گفتار سوم: تمایز
کلیدواژهی مهم دیگری که در دستگاه نظری لومان برجستگی دارد، مفهوم تمایز است،[1] که از دانش زیستشناسی وامگیری شده است. این کلیدواژه در بستر زیستشناسانهاش یعنی تکوین اندامهای موجودات زنده، در روند رشد جنینیشان. تمایز زیستی عبارت است از تفکیک شدن بافتهای گوناگون و تخصص یافتن تودههای سلولی متفاوت برای آنکه کارکردی خاص را برآورده کنند. به همین خاطر تمایز در نهایت به واگرایی ساختاری و تفکیک ریز-اندامها و مرزبندی بخشهای متفاوت یک پیکره میانجامد.
از دید لومان مفهوم تمایز در تمام سیستمهای پیچیده کارایی و اعتبار دارد. تمایز عبارت است از دقیقتر شدن و شدیدتر شدن افزایندهی مراقبت و نظارت بر مرزهایی که درون و بیرون یک سیستم را به یکدیگر مرتبط میسازد. این بدان معناست که همهی سیستمها همواره زیر فشار رخدادهای تصادفی و کاتورهای محیط قرار دارند و برای آنکه بتوانند پایداری خود را حفظ کنند و حد و مرز خود و محیط بیرونیشان را قوام بخشند، نیازمندند تا روندهای درونی خود را از رخدادهای تصادفی و آشوبگونهی محیطی جدا سازند. هرچه این پوشش محافظ استوارتر و آن صافی پیرامونی ریزبافتتر باشد، پیچیدگی سیستم بیشتر است.
این بدان معناست که تمایز را میتوان ادامهی کارکردیِ حد و مرز در نظر گرفت. تمایز روندی است که به شکلگیری حد و مرز میانجامد و مرزها نقاط حدیای هستند که تمایز در آنجاها به صورت موقعیتهایی مکانی تبلور پیدا میکند. تمایز زمینهای فراهم میآورد که پیچیدگی افزونتر عناصر داخلی سیستم به زمینهی سادهتر محیط نشت نکند و در آن حل نشود.. جدا شدن تدریجی درون و بیرون و تفکیک میان اندامها و دستگاههای درونی یک سامانه در اصل شکلی از تخصصی شدن کارکردهاست، و این است که تمایز خوانده میشود.
تمایز در این معنی عبارت است از شاخه شاخه شدن روندها و تخصص یافتن ارتباطهای میان عناصر سیستم، به طوری که بخشهای گوناگون با حساسیتی افزاینده کارکردهای ویژهشان را برآورده کنند. این عناصر به خاطر انجام همین کارکردهاست که پیچیدگی را در خود انباشته میکنند. متراکم شدن اطلاعات و افزایش پیچیدگی است که به تدریج بخشهایی که به لحاظ کارکردی درهم تنیدهاند را با حد و مرزی از فضای بیرونیشان جدا میسازد. این روند به همان شکلی که در فاصلهی درون و بیرون کل سیستم انجام میشود، در اندرون سیستم هم بسط مییابد و زیرسیستمها را از هم تفکیک میکند و به کارکردهای واگرایشان استقلال میبخشد. پس «فضای بیرونی» برای یک واحد کارکردی ممکن است محیط خارج سیستم باشد، یا زمینهی پیرامونی زیرسیستمها در درون خود سیستم مادر.
پیچیدگی متراکم شده در درون سیستم نوعی ماند[2] را به ارمغان میآورد. ماند درونی سیستم بدان معنا است که روابط داخلی میان عناصر و زیرسیستمها -که پیچیدگیشان از رخدادهای محیطی افزونتر است- تمایل پیدا میکنند روندی معادلهپذیر و خطی را در پیش بگیرند. این گرایش به تکرار و ثبات به نادیده گرفتن نوسانهای پیرامونی منتهی میشود. این همان مسیری است که پویایی درون سیستم را به روندی منظم و منسجم تبدیل میکند. یعنی پیچیدگی روابط درون سیستم باعث میشود اطلاعات انباشته شده در آن به محیط نشت نکند و در درون مدارهایی در داخل سیستم به گردش درآید.
این ماند اطلاعاتی و این انباشت پیچیدگی در درون سیستم منتهی به ثابت ماندن حد و مرز سیستم در برابر آَشفتگیهای بیرونی میشود. بنابراین پیچیدگی در درون سیستم عاملی است که شکلِ حد و مرز آن و درجهی پایداریاش در برابر رخدادهای محیطی را رقم میزند. در این بستر است که تمایز ممکن میگردد.
تمایز در عمل با انتخاب همراه است، در همان معنایی تکاملگرایانی مانند داروین از انتخاب مراد میکردند. داروین از این نظر در تاریخ اندیشه اهمیت دارد که مفهومی تازه از انتخاب را به دایرهی کلیدواژگان علمی افزود. داروین جانداران را سیستمهای زندهی هدفمندی در نظر میگرفت که سمت و سویی مشخص را در رفتارشان نمایان میسازند. با این همه انتخاب طبیعی، یعنی گزینش نهاییای که منتهی به ماندن یا منقرض شدن جانداران میشود، امری هدفمند و سامانمند نیست. به عبارت دیگر نظم تصادفی حاکم بر محیط گونه -و نه کوشش هدفمند درونیاش- تعیین میکند که آن گونه باقی بماند یا نه. به این ترتیب زمینهی پیرامونی، سیستمها را انتخاب میکند؛ اما این انتخاب، گزینش آگاهانهی یک ذهن هدفمند نیست.
از دید لومان آنچه انتخاب را در درون سیستمهای پیچیده ممکن میسازد روندی مشابه است، یعنی روابط کارکردی درون سیستم و شیوهی چفت و بست شدن عناصر با یکدیگر باعث میشود عناصر و رخدادهای محیطی جذب یا طرد شوند. پویایی سیستم بر این مبنا حق انتخابی پیدا میکند، تا آنچه که از محیط وارد میشود را بپذیرد یا طرد کند. به عبارت دیگر سیستم به شکلی گزینشی رخدادهای بیرونی محیط را لمس میکند و با مسیری سنجیده درونیسازیشان را به انجام میرساند. همین دوشاخه بودن انتخاب است که خصلت خودارجاعی را ممکن میسازد و پیدایش هویت خودبسنده را برای سیستم در پی دارد.
بنابراین مرز بندی و محصور کردن روندهای داخلی تنها با انتخاب «نکردن» بخش عمدهی روندهای بیرونی تحقق مییابد. تنها اندکی از آنها مجوز ورود پیدا میکنند و به این شکل نظم درونی سیستم از بمباران رخدادهای تصادفی محیطی مصون میماند. این همان فرایندی است که اندرون سیستم را در پوششی به نام مرز قالبگیری میکند و از برابر رگبار مستقیم نوسانهای محیطی پنهانش میکند. دوام و بقای سیستم به چنین کارکرد بنیادینی وابسته است. این عاملی است که شکست تقارن[3] میان درون و بیرون سیستم را ممکن میسازد و از نشت اطلاعات داخلی به بیرون و ورود آشوب بیرون به داخل جلوگیری میکند.
اینجاست که به یکی از نقاط بحث برانگیز دستگاه نظری لومان میرسیم. چون او از همین مقدمات نتیجه میگیرد که فرد انسانی وجود ندارد. یعنی از دید او سوژههای انسانی به علت نداشتن حد و مرزی روشن با جهان خارج، تمایز مورد نظر او را فاقد هستند و از این رو به عنوان سیستمی مستقل اعتبار ندارند. از دید او «منها» سیستمهایی خود سازمانده و خودارجاع هستند که حد و مرزشان مدام در حال نوسازی است و از این رو به عنوان موجوداتی مستقل به رسمیت شناخته نمیشوند.
میتوان این نقد را به این برداشت لومان وارد آورد[4] که تمام سیستمها چنین هستند. در دایرهی نظامهای پیچیده، مرز همیشه امری تراواست. سیستمهای پیچیده همواره حد و مرز خود را با محیط پیرامونی بازسازی میکنند و شاهدی نداریم که سیستمهای روانشناختی چنین نکنند. از سوی دیگر بیشترین تراکم پیچدگی در کل سیستمهای شناسایی شده، در سطح روانشناختی و در مغز انسان وجود دارد. آنچه که «من» یا سوژه خوانده میشود، در اصل نظامی روانشناختی است که حامل خودآگاهی و اختیار آزاد است. امروز به خوبی میدانیم که آن سیستمی که چنین کارکردی را برآورده میکند، مغز انسان است و این پیچیدهترین سیستم شناخته شده در روی کره زمین هم هست. این بدان معنا است که نقد لومان بر ناپایداری من و تلقی او از هویت انسانی همچون امری جعلی، اگر در چشماندازی عصب-روانشناسانه نگریسته شود، نامعتبر مینماید.
سیستم خودارجاع این توانایی را دارد که روندهای داخلی خود را به شکل خودبسنده در درون حد و مرز خود محصور کند. این بدان معنا است که خودارجاع بودن در نهایت با شکلی از انتخاب گره خورده است؛ همان انتخابی که تمایز سیستم را ممکن، و پایدار ماندن مرزهایش در برابر فشارهای محیط را تضمین میکند. توجه به این نکته ضرورت دارد که آنچه در این میان رخ میدهد همان شکست تقارن میان درون و برون است که با جذب و طرد عناصر محیطی ممکن میشود. در صورتی که درون و بیرون یک سیستم به یکدیگر راه داشته باشند و تقارن میانشان کامل باشد، یا در شرایطی که ورود و خروج عناصر محیطی به درون سیستم با روندهایی تنظیم نشده انجام پذیرد، ما با سیستم پیچیده سر و کار نداریم و آنچه که میبینیم سیستم سادهایست که ممکن است با حد و مرزی از محیط جدا شده باشد، اما در نهایت روندهای داخلیاش ادامهی مستقیم رخدادهایی است که در محیط جریان دارد.
در سیستمهای پیچیده آنچه که در درون سیستم میبینیم، ادامهی روندهای محیطی و مشتقی خطی از رخدادهای بیرونی نیست؛ بلکه از نظمی درونی و ساز و کارهایی خودبنیاد ناشی میشود. در این معنا کلید اصلی پایداری سیستم آن است که ورود و خروج عناصر پیرامونی به درون سیستم به شکلی گزینشی انجام میپذیرد و چنین است که اطلاعات در درون سیستم انباشته میشود. افزایش پیچیدگی سیستمها با دقیقتر شدن روند انتخاب گره خورده است. یعنی انتخابهای دقیقتر مترادف است با پیچیدگی افزونتر.
خودارجاع بودن را با این مقدمه میتوان همچون محور بازسازی درونی سیستم تعریف کرد. سیستم روابط کارکردی درون خود را به طور مداوم نوسازی میکند و این کار را با ارجاع درونی عناصر به یکدیگر انجام میدهد، به طوری که عناصر داخلی سیستم در روابطی کارکردی با یکدیگر چفت و بست میشوند و پدیدارهای علّیشان در مدارهای بینابین خودشان جریان پیدا میکند . یعنی ارجاع کارکردی این عناصر به یکدیگر در درون حلقهای بسته محدود میماند. در این حالت تراکم روابط درونی سیستم بالا میرود و انباشت اطلاعات و رسوب تدریجی پیچیدگی بر ساختارها باعث میشود سطح سازمانیافتگی روندها افزایش یابد.
در چنین سیستمهایی روابط میان عناصر درون با هم، نسبت به روابط میان عناصر محیطی (در بیرون) پیچیدگی افزونتری دارند. به این خاطر است که با گذار از مرز سیستم با نوعی شکست تقارن اطلاعاتی رو به رو میشویم. طوری که روابط غنی و پیچیدهی درونی با گذار از این مرز به روابط آشفته و شلختهی بیرونی تبدیل میشوند. در بیرون قوانین طبیعی سادهای داریم که به هرج و مرجی میمانند و از سطح اندکی از سامانمندی برخوردارند.
اما در درون همان قواعد طبیعی با قراردادهای درونزاد سیستم و هنجارهای خودبنیاد زیرسیستمهایش تکمیل میشوند و نظمهایی تازه را ممکن میسازد. این همان روندی است که ماتورانا[5] درنظریهاش آن را به صورت مفهوم «خودزایندگی»[6] صورتبندی کرده است. از دید او مفهوم خودزایندگی شکلی تعمیم یافته و تخصصی شده از همان خودسازماندهی سنتی است. یعنی سیستمها همچنان که نظم درونی خود را افزون میسازند، مدام با پردازش ورودیها و خروجیها و جذب و دفع پیوستهی عناصر از محیط، ساختار داخلی خود را منسجم ساخته و به کارکردهایی منظم و ساختاری پایدار دست مییابند.
لومان همین مفهوم را در قالب مفهوم «خودارجاع بودن» صورتبندی کرده و صورت عملیاتیاش را «تمایز کارکردی» مینامد. یکی از نتایج مهم دیدگاه لومان در این زمینه آن است که یک سیستم به خاطر خودارجاع بودن روندهای درونیاش تنها میتواند پدیدارها و رخدادهای بیرونی را با دقت نظارت کند. یعنی که توانایی پردازش و دادهآمایی یک سیستم درباره خودش همواره محدود است. این بدان معنی است که مشاهده تنها از ورای حد و مرزی ممکن میشود و آنچه که در درون حد و مرز وجود دارد، قابل ادراک نیست. مگر آنکه از زاویهی دید سیستم بیرونی نگریسته شود، که باز آن هم از ورای حجاب حد و مرز خویش به درون سیستم خیره شده است.
این نکتهی اخیر بسیار اهمیت دارد. چرا که یکی از ارکان تفاوت رویکرد پیشنهادی نگارنده با چارچوب نظری لومان است. در دستگاه نظری زروان مفهوم خودانگاره و انگاره، بازنمایی سیستم از خودش و از دیگری را نشان میدهد. این دو رابطهی رفت و برگشتی قاعدهمندی با یکدیگر برقرار میکنند که در سیستمهای ساده مشابهاش را نمیبینیم. در این نگرش اصولا مفهوم حقیقت از دل این چرخهی مشاهده و رمزگذاری زاده میشود. پس محدودیت شناختیای که از دل خودارجاع بودن سیستمها بر میخیزد، بیش از آن که مهاری و منعی برای دستیابی به حقیقت دربارهی خودشان باشد، بخشی از فرایند ساختنِ حقیقت است.
با این شرح روشن است که فرضیههای بنیادین در رویکردهای گوناگون نظریهی سیستمهای پیچیده تصویری متفاوت از مفهوم جامعه را به دست میدهند. دو قطبیهای مرسوم در سایر نظریههای جامعهشناسانه در سرمشق سیستمی اعتبار خود را از دست میدهند. رویکرد سیستمی شیوهای برای غلبه بر دو قطبیهای رایج در جامعهشناسی کلاسیک است. کلیدواژههایی مانند پویایی-ایستایی، کارکرد- ساختار، و کشمکش-همکاری، که در رویکرد سیستمی میتوانند با هم جمع بسته شوند و همچون دو قطب عملیاتی در دو سر یک پیوستار مفهومی عمل کنند.
جمع کردن همهی این دو قطبیها در قالب یک ساخت معنایی گسترده؛ برای نظریهپردازان سیستمی ممکن است . جفتهای متضاد معنایی یاد شده با یکدیگر اندر کنشی جدلآمیز و دیالکتیک پیدا خواهند کرد. اما این کشمکشِ مفهومی به زایش ناسازه[7] منتهی نمیشود. به عبارت دیگر تنشِ مفهومی که در نظریات دیگر در قالب شکاف عبورناپذیر میان جفتهای متضاد معنایی جلوه میکند، در نظریهی سیستمها همچون پویایی درونی معنا فهم میشود.
جمع بستن قطبهای متضاد معنایی و گنجاندن دوقطبیها در درون سیستمِ نظری هزینهای نیز در بر دارد. فرض شمول نظریه و این باور که همهی دو قطبیهای متضاد در نهایت به شکلی با هم قابل ترکیب هستند، به اعتبارزدایی از شمول و قطعیتی میانجامد که دلخواه نظریهپردازان کلاسیک بود. نظریههای برآمده از رویکرد سیستمی -برخلاف مدلهای قدیمیتر- ادعای شمول و فراگیری مطلق را ندارند و نظریههای رقیب خود را همچون آرایی نادرست طرد نمیکنند.
این رویکرد به خاطر پذیرفتن مفهوم خودارجاعی در بطن نظریهپردازی خود، مدام درگیر بازنگری و بازسازی خود است. از این رو نسبت به عناصر مفهومی بیرونی گشوده است و نقدها و راهبردهای موفقی که نظریههای رقیب مطرح میکنند را جذب میکند. برتری این روششناسی آن است که میتواند این عناصر مفهومی و نقدها را در درون خود پردازش کرده و قسمتهای نیرومند آن را جذب کند. حد و مرزهایی که در حالت عادی نظریههای جامعهشناسانه را از یکدیگر جدا میکنند، در افق رویکرد سیستمی اعتبار خود را ز دست میدهند.
ابن عربی در فتوحات مکیه جملهای دربارهی وابستگی صدق و راستی به نظامهای گفتمانی تولید حقیقت دارد که در اینجای بحث جای توجه دارد. او میگوید عقل و شرع اغلب با هم کشمکش دارند، چون با موازین هریک برخی از گزارههای دیگری نادرست از آب در میآید. او میگوید این نظامهای تولید حقیقت ابزارهایی برای صورتبندی راستی هستند که به «وقت» وابستهاند. فراتر از این دو اما چارچوبی کلانتر هست به نام «کشف» (یعنی پردهبرداری) که هردو را شامل میشود. عین جملهی او چنین است که: «برای شرح قوهایست که به واسطهی آن از حقیقتی که شرح ارائه میدهد عدول نمیشود. چنان که دربارهی عقل نیز چنین قوهای در کار است… پس ما تابع وقتیم. با عقل آنچه را که عقل منکر است، انکار میکنیم. چرا که وقت ما عقل است. ولی آن را با کشف و یا شرع انکار نمیکنیم. با شرع آنچه را شرح انکار میکند، منکریم. چرا که وقتمان شرع است، ولی آن را کشفا یا عقلا رد نمیکنیم. اما کشف هیچ چیزی را منکر نیست، بلکه هر چیزی را در جایگاه خویش قرار میدهد.» هرچند بافت متافیزیکی این دو بحث به کلی متفاوت است، اما در این بستر کهن تعریف حقیقت، رویکرد سیستمی شباهتی به مقام کشف پیدا میکند. اما کشفی روشمند و سامان یافته و مبتنی بر قواعد استنتاجی ریاضیوار و متکی بر دادهها و شواهد عینی، اما قواعدی از هر نوع و شواهدی از هر دست.
نظریهی عمومی سیستمها و به ویژه شکل بازسازی شدهی آن که بر مفهوم پیچیدگی تکیه میکند، از یک سو مفاهیمی بسیار انتزاعی، عام و فراگیر را تعریف میکند؛ به شکلی که سیستمهایی با درجه انتزاع متفاوت و مقیاسهای گوناگون به کمک یک نظام منسجم و منظم از معانی، با یکدیگر جمع آیند و سنجشپذیر شوند. از سوی دیگر این نظریه این امکان را به دست میدهد که مفاهیمی یکسره هنجارین و روزمره در ابعاد خُرد مورد توجه و نظریهسازی قرار گیرد. رویکرد سیستمی با نقشهی کلاسیک علم که دانشهای گوناگون را به شاخههای مجزا تبدیل میکرد، سر ناسازگاری دارد.
یکی از عناصر مهم در چارچوب سیستمی دو قطبی ساختار- کارکرد است که در رویکردهای سنتی نیز مورد توجه قرار گرفته بود. چنان که گفتیم «کارکرد» معنایی است که مفهوم خودارجاع بودن را به دست میدهد و از اینرو خودانگارهی سیستم از خودش را شکل میدهد، یعنی به کمک مفهوم کارکرد و خودارجاعی -که شکلی ویژه و پیچیده از کارکردهای درونی سیستم است- هم مفهوم سیستم شفافیت پیدا میکند و هم نظریههای مبتنی بر این مفهوم، موقعیتِ خود را در نقشهی جغرافیای دانش شفاف میسازند.
کلیدواژهی مهم دیگر «ساختار» است. ساختار با سیستم از چند نظر متفاوت است. مهمتر از همه آنکه سیستم با حد و مرزی از محیط پیرامون خود جدا میشود . یعنی فرض بنیادینی که وجود یک سیستم را ممکن میکند، ناتراوا بودن –یا بهتر بگوییم، نیمهتراوا بودن- در حد و مرزهاست. این بدان معنی است که عبور ماده، انرژی و اطلاعات از حد واسطی فیزیکی و عینی که مرز سیستم باشد- به درون قلمروش دشوار است. در مقابل آن، ساختار مرزی با جایی ندارد. ساختار امری فراگیر و عمومی است که همهی عناصر در دسترس را به شکلی در درون خود سازماندهی میکند. یعنی ساختار یک قاعدهی چینش عناصر بر اساس قوانینی خاص است، نه دایرهای بسته و مجزا از این عناصر. قواعد سازندهی ساختار ممکن است در درون سیستم نمود پیدا کند، اما با خودِ سیستم مترادف نیست. سیستم بر مبنای مرز خود، عناصر را به دو ناحیهی درون یا بیرون دستهبندی کرده و رخدادها و چیزها را بر این اساس ردهبندی میکند. ساختار اما، قواعدی است که بر این دستهبندی نظارت میکند و در این فرایند نمایان میگردد.
با مطرح شدن نگرش ماتورانا در مورد سیستمهای خودزاینده شکافی در میان نظریههایی به وجود آمد که رفتار سیستمهای پیچیده توضیح میدادند. بر مبنای نگرش سنتی که خودسازماندهی را مبنای اصلی سیستمهای پیچیده قلمداد میکرد، یادگیری سیستم مهمترین عنصری بود که تمایز درون و بیرون سیستم و شکاف میان کارکردهای درونی و محیط را رقم میزد. در نگرش سنتی یادگیری عبارت بود از «الگوی تکرار شدن رفتار در سیستم». یعنی هرچه احتمال تکرار یک رفتار در آینده افزونتر میشد، نظام یادگیری آن بهتر عمل میکرد.
یادگیری در این نگرش شکلی از توانایی تنظیم رفتار در روابط محیطی است. یعنی سیستم به کمک یادگیری پشتوانهای از راهبردهای برخورد با محیط را در اختیار میگیرد. این نوع یادگیری با سازمانیافتگی درون سیستم در واکنش به محیط بیرونی تعریف میشد. خودسازماندهی در این تعبیر، شکلی از اندرکنش سیستم و محیط بود که یادگیری را پدید میآورد.
اما در نگرش ماتورانا که سیستمهای خودزاینده مرکزیت دارند، پرسش اصلی متفاوت است. دیگر توانایی سیستم برای فاصله گرفتن از محیط نیست که در مرکز توجه پژوهشگران جای دارد؛ بلکه پرسش اصلی به چگونگی گذار از یک جفت رخداد-عنصر به جفت بعدی مربوط میشود. یعنی شبکهای از روابط که در میان عناصر اصلی سیستم برقرار است، و پویایی ویژهای که این عناصر با هم تجربه میکنند، بیش از پویایی جهان خارج اهمیت پیدا میکند.
مفهوم یادگیری در این چارچوب نظری یکسره از نو تعریف میشود. در این حالت یادگیری، الگوی رفتار سیستم در آینده نیست. یعنی نمیشود به صورت احتمال تکرار شدن یک واکنش به محیط تعریفش کرد. یادگیری در این زمینه قالبی مشخص از روابطِ میان عناصر درونی سیستم است. قالبی که فضای حالت رفتارهای ممکن در سیستم را به تدریج چروکیده میکند و بنابراین امکانهایی کمشمارتر -اما مفیدتر و سودمندتر- در اختیارش قرار میدهد. در این تعبیر یادگیری بسترِ تولید مثلِ عناصر سیستم است. یعنی شیوهای است که عناصر سیستم، روابط میان خود را بازتولید میکنند. در این معنا محیط تنها هیاهویی بیرونی جلوه میکند و آن تاثیر تعیین کنندهی قبلی را ندارد.
آنچه تمایز میان نگرش سنتی و نگرش جدید سیستمی را تعیین میکند، نوعی گذار مفهومی است؛ از مفاهیم به نسبت سادهی علم کنترل، به مفاهیم برخاسته از نظریهی پیچیدگی. علم کنترل تازه در میانهي قرن بیستم پدید آمد و در ابتدای کار بر نظریه سیستمهای عمومی استیلا داشت. در نگرش سیبرنتیکی کلاسیک آنچه که اهمیت دارد کنترل است. یعنی فهم اینکه چگونه سیستم الف رفتار سیستم ب را تعیین میکند. در این رویکرد فرض بر آن بود که زنجیرهای از روابط علی وجود دارد که در میان عناصر سیستم و در میان کارکردهای متفاوتش جاری میشود و ورودیها را به خروجیها متصل میسازد، و این خود نوعی رابطه خطی و یکطرفه را میان علت و معلول تداعی میکند.
در اواخر قرن بیستم با اختراع ابزارهای الکترونیکی پردازش اطلاعات و اختراع رایانهها، درکی تازه از مفهوم کنترل به دست آمد. کم کم آشکار شد که کنترل یکطرفهای در کار نیست و همواره میان دو عنصر رابطهای دوطرفه برقرار است. به شکلی که همزمان با تعیین شدگی ب توسط الف، خودِ الف هم توسط ب تعیین میشود. البته امکان دارد وزن یکی از دیگری بیشتر باشد، اما هرگز وزن هیچ به صفر نمیرسد.
با این درک متفاوت از مفهوم کنترل، مفهوم «مشاهده» نیز دگرگون شد، یعنی مشاهده دیگر –چنان که در تصور کلاسیک تصور میشد- «از دریچهی درون سیستم به بیرون نگریستن» نیست. امروز ما میدانیم که مشاهده لایههایی پیچیدهتر از پردازش اطلاعات را شامل میشود. مشاهده در اصل مدیریت تفاوتهاست یعنی با تشخیص و پردازشِ تمایزها ممکن میشود. سیستم با رمزگذاری، تشخیص و ردهبندی تفاوتها و تمایزهاست که تصویری از جهان خارج -و مهمتر از آن تصویری از فضای داخلی خود- ایجاد میکند.
مشاهده امری عمومی است که در تمام سیستمهای پیچیده وجود دارد. تنها در سطح روانشناختی انسان است که پیچیدگی دستگاه عصبی از آستانهای گذر کرده و این مشاهده حالتی خودآگاه پیدا میکند. به همین دلیل مشاهده را نباید با ادراک خودآگاه یکسان گرفت. مشاهده امری کلانتر و فراگیرتر از خودآگاهی و ادراک روانشناسانه است.
کلید فهم مفهوم خودزایندگی آن است که دریابیم سیستمها برای بازتولید عناصر داخلی خود ناگزیرند تمایز میان درون و بیرون سیستم را به زیرسیستمهای خود نیز تعمیم دهند. در این معنا مفهوم «بسته بودن» سیستم هم دگرگون میشود. در نگرش سیستمی کلاسیک فرض بر این بود که سیستمهای بسته داد و ستدی از جنس ماده و انرژی با محیطشان ندارند. چنین برداشتی تنها در سطحی انتزاعی معنا دارد. چرا که تمام سیستمهای دنیای واقعی در نهایت شکلی از ماده و انرژی را با محیطشان مبادله میکنند.
گذار به مفهوم سیستمهای خودزاینده بدان معنی بود که دریابیم اطلاعات اهمیتی بیش از ماده و انرژی دارد. در فهم رمزگذاری میان درون و برون سیستم و همچنین در بازنمایی تفاوتی که میان زیرسیستمهای درونی یک سامانه داریم، این پویایی اطلاعات است که حرف اول را میزند. ماده وانرژی در نهایت تبادل خواهند شد، اما ممکن است سیستم نسبت به شکل خاصی از اطلاعات بسته باشد. به عبارت دیگر بسته بودن سیستم در نگرش سیستمهای پیچیده بازتعریف شد و بر مبنای مفهوم مشاهده، ارجاع و پردازش اطلاعات بیانی دیگر به خود گرفت.
در این حالت باز بودن یا بسته بودن سیستم عبارت است از کیفیت و کمیت اطلاعاتی که با محیط تبادل میکند. شمار محیطهایی که میتوانند سیستمهایی با پیچیدگی متفاوت در خود جای دهند، تغییر میکند. به همین خاطر پویایی و الگوی پردازش اطلاعاتی که در این میان جاری میشود نیز متفاوت است. اینها بدان معناست که دو نگرش کلاسیک توسط دیدگاه سیستمهای پیچیده لومان رد میشود. نخست نگرش سنتی که سیستم باز و بسته را فقط بر مبنای عبور ماده و انرژی تعریف میکرد، دوم نگاه ماتورانا که در آن مشاهدهی یک پدیدار تنها توسط سیستمی که از بیرون بدان مینگرد، ممکن است.
لومان معتقد است که مشاهده در اصل بر داخل سیستم میزان شده است. یعنی دریچهی توجه و پنجرهای که سیستم از درون آن تماشا میکند، چشماندازی جز درون سیستم ندارد. به شکلی که محیط تنها همچون مشتقی از آنچه که در درون سیستم میگذرد، ادراک میشود. چنین مینماید که الگوی خوداجاع بودن که مفهومی تازه است و از دیدگاه لومان برمیآید، در جهان مادی و علم زیستشناسی با آنچه که در جهان اجتماعی میبینیم تفاوتهایی داشته باشد.
اگر حرف لومان درست باشد و سیستمها کارکرد مشاهدهای خود را به درون بازتابانیده باشند، در این حالت خودارجاعی اهمیتی بیش از ارجاع پیدا میکند. یعنی اشاره کردن به آنچه که بیرون از مرزهای سیستم وجود دارد، در مرتبهی دوم و در لایهای فروپایه تر از تماشای درون و ارجاع دادن به خود قرار میگیرد. این را میدانیم که تمام سیستمهای پیچیده شبکههایی انبوه و متراکم از خودارجاعی را در نظام پردازشی خود جای دادهاند. این هم درباره سیستمهای زنده و آلی زیستشناختی درست است و هم درباره سیستمهای اجتماعی و نظامهای روانشناسانه. با این همه تمایزی میان آن دو برقرار است.
سیستمهای زیستشناختی همچنان نسبت به اطلاعات و ماده و انرژی باز هستند. یعنی کنش درون سیستم با محیط بیرونی -که از مجرای حس و ادراک ممکن میشود- حجمی چشمگیر از اطلاعات محیطی را به درون سیستم وارد میکند. اما گویا در سیستمهای اجتماعی و روانشناختی با نظامهایی کاملا بسته سر و کار داشته باشیم. دیدگاه لومان آن است که مفهوم معنا به همین خاطر در نظامهای روانشناختی و اجتماعی پدیدار میشود. چراکه اینها در برابر اطلاعات سیستمهایی کاملا بسته هستند که پردازش و به چرخش درآوردن دادهها را مستقل از جهان خارج به انجام میرسانند. یعنی به چریدن اطلاعات از محیط بیرونی نیازی ندارند و دادههایی که خودشان در درون تولید میکنند را همچون مادهی خامی برای تولید دادههای بیشتر به کار میگیرند.
از این زاویه لومان معتقد است که جهان زیستشناختی و سیستمهای پیچیدهی فیزیکی تمایزی بنیادین با سیستمهای جامعهشناختی و روانی دارند. از دید او سیستمهای فیزیکی زیستشناختی در نهایت گشوده هستند و نه تنها با تبادل ماده و انرژی، بلکه با چریدن مداوم اطلاعات از محیط پایداری خود را ممکن میسازند. اما چنین چیزی درباره سیستمهای روانی و اجتماعی مصداق ندارد و گردش اطلاعات در آنها خودمختار و درونزاد میباشد. چنان که گویی در برابر گردش اطلاعات عایقکاری شده باشند.
اما این برداشت جای چون و چرا دارد. چون دادههای گوناگونی داریم که به گشوده بودن سیستمهای «انسانی» مورد نظر لومان بر اطلاعات دلالت میکند. چنین مینماید که در سیستمهای روانی و اجتماعی نیز همان تغذیه مداوم از اطلاعات محیطی برقرار باشد. آنچه لومان بر آن تاکید دارد، تحریف شدن این اطلاعات و تفسیر شدنشان در درون سیستم است. امری که در سطوحی دیگر و با اشکالی متفاوت از الگوهای روانی یا اجتماعی، در سطح زیستشناختی (هم فیزیولوژیک و هم حتا در مقیاس ماکرومولکولی) انجام میپذیرد. تنها نظام روانی یا اجتماعی نیست که اطلاعات را هنگام جذب کردن دستکاری میکند و تحریف میکند؛ لولهی گوارش جانوران هم کاری مشابه را با تجزیه و ترکیب دروندادهای مادی انجام میدهد و گیاهان نیز با پردازش انرژی تابشی خورشید در رنگیزههایشان نمودی انرژیایی از همین پدیده را نمایش میدهند. «درونیسازی» آنچه که از مرز سیستم گذر میکند، قاعدهای عام است و به نظامهای روانی و اجتماعی منحصر نیست.
لومان با تمرکز بر فرآیندهایی خاص در سیستمهای اجتماعی به این نتیجه دست یافته است. چه بسا اگر که چشماندازی گستردهتر را مورد توجه قرار میداد، به همین گشودگی اعتراف میکرد. به لحاظ سیستمی میان برخورد سیستمهای زیستی و روانی و اجتماعی و فرهنگی با دادهها (یعنی اطلاعات خام محیطی) و شیوههای تعبیر و تفسیرش تفاوت چندانی نیست. یک سلول که گیرندههای غشاءاش «علایم» حضور قند در محیط را «ردیابی میکنند»، یا شبکهی عصبی دیوارهی آئورت که مقدار دی اکسید کربن را اندازه میگیرد و آن را شاخصی برای نفستنگی یا خفگی «قلمداد میکند»، به شبکهی عصبی مغز یک منِ خودآگاه شبیه است که گفتارهای دوستش را «میشنود و میفهمد»، یا دولتی که ترابری نیروهای نظامی کشوری همسایه را همچون اعلان جنگ «تفسیر میکند».
با توجه به تعریفی که لومان از سیستمهای پیچیده و شیوه ارتباط سیستمهای درونی آن به دست میدهد، مفهوم خودارجاعی با آنچه که در نگرش سنتی فهم میشد تفاوتهایی پیدا میکند. بر مبنای الگوی خودارجاعی که لومان به سیستمها نسبت میدهد، آنچه که در جهان مادی و سیستمهای آلی و زیستشناختی رخ میدهد و آنچه که در سیستمهای روانشناختی و جامعه شناختی نمودار میگردد از پایه متفاوت است.
از دید او مهمترین سویهی تفاوت میان این دو آن است که در سیستمهای مادی (زیستشناختی) هنوز حد و مرز سیستم بر روی تحولات محیطی گشوده است. یعنی در اینجا با سیستم بازی سر و کار داریم که اطلاعات را از محیط خارج خود دریافت میکند و بر مبنای آن ارتباط، خود و زمینه را تعریف میکند. در مقابل سیستمهای روانشناختی و اجتماعی -به زعم لومان- کاملا بسته هستند و تنها بر مبنای پردازش اطلاعاتی کار میکنند که آفریدهی خودشان است و ارتباط سرراست و مستقیمی با جهان خارج ندارند. لومان این شکل خاص پردازش اطلاعات در سیستمهای اجتماعی را با عبارت «چند نهادی بودن»[8] برچسب میزند.
در سیستمهای اجتماعی زایندهی معنا، ارجاع سیستم به محیط چرخههای خودارجاعی مرسوم را در هم میشکند، یعنی نوعی عدم توازن و نامتقارن بودن را به پردازش اطلاعات درونی سیستم تحمیل میکند. چند نهادی بودن یعنی که رخدادها و فرآیندهایی که در جریان ساماندهی و رفتار سیستم نقش ایفا میکنند، برمبنای اندرکنش حداقل دو واحد تنظیم میشوند که هریک نگرشی متفاوت دارند.
برای شرح دقیقتر منظور لومان از همنهادی باید به نمودهای بیرونیاش توجه کرد. لومان به پدیدههایی مانند گفتگو، مکالمه، رایزنی، مذاکره و موارد شبیه به آن مینگرد و اینها را نمونههایی از مواردی میداند که در آن زیرسیستمهایی با نگرشهای مستقل و متفاوت به ارتباط با یکدیگر دست مییازند. در این ارتباط هریک از زیرسیستمها از دریچهای ویژه و مستقل به محیط مینگرند و بنابراین به شکلی خاص پویایی درونی خود را مدیریت میکنند و به چشماندازی منحصر به فرد از محیط دست مییابند. درنتیجه وقتی دو یا چندتا از این زیرسیستمها با یکدیگر وارد ارتباط میشوند، رفتار کلیشان ماهیتی چندنهادی دارد و با شبکهی روابط میانشان تعریف میشود و یک مرکز تعیین کننده ندارد.
آشکار است که لومان در این تعبیر، ارتباط[9] را از نو تعریف کرده است. مفهوم ارتباط سیستمی بدان شکلی که لومان وضع میکند با نگرش سنتی متفاوت است. لومان مفهوم ارتباط را همچون نوعی محدودسازی متقابل یا برانگیختن پایاپای ادراک میکند. از دید او سیستم اجتماعی مجموعهای از زیرسیستمهای خودمختار را در بر میگیرد که با یکدیگر وارد ارتباط میشوند و تغییر حالت در یکی به تغییر حالت در دیگری منجر میشود. ارتباط از دید لومان آن است که متغیرهای حاکم بر رفتار یک سیستم، بر متغیرهای حاکم بر رفتار دیگری اثر گذاشته و پویایی و کردار عمومی آن را تغییر دهد.
به این ترتیب ارتباط در چشمانداز لومان نوعی محدود کردن متقابل حالات سیستم در یک بستر عام و زمینهای عمومی است. آن زمینهی فراگیر، کل سیستم اجتماعی است که از دید لومان همهی عناصر درگیر در ارتباط را شامل میشود. آنچه که به نام ارتباط میشناسیم همواره در قالب اندرکنش میان زیرسیستمهای یک سیستم کلان عظیم (جامعه) ممکن میشود. در این نگرش برخلاف رویکرد سنتی، سیستم تنها از مجموعهی عناصر و روابط میانشان تشکیل نشده، بلکه درجهي پیچیدگی یا سطح بغرنج بودن رفتار یک سیستم همچون متغیری مجزا وارد معادلات میشود. در اینجا سیستم به خاطر پیچیدگی چشمگیری که دارد ناگزیر است با سیستمهای دیگر محیط وارد ارتباط شود، یعنی رفتار خود را بر مبنای رفتار آنها تعریف کند و با رفتارش باعث دگرگونی در رفتار دیگران شود.
در این افق اگر بخواهیم پیچیدگی را در مقیاسی رفتارشناسانه صورت بندی کنیم، به این نتیجه میرسیم که آن عبارت است از انتخاب روابطی ویژه از میان دامنهای از رابطههای ممکن. برای هر سیستم اجتماعی درگیر ارتباط، پهنهای از گزینههای رفتاری و بستری از حالتهای ممکن برای اندرکنش در دسترس است. انتخاب ارتباط مناسب و برگزیدن رفتار بهینه همان است که از دید لومان پیچیدگی خوانده میشود. پیچیدگی بدان معناست که گزینههایی که در هر لحظه پیشاروی سیستم قرار دارد، مدام افزون میشود و دایرهی انتخابها و امکانهای رفتاریاش را هم گسترش میدهد، و این به معنای افزایش پیچیدگی در سیستم ارتباطی است.
نتیجهای که لومان از این صورت بندی میگیرد قدری خلاف انتظار است. چون میگوید سیستمهای پیچیده مدام در حال محدود کردن دایره رفتاری خود هستند، یعنی خطراههی[10] رفتاری سیستمهای پیچیده به قدری دستخوش ابهام و تداخل گزینههای گوناگون است که کاستن از این گزینهها و محدود کردن دایرهی انتخابهای رفتاری برایش به وظیفهای مهم و ضرورتی کارکردی بدل میشود.
این را میتوان به صورت تجربی نشان داد که سیستمهای پیچیده با فضای حالتی بسط یابنده و دایرهای گسترش یابنده از امکانات رفتاری روبهرو هستند. از این رو برای مدیریت رفتار خود ناگزیرند مدام افق امکانها را چروکیده کنند. از دید لومان این کاستن از پیچیدگیِ افزاینده و ازدحامِ امکانات تنها از راه ارتباط ممکن میشود. یعنی سیستم زیرواحدهایی را درون خود تعبیه میکند که حین ارتباط با یکدیگر حالتهای ناسودمند را خود به خود حذف میکند. این ارتباط بینابین زیرسیستمها، شیوهایست برای نگریستن به آیندهی سیستم از زوایای متفاوت. پس ارتباط شکلی از به جریان انداختن انتخاب طبیعی در درون سیستم است. سیستم با ایجاد زیرسیستمهای مستقل و تاسیس واحدهایی که نظرگاههایی متفاوت با هم دارند، به ارتباطی در درون خود دامن میزند که بخش عمدهای از گزینههای رفتاری ناسودمند را پیشاپیش حذف میکند. مرزبندی میان سیستم و محیط با این تعریف به تعبیری تازه از استقلال سیستم منتهی میشود؛ یعنی سیستم با رمزگذاری و مرزبندی گزینههای رفتاری پیشاروی خود است که مرز خود با محیط را تداوم میبخشد.
- Differentiation ↑
- Inertia ↑
- تقارن و شکست تقارن از مفاهیم کلیدی مدل سیستمی زُروان است. تقارن که در نظریهی مجموعهها به شکلی ریاضی صورتبندی میشود، عبارت است از ساختار یا کارکردی در سیستم که تحت تبدیلی قاعدهمند، نسبت به محوری مشخص بیتغییر باقی بماند. مثلا کالبد پستانداران نسبت به محور میانی بدنش تقارن خطی دارد، یا شکل انتشار رگهای خونی در ششهای انسان در مقیاسهای بزرگنمایی متفاوت همریخت است و در ضمن شکلی شکسته و دیفرانسیلناپذیر دارد، و از این رو از تقارن برخالی برخوردار است. دربارهی چهار الگوی اصلی تقارن در سیستمهای پیچیده بنگرید به: وکیلی، شروین، رسالهی شکست تقارن، انتشارات داخلی کانون خورشید، ۱۳۷۶. ↑
- کل نقدهایی که بدون اشاره به مرجعی بیرونی در این نوشتار مطرح میشوند، از زاویهی «نظریهی سیستمی زُروان» یعنی رویکرد پیشنهادی نگارنده بیان شدهاند. ↑
- Matuorana ↑
- Aeutopoiesies ↑
- Paradox ↑
- Mutiple Constitution ↑
- Comunication ↑
- Trajectory ↑
ادامه مطلب: گفتار چهارم: علیت
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب