پنجشنبه , آذر 22 1403

گفتار ششم: تمایز و نشانه

گفتار ششم: تمایز و نشانه

در دیدگاه لومان هر شکلی از توصیف و مشاهده‌‌ی سیستم توسط خود سیستم، نوعی تمایز است که در افقی از پویایی‌‌های نمادین معنی شود. از آنجا که سیستم همواره حد و مرزی با جهان پیدا می‌‌کند، امکان بازنمایی تغییرات جهان در درون خود را نیز دارد. این بدان معنی است که اندرون سیستم -به خاطر حد و مرز پیوسته و پایداری که با محیط دارد- در زمینه‌‌ی آشفته‌‌ی جهان پیرامونی همچون حبابی فرو بسته، پیچیدگی را می‌‌مکد و در درون خود متراکم می‌‌سازد. در چنین موقعیتی هر سیستم امکانی برای بازنمایی و آیینه‌‌ای برای منعکس کردن دگرگونی محیط است.

آن تغییراتی که از طریق این ارتباط میان سیستم و محیط در درون سیستم بازنمایی می‌‌شوند، تفاوت[1] نام دارند. سیستم با بازنمایی دگرگونی‌‌‌‌هایی که به جهان خارج منسوب می‌‌شوند، یا از درون خودش برمی‌‌خیزد، تمایزی میان «جهان» و «معنای جهان» ایجاد می‌‌کند. این بدان معناست که جهان را همچون مجموعه‌‌ای از عناصر معنادار تفسیر می‌‌کند. یا دقیقتر بگوییم، مجموعه‌‌ای از معانی را در قالب تصویرش از جهان متبلور می‌‌سازد.

اگر از زاویه‌‌ی سیستمی به موضوع بنگریم، درمی‌‌یابیم که جهان مجموعه‌‌ای از امکانات است که مرکز ثقل خاصی ندارد. یعنی نگرش لومان درباره مفهوم تفاوت عملا به مرکززدایی[2] از معنا می‌‌انجامد. یعنی جهان پدیداری فراگیر، عمومی و مرکز زدوده است. از هر نقطه آن می‌‌توان شروع کرد و به هر نقطه یا امکان دیگری رسید. همه بخشهای جهان پیچیدگی هم‌‌ارزِ مشابهی دارند و انباشت معنا در آن وضعیتی متقارن، یکدست و یکنواخت دارد. آنچه که برجستگی‌‌ها را درون بستر جهان ممکن می‌‌کند چشم‌‌انداز ویژه‌‌ی سیستم است که با مشاهده کردن جهان و تفکیک کردن آنچه که مورد نیاز خودش است، قله‌‌ها و دره‌‌هایی در این دشت هموار ایجاد می‌‌کند.

از دیدگاه لومان جهان در کلیت خود وحدت و انسجامی کامل و مطلق دارد. این بدان معنی است که جهان به همان ترتیبی که طیفی گسترده از پرسشها را برای سیستم طرح می‌‌کند، راه حل همه‌‌ی مسایل را نیز در خود دارد. جهان به این تعبیر تنها زمینه‌‌ی اطراف سیستم نیست بلکه بستری از ظهور پرسش‌‌ها و خزانه‌‌ای برای جستن پاسخ‌‌های آن است. بسته بودن حلقه‌‌های خودارجاعِ پردازش اطلاعات در درون سیستم بدان معناست که این جهان کلی فراگیر، الگویی متحد و یگانه از تفاوتها را نیز در خود جای داده است. طوری که در درون سیستم با شروع کردن از هر تفاوت و تمایزی و پردازش کردن آن می‌‌توان به هر نقطه‌‌ی دیگری از تفاوتها و تمایزهای جهان دست یافت.

مدارهای پردازشی درون سیستم همواره وضعتی حلقوی دارند. پس این امکان را پیدا می‌‌کنند که مدارِ خود را در جایی نزدیک آغازگاه‌‌اش ختم کنند. کاربرد دیدگاه لومان درباره مفهوم جهان به این کار می‌‌آید که توصیف یگانگی و اتحاد همه‌‌ی چیزهای جهان و منسجم پنداشتن هستی دیگر نیازی به افزوده‌‌‌‌های منطقی یا پیش‌‌داشت‌‌های متافیزیکی ندارد. با این ترتیب دیگر نیازی به توصیف سلسله مراتب یا قایل شدن به غایت و هدف خاصی برای جهان نداریم، تا بخواهیم به کمکش یگانگی و انسجام هستی را اثبات کنیم.

این را بنا به تجربه‌‌ی تاریخی می‌‌دانیم که ابداع غایتهای فراجهانی و پناه بردن به سلسله مراتب استعلایی رایج‌‌ترین راه‌‌ برای تبیین انسجام جهان است. همین مسیر است که به پیدایش نظریه‌‌ها و پیش‌‌فرض‌‌هایی فرارونده درباره‌‌ی سوگیری‌‌ها و غایتهای هستی منتهی می‌‌شود. چارچوبهایی مثل آرمانشهرگرایی، اسطوره‌‌ی پیشرفت، یا قایل بودن به هدفمندی تاریخ از اینجا برخاسته‌‌اند و همیشه هم برای مردمان و جوامع الهام‌‌بخش بوده‌‌اند. در چارچوب سیستمی لومان چنین افزوده‌‌‌‌هایی ضرورت منطقی ندارند و صرفِ نگریستن به ارتباط میان جهان و سیستم و روند زایش معنا از دل تفاوت برای تشخیص دادن یگانگی و انسجام جهان بسنده است.

از این بحثها بر می‌‌آید که در دیدگاه لومان «نشانه» با «ارجاع» تفاوت می‌‌کند. نشانه همواره نامتقارن است و شیوه‌‌ای از پردازش تفاوت است که چیزی را به چیزی دیگر منسوب می‌‌کند. همواره «الف» به «ب» منسوب می‌‌شود. یعنی عدم تقارنی در کار است و «ب» لزوما به همان ترتیب با «الف» چفت و بست نمی‌‌شود. به همین خاطر نشانه به خودیِ خود همچون حلقه‌‌ای خودارجاع عمل نمی‌‌کند. فرایند ارجاع نیز همچنین است. ارجاع شیوه‌‌ی قلاب شدن چیزی به چیز دیگر است، به آن شکلی که در درون سیستم بازنمایی می‌‌شود. در این معنا نشانه نوعی خاص از ارجاع به شمار می‌‌آید. یعنی ارجاع با متصل کردن پدیدارها به هم شبکه‌‌ای از دلالت‌‌ها و زمینه‌‌ای از تفاوت‌‌های در هم تنیده را تولید می‌‌کند که «نشانه» الگوی رمزگذاری آن است.

نکته‌‌ی مهم در مورد مفهوم نشانه آن است که سیستم با توجه به پیوند خاصی که با جهان پیدا می‌‌کند، و شیوه‌‌ی مرزبندی‌‌اش با آن، هرگز نشانه‌‌ای درباره‌‌ی کلیت جهان تولید نمی‌‌کند. از دید لومان نشانه‌‌ها امری فروبسته هستند که تنها به حد فاصل میان جهان و سیستم دلالت می‌‌کنند و کلیت جهان را نمی‌‌پوشانند. به این ترتیب معنای سنتی نشانه -که آن را به جهان (تاریخ) یا شخص (خداوند) منسوب می‌‌کرد- از اعتبار می‌‌افتد.

از دید لومان در این حالت نشانه‌‌ها ایستگاه‌‌هایی هستند که به کمکشان تشخیص و طرد چیزها ممکن می‌‌شود. ارجاع که روشِ اشاره از چیزی به چیزی دیگر است در واقع امور معنادار را از چیزهای بی‌‌معنا تفکیک می‌‌کند. یعنی نشانه‌‌گذاری و ارجاع روشهایی هستند که امور مربوط، سودمند و معنادار را از زمینه‌‌ی مبهم، بی‌‌فایده و بی‌‌معنایشان تفکیک می‌‌کند. در حالت عادی معنا به شکلی سنتی توسط پیش‌‌داشت‌‌های استعلایی پشتیبانی می‌‌شود، تا تمایز میان سیستم و جهان امری درست و کامل در نظر گرفته ‌‌شود. همین است که مفهومی به نام «حسرت» و «دریغ» برای اصالتی گمشده را تولید می‌‌کند و از دل آن مفاهیمی مانند خودآگاهی، اجتماع و مشابه آن برمی‌‌خیزد که شکلی سالم و تندرست از معنا را نمایندگی می‌‌کند.

در چنین حالتی همه‌‌ی حالات انحرافی از این معنا بیمار و ناقص شمرده می‌‌شود. لومان می‌‌گوید این شیوه‌‌ای برای چیزواره کردن واقعیت است. یعنی معنا -در آن شکلی که به واقعیت ارجاع دارد- همچون چیزی سنگین و منجمد رسوب می‌‌کند و در قالب نشانه‌‌ای فرو پوشانده می‌‌شود تا بتواند در درون سیستم پردازش شود. اما معنا در واقع نشانه نیست، بلکه شبکه ایست که نشانه‌‌ها در درون آن تبلور می‌‌یابد. به این ترتیب واقعیت امری یکپارچه و مشخص نیست که بتواند در مجموعه‌‌ای از نشانه‌‌ها گنجانده شود و معنایی معلوم، روشن و غایی را بازنمایی کند.

دیدگاه لومان آن است که مفهوم نقد مدرن بر مبنای درک همین ماهیت لغزان و پویای معنا شکل گرفته است. یعنی این ادراک که معنا به طور مستقیم از دل جهان بر نمی‌‌خیزد. بلکه امری است که در نقطه‌‌ی اتصال سیستم و جهان شکل می‌‌گیرد و ریشه‌‌های اصلی‌‌اش در مدارهای پردازشی درون سیستم وجود دارد. به همین خاطر مفهوم بی‌‌معنایی که در نگرش سنتی به منزله‌‌ی «آنچه گنگ است» تعبیر می‌‌شد، در بافتی هرمنوتیک بازتعریف می‌‌شود. با چنین تغییر نگرشی، هر نوع جا نیفتادن نشانه‌‌ها در شبکه‌‌های معانی پیرامون‌‌شان همچون شکلی از بی‌‌معنایی تفسیر می‌‌شود. در این وضعیت دیگر بی‌‌معنایی حالت ناقص و ناپخته‌‌ای از معنا نیست، بلکه برای خود هویتی مستقل پیدا می‌‌‌‌کند.

برابر شدن امر معنادار و بی‌‌معنا -که از پیامدهای ظهور مدرنیته است- همان موضوعی است که دورکیم در آثار خود آن را همچون ناهنجاری[3] (یا برگردان دقیقترش: بی‌‌ناموسی!) توصیف کرده است. به این ترتیب برای سیستم‌‌های مبتنی بر معنا چیز بی‌‌معنایی در جهان وجود ندارد. سیستم‌‌های رها از معنا هم وجود ندارند. چرا که هر آنچه در جهان می‌‌بینیم لزوما معنایی دارد هرچند آن معنا امری تهی یا پوچ را بازنمایی کند. همواره تجربه‌‌ی سیستم با تشخیص حد و مرز خود با جهان ممکن می‌‌شود. یعنی همواره رمزگذاری مجدد و ادراک مرز میان سیستم و محیط پیش‌‌داشتی است که شناسایی و تشخیص تفاوتها را ممکن می‌‌کند. پس «فهم»[4] از اینجا ریشه می‌‌گیرد که سیستم در می‌‌یابد سیستم‌‌های دیگر نیز مثل خودش با محیطشان تمایز دارند و به کار پردازش معنا مشغول‌‌اند.

اینکه سیستمی بتواند علاوه بر بازنمایی جهان اطراف سیستم‌‌های موجود در آن را نیز بازنمایی کند، تنها وقتی ممکن می‌‌شود که بتواند علاوه بر تشخیص حد و مرز خود، حد و مرز سیستم‌‌های همسایه‌‌اش در محیط را نیز شناسایی و رمزگذاری کند. این شناسایی زمینه‌‌ساز ظهور «فهم» است. یعنی پیش‌‌نیاز ضروری فهم، مشاهده[5] است. ادراک وجه اشتراک همه‌‌ی روندهای پردازش تفاوت است، خواه درون سیستم باشد و خواه در سیستم‌‌های مشابهی که در محیط لانه کرده‌‌اند، اما قابل بازنمایی هستند. در این بستر است که فهم تحقق می‌‌یابد.

لومان از این مبانی بهره می‌‌جوید تا فرض کند که فهم و معنا اموری هستند که به خود سیستم ارجاع می‌‌دهند. این هم ناگفته نماند که منظور لومان از «سیستم» اغلب نظام اجتماعی است. یعنی لومان به شیوه‌‌ی پساساختارگرایان و تا حدودی هم‌‌راستا با نویسندگان پسامدرن اهمیت «من» -یعنی فردِ خودمختارِ کنشگر- را نادیده می‌‌انگارد و «شخص» را همچون امری اختراع شده و جعلی در نظر می‌‌گیرد که برای سازماندهی و پردازش تفاوتها به وجود آمده است، اما اصالت و اهمیتی ندارد. چرا که فهم معنا از ارتباط میان سیستمها در درون بستر محیطیشان برمی‌‌خیزند و نه از دل فردی خودمختار و هوشمند.

این نقد را می‌‌توان به لومان وارد کرد که او فرد هوشمند را چیزی جز همین شبکه‌‌ی ارتباطی نمی‌‌داند. اما مفهوم هوشمندی و خودآگاهی آشکارا از پیچیدگی درون سیستم برمی‌‌خیزد و تنها در سامانه‌‌هایی نمود پیدا می‌‌کند که از حدی پیچیده‌‌تر شده باشند. سیستم عصبی انسان که پیچیده‌‌ترین «چیز» شناخته شده در هستی است، زاینده‌‌ی مفهوم خودآگاهی و خودمختاری نیز هست. تنها سیستمی چنین پیچیده است که می‌‌تواند علاوه بر بازنمایی خود و محیط و ضمنِ رمزگذاری مرز میان این دو، سیستم‌‌های دیگر را نیز شناسایی کند. حدی از پیچیدگی لازم است تا سیستمی همتایان خویش در محیط را همچون دیگری تشخیص دهد و قواعد عمومی حاکم بر پردازش نشانه و ارجاع را از رفتار آنها استخراج کند. در این حالت است که مفهوم «من» از مفهوم «دیگری» جدا می‌‌شود و تفکیک میان «سیستم شناسنده‌‌ی خود» و «سیستمی که سیستم‌‌های دیگر را می‌‌شناسد» به وجود می‌‌آید.

پس نه تنها منِ خودمختارِ خودآگاه اهمیت دارد بلکه شالوده‌‌ی «فهم» نیز در همین نقطه استقرار یافته است. لومان با کوششی که برای حذف کردن مفهوم «من» می‌‌کند در واقع به یک لایه‌‌ی غایی از سیستم‌‌های پیچیده ایمان می‌‌آورد و آن همان سطح اجتماعی است. در حالی که سیستم‌‌های سطح اجتماعی از نظر درجه‌‌ی پیچیدگی فروپایه‌‌تر از دستگاه عصبی انسان هستند. رمزگذاری رخدادها و پردازش تفاوتها و ارجاعهایی که در درون مغز انسان جریان می‌‌یابند، نسبت به آنچه در درون نظامهای اجتماعی وجود دارد، در سطحی بسیار بالاتر از پیچیدگی قرار می‌‌گیرد.

در کنار این نقدها باید به نقاط درخشان بینش لومان در این مورد نیز توجه کرد. این نکته در دیدگاه او اهمیت دارد که مفهوم معنا باید از پیش‌‌داشتهایی که اعتبار آن را تضمین می‌‌کند، تفکیک شود. در حالت عادی ما معنا را بر مبنای ماهیتی ذاتی در چیزها می‌‌فهمیم و فرض می‌‌کنیم که معنا از سرشت خاص امور معنادار بر می‌‌خیزد. به این ترتیب خودِ اشیاء و نمادها را معنادار فرض می‌‌کنیم. نظریه‌‌ی معنای کلاسیک که چنین پیش‌‌داشتی دارد، همان است که اشکال متفاوت متافیزیک را پدید می‌‌آورد.

دیدگاه لومان از این نظر اهمیت دارد که به ما می‌‌آموزاند مفهوم معنا امری درون‌‌زا و پویاست، به شکلی که در درون مجموعه‌‌ای از مدارهای خودارجاع و چرخه‌‌های پردازشی معنا پیدا می‌‌کند. ممکن است این چرخه‌‌های پردازشی سرشتی را به چیزی یا معنایی را به نمادی منسوب کنند، اما این بدان معنا نیست که آن چیز یا آن نماد در ذاتِ خود آن معناست یا سرشتی ویژه را داراست.

«شخص» یا منِ خودآگاه در این چارچوب عبارت است از بستری که معنا و اعتبار این نظام معنایی را ممکن می‌‌کند. در اینجا لومان به دیدگاه پیشین خود باز می‌‌گردد و فرد را همچون عامل تمایز امر بالقوه از امر بالفعل در نظر می‌‌گیرد. به این ترتیب «فهم» همان درک تفاوت است. تفاوتی که در قالب «شدن» -یعنی گذار از آنچه که هست به آنچه که می‌‌تواند باشد- معنی می‌‌شود. معنا درواقع نوعی اطلاعات است که صورت‌‌بندی، سازمان‌‌یابی و کاربردی شدن تفاوتها را در درون سیستم رقم می‌‌زند. اطلاعاتی که هر یک رخدادی یا چیزی را نمایندگی می‌‌کند. رخدادهایی که تفاوت‌‌ها و تمایزهایی را میان چیزها رقم می‌‌زند و چیزهایی که به خاطر اتصال متفاوتشان با رخداد، تمایزها را ممکن می‌‌سازد.

بدین ترتیب ابعادِ معنا، شیوه‌‌هایی از سازمان‌‌یافتگی تمایزهاست. یعنی الگوهایی از سازماندهی اطلاعات که خوشه‌‌هایی متفاوت از تمایز را ایجاد می‌‌کنند. این ابعاد معنا محورهای اصلی پردازش تمایز هستند. یعنی جریانهای کلیدی پردازش تفاوت را از هم تفکیک می‌‌کنند.

از دید لومان سه بعد اصلی برای معنا داریم که عبارتند از : بعد زمانی، بعد اجتماعی و بعد واقعی[6]. این سه بعد محورهای معنا را به سه محور پایه تقسیم می‌‌کنند. محورهایی که در هر کدامشان چرخه‌‌هایی از پردازش خودارجاع جریان دارد. هر کدام از این حلقه‌‌های پردازشی به افزایش پیچیدگی دامن می‌‌زنند هرچند در هسته مرکزی‌‌شان همانگویی داریم و مفهومی که خودزاینده و خودبسنده است، تغییر شکل پیدا می‌‌کند تا صورت‌‌های جدیدی از تمایز را بر دوش خود شکل دهد.

 

 

  1. diffrence
  2. decentering
  3. Anomie
  4. understanding
  5. observation
  6. factual

 

 

ادامه مطلب: گفتار هفتم: محورهای معنا

رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب