گفتار سی و دوم: فرآیند
زمان عاملی است که بر سیستم فشار وارد میآورد و گزینههای پیشاروی آن را به جز یک امکان حذف میکند، یعنی سیستم با ضرورتی که از سوی زمان بر آن اعمال میشود ناگزیر میشود که در هر لحظه یکی از گزینههای پیشاروی خود را انتخاب کند. در غیر این صورت گذر زمان خود به خود به انتخاب تصادفی یکی از آنها منتهی خواهد شد. به این ترتیب انعکاس کنش بر مشاهده که به صورت چرخهای خودسازمانده و خودزاینده در میآید بیشتر در جهت متحد کردن این دو و ایجاد ارتباط عمل میکند.
پرسش مرکزی که سیستمها در این شرایط با آن رو به رو میشوند، آن است که ساختار خود را چگونه تغییر دهند، یعنی چگونه در هر لحظه گزینهی مناسب را انتخاب کنند. این انتخاب گزینهی مناسب به ساختار سیستم باز میگردد و با ملزومات ساختاری آن تعیین میشود. تعیین ساختار سیستم به این معنا است که چه چیزی در چه حدودی و در چه مقیاس زمانی باید تغییر کند تا سیستم پایدار بماند.
در قرن هجدهم رمانتیستها با شیوهای عقل گریز و مخالف با خرد روشنگری این راه حل را پیشنهاد کردند که باید کنش را از مشاهده جدا کرد و تنها کنش را معتبر شمرد. به این ترتیب با عزل نظر از مشاهده، کنشِ سازگار با طبیعت یعنی رفتار همنوا با محیط را برای سیستم کلیدی دانستند. اما تجربهی تاریخی نشان داد که این شیوه از تفسیر انتخابهای رفتاری کارآمد و قانع کننده نیست.
از دید لومان اولین گام برای پاسخ گویی به ضرورت تغییر در ساختار سیستم آن است که برخی از افسانهها و پیشداشتهای نادرست در این زمینه را حذف کنیم. یکی از این پیشداشتها به تمایز میان امر پویا و ایستا بازمیگردد. از دید لومان این دوقطبی ساختگی و موهوم است. چرا که همهی سیستمها در با ضرباهنگهای متفاوت پویا یا ایستا به نظر میرسند، یعنی تغییرات ساختاری همواره وجود دارد، اما پرسش در آنجاست که در چه سطحی و با چه ضرباهنگی این تغییرات را مشاهده کنیم.
گزارههای دیگری که لومان درباره تغییر به دست میدهد نیز به همین اندازه بنیادی هستند. مثلا میگوید تغییرات ساختاری هرگز گسست و پرشی را در خود نشان نمیدهند و فقط روندهای پیوسته را در بر میگیرند. این تغییرات همچنین اموری عینی هستند و در بعد واقعی عمل میکنند، و همین به هنجار حاکم بر سیستم شکل میدهد. از سوی دیگر لومان معتقد است که رخدادها بخشی از تغییرات ساختاری سیستم محسوب نمیشوند. چرا که این رخدادها هم برگشتناپذیرند و هم تداوم ندارند. در حالیکه تنها روندهای برگشتپذیر و پایدار موقع تحلیل تغییرات، گرانیگاه پرسش واقع میشوند.
باید به این نکته توجه کرد که همهي ساختارها در نهایت تغییر میکنند. چرا که مجموعهای از روابط برگشتپذیرِ همبسته آنها را بر میسازد. نکتهي دیگری که لومان در اینجا گوشزد میکند و از شهود عمومی فاصله دارد، آن است که با این حساب کنشها به ظهور یادگیری و حافظه مجالی نمیدهند؛ یعنی تنها از مجرای انتظارهای برآمده از ساختار است که یادگیری و حافظهی پیامد آن ایجاد میشود. میتوان چنین در نظر گرفت که سیستمها اگر در قالب مجموعهای از رخدادها نگریسته شوند، در واقع تغییر نمیکنند. چرا که این رخدادها گذرا و ناپایدار هستند. اما الگوی چینش این رخدادها است که اهمیت دارد و این همان است که ساختار سیستم را برمیسازد و خودزاینده بودن و پایداری آن را تضمین میکند. این الگوی چینش است که دستخوشِ تغییر میشود و پرسش مرکزی که در پی پاسخ دادن به آن هستیم بدان ارجاع میدهد.
تا قرن نوزدهم نظریاتی که میکوشید تا تغییرات نظام اجتماعی را توضیح دهند معمولا با روشی علی و خطی به همین روندها مینگریست، یعنی تلقی سنتی و کهنی از ساختار در دست بود که روابط علی خطی درون سیستم را با بقیه جهان توضیح میداد. ناگفته پیداست که این تصویر -هم از علیت و هم از خطی بودن روابط- امروز نادرست قلمداد میشود. امروز میدانیم که تغییر همواره به شکلی موضعی در سیستم نمود پیدا میکند یعنی در سطح رخدادها بیان میشود، هر چند خود رخدادها را در بر نمیگیرد و شیوهی چفت و بست شدنشان با هم و شبکهی جایگیریشان در کنار یکدیگر را آماج میسازد.
هر شرایطی که به تغییر منتهی شود در نهایت سه محور متمایز را در برمیگیرد. نخست رفتاری که به ساختار موجود مربوط میشود، دوم رفتاری که انحراف از انتظارهای ساختاری را نتیجه میدهد و سوم روندهایی که به متلاشی شدن و نابودی و تباهی سیستم منتهی میشوند. از میان این سه محور تمایز، دو تای اول یعنی کنشهای سیستم که ممکن است به ساختار موجود و انحراف از انتظارها مربوط باشند، همخوانی یا انحراف رفتار سیستم از هنجارها را نشان میدهند. دو مورد بعدی یعنی کنشهایی که انحراف از انتظار را نمایان میسازند و آنهایی که به سمت آشوب و تباهی پیش میروند، مواردی هستند که شروط خودزایندگی و بسامان بودن سیستم را نقض میکند و برای ساختار تهدید کنندهاند.
نگرش سنتی درباره سازگاری آن است که اگر این تغییرات همگام با محیط انجام شوند، با سازگاری و ثبات تکاملی سر و کار داریم. یعنی اگر همخوانی بر انحراف از هنجارها غلبه کند و شرط خودزایندگی سیستم برآورده شود، سیستم پایدار میماند. این نگرش از زیست شناسی وارد جامعهشناسی شده و لومان آن را بسنده نمیداند. چرا که آنچه در اصل شاهدش هستیم افزایش تمایز و تخصص کارکردهای سیستم است و نه فقط ماندن در وضعیتی ایستا و تغییرناپذیر. تغییرات در محیط به شکلی پیوسته جریان پیدا میکنند و کاملا واگرا و کاتورهای هستند. اما وقتی در ساختار جذب میشوند همچون وضعیتهایی گسسته و پردازشپذیر نمود پیدا میکند. به این ترتیب محیط هرگز به طور مستقیم بر سیستم اثر نمیکند. بلکه با واسطه ساختار و با شیوهای که ساختار این تغییرات را ترجمه میکند، برای سیستم فهمپذیر میشود. ساختار سیستم در نهایت روشی برای تعویق دایمیِ تغییرات بیرونی و دگرگون کردنش به صورت پویاییهای درون سیستم است.
به این ترتیب مرزبندی بین درون و بیرون که در همهی سیستمها اهمیتی بنیادین دارد، همیشه با شاخهزایی و پیچیده شدنِ روزافزون دست به گریبان است. تنها از این راه است که تعادل سیستم و محیط به شکلی پایدار حاصل میآید. همهي تغییرات ساختاری از درون سیستم ریشه میگیرد و از اینجاست که به سازگاری سیستم با محیط منتهی میشود، بی آنکه محیط به طور سرراست با این تغییرات ساختاری ارتباطی داشته باشد. از این رو مشکل سازگاری به مشکل سازگاری با خود[1] فروکاسته میشود.
اگر محور تمایز سیستم و محیط که امری وابسته به محیط و بیرونی است به محور تمایز عنصر و رابطه ترجمه شود ( که امری درونی است) در این حالت پیچیدگی درون سیستم کاهش پیدا کرده و مشکلاتی که پایداری درونی سیستم را تهدید میکند رفع میشود. اما این کار تنها با صادر کردن پیچیدگی به محیط و فراافکندن امور بغرنجِ تهدید کننده به فراسوی مرزهای سیستم ممکن میشود. این نکته را باید در نظر داشت که همهي تغییرات ساختاری سیستم برای سازگاری ارزشمند نیستند. بسیاری از این موارد به خطا رخ میدهند و پایداری سیستم را تهدید میکنند. حتا در مواردی که تغییرات ساختاری مطلوب و برنامهریزی شده باشند، در بسیاری از موارد به ریختزایی[2] منتهی میشوند یا برای رشد و توسعه سیستم به کار میآیند.
مثال دلخواه لومان در این مورد، مقایسهی دیوان سالاری و خانواده است که دو نهاد اجتماعی متفاوت هستند. خانواده سازگاری زیادی دارد و با شرایط متفاوت خود را وفق میدهد، اما پیچیدگی داخلیاش اندک است و راحت به تضادهای داخلی برمیخورد. خروج اعضای درونی خانواده به بیرون عادی و رایج است و معمولا با همین تضادها و کشمکشهای درونی گره خورده است.
از سوی دیگر دیوانسالاری با سازگاری با خودِ بالا پیوند خورده و پیچیدگی داخلی زیادی دارد. دیوانسالاری به ندرت و به سختی دچار تضاد درونی میشود. چرا که قوانین تنظیم کننده درونیاش فراوان هستند و با صراحت صورتبندی شدهاند. پس معمولا خروج خود به خودیِ اعضا از آن کارکردش را کاهش میدهد. به همین خاطر طرحریزی سیستم دیوانسالارانه طوری است که اخراج از تعارض برنخیزد، بلکه از کارکردهای حذف و اضافهی خودزایندگی سازمان ناشی شود. پس محورهای تمایز اصلی که تغییرات ساختاری را تعیین میکنند، عبارتند از الف) مرزبندی میان سیستم و ب) محیط و تمایز میان عنصر و رابطه. اینها هستند که در نهایت ورودیها و خروجیهای سیستم را تنظیم کرده و رشد و تحول ساختار را با برنامهای حساب شده همراه میسازد.
تغییر ساختار در ضمن میتواند رخدادی گذرا باشد. اما در شرایطی که چنین نیست -یعنی در شرایطی که زنجیرهای از رخدادها به شکلی نظاممند به هم متصل شوند- با فرآیند[3] سروکار داریم. فرایند زنجیرهای منطقی از رخدادهاست که امکان انتخابِ رفتار -یعنی گزینش رخداد بعدی- را برای سیستم فراهم میآورد. به بیانی دیگر تکامل، به فرآیند فروکاسته نمیشود و اینها دو موضوع جدا از هماند. اما از دید لومان این دو در واقع یک مفهوم هستند، یعنی فرآیند است که گسترش پیچیدگی سیستم را ممکن میسازد. معمولا چند فرآیند با هم چفت شده و همین است که بدنه سیستم را پدید میآورد و سازگاریاش را ممکن میکند.
اگر سازگاری در سیستم تنها منوط به یک کارکرد و یک فرآیند باشد در این حالت میگوییم کارکرد ویژه و تخصصی سیستم همان فرآیند مورد نظر است. اما پژوهشگران در دیدگاههای سنتی چنین نمیاندیشند. مثلا در رویکرد نوداروینی معمولا تمایزی میان تکامل و فرآیند قایل میشوند. فرآیندها همچون شرایط محتمل برای ظهور سازگاری و گسترش پیچیدگی قلمداد میشوند. در جامعهشناسی هم دیدگاه سیستمی پارسونز و نظام چهارگانهی AGIL برای کنش سیستم ضروری پنداشته میشدند. اینها چهار شرط توسعهی ساختاری سیستم را در برمیگیرند، اما برخلاف تصور رایج پیشفرض علیت تک خطی را در خود حمل نمیکنند. یعنی نگرش پارسونز به نسبت پیچیده است و خط راهههای موازی و پرشمار پیشاروی سیستم را تحلیل میکند.
از دید لومان فرآیند در نهایت به انسجام درونی سیستم منتهی میشود. دو راه برای شکل گیری فرآیند وجود دارد، نخست مسیر غایتشناسانه[4] که در آن سیستم گزینههای پیشاروی خود را به شکلی انتخاب میکند که انتخاب گزینههای بعدی در همان راستا تشدید شود. به این ترتیب کرداری خاص و هدفی مشخص در کارکردهای درونی سیستم متبلور میشود و این فرآیندی خاص و غایتگرایانه را به دنبال دارد.
راه دیگر، روش تکاملیِ ظهور فرآیند است. در این روش با انباشت تصادفی رخدادها و شکلگیری کاتورهای و بیبرنامهی ساختارها رو به رو هستیم. در این شرایط محیط است که ساختار را تغییر میدهد، یعنی دگردیسی ساختاره آیندهنگرانه یا گذشتهنگرانه نیست و برنامهی خاصی ندارد، و بنابراین به حافظهی مشخصی نیز منتهی نمیشود. به همین خاطر تحولات تکاملی زیر فشار انتخاب طبیعی به زنجیرهای از ریختزاییها[5] منتهی میشود که آخر و عاقبتی ندارد و به شکلی گشوده و نامتناهی پیش میرود. این در حالی است که در فرآیندهای غایتگرایانه در نهایت ریختزایی به تخریب خود منتهی میشود و حد و مرز و سدی را پدید میآورد.
فرآیندها در نهایت ممکن است با یکدیگر ناسازگار باشد و مفهوم ناسازگاری در دیدگاه لومان بسیار کلیدی و مهم است. لومان در واقع مفهوم جامعهشناختی کشمکش را بر مبنای ناسازگاری[6] توضیح میدهد. ناسازگاری عبارت است از خطایی منطقی یا عقلانی که با پذیرش یک گزاره و نقیض آن همراه باشد. در واقعیت بیرونی، ناسازگاری همواره غایب است. یعنی در عینیت جهان خارج نمیتوان چیز ناسازگاری پیدا کرد، چرا که هر آنچه که هست هست و هر آنچه که نیست نیست. ناسازگاری اصولا امری شناختی است، یعنی در جریان بازنمایی جهان خارج و رمزگذاری هستان و نیستان بروز میکند.
به همین خاطر از دید لومان ایدهی مارکس که ناسازگاری و تعارض را به جهان خارج و مثلا کشمکش طبقاتی تعمیم میداد، به کلی نادرست است. نظام اجتماعی همواره درگیر ناسازگاری است و دستگاه روانی افراد نیز چنین وضعیتی دارد، اما این ناسازگاری به سطح رمزگذاری و بازنمایی محدود است و خودِ سیستمها بویی از ناسازگاری نمیبرند. در شرایطی که سیستم با ناسازگاری رو به رو باشد، در واقع با تردیدی دربارهی پذیرش یا عدم پذیرش یک گزاره رو به روست. ناسازگاری به معنای پذیرش و رد همزمان یک گزاره است و پیروی و سرکشی در برابر یک حکم را با هم درآمیزد. به همین خاطر پیچیدگی خود به خود به بروز ناسازگاری منتهی میشود. چون تمام سیستمهای پیچیده از ماشین رمزگذاری و بازنمایی بغرنجی برخوردارند و بنابراین ناگزیرند مدام ناسازگاریهای درونی خود را شناسایی و رفع کنند.
ناسازگاری به این ترتیب بخشی جدانشدنی از فرآیندهای خودزاینده است. فرآیندهای درونی سیستم به خاطر خودارجاع بودنشان مدام به همدیگر اشاره میکنند و از آنجا که هیچ سیستمی از انسجام کامل و مطلق برخوردار نیست، همواره این مجموعه ارجاعها به گزارههای ضد و نقیض منتهی میشود. در واقع تمام سیستمهای خودارجاع با چرخههایی بسته از مهار و تحریک رو به رو هستند که ارتباط این کنشها را با مشاهده قطع میکنند. در نتیجه مشاهدهی بیرونی از آنچه که در درون سیستم رخ میدهد، مستقل میشود و این روندهای درونیِ خودبسنده هستند که ناسازگاری را در گوشه و کنار سیستم ترشح میکنند. سیستمهای تکاملی در نقاطی که با وضعیتهای غیر قابل تصمیمگیری رو به رو میشوند، در واقع با شکلی از ناسازگاری رو به رو هستند. این نقاط تصمیمناپذیر همان است که در مدل زُروان با اسم «نقاط تقارنی» بر خطراههی رفتار سیستم مشخص میشود و گذر از آنها به کمک انتخابهای درونزاد، شالودهی مفهوم اختیار آزاد را بر میسازد.
پس افزایش پیچیدگی در سیستم با گذر از گامهای پیاپی رفع ناسازگاری ممکن میشود. ناسازگاری ممکن در سطح روانشناختی یا جامعهشناختی تجلی پیدا کند، ممکن است در قالب نظامهای خودآگاه یا نظامهای ارتباطی شناسایی شود و ابزار سیستم برای مقابله و رفع آن چارچوبی است که منطق[7] نامیده میشود. انسجام درونی سیستم و یگانگی فرآیندهای در هم پیوستهاش تنها زمانی ممکن میشود که این تعارضها شناسایی و حذف شوند. اما چنانکه گفتیم با حذف هر ناسازگاری تعارضهای جدید سر بر میآورد.
منطق ابزاری درونی است که سیستم به کمکش مسیرهای ظهور ناسازگاری را مشروط میکند و با شناسایی و ریشهکنیشان پیچیدگی درونی خود را افزایش دهد. این افزایش پیچیدگی البته خود به خود به ظهور ناسازگاریهای جدید منتهی میشود، که آنها نیز به قواعدی تازه برای مشروع شدن نیاز دارند. چنین است که رفع ناسازگاری با ظهور مفهوم قانون پیوند خورده است.
این قوانین در دو سطح متفاوت ممکن است صورتبندی شود: در سطح روانشناختی با دستگاههایی خودآگاه رو به رو هستیم که به کمک روندهای شناختی، منطقی آَشنا و روزمره را به رخدادها تحمیل میکند. در سطح جامعهشناختی اما، بستر ظهور ناسازگاری رسانهها و مدارهای ارتباطی است. این دو سیستم در استقلالی کامل نسبت به یکدیگر قرار دارند و ناسازگاریهای سطح روانشناختی به سطح جامعهشناختی نشت نمیکنند.
آنچه که در سطح جامعهشناختی میبینیم از سامانهای از نشانه- معنا بر میخیزد که در حلقههای ارتباطی ریشه دارد. نظام ارتباطی در واقع مفهوم فهم و بیان را با یکدیگر متحد کرده و بستری فراهم میآورد تا دستگاههای خودآگاهِ روانشناختی بتوانند برمبنای این توافقها رفتارشان را با یکدیگر هماهنگ کنند. در سطح جامعهشناختی ناسازگاری به صورت عدم توافق، تردید، مخالفت و ابهام در نظامهای ارتباطی بروز پیدا میکند. ممکن است این امر به معنایی مربوط باشد که میان من و دیگری تبادل میشود. یعنی دیگری معنای مورد نظر من را نپذیرد یا فهمی متفاوت از آن داشته باشد. اما از دید لومان این امکان نیز وجود دارد که تعارض در معنایی که تنها یک سخنگو به خود میگوید هم بروز کند. مفاهیمی مثل طنز یا شوخی یا جدی نگرفتن محتوای گزارهها از اینجا برمیخیزد.
لومان معتقد است که پیدایش منطقی که نظامهای ارتباطی را از خطر ناسازگاری مصون دارد، در قرن شانزدهم و هفدهم در اروپا ممکن شد. پندنامههایی که برای شاهزادگان تا پیش از این نوشته میشد به زبان دیپلماسی ارتقا پیدا کرد و قصهها و متونی که درباره عشق داستانسرایی میکرد، به زبان ادبی رمانتیک ختم شد. در قرن هجدهم این منطقهای موضعی همگی با یکدیگر جمع بسته شدند و در قالب زبان علمی تبلور پیدا کردند. زبانی که یک منطق یگانه فراگیر را به تمام گفتمانها تحمیل کرده و ادعا میکرد که ناسازگاری را در سراسر نظام شناختی ریشهکن خواهد کرد و خود را همچون پاسبانی امن در سراسر دستگاه ارتباطی مستقر خواهد ساخت.
روانکاوی و روشهای روانپزشکانه در واقع شیوههایی علمی برای ریشهکن کردن ناسازگاری در سطح روانی هستند. اما لومان میگوید کارکرد این روشها جای چون و چرا دارد. زیرا در سطح روانی و اجتماعی با دو شکل کاملا متفاوت از ناسازگاری سر و کار داریم که هر یک از نظام خودارجاع مستقلی برمیخیزند. وجود ناسازگاری بدان معناست که سیستم پیچیده لزوما ناپایدار است و بنابراین کژکارکردهای درونی آن را نمیتوان همچون عواملی تباهیآور و منحط در نظر گرفت، اینها در واقع گوشه و کنارِ امکاناتِ پیشاروی سیستم هستند که باید شناسایی، مدیریت و اغلب حذف شوند.
ناامنی نهفته در سیستمها از همین تعارضها برمیخیزد. ناسازگاری چون افقی گشوده از امکانات را پیشاروی سیستم نمایان میسازد، امکان درک و جذب موقعیتهای تازه را نیز فراهم میآورد. یعنی همچون رانهای برای تولید سیستم ایمنیِ نهادهای اجتماعی یا نظامهای روانی عمل میکند. این سیستم ایمنی با شناسایی ناسازگاریها است که فعال میشود و با دریافت بازخورد کارکرد خود را تنظیم میکند. حافظه نیز به همین ترتیب کلیدی برای صورتبندی و فهم ناسازگاری است، چرا که همچون عاملی برای اتحاد دو سیستم سرکوبگر ناسازگاری عمل میکند. خاطرههای مربوط به گذشته در واقع رد پای تغییرات ساختاری سیستم را در خود حفظ میکنند که هر یک از مقابلهای با ناسازگاری ناشی شدهاند.
ناسازگاری به این ترتیب ناپایداریهایی را تشدید میکند که سیستم را با موقعیتهای جدید تطبیق میدهد. همچنین واکنشهایی را برمیانگیزد که برای بقای سیستم در موقعیتهای بحرانی ضرورت دارد. نظامهای اجتماعی ناسازگاری را همچون جرایم، اعتراضات و ورشکستگیها یا موقعیتهای اجتماعی شبیه به این صورتبندی میکنند. اما هدفشان حذف این موارد نیست، بلکه هدف اصلی مرزبندی این موقعیتها به شکلی است که سیستم کارکرد خود را در فضایی امن حفظ کند.
از دید لومان ناسازگاری جای خاصی در سیستم ندارد. بلکه در تمام فرآیندها پراکنده شده و به همین خاطر ممکن است در هر لحظه در موقعیتی خاص نمود پیدا کند. به همین ترتیب طرد ناسازگاری هرگز به معنای ریشهکنی آن از سیستم نیست بلکه جایگاه و موقعیت و شدت آن را تغییر میدهد. پس دستگاه ایمنی نگهبان ساختار سیستم نیست، بلکه وظیفهاش مدیریت تحول در این ساختار است. آنچه که سیستم ایمنی از آن حراست میکند، روندهای خودزاینده و خودارجاع درون سیستم است و ناسازگاری در این میان همچون نوعی هشدار و علامت عمل میکند.
پیشنیاز درک ناسازگاری آن است که ارتباطی میان ساختار و رخدادها برقرار شده باشد. از این رو تصویر سنتی که ناسازگاری را همچون نوعی اختلال ساختاری قلمداد میکرد، از دید لومان بیاعتبار و نادرست است. ناسازگاری میتواند در قالب رخدادهایی درون شالودهی ساختاری سیستم نمود پیدا کند و به همین ترتیب از سوی سیستم همچون نوعی رخداد پنداشته میشود.
کارکرد ناسازگاری آن است که از تثبیت ساختار سیستم و تحجر آن در قالب موقعیتی یکنواخت جلوگیری کند. با این حال خودِ ناسازگاری چندان آشوبناک و تهدید کننده است که هر از چندی انسجام ساختار را دچار گسست میکند. سیستمهایی که بتوانند بر این آَشفتگی غلبه کنند، با ساختاری پیچیدهتر و منظمتر به صحنه باز میگردند و این همان حذف ناسازگاری از سیستم قلمداد میشود. از دید لومان مفهوم دیالکتیک هگلی چیزی جز همین پویایی ناسازگاری و ساختار نیست. قواعدی که در این بین از سوی ساختار برای مدیریت سازگاری وضع میشود، همان است که قانون نامیده میشود.
قانون در موقعیتهای ابهامآور و شک برانگیز، حد و مرزها و شرایطی را تعریف میکند که امکان غلبه بر ناسازگاری را فراهم میآورد. قانون هرگز نمیتواند تمام امکانات بالقوه برای ظهور ناسازگاری را پیشبینی کند، به همین خاطر همواره قوانین یک قدم عقبتر از ناسازگاریها حرکت میکنند و آشفتگیهایی را که توسط ناسازگاریها ایجاد شدهاند، رفع و رجوع میکنند. قوانین در واقع ابزاری برای منع ناسازگاری نیستند، بلکه برعکس با میدان دادن به آن و مرزبندی کردنش امکان ظاهر شدن و فاش شدنش را فراهم میآورند. هدف قوانین صورتبندی ارتباط به شکلی است که ناسازگاری آن را دچار وقفه و گسستی برگشتناپذیر نسازد و در سطح روانی نیز قوانین شناختی چنین کارکردی دارد. بر این مبنا لومان میگوید کارکرد قانون، تحمیل اصولی طبیعی به ارادهی آزاد انسان نیست و چنین برداشتی که در نگرش پیروان مکتب قانون طبیعی رایج بود از نافهمیده ماندن مفهوم ناسازگاری ناشی شده است. چنان که در جای جای بحث پیشینمان گوشزد کردیم، این موضعگیری او هم مثل باقی بحثهایش دربارهی طرد مفهوم ارادهی آزاد جای بحث و نقد دارد.
- Self adaptation ↑
- Morphogenesis ↑
- Process ↑
- Teleological ↑
- Morphogenesis ↑
- Contradiction ↑
- Logic ↑
ادامه مطلب: گفتار سی و سوم: ناسازگاری و تنش
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب