گفتار هشتم:انتساب
همچنانکه معنا در سه محور متمایز از هم صورت بندی میشود، شیوهی استفاده از معنا در سیستمهای پیچیده نیز بر مبنای همین سه محور سازمان مییابد. از دید لومان آنچه که به روندهای استفاده از معنا شکل میدهد، پیوند میان دو مفهوم تجربه و کنش است. تجربه به مجموعهای از رخدادها و جریانهای محیطی مربوط میشود. یعنی آنچه که در فضای پیرامونی سیستم و خارج از دایرهی انتخاب آن رخ میدهد، همچون تجربه تفسیر میشود. در مقابل مجموعهای از رفتارها هستند که به شکلی درونزاد و بر اساس انتخاب داخلی سیستم وقوع مییابد، که این را کنش مینامیم.
معنا از سویی با تجربه و از سوی دیگر با کنش ارتباط برقرار میکند. یعنی سیستم بسته به آنچه که از جهان خارج درک میکند (یعنی تجربهاش) میکوشد تا از میان مجموعهای از گزینهها، رفتاری بهینه را انتخاب کند (کنش) و برمبنای آن سازگاری خود با محیط را افزایش دهد. پس تجربهی بیرونی و کنشهای درونی در نقاطی با همدیگر چفت و بست میشوند و این همان نقاطی است که مرزبندی با محیط را ممکن میسازد. پیوند میان تجربه و کنش همان عاملی است که معنا را سازمان میدهد و سه محور مورد نظر لومان را به هم متصل میکند.
دستاورد نهایی این فرآیند جریانی است که لومان آن را «قالبی شدن»[1] مینامد. قالبی شدن عبارت است از ساده ساختن جهان به شکلی که به مجموعهای از تجربهها فروکاسته شود و این تجربهها کل رخدادهای پهنهی جهان را شامل نمیشوند، بلکه تنها به تجربیاتی ارتباط پیدا میکنند که با کنش به شکلی سرراست مربوط میشوند. به این ترتیب پیچیدگی جهان خارج و وضعیت آشوبگونهی آن از بین میرود و مجموعهای از نقاط مرجع در درون آن شکل میگیرد. نقاطی که همچون قلابها و بسترهایی برای فرآیند «منسوب کردن»[2] عمل میکنند.
«منسوب کردن» یعنی که رخدادی را به جایگاهی ویژه بر محورهای سهگانهی معنا متصل کنیم. با این ترفند است که تجربه به امری بیرونی و در عین حال معنادار تبدیل میشود. تجربه در این وضعیت رخدادی معنادار است که میتوان بر مبنای آن کنشی مشخص و هدفمند را انتخاب کرد. نکتهی مهم دربارهی این فرآیند آن است که هر سه محورِ معنا دستخوش ابهام هستند. یعنی ممکن است پدیدهای در چشم ناظری تجربه قلمداد شود، در حالی که تماشاچی دیگری آن را نوعی کنش به حساب آورد. به همین ترتیب وقتی پدیدهای به صورت کنش فهم میشود، ممکن است چند منبع ارجاع متفاوت داشته باشد. یعنی میتوان آن را به خود یا به کس دیگری منسوب کرد.
هر سیستم پیشفرضهایی دارد که ارجاع به تجربهها و کنشها را سامان میدهد. این الگوی منسوب کردن رخدادها به تجربه/کنش اغلب بدیهی پنداشته میشود و هرگز مورد پرسش قرار نمیگیرد. با این حال قواعدِ منسوب کردن تنها بر مبنای توافقی ناگفته و ابهامآمیز رعایت میشوند و از این رو مدام به شکلی ضمنی با بازنگری و تجدید نظر دست به گریباناند. مجموعهی این پیشفرضهای جاری و پویا، چارچوب قراردادی برای تفاهم بینافردی ایجاد میکند. تفاهمی که به لحاظ منطقی پا در هواست، اما ارتباط میان کنش من و کنش دیگری را تسهیل میکند.
معنا از گره خوردن هر سه محور زمانی و واقعی و اجتماعی به هم شکل میگیرد. اینها در مسیر تکامل فرهنگ است که به تدریج از هم تفکیک میشوند. کنشگران -که همان سیستمهای پیچیدهی خودآگاه هستند- کم کم دربارهی حضور این سه محورِ متمایز آگاهی پیدا میکنند و معنا را بر یکی یا چند تا از آنها متمرکز میسازند. همین است که روند واگرایی این محورها از هم را تشدید میکند.
یکی از نمونههایی که لومان در این مورد به دست میدهد، به پیدایش خط و نویسا شدن جوامع مربوط میشود. نوشتن عبارت است از تفکیک کردن معنا از محور زمان به شکلی که محتوای نهفته در گزارهها از کنش ارتباطی مستقیم و رویارو با مخاطبِ زایندهی معنا مستقل شود. معنا به این ترتیب از زمینهی زمانمند ویژهاش برکنده میشود و ضرورت ارجاع به موقعیتی در اینجا و اکنون از بین میرود. این شناور شدن معنا در زمان، برابر است با محروم شدناش از بافت و موقعیتی که محتوای معنایی را شفاف میساخت و تثبیت میکرد. در مقابلِ این ابهام، امکان ارجاع معنا به محورهای زمانی متفاوت و شرایط گوناگون فراهم میآید، که دستاورد مهم نویسا شدن جوامع و ظهور متن است.
از سوی دیگر ممکن است محور واقعیت و اجتماع نیز دستخوش واگرایی شود. نمونهای که لومان در این مورد پیش میکشد، تحول مفهوم «من» در نظامهای اجتماعی است. من در ابتدای کار همچون عضوی پیوسته به نهاد و حل شده در قبیله ادراک میشد. اما بعدتر مفاهیمی انتزاعیتر و کلانتر به آن منسوب شد. چنان که در قرون میانه «من»ها همچون نمایندهی اشرف مخلوقات یا تجلی اقتدار خداوند بر زمین قلمداد میشدند. در دوران مدرن فرد تشخص بیشتری پیدا کرد. چندان که همچون افقی بیکرانه و گشوده در برابر امکانهایی درونی و ذاتی در نظر گرفته شد؛ مانند افقی پهناور و موازی با جهان بیکرانهی بیرونی که امکانهای بالقوهی زیادی را در خود میگنجاند.
اما نکتهی عمده آن است که محور اجتماعی که این تحول ویژهی مفهوم «من» را به دست میدهد تنها به خود من مربوط نیست، بلکه با دیکری نیز ارتباط برقرار میکند. به این شکل است که محور اجتماعی از محور حقیقت تفکیک میشود. چراکه مجموعهای از ارتباطها و ارجاعها را نمایندگی میکند که میان تفسیر من از جهان و تفسیر دیگری از جهان نوسان میکند.
به این ترتیب به ویژه مفهوم فهم[3] با محور اجتماعی پیوند برقرار میکند. چرا که پیش شرط اصلی آن، درک متفاوتی است که از چیزها در میان من و دیگری رخ میدهد. من همچون سیستمی که از درون به جهان مینگرد چشماندازی متفاوت با دیگری را اتخاذ میکند. دیگری در این چشمانداز همچون بخشی از محیط قلمداد میشود، همچنانکه من نیز در چشمِ دیگری به بخشی از محیط فروکاسته میشود. پس «من» و «دیگری» همواره درگیر طیفی از توافقها و اختلافهاست که سازماندهی و منظم کردنشان کلید درک متقابل و فهم دیگری است.
از این شرح برمیآید که محورهای سهگانهي معنایی ممکن است روندهایی مستقل از هم را پدید آورند. یعنی ممکن است معنا در استقلال از محور زمان یا محور حقیقت یا محور اجتماعی تفسیر شود. همزمان با افزایش تمایز میان این سه محور، الگوهای خودارجاعِ برسازندهي معنا نیز متمایز میشوند. یعنی در سطح معنا مراکز ثقل متفاوتی ظهور میکند که کار سازماندهی نمادها و نشانگان را در سطحی خاص از این محورها برعهده میگیرد.
به عنوان مثال در سطح اجتماعی مفهوم انسان یا «من» مرکزیت پیدا میکند. به همین شکل در محور حقیقت مفهومی به نام «چیز» اهمیت مییابد. در همین بافت «رخداد» را میتوان کلیدواژهي اصلی در محور زمان در نظر گرفت. تحول نظامهای اجتماعی و افزون شدن پیچیدگی درونی این سیستمها به تدریج به تحولی در سه محور معنایی دامن میزند: در محور زمانی تاریخچهی هر سیستم اهمیت پیدا میکند. یعنی سیستمها در گذر زمان با پیچیدهتر شدن بر تشخص و ویژگیهای خاص خود بیشتر تاکید میکنند. در محور زمان این فرآیند از همه آشکارتر دیده میشود. چرا که هر سیستمی به محوری با گذشته و آیندهی بیکرانه اما ویژه مجهز است؛ به شکلی که بسته به تجربهای که در گذشته از سر گذرانده و چشم اندازی که در برابرش گشایش یافته، پدیداری یکتا و یگانه قلمداد میشود.
تاریخ در این معنا امری ویژهساز و متمایز کننده است که در درون هر سیستم شکل میگیرد و آن را از سیستمهای دیگر متمایز میسازد. در سطح اجتماعی مفهوم فرد و شخص است که این یگانگی را نمایندگی میکند. هر کس به خاطر برخوردار بودن از چشماندازی که قابل مذاکره است، همچون مرکزی برای تولید ایدهها و نظرگاهها عمل میکند. از این رو تشخص هر فرد به یگانگی دیدگاههایی میانجامد که محیط -یعنی جهان- از ورای آن نگریسته میشود. هر فرد همچون حامل نظرگاهی ویژه اعتبار دارد و مانند پنجرهای منحصر به فرد بر محیط سیستم گشوده میگردد.
در محور حقیقی، تمایز میان درون و بیرون به تفکیک چیزهایی بینهایت کوچک یا بزرگ از هم منتهی میشود و محوری را بر این اساس بر میسازد. یعنی پدیدهها بسته به جایی که بر شبکهی پدیدههای دیگر اشغال میکنند، همچون چیزهایی یکه و ویژه در نظر گرفته میشوند. هر یک از این سه محوری که مورد اشاره قرار گرفت، یک نظام خودارجاع ویژه است که در درون نوسانها و چرخههای معنایی داخل خود معنا و بازنمایی مربوط به جهان خارج را برای سیستم ممکن میکند. تفکیک تمایز این سه محور از یکدیگر بدان معناست که انکار و طرد معنا در یکی از این لایهها، یا نادیدهگیری یکی از محورها لزوما خدشهای به همان معنا در محورهای دیگر وارد نمیکند. به این ترتیب نظریههای متفاوتی در رابطه با راستیآزمایی و صحت گزارهها بر حول هر یک از سه محور تشکیل میشود. با این زمینهی نظری، مفهوم نماد[4] معنایی تازه پیدا میکند. نماد در چشمانداز لومان واسطهی تعمیمِ طیفی از رخدادهای متفاوت و متکثر است که با یکدیگر متحد میشوند، تا یک رمزگانِ ویژه را دستکم بر یک محور معنایی شکل دهند. معنایی که توسط نماد ایجاد میشود، همواره با کنش چفت و بست شده است؛ کنشی که قرار است آن تجربهی معنادار را به امری درونی و نقطهای برای اتصال درون و بیرون سیستم بدل نماید.
ادامه مطلب: گفتار نهم: تعمیم
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب