦ ﭘﺎدﺷﺎه ﺑﻪ ﭼﻲ ﺳﻠﻄﻨﺖ میﻛﺮد؟ گفت:- ﻗﺮﺑﺎن ﻋﻔﻮ میﻓﺮﻣﺎﻳﻴﺪ ﻛﻪ ازﺗﺎن ﺳﻮال ﻣﻲﻛﻨﻢ…
ﭘﺎدﺷﺎه ﺑﺎ ﻋﺠﻠﻪ ﮔﻔﺖ:- ﺑﻪات اﻣﺮ میﻛﻨﻴﻢ از ﻣﺎ ﺳﻮال کنی.
– ﺷﻤﺎ ﻗﺮﺑﺎن ﺑﻪ ﭼﻲ سلطنت میفرمایید؟
ﭘﺎدﺷﺎه ﺧﻴﻠﻲ ﺳﺎده ﮔﻔﺖ:- ﺑﻪ ﻫﻤﻪ ﭼﻲ.
– ﺑﻪ ﻫﻤﻪ ﭼﻲ؟
ﭘﺎدﺷﺎه ﺑﺎ ﺣﺮﻛﺘﻲ ﻗﺎﻃﻊ ﺑﻪ اﺧﺘﺮك ﺧﻮدش و اﺧﺘﺮكﻫﺎي دﻳﮕﺮ و ﺑﺎﻗﻲ ﺳﺘﺎرهﻫﺎ اﺷﺎره ﻛﺮد.
ﺷﻬﺮﻳﺎر ﻛﻮﭼﻮﻟﻮ ﭘﺮﺳﻴﺪ :- ﻳﻌﻨﻲ ﺑﻪ ﻫﻤﻪ اﻳﻦﻫﺎ؟
ﺷﺎه ﺟﻮاب داد :- ﺑﻪ ﻫﻤﻪ اﻳﻦﻫﺎ.
آﺧﺮ او ﻓﻘﻂ ﻳﻚ ﭘﺎدﺷﺎه ﻣﻌﻤﻮﻟﻲ ﻧﺒﻮد ﻛﻪ، ﻳﻚ پادشاه ﺟﻬﺎﻧﻲ ﺑﻮد
– آن وﻗﺖ ﺳﺘﺎرهﻫﺎ ﻫﻢ ﺳﺮﺑﻪ ﻓﺮﻣﺎنتاناند؟
ﭘﺎدﺷﺎه ﮔﻔﺖ :- اﻟﺒﺘﻪ ﻛﻪ ﻫﺴﺘﻨﺪ. ﻫﻤﻪﺷﺎن ﺑﻲدرﻧﮓ ﻫﺮ ﻓﺮﻣﺎﻧﻲ را اﻃﺎﻋﺖ میﻛﻨﻨﺪ. ﻣﺎ ﻧﺎﻓﺮﻣﺎﻧﻲ را ﻣﻄﻠﻘﺎ ﺗﺤﻤﻞ ﻧﻤﻲﻛﻨﻴﻢ.»
به همان ترتیبی که شاملو با «تصحیح» دیوان حافظ نشان داده که توانایی خواندن و فهم غزلیات حافظ را نداشته، با «ترجمه»ی شازده کوچولو هم اثبات کرده که زبان فرانسوی نمیدانسته است. در اینجا پارهمتنی از اصل نوشتار را نقل کردهام که ۱۳۰ کلمه را در بر میگیرد و این را قاضی به ۱۶۸ و شاملو به ۱۵۸ کلمهی پارسی برگرداندهاند. اصل این کتاب در چاپ اولش ۱۶۵۳۴ کلمه را در بر میگرفته است. یعنی در اینجا تنها حجمی حدود یک درصد از آن را برای محک زدن برگزیدهام. اما در همین حجم اندک هم تمایز میان دو ترجمه آشکار است. اینجا فقط برخی از برجستهترین موارد در این قیاس را فهرست میکنم:
در اصل متن آمده s’enquit timidement یعنی (شازده کوچولو) از او با ترس و شرم پرسید. این را قاضی «با شرم و ادب پرسید» ترجمه کرده و شاملو «در نهایت ادب پرسید». منظور اصلی timidement باختنِ خود به خاطر برخورد با هیبت شاه است و شرم و آزرم شازده کوچولو را میرساند. قاضی ادب را در بافت ادبیات درباری به آن افزوده و شاملو که آشکارا اصل کلمه را ندیده بوده، شرم را رها کرده و تنها ادب را آورده است.
در متن آمده La planète که قاضی آن را به درستی ترجمه کرده «سیاره». شاملو شاید چون میخواسته متنش با قاضی تفاوت داشته باشد، آن را به «اخترک» ترجمه کرده که به کلی نادرست است. نخست آن که ستاره/ اختر با سیاره فرق میکند و نویسنده در سراسر متن به سیاره اشاره میکند. دوم آن که اصولا رخدادهای مورد نظر در داستان روی ستاره و اختر نمیتوانستهاند رخ بدهند. ستارهها همه مثل خورشید داغ هستند و هیچ شاه و شازدهای روی آن به حالت جامد دوام نمیآورد. سوم آن که شاملو کلمهی «اخترک» را برساخته که اصولا در پارسی وجود ندارد. شاید گمان کرده سیاره نوعی ستارهی کوچک است، که به ویژه در زمانهی ما و سطح دانش عمومی دربارهی کیهان اشتباه عجیبی است.
در متن فرانسه یک جملهی کوتاه و ساده آمده: La planète était minuscule.. یعنی «سیاره کوچولو بود». قاضی هم همین را آورده «ﺳﻴﺎﺭﻩ ﺑﺴﻴﺎﺭ ﻛﻮﭼﻚ ﺑﻮﺩ»، ولی شاملو نوشته «آﺧﺮ آن اﺧﺘﺮك ﻛﻮچکﺗﺮ از آن ﺑﻮد ﻛﻪ ﺗﺼﻮرش را ﺑﺸﻮد ﻛﺮد». یعنی چیزی از خود به متن افزوده که در ضمن شیوایی و ظرافت آن را کم کرده است. جدای از بیمعنا بودن اخترک، یعنی چه که کوچکتر از آن اخترک را نمیشده تصور کرد؟ بدیهی است که چیزی عظیم مثل ستاره و «اخترک» به هر حال از چیزهای تصورپذیر دیگر بزرگتر هستند. چرا نشود کوچکترش را تصور کرد؟
شاملو خواسته اینجا این جملهی طولانی را شرح و توضیحی بگیرد برای جملهی پیشیناش « ﻣﻨﺘﻬﺎ ﺷﻬﺮﻳﺎر ﻛﻮﭼﻮﻟﻮ ﻣﺎﻧﺪه ﺑﻮد ﺣﻴﺮان» که چندان هم سلیس و شیوا نیست. اصل جملهی سنت دو اگزوپری این است: Mais le petit prince s’étonnait. که قاضی آن را دقیق و کلمه به کلمه برگردانده است: «ﻭﻟﻲ ﺷﺎﺯﺩﻩ ﻛﻮﭼﻮﻟﻮ ﺗﻌﺠﺐ ﻣﻲﻛﺮﺩ». اگر قاضی تغییری کوچک در جملهاش میداد، بینقص میشد: «ﻭﻟﻲ ﺷﺎﺯﺩﻩ ﻛﻮﭼﻮﻟﻮ تعجب کرد، چون سیاره بسیار کوچک بود». ترجمهی شاملو ولی علاوه بر نارسا و آشفته بودن جمله، با اصل متن هم فاصله دارد و مبنایش ترجمهی فارسی قاضی است نه جملهی فرانسوی که روان و روشن است.
ایرادهای ریز و درشت تقریبا در هر جمله نمایاناند. در متن شازده کوچولو پادشاه را با لقب sire مورد اشاره قرار میدهد که با sir انگلیسی به معنای آقا همریشه است، ولی در فرانسوی و به خصوص در چنین بافت متنی لقبی درباری است و باید «اعلیحضرتا/ پادشاها» برگردانده شود. شاملو ظاهرا اصل متن را ندیده و یا دیده و تمایز این دو را نمیدانسته، چون آن را به «قربان» برگردانده که نادرست است. قاضی
Indiscipline را «بیانضباطی» ترجمه کرده که دقیق ولی نازیباست، شاملو آن را «نافرمانی» برگردانده که رساتر است ولی با اصل واژه تفاوت دارد. در مقابل قاضی toler را «بخشودن» ترجمه کرده و شاملو آن را به «تحمل کردن» برگردانده. اصل جمله به این معناست که «ما با نقض حکممان کنار نمیآییم». اما شاملو گویا فعل را با «تولرانس» به معنای تحمل یکی گرفته و قاضی هم چون شکل اصلی «بیانضباطی» را برگزیده، ناچار شده «بخشودن» را به این فعل حمل کند که هیچ یک دقیق نیست.
مقایسهی ترجمهی قاضی و شاملو به روشنی نشان میدهد که اولی متن را با خواندن اصل نسخهی فرانسوی ترجمه کرده و اشتباههایی هم مرتکب شده (مثل همین جملهی اخیر) که از درگیر شدن با متن مرجع ناشی میشده است. شاملو اما به ظاهر یا متن فرانسوی را ندیده و یا با این زبان در حدی آشنا نبوده که دلالت کلمات را از وامواژههایش در فارسی تفکیک کند. حدس قویتر آن است که او مثل دو کتاب پیشین تنها متن قاضی را پیشاروی خود گذاشته و همان را با لحنی عوامانه بازنویسی کرده، و متنی تولید کرده که نه شیواتر و روانتر از ترجمهی قاضی است و نه درستتر.
با توجه به این سه موردی که مرور کردیم و مشهورترین «ترجمه»های شاملو بودند، باید با متنهای مشابه نقادانه و خردهگیرانه برخورد کرد. یعنی این ادعا که شاملو متنی را از زبانی دیگر به پارسی برگردانده، باید حتما محک بخورد و همینطوری نمیتوان آن را پذیرفت. دست کم دربارهی این سه کتاب مهم، آشکارا شاملو اثر ترجمهی دیگران را دزدیده و به اسم خود به چاپ رسانده است.
«ترجمه»های دیگر شاملو هم جملگی در همین الگو میگنجند. آنجا که متنی مشهور و ادیبانه در کار است، پیشتر به پارسی برگردانده شده و انگار شاملو همان را بازنویسی کرده است. در بسیاری موارد هم اصولا متن مرجع ادیبانهای در کار نیست و شاملو چیزهایی از پیش خود میبافته به کسانی نامربوط نسبت میداده است. یکی از جالبترین نمونهها در این مورد به آثار مارگوت بیکل مربوط میشود.
پیشتر دیدیم که شاملو ادعا میکرد شیفتهی زبان آلمانی است و مطالبی را هم تحت عنوان ترجمه از آلمانی منتشر کرده است. مهمترین نویسندهای که آثار آلمانیاش توسط شاملو ترجمه شده، مارگوت بیکل نام دارد. اگر کسی توانایی کاوش در منابع آلمانی را نداشته باشد، گمان میکند این بانو شاعری بزرگ بوده که جاودانه مرد شعر معاصر ایران شیفتهی ظرافتهای زبانیاش شده است. چون شاملو کتاب «سکوت سرشار از ناگفتههاست» (مجموعهی سی و چهار شعر)[35] و «چیدن سپیدهدمان»[36] را از او به پارسی برگردانده، بخشهایی از همان را خوانده و به صورت نوار منتشر کرده، و پارههایی دیگر از آن را در «همچون کوچهئی بیانتها»[37] که گردآوری و ترجمهی شاملوست، به چاپ رسانده است. این کتاب اخیر خودش حکایتی دارد و مجموعهی ۲۴ «شعر» است که برخیشان را انگار شاملو از ژاپنی ترجمه کرده است، طبعا بی آن که با این زبان آشنا باشد.
اما مارگوت بیکل[38] کیست؟ حقیقت آن است که شاعری به این نام در زبان آلمانی وجود ندارد. مرجع شاملو برای «ترجمه»اش بانویی است کاملا گمنام که با اسم مارگوت بیکل زاده شده ولی به رسم فرنگیان پس از ازدواج بیشتر با نام شوهرش -برونز[39]– شناخته میشود. او در سال ۱۳۳۷ (۱۹۵۸م.) به دنیا آمده، در سال ۱۳۷۹ (۲۰۰۰م.) -یعنی همان سالی که شاملو درگذشت- ازدواج کرده و فعالیتاش به شاخهای از درمانگری مذهبی مربوط میشود به اسم روانشناسی چارپایان[40]. او شهرتی به عنوان شاعر ندارد و در آلمان استراحتگاهی را میگرداند که مدعیست مهمانان در آنجا از راه تماس با جانوران امید به زندگی پیدا میکنند و وضعیت روحیشان بهبود پیدا میکند. اگر در مراجعی مثل goodreads یا wikipedia نام او را جستجو کنیم، میبینیم که تنها ایرانیان دربارهاش سخن گفتهاند و حتا صفحهی ویکیپدیای آلمانی او را انگار کسی از ایران درست کرده باشد، چون نامش را با خط پارسی هم آورده است. در شرایطی که غیرفعالترین و گمنامترین نویسندهها و فعالان فرهنگی هم در اینترنت پروندهای و پیشینهای دارند، «مارگوت بیکل» یکی از گمنامترین اسمهای اروپایی موجود بر این شبکه است.
شاملو در سال ۱۳۵۲ «شعرهای مارگوت بیکل» را به پارسی «ترجمه» و منتشر کرده است. اما ایراد کار اینجاست که این خانم در سال مورد نظرمان پانزده ساله بوده است. دستیابی به اصل متنی که شاملو «ترجمه» کرده بود، بسیار دشوار است. اما با پیگیری فراوان معلوم شد[41] که مارگوت بیکل به راستی در پانزده سالگی کتابچهای کوچک منتشر کرده به اسم Pflücke den Tag (فرو چیدنِ روز) که تنها اشاره به آن در تارنمای zvab.com یافت شد که ویژهی بایگانی کتابهای عتیقه و قدیمی است.
این کتاب در سال ۱۳۵۱ (۱۹۷۲م.) چاپ شده و شصت صفحه دارد که نیمی از آن نثری پلکانی است از بیکل و نیمی دیگر عکسی از کسی به اسم هرمان اشتایگرت.[42] پشت جلد هم تصریح شده که این کتاب «عکسهای اشتایگرت است … به همراه نثر شاعرانهی[43] نویسندهی جوان مارگوت بیکل». یعنی در اصل کتاب عکسهایی -ابتدایی و نه چندان جذاب- را در بر میگیرد که دختری پانزده ساله در کنارشان متنهای کوتاهی نوشته است، که به تصریح خود کتاب شعر نیست و نثر شاعرانه است. با تورق کتاب معلوم میشود که با متنی بسیار ساده و کودکانه سروکار داریم، و شاید به این دلیل است که بر خلاف رسم رایج دربارهی بازنشر کتابهای آلمانی، این یکی گویا تنها یک بار بعدتر یک دهه بعد در سال ۱۳۶۰ (۱۹۸۱م.) تجدید چاپ شده و هردوبار هم انگار شمارگانش به شکل غریبی پایین بوده است. چون با آن که این دفتر چند سال پیش چاپ شده، بسیار بسیار نایاب است. با مرور کتاب دلیل گمنام ماندن این دفتر روشن میشود، چون به معنای واقعی کلمه اثری سطحی و کودکانه است.
پشت جلد کتاب هرمان اشتایگرت و مارگوت بیکل، چاپ سال ۱۳۶۰ (۱۹۸۱م.)
برگی از کتاب اشتایگرت و بیکل، چاپ ۱۳۶۰ (۱۹۸۱م.)
دربارهی این دفتر نثرهای شاعرانه انگار اغتشاشی کتابشناسانه هم در کار باشد. چون مثلا در برگ نخست کتاب سال چاپش ۱۳۶۰ (۱۹۸۱.م) نوشته شده، اما نمایهنویسیاش در کتابخانهها سال ۱۳۶۴ (۱۹۸۵م.) را نشان میدهد، ولی نشانی از تجدید چاپ کتاب در این سال یافت نشد و این تاریخ بر همان کتابهای چاپ ۱۹۸۱م. نوشته شده است.[44] تا جایی که با مرور دادههای موجود دریافتیم، چنین مینماید که از بیکل تنها یک متن دیگر منتشر شده باشد. دومی دفترچهای حتا کوچکتر -در ۲۴ صفحه- است به نام «راه خودت را برو» (Geh deinen Weg) که به همین ترتیب یک صفحه عکس است و یک صفحه «نثر شاعرانه»، و نسخهای از آن در سال ۱۳۹۶ (۲۰۱۷م.) چاپ شده است.[45] در شناسنامهی آن به پیشهی بیکل در زمینهی درمانگری با چارپایان اشاره شده و چنین مینماید که این نوعی دفترچه یا جزوه باشد که به مهمانان اقامتگاه بیکل داده میشده است. یعنی اصولا خانم بیکل زنی است که در حوزهی مشخصی شغل و فعالیتی دارد و هرگز نه ادعای شاعر بودن داشته و نه نویسنده بوده است. او در پانزده سالگی نثری شاعرانه بر عکسهایی نوشته و در سالهای بعدتر هم همین کار را احتمالا در ارتباط با شغلش در جزوهای تکرار کرده و در کل دو متن ۲۴ و ۶۰ صفحهای از او انتشار یافته که با کسر صفحات عکس، به ترتیب ۱۲ و ۳۰ صفحه نوشتهی پلکانی را در بر میگیرد.
حال با معلوم شدن اصل متن، میتوان به «ترجمه»ی شاملو از این اثر نگریست و دربارهاش داوری کرد. شاملو بار نخست در سال ۱۳۵۲ در کتاب «همچون کوچهای بیانتها» مجموعهای از اشعار اعتراضآمیز و انقلابی را «ترجمه» و منتشر کرد. کسانی مثل ناظم حکمت و یانیس ریتسوس و لنگستون هیوز و اوکتاویو پاز، و لورکا، که البته تناسبی با بقیهی فهرست (بوریس پاسترناک و ژان کوکتو و…) ندارند.[46]
نسخهی ۱۳۵۲ کتاب شاملو بسیار نایاب است، اما این متن در سال ۱۳۷۴ دوباره چاپ شده و در آن اشارههایی به دومین دفترچهی مارگوت بیکل هم دیده میشود، که قاعدتا دیرتر به متن اولیه افزوده شده است. در چاپ جدید در مقدمهی ترجمهی «اشعار» مارگوت بیکل چنین متنی را میخوانیم: «آنچه میآید گزینهئی از اشعار دو مجموعهی جداگانه از خانم مارگوت بیکل شاعر آلمانی معاصر است». بعد هم اشاره شده که انگیزهي «من [شاملو] و دوستم محمد زرین بال» برای ترجمهی این «اشعار»، «نگاه تازهی این شاعر به محیط تنگ و انسانهای غمگین و زندگی رنجبار اجتماعی است».[47] این گزارهها همگی نادرست هستند. دو متن مورد نظر شاملو «مجموعه شعر» نیستند، بلکه دفترهایی کوچک از نثر-عکس هستند که اتفاقا به نسبت امیدوارانه و شادیبخش هم به حساب میآیند و در ردهی متون انگیزشی جای میگیرند، نه منفیبافیهایی که در معرفینامهی شاملو بدان اشاره میبینیم. شاملو به عنوان «راه خودت را برو» هم اشاره کرده و بیتردید یکی از «مجموعه اشعار» مورد نظرش همین جزوهی ۲۴ صفحهای بوده است.
جویای راه خویش باش
از این سان که منم
در تکاپوی انسان شدن
در میان راه
دیدار میکنیم
حقیقت را
آزادی را
خود را
در میان راه
میبالد و به بار مینشیند
دوستیئی که توانمان میدهد
تا برای دیگران
مأمنی باشیم
و یاوری
این است راه ما
راه تو
و من
Geh deinen Weg
wie ich den meinen suche
zu dem Ziel
Mensch zu warden
unterwegs
begegnen wir
der Wahrheit
der Freiheit
und uns selbst
unterwegs
wachst und reift
eine Weggemeinschaft
die uns befähigt
anderen
Rastplatz zu sein
und
Wegweiser
du und ich
gehen
den Weg
مقایسهی متن بیکل[48] با ترجمهی زرینبال-شاملو[49]
تا جایی که میدانیم شاملو زبان آلمانی نمیدانسته و هیچ دادهای و اشارهای نداریم که گواهی دهد او جملهای به آلمانی نوشته یا گفته و یا در حضور شاهدانی ترجمه کرده یا گفته و فهمیده باشد. بنابراین روشن است که محمد زرینبال وظیفهی برگرداندن متن به پارسی را بر عهده داشته و شاملو آن را به سبک خود «بازنویسی» کرده است. برای آن که نمونهای به دست آید، متن «راه خودت را برو» را از بیکل به همراه ترجمهی زرینبال- شاملو از آن در صفحهی پیش آوردهام.
هرکس با ادبیات آلمانی اندکی آشنا باشد با خواندن متن بیکل در مییابد که نوشتاری ساده، کودکانه و ابتدایی را پیش چشم دارد که بیشک شعر نیست و ارزش ترجمه شدن را هم ندارد. در این مورد البته خردهای بر خود مارگوت بیکل نمیتوان گرفت. چون او نه مدعی نویسندگی و شاعریست و نه منافعی از جعل این عنوانها در نظر داشته است. او به سادگی بانویی است با عقاید شاید عجیب و غریب دربارهی ارزش درمانگری چارپایان که جزوههایی برای مهمانان اقامتگاه خود فراهم کرده و در پانزده سالگی هم متون مشابهی را برای عکاسی از آشنایاناش نوشته و منتشر کرده است. در نوشتار او نه معنای ویژه و خاصی هست و نه زبانش فاخر و ادیبانه است. سادگی متن او در حدی است که این ظن را پدید میآورد که شاید زرینبال به همین خاطر آن را در میان انبوهی عظیم از شعرهای برجستهی شاعران ژرفنگر آلمانی برگزیده باشد.
با توجه به این که اصولا شاعری به این اسم وجود ندارد و شعری که ارزش ترجمه داشته باشد هم نسروده، این حدس در ذهن شکل میگیرد که شاید شاملو در ۱۳۵۲ چیزی از دفترچهی اولیهی بیکل یافته و چون نثری ساده و ابتدایی داشته، خود یا با کمک دیگران بخشی از آن را ترجمه کرده و غافل از این که به دختربچهای نوجوان تعلق دارد، آن را به اسم «شاعری معاصر با نگاهی به رنجهای انسانی» به چاپ رسانده است. احتمالا «مترجمان» به سال تولد مرجع «شعر»هایشان توجه نداشتهاند، یا حساب اینجا را نمیکردهاند که به زودی توانایی کاوش در اینترنت به ابزاری برای رسواسازی دروغگویان بدل خواهد شد.
به این ترتیب شاملو نه تنها خود را همچون شاعری در زبان پارسی طراحی و خلق کرد، که شاعرهای تازه نیز به زبان آلمانی افزود، و اندکاند کسانی که با یه چرخش قلم چنین معجزاتی بروز داده باشند. جالب آن است که پیروان شاملو بعدتر آثاری دیگر هم از مارگوت بیکل به پارسی ترجمه کردهاند. خانم ندا زندیه دو کتاب دیگر از او به پارسی برگردانده به اسمهای «عاشقانههایی که من دوست میدارم»[50] و «فرشتهیی در کنار توست»،[51] که بیشک مطالعهی اصل کتابهایی که مرجع ترجمهی ایشان بوده، روشنگر تواند بود.
جدای از آنچه که شاملو منتشر کرده، دربارهی آنچه منتشر نکرده هم الگویی مشابه را میبینیم. پیشتر گفتیم که شاملو دربارهی دستنویسهای ربوده شده و منفقود شدهاش داستانهایی رنگین تعریف کرده است. برخی از این موارد را که به ترجمه کردن مربوط است، میشود مورد وارسی دقیقتر قرار داد. در این زمینه به طور خاص باید به دو اثر اشاره کرد که شاملو مدعی است ترجمهشان کرده، اما نیروهای امنیتی در نزدیکی زمان کودتای ۲۸ امرداد دستنویسهایش را از او ربوده و از بین بردهاند. اینها عبارتند از «پسران مردی که قلبی از سنگ بود» نوشتهی موریوکایی و «طلا در لجن» اثر ژیگموند موریتس.[52]
یکی از این دو ژیگموند موریتس[53] نام دارد که در ۱۸۷۹م. زاده شده و در ۱۹۴۲م. درگذشته است و از نویسندگان چپگرای بلغاری است که در چارچوب ادبیات کمونیستی دربارهی دهقانان و پرولترها داستان مینوشت و خارج از جریان ادبیات سوسیالیستی و تبلیغات بلشویکی در تاریخ ادبیات جهان اهمیتی و شهرتی ندارد. او در سال ۱۲۹۰ (۱۹۱۱م.) داستانی نوشت به اسم Sárarany که به صورت «طلا در لجن» ترجمه شده است و اولین رمان چپگرایانه دهقانی به زبان بلغاری است. اما این کتاب به طور محدود در اوایل قرن بیستم به فرانسوی و آلمانی ترجمه شده و اینها نسخههایی نایاب بوده است. ترجمهی انگلیسیاش هم تازه در سال ۱۳۹۳ (۲۰۱۴م.) انتشار یافته است. یعنی به احتمال بسیار زیاد نسخهای از این کتاب در ایران وجود نداشته که شاملو بخواهد ترجمهاش کند.
دربارهی موریوکایی هم داستان به همین شکل است. موریس یوکای دِآسوا[54] مشهور به مور یوکای[55] نویسندهی بلغاری که در قرن نوزدهم میزیست و رمانی نوشته به اسم «پسران مردِ سنگدل» (به بلغاری: A kőszívű ember fiai). هرچند احتمالا در اواخر قرن نوزدهم ترجمههایی از این اثر به فرانسوی و آلمانی انجام شده، اما تا جایی که مراجعههای کتابخانهای نشان میدهد، تا سال ۱۳۳۲ (۱۹۵۳م.) که مورد اشارهی شاملوست، نسخهی مشهور و مشخصی از این اثر نه به فرانسه و نه به انگلیسی وجود نداشته است.
شاملو بیتردید زبان بلغاری نمیدانسته و تقریبا روشن است که هیچ ترجمهای از این کتابها به زبانهای دیگر در زمان کودتای ۲۸ امرداد در ایران وجود نداشته است. اما پس این ادعا از کجا سرچشمه گرفته و چرا شاملو این اسمها را طرح کرده است؟ پاسخش به نظرم آن است که شاملو پیش از کودتا در سفارت بلغارستان شاغل بوده و خبرنامهای را برای این سفارتخانه منتشر میکرده است. در گزارش او به ساواک اشاره به این موضوع دیده میشود[56] و چنین مینماید که در آنجا ماموریتی انجام میداده است.
جدای از آن که به احتمال زیاد نسخههایی از این کتابها در ایران وجود نداشته، حتا اگر میداشته هم شاملو نمیتوانسته ترجمهشان کرده باشد، چون زبان بلغاری بلد نبوده است. اما احتمالا نام این کتابها و نویسندهها را آنجا شنیده و بعدا چنین ادعایی طرح کرده است. نخستین اشارههای او به این موضوع به بعد از انقلاب مربوط میشود، و احتمالا آنچه باعث شده چنین حرفهایی بزند آن است که در سال ۱۳۴۴ (۱۹۶۵م.) فیلم «پسران مردِ سنگدل» بر مبنای رمان یوکای ساخته شد، و چه بسا شاملو آن را دیده باشد و با اسمهایی که پیشتر در سفارت بلغارستان شنیده بوده تطبیقش داده و بر مبنای دانستن داستان کلی اثر، ادعا کرده که نوبتی کل رمان را ترجمه کرده که از بین رفته است. فیلم البته اثر مهمی نیست، چنان که در تارنمای مرجع سینمایی IMDB توضیح چندانی دربارهاش دیده نمیشود.[57] نام بردن از دو اثر که هردو هم بلغاری هستند، احتمالا بیشتر یادگاری بوده از چیزهایی که شاملو در این سفارتخانه شنیده، تا آن که به ترجمههای واقعیاش از متونی واقعی ارتباط داشته باشد.
شاملو گذشته از این ترجمههای بحثبرانگیزش، چند کتاب نیز چاپ کرد که مهمترینش «کتاب کوچه» است. نام کتاب کوچه را علی بلوکباشی برای بخشِ فولکلور در «کتاب هفته» پیشنهاد کرده بود[58] و شاملو قاعدتا آن را از او وام گرفته است. او این نام را بعدتر بر بخشهای مشابهِ مجلههای «خوشه» و «کتاب جمعه» هم نهاد. در کل آثار شاملو تا پیش از همکاریاش با «کتاب هفته» هیچ اشارهای به اسم «کتاب کوچه» نمیبینیم و ردپایی هم از گردآوری چنین کتابی تا پیش از سفارش فرهنگستان زبان سراغ نداریم. بنابراین هم نام کتاب کوچه از دیگری است، و هم برنامه و هدفگذاریاش.
روایت خود شاملو و پیروانش از این موضوع البته طبق معمول متفاوت با شواهد بیرونی بوده است. روایت او را در گزارش لنگرودی میخوانیم، آنجا که میگوید شاملو از هفده هجده سالگی شروع کرده به گردآوری کتاب کوچه، و انگیزهاش آن بوده که به خاطر فقر به کتاب دسترسی نداشته، ولی زبان عامیانه را دم دست داشته است. این گزارش البته نادرست مینماید و انگار لنگرودی شتابزده و ناسنجیده حرفِ خودِ شاملو را پذیرفته باشد. مگر ممکن است کسی از هفده هجده سالگی مشغول گردآوری فرهنگنامهی فولکلور باشد و بعد در اواخر دههی چهل عمرش هیچ خروجیای در این مورد نداشته باشد؟ بعد از آن هم بابت انجام همین کار در نهادهایی رسمی استخدام شود و باز دوازده سالی بابت انجام آن حقوق بگیرد و باز هیچ خروجی نداشته باشد؟ این درجه از کمکاری و غیاب اثر دیگر با سوزانده شدنِ کتابها به دست ساواک و رها کردن اموال نزد همسر به هنگام طلاق توجیهپذیر نیست.
لنگرودی وقتی این سخن باورنکردنی را مینوشت و با آب و تاب از کتاب کوچه تعریف میکرد، متوجه بود که چنین دعویای با کارِ عظیم و تاریخساز دهخدا برسنجیده خواهد شد. او نوشته که «آقای دهخدا… بعد از آن سر خوردگی بود که رفت نشست یک گوشهای که من از این انرژیام چطور استفاده کنم؟ گفت بدترین کار این است که لغتنامه را بنویسم و شروع کرد به نوشتن این لغتنامه. این اولین غلطنامه اساسی ما بود»[59] بعد هم کلی به نهاد لغتنامهی دهخدا و «دکاتره»ی ساکن در آن بد و بیراه گفته است.
فکر میکنم هرکس یکی دو بار از لغتنامهی دهخدا استفاده کرده باشد و زبان و ملزومات آن را بشناسد و پیشینهی لغتنامهنویسی در ایران را بداند، سخنان او را نامنصفانه و شاملووار ارزیابی خواهد کرد. معیار لنگرودی برای عظیم پنداشتن کار شاملو این بوده که از خودِ او شنیده که شصت جلدِ 800 تا هزار صفحهای حجم دارد. و میگوید «بعد شنیدم که صد جلد است».[60]
در این مورد گزارش آیدا را هم در دست داریم که بسیار فروتنانهتر است. او میگوید این فرهنگنامه تا زمان مرگ شاملو به جلد چهاردهم رسیده بود. حقیقت عینی اما آن است که تا امروز دوازده جلد از آن منتشر شده است، و هر جلد آن هم 400 تا 600 صفحه دارد. یعنی تخمین آقای لنگرودی و آنچه شنیده و بر مبنایش این اثر را «در کل طول تاریخ فرهنگ ایران» بیسابقه دانسته، یکسره نادرست است. کل این اثر –که احتمالا بدنهاش به قلم شاملو نیست- در بهترین حالت حدود هشت هزار صفحه حجم دارد که به هیچ عنوان در کل طول تاریخ فرهنگ ایران بینظیر نیست. لغتنامهی دهخدا نمونهی دم دستیایست که از هر نظر بر آن برتری دارد. دقت و عمق و گستردگی محتوای گردآوری شده در آن هم به هیچ عنوان با کارهای معاصر و مشابهی مثل فرهنگ فارسی عامیانهی ابوالحسن نجفی سنجیدنی نیست.
گذشته از این غور و تعمقی که لازمهی نوشتن فرهنگی چنین است، در آثار شاملو بازتاب نیافته است. یعنی قدری بعید است کسی برخی از مدخلهای کتاب کوچه را نوشته باشد، و باز در گفتار و نوشتارش خطاها و لغزشهایی نمایان را تا آخر عمرش تکرار کند، از آن دستی که در همین کتاب نمونههایش را برشمردیم. با توجه به این که سیر نگارش این کتاب پس از مرگ شاملو همچنان با سرپرستی آیدا ادامه یافته و از ابتدا هم نام آیدا و شاملو با هم بر این کتاب بوده، حدس من آن است که نگارندهی اصلی «کتاب کوچه» آیدا باشد، و نه شاملو.
شاملو قاعدتا در این کار به او کمک میکرده و همکاران و اعتبار لازم برای کارش را فراهم میآورده، ولی بعید است انضباط و پشتکار ضروری برای چنین کاری ناگهان در سالهای آخر عمرش در او دمیده شده باشد. ارتباط شاملو با عناصر فولکلور به کلی عملگرایانه بوده و بنا به موقعیت عناصری را از این طرف و آن طرف برمیگرفته و آثارش را با آن تزئین میکرده تا مردمی و تودهای و خلقی به نظر برسد. اما خطاهای فراوانی در زبانش دیده میشود و این نشان میدهد که نگرشی پژوهشگرانه و منظم پساپشت آن وجود نداشته است.
سفر خانوادگی شاملو به مازندران، اواخر دههی ۱۳۶۰
- قائد، ۱۳۸۰: ۲۸۱. ↑
- جعفری، ۱۳۸۳: ۴۹۲-۴۹۳. ↑
- بهزادی، ۱۳۸۲: ۳۵۵. ↑
- الهی، ۱۳۸۹. ↑
- خامهای، ۱۳۸۱: ۱۱۷-۱۱۹. ↑
- براهنی، ۱۳۵۸. ↑
- سرکیسیان، ۱۳۹۳؛ گوهرین، ۱۳۹۳. ↑
- سرکیسیان، ۱۳۹۳: ۲۴۰. ↑
- شاملو، ۱۳۷۰ »ب): ۴۰-۴۱. ↑
- شاملو، ۱۳۷۰ »ب): ۴۱. ↑
- کامشاد، ۱۳۹۵: ۲۵۱-۲۵۲. ↑
- جمشیدی، ۱۳۹۴: ۲۳۴-۲۳۶. ↑
- سپانلو، ۱۳۹۰: ۱۳۶-۱۳۸. ↑
- خامهای، ۱۳۸۱: ۱۳۲-۱۳۳. ↑
- منتجبی، ۱۳۹۳: ۲۳۲. ↑
- منتجبی، ۱۳۹۳: ۲۳۲. ↑
- گیلگمش، ۱۳۸۸: پیشگفتار. ↑
- شاملو، ۱۳۸۲: ۱۷. ↑
- Ziolkowski, 2011. ↑
- Dhorme, 1907. ↑
- Ungnad-Gressmann, 1911. ↑
- Alexander Heidel ↑
- E. A. Speiser ↑
- J. B. Prichard ↑
- Campbell Thompson ↑
- Contenau, 1939. ↑
- نقیبیان، ۱۳۸۴: ۱۹۲. ↑
- زراعتی، ۱۳۹۳: ۲۴۵. ↑
- فصلنامهی مترجم، شمارهی ۱۴، پاییز سال ۱۳۸۴. ↑
- شولوخوف، ۱۳۵۶، ج.۱: ۱۹. ↑
- شولوخوف، ۱۳۸۳، ج.۱: ۲۶. ↑
- de Saint-Exupéry, 1945: CHAPITRE X. ↑
- سنت دو اگزوپری، ۱۳۳۳: ۳۲-۳۳. ↑
- سنت دو اگزوپری، ۱۳۶۳. ↑
- بیکل، ۱۳۶۵ (الف). ↑
- بیکل، ۱۳۶۵ (ب). ↑
- شاملو، ۱۳۵۲. ↑
- Margot Bickel ↑
- Margot Bruns ↑
- Tierpsyⅽhoⅼogie: شاخهای بحثبرانگیز که ادعا میکند بخشی از روانشناسی است، اما بیشتر به ترکیبی از آرای عرفانی مسیحی و طب سنتی شبیه است و از این رو معمولا آن را شبهعلم میدانند. مبنایش آن است که تماس با جانوران چهارپا به ویژه اسب و خر میتواند اختلالات روانی را درمان کند. ↑
- نوشتن این بخش بی یاری و پیگیری ستایشبرانگیز دوست عزیزم دکتر حامد برزگر ممکن نمیشد. ایشان فیزیکدانی هستند مقیم اتریش که با دقت و سختگیری علمی تحسینبرانگیزی ردپای مارگوت بیکل را پیدا و آثار وی را -که به کلی گمنام و نایاب بود- کشف کردند. ↑
- Hermann Steigert ↑
- Prosa-Gedichte ↑
- Bickel und Steigert, 1985. ↑
- Bickel, 2017. ↑
- شاملو، ۱۳۷۴: ۹-۱۰. ↑
- شاملو، ۱۳۷۴: ۴۱۸. ↑
- Bickel, 2017: 20. ↑
- شاملو، ۱۳۷۴: ۴۲۶-۴۲۷. ↑
- بیکل، ۱۳۸۵. ↑
- بیکل، ۱۳۸۶. ↑
- پاشائی، ۱۳۷۸، ج.۲: ۶۴۴. ↑
- Zsigmond Móricz ↑
- Móric Jókay de Ásva ↑
- Mór Jókai ↑
- پیوست نخست. ↑
- https://www.imdb.com/title/tt0059373/ ↑
- صالحپور، ۱۳۳۶: ۳. ↑
- لنگرودی، ۱۳۸۷: ۲۵۳. ↑
-
لنگرودی، ۱۳۸۷: ۲۵۴. ↑
ادامه مطلب: گفتار دوم: موضع سیاسی
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب