گفتار بیست و چهارم: نظریههای کنش
در قرن نوزدهم میلادی پویاییهای سیاسی و دگرگونیهای جامعهشناختی اروپا باعث شد که «فرد» قدرت سیاسی روزافزونی پیدا کند. جریانهایی که پس از انقلاب صنعتی و انقلاب بزرگ فرانسه در سپهر تمدن غربی رخ داد، به آنجا کشید که خواست حقوق برابر برای همه شهروندان و واگذار کردن بخشی از روندهای تصمیمگیری به ایشان امری فراگیر و مشروع قلمداد شود. از حدود دههی ۱۸۲۰ میلادی ایدیولوژیهایی بر مبنای این تحرکات سیاسی پدید آمد که به طور کلی میتوان آنها را در دو ردهی سوسیالیستی و لیبرال گنجاند.
پرسشی مرکزی که این دو شاخه از ایدیولوژیهای سیاسی را از هم تفکیک میکرد، آن بود که نقش فرد در نظام اجتماعی چیست؟ یعنی درجهی نفوذ و حد مداخلهی «منها» در دگردیسی نهادهای اجتماعی موضوعی بود که این دو جبهه را از یکدیگر تفکیک میکرد. در اواخر قرن نوزدهم علم جامعهشناسی همچون پاسخی به این پرسش شکل گرفت و در راستای همین دو ایدیولوژی به قطب فردگرایی[1] و جمعگرایی[2] دامن زد. هیچکدام از این دو اردوگاه نظری راه حل دقیقی برای صورتبندی کل نظمهای اجتماعی به دست نمیدهد. با این همه جامعهشناسی کلاسیک که دورکیم نماینده اصلی آن است موفق شد با تکیه بر مفهوم توافق و همخوان شمردن روابط میان فرد و جامعه رویکردهایی که بیش از حد سیاسی و ایدیولوژیک بودند را طرد کند و به یک مدل سازگار و عقلانی از افکار اجتماعی دست پیدا کند.
زایش علم جامعهشناسی در واقع با طرد شعارهای تندروانه سوسیالیستی و مارکسیستی همراه بود. تا حدودی میتوان علم جامعهشناسی را واکنشی به جریانهای افراطی جبرگرا در سپهر سیاسی دانست. به همین خاطر است که در کل مارکسیستها علم جامعهشناسی را دشمن میدارند و با آن مخالفاند و خود مدعی تاسیس شکل تازهای از جامعهشناسی هستند.
در میان جامعهشناسان نسل بعد از بنیانگذاران، مید در میان نظریهپردازان انگلوساکسون از این نظر شاخص بود که میپذیرفت کلیت نظام اجتماعی به فرد فروکاسته نمیشود. از دید او فرد حاصل بازنمایی محیط اجتماعی در ذهن خود است. پس آنچه که فرد را ممکن میسازد، بازنمایی نظمهای اجتماعی است، در درون نظام فکری خودآگاهِ منها. با این همه نظام اجتماعی همچون محیطی در بیرون از این منها حضور دارد و شکل پیکربندی این نظمها را تعیین میکند.
لومان میگوید که دیدگاه مید این ایراد را داشت که به تفکیک میان فرد و جامعه باز میگشت و این پیشفرض را به شکلی دیگر بازتولید میکرد. به طوری که فرد را از سویی وا مینهاد، اما از سویی دیگر شکلی تازه از آن را همچون ذهنیتی فردی بازسازی میکرد. در نهایت هم این پرسش همچنان ناگفته باقی میماند که رابطهی میان فرد و جامعه به چه شکلی سازمان مییابد.
در اردوی سوسیالیست- مارکسیستها مشهورترین پاسخی که به این معما داده شده، به هابرماس مربوط میشود. از دید او فرد تنها هنگام ورود به ارتباطی مفاهمهمحور است که بختِ اتصال با سپهر اجتماعی را به دست میآورد. از دید هابرماس درکِ فصل مشترکی که زیربنای فکری دو طرف مکالمه است، دستیابی به توافق را برایشان ممکن میسازد. لومان با این نگرش سرسختانه مخالف بود و میگفت حتا اگر چنین پیشفرضهایی درست هم باشد. این نکته همچنان ناگفته باقی میماند که چگونه من به تصویری مناسب از دیگری دست پیدا میکند؟ یعنی حتا اگر بنیاد مشترکی برای ادراک و زیربناهای فکری دو طرف نیز وجود داشته باشد* باز این جای بحث دارد که چگونه مسابقهي تسلیحاتی میان من و دیگری قطع میشود و اعتماد جایگزین آن میگردد؟ گذشته از اینکه شرایط ارتباط مبتنی بر مفاهمه و رواداری بدان شکلی که هابرماس از آن سخن میگوید، ظاهرا تحقق بیرونی ندارد و مفهومی ساختگی و تخیلی است.
پاسخ دیگری که به همین پرسش داده شد، به تالکوت پارسونز مربوط است. از دید پارسونز فرد و جامعه دو لایهی سیستمی در کنار هم هستند که هریک رفتار ویژهی خود را دارند و در اندرکنش دایمی با هم به سر میبرند. پارسونز به یک سامانهی عمومی کنش[3] باور داشت. او معتقد بود کلیت آن چیزی که در جهان خارج ما وجود دارد همچون یک سیستم کلان کنشگر عمل میکند که فرد و جامعه دو زیرسیستم آن محسوب میشود. پارسونز موفق شد با کمک چارچوب کلگرای نظریهی سیستمهای عمومی ربطی میان مفاهیم عام جهان اجتماعی با کنشهای شخصی افراد پیدا کند.
در این دیدگاه روش برآمدن کنش از فرد در یک نظام چهار سیستمی منظم(AGIL) تعریف میشد. سلسله مراتبی سیستمی که در میانهاش سطح فرهنگی تعیین کنندهی اصلی بود و یکپارچگی فرد و جامعه را ممکن میساخت. با این همه این پرسش همچنان به جای خود باقی است که چگونه کنش عمومیِ درک جهان و حضور در سپهر اجتماعی، به پیادهسازی یک فردِ خودمختار منتهی میشود. از دید پارسونز عمومیت کنش در سپهر اجتماعی برمبنای واحدهایی کنشگر تعریف میشود که همان افراد هستند. کل نظریهی او در واقع توضیحی است برای این نکته که چگونه کنش وضعیتی فراگیر و سازمان یافته به خود میگیرد. به این ترتیب نفوذ متقابل کنشها در یکدیگر ویژگی خاص ساحت اجتماعی یا فردی نیست، بلکه روندی فراگیر و جهانشمول است که کلیت سیستم فرد-جامعه را در بر میگیرد.
با این حساب آنچه رسمیت یافتن افراد را ضروری میسازد، نیاز جامعه به مرجعیتی برای صدور کنش است. پس سطح روانشناختی که به منها و افراد مربوط میشود، برمبنای خودآگاه بودن انسانها و اتصالشان با شبکه عصبی پیچیده مغز ممکن میشود. در مقابل سطح اجتماعی همچون زمینهای برای ارتباط و اندرکنش این منها با هم نقش ایفا میکند. در دیدگاه پارسونز خودآگاهیِ منها تنها از مجرای دستگاه عصبی با جهان خارج ارتباط برقرار میکند. با این حال اینجا هم با یک زنجیره پیاپی از افکار تازهای روبهرو هستیم که مدام جایگزین افکار پیشین میشوند و جریانی پویا را ممکن میسازند.
همین نکته بود که پیشتر نزد هوسرل پیکربندی دیدگاه پدیدارگرایانه را نتیجه داده بود. از دید هوسرل هم خودآگاهی مقدمه و زمینهسازِ شکل گیری ارتباط قلمداد میشد. به این ترتیب خودآگاهی امری بنیادیتر و پایهای تر از ارتباط فرض میشد و همان چیزی بود که به مدارهای ارتباطی معنا میداد. از دید لومان این تمرکز بر مفهوم فرد و خودآگاهی توجیهپذیر نیست. او توضیح میدهد که ساختارهای خودارجاعی که در خودآگاهی پیشفرض گرفته میشوند، در اصل تداومی از روندهای ارتباطی هستند. یعنی نقد بنیادی او بر خط سیر نظریهپردازی در مورد فرد و جامعه آن است که اصولا تمایز چندانی میان فرد و جامعه در کار نیست.
از دید لومان فرد در واقع برساختهای نظری است که برای توضیح دادن کنش ابداع شده است. به همان ترتیبی که نظامهای اجتماعی سیستمهای خودارجاع و خودمختار هستند، در سطحی دیگری کنشی جریان پیدا میکند که در درون شبکههای ارتباطی و اجتماعی بازتاب مییابد و توسط آن تعیین میشود. این کنشها نیازمند گرانیگاهها و مراکزی برای سازماندهی و تفسیر هستند و منها چیزی بیشتر از این مراکزِ قراردادی نیستند. به این ترتیب این سیستم ارتباطی است که اولویت هستیشناختی دارد و نظام کنش که در لایهای موازی با آن حضور دارد، در اصل به منهای خود مختار و ارادهمند بند نمیشود، بلکه آنها را همچون پیامدی نظری برمیسازد.
این نگرش با آن که به نتایجی واژگونه میانجامد، اما سخت وامدار دیدگاه هوسرل یعنی پدیدارشناسی فرارونده[4] است. شکلی تحول یافته از پدیدارشناسی که مبنایی برای درک فلسفی خودآگاهی فراهم میآورد و بسیاری از عناصر دیدگاه لومان از آن وامگیری شدهاند. از جمله این نکته که خودآگاهی زمانمند است و همواره در «اکنون» عمل میکند، اما به خاطر جایگزینی مداوم افکار، با پویایی دایمی روبهرو است. این کمابیش همان مفهومی است که دریدا در غالب تفاوط[5] صورتبندیاش کرده است.
در نگرش سیستمی زُروان تفسیری که لومان از مفهوم خودآگاهی دارد و فروکاستن من به مرجع کنش، بیش از آنکه ادامهي مستقیم این خط سیر نظری باشد، تحت تاثیر آرای پساساختارگرایان صورتبندی شده است. غفلت شگفتانگیز لومان از این که دستگاه عصبی انسان بزرگترین گرانیگاه پیچیدگی است، خطایی است که در نگرش پسامدرنها و پساساختارگرایان هم تکرار میشود. تمایز میان سطح کنش و سطح ارتباط در اصل باید به سیستمهای تراوش کننده این دو باز گردد. یعنی اگر در چارچوبی سیستمی به تحلیل دقیق رفتار اجتماعی میپردازیم، نیاز داریم تا سیستمهای پایهي مرجع خود را تعریف کنیم. در سطح اجتماعی نهادها چنین وضعیتی را برآورده میکنند و در سطح پایینتر، منها (افراد) هستند که مرجع صدور کنش محسوب میشوند. مخدوش کردن پیوند میان این دو یا فرض اینکه یکی از آنها همچون سیستم اهمیت بنیادی ندارد، نیازمند دلایلی بیش از آن است که لومان در آثار خود به دست میدهد. دلایلی که در واقع وجود ندارند و از شواهد تجربی برنمیآیند.
در عین حال نگرش سیستمی لومان از این نظر اهمیت دارد که مفهوم خودآگاهی را به شکل یکسره نو تعریف میکند. از این زاویه خودآگاهی نظام خود زایندهی پیچیدهایست که مبنایش حلقههای بسته و در هم تنیدهی خود ارجاع است؛ حلقههایی پردازشی که فکری را جایگزین فکری دیگر میکنند. یعنی در خودآگاهی ما با نوعی تکثیر و جایگزینی مداوم افکار سروکار داریم. از دید لومان مفاهیمی مانند معنا، درک، حقیقت و مشابه اینها که در سپهر شناختشناسانه تعریف میشوند، همگی چرخههایی در درون این سیستم خودزاینده هستند.
خودآگاهی از دید او هرگز جهان خارج را لمس نمیکند، بلکه همواره از ورای یک حجاب پردازشی با آن ارتباطی غیرمستقیم برقرار میکند. درونکاوی خودآگاهانه هم به این ترتیب حالتی خاص از ارجاع درونی سیستم به خود است. یعنی شکلی از پردازش اطلاعات است که خودِ این پردازش را موضوع قرار میدهد و افکاری را پی میگیرد که موضوع و محتوایشان خود همین افکار هستند.
در این چارچوب نظری، هدفمندی سیستمْ حلقهی آخر از زنجیرهای علی نیست که رفتاری ویژه را باعث شود. بلکه خودْ روندی چرخهای است که در درون همین حلقههای خودارجاع جای میگیرد. اگر هدف به امری بیرونی اشاره میکرد، چرخهی پیوستهی خودزایندگی را در سیستم میبُرید و به این شکل زنجیرهی خودآگاهی را ختم میکرد.
به همان ترتیبی که ادراک نمیتواند جهان خارج را به طور مستقیم لمس کرده و از حجاب شناسایی خروج کند، هدف و انگیزهی کردار نیز در درون حجابی مشابه محصور است. البته خودآگاهی امکان شاخهزایی و بسط دارد. یعنی فضای حالت آن مدام گسترش مییابد و شاخههایی تازه و گاه تصادفی از پردازشها و افکار بدان اضافه میشوند. لومان میگوید همین گزینشِ میان این شاخههای نوپدید است که فردیت را ایجاد میکند. چراکه الگوی هدفمندی و شیوهی جایگزینی فکرها با یکدیگر در هرکس با دیگران متفاوت است. یعنی زنجیرهای از انتخابها که در هر نظامِ خودآگاهِ خودارجاع تحقق مییابد، منحصر به فرد است و از این رو میتواند همچون عاملی برای متمایز ساختن من از دیگری عمل کند.
نظام خودآگاه همواره یک هدف دارد و آن تثبیت حد و مرز با جهان خارج و تداوم بقا است. دو شرط برای برآورده شدن این هدف در کار است. نخست تفاوت است. یعنی هر فکری با افکار دیگر تفاوت دارد و میتواند مبنای مقایسه با آن قرار گیرد. معنا از دل همین تفاوت زاییده میشود و حافظه بر محور آن عمل میکند. دومین شرط محدودیت است، یعنی دامنه کل اندیشهها محدودیتی ذاتی را نشان میدهند. اندیشیدن به همه چیز مجاز نیست و حد و مرزی مشخص و معلوم است که افکاری معقول، شایسته و مربوط را از باقی امور نامربوط و آشفتگیهای پیرامونیاش جدا میکند.
خودآگاهی میتواند در حریم این تفاوت و محدودیت به خود بپردازد و دایرهی خود را گسترش دهد. به این ترتیب میتواند به تفاوتهای درونی خود ارجاع دهد و خود را توصیف و مشاهده کند. این همان است که از دید لومان شالودهی مفاهمه را برمیسازد. با این همه خودآگاهی هرگز به طور کامل خود را رمزگذاری نمیکند و به درک کامل خویش نایل نمیآید. به همین ترتیب هرگز در نمادپردازی و ارایهی کامل خود کامیاب نمیشود.
خودزایندگی که محور اصلی ظهور خودآگاهی است، امری دو دویی است. یعنی مانند زنده یا غیرزنده بودن سیستمها، یا هست و یا نیست. اما توصیف سیستم از خود چنین وضعیت قاطعی ندارد. یعنی ممکن است در دامنه گستردهای از حالات متفاوت نوسان کند . به خاطر همین نوسانهای پردازشی است که سیستمهای معنایی به تعریف کردن خود روی میآورند. یعنی نظامهایی برای تعریف معنا، نمادپردازی و دستور زبان را در دل خود ایجاد میکنند. شرایط اجتماعی که چنین الزامی را به نظامهای پردازشی اعمال میکند جای بحث و تحلیل بیشتری دارد. به طوری که میتوان پرسید آیا خودآگاهی امری اجباری که از سوی نهادهای اجتماعی و زمینه امر خودآگاه به آن تحمیل میشود یا آنکه امری درونزاد و خود جوش است که از درون سیستم تراوش میشود.
به هر روی این نکته آشکار است که این پردازشِ منحصر به فردِ یگانه، تاریخی برای رشد فردیت به دست میدهد. در ابتدای کار تنها کنشهای بزرگ اعضای اجتماع بود که ایشان را همچون قهرمان و پهلوانی نامدار برمیکشید و آنان را تا مرتبهی موجوداتی ایزدسان ارتقا میداد. تنها در این حالت بود که فردیت معنایی اجتماعی پیدا میکرد. در عصر رمانتیسم، فردیت بر مبنای تمایز میان آدمهای عادی و نوابغ تعریف میشد و به همین ترتیب قهرمانها از افراد هنجارین متمایز میشدند. تا آنکه در انقلاب فرانسه همهی مردم هویت فردی همسانی پیدا کردند و این گام آخر در تعمیم تدریجی مفهوم فردیت بود. قدمی نهایی که شالودهی مدرنیته را برمیسازد و به خاطر ناپایدار ساختن هویت فردی، به جریانهایی مانند آوانگاردیسم، جنبشهای اعتراضی یا فرقههای شبه دینی دامن میزند.
پردازش سیستم به ویژه آنگاه که بر خود و دیگری تمرکز مییابد، ترفندهایی برای کاهش پیچیدگی محیط ابداع میکند. یعنی سیستم برای آنکه بتواند به نظمی معنا دار و روندهایی تکرارشونده از پردازش دست پیدا کند، پیچیدگیهای محیطی را فرومیکاهد و رخدادهای واگرایش را برمبنای قواعد درونی و نظمهای تکرار شونده ردهبندی میکند. به این ترتیب روندهایی که در ذات خود آشفته و بیقاعده هستند به چند حالتِ ممکنِ قاعدهمند فروکاسته میشوند. همین قواعد برای آنکه تنظیم رفتار فردی انجام گیرد، تکیهگاهی بسنده است. این همان است که تداوم خودزایندگی و جایگزینی مداوم افکار در نظام خودآگاه را ممکن میسازد.
ادامه مطلب: گفتار بیست و پنجم: ادعا، زبان و بازنمایی
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب