گفتار هجدهم: سیستم و محیط
یکی از نوآوریهای نظری لومان در چارچوب نگرش سیستمی آن است که رابطهی میان سیستم و محیط پیرامونیاش را بازتعریف میکند. در نگرش کلاسیک سیستمی که برتالنفی برای نخستین بار در نیمهی قرن بیستم پیشنهاد کرد، محیط همچون زمینهای آشوبناک، بیهویت و پراکنده در اطراف سیستم قلمداد میشد. یعنی حد و مرز با محیط محور اصلی بحث درباره نظم درونی سیستم بود و محیط همواره سرچشمهی اختلال شمرده میشد.
از دید لومان این تصویر سادهانگارانه و نادرست است. در دیدگاه او سیستم و محیط یک شبکه در هم تنیده ارتباطی را پدید میآورد که در آن حد و مرز سیستم با محیط همچون صافی و درگاهی برای تنظیم روندهای درونی سیستم عمل میکند. از دید لومان سیستم -نه به لحاظ وجودی[1] و نه از نظر تحلیلی[2]– مهمتر از محیط نیست. هر یک از این دو به دیگری ارجاع میدهد و خود را در مقابل دیگری تعریف میکند. با این همه این را میدانیم که محیط گسترهای بیکرانه است. یعنی پرسش مرکزی آن است که چگونه سیستم در مقابل محیط اعلام استقلال میکند و به حد و مرزی خودبسنده دست مییابد که از زمینهی بیکران پیرامونیاش جدایش میکند.
از دید لومان به همان ترتیبی که محیط اهمیتی بیش از سیستم ندارد، اعتبار هستیشناختی یا پردازشی سیستم هم از محیط بیشتر نیست. یعنی لومان معتقد است که سیستم هم مانند محیط یک گرهی پردازش اطلاعات است و موقعیت مستقلی نسبت بدان ندارد. این بدان معنی است که لومان با مفهوم سوژه در سطحی دیگر و عمیقتر نیز مخالفت میکند. از دید او قایل بودن به اهمیت سیستم، نوعی رئالیسم خام و بازماندهای از «چیز-مداری» نظریههای فلسفی قدیمی است. در سطحی هستیشناختی هم میان سیستم خودآگاه -که انسان باشد- با محیط پیرامونش تفاوتی وجود ندارد. یعنی مرز میان محیط و سیستم اعتباری هستیشناسانه ندارد، بلکه تنها قراردادی است که روابط درونی سیستم را منسجم میسازد و تنها در درون سیستم همچون راهبردی مدیریتی اعتبار دارد.
رویکرد لومان به مفهوم محیط –در مقامِ امری همارز با سیستم- جای چون و چرای فراوان دارد. این را میدانیم که پویایی سیستمها بر واحدهایی مستقر شدهاند که تجزیهناپذیر هستند. ما برای آسان کردن تحلیلها در پژوهشهای علمی، این زیر سیستمها را به صورت واحدهایی مجزا و تجزیهشدنی در نظر میگیریم. اما واقعیت آن است که تمام این زیرسیستمها در همدیگر تنیده شدهاند و یک شبکهی منسجم و متراکم از روابط و اندرکنشهای بینابینی را نتیجه میدهد.
به همین دلیل رویکرد مرسوم پذیرفتنی نیست. رویکردی که سیستم را بر مبنای تجزیه کردناش به اتمهای پایه تحلیل میکند و میکوشد این واحدها را جدا جدا بررسی کند. بینش لومان این نکته را به تحلیل ما میافزاید که در شبکهی کارکردیِ سیستم، سطوح پایینی برای سطوح بالایی همچون محیط عمل میکنند. این بدان معناست که مثلا برای کارکرد شبکهی عصبی مغز، رخدادهای بیوشیمیایی و روندهای ملکولی حاکم بر نورونها همارز با روندهایی محیطی شمرده میشوند.
با همین منطق دربارهی سیستمهای اجتماعی میتوان گفت که زمینههای تربیتی افراد یا ساختار زیستشناختیشان – و همچنین خودآگاهیشان- برای سیستمهای اجتماعی همچون محیط نقش ایفا میکند. اگر این بصیرت را در حوزه تحلیل سیستمی نظامهای اجتماعی به کار بگیریم، متوجه میشویم که معنا حتا اگر منسوب به محیط هم باشد، همواره توسط سیستمهای تعدیلی -یعنی شیوه خواندن و تفسیر کردن رمزگان در درون نظامهای زبانی و نمادین- تعریف میشود. معنایی مستقل از این شبکه پردازشی نیست و این شبکه پیوسته به محیط متصل است. یعنی سیستمهای پردازشی درون نهادهای اجتماعی همیشه به شکلی متراکم با محیط چفت شده و روندهای محیطی را به درون خود تعمیم میدهد.
بدین ترتیب پیش شرطِ مشاهدهی خود از زاویهی دید سیستم و تشخیص مرزی که سیستم و محیط را از هم تفکیک میکند، در واقع سرمشقی توصیفی است که در درون سیستم شکل میگیرد تا این روندهای پردازشی را آسان سازد و رمزگذاری و پردازش اطلاعات را به شکلی اقتصادی ممکن کند. در نتیجه معنا از دل این رمزگذاری و از دل اقتصاد پردازش اطلاعات برمیآید.
از دید لومان کل روندهای درونی سیستم مجموعهای از کنشهاست. کنشهایی که فقط در شرایطی کنترلپذیر میشوند که به این ترتیب رمزگذاری شده باشند. یعنی مدیریت روندهای داخل سیستم وابسته به رمزگذاری و جذب شدنشان در درون یک نظام معنایی است. به همین خاطر نظریهپردازی مثل هابز که در قرن هفدهم برای نخستین بار نهادهای سیاسی را تحلیل کرد، در واقع به شیوههایی برای رمزگذاری و معنابخشی به این روندها اشاره میکرد.
همیشه محیط خارجی سیستم همچون زمینهای بر این روندهای پردازشی عمل میکند. یعنی سیستم خود را همچون زنجیرهای از کنشها و رفتارهای انتخاب شده قلمداد میکند که با همدیگر پیوستهاند و در پیوند میان خود معنایی را پدید میآورد که از زمینهی محیطی و آشفتگی بیرونی سیستم متمایز است. چرا که این زمینهی بیرونی به شکل یاد شده رمزگذاری نمیشود و معنایی به آن منسوب نمیگردد. سیستم به این ترتیب با برکشیدن خود و خارج ساختن خویش از محیط -به کمک این ماشینِ نمادین- محیط را میآفریند. محیط در واقع شرایطی خاص و موقعیتی است که سیستم در درون آن رفتار میکند اما به رسمیت شناخته شدنش و برکنده شدناش از سیستم با حدی و مرزی ممکن میشود که به پردازش اطلاعات و رمزگذاری رفتارهای درونیاش متکی است. به این ترتیب محیط تنها همچون یک آشوب بیرونی عمل نمیکند، بلکه اقیانوسی از پیچیدگی است که در مقیاسی بس بزرگتر از سیستم گسترش یافته است.
به همین خاطر است که روندهای درونی سیستم هیچگاه از پسِ رمزگذاری کامل محیط برنمیآید. زبان هر قدر در نظامهای ارتباطی پیچیدگی پیدا کند و هر چهقدر کارآمد باشد هرگز برای توصیف کلیت محیط کافی نیست. به همین ترتیب نظامهای اجتماعی که روندهای ارتباطی را همچون محیط خود تجربه میکنند هرگز در رمزگذاری کامل این روندها و کنترل کردنشان کامیاب نمیشوند. پس از دید لومان سطوح زیست شناختی، شیمیایی، روانشناختی و عصبشناختی همگی با همین تعبیر محیطهایی برای سیستم اجتماعی قلمداد میشوند، که استخوانبندیای از جنس ارتباط در قلب آن جای گرفته است.
از دید لومان تمام این لایهها سطوحی از توصیف محیط را تشکیل میدهند. پایداری مرز میان این سطوح پیرامون سیستم تنها به کمک مرزبندی میان سیستم و محیط برقرار میشود. یعنی سیستم با مدیریت کردن شیوهی استقلال خود از محیط، لایههایی متفاوت از اثرگذاری و فشار محیطی را نیز برای خود تعریف میکند. هر جهش در پیچیدگی داخل سیستم در واقع شیوهای برای رمزگذاری، تشخیص و مدیریت ردهای از رفتارهای محیطی است. محیط همواره همچون خزانهای از پیچیدگی عمل میکند که فشارهایی دایمی و نامنتظرهای را به سیستم اعمال میکند.
تمایز یافتن زیرسیستمها در درون یک سامانه واکنشی است به این فشار دایمی محیطی. اما همین فشار باعث میشود که تمایز زیرسیستمها به افزایش پیچیدگی درونی سیستم منجر شده و شاخهزایی رفتارهای درونی سیستم ممکن گردد. طی این روند است که سیستم پیچیدگی درونی خود را افزون میکند، که به نوبهی خود با افزایش انسجام درونی میان زیرسیستمها همراه است. سیستم با بالا بردن حساسیت خود به ورودیهای خاص که از محیط صادر میشوند، موفق میشود بخشی از رفتارهای آشوبناک بیرونی را پیشبینی کند و برای آن چارهای بیندیشد. محیط همواره از مجرای حسگرهایی فشار خود را بر درون سیستم اعمال میکند و سیستم با محدود کردن دامنهی ادراک از محیط، استقلال خود از آن را تداوم میبخشد. هرچه سیستم حسگرهایی پیچیدهتر و تخصصیتر داشته باشد ردههایی جزییتر از رخدادهای محیطی را درک و شناسایی میکند. این بدان معناست که وابستگیاش به محرکهای بیرونی افزون میشود.
از دید لومان افزایش پیچیدگی در درون سیستم به شکلگیری روابطی یکسویه میان زیرسیستمها منتهی میشود. با همان منطقی که سیستم با تخصصی کردنِ دستگاه حسی خود، لایههایی ویژه و متمایز از فشارهای محیطی را از هم تفکیک میکرد، در درون خود نیز زیرسیستمهایش را در سلسله روابطی از موقعیتهای مدیریتی بازآرایی میکند. یعنی روابطی یکسویه میان لایههای درونی سیستم برقرار میشود و این همان است که سلسله مراتب نظم و سطوح کنترلی داخل سیستم را تشکیل میدهد.
در این بافت بخت یا شانس عبارت است از تغییرهایی در محیط که خارج از این دامنهی حسی جریان پیدا میکنند. هرچه دستگاه شناسنده تخصصیتر و گستردهتر عمل کند متغیرهای بیشتری در محیط نادیده و ناشناخته باقی میمانند و اینها همچون اموری تصادفی و کاتورهای عمل میکنند. روندهایی که پیش از آنکه بتوان حدسی دربارهشان داشت، اثر خود را به سیستم تحمیل میکنند. پس رابطهی میان سیستم و محیط از دید لومان شباهتی پیدا میکند به آنچه که در نظامهای پدیدارشناسانه همچون ارتباط میان من و دیگری توصیف میشود.
این را میتوان با ارتباط میان دوست و دشمن در دیدگاههای سیاسی نیز شبیه دانست. سیستم در واقع با تقسیمبندی محرکهای بیرونی، و با ردهبندی ورودیهای حسی خود پیچیدگی و سلسله مراتبی در داخل خود تولید میکند که بر خوشههایی ویژه از اطلاعات تمرکز میکنند، تنها آنها را برای پردازش ارزشمند به حساب میآورند، و باقی را نادیده میگیرند. این اطلاعات پردازش شده همان است که دستمایهی رمزگذاری و تولید نمادها و زایش معنا قرار میگیرد.
معمولا این نتایج تحلیلی همچون شبکهای در هم تنیده و پیوسته از معناها به یک سطح ویژه منسوب میشود. از دید لومان این سطوح معنایی که از دل روند یاد شده ناشی میشود ساختگی هستند، و خوداندیشی سوژه نمودی از آن است. بنابراین خودآگاهی افراد را امری مهم قلمداد نمیکند و آن را همچون حاشیهای در نظر میگیرد که از دل نظامهای پردازشی سیستم و به طور مشخص روابط ارتباطی در درون نهادهای اجتماعی تراوش میشود.
سیستم برای درک درجه پیچیدگیهایی که در تغییرات محیطی رخ میدهد، ناچار است محیط را نیز به صورت سلسله مراتبی درک کند و به این خاطر آن را همچون مضمونهایی ویژه قلمداد میکند. لومان این روند را مضونسازی[3] مینامد. مضمونسازی بدان معناست که محیط همچون منبعی برای اطلاعات اعتبار پیدا میکند. اگر محیط را همچون منبع ببینیم، نوعی وابستگی بدان شکل میگیرد و این روندی کلیدی است که گردآوری منابع بیرونی و طرد کردن پیرایهها و حشوها را ممکن میسازد.
از سوی دیگر ممکن است که محیط را همچون منبعی برای اطلاعات و در نظر گرفت. این همان است که عدم قطعیت محیط را ایجاد میکند و باعث میشود مراکزی از تولید قطعیت در درون سیستم برای جبران آن شکل بگیرد. اینها مدارهایی پردازشی هستند که همچون قلاب یا تکیهگاهی برای رمزگذاری معناها عمل میکنند، یعنی قواعدی درونی را با فرض شواهد و قواعدی خودساخته و خودبنیاد به محیط بیرونی منسوب میسازد.
مدیریت مسایل داخلی سیستم به ظهور ماشینی عملیاتی میدان میدهد که به مراکزی برای تولید قطعیت مسلح هستند و حافظهی سیستم را بر مبنای آن بازآرایی میکنند. بر اساس نیازهای این ماشین مدیریتی است که حافظه دادههای کارآمد را در آن ذخیره میسازند. به این ترتیب محیط پیرامونی که به خاطر پیچیدگی غلبهناپذیرش آشوبگونه به نظر میرسید، به امری منظم و قابل پیشبینی دگردیسی مییابد. از دید لومان جریانهای فرهنگی مانند دین و مناسک روندی برای پشتیبانی از این جریان هستند.
دریافت ویژهی لومان از زمان به اینجا ختم میشود که به خاطر در هم تنیدگی روابط محیط و سیستم، همواره زمان حال سیستم و محیط همسان است. یعنی سیستم ساعت خود را همواره با محیط کوک میکند. این البته جای بحث و چون و چرا دارد. در دیدگاه نگارنده (چارچوب نظری زروان) اهمیت سیستم پیچیده در آنجاست که میتواند در برابر ضرباهنگ زمان محیطی سرکشی کند. یعنی سیستم با افزودن بر پیچیدگی خود به شکلگیری روندی دامن میزند که طی آن یک زمان درونی و ویژه برای خود میتراشد و در این قلمرو است که نخست استقلال از محیط را به دست میآورد.
درجهی پیچیدگی سیستم و سطح استقلال آن از محیط در واقع با قدرت و گستردگی این محور داخلی زمان تعریف میشود. چنین مینماید که برخلاف دیدگاه لومان، زمانِ سیستم امتدادی از زمانِ محیط نیست و همچون رمزگذاری صرف آن عمل نمیکند. بلکه سیستم زمانی ویژه در برابر زمان محیط میآفریند. یعنی عدم تقارنی در رویدادها و زنجیرههایی یک طرفه در دایره زمان پدید میآورد که برگشتپذیری رخدادها، ضرباهنگ روندها و مشابه اینها را نه تنها رمزگذاری، که خلق میکند. یعنی تمایز میان زمان گذشته و آینده با حال که در دیگاه لومان هم بسیار مهم قلمداد شده و محوری برای توجیه قانونمندی رفتار سیستم است، در دیدگاه زروان همچون آفریدهای درونی قلمداد میشود.
گذشته و آینده همان مشتقهایی از اکنونِ همیشگی هستند که خود به خود معنای خاصی ندارند و در درون و بیرون سیستم با اشکالی متفاوت سازمان مییابند. شاید بتوان گفت که محیطِ سیستم در دیدگاه زروان گذشته و آیندهای ندارد، بلکه به یک حالِ شناور و پویا میماند. سیستم است که در مقابل این محیط گذشته و آیندهای میآفریند. گذشتهای که مبتنی بر خاطرات و دادههای انباشته شده در حافظه سیستم است و آیندهای که از مخاطرات و امکانها و چشماندازهای پیشاروی سیستم ناشی میشود. به این ترتیب چگالی زمان یا کش آمدناش در شرایط بحرانی، یا جمع شدن و گذشتن آن در شرایط ویژه تنها امری عصبشناختی نبوده بلکه به خود ضرباهنگ زمان منتهی میشود. زمان چیزی جز الگوی مدیریت پردازش اطلاعات نیست که در استقلال از روندهای واگرای محیطی، در درون سیستم به شکلی یکپارچه عمل میکند.
نکتهي مهم دربارهی پویایی سیستمهای پیچیده آن است که حد و مرز خود با محیط پیرامونی خود را تعیین کرده و در گذر زمان آن را تداوم میبخشند. این پایداری سیستمها در محیط باید در یک دیدگاه سیستمی فراگیر مورد توجه واقع شود. اگر رخدادهای محیطی مستقیما به درون سیستم نشت میکردند و روندهای داخلی سیستم را تغییر شکل میدادند، دیگر نمیشد از انتخابهای درونی سیستم سخن گفت. یعنی سیستم زمانی پویایی درونی و رفتاری درونزاد و خودمختار دارد که حد و مرز خود با محیط را استوار سازد و درباره تصویری که از محیط میگیرد دست به انتخاب بزند.
بقای سیستمها نتیجهی به تعویق انداختن واکنشی است که محیط در آنها برمیانگیزد. اگر محیط به شکلی سرراست و مستقیم به واکنشی مکانیکی و خطی منتهی شود، در واقع با یک سیستم ساده سر و کار داریم که بختی برای انباشتن پیچیدگی در درون خود ندارد. سیستمهای پیچیده حد و مرز خود را همچون ماشینی برای ایجاد وقفه و حصاری برای دفع کردن تغییراتی آشوبگونه و واگرای محیطی به کار میگیرد. وقتی حد و مرز سیستم درست عمل میکند نوعی شکاف و وقفه میان جریانهای پراکنده محیطی و روندهای متمرکز و سازمانیافته درونی ایجاد میشود. شکافی که فضایی مبهم پدید میآورد به شکلی که فاصلهگذاری میان جریانهای بیرونی و درونی ممکن میشود و این فاصلهگذاری همان است که زمان نامیده میشود.
زمان در واقع وقفه و مکثی است که میان بیرون و درون عارض میشود و به این ترتیب مهلتی برای سیستم پدید میآورد تا از میان گزینههای رفتاری ممکن دست به انتخاب بزند. به این ترتیب است که نوعی فاصلهی زمانی میان درون سیستم و محیط سیستم به وجود میآورد. حتا دربارهی پیچیدهترین و سریعترین نظامهای حسی مانند دستگاه بینایی، زمانی برای پردازش اطلاعات مورد نیاز است بدان معنا که وقتی سریعترین محرک جهان یعنی فوتون به شبکیه چشم برخورد میکند، باز چند هزارم ثانیه طول میکشد تا دستگاه عصبی آن را تشخیص دهد. وجود محور زمان یعنی حضور چنینِ مکثی که مجال پردازش و واکنش نشان دادن را به سیستم میدهد. حضور زمان به شاخهزایی محور معنایی منتهی میشود. هرچه سیستم با عمق بیشتری محیط را درک کند، زمانی سامان یافتهتر خلق میکند و با تکیه به آن تمایزهای بیشتری را در محیط تشخیص میدهد.
به این ترتیب میتوان شیوهی شناسایی محیط و شیوهي ادراک درونی سیستم را با هم موازی دید. این بدان معناست که پردازش اطلاعات در سیستم دو سوگیری متفاوت دارد. یکی به سمت پدیدارهای بیرونی و رصد کردن پدیدههای محیطی و دیگری رخدادهای درونی و تفکیک کردن روندهای پردازشی و عملیاتی درون سیستم. روندهای بیرونی از راه تمایز و ادراک برخی از محرکهای مهم ممکن میشود. سیستمهای پیچیده تنها برخی از محرکها را از درگاه حد و مرز خود رد میکنند و به آنها واکنش نشان میدهند. هرچه سیستم با عمق بیشتری محیط را درک کند، شناسایی سیستمهای دیگر برایش راحتتر میشود و روابط منظمتر و سامانیافتهتری را میانشان تشخیص میدهد. یعنی سیستم با گسترش دامنهی ادراکی خود این توانایی را به دست میآورد که به نوعی ردهبندی و تقسیمبندی محرکهای محیطی دست یابد. به شکلی که سیستمهای مستقر در محیط را همچون شبکهی رخدادهایی در بیرون از خود به رسمیت بشناسد.
مشکل اصلی که تمام سیستمها با آن روبهرو هستند، آن است که وقتی محیطِ انباشته از رخدادهای واگرا و تصادفی را رصد میکنند، با امری آشوبگونه و پرهرج و مرج روبهرو میشوند. سیستم برای انتخاب واکنشهای درست و سنجیده در برابر محیط، باید بتواند نوعی انسجام و وحدت را به این زمینه گوناگون و واگرا بازگرداند. راه حل آن است که سیستمهای دیگرِ مستقر در محیط همچون واحدهایی شبیه یا متفاوت با خویش شناسایی و ردهبندی شوند.
تمام سیستمهای پیچیدهای که محیط خود را به شکلی سازمان یافته رصد میکنند سیستمهای دیگر را در بیرون از خود تشخیص میدهند و میان آنهایی که به خودشان شباهت دارند یا ندارند را متمایز میشمرند. بنابراین شایعترین راه ردهبندی سیستمهای محیطی آن است که برخی را همچون دیگریها و بقیه را همچون جهان فرض کنیم. یعنی نظامهای انسانی آدمها را در محیط خود به سرعت تشخیص میدهند و بقیه را معمولا به عناصر جهان فرو میکاهند. نظامهای اجتماعی هم چنین هستند به طوری که هر جامعهای جوامع همسایه و شبیه را سریعتر و دقیقتر تشخیص میدهد و بقیه را همچون زمینهای کور و گنگ و بیاهمیت به حاشیه میراند.
زیربنای تمایز میان سه رکن زیست جهان در دیدگاه زروان از همینجا مشتق میشود. «من» که محور مرکزی همهی سیستمهای انسانیست، در زیستجهان خویش خود را متمایز میکند و بعد در پیرامونش آنهایی که به من شباهت دارند را با برچسب «دیگری» ردهبندی میکند و باقی را به «جهان» فرو میکاهد. به این ترتیب زیست جهان به یک من (یعنی آنچه که از ادراک درونی سیستم برمی خیزد) در درون و آنچه که در بیرون است شکافته میشود که این دومی یا دیگری است و یا جهان. دیگری و جهان موقعیتی قراردادی دارند، یعنی میتوانند وابسته به شکل ادراک و پردازش سیستم و شیوهی نمادپردازی نوسان کنند. چرا که بسیاری از مردمان جانوران اهلی و حیوانات خانگی را دیگری حساب میکنند و برخی چه بسا آدمهای دیگر را به دلایل قومگرایانه، مذهبی یا نژادپرستانه بخشی از دیگری به حساب نیاورند.
این قاعده دربارهی تمام سلسله مراتب سیستمها مصداق دارند. نهادهای اجتماعی نیز به همین ترتیب هنگام اولویتبندی شناساییشان، نهادهای شبیه به خود را در درجهی اول ردگیری میکنند. دستههای جوانانی که در محلهها به ابراز قدرت مشغولاند، بیشتر به دستههای جوانان کوچههای همسایه واکنش نشان میدهند، تا نهادهای اجتماعی متفاوتی که چه بسا تاثیرگذاری کلانتری هم دارند. بسیاری از تمایزهای اجتماعی مانند تفکیک میان دوست و دشمن یا نزدیک و دور و یا حتا گیرنده و فرستنده در اندرکنشهای ارتباطی بر مبنای همین تفکیک پایه سیستمها ممکن میشود.
علاوه بر این شیوه که از شناسایی و ادراک رخدادهای محیط بر میآید، شکلی از شناسایی و ردیابی روندهای درونی سیستم را نیز داریم. در سپهر زیست جهان، آنچه که به «من» مربوط میشود در این دایره میگنجد. سیستمهای پیچیده از فرآیندی خودزاینده برای مدیریت خویش بهره میبرند. یعنی روندهای درونی خود را با بازخوردهای مثبت و منفی به یکدیگر میدوزند و به این ترتیب نوعی شبکهی ارتباطی داخلی پدید میآورند که همچون تنظیم کنندهای پایدار عمل میکند.
مشاهده عبارت است از تنظیم کردن گیرندههای حسی بر محیط خارج، و این میتواند به درون نیز تعمیم یابد و به سوی رخدادهای جاری در زیرسیستمها نیز معطوف شود. به این ترتیب تمام آن روندی که دربارهی شناسایی و تفکیک کردن رخدادهای محیط دیدیم، میتواند در شکلی دیگر برای درون سیستم نیز کارآمد باشد. رخدادهای درونی سیستم به شکلی متفاوت از هم تفکیک میشوند و موضوع پردازش قرار میگیرند. تمایز درونی سیستم مراکز ارجاع متفاوتی را میطلبد. چرا که هرآنچه در اینجا درک میشود، به اندرونِ حد و مرزهای سیستم مربوط میشود.
تمایز دیدگاه زروان با نگرش لومان این است که در این پردازش درونی تنها با شبکهای در هم تنیده از روندهای سردرگم و بی سر و ته روبهرو نیستیم، بلکه مراکزی پردازشی در این میان شکل میگیرند که همچون کانونهایی برای سازماندهی نمادپردازی و مدیریت و اولویت گذاری جریانهای داخلی عمل میکنند. البته دیدگاه لومان هم به وجود چنین الگویی قایل است اما آن را همچون یک روند ارتباطیِ گسترش یابنده و بیمرکز در نظر میگیرد که واحدهایی خودبنیاد و خودمختار از دل آن بیرون نمیآید. درحالی که در دیدگاه زروان به دادههای وفاداریم که نشان میدهند به واقع چنین روندی تحقق مییابد. این هستههای سازماندهی درونی در پیوند با هم مرکزی برای خودآگاهی و خودمختاری ایجاد میکنند که هنگام تحلیل رفتار سیستم چشمپوشی از آن ممکن نیست.
سیستم پیچیده با ردیابی روندهای داخلی خود تعادلی میان وضعیت بالفعلِ خود و بالقوهی پیرامونی ایجاد میکند. افزایش پیچیدگی سیستم، گسترش یافتن و شاخهزایی الگوهای بالفعل در درون این پهنه بالقوه است. هر سیستم به این ترتیب همواره در زمینهای خودارجاع و خودزاینده جای میگیرد و روندهای خود را تنها در این بستر تعریف میکند. به همین خاطر است که ما در درون سیستم در نهایت با یک منطق خاص یکپارچه روبهرو هستیم. تمام سیستمهای زنده در زمینهای زنده زندگی میکنند و تمام عناصر اجتماعی تنها در بافتی اجتماعی حضور دارند. این بدان معنا است که آن ماجرای خودارجاعی و خودفروبسته بودن سیستمهای پیچیده در ساحتِ پردازش و شناسایی و تفکیک روندهای داخلی تکرار میشوند.
سیستم برای پردازش و ردهبندی روندهای درونی خود -به همان ترتیبی که دربارهی بیرون عمل میکرد- نیازمند ایجاد تفاوتها و پردازش تمایزهاست. تمایزهای درونی سیستم بسیار است و میتواند تنوعی چشمگیر از روندها و زیرسیستمها را در بر بگیرد. اما باید توجه داشت که همهی این عناصر در همان بافت درونی سیستم و زیر چتر همان منطق یکپارچه قرار میگیرند. یعنی هرکدام از این روندها و زیرسیستمها به محض فرو افتادن در محیط و برکنده شدن از سیستم، بلافاصله از بین میروند. به همین خاطر اشکال نامعمول تمایز و ناهمریختی در سیستمها چندان تحمل نمیشود.
تبعید شدن اشکال نچسب و واگرا از درون به بیرون، با انقراض و نابودیشان همراه است. تمایز قایل شدن میان روندهای داخلی سیستم به پیدایش زیرسیستمهایی منتهی میشود که هریک با محیط اطراف خود مرزبندیهایی دارند و این مرزبندی به آنچه که کلیت سیستم را از محیطش جدا میکند شبیه است. یعنی این تمایز میان درون و بیرون، در اندرون سیستم هم به پیدایش مرکز و محیط منتهی میشود. به این ترتیب تفکیک درونیِ «مرکز – محیط» سلسله مراتبی از زیرسیستمها را ایجاد میکند، به طوری که هریک با حد و مرز ویژهای مشخص میشود و تراکمهایی متفاوت از اطلاعات را پردازش میکند. به این شکل مرکزها و محیطهای تازهای در سپهر داخلی سیستم شکل میگیرد. هر مرکز نقشی بر عهده میگیرد که ممکن است اثرگذاریاش برای مدیریت داخلی سیستم کم یا زیاد باشد. تکامل سلسله مراتب درونی سیستم از همین جا آغاز میشود.
برخی از زیرسیستمها خصلت کنترل کنندگی بیشتری به دست میآورند و قدرت و توانایی انتخاب بیشتری را در خود متمرکز میسازند. هریک از این گرانیگاههای پردازشی همچون سیستمی رقیب، پیچیدگی محیط خود را میکاهند و از شکلگیری مراکز کنترلی در اطراف خود پیشگیری میکنند. تمایز به این ترتیب از سویی به تفکیک زیرسیستمها و از سویی دیگر به شکلگیری شکست تقارن و ایجاد مرزهایی تازه منجر میشود.
افزایش پیچیدگی درونی سیستم با نوعی برخالی[4] شدن ساختار درونی آن همراه است. در عین حال زیرسیستمها هر یک هویت داخلی خود را تعریف میکنند و همچون بخشی از کل خویشکاری و نقشی ویژه را برعهده میگیرند. این همان است که تخصصی شدن زیرسیستمها و تشدید سلسلهمراتبی بودن داخلی نظام را ممکن میکنند. هویت کلی سیستم در زمینهای چرخهای[5] تعریف میشود که تکیهگاه مستقلی نداشته و به درون خود ارجاع میدهد و خود را همچون «چیز»ی کلی و یکپارچه بازنمایی میکند.
از سویی دیگر زیرسیستمها بر مبنای شکست تقارن و با تکیه بر تفاوت و مرزبندی هویت مییابند. به همان ترتیبی که کلیت سیستم هویتی مبتنی بر شباهت برمیسازد و آن منطق یکپارچهی کلی را بازنمایی میکند، اجزا و زیرسیستمها بر مبنای تفاوت میان خویش و دیگری و بر اساس عدم تقارنی که به تدریج شکل میگیرد، ارتباطی را میان خود پدید میآورند. این همان روندی است که بُعد زمانیِ سیستم و محیط را از هم تفکیک میکند و ضربآهنگهای متفاوت را پدید میآورد.
ادامه مطلب: گفتار نوزهم: ارتباط و مرزبندی
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب