گفتار نهم: تعمیم
مفهوم تعمیم[1] معمولا در معنای قالبی شخصی، به مثابه نیرویی ذهنی به کار گرفته میشود. تعبیر لومان از «تعمیم» به کلی با آنچه در نظریههای روانشناسانه میبینیم، متفاوت است. از دید او تعمیم مبنای کارکردهای خودارجاعِ سیستم پیچیده است. سیستم پیچیده باید در نهایت رفتاری را از میان چند گزینهی پیشاروی سیستم انتخاب کند. از این رو برای آنکه وزن این گزینهها مشخص شود و معنای هر یک از آنها در درون سیستم بازنمایی گردد، چرخههای خودارجاعی مورد نیاز است که خودِ فرآیند انتخاب کردن و وزن گزینهها را رمزگزاری کند. از این رو سیستم نه تنها از چرخهی خودارجاعی خود برای دست یازیدن به انتخاب استفاده میکند، که همزمان خودِ این عمل را هم رمزگزاری میکند و بدان معنا میبخشد.
تعمیم همین شیوهی چفت و بست شدنِ کنش سیستم است، با نشانگانی که به انتخابهایش منسوب کرده است. تعمیم در واقع از انتزاع کنش و واکنش سیستم ناشی میشود و به استقلالِ آن از محور زمان و مکان میانجامد. درصورتی که این کنش از بستر اطراف خود و شرایط ویژهی زمانی و مکانیاش منتزع شود و با نشانهای برچسب بخورد، این امکان به وجود میآید که رفتارهای مشابه نیز به همان ترتیب صورتبندی و فهمیده شوند. در نتیجه الگوهای رفتاریِ سیستمْ تکرار پذیر و فهمپذیر میگردند و میشود حافظهای بر مبنایشان بنیاد کرد. به این شکل است که تجربههای گذشته برای انتخابِ سنجیدهتر در آینده، به کار گرفته میشوند.
از دید لومان «نشانهپذیری» رخدادها -یعنی امکان متصل شدن نمادها و نشانهها به کردارها و رخدادها- تنها با کلامی شدنشان پیوند ندارد. این روندی است که در گستردهترین سطح به بازشناسی کل رخدادها و کردارها منتهی میشود. در صورتی که سیستم بتواند الگوهای رفتار خود را از موقعیتهای ظهورشان تفکیک کند و نظامی برای رمزگزاری این کردارها و موقعیتها پیدا کند، فهمیدنِ آنچه که در جریان است، ممکن میشود. این شرط بنیادینی است که موفقیت هر رفتار خودارجاعی بدان وابسته است.
این دیدگاه با نگاه سنتی و نگرش زبانشناسانه به نماد تفاوتهای بنیادینی دارد. در نگاه سنتی، زبان مجموعهای از نشانههاست که به چیزی در ورای خود ارجاع میدهد. یعنی در نهایت نشانه از یک عملِ «نسبت دادن»[2] زاده میشود. یعنی نشانهها به چیزی ورای خود اشاره میکنند که هم معنادار است و هم پدیدهای بیرونی و عینی قلمداد میشود. در این تعبیرِ سنتی، معنا از شبکهی دو- دویی نسبتها ناشی میشود. وقتی نمادها با رخدادها یا چیزهایی بیرونی متصل شوند، معنایشان را به آنها باز میگردانند. پس عینیتِ بیرونی پدیدارهاست که معنادار است و کار نظام زبانی تنها رمزگذاری و خواندن آن است، و نه چنان که لومان میگوید، آفریدناش. به این شکل زبان کارکرد اصلی خود را در نگاه سنتی پیدا میکند که همانا ارتباط باشد. یعنی در نگرش کلاسیک زبان ابزاری برای ارتباط و انتقال معناست و نه بستری برای رمزگزاری و فهم و خلقِ معناهایی خودساخته.
از دید لومان رمزگزاری و فهمِ جاری در درون حلقههای خودارجاع است که زبان را ممکن میکند. نظامهای خودارجاع در گام اول برای فهمیدنِ خود و برای رمزگزاری انتخابهای رفتاری خودشان باید رمزگزاری و نمادپردازی را در پیش بگیرد. پس زبان از تعمیم ناشی میشود و نه از نسبتدهی. این تعمیم بیشتر با ابداع – و نه کشف- پدیدارهایی در درون شبکهی بستهی خودارجاع سیستم ممکن میشود. یعنی از روابط میان نشانگان است که معنا برمیخیزد، و نه از اتصال میان نشانهای و امری عینی در بیرون از آن. با این توضیح، هدف تعمیم و دستاورد نهایی آن ارتباط نیست، بلکه فهم است. این فهم است که بقای سیستم در شرایطی دگرگون شونده را ممکن میسازد.
اما از زاویهای دیگر نیز تعمیم کارکردی بنیادی برای زایش معنا بر عهده دارد. معنا از پل زدن میان هر سه محور معنایی ناشی میشود. یعنی وقتی از مفهوم یک کلیدواژه و علامت سخن میگوییم در واقع به چگونگی در هم تنیده شدن سه محور معنایی اشاره میکنیم. محور زمانی، محور واقعی و محور اجتماعی به کمک فرآیند تعمیم است که با یکدیگر گره میخورند و «خواندن» پدیدارهایی را ممکن میکنند که با درجههای درشتنمایی متفاوت به چیزها و رخدادهایی گوناگون منسوب میشوند.
همیشه فرآیند تعمیم با کش آمدن معنا و جابهجا شدن پدیدارها بر محورهای سهگانه همراه است. یعنی ممکن است در محور زمان با تداوم تکرار یک رخداد سرکار داشته باشیم. چنانکه هرسال در ابتدای بهار نوروز فرا میرسد و مفهوم نوروز -یعنی معنایی که به این نشانهی زبانی مربوط میشود- از تداوم و تکرار یک رخداد در محور زمان برمیآید. از سوی دیگر در محور واقعی معنا هم بار دیگر شکلی از کش آمدن پدیدارها را میبینیم. به عنوان مثال کوزهای که شکسته همچنان کوزه قلمداد میشود. در حالی که به لحاظ ریختی و ساختاری و حتا کارکرد موقعیتی به کلی متفاوت پیدا کرده است. در سطح اجتماعی نیز کلمات با این پیشفرض به کار گرفته میشوند که لابد معنا و دلالتی مشابه را برای همگان تولید میکنند. یعنی فرض وقتی کسی کلمهی آبی را در جملهای به کار میبرد، فرضش آن است که رنگ آبی برای او و مخاطبش دلالتی یکسان دارد.
به کمک این تعمیمهاست که منطق مکالمه ممکن میشود، چون حالت معماگونه و ناسازگون نمادپردازی در درون بافتی از معانی تثبیت شده جذب میشود و امکان حلاجی کردناش فراهم میآید. اگر تعمیمی در کار نبود، به محض رخنه کردن اولین تفاوت و ناسازگاری در تجربهها، چرخهی معنا را از کار میانداخت و شبکهی خودارجاع درون سیستم را دستخوش گسست و فروپاشی میکرد. اما به کمک تعمیم امکان پل زدن بر این تناقضها وجود دارد. یعنی این امکان هست که به طور پویا و پیوسته معانی و نمادها در شرایطی که به شکل غافلگیرانه نادرست از آب درمیآیند، دوباره مورد بازبینی قرار بگیرند و در درون شبکهی خودارجاع سیستم معناهایی تازه پیدا کنند. بنابراین کارکرد تعمیم تنها به سطح عملی محدود نمیشود و فقط برای رمزگزاریِ کردار سودمند نیست، بلکه کل فرآیندِ فهم را پوشش میدهد. یعنی فرآیند ادراک و رمزگزاری ادراک نیز از راه تعمیمهایی همافزایانه ممکن میشود و همین است که مدلهای ذهنی و خودآگاهانهی سیستم را برمیسازد.
از همین جا بر میآید که دیدگاه لومان در مورد مفهوم انتظار و چشمداشت نیز با نگاه کلاسیک متفاوت است. از دید او تعمیم، چشمداشت را پدید میآورد و چشمداشت تعمیمها را تنظیم میکند. چشمداشت[3] عبارت است از متراکم کردن اطلاعات و معنا بر محور محدودی که به تنظیم رفتار مربوط میشود. یعنی مجموعهای از رفتارها که توسط سیستم مدیریت شده و ارتباط و سازگاریاش با محیط پیرامونی را ممکن میسازد، باید مدام رصد شود و معناهایی بدان مرتبط گردد، به شکلی که چشمانداز آیندهی جهان در درون سیستم بازنمایی گردد. تنها در این حالت است که گزینههای پیشاروی سیستم شفاف میشوند و امکان محاسبهی پیامدهای هریک فراهم میآید.
انتخاب به تعبیری بر مبنای چشمداشت ممکن میشود. بدون داشتن چشمداشت انتخاب کردن گزینهای از میان گزینههای رقیب معنای چندانی ندارد. به کمک چشمداشت است که ساختارهای ارجاعی در اطراف پدیدارها -یعنی در پیرامون رخدادها و چیزها- متراکم میشوند و انگارهها و تصویرهایی از موقعیت جهان پیرامون را به دست میدهند. شبکهی نمادهایی که از تعمیم برخواستهاند، در نهایت چشمداشتها را به طور پیوسته بازبینی میکنند. به شکلی که دستیابی به انتخاب گزینههای پیشاروی سیستم به سادهترین و سریعترین شکل ممکن انجام میشود.
پس چشمداشت هم یکی دیگر از چسبهایی است که شکافهای میان سه محور معنایی را پر میکند. همواره پویایی جهان اطراف سیستم به بروز گسستها، غافلگیریها و ناسازگاریهایی در درون نظام معنایی دامن میزند و این از آشوبگونه بودن طبیعت و تعلیق دایمی پیشبینیهای سیستم دربارهی اطرافش برمیخیزد. قوام دادن به جهان پیرامونی و پیوستگی بخشیدن به رخدادها و چیزها، کاری است که از تعمیم برمیآید و رفتار پیچیده و سازمان یافتهای را ضروری میسازد که به قالبی از چشمداشتها تکیه میکند و در قالب انتخاب هدفمند رفتارها تجلی مییابد.
اما نکته اینجاست که از دید لومان تعمیم و چشمداشتهای برخاسته از آن به ورای کارکرد ضروری اولیهاش گسترش مییابند. یعنی تعمیم تنها به پر کردن شکافهای میان سه محور معنایی بسنده نمیکند، بلکه با افزودن بر چشمداشتها و غنیتر کردن نظامِ نمادها، مدام دایرهی رمزگان را گسترش میدهد و افزودهای از جنس معنا تولید میکند که گزینههای رفتاری را –هم از نظر تعداد و هم ماهیت و کیفیت- دگرگون میسازد. به این ترتیب معنا در درون قالب تعمیم-چشمداشت تولید میشود، ولی در فرآیندی خودسازمانده و خودزاینده دستخوش تمایزهایی بیشتر و بیشتر میگردد.
در نگرش لومان منفک شدن سطح روانشناختی از لایهی اجتماعی پیامد چنین شاخهزاییهایی است. از دید او هیچ یک از این دو لایه ارزش هستیشناسانهی اصیلی ندارند و نمیتوان معنایی ذاتی را همچون پشتوانهای برایشان در نظر گرفت. معنا تنها در شبکههای خودارجاع و خودبسنده زاییده میشود و کارکرد اصلی چنین شبکههایی منسوب کردن نمادها به روندهای مدیریتی است. از این رو انتخاب از دید لومان به امری خودآگاه متصل نمیشود و به حضور یک سوژهی خودمختار و خودآگاه دلالت نمیکند.
لومان منکر آن است که ارتباط و خودآگاهی دو امر منفک و متمایز از هم باشند. او هردوی اینها را یک سیستم در هم تنیدهی خودارجاع میداند که معنا را در درون خود تولید میکند و آن را با دیگران به اشتراک میگذارد. یعنی زبان را همچون ابزاری برای ارتباط با دیگری به رسمیت نمیشناسد و تفکیک کردناش از خودآگاهیِ منسوب به من را نادرست میداند. لومان خودآگاهی فرد و ارتباط اجتماعی را زیربنای مشترک کل معناهایی میداند که از اندرکنش این دو مفهوم برمیخیزند.
در نگرش سنتی به متافیزیک، تفکر و هستی دو عرصهی متفاوت و مستقل از هم دانسته میشدند. چرا که نگاه سنتی در جامعهای تکامل پیدا کرده بود که با جهان پیرامونی خود ارتباط معنادار و سازندهای برقرار نمیکرد. غلبهی انسان بر طبیعت در جوامع سنتی تنها وضعیتی تردیدآمیز و حاشیهای داشت؛ وضعیتی که مردمان سپهر اجتماعی خود را بخشی از یک جهان گستردهتر و پیچیدهتر –به نام طبیعت- در نظر میگرفتند که رام شدنی و قابل درک نیست. به همین خاطر متافیزیک سنتی اندیشه و تفکر منظمِ برخاسته از نظام اجتماعی را به عرصهای متفاوت از هستی مربوط میساخت.
با گذار به دوران مدرن نظام اجتماعی بر توانایی خود برای غلبه بر طبیعت افزود به شکلی که به تدریج موج تمدن مدرن گوشه و کنار تمدن جدید را شناسایی کرد و با روشی فناورانه عرصهی اقتدار نظامهای اجتماعی را تا سراسر پهنهی طبیعت گسترش داد. به این ترتیب چنین مفهومی دگرگون شد و صورتبندی مجددش در نگرش لومان آن بود که چرخهای بازخوردی میان اندیشه و هستی برقرار است. به شکلی که تفکر هستی را درک میکند و در مقابل هستی سرچشمهی تولید تفکر است.
نخستین قدم در جریان گذار از جامعهی سنتی به مدرن آن بود که تغییری در گرانیگاه نظریههای متافیزیکی دربارهی جهان رخ نمود. تغییری که موضوع اصلی پژوهشها را دگرگون ساخت و به کشف قوانینی انجامید که به طبیعت، یعنی خود جهان منسوب میشد. نیوتون قوانین گرانش را بخشی از سرشت ماده در نظر میگرفت، و نه فرمانی بیرونی که از سوی نیرویی لاهوتی بر اشیاء نازل شده باشد. دومین گام زمانی برداشته شد که موضوع شناسایی دستخوش تحولی بنیادین شد، که در نتیجه سوژه و ذهن شناسنده اهمیتی بیش از قوانین طبیعی پیدا کرد. این چرخش نظری اخیر به کمک فلسفهی کانت صورتبندی منظمی پیدا کرد و چارچوبی به دست داد که در آن قانون در سرشت ماده پنهان نیست، و از کارکرد ذهن برمیخیزد. یعنی قوانین طبیعی که در جهان خارج میبینیم، بازتابی از ذهن منِ شناسنده است.
با این انقلاب نظری بود که این اصل به کرسی نشست که ساحت معنا کل جهان پیرامونی -و همچنین روندهای درونی خود را- همچون نشانههایی رمزگذاری و پردازش میکند و دلالتهایی را بدان نسبت میدهد. یعنی تمام شناساییها و ادراکهای منسوب به جهان معنایی مشخصی را حمل میکنند. هرچند این معنا بسیار انتزاعی باشد و به صورت قوانین خنثای فیزیک و شیمی صورتبندی شود. چرا که در نهایت ذهن شناسنده است که این رمزگان را مینویسد و میخواند و ارجاع معناهایی به جهان پیرامونی را ممکن میسازد.
ادامه مطلب: گفتار دهم: وابستگی دوگانه
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب